عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - مدح حجت الاسلام رکن الدین حافظ همدانی
رمضان سایه رحیل افکند
خیمه همچون دل از جهان برکند
مهر او بر گر فتمان چو بخار
باز، چون قطره بر زمین افکند
کلک او جمع کردمان چو مداد
باز، همچون نبشته بپراکند
خنده صبح عید جانها را
کرد چون ابر اشکبار و نژند
طره شام سلخش از دل ها
مصقلی شد چو عمر شادی کند
بد عروسی چو جان سفر پیشه
اندر این منزل هراس و کزند
زود بیگانگی گزید آری
دیر گردد غریب خویشاوند
گهری داشت بس لطیف نکت
اندر این خاکدان مقام پسند
کز گرانی معمر افتد سنگ
وز لطافت سبک گدازد قند
یک لطیفه است و بس که طینت او
نشود پایمال چرخ بلند
نه بخسبد ولایتش بزوال
نه در آید نهایتش بکمند
کیست، مفتی العراق، رکن الدین
صدر مشکل گشای دشمن بند
مرشد عقل حجت الاسلام
که بعهدش لقاست حاجتمند
آنکه بر چشم زخم دولت او
جان بر آتش قدم نهد چو سپند
وانکه از بهر کسوت شرفش
در شکنج است چرخ همچو پرند
بخدائی که خطبه حکمش
با عرض داد جسم را پیوند
کاندرین مهر لاجورد نمای
نیست چون وی زمانه را فرزند
ای ز بیم مخیلان بسته
پرده ها پیش ذات بی مانند
خاک صدر تو قبله ی که بآن
مردم دیده ها خورد سو گند
تو در این سوی صوت وردو ثناش
چند منزل گذشته زانسو چند
دی سپهرت بدید بر منبر
آستین پر نثار حکمت و پند
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع سوم
تا نفس عیسوی زاد نسیم از دهان
مرده ی یکساله شاخ یافت دگر ره روان
قطره چو پیگان گری است، بر زره آبگیر
غنچه چو زوبین زده است بر سپر گلستان
عربده آغاز کرد بلبل سر مست باز
تا گل پوشیده روی، چهره نمود از نهان
پرده بود ناله ساز، خاصه به جشنی چین
ناله بود پرده سوز خاصه به درد چنان
ز آینه ئی بود میغ، حامله گشته ز بحر
لاجرمش می برد شعشعه گیسو گشان
بوالهوسی عشق باز، نیست به از عند لیب
هم نفسی به نشین، نیست به از بوستان
خانه خدای خمول، سبزه تازه لقاست
گونه بگرداندش، زحمت هیچ ایرمان
سرو خضر صدره خواست سرخی رخسار باغ
باد که عیسی دم است گفتش، سر سبز هان
ماشطه لفظ شاه، کله زد اندر چمن
طره شمشاد را، کرد رخ ضیمران
اختر برج قبول گوهر درج بتول
اختر گردون بقا گوهر دریا بنان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - مدح اقضی القضات خواجه رکن الدین حافظ همدانی
ای عشق تو داده بر جهان فرمان
درد تو گوارنده تر از درمان
پروانه ی خرمن غمت گردون
پروانه ی شمع عارضت دوران
در سایه زلف و نور رخسارت
شد عالم نور و سایه آبادان
جان را هوس نظاره ی رویت
بر غرفه ی چشم تا زد از زندان
وز بهر سپند عارضت گل را
در کوره ی مالک افکند رضوان
زی مجلس تو چو تحفه ئی آرم
دل میگوید که بر طبق نه جان
بر طلعت تو چو عیدی آغازم
جان میگوید که دیده کن قربان
بر خوان هلاک باشد افطارش
هر، کز تو گرفته روزه حرمان
کوی ذقنت مرا چنین کرده است
دل، داغ و خمیده چون سر چوگان
قدّم چو هلال در فراق توست
بر ماه صیام چون نهم بهتان
بر چهره ی من نوشته کلک غم
خطی بوجوه زعفران آسان
لوزینه خیال لعل نوشینت
بروی شده چشم من گلاب افشان
ور کرد دلم مثال خط تو
چون تره ی خورد برگ بر بریان
من تن زده و خیال منهی را
جاسوس نظر بهر طرف پویان
کان برگ و نوا بدید گفت الحق
نزدیک تو باید آمدن مهمان
دندان امید بر کنم از تو
فردا چو لب افق شود خندان
شب دامن و خوان صاحب فاضل
فهرست کمال گوهر انسان
رکن الدین، رکن کعبه ملت
حسنیه بهار گلشن احسان
دیباچه ی تالیف سعادت را
همزانوی جسم اسم پاکش دان
گر مونس روح خوانمش، تقوی
ور شمع ضمیر خوانمش، ایمان
رایش مهر است و آسمان ذره
دستش ابر است و مکرمت باران
در مسکین او کمال را مسکن
بر ساحت او امید را جولان
مقبول نگشت نامه روزی
تا نام کفت نداشت بر عنوان
در یوزه گزید بر در جودش
گنجینه کان و کیسه ارکان
وقفند بر آستانه قهرش
طاق بهرام و طارم کیوان
ای رخش ظفر تاخته از گردون
وی کوی کمال برده از اقران
خورشید چو خیل تاش رای توست
بر مردم دیده میدهد فرمان
هرکس که شود حواری عیسی
گردونش چو تره ها نهد بر خوان
دستوری داد هر دو عالم را
جاه تو که فارغ آمد از اعوان
تنها رو گشت خسرو انجم
چون فایده ئی ندید از اخوان
دیوان عمل بتو شرف یابد
نه تو بوجود عامل و دیوان
رای توبه اختران دهد پرتو
قهر تو بر آسمان نهد پالان
دهر از سخط تو پشت پائی خورد
بنهاد ز دست حیلت و دستان
کلک تو بهار گلشن دولت
خط تو زهاب چشمه ی حیوان
تا صبح هدایت تو هر خاطر
کاذب چو زبان ذنب السرحان
ورد دم صور قهر تو نبود
جز آیت کل من علیها فان
ای جای گرفته در دل عصمت
وی پای نهاده بر سر اقران
در صلب سپهر منعقد نطفه
از لقمه حکمت صد لقمان
پیران عقول تخته برگیرند
گر ذهن تو نو کند دبیرستان
در حیطه آسمان توئی مرکز
در دیده اختران توئی انسان
در دیده همت امل بخشت
نا یافته کاینات هیچ امکان
ای آنکه در اعتقاد با مهرت
گشته است روانم احدالصنوان
زان پس که هوای خاک درگاهت
بستاند مرا ز حضرت سلطان
نام تو نگاشت نظم من بر دل
داغ تو نهاد، شعر من بر ران
اینجا بتو پای بسته ام، ورنه
من کیستم و اقامت زنگان
ایام بهر چه میکند با من
برخواهم داشت رهنی از سامان
مفقود چهار ساله عمرم را
آخر به تفقدی بده تا وان
نا راستی سر و تنم می بین
کفارت آن گذشته ها میدان
تا طبع بود مکیف اعضا
تا نفس بود مدبر ابدان
بادات، نهایت امل حاصل
بادات، ولایت بدن عمران
از مجلس تو بشکر بر گشته
ماه رمضان چون رجب و شعبان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - مدح خواجه رکن الدین حسن
عرض داد از چابکی خورشید شمعی پیرهن
در جلال آسمان بر مهد اطفال چمن
ابر دریا باری از الماس هندی چاک زد
بی گناهی تا بدامان جیب پاکان عدن
گه بر اطراف چمن غلطد به پهلو آفتاب
گه در آغوش نسیم آید بشوخی، یاسمن
عود سوز، لاله ها را مشک تبت در کنار
عود ساز، بلبلان را راه ارغن در دهن
غنچه را ره گرد همچون ساغر اندر وقت نوش
زلف مشکین بنفشه روی می فام سمن
خوشه پروین ببرد از حقه سیماب گون
ماه مشاطه ز بهر نظم عقد نسترن
برده انگشتان چراغ افروخت دست ارغوان
تا که شمع ساق نرگس سرنگون دارد لکن
صبحدم چون قرص کافوری ز فوار آب نور
در سپیداب ضیا گیرد رخ مشک ختن
مرغ را، الفاظ مهر آمیز چون شاه حرم
صبح را ز انفاس عشق انگیز، چون پیر قرن
بر ادیم لامکان دوزد کواکب را قمر
پس سهیل او گذارد کام در راه یمن
چون غراب اندر پگه خیزی علم بیرون زنیم
سوی طاووسان بستانی، هزار آوا، و، من
او. چو سحبان در اداء حمد رب العالمین
من چو حسان در بیان مدح رکن الدین حسن
آن ز مهرش باغبان شرع گفته مرحبا
ای نهال سدره بیخ تو، تو بر طوبی فتن
ای بدست راد، ایوان سخا را پادشاه
وی به تیغ نطق، ایوان جدل را تهمتن
در دل فرعونیانش دست موسی را عصا
در لب زوار سورش نطق عیسی را وطن
چون طلی آهن دلان کفر خوش گردن شوند
گر برآرد رأی او از کیسه اکسیر سخن
قرصه سیمین سر قتل حسودش را زند
تیغ های آتشین بر آبگون سنگ مسن
عندلیب نعمتش هرگه که دستان بر کشد
لاله زار آسمان چون گل بدرد پیرهن
مصری یوسف نگارش را چو دامن چاک زد
صد هزاران پیر کنعان است در بیت الحزن
گرزه صبح جلالش بفکند تخت بنات
دشنه خورشید رایش بگسلد عقد پرن
حقه لعلش اگر دری نهد بر من یزید
مفلس آید کیسه ی دریا، ز یک ثمن ثمن
بحر فتوی، کان تقوی، ظل حق خورشید شرع
شیخ ملت، پیرامت، زین دین، تاج سنن
آن ولی، با خط جودش، چون رقم سیمین نما
و آن عدو، در خط قهرش چون قلم زرین بدن
چون کمین وابسته ی شب، شیر شمشیر دلیل
چوی کمانکش بوده بدعت مرد ناورد وثن
بار گاهش، اولین محمل ز بنگاه وجود
آستانش، آخرین منزل ز بیداد و محن
خار زرع شرع، یعنی مبتدع بر کند پاک
اینهمه طوبی نشانان بنده این خار کن
هرکه فتان خواندش بر حق بود زیرا که او
بر جمال مذهب نعمان جهان را مفتتن
جذبه لطف است بر دو دست مشکوه از فلک
خلوت انس است، در نه پای و مندیش از منن
مبتدع جولان کنان، هل من مبارز برزبان
پس تو را شمشیر در بازار غفلت مر تهن
چرم خر طبعان عیسی نام بیرون کش ز سر
چند پوشی صدره ی طاووس بر قد زغن
گر بضاعت دار شرعی، سود بشناس از زیان
ور عروس آرای فرعی، حله وادان از کفن
گر سئوالی داری اینک مفتی نعمان بیان
ور، سواری خواهی اینک حیدر رستم فکن
حمله روباروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هر پسی دستان و فن
خلوت اعجاز و آنگه، سحر کاری پرده در
درگه فردوس آنگه، عنکبوتی پرده تن
از حنیفی مذهبان از ماست بر ما آنچه هست
زین و آن تا کی شکایت الغیاث از خویشتن
ای عدو را اشک لعل از بیم تو چون ناردان
وی ولی را فرق سبز از جاه تو چون نارون
چرخ ازرق پوش در وجد ثنایت پایکوب
ماه بزم افروز، بر عشق جمالت دست زن
بی سران را، افسر انعام تو اقلیم بخش
سرکشان را، سیلی تأدیب تو گردن شکن
کام را پی کن، بدین طوطی لب شکرفشان
تا حسود از رشک بکدازد چو شکر در لبن
ابرو بحرو، مصرو هند، از کلک و خنجر، با شما
پس سموم امتحان و باغ کوفه ممتحن
نیست آخر، تیع نعمان بسملی چون تیغ هند
تا جهانی حک شود، بر دوک جوق پیره زن
نکته ها سرباز گفت اخسیکتی با خصم زانک
هندوان تاس بشناسند رمز بر همن
تا عروس آب، چون برقع بدرد در بهار
بادمشک افشان کند، زلفش پر از تاب و شکن
آب جا پرور مبادا، پیش لطفت خوشگوار
باد عالم را مبادا پیش صیتت کام زن
روزگار از طبع در حکم تو بسته کوش و هوش
آسمان، بر عهد رکن الدین نهاده جان و تن
بدر قدر او، علم بر کنبد اخضر زده
عالمی در گرد آن موکب، چو انجم انجمن
نامه مشاطه دوشیزگان خاطرم
تا یکی زایشان اگر عرضی دهد باشد حسن
هر تهی چشمی چو چنبر را چنین سحر آرزوست
لیک بر بام جهان کمتر توان رفت از رسن
هرکسی گوید من و تو لیک اندر شرط عشق
فرقکی هست از چه بالوعه تا چاه ذقن
من نگویم من، که آید بر بناگوش خرد
بی خلاف از دست یک من، ناگهانی سنگی دومن
لیکن آخر کافری نبود من و طبعی چنین
وانگهی هر هرزه لائی ژاژ خائی گو و من؟
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مدح اتابک ایلد گز (شمس الدین)
امروز نشاطی است درافلاک و درارکان
کز مهر گهر زای ارم شد حرم کان
و ز دیده شعاعی قمر از عارض شعری
نوشیده زلالی خضر از چشمه حیوان
ناهید خرامید بخلوتگه خورشید
بلقیس درآمد به شبستان سلیمان
کردند بهم روی، فرا روی دل و چشم
دادند بهم دست، فرا دست تن و جان
دیدند رخ هم دو جهان بین گرامی
هم دربر خورشید زمین، سایه یزدان
قطب ملکان، اعظم اتابک، که شعارش
پیراهن امن آمد و پیرایه ایمان
شاهی که در اقطاع کهین چاکرش امروز
افطار عراق است و قضا رای خراسان
شاهی که بایران ز می از ابر حسامش
سیلاب بیک واقعه برده است بتوران
خورشید جهانتاب که آب و گل اویند
از زیر ظلی کرده بیک پرتو احسان
با تاج به جنگ است ز سهمش سر قیصر
در حلق به تنگ است ز بیمش نفس خان
صد ملک بگیرد به حمیت نه به حیلت
صد تاج به بخشد به تفضل نه بفرمان
هر حصن که بگشاد به شمشیر چهانگیر
دارنده ی او گشت به توقیع جهانبان
بر عرصه ملکش بمساحت نشود چیر
هرچند سبک تاز شود فکرت انسان
از فرضه گه پارس بر او تا در ابخاز
وز بیشه بغداد بر او تا در گرگان
معمار ایادیش بهر بنده که پیوست
حالی سر ایوانش بسایند بکیوان
گرد صف ناورد جهانگیر نگه کن
بخشایش یزدان نگر و بخشش سلطان
در مرتبه ی میر جهانگیر نگه کن
لشکرشکن توران لشکرکش ایران
چون قد کواعب ز کمندش ششم اقلیم
چون چرخ ثوابت ز کمانش نهم ایوان
با حمله سرمای خلافش نشود کرم
خورشید حرارت دهش اندر مه آبان
موج کف او کف گهر افکند بساحل
ابر کف او قطره زر افشاند به نیسان
بیرق بظفر بست بر آن نیزه براق
گوهر ز اجل ریخت بر آن خنجر بران
تنگ آمد از آن دایره عالم او، جود
پرداخته چون نقطه وطن در دل دوران
ای منشی دیوان ازل نامه جان را
اول رقم نام تو بر خوانده زعنوان
تا زادن مثل تو و کمتر زتو در عقل
یک جزو وجوب آمد و یک باب زامکان
سبزی سر و سرخشی روی گل و دل را
هم ابر سخا باری و هم عقل سخندان
چون دعوی فضل تو کند ساغر و خنجر
در حال گواهی بدهد مجلس و میدان
گر بحر جلا یافتی از مصقل تیغت
هرگز نزدی باد ز رخ آب به سوهان
ور مائده جود تو بنهند بر افلاک
در خاک برآیند خور از قرص و مه از نان
شاخ آن همه زیور ز چه بربست بنوروز
پیرایه احسان تو گر نیست بر ارکان
باغ آن همه نعمت، ز کجا یافت به تمّوز
سکبای کفت گر نرسیده است بدربان
تو معجز ملکی و کرامات الهی
در جبهه غرای تو پیداست چو برهان
با معجزه ی احمد اگر سنگ سخن راند
با سنگ دلان در کف زید از سرطغیان
موسی به عصار مار نمود و تو بناورد
از رمح عصا شکل کنی صورت ثعبان
با معجزه ی مدح تو از دفتر الهام
پولاد زبان ور شود و سنگ سخندان
عیسی به نفس مرده تن، زنده هیمگرد
تو باز بکف زنده کنی مرده ی احزان
ور، وی ز گریبان کف رخشنده برآورد
تو صبحدمان ماه برآری ز گریبان
نوح اررک سیلاب گشادی، تو به نخجیر
در رزم ز شریان عدو رانی طوفان
آدم سبب نسل شد از اول فطرت
تا قطع نگردد ز جهان بچه انسان
پیوند مبارک سبب نسل تو آمد
تا قطع نگردد کرم وجود ز کیهان
در مملکت شاه بدین مرتبت خاص
شاید که مباهات کنی بر همه اقران
کاین صید نکردند بمردی و به اقبال
دستان که بکابل شد و رستم به سمنگان
این مرتبت از همت خاتون جهان بین
وین تربیت از حضرت خاتون دویم دان
یکدانه عقد عقب آدم و حوا
اکلیل کمال گهر خسرو و خاقان
زهرای دوم رابعه ی ثانیه کز قدر
پیدای نهان است فلک وار و ملک سان
از همدمی سایه ی او مهر به خجلت
وز همرهی هودج او باد بزندان
در پرده کیفیت او، وهم فضولی
ماخوذ به کنکی شد و موسوم به نسیان
با جاه عریضش خرد پیر، یک اعرج
در ستر رفیعش فلک ثابته، حیران
هر سعی که فرمود در این باب، خدایا
در هر دو جهان پر ثمر و فایده گردان
قدرش چو فلک وار، سهی اوج و سهاسای
عمرش چو سخن، دار ازل پود و ابد، تان
سر بر خط فرمان همایون شه او
گردون چو رعایای دگر، از بن دندان
این شادی و آبادی و آزادی و رادی
تا حشر مبرا، وز، آب و گل زنگان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مدح سلطان رکن الدین ابوطالب طغرل بن ارسلان سلجوقی (قسیم امیرالمؤمنین)
ای کعبه سپهرت، تا کعب پا رسیده
شرعت خطاب کرده، ای رکن کعبه دیده
در سایه نجیبت آن لاغر سبک پر
جان بال بر کشاده دل بال و پر بریده
آن عنکبوت هیئت چابک قدم گه کفش
دارد طراز قرمز بر پای و سر تنیده
گه چون قضای قانع گه چون فضای صانع
بی جسم بار برده بی پای ره بریده
باسیرش از کرامت، ره در کشیده قامت
در پایش از جلالت، مه فرش کرده دیده
راهی دراز بالا، ساقی ز دوده سیما
این عاج ایستاده، آن عوج خوابنیده
نه دیو بی جمازه بر طول او گذشته
نه غول بی قلاوز، در عرض او چمیده
چون آب و ماه دروی، اندیشه حکیمان
این بر قفا فتاده آن بر شکم خزیده
شهپر ز کال کرده از شعله سمومش
سیمرغ مشرقی گر، بر اوج پریده
بر آستانش ساکن، با دامن قیامت
شامی کز آستینش صبح جهان دمیده
در نو بهار عشاق از چشم گلعذاران
بر هر کنار خارش صد نرکس اشکفیده
آن کعتین پیسه زو، رقعه در نوشته
وین حقه ی معلق زو مهره باز چیده
تو کعبه مکارم بر چار رکن رهبر
ار باد بر گذشته در کعبه آرمیده
زان خوان خدمت آرا، یک زر بر گرفته
دو کون را، ز رلت آن زله واخریده
تیغت چو صبح صادق در روضه نبوت
بیراق صبح صادق بر یکدگر دریده
در موسم شریعت کاری بُرفته کردی
اسلام تازه روی است الحاد دل شمیده
زان داد ملک عزت کرده لکام ریزی
تا مسند خلافت ره جسته در رسیده
از موقف مقدس تشریف خویش برده
وز لهجه ی امامت، تعریف خود شنیده
ای، رکن دین و دولت سلطان عالم و علم
ای در صعود اصلت بر ماه سر کشیده
آن میغ کله بسته بر اوج فکرت تو
کزوی هزار قلزم و اخضر فرو چکیده
گشت از شمال عدلت بر طول و عرض کیتی
چون موج دست رادت هر موجی آرمیده
جز در سموم دوزخ نگذارد آن فسرده
کش ادقم خلافت دارد بدل کزیده
با دست توچه سنجد خورشید زرد چهره
با قد تو که باشد کردون دل رمیده
ای در پناه عدلت، جسمانیان غنوده
وی در ریاض طبعت، روحانیان چریده
بادا، ز قصر جاهت تا حشر دور مرکز
یک طاق تاب خورده، یک فرش گستریده
دردا، که شد سیه سربستان این قوافی
اطفال عالم جان، یک مرغ نامزیده
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی
ای یافته هر آنچ بدو داده و هم ورای
وز دولت اتابک، از یاری خدای
سیفی که پاکشیده شدی از نیام ملک
فتنه فکنده سر شد و باطل بریده پای
تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع
کز وی رحم فسرده شد ایام فتنه زای
بز دوده ئی ز رنگ حوادث چو آینه
ملک عراق و عرصه ی ایران به تیغ و رای
در رزم بر فلک زنی از پر دلی لکد
آنجا که سرکشان زمین درکشیده پای
هم چون درخش دامن تیغت بیوفتد
هرگه که دشمنت چو شرر برجهد زجای
گر کوه نیست حزم تو گو یکقدم به جنب
ور باد نیست عزم تو گو یک نفس بپای
فضل خدنگ توست حجر را زره شکاف
نوک سنان توست ظفر را گره گشای
جمشید بر درت که بود جز یکی گیا
خورشید با کفت چه بود جز یکی گدای
بندند بر مزاج بهار اینک از بحار
گردد هوا ز ابر صدف گون گهر نمای
این خود بهانه ایست بگرید همی فلک
با صد هزار دیده ز تیغت به های و های
چون چنگ در شکنجه ی قهر تو خصم ملک
قانع همی شود بسری عاریت چو نای
تو کوی برده ئی ز امیران مملکت
گو خصم را بیا و بمیدان همی درآی
زیبد همی کلاه بزرگی تو را چنانک
بر خسروانه قد قزل ارسلان قبای
دیری است دیر تا بنشسته است چون اثیر
بر شاخسار مدح تو مرغی نواسرای
زنهار تا مزور رای تو نشمرد
از دست این کزاف در ایان ژاژ خای
مغز است او ز قافله عسکر سخن
و اینها همه به دمدمه لافند چون درای
گویند در مثل که ز مهمان گزیر نیست
مهمان توست، با او یک لحظه خوش برآی
چندانش خلعه بخش که گردد اسیر و غرق
چندانش باده ده که شود مست و سرگرای
تا هست شش سپهر دگر بعد از این سپهر
تا هست یک سرای دگر بعد از این سرای
خصم تو از سرای بقا باد کاسته
تو باز بر سپهر شرف مرتبت فزای
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
هرکه در دامن تو آویزد
نه چنان افتد او که برخیزد
عشق تو صد هزار صف شکند
که یکی گرد برنیانگیزد
بالبت کش خدای توبه دهاد
هیچ گویم که باز نستیزد
طمع توبه، خود که یارد داشت
چو از او دیدنی همی ریزد
جان سرگشته رحبه می طلبد
تا ز جودت دو اسبه بگریزد
هرکه حال اثیر بنیوشد
از سر کوی تو، به پرهیزد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
بخدائی که رخت عزت او
در سرای کهن نمی گنجد
از عدم ذره بی اجازت او
در خم کاف کن نمی گنجد
کانچه اندر ضمیر شوق من است
در دهان سخن نمی گنجد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
بخدائی که روی بند عدم
امرش از چهره جهان بگشاد
باد لطفش بباغ رحمت در
بید امید را زبان بگشاد
عقد های جواهر و اعراض
از دل کان کن فکان بگشاد
هیبتش عقل را زبان بربست
رحمتش عجز را دهان بگشاد
ساخت میتین و تیغ صبح و بدان
چشمه مهر از آسمان بگشاد
کمر کوه را مرصع کرد
چون جواهر زبندگان بگشاد
تربیت کرد نفس ناطقه را
تا بدو کشور بیان بگشاد
بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت
نبض خون از دل روان بگشاد
از پی انس و جان بدست اجل
بند ترکیب انس و جان بگشاد
که مرا فرقت شما هر دم
عقدی از جزع درفشان بگشاد
نعره ها میزنم که سوزش آن
چرخ را خون ز دیدگان بگشاد
ناله ها میکنم که جوزا را
کمر سیم از میان بگشاد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
ای بجائی که پیش صورت تو
خانه بشکست نقشبند خرد
در نبندد شکسته بند قضا
هرکه را دست کین توشکرد
جامه ئی داد خازن تو مرا
که کس از من به نیم جونخرد
ور ندوزم مشبک است کزو
هفت عضوم برون همی نگرد
زه جیبش چو چنگ ناله کند
لقمه از حلقم ار فرو گذرد
ور بسرفم در آن میان ناگاه
چو انار کفیده باز دَرَد
مرد باید که در میانه او
نه بسرفد، نه دم زند، نه خورد
بیش از وصف او قلیل و کثیر
نتواند زبان که برشمرد
زانکه گر هیچ دم زنم تادیر
تا باقصای کاشغر ببرد
داد باشد ز خازن تو مرا
با رهی این معاملت سپرد
بال این قطعه را بباید بست
پیش از آن، کز دهان من بپرد
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
ای بنده ی لب تو لب آبدار می
گلگونه کرد عکس رخت برعذار می
تخت هوس نهاده رخت بربساط گل
رخت خرد فکنده لبت در جوار می
چون صبح جامه چاک زده غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو بر جویبار می
برخیزد از مقرنس سقف فلک نشان
صد نرگسه ز شعله ی انجم شرارمی
در هم شکن شماری زنگاری فلک
چون از قسیمه موج برآرد بحارمی
عالم سیاه کردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقارمی
عکس می است شعله ی مجلس فروز عید
روز طرب بباده برافروز روز عید
دست زمان نقاب گشاد از جمال عید
دلاله عروس طرب شد دلال عید
چشم سیه سپید زمانه بدید و گفت:
با او گسسته عین کمال از جمال عید
خالی است عید بر لب ایام تا بحشر
خط زوال دست بریده ز خال عید
سعد فلک چو آینه چشم است جمله تن
بر بوی عکس از رخ مسعود فال عید
بر ارغنون بلبله ی ارغوان نمای
حال طرب خوش است که خوش بادحال عید
گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال
بستان روزگار بگیرد نهال عید
عین کمال عید رخ اوست دور باد
عین کمال فتنه، ز عین کمال عید
چرخ ظفر مظفر دین عالم کرم
در شان خستگان عنا مرهم کرم
دریا گه سخا زغلامان دست اوست
در روی مهر طبع کرم پای بست اوست
دُردی کشی است ازشکر، شکراو، از آنک
در مجلس نوال شده مست مست اوست
دیری است تا که مسند شاهی نهاده چشم
بر پای انتظار به بوی نشست اوست
جای بلند پایه وجود فراخ او
هرچند نسبت همه خلق است هست اوست
میدان دهر اگرچه فراخ است تنک اوست
ایوان چرخ اگرچه بلند است پست اوست
تیری همی نه بینم در جعبه سخن
کان در مصاف گاه نه بامرد شست اوست
همچون کمان پنبه زنان بشکلی است خصم
ور خودز آهن است نه مردان شست اوست
صدرش چوپای مرد فتوح است روزگار
گر زان ستانه لاف زند حق بدست اوست
ماهی که آفتاب سزد دورباش او
بهرام تند طبع سزد خیل تاش او
کان، دایم از سخاش بخروار زر کشد
جان، دایم از بیانش بدامن گهر کشد
سیمرغ مشرقی است به پرواز رایتش
زان طول و عرض گیتی درزیر پر کشد
هم کفته فلک شکند هم عمود صبح
گر حلم او زمانه به معیار بر کشد
بر در گه کمالش شبدیز آسمان
هرمه دو بار کردن در طوق زر کشد
پیش کمال او که جهانی است پایدار
فانی جهان، هر آنچه کشد مختصر کشد
اقبال گرنه بوسه دهد آستان او
دست تصرف اجلش دربدر کشد
عزمش بپشت باد برافکنده راحله
یعنی که بار اسب سبکبار خر کشد
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
هر چند ز تو به ما رسد فریاد است
در توست که ملک چشم و جان آباد است
بادی که به قهر تو وزد، طوفان است
طوفان که عنایت تو باشد، باد است
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ایزد، دلکی مهر فزایت بدهاد
به زین نظری باین گدایت بدهاد
خوبی و خوشی و دلفریبی و جمال
داری همه، جزوفا، خدایت بدهاد
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
روزم همه چون شب آمد، از درد فراق
لفظم همه یارب آمد، از درد فراق
و آن جان، که لبالب آمد از درد فراق
دریاب، که بر لب آمد از درد فراق
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
ای خالق ذوالجلال وای بار خدای
بیشم مدوان در بدر و جای بجای
یا خانه امید مرا در دربند
یا قفل مهمات مرا در بگشای
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴
شاه شاهان جهان بر تخت سلطانی نشست
مردم چشم سلاطین در جهانبانی نشست
منت ایزد را که از نامش نشان خسروی
بر طراز جامه رفت وبر زر کانی نشست
منت ایزد را که باری هم شهنشاهی به حق
در مبارک مسند اسکندر ثانی نشست
منت ایزد را که در صدر خراسان و عراق
هم خداوند عراقی و خراسانی نشست
منت ایزد را جهان چون روضه فردوس ساخت
وین ملک قدر فلک قدرت بر رضوانی نشست
مردم و دیو و پری اکنون به خدمت ایستند
چون سلیمان شاه بر تخت سلیمانی نشست
چشم رعنائی بدوزند اختران روز کور
خسرو سیارگان بر اوج کیوانی نشست
رسم باطل زود برخیزد چو رأی پادشاه
نوبت حق پنج فرمود و به سلطانی نشست
پای قدرش از سر افلاک جسمانی گذشت
مهر مهرش در دل پاکان روحانی نشست
دور نبود گر بپراند ز میدان وجود
گوی گردون را چو بر یکران چوگانی نشست
پیش عزمش باد در بالا به واجب ایستاد
پیش حزمش کوه در پستی به نادانی نشست
بوی عدلش چون دم عیسی جهان را زنده کرد
لاجرم زان بر جهانش منت جانی نشست
فتنه شب رو به روز بد نشست از تیغ او
هم به دشخواری بخیزد چون به آسانی نشست
کار او ثابت به معنی آمد و گردان به نام
راست چون گردون که بر وی اسم گردانی نشست
ای بر ایوانت شده کیوان هند و پاسبان
شاه رومی بر دربارت به دربانی نشست
بخت چون بر تخت دیدت تهنیتها کرد و گفت
آنکه بر تخت جهانداری تو میدانی نشست
چون جهان داران کمر بربند و عالم میگشای
وقت کار آمد کنون بیکار نتوانی نشست
ز ابر کف باران رحمت بر مسلمانان ببار
هین که گرد کفر بر روی مسلمانی نشست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد
چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد
این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب
دور این گردنده دولاب مدور می کشد
این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت
بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد
در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم
چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد
این همایون حضرت سلطان و این چشم من است
کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد
یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار
سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد
آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد
وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد
تیغ رای او سپر از مهر انور می کند
تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد
از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد
وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد
بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند
گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد
در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد
باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد
روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران
می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد
خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر
چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد
ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد
وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد
خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد
رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد
دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز
لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد
خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد
غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد
ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو
زان جلاجلهای گردان منور می کشد
راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت
زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد
حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست
مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد
وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود
آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد
آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه
ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد
تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی
گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد
خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان
روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد
صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی
شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد
خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو
سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد
بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت
هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد
بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند
پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد
در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است
هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد
گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد
آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد
تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون
و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد
زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد
هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد
گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست
هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد
هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است
کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد
چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی
الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح محمود بغراخان گوید
وقت آن است که مستان طرب از سر گیرند
طره شب ز رخ روز همی برگیرند
مطربان را و ندیمان را آواز دهید
تا سماعی خوش و عیشی به نوا در گیرند
راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند
مطربان هر کرتی پرده دیگر گیرند
سر فریاد نداریم پگاه است هنوز
یک دو ابریشم شاید که فراتر گیرند
ساقیان گرم درآرند شراب گلگون
که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند
بزم را تازه تر از روضه رضوان دارند
باده را چاشنی از چشمه کوثر گیرند
ساقیانی و چگوئی و چگونه یارب
که می گلگون از جام معنبر گیرند
شاهدانی که بدان معنی اگرشان یابند
زاهدان هم به تبرک به بر اندر گیرند
قطره خون بود از خنجر ایشان مریخ
روز نصرت چو به کف قبضه خنجر گیرند
زهره در ساغرشان رقص کند همچو حباب
گاه عشرت چو به کف گوشه ساغر گیرند
بوسه ای از لبشان گر به مثل نقل کنی
بوسه را در نمک و پسته و شکر گیرند
دوستان نیز حریفانه در آیند به کار
وقت را یک دم بی مشغله در بر گیرند
رنگ در ساغر این باده احمر دارند
سنگ در شیشه این قبه اخضر گیرند
ترک این گنبد نه پوشش گردان گویند
کم این خانه بی روزن بی در گیرند
گوی امید ز چوگان فلک بربایند
توشه عمر ز دوران جهان بر گیرند
خوش و خرم بنشینند چو خاقان محمود
یاد اقبال شه عالم سنجر گیرند
دو فلک تخت که شان در عدد تاجوران
اول از خسرو و ثانی ز سکندر گیرند
که گمان برد که پیری و جوانی شب و روز
رایت رأی مبارک زمه و خور گیرند
یا که دانست که هرگز پدری و پسری
فر داود و سلیمان پیمبر گیرند
همه بیزارند از دین قلندر حاشا
که نه آسان جهان همچو قلندر گیرند
گر پدر بحر محیط است پسر عنبر اوست
ساحل بحر به بوی دم عنبر گیرند
ور پدر کوه عظیم است پسر گوهر اوست
خاتم از کوه نگیرند ز گوهر گیرند
ور پدر چرخ رفیع است پسر اختر اوست
تابش از چرخ نگیرند ز اختر گیرند
خه خه ای شاه زمانه که هزارت شمرند
هم به امر تو چو اندازه لشکر گیرند
زر زدن هست همه تاجوران را لیکن
نام محمود محمد همه در زر گیرند
صبح و شام ار چه شود روشن و تاریک از آن
تاج و چترت را در دیده و در سر گیرند
ملاء اعلی چون خطبه بنامت شنوند
هفت گردون را دو پایه منبر گیرند
منتت گاهی در ذمت خاقان بینند
خلعتت روزی بر قامت قیصر گیرند
حاسدان تو که شان عمر کم و حسرت بیش
گر چه نهمار جهان دیده و کشور گیرند
بندگانت را از کشتن ایشان چه شرف
ننگ بر بازان روزی که کبوتر گیرند
اندر آن رزم که گردان دل رستم یابند
اندر آن حال که مردان پی حیدر گیرند
آسمان آتش بیکار بتابد چو تنور
اختران از تف خون لعلی اخکر گیرند
باد تازی را بر عرصه خاکی رانند
آب هندی را در شعله آذر گیرند
تیغ ها صیقل خورشید سپرکش گردند
نیزه ها دامن گردون زره ور گیرند
گل رخها را از گلبن قامت چینند
مشک جان ها را از نافه پیکر گیرند
شخص ها سوی سر قارون همره طلبند
روح ها بر قدم عیسی رهبر گیرند
نای روئین سبک و کوس مسین برسرشان
نوحه و ناله چو ماتم زدگان در گیرند
آن زمان فتح و ظفر پیش دوند از چپ و راست
پس دو فتراک تو منصور و مظفر گیرند
چون به لشکر نگری موکب انجم رانند
چون جنیبت طلبی مقود صرصر گیرند
گه ز هندیت عمود فلق صبح کنند
گه ز خطیت قیاس خط محور گیرند
قدسیان بانگ بر آرند به تکبیر سبک
فتحنامت چو کبوتر همه در پر گیرند
شهریارا منم آن بحر که طبع و قلمم
آفرینش را در گوهر و در زر گیرند
مدح مسعود و غزلهای معزی را خلق
گرچه با آتش و با آب برابر گیرند
تازی و پارسی معجزم از باغ علوم
خشگ خاری است که در شاخ گل تر گیرند
روی در دزدند از شرم گر این آینه را
پیش آن دو صنم شاهد دلبر گیرند
گر چه خردم ملکا نام بزرگ از من خواه
که بط فربه از جره لاغر گیرند
گرچه درویش بود باز ولیکن شاهان
خوشترین وقتش در دست توانگر گیرند
تا جهانداران خاصه ز پی جانداری
بنده و چاکر شایسته و در خور گیرند
تو چنان بادی ای شاه که جاندارانت
از جهانداران صد بنده و چاکر گیرند
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - ایضا در مدح بهرام شاه است
یارب منم که بخت مرا باز در کشید
وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید
بختم گرفت در بر از آن پس که رخ بتافت
چرخم نهاد گردن از آن پس که سر کشید
منت خدای را که شب تیره رنگ من
آخر به آخر آمد و بوی سحر کشید
این حضرتست یارب و این دیده من است
کین خاک بارگه را چون سرمه در کشید
بهرام شاه اعظم اعدل که بهر او
بهرام بر سپهر حسام ظفر کشید
در خدمتش دو پیکر یکرویه شد چنانک
جان بست بر میان و پس آنگه کمر کشید
چون او نمود بحر گهر بار زاستین
دامن ز شرم بخشش او ابر در کشید
خورشید را هر آنکه چو بهرام راد خواند
والله که این رقم نه ز عقل و بصر کشید
بهرام کوه کوه ببخشید گنج زر
خورشید ذره ذره سوی کوه زر کشید
اندر پناه شحنه فرمان مطلقش
این بنده رخت خود ز سفر در حضر کشید
شاه آفتاب حضرت چرخست بنده آب
زان مدتی چو آب عناء سفر کشید
اینک بیک نظر که بکرد آفتاب ملک
آن آب را به ذروه بر آن چرخ برکشید
ای آنکه آمد اختر مسعود تو ز بر
چرخ ارچه اختران را سر بر ز برکشید
چون شمع تا بروز چو خورشید تا به شب
خصم از گشاد تیغ تو حقا اگر کشید
بهر جمال تاج تو این چرخ لاجورد
بر کان به نور دیده زرین گهر کشید
فرخنده باز چتر تو سیمرغ مشرقست
چون بال برگ شاد جهان زیر پر کشید
شاها امید من به خدا و به لطف تست
دریاب بنده را که فراوان خطر کشید
تا روز خود خجسته کند از لقای تو
بی دیده باد اگر نه به شبها سهر کشید
گر باز رحمتی فکنی سرخ روی گشت
ورنه فلک نبادا نیلی دگر کشید
تا ذکر آن برند که خورشید بی قلم
خطهای نور دائره وش بر قمر کشید
تخت تو چرخ باد که در بارگاه تو
خورشید تیغ زن چو قمر هم سپر کشید