عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲ - آدم
بدل طبیب چو دستی نهاد شیون خاست
ز درد دل بهر انگشت آهی از من خاست
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۸ - تاج
چشمم که بود از اشک در جی از لیالی
تا دیده ام لب او شد درج دیده خالی
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۹ - پیری
هرگز نکند فلک بکس پروایی
رحمی نکند بعاشق شیدایی
بار تو کوه را در آن یارا نیست
کرده ست رقم بنام بی یارایی
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۴ - حالی
نشد از آه و ناله احباب
عالمی بیرخ مهم در خواب
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۶ - حاجب
تیغ جور مدعی زخمی مرا بر دل رساند
آن جراحت خوب شد اما نشان او بماند
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۷ - حیدر
تن که بیمار تو شد بر سرکه باشد یاورش
چهره زردست و چشم بسته از خون ترش
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۰ - حمزه
جهانی دل کباب از غم که آنگل ز آه مستانش
شرار اخگر دل میجهد بر طرف دامانش
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۸ - محمود
آن دهانم برده است از یاد و باز آرد بیاد
باز گردد عمر رفته گرچه بی او شد بباد
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۴ - ورامی
دل گر چه از هوایت دارد غم پیاپی
گر گفت ازین هوایم غم نیست شنو از روی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۵ - زاری کردن پروانه از فراق شمع
دل افکاری که او یاری ندارد
بجز زاری دگر کاری ندارد
مکن عیب ار بنالد خسته از غم
که آه و ناله دردی میکند کم
کسی کز ماتمی غمناک گردد
اگر بندد دهان دل چاک گردد
چو شمع از سوز آه آتش آلود
زبان بر راز دل پروانه بگشود
به تنهایی چو با خود راز میگفت
بصد سوز این حکایت باز میگفت:
چه بختست اینکه دارم اینچه حالست
همیشه کوکب من در وبالست
ز بخت من نشد روشن شب من
تو گویی سوخت گردون کوکب من
چو خواهم سوخت زین وادی خونخوار
نیفشانم چرا جان بر سر یار
چرا آندم که وصلم دسترس بود
نمردم چون مرا مردن هوس بود
اگر چون شمع ازین سودا که دارم
نسوزم پس، من از بهر چکارم؟
درین تنهایی ام کز بخت گمراه
نیفروزد چراغ کس بجز آه
که سوی من ز شمع آرد پیامی؟
که گوید شمع را از من سلامی؟
که بهر نامه در کویش فرستم؟
مگر هم مرغ جان سویش فرستم
نسیمی کو رسول بیکسانست
ز بخت بد مرا در قصد جانست
درین وادی که چون مجنون اسیرم
که جوید بازم ار روزی بمیرم
اگر سوزد تنم از برق آهی
غم من نیست کس را برگ کاهی
مرا بایستی آنشمع دل افروز
نهشتی در شب هجران بدین روز
ولی کی دارد این سرو آن سرو برگ
که گردد شمع بالینم شب مرگ
مرا گر دور ازو کشت از ستم باد
چراغ عمر او را زندگی باد
رخش کامد چراغ زندگانی
مبادش آفت باد خزانی
گر آن سروش ز برق غم الم نیست
گیاهی همچو من گر سوخت غم نیست
درین وادی کز آتش لاله زارست
چو لاله آتش از وی داغدارست
ننالم جز ز سوز سینه ریش
که می سوزد دلم در آتش خویش
ز بس کز شوق شمع آتش پرستم
قرین آتشم هر جا که هستم
اگر باشد فراز کوه جایم
ز لعل آتش بود در زیر پایم
و گر در بزم شمع خود نهم پا
بود یک نیزه بالا آتش آنجا
و گر کردم بصحرا چون غزاله
ز صحرا خیزد آتش لاله لاله
و گر بر گنبد گردون کشم رخت
بسوزم عاقبت چون کوکب بخت
به جنت سوزدم باید تن ریش
که دارم دوزخ دل همره خویش
مرا بخت بد این آتش برافروخت
که در هرجا که باشم بایدم سوخت
چه سود از سوختن هر دو به داغی
کزو روشن نیمگردد چراغی
مرا از داغ دل هر چند جان سوخت
بجز داغم چراغ دل نیفروخت
شبی شد روشنم شمع مرادی
چه حاصل زانکه رفت آخر ببادی
من درویش دانستم هم از پیش
که هست آن شبچراغ از حال من بیش
تو گویی کآن پری در خواب دیدم
سرابی را بجای آب دیدم
پری رخساره یی سر بر زد از جیب
نهان شد دیگر اندر پرده غیب
چنان بزمی چنین نخلی برآور
برش لعل و تنش فیروزه تر
حدیث جنت شداد بودست
خیالی دیدم آخر باد بودست
مرا دنبال او رفتن خطا بود
خطایی کردم و اینم سزا بود
غلط کردم که عاقل در بیابان
نگردد شب پی آتش شتابان
من آن طفلم که آتش لعل پنداشت
چو دانست آتش است آنگاه بگذاشت
منم در زاری از خواری فتاده
بصد زاری بخواری دل نهاده
بدین سان زاری دلسوز میکرد
بدان زاری شب غم روز میکرد
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۶ - صفت شب گذراندن پروانه
شب هجران که بی روی چو ماه است
بچشم عاشقان عالم سیاه است
شب هجران که بنماید ستاره
مگو شب، هست دودی بی شراره
همه دم عاشق دلریش سوزد
ولی چون شب درآید بیش سوزد
کسی کش دردی از داغ درونست
چو شب شد درد و داغ او فزونست
کسی داند چه در دست این که یاری
شبی روز آورد در انتظاری
شب دوری دراز و جانگدازست
حکایتهای او گفتن درازست
شب غم گر سیه باشد بر جمع
سیه تر باشدش پروانه بی شمع
ز داغ سینه سوزان شب غم
دل پروانه بودی در تب غم
چو شمع از غم دل جمعش برآشفت
در آن تاریک شب روشن همیگفت
که ایشب گر سواد دیده هایی
چه حاصل گر نداری روشنایی
چه شام است این، مگر باد جهانگرد
گذر بر توده خاک سیه کرد؟
نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت
که از آه من امشب عالمی سوخت
چو آید سبز گون در دیده عالم
چرا از دیده سازد روشنی کم
عجب دارم کزین شام جدایی
به دارو دیده یابد روشنایی
ترا ایشب کدورت از غم کیست؟
سیه پوشی ترا از ماتم کیست
همه زلفی جمال مهوشت کو؟
همه دودی فروغ آتشت کو؟
بقصد کشتن هر بیگناهی
ز خون خلق خوردن دل سیاهی
گرفتم سر بسر مشک تتاری
چه حاصل کز وفا بویی نداری
چو شمع از من به مقراض جدایی
جدا تا چند سازی روشنایی؟
شب یلدایی اما آنچنانی
که با روز قیامت توأمانی
چنین شب را کی از راه سلامت
دمد صبحی مگر روز قیامت
ز شب پروانه چون خون در جگر داشت
به یارب یارب شب دست برداشت
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۸ - رفتن جم بشکار و عاشق شدن بر گل
ساقی ازان گلشن گل رنگ رنگ
کرده لب از خوردن گلرنگ رنگ
روبهی آموخت از آن رو بهار
می خور و رو جانب آن روبه آر
کشته گل تازه و جان کشته زار
می خورد و دل خوش کن از آن کشته زار
آتش موسی کن از آن سیب یار
و آبی از آن آتش موسی بیار
ز آهوی او کن دل خود شیر گیر
مست یک آهو شو و صد شیر گیر
روزی از ایام در آن روزگار
کامده نوروز و شد آن روزگار
ابر هم از عشوه در افشان شده
صفحه گلزار پر افشان شده
فرش زر انداخته باران به کشت
خرمن در ساخته باران به کشت
نافه سرو آمده ریزان ز باد
گربه بیدش شده لرزان ز باد
شاخ گل از بلبل دستان سرای
کف زن و مست از همه دست آن سرای
مطرب آب از کف خود نغمه ساز
در کف او نعره زن از زخمه ساز
شاخ گل افتاده و استاده باز
ساغر مل داده و استاده باز
حنجر بید از نم شب زر نشان
داده گل از خنده لب زر نشان
از پی آن موسم و هم بر شکار
قرعه همت زده جم بر شکار
توسنش از خوی زده دم در گلاب
وز عرق آن گل شده گم در گلاب
دخترکی نیز در آن کار بود
وز خوی رخ دانه جان کار بود
برده دل از نکهت شم شیر را
بر سر شیران زده شمشیر را
باد برانداخته ز آن رو حجاب
گل پس رو ساخته زان رو حجاب
گرد گل آراسته سد ماه رخ
کز کف مه برده دل از شاه رخ
حسرت آنان ستد از جم عنان
گرسنه چون بگذرد از جمع نان
کرد بر آن حمله و از حمله سوخت
دید در آن جمله و از جمله سوخت
گل دل جم را چو زر از رو گداخت
و ان دل رویین بتر ازو گداخت
آهوی گل چون بجم آرد نگاه
چون دل ازو دلشده دارد نگاه
رفت دل از پهلوی آن شهسوار
برد گل از بازوی آن شه سوار
شیری از آن روبهی آغاز کرد
سیبش از آن روبهی آغاز کرد
رستمی افزون ز صد اسفندیار
گشت هم از سوز خود اسفندیار
با دل خوش گل کف جادو رزان
غرقه خون جم همه جا دور از آن
قصه او حمزه و مهر نگار
غمزده از غمزه و مهرنگار
ناله پر درد و غم آهنگ کرد
کشتن خود از ستم آهنگ کرد
از سر تخت آمد و صحرا گرفت
در غم دل نیست بر اینها گرفت
با دل وحشی شده همراز غم
یافته مجنون شده هم راز غم
گریه زارش همه خوناب شد
آخر کارش همه خون آب شد
دید تر از خون تن غمدیده را
گفت از آن گریه و نم دیده را
اشگ غم افزون تو جانم نهشت
گرد من از خون تو جانم نهشت
چون جمش آن سیل غم از سرگذشت
گفت دل ایما کنم از سرگذشت
فاش شد این قصه در آن گوشها
رو غم جان هم بر جان گوشها
چونشد از تجربه حاصل دوات
از مژه کلکی کن و از دل دوات
نامه کن از قصه بیمار دل
تا رهی از غصه تیمار دل
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۹ - نامه نوشتن جم به گل و شرح حال خود گفتن
ساقی از آن می اگر ارزند گیست
جان طلب از ما دگر ارزند گیست
شمع شد از محفل و پروانه ماند
بلبل جان را دل و پروا نماند
مستم و شد مایل آتش پرم
می خورم اندر دل آتش پرم
آمده زان سیم و زر آتش پرست
کاتش پروانه در آتش پرست
جم که در آن ورطه خونخوار بود
لاله وش آن غرقه خون خوار بود
زد رقم این نامه پر غم بدوست
کارزوی دیده و دل هم بدوست
کای پری آفت همه پرواز تست
منشأ صبر و دل پرواز تست
سروی و در گلشن دل جوی تو
راحت من دیدن دلجوی تو
تا شدت ای گل دل من گشت گاه
شد غم دل کوهی و تن گشت کاه
لعل تو تا دیدم و در هر طرف
ساختم از بهر تو جان برطرف
عاجزم از محنت سودای تو
مفلسم از قیمت سودای تو
جیب دل از روی تومه پاره است
چاره آن روی تو مهپاره است
زخم دل از تاره مو وصل کن
هجر من از آن گل رو وصل کن
خون چکد از این دل ریش از وفات
مرهمی از لب بده پیش از وفات
سینه من خستی و ناچار ماند
ششدر غم بستی و ناچار ماند
با مه یکهفته کن ای جان دوچار
تا رهم از ششدر غم زان دو چار
سوختم از غم چو زر اندر خلاص
چون کنم اکنون نظر اندر خلاص
کی فتد از گردن دل بند تو
هم مگر از دیدن دلبند تو
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۰ - رسیدن نامه جم بگل و تندی کردن او
ساقی از آن آب توکاتش برست
دل همه دم سوزد و جان خوشترست
مجمر تن ز اخگر قلب از چه سوخت
و اب رخ از این زر قلب از چه سوخت
گر زر دل را کنم از می سره
لشکر غم بشکنم از میسره
مرغ دل از شوق تو پروا کند
سوی گل از شوق تو پروا کند
نامه جزوی بسوی کل برد
چند جم این آرزوی گل برد
نامه جم را چو گل از ناز خواند
قاصد جم را بر خود باز خواند
گفت از این نامه پر غصه داد
کی دل کس فیصل این قصه داد
این سخن ار بشنود از باد، کی
غصه این را برد از یاد کی
ناوک کین بر تن وی کی زند
از پی مرگش همه کی کی زند
از همه گر گوهر وی برشود
بحر وی از آتش کی برشود
وز کند از حاصل کیوان سخن
ضد هم آید دل کی وان سخن
در نسب ار کم همه جم عم بود
خواتر او از همه جمعم بود
نسبت در گر کند او با رخام
گر همه ناپخته شد این بار خام
همسر من کی شود آن خام سر
در سر من میکند آن خام سر
کی بود از بیهده رو بر جمم
ریخته خون صد از او پرچمم
گو هوس از من مکن همدمی
گر همه جان باشی و جان هم دمی
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۴ - رفتن جم بگوی بازی و افتادن از اسب و هلاک شدن
ساقی ازین چنبر غم داد داد
کشت بس آزاده و کم داد داد
بر سر ما تا مه و گردون بود
سوزد ازو گر شه و گردون بود
روزی از آسایش آن خوش هوا
خاطر جم را تک ابرش هوا
خورد دو جام می گلبو زدن
جانب میدان شده در گوزدن
بر سر گردون تک ابرش رساند
گوزد و بر تارک ابرش رساند
زان سر چوگان شده گو شهر شهر
چون مه نوز ابروی او شهر شهر
یکدم از او چون دم بیهوده گوی
از خم چوگان نشد آسوده گوی
تاخته اسب از حد چین تاختن
مرگ هم آماده بر این تاختن
رد شد از اسب آنمه و خون خورد و مرد
ساغر جم گشت از آن خرد و مرد
سیلی مرگ آنهمه اسباب خورد
زیروی از خون وی اسب آب خورد
خورد شد از حادثه آن جام جم
مرد وشد این عاقبت انجام جم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۷
ساقی چکنم که دل کبابم ز غمت
مدهوش تر از مست شرابم ز غمت
هر چند کسی خرابیم شرح دهد
بالله که بیش از آن خرابم ز غمت
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۸
ساقی دل من ز مرده فرسوده ترست
کو زیر زمین ز من دل آسوده ترست
هر چند بخون دیده دامن شویم
دامان ترم ز دیده آلوده ترست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۹
ساقی حذر از غم توام آه که نیست
صبرم ز رخت حقست آگاه که نیست
مقصود منی و جز تو کس در دل من
والله که نیست ثم والله که نیست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۶
ساقی ز غم تو هر که مدهوش شود
خاموش بود اگر چه در جوش بود
خندان چو گل بهشت با دوزخ غم
این کار مجردان خاموش بود
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۱
ساقی ز اسیران جگر ریش بپرس
و احوال مرا از همه کس بیش بپرس
بر مسند عیش فارغ از خار غمی
این را ز برهنه پای درویش بپرس