عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
هر سر که به سودای طلب باختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
جان و تن را بعشق سودا کن
ما و من را بعشق سودا کن
زنده بی عشق مرده در کفنی
این کفن را بعشق سودا کن
جان چو یوسف بتن چو پیراهن
پیرهن را بعشق سودا کن
جان سلیمان و تن چو اهریمن
اهرمن را بعشق سودا کن
جان چو مور است و تن بسان لگن
این لگن را بعشق سودا کن
عشق چون بازو عقل چون زغن است
این زغن را بعشق سودا کن
عقل بر پای عشق چون رسن است
این رسن را بعشق سودا کن
عشق چون روح و عقل چون بدن است
این بدن را بعشق سودا کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
در آئینه بر عارض خود نظر کن
دلت را ز حال دل ما خبر کن
بزن شانه بر چین گیسوی مشکین
چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن
کندتیره دودش رخ مهر و مه را
ز آه دل دردمندان حذر کن
کس ار پای درحلقه عشق بنهد
بگوئید اول بدوترک سرکن
بودمنزل دلبر این دل که داری
مده جا در اوآرزو را به درکن
دلا چند می نالی از دردهجران
بسوز وبساز وشبی را سحر کن
سخن مختصر گویم ار وصل خواهی
مدد از خداجو سخن مختصر کن
به زاهد بگو پندم از عشق کم ده
نصیحت بروبا قضا و قدر کن
بلنداست اقبالت ای دل ولیکن
رواز خاک ره خویش را پست تر کن
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲ - نصایح
چونکه گفتی او خداوند است و بس
پیرو احکام او می باش وبس
چونکه گفتی بنده ام کن بندگی
تا نبینی خجلت و شرمندگی
در نماز و روزه کوتاهی مکن
کاین دو می باشند دین را بیخ و بن
این نماز و روزه مخصوص خداست
کار از بهر خداکردن رواست
درنماز خویشتن سستی مکن
در عبادت تندی و چستی مکن
در نماز و روزه گر کاهل شوی
رفته رفته از خدا غافل شوی
هرگز استهزاء میاور بر نماز
با کسی شوخی مکن اندر نماز
کوهلاک دین وهم دنیا بود
آفتی بر جان ز سر تا پا بود
با پدر مادر چنان باش ای پسر
که زفرزندان خود داری نظر
صبح ها بنگر به حال کهتران
تا ببینی خویش را از مهتران
تا که آید از خدا خشنودیت
وز خدا هر دم رسد بهبودیت
تا نپرسندت سخن چیزی مگو
تا به جا ماند برایت آبرو
هر که پنت نشنود پندش مده
رنجش از صفرا است گلقندش مده
تو ندانم بشنوی یا نشنوی
داری انشاء الله از دل پیروی
بر ملاکس را مه پند ای عزیز
آبرویش را به پیش کس مریز
تا توانی تخم نیکوئی فشان
تا که نیکوئی بری حاصل از آن
نیکوئی روزی ثمر نیکودهد
هر چه بدهی بر تو بهتر او هد
از غم و شادی مگوبا یار هیچ
خاصه ازغم زومکن اظهار هیچ
نیک و بد چون پیشت آید درجهان
نه غمین ز این زود شونه شاد از آن
کاین صفت باشد به حال کودکان
از برای نقل و مغز گردکان
گر ستیزد با تو کس خاموش شو
هر چه او گردد زبان تو گوش شو
باش خامش تا که خاموشش کنی
گوششو تا حلقه در گوشش کنی
احمقان را هست خاموشی جواب
ز احمق واز صحبتش کن اجتناب
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
خاصه ز آه پیر زن های فقیر
خاصه در آن نیم شب های چو قیر
آهشان سوزنده تر باشد ز برق
شعله ور از غرب گردد تا به شرق
کرد می باید حذر از آهشان
نیست پروائی به دل از شاهشان
گر به شیر آسمان تیر افکنند
شیر را از‌آسمان زیر افکنند
نوک تیر آهشان از نه فلک
بگذرد چونانکه سوزن از قدک
از فساد تن برآید کاهلی
دور از خود کرد باید کاهلی
تن گر از فرمان تو بیرون رود
بنده فرمان تو جان چون شود
تن ندارد بر توچون فرمانبری
بایدش در زیر فرمان آوری
کن ستم بر تن که فرمانت برد
خسته اش کن تا اطاعت آورد
چون کلام با صلاحی باشدت
شرم ازگفتار باید نایدت
ای بسا شخصی که آمد شرم کیش
باز ماند از عرضهای حال خویش
تیزی وتندی مکن با هیچکس
هم مباش از حلم خالی یک نفس
نرم باش اما نه آن شدت که خلق
چون به حلوا بر تو بگشایند حلق
هر گروهی را موافق باش و یار
تا تو را مرغ مراد آید شکار
مشکلی هر گه تو را آید به پیش
گر چه حلش می توانی کرد خویش
مستبد بر رأی خود هرگز مباش
کان پشیمانت نماید زود فاش
مشورت را عیب وعار خود مدان
شور از پیران کن و از دوستان
راستگو شو راستجو شوراستکار
تا بگردی در دو دنیا رستگار
از دل وجان و زبان گرراستی
غم مخور دیگر که کار آراستی
خود خبر داده است رب العالمین
زاینکه ان الله یحب الصادقین
نیز فرمود آن رسول کائنات
ایها القوم ان فی الصدق النجات
راست آمد تیر وکج باشد کمان
دشمن از پا افتد از این یا از آن
شهره کن در راستگوئی خویش را
راست گو وزدل ببر تشویش را
کن حذر از مکر وبهتان ودروغ
گرهمی خواهی تو را باشد فروغ
راستی هم گر دروغ آسا بود
کس نمی باید بدوگویا شود
آن دروغ راست سان با فروغ
بهتر است از راست همچون دروغ
گر ز شخص محتشم با دوستان
عیب می بینی میاور بر زبان
چیزی ار بینی که با دین عوام
متفق نبودمگواز آن کلام
در عوان الناس غوغا می شود
زحمت از بهر تو پیدا می شود
رازی ار نیک وبدش هست ازتو دور
سعی در دانستنش نبود ضرور
راز پیش مردم ناکس مگو
زشت پندارد اگر گوئی نکو
سرد گفتاری مکن با این وآن
دشمنی ز این تخم روید در جهان
هر چه گوئی فکرناکرده مگو
تا پشیمانی نبینی بعد ازاو
باش هم کم گوهم بسیار دان
نه که نادان باشی وهی قصه خوان
گر خردمندی شود بسیار گو
مردمان بیزار می گردنداز او
چون سخن گوئی بباید بنگری
گوهرت را جوئی اول مشتری
مشتری گر هست شوگوهر فروش
ورنه بگذارش به جا بنشین خموش
دشمن هرکس که باشد دوستت
دوستت نبودکه دشمن اوستت
خویش را نادان چو دانا بشمرد
زوحذر میکن که باشد بی خرد
راز خود با دوست خودهم مگو
تا نگردد دشمنت آگه از او
هرکه زشتی از توگوید در غیاب
کز شنیدن افتی اندر پیچ وتاب
باید او را داشتن معذور تر
زآنکه ازبهر تو آرد این خبر
خواهی ار مردم بگویندت نکو
هم تو از مردم نکودایم بگو
خواهی ار زخمی نیفتد بر دلت
کزعلاجش کار گرددمشکلت
هیچ با نادان مشو پرخاشجو
زآنکه چاک دل نمی گردد رفو
بس زیان دارد به شب خوردن طعام
بر خلاف رأی خلق از خاص وعام
گر کسی رامیهمان خود کنی
حاضر او را چون به خوان خودکنی
خوردنی ها را مگو از خوب و بد
کاین خوش ونیکوست یا معیوب ورد
هی مگوز آن خور که نغز ودلکش است
یا چرا از این نخوردی این خوش است
یا نمی باشد تو را اینها سزا
یا نشد ممکن که خوب آرم بجا
عذر خواهی زومکن در خوردنی
تا نپندارند طبعت را دنی
این شعار مردم بازاری است
طبع عالی ز این سخنها عاری است
چاکران میهمان راکن نظر
تا برنداز تو نکونامی به در
چاکران تو خطایی گر کنند
که تو را از حوصله خوددر کنند
پیش مهمان جنگ با ایشان مکن
تلخکامی در بر مهمان مکن
هر کسی راهم مشوخود میهمان
کاین به حال حشمتت دارد زیان
هم مکن با چاکران میزبان
حکمرانی که فلان کن یا فلان
این طبق را درفلان جا جای ده
یا بیار آن کاسه را اینجا بنه
می شونداز میهمان هست ار فضول
میزبان وچاکران اوملول
هست نان وکاسه چون از دیگران
دیگران راتومکن مهمان بر آن
از مزاح ناخوش واز فحش دار
شرم تا هرگز نگردی خوار و زار
با کسی کوکمتر است از تومزاح
الحذر هرگز مکن نبود صلاح
تا بماندحشمت تو برقرار
ورنه از دستت رود بی اختیار
قدرها را خوار میسازد مزاح
نورها را نار میسازد مزاح
دوست ها را میکنددشمن مزاح
دشمن جان است وخصم تن مزاح
آنچه گوئی لابد آن را بشنوی
خوارتر گردی کنی چون پیروی
با کسی هرگز مکن جنگ ای جوان
کاین بود شغل زنان و کودکان
نیمروز فصل تابستان بخواب
خوابت ار ناید بخلوت کن شتاب
تا که گرما سستی از شدت کند
با توهر کس هست ناراحت کند
هر زمان بر اسب میگردی سوار
اسب کوچک زیر ران خودمیار
اسب کوچک مرد را سازد حقیر
گر چه میباشد سوار او امیر
بر بزرگ اسبی نشیند گر حقیر
مینماید از شکوه اوچون امیر
هرگز از مردن مشواندیشناک
زندگانی را ز پی باشد هلاک
هرکه شد زاییده روزی میرد او
آن که جان را داده جان را گیرد او
کن نگهداری نکوازمال خو
باش اندر فکر ماه وسال خود
گرچه کم باشد نگهدارش نکو
تا نگهداری فزون را همچواو
مال اگر ماند از اودشمن خورد
به که پیش دوست کس حاجت برد
از امانت داری خلق الحذر
هست این کاری عبث زو درگذر
گر کنی رد مال او را داده ای
مرحمی بر زخم اوننهاده ای
صاحبش ممنون نگردد ازتو هیچ
هست این بندی به پای خود مپیچ
ورنکردی مال اورا رد به او
خائنی وتیره روز وزرد رو
ورتلف کردی شوی بدنام شهر
زندگانیت شود ضایع به دهر
هیچگه سوگند درعالم مخور
گر رودمالت در این ره غم مخور
درخرید و در فروش اندر بها
تا توانی دقت وکوشش نما
زآنکه نیمی از تجارت باشداین
کس نگوید کز حقارت باشد این
صابری کن پیشه اندر کارها
صابران را دوست می دارد خدا
صابری گردیده دوم عاقلی
از صبوری گشته پیدا کاملی
در صبوری حاصل آید کام دل
صبرکن خواهی اگر آرام دل
شاخهای خشک تاک از صبر وتاب
غوره داد انگور شد آمد شراب
خانه گر خواهی خریدن بهر زیست
باید اول بنگری همسایه کیست
خانه جایی خر که از همسایگان
تو غنی تر باشی وبا عز وشان
یا تو را باشد از آنها کمتری
گرمساوی بشد مشقت میبری
ده طعام وهدیه بر همسایگان
محتشم تر تا شوی از این وآن
طفلهاشان را نوازش کن همی
از دل ایشان ببر هست ار غمی
بام را برتر کن از دیوارشان
تا نباشد سوی تو دیدارشان
چون زن از تومحتشم تر شد مگیر
تا که نشمارد توراخوار وحقیر
گر چه میری پیر باشد یا سیاه
زنگرش بیندمده درخانه راه
با برادرها وفرزندان خویش
باش با هیبت که ترسند از تو بیش
پیشه ای گر یاد فرزندان دهی
به که او را گنج در دامان نهی
عیب نبود پیشه میباشد هنر
یک هنر بهتر ز صد گنج گهر
گنج را گفتند از آن شه بود
و آن هنر هر جا روی همره بود
هر چه داری خرج کن بر دختران
کارشان را بین وده بر شوهران
تا که از اندوه ایشان وارهی
لیک دوشیزه به دوشیزه دهی
از تو دامادت بیاید ای پسر
هم به نعمت هم به حشمت پست تر
تا که فخر او به تو باشد همی
نهکه فخر تو به او آیددمی
دوستی بیحجت از تو گر گله
کرد میباید نمایی حوصله
دوستی او نباشد معتبر
باش ممنونش که خود دادت خبر
دوست شوبا نیکوان وبا بدان
لیک آن را با دل این را با زبان
گر کسی با دشمن تو دوست است
دوستیش مغز نبود پوست است
زنهار وصد هزاران زینهار
زومشو غافل ندارد اعتبار
گر تو را دشمن بود غمگین مشو
تنگدل آشفته حال از این مشو
هر که را دشمن نباشد قدر نیست
گر خسوف او رانگیرد بدر نیست
هرکه را دشمن دارد او شد با بها
فادخلوا الجنات من ابوابها
پیش دشمن باش با فر وشکوه
کاه اگر هستی نما خود را چوکوه
کن جسارت گرچه بس افتاده ای
نقش انگلیون شو ار چه ساده ای
دشمن ار همسایه یا خویشت بود
کن حذر دایم چودر پیشت بود
الحذر از دشمنان خانگی
ماندن آنجا بود دیوانگی
خویش را در دوستی یکدل مساز
دوستی کن لیک از روی اعجاز
از سفیهان و ز اوباش شریر
بردباری کن بر ایشان ره مگیر
گردن ار داری به گردنکش بکش
بر شه شطرنج اوهی کش بکش
چرب وآهسته سخن گو با کسان
دوست یا دشمن سخن را خوش رسان
هر چه گوئی با کسان از نیک وبد
چشم دار آن را که می خواهی رسد
بد نخواهی بشنوی هم مشنوآن
هم شوی خود چون کنی کس را نوان
هر چه نتوانی بگویی پیش کس
هم نمی شاید که تا گوئی ز پس
لاف بر ناکرده کار خودمزن
از کنم یا کرده ام کم گوسخن
آنکه بتواند زبان بر توگشاد
پس زبان تو به رویش بسته باد
از سخن چینان تو را اندیشه باد
خانه آنها خراب از ریشه باد
کم ستایش کن به بی قدران که گر
وقتی آیدنشمرندت بی خبر
هرکه می دانی به کارت آید او
همچوخر در زیر بارت آید او
ترسش از اعراض وخشم خودمده
گر گناهی کرده پا بر آن بنه
گر شنیدی از کسی حرفی توهیچ
اندر آن انگشت خود دیگرمپیچ
خشمگین کم شو ترش منمای رو
ور شدی پس خشم خود را بر فرو
جائی ار باید که عفو و عذر خواست
ننگ نبود خواه اگر بینی به جاست
گر شوی واعظ چو برمنبر روی
بایدت بی باک درگفتن شوی
حاضرین را همچو طفلان دان که تا
هر سخن را خوب بتوانی ادا
در سخن گر دربمانی زودتر
زاین سخن رودر سخن های دگر
بر سر منبر تروشروئی مکن
باک از هر چیز می گوئی مکن
ای پسر گر قاضی ومفتی شوی
بایدت حق گوئی وحق بشنوی
ترشرو بی خنده میباش وهیوب
استعانت جو زعلام الغیوب
گر شوی تاجر چه بالا وچه پست
بایدت داد وستدبا زیر دست
طالب بیع و شری گر می شوی
با کسی کز رتبه هست از توقوی
با دیانت رحمش ار در دل بود
باک نبود ورنه بی حاصل بود
نسیه کاری تا که بتوانی مکن
خانه ها را نسیه کند از بیخ وبن
قیمت ار نقد است و نفع کم نمود
بهتر است از نسیه وبسیار سود
آنچه را تاجر به سنگ و من خرد
زوبه مثقال و درم هر کس برد
درتجارت بهترین چیزهاست
اینچنین چیزی تجارت را رواست
آنچه میرد یا بود بشکستنی
نیستتاجرا را به اودل بستنی
تاجر اینها را نمی باید خرد
ور خرد آخر پشمانی برد
تاجران باید چودر شهری روند
از اراجیف جهان ساکت شوند
از خبرهای نکو گویندو بس
هیچ ندهند اطلاع از موت کس
در سفر تا راحتت گرددزیاد
کنمکاری را زخودخشنود وشاد
تاجر از شهری چودرشهری رود
با سه صنف او آشنا باید شود
با توانگریهای صاحب اعتبار
با جوانمردان عیار بکار
هم به رهبان وشناسایان یوم
صرفه دارد دوستی این سه قوم
نسیه کاری را اگر کردی هوس
الحذر نسیه مده بر چندکس
لاف زنها وکسان بی درم
قاضی ومفتی وشخص محترم
کودک ونوکیسه ونواب وصدر
الحذر نسیه مده شان هیچ قدر
هیچ خطی را به خودحجت مساز
از برای خویشتن زحمت مساز
معنی اواینکه بنویسی چوخط
برتواز آن خط نگیردکس غلط
با کسی کاندر میان داری حساب
زودتر می کن حساب ورخ متاب
دوست بسیار ار تو را باشد کم است
دوست بهتر ز آنچه اندر عالم است
دوستی از نو همی در دست آر
دوستان کهنه را هم دوست دار
گر شوی دهقان به عالم ای پسر
زآنچه می کاری اگر خواهی ثمر
سعی کن تا نگذرد از وقتکار
آنچه باید کاشت پیش از وقت کار
خواهی ار کشتی کنی در سال نو
در پی تدبیر آن امسال رو
زودکاری را شعار خویش کن
کار را از وعده خود پیش کن
کاسب ار گردی واز اهل هنر
کن بهمزد کم قناعت ای پسر
تا کنی ده یازده یکبار کار
در دوباره پس به کف ده نیم آر
از لجاجت درگذر در روزگار
ورنهمردم را دهی ازخودفرار
پادشاهی را مقرب گر شوی
رأی شه را کرد باید پیروی
برخلاف رأی شه حرفی مگو
بی ضرورت جز رضای اومجو
پادشاهان صاحب تختند وتاج
غایت جهل است با شاهان لجاج
عیب کس را در حضورشه مگو
تا کهبدنفست نخواند کینه جو
غیر نیکوئی مکن از بیم شاه
هم مکن جز نیکوئی تعلیم شاه
نان از آن سفره که خوردی بد مکن
بلکه بد تا خوب میباشد مکن
کن جوانمردی که تا مردم شوی
بلکه وقتی داروی دردی شوی
آنچه مذکور است از اهل تمیز
آمده است اصل جوانمردی سه چیز
هر چه را گوئی کنم کن بی خلاف
راست گوخامش شو از لاف وگزاف
کن شعار خویشتن صبرو شکیب
ای خوشا آنکس که دارد این نصیب
مال خود را هیچگه ضایع مدار
گر چه باشد پوست نارنج ونار
درنظر چیزی که خوار آید تورا
شاید آن روزی به کار آید تورا
گر بود برگ درختان یا که سنگ
کار می آید تو را در روز تنگ
کن قناعت پیشه که اصل پندهاست
هر که قانع شد رها از بندهاست
بی طمع شو ورنه خواهی شد ذلیل
شوقناعت پیشه تا گردی جلیل
طامعان مردند دل پر آرزو
قانعان راکم نگردید آبرو
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۳ - در پندو اندرز
ز سرتا به پا خویش را هوش کن
منت آنچه گویم چو در گوش کن
دهم چند پندت ز منگفتن است
ز من گفتن است از تو بشنفتن است
اگر بشنوی پندم از جان ودل
نخواهی شدن هرگز از کس خجل
ز من این نصایح اگر بشنوی
بود بهتر از دولت خسروی
دراول بود تلخ اگر طعم پند
در آخر لذیذ است و شیرین چو قند
نصیحت به منکرد استاد من
که کمتر ز در نیست قدر سخن
مده پند آنکس که دربندنیست
که صفرا علاجش زگلقندنیست
گهر پندو گوینده گوهر فروش
اگر مشتری نیست بنشین خموش
نه هرکس خریدار گوهر بود
خریدار گوهر نه هر سر بود
بود شهریار آنکه گوهر خرد
که دهقان بز وگاو یا خر خرد
نگردد به کس پند اگر سودمند
کشدکارش آخر به زنجیر وبند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح جمال الدین عمر
داد صدر دین و دنیا صاحب فرخنده فال
مر جمال دین یزدان را بجاه خود جمال
بر جمال دین مبارک فال گشت امروز و ماند
اندرین بنیاد عالی فر او تا دیر سال
صاحب عادل خداوندی که هر کز رأی او
فال گیرد تا ابد از روی او گیرند فال
این جهانرا سربسر در سایه خویش آورد
چون همای دولت او برگشاید پر و بال
بذل جاه و مال گشته سیرت و آیین او
بذل جاهش بر مهان و برکهانش بذل مال
ای بکنیت عالم عادل عمر کز دین پاک
در طریق داد مر همنام خود را شد همال
نوک کلک این عمر مرطاغیانرا دوخت چشم
چون دوال آن عمر مر ظالمانرا کوفت یال
از دوال و کلک این و آن در آنوقت و کنون
ناتوان و سست شد ظالم چو کلک و چون دوال
کلک او امری که فرماید بس آید یک الف
امتثال آرنده اندر حین پذیرد شکل دال
مر مثال کلک او را سرفرازان همچو کلک
سرفرود آرند وز فرق سرآرند امتثال
زانکه نسگالید بد در عمر خود بر هیچکس
هیچکس در عمر خود بروی نباشد بدسگال
مرمرا وزرو وبالی نبود ار گویم که او
تا وزیر شاه شد بروی نشد وزرو وبال
پادشاهی را که باشد همچو فرح وزیر
ملک او ایمن بود از انقلاب و اختلال
صاحب عادل مه و خورشید چرخ سروریست
بی خسوف و بی محاق و بی کسوف و بی زوال
میوه دولت و نور او پذیرد رنگ و بوی
وز ضیاء او همی گوهر شود سنگ و سفال
گر جهان آراش خوانم زین سپس نبود شگفت
که جهانرا هست ازو آرایش و زیب جمال
آسمان خواهد که سر بر آستان او نهد
لیک بر این آستان او را نمی باشد مجال
هست خورشید جهان آرای جان پرورد رست
گر کسی را زان خیالی هست برگیرم سوآل
مجلس دهقان جمال دین جهانی دان یقین
از جمال صاحب آرایش گرفته مرکمال
اهل مجلس از جمال او همی جان پرورند
گشته هر یک زو مرفه عیش و خرم وقت و حال
صاحب عادل مرفه عیش بادا تا ابد
خرم و خوشوقت حالش اندر ایام و لیال
تا جهان آرای و جانپرور بود زینسان که هست
در جهان و جان خلایق را ازو نفع و منال
بر جهان و جان او بادا هزاران آفرین
از جهان آرای جان پرور خدای لایزال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح وزیر
صاحب عالم عادل ملک اهل قلم
ملکت آرای وزیر ملک ترک و عجم
ملک ترک و عجم را تو وزیری فرخ
همچو برسید صدیق و چو بر آصف جم
آسمان قدر وزیری که بپیروزی بخت
زآسمان سازد پیروزه نگین خاتم
بقدم تا تارک کیوان سپرد از همت
چون بکیوان نگرد ننگرد الا بقدم
طلعت فرخ فرخنده او هر سر سال
مشتری را نظر سعد فروشد بسلم
بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای و رادم بدر اندر یکدم
چون بود تربیت او ز ملک شمس الدین
شمس در برج شرف باشدش از خیل خدم
شادی او طلبد زهره زهرا بر چرخ
که طرب راست مهیا و ندارد سر غم
بکفایت قلم از تیر فلک باز گرفت
تا کمربند شدش تیر فلک همچو قلم
تا بپیش و سپس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم
صاحب عادل در زین براقی چو فلک
هست خورشیدی با وی دو مه نیمه بهم
ای چو خورشید فروزنده عالم بجمال
عدلت افکند بساطی ببسیط عالم
از شهنشاه طغان خان ملک روی زمین
دولت و حشمت تو بر فلک افراشت علم
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
با روائی ز تو در هر هنری قلب درم
بکرم دست نگویم که گشادی هرگز
زانکه هرگز نبود دست تو بسته ز کرم
هر که او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را بیکی دسته کرم
مفتی علم سخائی و زتو سائل را
نیست جز قول نعم پاسخ و جز بذل نعم
قلمت نافذ امر است جنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم
از عدم تا بوجود آمدی ای عالم جود
جود با تو بوجود امد گوئی ز عدم
بگه خلقت جود و بگه خلقت تو
عنصر هر دو بتمزیج عناصر شد ضم
عنصری باید تا نظم مدیح تو کند
سوزنی کیست کز او نظم تو گردد منظم
سوزنی مدح ترا سلک جواهر شمرد
که بود سوزن با سلک جواهر محرم
شعر سلکی است در او واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکی است در او واسطه ماه اعظم
ماه اعظم را در طاعت ایزد بگذار
تا که از شاه قدم عید تو باشد معظم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح وزیر نصیرالدین
ای بزرگی که بی نظیری تو
بس خردمند و بس خطیری تو
هست منصور دین ایزد از آن
که بحق مرو را نصیری تو
کبر ایند بندگانت از آنک
نایب صاحب کبیری تو
برتر از عالم کبیر توئی
گرچه در عالم صغیری تو
برخورد صاحب از سریر سری
تاش بر گوشه سریری تو
نپسندد بزرجمهر وزیر
شاه ما دست این وزیری تو
بر رعیت ز پادشاه و وزیر
بر همه نیکوئی سفیری تو
از ستم چون نفیر عام شود
داد فرمای آن نفیری تو
آستین گیر نیست بیدادی
زانکه با داد و دستگیری تو
عامه مستمند مسکین را
از ستمکارگان مجیری تو
ملک بر پادشا بتیغ زبان
راست دارنده همچو تیری تو
بسر ملک تیره فام چو شب
روز خصمان کننده تیری تو
باغ طبع ولی و دشمن را
ابر نیسان و باد تیری تو
بر موافق نعیم خلدی و بار
بر مخالف تف سعیری تو
دولتت زان چو همت عالیست
که نه . . . قصیری تو
برتر است از تواضع تو ثری
وز شرف برتر از اثیری تو
هرکه در چنگ غم اسیر شود
چاره و امن آن اسیری تو
هر فقیری که غنیت از تو خوهد
غنیت انگیز آن فقیری تو
نکند نیک بختی آن رارو
که بتیمار خود پذیری تو
بندگان قلیل مدحت را
صله بخشنده کثیری تو
مدحت اندر میانه خود بچه کار
گنج بخشا بخیر خیری تو
روشنی ملک از ضمیر تو است
زانکه روشن دل و ضمیری تو
ز سخا بر همه جوانمردان
مهتر و سرور و امیری تو
با چنین زنده مأمنی که تراست
رو که تا جاودان نمیری تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بسکه آرام از نگاهش بی‌محابا می‌پرد
رنگ از رخسارة مرغان دیبا می‌پرد
در محیط عشقم از بیم خطرناکی چه باک
کشتی شوقم به بال موج دریا می‌پرد
نامة گمگشتگان بر بال عنقا بسته‌اند
چشم بر راهانِ ما را دیده بیجا می‌پرد
جلوة شاهین بدست نو شکارم دیده است
مرغ روح من که در اوج تمنا می‌پرد
شوق اگر پر می‌دهد بی پای رفتن صعب نیست
تشنة ریگ روان صحرا به صحرا می‌پرد
در کمین مطلب نایاب دام افکنده‌ایم
دم فرو بند ای نفس پیرا که عنقا می‌پرد
ز آشنائی‌ها ز بس فیّاض رم‌ها خورده‌ایم
هر که نام ما برد رنگ از رخ ما می‌پرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ما به بدنامی تلاش نیکنامی می‌کنیم
پختگی‌ها در نظر داریم و خامی می‌کنیم
دوستان ما را به کام دشمنان می‌خواستند
ما ز دشمنکامی خود دوستکامی می‌کنیم
ناتمامی‌های ما گر عشق خوبانست و بس
ما تمامی را فدای ناتمامی می‌کنیم
صید می‌بایست شد، صیّادی ما بهر چیست؟
در حقیقت دانه‌ای بودیم و دامی می‌کنیم
چون نخندد بر شتاب ما درنگ دیگران!
ما که با این کند سیری تیز گامی می‌کنیم
کاملان را بر سر شاگردی ما جنگ‌هاست
ما فلاطون را به یک تعلیم عامی می‌کنیم
با همه لافی که در دانش ترا فیّاض هست
گر تو گفتی این غزل را ما غلامی می‌کنیم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح میرداماد
ز باد حادثه آخر باین شدم دلشاد
که برد خاک مرا تا به آستان مراد
سر مرا که لگدکوب فوج حادثه بود
به خاک درگهی افکند و سربلندی داد
ز نور رای شهی کوکبم منور گشت
که آفتاب کند از ضمیرش استمداد
مرا زمانه ز پستی به ذروه‌ای افکند
که پیک وهم فلک پا به پایه‌اش ننهاد
به حال من که فلک ننگریستی از ننگ
دعا همی کند اکنون که چشم بد مرساد
شب سیاه مرا رشک روز روشن کرد
فروغ ناصیه سید بزرگ نژاد
سپهر ملت و دین آفتاب شرع مبین
ستون قصر یقین باقر علوم رشاد
به سعی فطرت ابای فضل را فرزند
به زور طبع، عروس کمال را داماد
هزار مرتبه در بزم قدس‌گاه عروج
زبان عقل ندای تقدمش درداد
ز عذر سوده زبان شد معلم اول
ازین که پیش‌تر ازوی قدم به راه نهاد
ولی به جاده عرفان هزار مرحله پیش
بماند واپس ازو از قصور استعداد
به گرد قصر جلالش نمی‌رسد گردون
ز نفس نامیه جوید اگر به فرض امداد
سپهر با همه‌شان از نسیم مصر ولاش
به خود ببالد از شوق همچو مشک از باد
نه واجب است ولی هست شکر او واجب
نه شارع است ولی هست شرع ازو آباد
به باغ خاطر من غنچه‌های مشکل را
نسیم فکرت او تا وزید، جمله گشاد
ز رشک گلبن ازو خارخار داشت به دل
ز پای تا سر از آن جمله خار بیرون داد
صبا به باغ به وصفش گشوده دفتر گل
هزار در چمن از مدح او کند انشاد
زبان سوسن از اوصاف او به ذکر خفی است
دهان غنچه به ذکر مدایحش پر باد
خدایگانا آنی که در فضایل تو
وفا به حصر مراتب نمی‌کند اعداد
اگرنه امر ترا بوده در الست مطیع
وگرنه حکم ترا گشته از ازل منقاد!
که کرد تیر شعاع آفتاب را در چشم!
فلک به گردنش این بند کهکشان که نهاد!
اگر به تربیت ساکنان باغ شوی
که آبشان دهی از جویبار استعداد
ز فیض عام تو شاید که میوه آرد سرو
ز یمن لطف تو زیبد که گل کند شمشاد
نسیم فکر تو در باغ طبع تا نوزید
نقاب، غنچه معنی به روی کس نگشاد
مقدمی به شرف از معلم اول
چه باک مادر ایامت ار مؤخّر زاد
تأخر تو بود از اکابر حکما
تأخری که خدا ز انبیا به خاتم داد
بزرگی تو چو قدر نبی خداداد است
حسود گو ندهد سعی‌های خود بر باد
بود خیال عدوی تو همسری ترا
نظیر دعوی همبالی هما از خاد
ضعیف پایه‌ترست از قوای جسمانی
قوی‌ترست ز نفس مجرد اجساد
رجوع جمله خلایق به تست در دنیا
چنانکه روز قیامت به مبدأست معاد
اگر به عهد تو بودی محقق حلی
فراگرفتی از تو قواعد ارشاد
تو چون افاده نمایی هزار شیخ مفید
کشد به دامن خاطر لطیفه‌های مفاد
قضا به محضر تقدیر مهر ثبت نکرد
رقم ز نام تو تا بهر طغریش ننهاد
به دشت ذهن چو تازی سمند فطنت را
پی شکار غزالان قدس چون صیاد
کمند فکر کنی حلقه حلقه در کف فهم
چو زلف خم به خم مهوشان حورنژاد
شکار معنی بکر آن قدر کنی که شود
حوالی در و بام خیال قدس آباد
ز جهل تیره‌دلان را شفا به قانون داد
اشاره‌ای که نمودی پی نجات معاد
بسان نقطه سهو این نجوم را حک کن
چو درنوردی طومارهای سبع شداد
محبت تو به هر سینه حصه‌ای دارد
بسان نوع که ساریست در همه افراد
اگرچه عام عرض شد ولیک در معنی
چو جزو ذاتی با جوهر تو شد ایجاد
به ذات تو همه اوضاع شرع و دین محتاج
چو حاجتی که به سوی صور بود ز مواد
قوام دین به تو شد چون قوام جنس به فصل
همیشه نوع شریعت ز تو محصل باد
ز تست کشور ایران خلاصه عالم
ز تست شهر صفاهان به رتبه خیر بلاد
تبارک‌الله ازین گلشن بهشت آیین
که می‌دهد به صفا از بهشت رضوان یاد
قضا چو زد رقم این سواد شد معلوم
که کار دست چپ اوست روضه شداد
ز آب روی ارم آب می‌دهد دوران
به چار باغ صفاهان به گلبن و شمشاد
بهشت روی زمین است از آن بود که مدام
در آن کسی که بود نیست از بهشتش یاد
شها مقدس از آنی که فکر همچو منی
ستایش تو کند با قصور استعداد
ترا عظیم بود شان وگرنه من در مدح
هزار بار به حسان گرفته‌ام ایراد
ز خجلت تو دهانم چو غنچه شد بسته
وگرنه سحبان دارد فصاحت از من یاد
پس از ستایش ذاتت دعای تو لازم
چنانکه بعد ادای فریضه‌ها اوراد
همیشه تا که بود ابر دایه گلشن
به شیر شبنم تا هست طفل گل معتاد
به چارباغ جهان گلشن فضیلت را
ز شبنم سر کلکت زمانه آب دهاد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
دل یافت حیات ابد از خدمت فیض
جان زنده جاوید شد از صحبت فیض
جز وحشتم از خلق جهان نفزاید
تا انس لقب داد به من حضرت فیض
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲ - از ترجیع بندیست که اول آن ساقط و در مدح ابوالحسن علی بن الحسن البیهقی
آن خواجه که نیست چنو در همه عجم
در دین بلندمایه و در ملک محتشم
والاابوالحسن علی بن الحسن که هست
از جاهش اهل دولت و دین گشته محترم
از رشگ رای او شد اجرام زرد روی
وز پیش جاه او شد افلاک پشت خم
گر زانکه در حمایت انصاف او بود
در بوستان ز باد خزان کی رود ستم
هنگام فضل و وقت سخا نیستش نظیر
هم مرکز ادب شد وهم منبع کرم
از لطف جود دستش اگر یافتی خبر
از کان به پای خویش برون آمدی درم
پس گر سربریده نگوید یکی سخن
در دست او چگونه سخنگوی شد قلم
بی لطف عقل او نبود فضل در جهان
تنگی بود هرآینه چون آب گشت کم
دانسته بود صاحب کافی کفایتش
پیش از وجود او زحیات رفت درعدم
آری نگون شود علم پادشاه شب
چون کوس آفتاب نوازد سپیده دم
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ای از عدد یکی به هنر صدهزار مرد
دارند معطیان ز عطاء تو پیش خورد
از رشگ حرمت تو بزرگان مملکت
چون صبح و شمس بارخ زردند وبادسرد
از اولیای دولت در هیچ روزگار
نه آورد چون تو گردش گردون تیز گرد
هستند پیش حمله تهدید امر تو
همچون زنان عاجز مردان شیر مرد
نظاره گاه جاه تو کرده است کردگار
این کاخ هفت کنگره گردلاژورد
جفت تو نیست از فضلای جهان کسی
چون آفتابی از همه اجرام چرخ فرد
گویند فاضلان چو بینند فضل تو
سبحان آن خدای که این فضل با تو کرد
بدخواه با تو صدر نگشتست هم عنان
گنجشک با عقاب نبوده است هم نبرد
جزکار خامه تو نباشد صلاح ملک
جز ورد عندلیب نزیبد دعاء ورد
ای رای راد بخش تو درمان ملک و دین
این بیت فهم کن که مبادات هیچ درد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ایزد سعادت تو به نیک اتفاق داد
از تو وفاق جست و به خصمت نفاق داد
گردون تو را بقا و جهان را فنا نوشت
دولت تو را وصال و عدو را فراق داد
شیطان چو با عدوت شراب زقوم خورد
یزدان به اولیای تو «کاسا دهاق » داد
دولت ز جمله خاصگیان سرای ملک
از قصرهای نیک ترینت وثاق داد
در فضل و رای اهل خراسان چو بنگرید
سلطان تو را وزارت ملک عراق داد
زانجا که جاه توست وزارت چه سگ بود
سلطان وقت این عمل از اتفاق داد
هر کس که یافت خدمت تو ترک دهر کرد
هرکو بهشت جست جهان را طلاق داد
گاه ولادت تو فرشته زساق عرش
بنگر چه گفت چون ندی اشتیاق داد
کلک چو برق را به علی بیهقی سپرد
آن کو محمد عربی را براق داد
تاخاطرم به مدحت تو جفت فکر توست
طوقم خرد به گفتن این بیت طاق داد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
بهتر ز روز دولت تو روزگار نیست
بعد از خدای چون تو خداوندگار نیست
با پای همت تو فلک زیر دست هست
با دست بخشش تو جهان پایدار نیست
سلطان که اختیار خدایست بر زمین
میر اختیار دین که چن و به اختیار نیست
این هر دو اختیار به یک روز اختیار
کردندت اختیار و چنین اختیار نیست
تاسایه رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشید وارنیست
ری را به اتفاق همه اهل روزگار
از روزگارهابه ازین روزگار نیست
بنده ز دست حادثه نه آمد به خدمتت
پائی که دردمند بود حق گزار نیست
گفتم دلا چو دیر به خدمت رسیده
عذری بخواه که خواستن عذر عار نیست
دل گفت تو ستایش او کن به عذر او
با آنکه کار نیست تو را هیچ کارنیست
ای یادگار صاحب کافی به گاه فضل
از گفت بنده بهتر ازین یادگار نیست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تادین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
از شاعران عالم جز من که نانباست
نان سخن به رسته اندیشه در کراست
سیمرغ عقل برزگر خطه منست
کش آب و خاک چشمه حیوان و کیمیاست
گندم ز برج سنبله دارم ز دلو چرخ
سنگم زمین و دور فلک چرخ آسیاست
ناهید آرد «و» ماه خمیر «و» آفتاب نان
شب دود و انجم آتش و گردون تنور ماست
فکرت دکان و ذوق ترازو خرد محک
جان مشتری و دل درم وطبع نانباست
نان مشتری برد ز سر کلبتین من
با هم مرا تنور و ترازو شدست راست
نان چنین غذای تورا شاید ای بزرگ
تاج مرصع از جهت تخت پادشاست
نانی بدین صفت که تو را شرح داده ام
کی طعمه ستور دل آدمی لقاست
برخوان جان خویش به مهمان سرای خلد
در حلق علم لقمه ارواح انبیاست
با نثر و نظم تو که تواند فصیح بود
از عاجزی به دست قوامی چنین دعاست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
اقبال عذر خواه تو هر بامداد باد
وز تو سریر ملک در ایوان داد باد
باغ نهال یار تو جنت صفت شدست
کاخ سرای خصم تو دوزخ نهاد باد
باد خزان غلام کف زرفشان توست
ابر بهار چاکر آن دست راد باد
بر آسمان دولت و دین ماه جاه تو
چون دختران گردون خورشید زاد باد
هرجامه که عمر تو را دوخت شامگاه
تا نفخ صور پیرهن بامداد باد
فرزند فضل را قلمت دایه آمدست
شاگرد جود را درمت اوستاد باد
در گوش و هوش آدمیان تا به رستخیز
شکر تو وشکایت بد خواه یادباد
فرزند آنکه چاکر فرزند پاک توست
همچون نبیرگان تو والا نژاد باد
تا آب و خاک وآتش و بادست در جهان
هرچار؛ چاربالش آن طبع شاد باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱
مرکب اقبال را زین کرده‌ای
نصرت ملک از پی دین کرده‌ای
آسمان ملک را از روی و لفظ
تاوگاه ماه و پروین کرده‌ای
در جهان چون پادشاهان کریم
بخشش و بخشایش آیین کرده‌ای
از کرم این در خورد کز روی مهر
چون کریمان پشت برکین کرده‌ای
گاه عدل اندر ولایت گرگ را
از کنار میش بالین کرده‌ای
زان شبه سر کهر با اندام کلک
عقل را دست گهرچین کرده‌ای
زان سیه‌رویان خط بر نامه‌ها
شهر بند هندوان چین کرده‌ای
اختیار کعبه کرده سخت نیک
به اختیاری که اختیار این کرده‌ای
چون توانی شد به کعبه کز سخا
کعبه عالم ورامین کرده‌ای
شعر من جان سنایی تازه کرد
تا مرا از فضل تلقین کرده‌ای
با قوامی هرچه اندر ری کنی
با سنائی آن به غزنین کرده‌ای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۸ - در موعظت و نصیحت و زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
جهان سرای و بال است و بارگاه عذاب
رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب
خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه
نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب
یکی گروه درین خیمه دوازده طاق
که استوار شد از هفت میخ و چارطناب
ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه
که خفته اند همه خلق پای کرده در آب
آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ
به صید جان تو پران شده عقاب عقاب
مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ
نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب
شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ
درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب
چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی
بگویمت که به شب در نبود خواب صواب
ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی
برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب
چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای
بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب
به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ
به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب
مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد
درون پرده چنان باش کز برون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شب است چرا
تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب
مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را
که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب
چه داری از پس پیری امید برنائی
ورای قصران ای دوست کی بود دولاب
چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز
چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب
مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون
مده به باد خرد را ز عشق باده ناب
بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد
قدم مگیر که غماز راز تو است شراب
اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو
چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب
ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب
که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب
گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای
ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب
ز درد عشق نگاران سیمگون سیما
به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب
نماز و عشق بتان راست کی بود با هم
مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب
به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی
ندید جز تو کسی بت پرست در محراب
گناهها کنی و چشم داری آنگاهی
که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب
حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی
که آن نه روز گزاف است هست روز حساب
چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل
که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب
همی درند چو سگ پوستین یکدیگر
ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب
به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام
که پوستین همه هست قاقم و سنجاب
به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک
نهاده خود را در معرض اولوالالباب
ایا برق هوای تو را سوار جفا
ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب
مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند
هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب
از آن مسبب اسباب تو همی ببرد
که راست می نروی با مسبب الاسباب
منجمان را کذاب خواند پیغمبر
که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب
اگر منجم کذاب شد به علم نجوم
تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب
دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت
اگر چه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب
هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای
چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب
که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر
اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب
فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید
که کردگار غفور است و راحم وتواب
نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی
که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب
نعوذبالله اگر کردگار در محشر
به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب
مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت
جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب
دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت
چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب
تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد
که هیچ سود نکردت مصیبت احباب
گمان مبر که اجل تیربردلت نزند
و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب
عقاب مرگ شکارت کند و گر چه به تیغ
شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب
چو آتش اجلت باد دم گسسته کند
چو آب درشدن جان فروشوی بتراب
زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت
درست کوئی کو رستم است و تو سهراب
گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک
بنای سست کند بادهای سخت خراب
ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس
که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب
قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر
فصیح وار دهی درسؤال گور جواب
ببند راه هوس برخرد که بردل تو
هزار در بگشاید مفتح الابواب
معانی ازشکم خاطر صدف وارت
شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب
ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار
قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب
چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف
برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب
زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت
به دست صبح زروی عروس روز نقاب
به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر
ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب
اگر چه هر دو به سندان و پتک سیم کنند
حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب
به پای دار ثنای خدای و پیغمبر
که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
بی‌لبت شد سنگباران بر لب پیمانه‌ها
می‌پرستان خاک می‌لیسند در میخانه‌ها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانه‌ها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کرده‌ای دیوانه طفلان را به مکتب‌خانه‌ها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفته‌اند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانه‌ها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانه‌ها
گوشه‌گیران از حوادث‌های دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانه‌ها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانه‌ها
می‌شوند آیینه‌ها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانه‌ها
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح امیرالمؤمنین امام المتقین حضرت علی علیه‌السلام
آنکه می‌گوید مؤثر بهر این آثار نیست
راستی از نعمت انصاف برخوردار نیست
کی توان گفتن شود موجود بی موجد پدید
نقش بی‌نقاش نبود خانه بی‌معمار نیست
دست استادی به گردش آورد پرگار را
گرچه خط پیدا ز پرگار است از پرگار نیست
بر بیاض نامه ای جز با بنان خط نویس
این بود ثابت که هرگز خامه ای سیار نیست
بی‌وجود ناظمی قادر به تصدیق خرد
نظم حاصل در مدار گنبد دوار نیست
این همه گردندهٔ مطلق عنان را در مسیر
یک سر مو اختلاف سیر در ادوار نیست
محدثی باید جهان را کان بود ذاتی قدیم
وین حقیقت مختفی نزد الوالابصار نیست
بر جمیع ماسو الله فیض یزدان جاری است
در تمام کارها جز لطف حق در کار نیست
معرفت حاصل کن و حق را به چشم دل ببین
ورنه در این بارگه بی‌معرفت را بار نیست
ذات حق از کفر و از ایمان ما مستغنی است
شاد و پژمان هیچ از اقرار و ز انکار نیست
نفع و ضر در کفر و ایمان هرچه هست از بهر ماست
بهر حق سود و زیانی اندر این بازار نیست
بیخودی آور به دست از بی‌خدایی دم مزن
نفس خود بین راز خود بینی به حق اقرار نیست
گر شود روشن به نور معرفت چشم دلت
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
گوش جان گر آشنا شد با نوای کاینات
نغمه ای جز نغمه ی منصور در این دار نیست
مکتب عرفان حق را در جهان آموزگار
بهتر از فخر رسولان احمد مختار نیست
بعد احمد شیر حق شاه ولایت رهبر است
هیچ‌کس چون او به عالم عالم اسرار نیست
گر تو بر حق و حقیقت عاشقی روسوی وی
عاشقان را کار با یار است با اغیار نیست
دیگری چون دیگران مگزین بر او مگذر ز حق
مسند کرار جای مردم فرار نیست
گر نباشد سبحه در گردش به ذکر نام او
هیچ فرقی در میان سبحه و زنار نیست
گاه نزع جان ببیند هرکسی رخساروی
امتیاز مؤمن و کافر در این دیدار نیست
وین عجب نبود که بیند طلعت او در حیات
هرکه را آیینه ی دل محو در زنگار نیست
گر خدا نبود خدا را هست آن شه خانه زاد
هیچ‌کس را نزد حق این رتبت و مقدار نیست
من چه گویم وصف آن ذاتی که از روی یقین
در خور وصفش کسی جز ایزد دادار نیست
یا علی بر آستانت بندهٔ شرمنده را
هست حاجتها ولیکن حاجت گفتار نیست
از تو حل مشکلات خویش میجوید صغیر
ای که کاری با وجود قدرتت دشوار نیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح مولی‌الموالی حضرت امیرالمؤمنین (ع)
تسلیم کن باهل دل از کف عنان دل
تا زین جهان برند ترا در جهان دل
ایمان به فضل اهل دل‌آور که مأمنی
بهرت بنا کنند بدار الامان دل
بینی دو نقطه کون و مکانرا بزیر پای
باشد اگر عروج تو در لامکان دل
روشن‌گر آسمان جهان از کواکب است
روشن بود به نور خدا آسمان دل
عنقا عجب مبر که مقامش بود به قاف
عرش است جای مرغ بلند آشیان دل
هیچ التفات نیست به باغ جنان تو را
بینی اگر طراوت باغ جنان دل
گلهای رنگ رنگ دمد گر بطرف باغ
گلهای معرفت دمد از بوستان دل
در هر سحر برون رود از شهر بند طبع
سوی خدای لابه کنان کاروان دل
و ز بهر خلق عالمی از آن سفر بود
هر خیر و خوبی و برکت ارمغان دل
بی شک به یک نفس گذرد از نه آسمان
گردد رها چو تیر دعا از کمان دل
بس اهل ظلم و جور که رفت آب و خاکشان
یکسر بباد از دم آتش فشان دل
در بزم اهل دل جدل و قیل و قال نیست
شرح دلست و گوش دلست و زبان دل
بی‌عشق لاف دل مزن این خود مسلمست
دل آن عشق باشد و عشق است آن دل
دلراست نزد اهل یقین و صفها ولی
در حق هر دلی مبرای جان گمان دل
جوئی اگر به معرفت دل وسیله‌ای
بنما به عشق شیر خدا امتحان دل
هر دل نکرده مهر علی را بجان قبول
مشتی گل است و هیچ ندارد نشان دل
در وصف او بیان نبی از غدیر خم
آید همی بگوش دل صاحبان دل
باشد چو آفتاب درخشان بروز حشر
پرورده هرکه گوهر مهرش بکان دل
بینی رخش در آینه دل معاینه
سازند اگر عیان بتو راز نهان دل
چون کعبه کز ظهور علی یافت عزوشان
باشد هم از ظهور علی عزوشان دل
دانند اهل دل که برای وصال اوست
بیگاه و گاه ناله و شور و فغان دل
چون دل باو رسید بیابد سکون بلی
در این مقام ختم شود داستان دل
در دل فرو نشیند و بر آسمان رود
در مدح آن مبین فرقان بیان دل
دل کشتی است و لنگر دل مهر مرتضی است
دل زورق است و لطف علی بادبان دل
دل آستان اوست از اینرو نهاده‌اند
رو خلق عالمی همه بر آستان دل
دل میهمان اوست سرخوان معرفت
هستند عارفان همگی میهمان دل
همچون صغیر روی نتابی ز دل اگر
نعمت علی دهد بتو روزی ز خوان دل
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهانیان دگر از جنک احتراز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار‌ امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
آن سان سخن بگوی که بتوان نگاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
کارم مگر بدست ز همت گماشتن
گفتا برای راحت خلق از ره و داد
تا حد خویش رایت خدمت فراشتن
پیرایهٔ وجود هنرمندیست و بس
یعنی ز خویش نقش بدیعی نگاشتن
چون از جهان صغیر گذشتن مقرر است
نیک است نام نیک پس از خود گذاشتن