عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۶
خود ندانم تا چه خواهد کرد یزدان با یزید
روز محشر در قصاص خون یک عالم شهید
چرخ محشر زار زافغان یتیم اندر یتیم
خاک دریا بار از خون شهید اندر شهید
جز بر آن رخسار و قامت و آن قیامت زخم ها
کز گزند خنجر و پیکان و تیغ و نی رسید
بر یکی گلبن کجا صد بوستان سوری شکفت
بر یکی خورشید کی هفتاد چرخ اختر دمید
کیست تا خونی کش آمد سر ثارالله خطاب
داد ومحشروارها خون گنه کاران خرید
صد قیامت رستخیز افزون بهرخون اندراست
رستخیز این قیامت تا کجا خواهد کشید
حشر هفتاد و دو تن می نگذرد گیرم خدای
هر قدم هفتاد رستاخیز کبری آفرید
جز گرفتی عام و خشمی خاص تا چه بود جزا
ز آن تظلم ها که او می کرد و یزدان می شنید
شد ز شرم حشر و نشر نینوا از چشم خلق
شور رستاخیز محشر تا قیامت ناپدید
آن تطاول ها که دیدند آل ایمان زاهل کفر
کافرم گر زاهل ایمان اشقیا داند شنید
آسمان ها مهر و مه گلزارها شمشاد و سرو
از فراز زین به خاک افتاد و در خون آرمید
از خط و چهر جوانان جاودان جای گیاه
آهوی این روضه خواهد سوری و سنبل چرید
گشت اگر آراست جشنی خون دل حنای عیش
آمد ار پرداخت عیشی شام ماتم صبح عید
چاره رنجور خون آشام او را گرم وسرد
پاره دل دسته گل تیغ خنجر برگ بید
فوج ها بر خون طفلی متفق آنگه چه طفل
مهدباره شیرخواره نورسیده نا رسید
جز به دود درد روزی نسپری الا سیاه
جز به اشک سرخ چشمی ننگری الا سفید
از گزند تیغ وحش اندر زمین نارد گذشت
وز گذار تیر مرغ اندر هوا نارد پرید
با چنین خواری که آن پاکیزه تن و آن پاک سر
کی سری از تن جدا شد یا تنی در خون طپید
دستی آمد تیغ سود از حرص یک خاتم که بود
راست چون دست خدا درهای رحمت را کلید
چار گوهر را درست از تاب و پیچ ارکان شکست
نه فلک را راست از بار الم بالا خمید
احتشام شاه دین را کمترین شرط عزاست
چاک زد صبح ار گریبان شام اگر گیسو برید
ابر نیسان آب اگر گیرد ز خاک کربلا
جای لولو جاودان بیجاده خواهد پرورید
از شکست و بست و ضرب و شتم و قتل و اسر و تاخت
گوش اعدا نشنود چشم احبا آنچه دید
گرگ گردون کیفر سگ بچگان شام را
انتقام از شیر بطحا تا بکی خواهد کشید
رازدار سر ثارالله داند بی گزاف
کار این خون رفته رفته تا کجا خواهد رسید
این سرشک شور و کم و آن اجر شیرین و فره
خود که خواهد دید کزیک قطره صد دریا دمید
خود ندانم تا چه می پرداخت یغما دانم آنک
دود جای دوده بر جای سخن خون می چکید
روز محشر در قصاص خون یک عالم شهید
چرخ محشر زار زافغان یتیم اندر یتیم
خاک دریا بار از خون شهید اندر شهید
جز بر آن رخسار و قامت و آن قیامت زخم ها
کز گزند خنجر و پیکان و تیغ و نی رسید
بر یکی گلبن کجا صد بوستان سوری شکفت
بر یکی خورشید کی هفتاد چرخ اختر دمید
کیست تا خونی کش آمد سر ثارالله خطاب
داد ومحشروارها خون گنه کاران خرید
صد قیامت رستخیز افزون بهرخون اندراست
رستخیز این قیامت تا کجا خواهد کشید
حشر هفتاد و دو تن می نگذرد گیرم خدای
هر قدم هفتاد رستاخیز کبری آفرید
جز گرفتی عام و خشمی خاص تا چه بود جزا
ز آن تظلم ها که او می کرد و یزدان می شنید
شد ز شرم حشر و نشر نینوا از چشم خلق
شور رستاخیز محشر تا قیامت ناپدید
آن تطاول ها که دیدند آل ایمان زاهل کفر
کافرم گر زاهل ایمان اشقیا داند شنید
آسمان ها مهر و مه گلزارها شمشاد و سرو
از فراز زین به خاک افتاد و در خون آرمید
از خط و چهر جوانان جاودان جای گیاه
آهوی این روضه خواهد سوری و سنبل چرید
گشت اگر آراست جشنی خون دل حنای عیش
آمد ار پرداخت عیشی شام ماتم صبح عید
چاره رنجور خون آشام او را گرم وسرد
پاره دل دسته گل تیغ خنجر برگ بید
فوج ها بر خون طفلی متفق آنگه چه طفل
مهدباره شیرخواره نورسیده نا رسید
جز به دود درد روزی نسپری الا سیاه
جز به اشک سرخ چشمی ننگری الا سفید
از گزند تیغ وحش اندر زمین نارد گذشت
وز گذار تیر مرغ اندر هوا نارد پرید
با چنین خواری که آن پاکیزه تن و آن پاک سر
کی سری از تن جدا شد یا تنی در خون طپید
دستی آمد تیغ سود از حرص یک خاتم که بود
راست چون دست خدا درهای رحمت را کلید
چار گوهر را درست از تاب و پیچ ارکان شکست
نه فلک را راست از بار الم بالا خمید
احتشام شاه دین را کمترین شرط عزاست
چاک زد صبح ار گریبان شام اگر گیسو برید
ابر نیسان آب اگر گیرد ز خاک کربلا
جای لولو جاودان بیجاده خواهد پرورید
از شکست و بست و ضرب و شتم و قتل و اسر و تاخت
گوش اعدا نشنود چشم احبا آنچه دید
گرگ گردون کیفر سگ بچگان شام را
انتقام از شیر بطحا تا بکی خواهد کشید
رازدار سر ثارالله داند بی گزاف
کار این خون رفته رفته تا کجا خواهد رسید
این سرشک شور و کم و آن اجر شیرین و فره
خود که خواهد دید کزیک قطره صد دریا دمید
خود ندانم تا چه می پرداخت یغما دانم آنک
دود جای دوده بر جای سخن خون می چکید
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۲
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۳
ای ز بی آب لبت چشمی و هفتاد شمر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را گرد قمر گرد کسوف
سرو بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه در آمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فرو شد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم ار ندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را گرد قمر گرد کسوف
سرو بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه در آمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فرو شد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم ار ندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۴
در عزایت چکنم گر نکنم خاک به سر
زین مصیبت چه خورم گر نخورم خون جگر
تو به فردوس برین تاخته گلگون نشاط
من سوی شام الم بسته به غم بار سفر
ماند اکنون که دل از دولت و صلت محروم
ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیده تر
چه برم گر نبرم مژده وصلت به روان
چه دهم گر ندهم وعده رویت به نظر
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان
آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر
چکنم گر نکنم شکوه زپیکار قضا
چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر
پور بیمار ترا پای به زنجیر درون
دخت افکار ترا روی برون از معجر
زین تحکم چه زنم گر نزنم دست به روی
زین تهتک چه درم گر ندرم جامه به بر
پیکر چاک تو بر خاک همی زان لب خشک
آتش جان تو بر باد از آن دیده تر
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان
چه تراوم نتراوم همه دریا زبصر
آل اطهار ترا بر سر معموره عبور
حرم عز ترا در بن ویرانه مقر
چه زنم گر نزنم بر به ثری سقف سپهر
چه برم گر به ثریا نبرم خاک گذر
قاسر جان و جهان عاقله کون و مکان
برد از کون و مکان جان جهان رخت به در
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز
چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر
تیغ بهمن به بر و پهلوی تو نیزه گذار
جان یغما به تن و سینه تو خاک سپر
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل
زین تغابن چه کنم گر نکنم خاک به سر
زین مصیبت چه خورم گر نخورم خون جگر
تو به فردوس برین تاخته گلگون نشاط
من سوی شام الم بسته به غم بار سفر
ماند اکنون که دل از دولت و صلت محروم
ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیده تر
چه برم گر نبرم مژده وصلت به روان
چه دهم گر ندهم وعده رویت به نظر
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان
آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر
چکنم گر نکنم شکوه زپیکار قضا
چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر
پور بیمار ترا پای به زنجیر درون
دخت افکار ترا روی برون از معجر
زین تحکم چه زنم گر نزنم دست به روی
زین تهتک چه درم گر ندرم جامه به بر
پیکر چاک تو بر خاک همی زان لب خشک
آتش جان تو بر باد از آن دیده تر
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان
چه تراوم نتراوم همه دریا زبصر
آل اطهار ترا بر سر معموره عبور
حرم عز ترا در بن ویرانه مقر
چه زنم گر نزنم بر به ثری سقف سپهر
چه برم گر به ثریا نبرم خاک گذر
قاسر جان و جهان عاقله کون و مکان
برد از کون و مکان جان جهان رخت به در
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز
چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر
تیغ بهمن به بر و پهلوی تو نیزه گذار
جان یغما به تن و سینه تو خاک سپر
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل
زین تغابن چه کنم گر نکنم خاک به سر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۳
کوه و صحرا خصم و شاه کم سپه تنها دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
قلب ایمان را شکست و نصرت اعدا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آه کز بی دولتان دین به دنیا باخته
تاخته گشت کارش ساخته
پادشاه کشور دین خسرو دنیا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آنکه اجزای زمین و آسمان بالا و پست
هر چه هست جز بد و صورت نبست
در لگدکوب سپهرش خاک شد اعضا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
خاکیان را دست بر لب تا رود گردون به تاب
زالتهاب تا شود گیتی خراب
قدسیان را آستین بر چشم خون پالا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شهسواری را که چرخ ادهم سزد انجم ستام
رخش گام ساکن آمد از خرام
اشهب و گلگون مهر و مه جهان پیما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شاهباز اوج دولت را همایون مرغ جان
صعوه سان زاعتساف کرکسان
جاودانی آشیان در بنگه عنقا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
جامه بر جسمی قبا کآمد نبی را پیرهن
بی کفن چرخ و گیتی را به تن
خلعت اکسون فسوس و کسوت دیبا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
مهر با کین ماه بی مهر اختر گیتی فروز
رحم سوز شب سیه تاریک روز
چرخ دشمن بخت وارون خصم بی پروا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
بنده وار آزاده قومی را که بند از پا و دست
هر که هست رحمت ایشان شکست
قید کین بر دست و زنجیر ستم بر پا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
گشت چون یغمای ترکان ستم با تیغ و نی
جان وی در هوای ملک ری
ایمن از تاراج خوان هستی یغما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
قلب ایمان را شکست و نصرت اعدا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آه کز بی دولتان دین به دنیا باخته
تاخته گشت کارش ساخته
پادشاه کشور دین خسرو دنیا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آنکه اجزای زمین و آسمان بالا و پست
هر چه هست جز بد و صورت نبست
در لگدکوب سپهرش خاک شد اعضا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
خاکیان را دست بر لب تا رود گردون به تاب
زالتهاب تا شود گیتی خراب
قدسیان را آستین بر چشم خون پالا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شهسواری را که چرخ ادهم سزد انجم ستام
رخش گام ساکن آمد از خرام
اشهب و گلگون مهر و مه جهان پیما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شاهباز اوج دولت را همایون مرغ جان
صعوه سان زاعتساف کرکسان
جاودانی آشیان در بنگه عنقا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
جامه بر جسمی قبا کآمد نبی را پیرهن
بی کفن چرخ و گیتی را به تن
خلعت اکسون فسوس و کسوت دیبا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
مهر با کین ماه بی مهر اختر گیتی فروز
رحم سوز شب سیه تاریک روز
چرخ دشمن بخت وارون خصم بی پروا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
بنده وار آزاده قومی را که بند از پا و دست
هر که هست رحمت ایشان شکست
قید کین بر دست و زنجیر ستم بر پا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
گشت چون یغمای ترکان ستم با تیغ و نی
جان وی در هوای ملک ری
ایمن از تاراج خوان هستی یغما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۴
افراخت چو در ماریه سبط شه لولاک
خرگاه اقامت
از هفت زمین تا نهمین خیمه افلاک
برخاست قیامت
ز اندیشه این رنج طرب کاه غم انگیخت
کز چرخ فرو ریخت
سر زیر زمین ساخت نهان از زبر خاک
سامان سلامت
صف صف سپه از کوفه در آن دشت روان سفت
با کاوش و کین جفت
نز خوی خود آزرم و نه از روز جزا باک
جستند مقامت
ممنوع ز آب آمد و دل تفته به خواری
با خیل سراری
می جست و نمی یافت به جز دیده نمناک
دریای کرامت
زاین گل که فلک داد به آب از در پیکار
پنهان و پدیدار
فرسوده خاک آمد و آلوده خاشاک
گلزار امامت
خواهر نه برادر نه در آن دشت بلاخیز
مادر نه پدر نیز
از خاک که بردارد و از خون که کند پاک
آن عارض و قامت
خود سنگدلی بین که به خونریز گشودند
صد دست و نسودند
یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک
انگشت ندامت
آن تن که نه در پای تو بر راه رضا چست
دست از سر و جان شست
چون پرده بدخواه تو سر تا به قدم چاک
از تیر ملامت
صد ره اگر ایام کشد جان دو کیهان
در معرض قربان
نرهد به ازای دیه خون تو حاشاک
از قید غرامت
از کوی تو صد صرصر اگر چرخ براند
بردن نتواند
روزی که نماند به جهان غیر کفی خاک
از خسته علامت
خرگاه اقامت
از هفت زمین تا نهمین خیمه افلاک
برخاست قیامت
ز اندیشه این رنج طرب کاه غم انگیخت
کز چرخ فرو ریخت
سر زیر زمین ساخت نهان از زبر خاک
سامان سلامت
صف صف سپه از کوفه در آن دشت روان سفت
با کاوش و کین جفت
نز خوی خود آزرم و نه از روز جزا باک
جستند مقامت
ممنوع ز آب آمد و دل تفته به خواری
با خیل سراری
می جست و نمی یافت به جز دیده نمناک
دریای کرامت
زاین گل که فلک داد به آب از در پیکار
پنهان و پدیدار
فرسوده خاک آمد و آلوده خاشاک
گلزار امامت
خواهر نه برادر نه در آن دشت بلاخیز
مادر نه پدر نیز
از خاک که بردارد و از خون که کند پاک
آن عارض و قامت
خود سنگدلی بین که به خونریز گشودند
صد دست و نسودند
یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک
انگشت ندامت
آن تن که نه در پای تو بر راه رضا چست
دست از سر و جان شست
چون پرده بدخواه تو سر تا به قدم چاک
از تیر ملامت
صد ره اگر ایام کشد جان دو کیهان
در معرض قربان
نرهد به ازای دیه خون تو حاشاک
از قید غرامت
از کوی تو صد صرصر اگر چرخ براند
بردن نتواند
روزی که نماند به جهان غیر کفی خاک
از خسته علامت
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۵
همه زانداز توام بهره غم افتاد فلک
از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک
از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد
آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک
روزی آبستن شب های غم و آتش و دود
ترسم آید به وجود
کاش اندیشه صحبت شود از یاد فلک
از تو فریاد فلک
هم پلنگان حجاز از دم گرگ تو به رم
هم غزالان حرم
شیر و آهو همه صیداند و تو صیاد فلک
از تو فریاد فلک
خاندانی که بدو یافت عمارت گل و آب
دورت ای خانه خراب
ساخت ویران به ستم خانه ات آباد فلک
از تو فریاد فلک
بر مراد عدمی چند کنی نفی وجود
از در غیب و شهود
آنکه آمد همه را موجب ایجاد فلک
از تو فریاد فلک
چند پوئی به غلط از در اعزاز لئام
راه ایذای کرام
در پی بنده مجو خواری آزاد فلک
از تو فریاد فلک
کرده ای راست در این معرکه غایله زار
فتنه حادثه بار
خواهد این فتنه بلای عجبی زاد فلک
از تو فریاد فلک
صبر سندان به چنین سخت بلاسنگ و سبوی
تو همان آهن و روی
شرمی آخر نه ای از خاره و پولاد فلک
از تو فریاد فلک
مرد و زن پیر و جوان دخت و پسر عبدو امیر
کشته گشتند و اسیر
با شش و پنج تو چه هفت و چه هفتاد فلک
از تو فریاد فلک
تشنه لب تفته دل از خون بنین و اشک بنات
راندی از نیل فرات
سوی جیحون و ارس دجله بغداد فلک
از تو فریاد فلک
تشنگی سوختگی خسته دلی خون جگری
بی کسی در بدری
بر تنی نیست روا این همه بیداد فلک
از تو فریاد فلک
دل و دیده همه را تا زحل از تخته گل
پی آن دیده و دل
جاودان عهد سرشک آمد و فریاد فلک
از تو فریاد فلک
مصطفی مات و علی محو و خدا تعزیه دار
روز محشر شب تار
از ستم های تو پیش که برم داد فلک
از تو فریاد فلک
والی از سینه و چشم آذر و نیسان آورد
تا زند از سر درد
آه زن اشک فشان بهمن و مرداد فلک
از تو فریاد فلک
از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک
از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد
آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک
روزی آبستن شب های غم و آتش و دود
ترسم آید به وجود
کاش اندیشه صحبت شود از یاد فلک
از تو فریاد فلک
هم پلنگان حجاز از دم گرگ تو به رم
هم غزالان حرم
شیر و آهو همه صیداند و تو صیاد فلک
از تو فریاد فلک
خاندانی که بدو یافت عمارت گل و آب
دورت ای خانه خراب
ساخت ویران به ستم خانه ات آباد فلک
از تو فریاد فلک
بر مراد عدمی چند کنی نفی وجود
از در غیب و شهود
آنکه آمد همه را موجب ایجاد فلک
از تو فریاد فلک
چند پوئی به غلط از در اعزاز لئام
راه ایذای کرام
در پی بنده مجو خواری آزاد فلک
از تو فریاد فلک
کرده ای راست در این معرکه غایله زار
فتنه حادثه بار
خواهد این فتنه بلای عجبی زاد فلک
از تو فریاد فلک
صبر سندان به چنین سخت بلاسنگ و سبوی
تو همان آهن و روی
شرمی آخر نه ای از خاره و پولاد فلک
از تو فریاد فلک
مرد و زن پیر و جوان دخت و پسر عبدو امیر
کشته گشتند و اسیر
با شش و پنج تو چه هفت و چه هفتاد فلک
از تو فریاد فلک
تشنه لب تفته دل از خون بنین و اشک بنات
راندی از نیل فرات
سوی جیحون و ارس دجله بغداد فلک
از تو فریاد فلک
تشنگی سوختگی خسته دلی خون جگری
بی کسی در بدری
بر تنی نیست روا این همه بیداد فلک
از تو فریاد فلک
دل و دیده همه را تا زحل از تخته گل
پی آن دیده و دل
جاودان عهد سرشک آمد و فریاد فلک
از تو فریاد فلک
مصطفی مات و علی محو و خدا تعزیه دار
روز محشر شب تار
از ستم های تو پیش که برم داد فلک
از تو فریاد فلک
والی از سینه و چشم آذر و نیسان آورد
تا زند از سر درد
آه زن اشک فشان بهمن و مرداد فلک
از تو فریاد فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۱
تفریق جسم و جان است بدرود دوستداران
با آتش جدائی باد است پند یاران
دل دجله دیده دریا برق آه و اشک باران
بگذار تا بگرئیم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
آن کم به گریه خندد حرمان ندیده باشد
مقدار وصل داند هجر ار کشیده باشد
ذوق نشاط از آن پرس کش غم رسیده باشد
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که تلخ باشد قطع امیدواران
انگیخت عکس عادت عمان سراب چشمم
طغیان موج دل ساخت دریا حباب چشمم
قلزم به جای قطره بارد سحاب چشمم
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل بروز باران
ایشان پیاده از خیل ما بر رکاب حسرت
چون دیده و دل ما در آب و تاب حسرت
رفتند و خوش گرفتند هنجار خواب حسرت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناه کاران
از بار سر سنان را برگ رشاقت آمد
وز اسر ما عدو را ساز افاقت آمد
هان ای پدر چه پائی گاه رفاقت آمد
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران
عمری چونی میان بست دل بر ادای عشقت
یک دم نزیست خاموش نای از نوای عشقت
نامد به گفتگو راست شرح بلای عشقت
چندانکه بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
میلت نوشته بر جان شوقت سرشته در گل
با احتمال دوری تابوت به ز محمل
در راه عشق سستی کاری است سخت مشکل
سعدی به روزگاران مهری نشسسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
هر دم غمیم از نو بر غم کند سرایت
لیک از غمان چه درمان یغما مرا شکاست
بر هر که هر چه بایست راندم از این روایت
تا کی کنم حکایت شرح اینقدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
با آتش جدائی باد است پند یاران
دل دجله دیده دریا برق آه و اشک باران
بگذار تا بگرئیم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
آن کم به گریه خندد حرمان ندیده باشد
مقدار وصل داند هجر ار کشیده باشد
ذوق نشاط از آن پرس کش غم رسیده باشد
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که تلخ باشد قطع امیدواران
انگیخت عکس عادت عمان سراب چشمم
طغیان موج دل ساخت دریا حباب چشمم
قلزم به جای قطره بارد سحاب چشمم
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل بروز باران
ایشان پیاده از خیل ما بر رکاب حسرت
چون دیده و دل ما در آب و تاب حسرت
رفتند و خوش گرفتند هنجار خواب حسرت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناه کاران
از بار سر سنان را برگ رشاقت آمد
وز اسر ما عدو را ساز افاقت آمد
هان ای پدر چه پائی گاه رفاقت آمد
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران
عمری چونی میان بست دل بر ادای عشقت
یک دم نزیست خاموش نای از نوای عشقت
نامد به گفتگو راست شرح بلای عشقت
چندانکه بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
میلت نوشته بر جان شوقت سرشته در گل
با احتمال دوری تابوت به ز محمل
در راه عشق سستی کاری است سخت مشکل
سعدی به روزگاران مهری نشسسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
هر دم غمیم از نو بر غم کند سرایت
لیک از غمان چه درمان یغما مرا شکاست
بر هر که هر چه بایست راندم از این روایت
تا کی کنم حکایت شرح اینقدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۲
سوی مدینه ای صبا افتد اگر عبور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۶
پس از مرگ تو گیتی جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
سیه پوشد به مرگ زندگانی
واویلا واویلا صد واویلا
تو محمل بسته زین خونخواره منزل
واویلا من از دنبال محمل
خروشان چون درای کاروانی
واویلا واویلا صد واویلا
به غیر از جعد مشکین گیسوانت
واویلا که از خون ارغوانت
کسی سنبل ندیده ارغوانی
واویلا واویلا صد واویلا
گذشت این تیر زهر آلوده پیکان
واویلا مرا از جوشن جان
فغان ای آسمان زین شق کمانی
واویلا واویلا صد واویلا
بهار هستیت از باد گستاخ
واویلا فرو بارید از شاخ
نچیده یک گل از باغ جوانی
واویلا واویلا صد واویلا
سپاه کوفه و شام از چپ و راست
واویلا پی یغما چو برخاست
عزا شد انس و جان را شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
چرا چون چنگ نخروشم کز ایام
واویلا ترا در حجله کام
سرود ناله شد صوت اغانی
واویلا واویلا صد واویلا
اگر خود زعفران را خنده زاید
واویلا چرا گریه فزاید
مرا دیدن به چهر زعفرانی
واویلا واویلا صد واویلا
غمت زد ای غمت ماتم جهان را
واویلا زمین و آسمان را
صلای سوگ و سوگ جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
مرا بعد از تو سوری سوگ فرجام
واویلا فراهم ساخت ایام
سرایم با نوای نوحه خوانی
واویلا واویلا صد واویلا
جبین دف سینه طبل افغان چغانه
واویلا ره ماتم ترانه
خروش غم سرود شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
کرا شد جز تو کشته خاک هامون
واویلا کفن آغشته در خون
قبای عیش و تخت کامرانی
واویلا واویلا صد واویلا
واویلا واویلا صد واویلا
سیه پوشد به مرگ زندگانی
واویلا واویلا صد واویلا
تو محمل بسته زین خونخواره منزل
واویلا من از دنبال محمل
خروشان چون درای کاروانی
واویلا واویلا صد واویلا
به غیر از جعد مشکین گیسوانت
واویلا که از خون ارغوانت
کسی سنبل ندیده ارغوانی
واویلا واویلا صد واویلا
گذشت این تیر زهر آلوده پیکان
واویلا مرا از جوشن جان
فغان ای آسمان زین شق کمانی
واویلا واویلا صد واویلا
بهار هستیت از باد گستاخ
واویلا فرو بارید از شاخ
نچیده یک گل از باغ جوانی
واویلا واویلا صد واویلا
سپاه کوفه و شام از چپ و راست
واویلا پی یغما چو برخاست
عزا شد انس و جان را شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
چرا چون چنگ نخروشم کز ایام
واویلا ترا در حجله کام
سرود ناله شد صوت اغانی
واویلا واویلا صد واویلا
اگر خود زعفران را خنده زاید
واویلا چرا گریه فزاید
مرا دیدن به چهر زعفرانی
واویلا واویلا صد واویلا
غمت زد ای غمت ماتم جهان را
واویلا زمین و آسمان را
صلای سوگ و سوگ جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
مرا بعد از تو سوری سوگ فرجام
واویلا فراهم ساخت ایام
سرایم با نوای نوحه خوانی
واویلا واویلا صد واویلا
جبین دف سینه طبل افغان چغانه
واویلا ره ماتم ترانه
خروش غم سرود شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
کرا شد جز تو کشته خاک هامون
واویلا کفن آغشته در خون
قبای عیش و تخت کامرانی
واویلا واویلا صد واویلا
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۲ - نوحه سینه زنی به شکل رباعی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۴
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۵
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۹
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۸
عباس عمو جان تو مرو جانب میدان
در فرقت خود جان من زار مسوزان
دور فلک از مرگ برادر جگرم سوخت
دیگر تو مسوزان دلم از آتش هجران
سقای خرم آب نداریم تمنا
از سوز عطش گرچه رسیده است به لب جان
بنشین به حرم روی مکن جانب اعدا
زین غایله مشکن دل پر خون پریشان
ترسم که لوای تو فتد بر زبر خاک
وافراخته گردد علم از آه یتیمان
دست من و دامان وصالت بگسل باز
در دشت بلاخیز مرا دست ز دامان
گر رفتن میدان ز پی قطره آبی است
عمان ز بصر راه دهم دجله ز مژگان
بر باره مکش رخت، سوی رزم مکن تاز
هر چند که هستیم از این گونه پریشان
آه جگر از تفته دلی شعله آذر
سیل مژه از تشنه لبی موجه طوفان
یغما بست این نوحه که ترسم فتد آتش
بر خامه و بر دفتر و دلهای محبان
در فرقت خود جان من زار مسوزان
دور فلک از مرگ برادر جگرم سوخت
دیگر تو مسوزان دلم از آتش هجران
سقای خرم آب نداریم تمنا
از سوز عطش گرچه رسیده است به لب جان
بنشین به حرم روی مکن جانب اعدا
زین غایله مشکن دل پر خون پریشان
ترسم که لوای تو فتد بر زبر خاک
وافراخته گردد علم از آه یتیمان
دست من و دامان وصالت بگسل باز
در دشت بلاخیز مرا دست ز دامان
گر رفتن میدان ز پی قطره آبی است
عمان ز بصر راه دهم دجله ز مژگان
بر باره مکش رخت، سوی رزم مکن تاز
هر چند که هستیم از این گونه پریشان
آه جگر از تفته دلی شعله آذر
سیل مژه از تشنه لبی موجه طوفان
یغما بست این نوحه که ترسم فتد آتش
بر خامه و بر دفتر و دلهای محبان
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹