عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
از نهفتن، راز را رسوای عالم کرده ام
وز خموشی غیر را با خویش محرم کرده ام
هر دمی از زندگی پامال فکری میشود
عمر خود را جاده غمهای عالم کرده ام
سر نپیچیده است از تأثیر افغانم دلی
پادشاهی در جهان از دولت غم کرده ام
همچو من نخلی ندارد گلشن آزادگی
در جنون تا ریشه زنجیر محکم کرده ام
عالمی گردیده در خاطر، غم عالم مرا
ترک خود واعظ چه گویم،ترک عالم کرده ام
وز خموشی غیر را با خویش محرم کرده ام
هر دمی از زندگی پامال فکری میشود
عمر خود را جاده غمهای عالم کرده ام
سر نپیچیده است از تأثیر افغانم دلی
پادشاهی در جهان از دولت غم کرده ام
همچو من نخلی ندارد گلشن آزادگی
در جنون تا ریشه زنجیر محکم کرده ام
عالمی گردیده در خاطر، غم عالم مرا
ترک خود واعظ چه گویم،ترک عالم کرده ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
ز غم گر سوختم، نزدیک یار مهوش خویشم
شدم خاکستر، اما همنشین آتش خویشم
بهر جا باشد او، من دور گرد آن سر کویم
خیالش تا بدل جا کرده، من هجران کش خویشم
فلک را نیست جرم،این اضطراب از خویشتن دارم
در این مجمر شرار آسا سپند آتش خویشم
چو حرف وصل گوید، خویش را دور افگنم اول
برای صید مطلب تیر روی ترکش خویشم
سراپا گرچه واعظ هستیم باشد ازو، لیکن
شررسان در فلاخن، از فروغ آتش خویشم
شدم خاکستر، اما همنشین آتش خویشم
بهر جا باشد او، من دور گرد آن سر کویم
خیالش تا بدل جا کرده، من هجران کش خویشم
فلک را نیست جرم،این اضطراب از خویشتن دارم
در این مجمر شرار آسا سپند آتش خویشم
چو حرف وصل گوید، خویش را دور افگنم اول
برای صید مطلب تیر روی ترکش خویشم
سراپا گرچه واعظ هستیم باشد ازو، لیکن
شررسان در فلاخن، از فروغ آتش خویشم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
چهره بگشای، که از شوق بپرواز آیم
تا بود جان بتن از خود روم و، باز آیم
پر ز افغانم و خاموش چو ابریشم ساز
ناخن دادرسی کو که به آواز آیم؟!
تنم از ضعف چنان شد، که بسر منزل خویش
نبرم راه ز بیهوشی اگر باز آیم
شبنم آسا همه تن دیده گریان گردم
چون بگلگشت سراپای تو طناز آیم
لطف کردی قدمی رنجه نمودی باری
آن قدر باش که از خود روم و باز آیم
کردم آلوده بصد عیب چو واعظ خود را
تا بیاد تو ز بدگویی غماز آیم
تا بود جان بتن از خود روم و، باز آیم
پر ز افغانم و خاموش چو ابریشم ساز
ناخن دادرسی کو که به آواز آیم؟!
تنم از ضعف چنان شد، که بسر منزل خویش
نبرم راه ز بیهوشی اگر باز آیم
شبنم آسا همه تن دیده گریان گردم
چون بگلگشت سراپای تو طناز آیم
لطف کردی قدمی رنجه نمودی باری
آن قدر باش که از خود روم و باز آیم
کردم آلوده بصد عیب چو واعظ خود را
تا بیاد تو ز بدگویی غماز آیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
برگ ریزانست، رنگ از روی پیران ریختن
گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن
نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض
باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن
روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم
بر سر هر دانه یی تا کی چو باران ریختن؟!
تیغ اگر آید به فرق از تیره روزی، دم بدم
اشک خود چون شمع نتوان پیش یاران ریختن
میتوان در پای دشمن ریخت واعظ خون خویش
آب روی خویش پیش دوست نتوان ریختن
گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن
نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض
باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن
روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم
بر سر هر دانه یی تا کی چو باران ریختن؟!
تیغ اگر آید به فرق از تیره روزی، دم بدم
اشک خود چون شمع نتوان پیش یاران ریختن
میتوان در پای دشمن ریخت واعظ خون خویش
آب روی خویش پیش دوست نتوان ریختن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
چون زبان در گفتگو، بیجا ز کام آید برون
هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون
چون بباد لنگر آن خوشخرام آید برون
ناله صبحم بجهد از سینه شام آید برون
نیست در کام خرد چون میوه نارس قبول
در تکلم از زبان حرفی که خام آید برون
در تماشایش ز رفتن باز ماند روزگار
چون بناز از کوی خود آن خوشخرام آید برون
بگذرد در بزم اگر حرف لب میگون او
باده بیتابانه از مینا بجام آید برون
نامه را چون مهر بر عنوان کنم، از شوق او
نامم از خاتم بجای عکس نام آید برون
چون بر آرم نامش از لب، دود آهم در قفاست
خواجه کی از خانه هرگز بیغلام آید برون؟!
بر شکسته بالی مرغ دل واعظ ز رحم
اشک گردد دانه و، از چشم دام آید برون
هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون
چون بباد لنگر آن خوشخرام آید برون
ناله صبحم بجهد از سینه شام آید برون
نیست در کام خرد چون میوه نارس قبول
در تکلم از زبان حرفی که خام آید برون
در تماشایش ز رفتن باز ماند روزگار
چون بناز از کوی خود آن خوشخرام آید برون
بگذرد در بزم اگر حرف لب میگون او
باده بیتابانه از مینا بجام آید برون
نامه را چون مهر بر عنوان کنم، از شوق او
نامم از خاتم بجای عکس نام آید برون
چون بر آرم نامش از لب، دود آهم در قفاست
خواجه کی از خانه هرگز بیغلام آید برون؟!
بر شکسته بالی مرغ دل واعظ ز رحم
اشک گردد دانه و، از چشم دام آید برون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
زیر گل بودن، بسی خوشتر، که زیر منتی
وای اگر در عهد ما میبود صاحب همتی
تا کشیدم پا بدامان جنون، فارغ شدم
حلقه طفلان بگردم شد، کمند وحدتی
سوی شهرستان عزلت، خیمه بیرون زد دلم
رفتم از یاد شما، ای همنشینان همتی
هر گیاهی کز زمین سر میزند، دانی که چیست؟
از آسودگان خاک، آه حسرتی
تا چو واعظ در بروی آرزوها بسته ایم
خاطر آسوده یی داریم و، کنج خلوتی
وای اگر در عهد ما میبود صاحب همتی
تا کشیدم پا بدامان جنون، فارغ شدم
حلقه طفلان بگردم شد، کمند وحدتی
سوی شهرستان عزلت، خیمه بیرون زد دلم
رفتم از یاد شما، ای همنشینان همتی
هر گیاهی کز زمین سر میزند، دانی که چیست؟
از آسودگان خاک، آه حسرتی
تا چو واعظ در بروی آرزوها بسته ایم
خاطر آسوده یی داریم و، کنج خلوتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
بغیر بیکسیم نیست در جهان یاری
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
ز زیر بال هما همتم گذشت چنان
که بگذرند ز پای شکسته دیواری
بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان
در این زمانه ندیدیم چشم بیداری
ز من تر است از آن خصم خشک مغز، که من
چو آب نشکند از نرمیم بپا خاری
ز گند مرده دلانم دماغ مختل شد
کجاست روی مزاری و پشت دیواری
ز سیل کثرت مردم، ز گرد کلفت خلق
کجاست قله کوهی و، رخنه غاری
زمانه مشتری روی کار هر جنسی است
که کوته است نظرها ز غور هر کاری
گزیده بسکه نگه های منتم، شده است
بدیده حلقه هر چشم رخنه ماری
جواب مطلب کس، رسم این بزرگان نیست
خوشا فغان جگر سوز پای کهساری
بسان خشت ز قالب، شود ز تفرقه جمع
دلی که ساخت ز دنیا بچار دیواری
ز شادکامی دشمن دگر چه غم واعظ؟
مرا که همچو غم دوست هست غمخواری!
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
ز زیر بال هما همتم گذشت چنان
که بگذرند ز پای شکسته دیواری
بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان
در این زمانه ندیدیم چشم بیداری
ز من تر است از آن خصم خشک مغز، که من
چو آب نشکند از نرمیم بپا خاری
ز گند مرده دلانم دماغ مختل شد
کجاست روی مزاری و پشت دیواری
ز سیل کثرت مردم، ز گرد کلفت خلق
کجاست قله کوهی و، رخنه غاری
زمانه مشتری روی کار هر جنسی است
که کوته است نظرها ز غور هر کاری
گزیده بسکه نگه های منتم، شده است
بدیده حلقه هر چشم رخنه ماری
جواب مطلب کس، رسم این بزرگان نیست
خوشا فغان جگر سوز پای کهساری
بسان خشت ز قالب، شود ز تفرقه جمع
دلی که ساخت ز دنیا بچار دیواری
ز شادکامی دشمن دگر چه غم واعظ؟
مرا که همچو غم دوست هست غمخواری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بر من کند از بس غم عشق تو گرانی
بیرون فتد از خاطرم اسرار نهانی
ایام چنان برده تواناییم از دست
کز ضعف فتاده است سرشکم ز روانی
چون تیر از این خانه مهیای سفر باش
آورد ز پیری چو قدت رو بکمانی
صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم
روزی که رسیدیم بایام جوانی
احوال ترا دوست چو به از همه داند
واعظ تو هم احوال خود آن به که ندانی!
بیرون فتد از خاطرم اسرار نهانی
ایام چنان برده تواناییم از دست
کز ضعف فتاده است سرشکم ز روانی
چون تیر از این خانه مهیای سفر باش
آورد ز پیری چو قدت رو بکمانی
صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم
روزی که رسیدیم بایام جوانی
احوال ترا دوست چو به از همه داند
واعظ تو هم احوال خود آن به که ندانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
عشق نبود جز بلا با صبر بی اندازه یی
با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازه یی
بس بود ما را فشار تنگنای روزگار
دفتر ما را نباشد حاجت شیرازه یی
ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس
از غمت افتاده در هر کوچه یی آوازه یی
از تواضع شاخ گل را عقده ها از دل گشود
نی فتاد از سرکشی هر دم ببند تازه یی!
افگند صبح اجل شاید دلت را در خمار
در پریشانی کشد این گل مگر خمیازه یی
بسکه با صحرا دل آواره ام خو کرده است
واعظ از حالم نمیآید، به شهر آوازه یی
با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازه یی
بس بود ما را فشار تنگنای روزگار
دفتر ما را نباشد حاجت شیرازه یی
ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس
از غمت افتاده در هر کوچه یی آوازه یی
از تواضع شاخ گل را عقده ها از دل گشود
نی فتاد از سرکشی هر دم ببند تازه یی!
افگند صبح اجل شاید دلت را در خمار
در پریشانی کشد این گل مگر خمیازه یی
بسکه با صحرا دل آواره ام خو کرده است
واعظ از حالم نمیآید، به شهر آوازه یی
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان
ای فروزان اختر اوج بزرگی کز شرف
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴