عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۲
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه این سبز فلک خود همه قرصی است
و آن هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست و در ادراک نمی آید و یا نیست
کمتر بود از یکنفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل بالله که مرا نیست
روی دل ازین شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمالست نشانی ز وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون ز تغابن
دانم که کرا هست ندانم که کرا نیست؟
پایی و سری نیست به زیر فلک دون
گر دست فلک همچو فلک بی سر و پا نیست
کس نوش نکردست ز خمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او درد جفا نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۶
یک ذره مهر در ایام مانده نیست
یک قطره آب در رخ اجرام مانده نیست
تا جام روزگار پر زا خون خلق شد
کس را شراب خوش مزه در جام مانده نیست
گلگونه موافقت و تاب عافیت
در روی دهر و طره ایام مانده نیست
جستم ز خاک صورت راحت زمانه گفت
مرغی طلب مکن که درین دام مانده نیست
دود و شرر مجوی که با سنگ حادثات
قندیل صبح و مجمره شام مانده نیست
زان دیگ مکرمت که جهان پخت پیش ازین
اندر جهان بحز طمع خام مانده نیست
از دهر تا نجات دو صد ساله راه هست
وز خاک تا امید یکی گام مانده نیست
سیمرغ و مردمی بهم اند از برای آنک
زان جز حدیث وزین بحز از نام مانده نیست
دلها ز غم بسوخت مگر خرمی بمرد؟
جم دل شکسته گشت مگر جام مانده نیست؟
آخر مجیر از همه کامی دهن بشست
وین است چاره چون به جهان کام مانده نیست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱
جمال طبلکی! سگ بهتر از تست
که نشناسد کسی زرق و فنت را
بدی با هر که در عالم کسی هست
که نیکی باد لیکن دشمنت را
ز تیغ پهلوان امید دارم
که بدهد گوشمالی گردنت را
مرا گفتی که از عالم چه دانی؟
چه حاصل طبع و رای روشنت را؟
مرا نادان مخوان زیرا که گر تو
ز من پرسی تبار و برزنت را
از اینجا تا بکوهستان بگویم
که این ساعت که . . . زنت را؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲
شاها جمال طبلکی این زن وفاست کو
نحس زحل دهد به وجود اورمزد را
او نرد خدمتت به دغا هفت سال برد
دریاب کار این دغل مهره دزد را
در عمر خویش یک بزه دانم که کرده ای
مردی بکن زبان ببر این زن بمزد را
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
عیسی وقت ما رئیس الدین
مایه مرکز هنر باشد
پسر بوالیمین خری است عجب
کز همه علم بی خبر باشد
آن خرست این مسیح و پیش خرد
عیسی از خر طبیب تر باشد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
به فر دولت تو صد هزار کس هستند
رسیده این به مراد و نشسته آن به سرور
من شکسته دل خسته جان غمگینم
که همچو چشم بد از حضرت تو هستم دور
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
صفاهان خرم و خوش می نماید
بسان پَرّ شهرآرای طاووس
ولی زین زاغ طبعان کاهل شهرند
نجس شد بال خوش سیمای طاووس
یقین می دان که مجموع سپاهان
چو طاووس است و اینها پای طاووس
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۷
این قوم نگر که باز هستند
در ملک قوام بی قوامان
از خبث عقیده زرد رویان
وز خون پیاله سرخ فامان
از دم سردی فقاع طبعان
یخ در بغلان بی نظامان
چون شام سیاه کاسه رنگان
چون صبح دوم فراخ گامان
ای دهر ترا تمام دستی است
در همدستی ناتمامان
آنراست غلام خواجه دولت
کو آب دهن شد از غلامان
هر نان درست کاسمان راست
هست از قبل شکسته نامان
وآتش صفتان ز چرخ اطلس
در اطلس آتشی خرامان
سامانی و سروری به نسبت
وانگه همه را نه سر نه سامان
عیسی نفسان پاک دامن
پامال خسان شده چو دامان
صد دیگ به زیر کاسه چرخ
پخته ست ولی برای خامان
مندیش مجیر و کام خوش کن
از هجو خسان و خویش کامان
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۱
به خدا گر خدا روا دارد
که تو یک پشه را برنجانی
چون زبانت به غیبت آلوده ست
قل هوالله به هرزه می خوانی
دل یک کس اگر بیازاری
نیستت بهره در مسلمانی
خود نترسی ز روز گیراگیر
به سر آن دو راه درمانی!
مال مظلومکان به قهر و ستم
بر سر اسب و استر افشانی
بارنامه کنی که من میرم
چه کنم خود تو گیر سلطانی
ره درازست لیک خواجه ضعیف
زاد، نی کار چون بود دانی؟
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل نه سنگ خاره ای! آخر فغان کجاست؟
وی دیده گر نسوختی اشگ روان کجاست؟
ای جان خسته! آن نفس نیم سرد کو؟
وان ناله ها که اید ازو بوی جان کجاست؟
ای صبر سر گرفته! اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه نوحه و از غم فغان کجاست؟
ای عقل مختصر! تو ز محنت امان مجوی
خود جسته گیر در همه عالم امان کجاست؟
ای روز! اگر تو همدم و همدرد ما شدی
چشمی پر آب از دم آتش فشان کجاست؟
ای شب! اگر پلاس نپوشیده ای به سوگ
لبهای خشک و گونه چون زعفران کجاست؟
بس بر هم است و تیره جهان ای چه واقعه است؟
آن عیش و خوشدلی که بد اندر جهان کجاست؟
عالم سیاه ماند مگر صبحدم بسوخت
ور نه ز نور در همه عالم نشان کجاست؟
ای آسمان شوخ سیه دل بگوی هین!
کانکس که بد به قدر به از آسمان کجاست؟
وی روزگار سنگدل سفله! باز گوی
کان میوه دل شه صاحبقران کجاست؟
ای دهر دون پرست! بدان تا چه کرده ای؟
در کینه که رفته و خون که خورده ای؟
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹
شه زاده رفت شور به عالم درافگنید
وین طاس سرنگون فلک خرد بشکنید
خاتون هفت کشور و زهر ای هشت خلد
جان داد و دم شمرد شما دم چه می زنید؟
آخر نه این عزیزه جگر گوشه شه است؟
بی او زمانه را به جگر خون در افگنید
او شد به زیر خاک و شما نیز بعد ازو
هم خاک در دو دیده گردون پراکنید
ای روزگار کینه کش و چرخ خیره کش
هر دو به خون مرد و زن آلوده دامنید
آن طفل را که روی جهان را ندید سیر
با خاک دوستی چه دهید ار نه دشمنید؟
ای اختران روشن این چه واقعه است؟
تاریک شد جهان ز شما گر چه روشنید
خاتون خلد و رابعه روزگار کو؟
او در گل و شما ز چه در سبز گلشنید؟
خیزید جمله تا به دم گرم آتشین
آتش زنیم در فلک ار همدم منید
دردا! که شد سلاله خاتون به زیر خاک
در حضرت خدای جهان برد جان پاک
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵
تا عالم است امید کسی زو وفا نشد
تا خاک بود درد دلی را دوا نشد
کس دانه ای نیافت ازین خرمن کبود
تا همچو دانه بسته دام فنا نشد
دهر دو رنگ و چرخ دو کیسه چه کار کرد؟
کان هر چه بد صواب به آخر خطا نشد
بر ساحل سعادت کلی که اوفتاد؟
آنکس که از مشیمه عالم جدا نشد
سر می برد معاینه گردون به دست قهر
جز بر سر بریده قد او دو تا نشد
گردن کسی که کرد یکی لحظه چون رباب
تا گوشمال یافته چون گردنا نشد
عالم به قول هیچ کس از فتنه سر نتافت
آهن به جد هیچ کسی کیمیا نشد
تا در میان خون کله سرکشان ندید
گردون به شرط تعزیه نیلی قبا شد
سیری طلب مکن که کس اندر نشیب خاک
جز تشنه لب نیامد و جز ناشتا نشد
هان ای مجیر! همدم عالم مشو که او
با همدم مسیح دوم آشنا نشد
یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
یک دل ز تیر حادثه بی غم که یافتست؟
یک دم ز صرف دهر مسلم که یافتست؟
زیر سپهر آینه گردان چو آینه
صافی دلی موافق و همدم که یافتست؟
هر تخم غم که گم شد ازین آسیای سبز
جز در میان تخمه آدم که یافتست؟
من تا منم ز غم دلی ایمن نیافتم
گویی به رغم من دل بی غم که یافتست؟
در عالم وجود سفینه نجات نیست
ور هست در جزیره عالم که یافتست؟
زیر فلک مگوی که صد خسته یافتم
یک خسته را بگوی که مرهم که یافتست؟
گم گشت صد هزار دل اندر میان خون
تا در دو کون یک دل خرم که یافتست؟
کس در زمانه مردم و راحت بهم نیافت
در شهر کور و آینه با هم که یافتست؟
از هر بنا که ماند ز ایام یادگار
الا بنای حادثه محکم که یافتست؟
روی مجیر پر خط خونین ز اشگ چشم
جز در وفات صدر مکرم که یافتست؟
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
آخر دوای جان ز جهان ناپدید شد
سرو سخن ز باغ بیان ناپدید شد
خورشید لطف بر سر کوه فنا رسید
آب صفا ز جوی جهان ناپدید شد
آنکو ز نفس ناطقه جانها به خلق داد
از نکبت زمانه چو جان ناپدید شد
در گشت در میانه عقد جلال و باز
بگسست عقد و در ز میان ناپدید شد
او در دو دست دهر مشعبد چو مهره بود
زین دست و رخ نمود، وزان ناپدید شد
معنی طلب مکن که امیر سخن نماند
گوهر طمع مدار که کان ناپدید شد
بر شاهراه فیض نشان بود خاطرش
فیض از راه اوفتاد و نشان ناپدید شد
عقلش زبان قدس همی خواند و زین سبب
در کام خاک همچو زبان ناپدید شد
معجز که آورد که مؤید جهان گذاشت؟
تیر از کجا رود که کمان ناپدید شد؟
دانی که چرخ پیر چرا؟ جمله چشم گشت
کز چرخ پیر سرو روان ناپدید شد
یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
دیدی که چرخ، شیشه زنهار چون شکست؟
کارش به دست حادثه در کار چون شکست؟
در کام عقل خرده الماس چون فشاند؟
در چشم نطق ناوک خونخوار چون شکست؟
سنگ قضا به دست فلک بود اگر نه او
بی سنگ جامخانه اسرار چون شکست؟
ای خار در دو چشم فلک رسته تا به قهر
در نرگس شکفته او خار چون شکست؟
آنجا نیم که چرخ طلسمش چگونه ساخت؟
زین دل شکسته ام که دگر بار چون شکست؟
بر روح او چهار در ارکان ببسته بود
در یک نفس نه آینه هر چار چون شکست؟
دلها بسی شکست ازین غم که آسمان
گوهر در آن دو لعل شکر بار چون شکست؟
فکرت یقین نکرد که او بال چون گشاد؟
نقطه خبر نداشت که پرگار چون شکست؟
خورشید دید و بس که نفسهای سرد او
بازار گرم صبح به آزار چون شکست؟
زنهاری زمانه که شد آنکه در نیافت؟
گو با امیر شیشه زنهار چون شکست؟
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
هرگز که دید روح قدس در دهان خاک
هرگز که یافت قفل مجرد میان خاک
در پشت خاک خایه زرین مجوی از آنک
مرغ مسیح سیر شد از آشیان خاک
آن شب که خاک پرده او شد به ماتمش
بدرید هفت پرده گردون فغان خاک
این سقف زینهار شکن خون ز دیده ریخت
از بس که زینهار شنید از زبان خاک
تا او چو گنج در شکم خاک شد دفین
شب هندوی است از پی او پاسبان خاک
گر بود جای نکته چون در دهان او
پس در چرا نهاد فلک در دهان خاک
گیرم که از جهان بشد آخر نه باز رست؟
از سعد و نحس اختر و سود و زیان خاک
روحش فلک به روح امین داد و باز رست
کان نقد جان نه زان فلک بد نه زان خاک
بی ذات او به چشم که بیند خیال لطف؟
با مشتری امید که دارد قران خاک؟
آنکو به آفتاب سر آستین نمود
سر بین که چون نهاد برین آستان خاک
یعنی دوان جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
تا در ز درد او به جگر در گشاده ام
صد جوی خون ز دیده اختر گشاده ام
بر روی ماه از آه جگر پرده بسته ام
وز روی زهره گوشه چادر گشاده ام
گردون دو تا شد از پی گوهر چیدن چو دید
کز دیده من طویله گوهر گشاده ام
گر باد غم ستد ز سر من کلاه صبر
شاید که من ز بی کلهی سر گشاده ام
خونی که دید ریخت خسم، گسر سترده ام
بندی که سینه بست، سگم گر گشاده ام
رعنای شوخ چشم منم ورنه در جهان
بی نور دیده دیده چرابر گشاده ام؟
گر هفت بحر هشت شود نیست طرفه زانک
بی او ز دیده قلزم دیگر گشاده ام
جوزا چو خاک خصم من آمد که من به آه
دوش از میان او کمر زر گشاده ام
از نسر آسمان بجز از بال نشکنم
اکنون که من به کین فلک پر گشاده ام
تا دیده بر جهان بزنم بی جهان لطف
در بسته ام به عزلت و دفتر گشاده ام
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
گندانی را که گند بدعت دارد
فرابه به سنگلاخ ما می آرد
او را همه وقت پشت پا خاریدی
اکنون به سر من که سرش می خارد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
چون لشکر عارضه به بد رای تو زد
بر عرض شریف عالم آرای تو زد
بودی ز شرف رسیده بر چرخ نهم
بر تو نرسید دست بر پای تو زد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
گفتم ز سپاهان مدد جان خیزد
لعلی است مروت که از آن کان خیزد
کی دانستم کاهل سپاهان کورند؟
با آنهمه سرمه کز سپاهان خیزد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
بر تیغ تو شاه روم سر عرضه کند
بر تیر تو نسر چرخ پر عرضه کند
نرگس که بود؟ که از سر بی مهری
در مجلس شاه سیم و زر عرضه کند
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
چون حق مروت و کرم نگزارید
امروز که فرمانده و دولتیارید
فردا که شود چشم سعادت در خواب
از کرده بد چه چشم نیکی دارید؟
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
مه اهل سپاهان و مه بدعهدیشان
در کار هنر سستی و بدجهدیشان
عیسی دمی ای مجیر! دامن در کش
زان قوم که دجال بود مهدیشان
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
ای گشته زیان مملکت سود از تو!
رو تازگی جهان بیفزود از تو
تو ایمنی از نکبت گیتی تا هست
خلق و پدر و خدای خشنود از تو
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
سوری که حور در وی پیرایه برگشاید
رضوان که نثارش عقد گهر گشاید
بر عزم خدمت او حورا میان ببندد
وز شرم زینت او جوزا کمر گشاید
رضوان اگر جنان را هر هشت در ببندد
زین بزم دست دولت هشتاد در گشاید
هر صبح نزهت از جان زنگی دگر زداید
هر شام عشرت از دل بندی دگر گشاید
گه نافهای تبت باد صبا شکافد
گه عقدهای بحرین ابر سحر گشاید
مطرب به وزن زیبا نقش نشاط بندد
شاعر به نظم شیرین تنگ شکر گشاید
از عکس روی هامون اندر هوای صافی
هر صبحدم تو گوئی سیمرغ پر گشاید
از جرم سنگ خارا تأثیر لطف خسرو
هر ساعتی چو کوثر صد چشمه برگشاید
دوزخ شود بهشتی هر گه زمانه در وی
بگذر اگر ز بزمی این دادگر گشاید
شاهیکه درگهش را، چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد
دست جهانی اکنون با رطل و جام بینی
در دار ملک خسرو دارالسلام بینی
اسباب ملک و ملت بر اتفاق یابی
احوال دین و دولت بر انتظام بینی
از بس که روی نیکو بینی به هر کناری
عاجز شوی ندانی کاول کدام بینی
در پیش هر که اکنون نرد نشاط بازد
بر رقعه تماشا داد تمام بینی
هر روز خال نزهت بر روی صبح یابی
هر شب شکنج شادی بر روی شام بینی
آن را که بود دایم دعوی پارسائی
اکنون مدام بر کف جام مدام بینی
یعنی که بزم خسرو خلدست بی خلافی
در خلد هر چه یابی بر حسب کام بینی
ای زاهد مزور از خود حلال داری
کاندر چنین بهشتی می را حرام بینی
هر روز بنده مانا بسته کمر شهان را
در پیش تخت خسرو کسری غلام بینی
خاقان دین منوچهر کز یاری سپهرش
در صدر مهر مسند مه پایگانه زیبد
اکنون زمین به خوبی چون آسمان نماید
عالم به وقت پیری خود را جوان نماید
گر صورت بهشت است ناممکنست بنگر
کاکنون همی ز خوبی صحرا جنان نماید
تأثیر چرخ و انجم فرق چنین جهان را
بنماید ار نماید در فر آن نماید
از بس که دست خسرو در و گهر فشاند
اطراف بارگاهش چونه بحر و کان نماید
صحرا ز حله های الوان بهر کناری
طراده از گل و مل از ارغوان نماید
در آفتاب دود عنبر فروغ مجمر
رایت گه از پرند و گه پرنیان نماید
حکمی که راند گردون در امن ملک شروان
اینک همی به خوبی آن را بیان نماید
هامون اگر ز گردون جوید ز حسن پیشی
برهان آن ز مجلس شاه جهان نماید
فرخنده شهریاری دیندار و دادگستر
گو تا زمانه باشد شاه زمانه زیبد
ای بزم شاه شروان چندان جمال داری
کاندر جمال باقی حد کمال داری
شاید که بی خلافت مثل بهشت خوانم
که حسن بی نهایت با خود مثال داری
فتوی که دادت آخر کایدون میان مردم
بازی مباح کردی باده حلال داری
بر چرخ کامکاری بدری شب طرب را
فارغ ز وصل و هجران نقص و کمال داری
گه انجم لطف را سوی شرف رسانی
گه اختر وبا را اندر وبال داری
بر اتفاق گردون نقص کمال یابی
در اختلاف گیتی بیم زوال داری
یزدان به مذهب من شبه و نظیر دارد
گر تو به هیچ مذهب شبه و همال داری
همچون مه دو هفته تائی به حسن لیکن
همچون هلال طلعت فرخنده فال داری
شاید که جمله انجم گردون کند نثارت
چون تو ز بزم خسرو زیب و جمال داری
آن آفتاب شاهان کاندر محل شاهی
شاهین قدر او را چرخ آشیانه زیبد
شاهی که پای شاهان فرسوده شد ز بندش
آزرده حلق شیران از حلقه کمندش
شد توتیای دولت خاک در سرایش
شد گوشواره گردون نعل سم سمندش
خورشید تیره ماند با خاطر منیرش
افلاک پست باشد با همت بلندش
بنگر به بارگاهش تا همچو مستمندان
شاهان نازنین را بینی نیازمندش
نام خدای بادا وآن فرشتگان هم
بر دست شیر گیرش بازوی دیو بندش
زینسان که دولت او آراست مملکت را
از حادثات گردون کمتر رسد گزندش
ایمن شدی ز دوزخ گر سجده بردی او را
آنک از بهشت باقی یزدان برون فکندش
بزمی نهاد و خوانی کز بهر چشم بد را
سازد سپهر و سوزد گه خز و گه سپندش
محبوس بین ز یزدان کز بهر چشم بد را
مشمول بین به شادی شهری به دست بندش
نواب بارگاهش میری گزیده شاید
فراش پیشگاهش شاهی یگانه زیبد
شاها همیشه دستت با جام باده بارا
وین بزم و خوان همیدون دایم نهاده بادا
فرزند پنج داری پنجاه باد و آنگه
از هر یکیت پانصد فرزند زاده بادا
چون تو سوار گردی بر مرکب مبارک
در خدمت رکابت گردون پیاده بادا
چون تو نشسته باشی بر تخت و تاج بر سر
چون بندگان به پیشت بخت ایستاده بادا
در هر چه رای داری وز هر چه کام یابی
از گشت چرخ و انجما داد تو داده بادا
هست آفت فلک را ره بسته زی در تو
بر خلق عالم این در دایم گشاده بادا
سرهای سرکشانی کز تو کشند کینه
در پای مرکبانت پست اوفتاده بادا
درگاهت از بلندی با چرخ باد همسر
بام سرای خصمت با بوم ساده بادا
از رشک این که داری پرباده جام بر کف
پر خون دل حسودت چون جام باده بادا
بعد از ثنات شاها گویم یکی غزل خوش
کز قول بوالفتوحش قول ترانه زیبد
ای زیر زلف پرچین ار تنگ چین نهاده
مه زآسمان به پیشت رخ بر زمین نهاده
یا آنکه نیست بر تو کس مهربان تر از من
با جان من فراقت بنیاد کین نهاده
در خلد کرد رضوان شکرانه بر جمالت
در حسن صد غرامت بر حور عین نهاده
در طاق ابروی تو نرگس کمان کشیده
داند ز خم کمانت جادو کمین نهاده
خوبان پاک دامن مانده بر آستانت
هر یک ز جان نثاری در آستین نهاده
چرخ آنقدر حلاوت از لعل نوشخندت
اندر شکر سرشته در انگبین نهاده
آن خال بر رخ تو گوئی که هست عمدا
از مشک نقطه نور بر یاسمین نهاده
الحق که شکر باشد با چون تو دلنوازی
بر مرکب تماشا ز اقبال زین نهاده
شاهی چنین نشسته وقتی چنین رسیده
بزمی چنین فکنده خوانی چنین نهاده
ای یادگار شاهان در ملک جاودان مان
کآن مملکت تو داری گو جاودانه زیبد