عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - فی المدیحه
تا ملک با شاه جستان یار و هم دیدار گشت
گوهری کآن خفته بود از کان کین بیدار گشت
دوستانش را ز نعمت دست گوهر بار شد
دشمنانش را ز محنت دیده گوهر بار گشت
گرچه از یک گوهرند و در خور یکدیگرند
در خوری و مهر گوهرشان درست این بار گشت
گر گهی اندر میانشان کینه و آزار بود
هر دو را از کینه و آزار دل بیزار گشت
وانکه شان آزار جستی از پی بازار خویش
از خوشی بیزار گشت و جانش پرآزار گشت
بس کسا کز جنگ ایشان روزگار آسان گذشت
روزگارش تلخ شد آرامشش دشوار گشت
چند گاه از خلق بدشان در میان آزار بود
از میان رفت آن بدی وین هر دو بی آزار گشت
در میان از تیغ ایشان هرکسی زنهار یافت
باز شد زینهار خواه آنکس که بی زینهار گشت
دوستی بسیار باشد دشمنی بسیار را
دشمنی بسیار بود و دوستی بسیار گشت
از نشاط عهد ایشان وز نگار زر و سیم
بوستان بزاز گشت و آسمان عطار گشت
ماه گردون از پی آن گشت همچون آفتاب
ماه کانون از پی این چون مه آزار گشت
راستی بیمار بود از عهد ایشان شد درست
کاستی از وصل ایشان خسته و بیمار گشت
هر دوانرا دل ز روی یکدیگر پر نور شد
دشمنان و حاسدان را جان و دل پر نار گشت
هرکه مصلح بود این بشنید بی تیمار شد
هرکه مفسد بود این بشنید و با تیمار گشت
هر دو اندر چرخ دولت همچو خورشیدند و ماه
میر مملان در میانشان مشتری کردار گشت
طالع او مشتری و روی او چون مشتری
مشتری ویرا ز دل دو شاه گیتی دار گشت
بس کسا کو پست بود از دست این بالا گرفت
بس کسا کوبنده بود از فر آن سالار گشت
هرکه بود از خواب غفلت خفته زین بیدار شد
هرکه بود از باده خم مست از آن هشیار گشت
هرکجا دیدند جنگ و هرکجا بینند خیل
نام خیل از جنگ ایشان یکسره با عار گشت؟
از سخاشان دوستان را جامه پر دینار شد
وز وغاشان دشمنان را روی چون دینار گشت
لؤلؤ شهوار بر خصمانشان چون سنگ شد
سنگ بر یارانشان چون لؤلؤ شهوار گشت
بس کسا کش کار ایشان تازه کردن بود کام
مهر ایشان تازه گشت و کام او بی کار گشت
فتنه ها را در ببست و فرها را در گشاد
جورها پوشیده گشت و عدلها دیدار گشت
یار خصمان رنج گشت و رنج یاران باز شد
عار خویشان فخر گشت وفخر خصمان عار گشت
گرگ مردم خوار شد با میش سوی آبخور
از پی دیدار ایشان گرگ مردم خوار گشت
شیر جفت میش گشت و مار جفت مرغ شد
مفسدان را از پی این موی بر تن مار گشت
از سخای هر دوان هم با کهان و هم با مهان
سیم بی قیمت نمود و زر بی مقدار گشت
داده ده گشتند هر دو ایزد دادار را
داد دهشان از پی این ایزد دادار گشت
از پی دیدار ایشان در میان کوه و دشت
سنک چون یاقوت گشت و خاک چون گلنار گشت
آنکسی را کش نیامد خوش بباغ و راغ او
سرو شد همچون گیاه و لاله همچون خار گشت
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - فی المدیحه
دیر آمدن شاه برآورد ز من دود
گر دیرتر آید برود جان و تنم زود
از بسکه همی دارم در سینه غم شاه
خون دل ریشم زره دیده بپالود
با پشت خم آگینم و با کام سم آگین
با چشم دم آلودم و با جان غم آلود
چون لاله رخم زردتر از چهره زر گشت
چون کوه تنم زارتر از کاه بفرسود
هرگه که حدیثی بشنیدم ز اراجیف
از درد تو بر جانم صد درد بیفزود
رنجورم و معذورم کز پادشهم دور
بی او فلکم رامش و آرامش پیمود
آنکو نبود مرده ولی نعمت خود را
جز ناله و فریاد بدو عقل نفرمود
بودند بریده ز من امید همه کس
ایزد بکرم بر من بیچاره ببخشود
هرچند بلا دیدم خشنودم از ایزد
بخشایش ایزد همه را دارد خشنود
هرکو بگه درد بایزد نزند دست
بر هرچه رود بر سر او باشد مأخوذ
این خلق ز دیر آمدن شاه چنانند
کز سبزه تهی بستان وز آب جدا رود
دلها همه پر درد و دهانها همه پر گل
رخها همه پر گرد و زبانها همه پردود
رنجور شد و بیم زده خلق زیانکار
تا شاه جهان آن ره دشخوار بپیمود
باز آمد و هزمان بشود ز آمدنش باز
این رنج همه راحت و این بیم زیان سود
با آفت بدگوی چنان باشد جانش
چون حال خلیل الله با آفت نمرود
از خصم کی آید بهمه حال که بهتر
کرد ار زر آگند ز گفتار زر اندود
پاینده همی باد بملک اندر چندان
کاین چرخ فلک باشد و این دور فلک بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در زلزلهٔ تبریز و مدح ابونصر مملان
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بنده‌ای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوش‌تر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح ابوالیسر
خیال شام فراق بتان بروز وصال
مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال
از آن نهیب نماند بچشمم اندر خواب
وزین عذاب نماند بجسمم اندر هال
فروغ ماه نبینم همی ز بیم خسوف
شعاع مهر نیابم همی ز بیم زوال
حلال کردم بر خویشتن فراق حرام
حرام کردم بر خویشتن وصال حلال
که در وصال بود انده از نهیب فراق
که در فراق بود شادی از امید وصال
ز بسکه مویم گشتم بسان تافته موی
ز بسکه نالم گشتم بسان سوخته نال
مرا همه کس گویند خیر خیر مموی
مرا همه کس گویند خیر خیر منال
نه آگهند که من چون همیگذارم روز
نه آگهند که من چون همی گذارم سال
رفیق رفته و دل با هواش گشته رفیق
همال رفته و تن با بلاش گشته همال
نه روی اینجا بودن نه پای رفتن بر
نه رای بر یکروی و نه کار بر یک حال
برفتن اندر دلرا نهیب دوری دوست
به بودن اندر تنرا عذاب تنگی بال
بدوست باشد دل را همیشه صبر و شکیب
بمال باشد تن را همیشه جاه و جلال
هر آنزمان که من آهنگ راه خواهم کرد
بسوی من دود آن ماه روی مشگین خال
گشاده شکر شنگرف رنگرا بعتاب
نهاده نرگس نیرنگ ساز را بجدال
گهیش لاله عیان کرده در میان عقیق
گهی عقیق نهان کرده در میان لآل
ستاره پوش مه از سیل قیرگون بادام
بنفشه رنگ گل از زخم سیمگون چنگال
مرا بخوشی گوید که تا کی این رفتار
مرا بکشی گوید که تا کی این احوال
دلت خلاف زبان و زبان خلاف دلت
بدان امید پذیر و بدین فریب سگال
روا بود ز پس دوستی و نزدیکی
ز دوستان و رفیقان ترا گرفته ملال
اگرچه آب زلالست زندگانی خلق
بسی چو ماند چون زهر گردد آب زلال
وگر ز تنگی مالست رفتن تو مرو
که من ترا برسانم بگونه گون اموال
همت بچهره توانگر کنم بزر عیار
همت بدیده توانگر کنم بسیم حلال
دلم بسوزد و گویم بآن بهشتی روی
که در نگار تذرو است و در خرام غزال
که شاد کن دل خرسند و خوار و زار مکن
بر این نهادم گوش و از آن کشیدم یال
مرا بکار نه مال آید و نه سیم و نه زر
بد آنکه هست فزون زر و سیم وافر مال
گمان بری تو که بی مال باشد آنکه کند
همیشه خدمت استاد راد اعداد مال
چراغ دانش خورشید دین ابوالیسر آنکه
بدست هست درافشان بکلک در اقبال
اگر کنند بصدر اندرش سئوال بعلم
وگر کنند ببزم اندرش سئوال بمال
دهد بسائل پرسنده ز آن هزار جواب
دهد بسائل خواهنده زین هزار جوال
بنوک تیر فرود آورد ز کوه پلنگ
بنوک نیزه برون آورد ز دریا بال
ز بسکه خواسته ناخواسته همی بخشد
کسی نبیند اندر زبان خلق سئوال
اگر علی بگه جنگ همچو او بوده است
بهیچ روی نکوهیده نیست مذهب غال
دو کف اوست گه بزم مایه امید
سرای اوست گه بار قبله اقبال
ببحر مردی در تیغ او فشانده گهر
بباغ رادی در کف او نشانده نهال
سنان روشن او در دل سیاه عدو
بود چو آتش افروخته میان زگال
ایا سخای تو داده بمهر فضل فروغ
ایا عطای تو داده بتیغ علم صقال
اگر بدیدی حاتم ترا بروز سخا
وگر بدیدی رستم ترا بروز قتال
ز جود نام نبردی هگر ز حاتم طی
ز حرب نام نجستی هگر ز رستم زال
اگر بدست تو آید چو مال آب بحار
وگر بروی تو آید چو خصم سنگ جبال
نه زین بماند با بخشش تو یکقطره
نه ز آن بماند با کوشش تو یک مثقال
بود ثنای تو گفتن نشان فرخ روز
بود رضای تو جستن نشان فرخ فال
همیشه بادت ملک و همیشه بادت عز
دلت عدیل نشاط و کفت قرین نوال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح ابوالخلیل
تا شد از گل بوستان سیمگون بیجاده فام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح ابوالمعمر
آنچه هست اندر دل من نیست کسرا در دل آن
از جفا و جور این نامهربان سنگین دلان
هرکه من با او بسازم گردد او ناسازگار
آنکه من زو مهر جویم گردد او نامهربان
آنکسی کز من بود نازش مرا خواهد نیاز
وآنکسی کز من بود سودش مرا خواهد زیان
کرد تیر من بمانند کمان ترکی که هست
تیر با بالای او گوئی بمانند کمان
گر بپیچد جعد او بر سیم غلطد سنبله
ور بتابد زلف او بر لاله گردد صولجان
گر گمان جفت یقین خواهی نگه کن آن دهن
ور نهان جفت عیان خواهی نگه کن آنمیان
آن یکی هست آن گمان کو را سخن دارد یقین
وین یکی هست آن نهان کو را کمر دارد عیان
گر ندانی ناردان با نار سوزان ساخته
دو رخش را ناردان و دو لبشرا ناردان
هستم از طبع وفا دائم برنج اندر جفا
هستم از طبع هوا دائم نوان اندر هوان
روی زرد و اشک سرخ و رنج بیش و کار کم
چشم تر و کام خشک و صبر پیر و غم جوان
بر من و بلبل رسید از گردش گردون ستم
او ز مهر گل نژند و من ز مهر وی نوان
من بتیمار نگارم او بتیمار بهار
من باندوه فراقم او باندوه خزان
شد نگار یاسمن بو از من و زو یاسمن
شد بهار ارغوان رو از من و زو ارغوان
من بجای خویش بینم ناسزا را یادگار
او بجای خویش بیند زاغرا در بوستان
من ز جور مهر او اندوه مند و هم نژند
او ز جور مهر و آذر مستمند و ناتوان
من بفریاد و فغان اندوه بگسارم همی
او ندارد تاب آن کآمد بفریاد و فغان
تا سپاه اندر جهان آورد آذر ماه ازو
دیگر آئین شد هوا و دیگر آئین شد جهان
کاروان نوبهار از باغ و بستان دور گشت
تا خزان آورد سوی باغ و بستان کاروان
آسمان اکنون بدان رنگست کاکنون آبگیر
آبگیر اکنون بدان نوع است کانگاه آسمان
فرشهای خسروی بربود باد کوهسار
نقشهای مانوی بسترد ابر از گلستان
گر نیاید آتش از بالا سوی پستی بطبع
ور بطبع آهن نیاید بر سر آب روان
چون همی افتد ز گردون شمعها بر کوهسار
چون همی دارد ز ره بر سر فکنده ناودان
از هوا کافور بارد بر چمن ابر بلند
از چمن دینار بارد بر هوا باد بزان
نار بگرفته است جای ارغوان لعل پوش
زاغ بگرفته است جای بلبلان زند خوان
شاخ زرین گشته از رنگ و فروغ باد رنگ
مرز مشگین کشته از بوی و نسیم ضمیران
نرگس اندر باغ بر نارنگ بسته چشم ژرف
کرده برنا رنگ باغ او را همانا پاسبان
این چو زرین جام او را سیم پخته بر کنار
وآن چو زر پخته او را سیم خام اندر میان
رخ ز باده سرخ کن گر زرد شد روی زمین
خانه ز آتش گرم کن گر سرد شد طبع زمان
این ربوده عکس آن و آن ربوده رنگ این
رنگ این در جان نشان و عکس آن از جان نشان
این ترا از معجز موسی دهد دائم خبر
و آن ترا از حجت عیسی دهد دائم نشان
بام گردد در دو دیده همچو شام از رنگ این
شام گردد بر دو دیده همچو بام از عکس آن
مر هوا را بوی آن دارد بمشگ اندر عجین
مر زمین را عکس این دارد بزر اندر نهان
این ببالا بر شود بشتاب همچون لاله برگ
آن بکام اندر شود بد رنگ همچون زعفران
این بنورانی چو چشم اوستاد کامگار
وآن بنیکوئی چو خوی او ستاد کامران
بوالمعمر کآسمان این ملک بر وی وقف کرد
با نشاط بی قیاس و با بقای بیکران
از پی جاهش همی باید فلک را انس انس
از پی جانش همی باید جهانرا جان جان
گر کند نسبت بطبع او زمین گردد سبک
ور کند نسبت بحلم او هوا گردد گران
آتش بیداد بنشاند آتش شمشیر او
آتشی دیدی تو هرگز کو بود آتش نشان
از پی زائر گشاده دارد او پیوسته گنج
وز پی مهمان نهاده دارد او همواره خوان
بدسگالشرا بود خون دل اندر جایگاه
دشمنانشرا بود درد و غم اندر دودمان
تیغ او دارد بکوشش دشمنانرا سوگوار
کف او دارد ببخشش دوستانرا شادمان
گر بگویم داستان فضل او از صد یکی
بر پذیرفتن نباشد عقل کس همداستان
هر که او با دولت میمون او گردد قرین
آسمان با دولت و تایید او دارد قرآن
گردد از کینش جنان بر مؤمنان همچون سقر
گردد از مهرش سقر بر کافران همچون جنان
وانکه نتوان بیزبان گفتن ثنا و مدح او
مرد هان مردمان را چاره نبود از زبان
تا بیارایند دفتر از ثنا و مدح او
مرزبان مردمان را خامه باشد ترجمان
خفتنش بر شاخ سرو و رفتنش بر عاج سیم
نقش او زرد و زریر و خوردن او مشک و بان
روش روشن همچو آتش سرش تیره همچو دود
شخص او در دست جود و علم او بر دل قران؟
خاکی و آبی است او چون بنگری رنگین سخن
رفتن و رنگش دهد از آب و از آتش نشان؟
هرچه بندیشی بوهم اندر بداند بی خبر
هرچه زو خواهی براز اندر بگوید بیدهان
خار با مهرت پرند و شهد با کینت کبست
بوم با فرت همای و گرگ با عدلت شبان
ای بپیشت میهمان چون زی دگر کس خواسته
زی تو باشد خواسته چون زی دگرکس میهمان
روز کوشیدن بتیغ تیز هستی کان کین
روز بخشیدن بکف راد هستی کین کان
گر بخواب اندر ببیند نیزه تو شیر نر
چون شود بیدار در چشمش بود نوک سنان
از نهیب خنجر زهر آبدارت روز جنگ
زهر گردد مغز دشمن در میان استخوان
ای بکف راد راه مکرمترا رهنمون
وی بنوک کلک فضل فضلها را ترجمان
من رهیرا هست هر جا نام کاینجا هست نام
من رهیرا هست هر جا نان کاینجا هست نان
سوی آذربایگان خواهم شدن کز هر کسی
بنده را بهتر نوازد شاه آذربایگان
تا نپوید یوز با آهو بهم در مرغزار
تا نپاید باز با تیهو بهم در آشیان
برنگردد هرگز از تو دولت فرخنده فر
بر نتابد هرگز از تو نعمت باقی عنان
تا خرد نازد بناز و تا شجر بالد ببال
تا فلک پاید بپای و تا زمین ماند بمان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش
آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - در مدح شاه ابومنصور
هنری مرد نباشد بر هر کس خطری
چون چنین است ترا چیست کنون زین هنری
ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا
ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری
بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی
بی خطر باشم لیکن نه بدین بی خطری
همه اندوه من از کرده من خواست بدانک
همه جائی سفری باشم و آنجا حضری
زین پس اکنون که همه خواری من زین قبل است
همه جائی حضری باشم و آنجا سفری
من چرا نالم خیره که جز آنجا همه جای
بر سران شعرا هست مرا پاک سری
یاد من هست بهر جای که تو یاد کنی
نام من هست بهر شهر که تو نام بری
همه درد من از آنست که کس نیست که او
هنری می ننماید بامید هنری
بروم زی در آن شاه جوان بخت که او
خلق را می کند از تیغ حوادث سپری
سپر دولت ابومنصور آن کو بسخا
بیکی روز کند مال جهان را سپری
او عفو بیش کند تا تو گنه بیش کنی
او عطا بیش دهد تا تو ثنا بیش بری
ای جوادی که گه بزم بلای درمی
وی سواری که گه رزم چراغ گهری
بگه حلم و گه خشم زمانی و زمین
بگه کین و گه مهر شرنگ و شکری
خنک آن کس که گه بزم بتو باز خورد
وای آن کس که گه رزم باو باز خوری
کیست کو رای تو دیده است و نمانده است شگفت
کیست کو روی تو دیده است و نگفته است فری
بگهر گیرد قیمت بهمه جای صدف
این جهان همچو صدف گشت و تو در روی گهری
گر تو از قیصر رومی بستاندی بخراج
رز و بیارند و نیارستم بار گهری کذا
جز بگردون نفرستد بر تو زر ملکی
جز باستر نفرستد بر تو در سطری؟
گر ببزم اندر باشی دل شاهان شکنی
گر برزم اندر باشی دل شیران شکری
رز و آن فرخ گردد که بتو بر گذرد
دل آن خرم گردد که باو بر گذری
درع بر خصم بنالد چو تو شمشیر زنی
بدره بر زر بگرید چو تو بکماز خوری
ای شه گیتی نیکو نظری کن برهی
که ز تو فخر شهانست ز نیکو نظری
من بتو گوش بدان دادم کز بن بکنی
من بتو چشم بدان دادم کز سر بگری
من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک
نه بر آنم که تو از راز رهی بیخبری
شاعری را که بسختی سخنی نظم کند
بهمه روی زمین بهتر و برتر نگری
تا ز گفتار جدا باشد همواره نگار
تا ز دیدار بری باشد همواره پری
نیکخواه تو ز گفتار جدا باد جدا
بدسگال تو ز دیدار بری باد بری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
کمان برم که درین روزگار تیره چو شب
بخفت چشم مروت بمرد مادر جود
ز سیر هفت ستاره درین دوازده برج
بده دوازده سال اندرین دیار و حدود
هزار شخص کریم از وجود شد بعدم
که یک کریم نمی آید از عدم بوجود
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۴
مخالفان ترا گردن ای ملک زده باد
بتیر محنتشان دیده دل آژده باد
ز راستی وز رادیت باد نفس شریف
ز زیرکان و ردان در سرای تو رده باد
خجسته جشن سده بر تو شاه فرخ باد
میان کفه عمر تو سنگ ده صده باد
بدست حکم قضا دام درد و رنج و بلا
بگرد جان و تن دشمنان تونده باد
عطات باد چو باران موافقانت خوید
سر مخالفت از بن بتیغ غم زده باد
بروز کوشش تیغ تو میزبان دد است
زبون بگرد جهان دشمن تو چون دده باد
بساط ملک تو گسترده باد جاویدان
بساط ملک وبقای عدوت بر چده باد
ز غم فرو شده بادا بخاک تیره عدوت
ز خدمت تو ولی بر ستاره آمده باد
تو شاه از آن کده کافتاب عالم ازوست
همیشه تو شه باش و همیشه این کده باد
سوی تو آمده باد آن همه نشاط عدوت
همان غمان تو سوی دل عدو شده باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
ایا ز عز و شرف تاج برنهاده بسر
زمانه بر ده همه عمر دشمنانت بسر
اگر بجای پسر دختر آیدت چه زیان
که دختر چو تو باشد به از هزار پسر
اگر شهی را باشد دو صد پسر همه شیر
یکی بود که سزد افسر پدرش بسر
نه دختری ببر تخت ملک چهر آراست
که بر بساطش بوسید گوهر اسکندر
تو روزگار بدیدی بمان و خندان باش
که روزگار نشاندت دو تا جور در بر
همیشه تا مه و خور بر فلک دهند فروغ
ز رامش و طرب و عیش در جهان برخور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
دلشاد نشستم بمقام پدر خویش
برغم نکند سرد دلم رهگذر خویش
کز هر چه بگیتی خبر هست بجستم
بسیار ندارم ز بزرگی گهر خویش
گه بوسه ستانم ز عقیقی شکر دوست
گه زهر کنم بر دل دشمن شکر خویش
بر پشت زمین بر اثر خصم نپایم
تا حشر بپایم بجهان بر اثر خویش
زین رستن از اندیشه بیهوده دشمن
شکرم همه هست از ملک دادگر خویش
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
از دوستی تو جز ندامت ناید
بر تو ز بهی همی علامت ناید
از داروی تو بیمار سلامت ناید
از تو ببرم که جز ملامت ناید
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
بیداد گرا بگرد بیداد مگرد
کز خلق به بیداد برآوردی گرد
ترسم بخوری ز درد ما روزی درد
بیداد رسد بهر که بیدادی کرد
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ای گشته به بیداد و بدی کردن فاش
خواهم که کنم به وصل هجران تولاش
آن را که کنی همی پیاپی پاداش
خود را و مرا کرده به غم خوردن فاش
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
از بسکه ز ناکسان رسید آزارم
این شهر همی بناکسان بگذارم
چون باز وفا و مهر تو یاد آرم
من یاد محال ناکسان بردارم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
ای دوست بیا تا ره دیگر گیریم
وازار و جفاها ز میان برگیریم
مر یکدیگر را خود ببر اندر گیریم
کینه بنهیم و صحبت از سر گیریم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
چندین سخن تلخ شنودن تا کی
آزار بر آزار فزودن تا کی
بر جای وفا جفا نمودن تا کی
نیکی کشتن بدی درودن تا کی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
راز دل ازین و آن نهفتن تا کی
نقش طرب از هر سه ستردن تا کی
از دوست جفا و جور خوردن تا کی
دیدن بدی و بهی شمردن تا کی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
ای ترک ستمکاره و بیدادگری
تو داد رها کنی بیدادگیری
خواهی که بپیچی تو ز بیدادگری
شو داد کن وز کرده بیدادگری