عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم
هجران چو میفرمایدم حاشا که فرمان بشکنم
من خدمت جانان کنم آنرا که گوید آن کنم
چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم
بر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خدا
هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم
ز آب حیاه حق چون یافتم من زندگی
این مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
تن مینماید جاودان سر در نیارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم
در لفظها معنی کنم گم گشتها پیدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم
زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم
تابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنم
رندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهان
بازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنم
با تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر را
هم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنم
از آب من گردان بود من نان گردون کی خورم
چون جوی من دریا شود گردون گردون بشکنم
مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم
کرمه نسازد گوشه‌اش چون گوشهٔ نان بشکنم
بهرام اگر تیرم زند با زهره‌اش زهره درم
هم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنم
خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم
بیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم
ای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بتر
تا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
از برکات حسن تو جذب مراد میکنم
یاد خدای آیدم چون ز تو یاد میکنم
جلوه کنی چو بر دلم قیمت جلوه ترا
نیست همین که جان دهم بکله مراد میکنم
قبله جانم آن جمال هم بوصال و هم خیال
غم بدلت چو میرسد هم بتو شاد میکنم
کار چو تنگ میشود بر دل و جانم از جهان
روی شکفتهٔ تو یاد بهر گشاد میکنم
مونس و یار من توئی مصلح کار من توئی
کار مرا بمن ممان زانکه فساد میکنم
نامه چه میفرستمت باد صبا چو میوزد
جان بمشایعت روان از پی باد میکنم
در صفت تو جان من شعر چه‌سان توان نوشت
فیض ز خویش میرود چون ز تو یاد میکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
شبها حدیث زلف تو تکرار میکنم
تسبیح روز وصل تو بسیار میکنم
چون دم زند صباح ز انوار طلعتت
جان را ز عکس روی تو گلزار میکنم
از پای تا بسر همه تن دیده میشوم
جانرا بدیده قابل دیدار میکنم
از غمزهٔ نگاه تو بیهوش می‌شوم
دلرا ز چشم مست تو هشیار میکنم
عکس تو چون در آینهٔ دل درآیدم
بیخود حدیث واحد قهار میکنم
ترجیح بند هر سخنم ذکر خیر تست
در هر کلام نام تو تکرار میکنم
با مردمان حدیث تو گویم در انجمن
تنها حدیث با در و دیوار میکنم
گیرم سنای دل ز سنا برق روی تو
در یوزهٔ ز قاسم انوار میکنم
غم را بیاد روی تو از سینه می‌برم
دم را بذکر موی تو عطار میکنم
شب را بیاد زلف تو می‌آورم بروز
چون روز شد ستایش رخسار میکنم
آهنگ من چو کرد بر آهنگ میزنم
دلرا ز غم بناله سبکبار میکنم
گر سرّ من بغیر نگوید رفیق من
زودش بلطف خازن اسرار میکنم
هرکس که گوش جان بسخنهای من دهد
او را بصور موعظه بیدار میکنم
هر کار خوب را که ز کردار عاجزم
تحسین هر که کرد بگفتار میکنم
پنهان کن از خلایق گر عاشقی کنی
با فیض هم مگوی که این کار میکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
در چهرهٔ مهرویان انوار تو می‌بینم
در لعل گهر باران گفتار تو می‌بینم
در مسجد و میخانه جویای تو می‌باشم
در کعبه و بتخانه انوار تو می‌بینم
بت‌خانه روم گر من تا جلوهٔ بت بینم
چو نیک نظر گردم دیدار تو می‌بینم
هرکو ز تو پیدا شد هم در تو شود پنهان
پیدا و پنهان گشتن هم کار تو می‌بینم
از کوی تو می‌آیم هم سوی تو می‌آیم
در سیر و سلوک خود انوار تو می‌بینم
هم کشته این عیدم هم زنده جاویدم
منصور صفت خود را بردار تو می‌بینم
گاهی که مرا کاهی گه قیمتم افزائی
در سود و زیان خود را بازار تو می‌بینم
هرکس شده در کاری سرگشته چو پرکاری
سرگشتگی جمله در کار تو می‌بینم
هرجا که روم نالم چون بلبل شوریده
سرتاسر عالم را گلزار تو می‌بینم
خون در جگر لاله از داغ تو می‌بینم
چشم خوش نرگس را بیمار تو می‌بینم
پروانه بگرد شمع جویای جمال تو
بلبل بگلستانها هم زار تو می‌بینم
از خود نه خبردارم نه عین و اثر دارم
در نطق و بیان فیض گفتار تو می‌بینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
حسن رخ مه رویان از روی تو می‌بینم
دلجوئی دلداران از خوی تو می‌بینم
هرجا که بود نوری از پرتو روی تست
هر جا که بود آبی از جوی تو می‌بینم
چشم خوش خوبان را بیمار تو می‌دانم
محراب دو عالم را ابروی تو می‌بینم
گبر و مغ و ترسا را جویای تو می‌بینم
روی همه عالم را واسوی تو می‌بینم
بلبل بگلستانها از بهر تو می‌نالد
بوی گل و ریحانها از بوی تو می‌بینم
تشویش دل درهم از زلف تو می‌دانم
اسباب پریشانی گیسوی تو می‌بینم
عاشق سر کو گردد من گرد جهان گردم
چون جمله عالم را من کوی تو می‌بینم
املاک و لطایف را چوگان تو می‌دانم
افلاک و عناصر را من کوی تو می‌بینم
اندر دل هر ذره خورشید جهان تابیست
من تابش آن خورشید از روی تو می‌بینم
این عالم فانی را هر دم ز تو، نو از نو
من کهنه نمی‌بینم من نوی تو می‌بینم
از هیچ صدائی من جز حرف تو نشنیدم
هیهات دل هرکس یا هوی تو می‌بینم
در بحر محیط عشق شد غرق وجود فیض
وین چشم گهر بارش واسوی تو می‌بینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
از سر کویت ای نگار میروم و نمیروم
از بر و بوم این دیار میروم و نمیروم
زد بجگر ز غمزه نیش راند مرا ز نزد خویش
خسته جگر ز بزم یار میروم و نمیروم
جان و دلم شکار کرد دورم از این دیار کرد
بی دل و جان از این دیار میروم و نمیروم
گر قدمی نهی به پیش باز کشم بسوی خویش
نیست بدستم اختیار میروم و نمیروم
روی دلم بزجر خست پای دلم بزلف بست
خسته و بسته دلفکار میروم و نمیروم
سوی من از حیا نظر میکند و نمیکند
من ز ادای او زکار میروم و نمیروم
گه بلقاش جان و دل میدهم و نمیدهم
گاه ز خویش فیض وار میروم و نمیروم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
بینم چو جمال یار مدهوش شوم
یادش چو کنم ز خود فراموش شوم
چون روی نماید همگی چشم شوم
چون در سخن آید همه تن گوش شوم
از دور آید برش سراسیمه دوم
نزدیک من آید همه آغوش شوم
آید بکنارم ز میان بر خیزم
گیرد ببرم چو تنگ از هوش شوم
لب بر لب من نهد شوم مست و خراب
گر بوسه دهد ز ذوق بیهوش شوم
ساغر دهدم شوم ز سر تا پا لب
گوید چو بنوش جملگی نوش شوم
آشفته کند زلف و گشاید گیسو
سر مست و خراب و واله از بوش شوم
خواهد دل و جان شوم سراپا دل و جان
خدمت خواهد همه تن و توش شوم
بهر طوفش شوم سراپا گردان
یاری اگرش بود همه روش شوم
گیسو چو کمند و زلف چون دام کند
صید زلف و اسیر گیسوش شوم
گوید چو بیا شوم ز سر تا پا سر
غلطان غلطان چو گوی واسوش شوم
گر تیغ کشد شوم سراسر گردن
تا کشته شوم خاک سر کوش شوم
تیر اندازد شوم سراپای هدف
وانگه قربان دست و بازوش شوم
چوگان چو بدست گیرد و تازد رخش
در عرصه میدان شوم و گوش شوم
در دیگ جفا و محنتم گر بپزد
از سر تا پای جملگی جوش شوم
گر لعل شکر بار بگفتار آرد
چون فیض شکر کشم و خاموش شوم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
آنکه ز الطاف نو پیوست بهم
عشق تو با دل من بست بهم
آرزوهای مرا غیرت تو
مجتمع تا شده بشکست بهم
نتوان کرد نهان تا دیدم
نگهت تا نگهم جست بهم
تا کند با دل عشاق قتال
صف مژگان تو پیوست بهم
بنگاهی بتوانی کشتن
لطف و قهرت چو دهد دست بهم
عاقبت افکندم چشمانت
متفق گشت دو بد مست بهم
بهر یک دل که کند صید از من
گشت زلفین تو یک شست بهم
شاد از آنم که گرم سر برود
غم تو با دل من هست بهم
تا کند همرهی یاران فیض
این غزل داد مرا دست بهم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
از عشق یار خوشم از حسن یار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم
او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم
هرکس که دید جلوه‌اش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم
یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بی‌قرار هم
یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم
زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم
زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم
زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم
زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم
زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوه‌گر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدسته‌اش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
دل میکنمت فدا و جان هم
از تست اگر چه این و آن هم
دل را بر تو چه قدر باشد
یا جان کسی و یا جهان هم
بر روی زمین ندیده چشمی
ماهی چو زتو بر آسمان هم
در ملک و ملک نظیر تو نیست
در هشت بهشت جاودان هم
جائی که نهی تو پای آنجا
ما سر بنهیم و قدسیان هم
مهمان شوی ار شبی مارا تو
دل پیش کشم ترا و جان هم
تا بر سر خوان به جز تو نبود
مهمان باشی و میزبان هم
گم گشتهٔ وادی غمت را
بی‌نام بمان و بی‌نشان هم
فیض از تو و جان و دل هم از تو
این باد فنای تو و آن هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
مرا هرچند رانی دیگر آیم
اگر از پا در آیم از سر آیم
گرم از در برانی آیم از بام
ورم از بام رانی از در آیم
نیارم صبر کردن بی تو یکدم
که نتوانم بهجرانت بر آیم
فراقت سخت خونریز است و بیباک
وصالت را کجا من در خور آیم
نه با تو میتوان بودن نه بی تو
ندانم تا بعشقت چون بر آیم
بکش خنجر بقصد کشتن من
که تا رقصان به پیش خنجر آیم
نهم سر پیش تیغت بهر بسمل
بقربانت شوم گردت بر آیم
توئی خور منم از ذره کمتر
چو ذره از عدم هم کمتر آیم
مگر لطف تو دست فیض گیرد
و گرنه در رهت از پا در آیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
اگر بدیم و گر نیک خاکسار توایم
فتاده بر ره تو خاک رهگذار توایم
بلندی سرما خاکساری در تست
بنزد خلق عزیز بم از آنکه خوار توایم
توئی قرار دل ما اگر قراری هست
و گر قرار نداریم بیقرار توایم
بسوی تست بهر سو که میکنیم سفر
بهر دیار که باشیم در دیار توایم
اگر اطاعت تو میکنیم مخلص تو
و گر کنیم گناهی گناه کار توایم
بهر چه در دل ما بگذرد تو آگاهی
اگر ز خلق نهانیم آشکار توایم
ز کردهای بد خویشتن بسی خجلیم
بپوش پردهٔ عفوی که شرمسار توایم
اگر چه نامه سیاهیم از اطاعت تو
چو فیض دشمن دیویم و دوستدار توایم
بگوش هوش شنیدم که هاتفی میگفت
غمین مباش که ما یار غمگسار توایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
رفتیم ازین دیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بی‌دلبر و بی‌قرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
هر جمیلی که بدیدیم بدو یار شدیم
هر جمالی که شنیدیم گرفتار شدیم
پیش هر لاله رخی ناله و زاری کردیم
چون بدیدیم ترا از همه بیزار شدیم
خار اغیار بسر پنجه غیرت کندیم
تا ز عکس رخ گلزار تو رخسار شدیم
بیخیر بر در میخانهٔ عشق افتادیم
قدح باده کشیدیم و خبردار شدیم
مست بودیم و سر از پای نمیدانستیم
از الست تو سراپا همه هشیار شدیم
خفته بودیم در اقلیم عدم آسوده
از سماع کن بیحرف تو بیدار شدیم
شربت لعل لبت بود شفای دل ما
هر گه از چشم خوشت خسته و بیمار شدیم
چه سعادت که در ایام غمت دست نداد
خنک آندم که بعشق تو گرفتار شدیم
فیضها از پی عشقت بدل و جان بردیم
زانسبب معتکف خانهٔ خمار شدیم
دم بدم نفخهٔ از غیب بجان می‌آید
تاز گلبانگ اشارات تو در کار شدیم
تا امانت بسپاریم کرم کن مددی
بامید مددت حامل این بار شدیم
هر کسی در همه کار از تو مدد میجوید
فیض هم از تو مدد یافت که هشیار شدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ما دیدهٔ اشکبار داریم
در سینه دلی فکار داریم
دستی بجفا اگر گشائی
آهسته که شیشه بار داریم
بر آتش عشق او کبابیم
رو سرخ و درون زار داریم
چون شعلهٔ آتشیم در رقص
مستیم و هوای یار داریم
بوئی چو ز شهر یار آمد
ما روی بدان دیار داریم
ما را با شهر نیست کاری
ما کار بشهر یار داریم
ز آنروز که وعدهٔ لقا کرد
ما چشم در انتظار داریم
بر مقدم یار لعل و گوهر
از دیده و دل نثار داریم
زاهد ار عشق ننگ داند
ما نیز از زهد عار داریم
تو رطل گران سبک بما ده
با خشک گران چه کار داریم
پر کن جامی که این سر ما
چون گشت تهی خمار داریم
گرمی اینست ساقی امسال
ما دعوی غبن پار داریم
ما را تو غلام خویش مشمر
در خیل سگان شمار داریم
بر درگه تو برای عزت
خود را چون فیض خوار داریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسودهٔ بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدائی را نباشد زهرهٔ تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشیم
حیاه یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم
بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چووقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
برنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
بجمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیدهٔ بیدار هم باشیم
جمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم
نمی‌بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم
بیا دمساز هم گنجینهٔ اسرار هم باشیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
چون یار ما تو باشی ز اغیار فارغیم
چون کار ما توئی ز همه کار فارغیم
از تو چه خرمیم غمی را مجال نیست
باشد چه غم غم تو ز غمخوار فارغیم
چون دوستدار ما توئی از دشمنان چه باک
چون هست لطف توز ستمکار فارغیم
چون مکرهای خیر تو هست از برای ما
از شر مکر حاسد و مکار فارغیم
در راه تو جهان کنیم امر اگر کنی
ورنه ز حرب و چالش و بیکار فارغیم
دلرا کباب خواهی جان نیز می‌دهیم
ور تو دهی شراب ز خمار فارغیم
باشی تو در نظر یکجا افکنیم چشم
در چشم ما چو هستی ز اغیار فارغیم
معنای تست هرچه درآید بچشم ما
زان روی ما ز صورت دیدار فارغیم
بسیار کرده‌ایم گنه بر امید عفو
عفوت چه هست ز اندک و بسیار فارغیم
چون سیر گاه فیض بساتین حکمت است
از باغ و راغ و سبزه و گلزار فارغیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
از دم صبح ازل با عشق یار و همدمیم
هر دو با هم زاده‌ایم از دهر با هم توامیم
هر دو از پستان فطرت شیر با هم خورده‌ایم
یک صدف پرورده ما را هر دو دّر یک یمیم
میدرخشد نور عرفان از سواد داغ دل
چشم ما این داغ و ما چشم و چراغ عالمیم
جان ما را اتحادی هست با سلطان عشق
نیستیم ازهم جدا هرگز همیشه با همیم
در حریم دوست ما را نیز چون او بار هست
هر کجا عشقست محرم ما هم آنجا محرمیم
میرساند عشق ما را تا جناب کبریا
گرچه جسم ما ز خاک و ما ز نسل آدمیم
روز اول گر ملک از سایهٔ ما میرمید
ما کنون از نارسیهای ملایک درهمیم
در خم قتلست ما را گر فلک از کجروی
پا نهادن بر سرش را راست ما هم در خمیم
در ازل شیر غم از پستان مادر خورده‌ام
ما چه غم داریم از غم دست پرورد غمیم
کهنه غربال فلک گر بر سرما ریخت غم
بر سر خاک غم اکنون یکدو دم در ماتمیم
هست ما را مختلف احوال در سیر و سلوک
که زهر بیشیم بیش و گاهی از هر کم کمیم
گاه بر فوق سمواتیم و گه بر روی خاک
گاه دریای محیطیم و گهی دیگر نمیم
عاشقانرا نطق و خاموشی بدست خویش نیست
ما چو نی در ناله و فریاد در بند دمیم
گر بنطق آئیم پیش از وقت چون روح اللهیم
ور خمش باشیم هنگام سخن چون مریمیم
چون گشاد سینه را پیوند با غم کرده‌اند
ما بهم پیوسته با غم چون دو حرف مدغمیم
راز دلرا بر زبان ای فیض آوردن خطاست
گوشها گویند پنهان ما کی اینرا محرمیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
گر شود روزی شبی کان ماهرا مهمان کنیم
خویش را در مطبخ مهمانیش قربان کنیم
نیست ما را منزلی شایستهٔ او غیر دل
خانهٔ دلرا بشمع روی او تابان کنیم
نیست مقصد جز گداز عاشقان معشوق را
نزد او دلرا کباب و سینه را بریان کنیم
ما حضر باید که باشد بر مراد میهمان
هرچه او خواهد ز ما او را بآن مهمان کنیم
گر شرابی خواهد از ما خون دل پیش آوریم
آبی ار خواهد گوارا دیده را گریان کنیم
نیست ما را آب و نانی آب و نان ماست او
آب گردیم از خجالت گر حدیث نان کنیم
جان نباشد قابل آن تا نثار او شود
دل شود از غصه خون کر ما حدیث جان کنیم
نیست حد ما که اندازیم سر در پاش فیض
چون غبار ره شود در راه او افشان کنیم