عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - فی المدیحه
ای آفریدگار چو تو نافریده کس
کار تو دانش و دهش و دین و داد بس
آنکس که یک نفس بزند بی رضای تو
باشد دلیل آنکه همان باشدش نفس
زی هر شهی نتازی هرگز برای جنگ
شهباز می نه پرد هرگز سوی مگس
حاجت به شحنه و به عسس نیست ملک را
زیرا که عدل و داد تو بس شحنه و عسس
را دان کنند از تو همی رادی اقتباس
چونانکه نور مه بود از مهر مقتبس
با دولت تو دولت و اقبال دشمنان
چون باد در سبد بود و آب در قفس
دوران به هر که هرچه دهد باز گیردش
هرچه آن دهی دگر نستانی تو باز پس
تو بحر بی کناری در جود و موج تو
در است و زر و موج بحار است خار و خس
چون کیقباد باشی در گنج و در بقا
چون بوفراس باشی بر صدرو بر فرس
کس در دیار تو نکند نوحه غیر جغد
کس در دیار تو نکند ناله جز جرس
هر سود کان ز دست تو ناید زیان بود
هر فضل کان ز پیش تو ناید بود هوس
نزدیک من مدیح تو خواندن فریضه تر
از زنده نزد مؤبدوز انجیل نزد قس
فریادرس توئی همه ملک زمانه را
چونانکه هست رسم بفریاد من برس
امسال ساز می بنمودند مردمان
بی می منم فتاده بدیماه در نکس
کاری بکس ندارم ور نیز دارمی
کاری است کاستوار ندارم بهیچ کس
انگور هفته ای بود ایخواجه زینهار
من بنده را ز راه کمین و درین سپس کذا
بادات جاودان زبر و زیر تاج و تخت
بادات جام و مسند پیوسته پیش و پس
کار تو دانش و دهش و دین و داد بس
آنکس که یک نفس بزند بی رضای تو
باشد دلیل آنکه همان باشدش نفس
زی هر شهی نتازی هرگز برای جنگ
شهباز می نه پرد هرگز سوی مگس
حاجت به شحنه و به عسس نیست ملک را
زیرا که عدل و داد تو بس شحنه و عسس
را دان کنند از تو همی رادی اقتباس
چونانکه نور مه بود از مهر مقتبس
با دولت تو دولت و اقبال دشمنان
چون باد در سبد بود و آب در قفس
دوران به هر که هرچه دهد باز گیردش
هرچه آن دهی دگر نستانی تو باز پس
تو بحر بی کناری در جود و موج تو
در است و زر و موج بحار است خار و خس
چون کیقباد باشی در گنج و در بقا
چون بوفراس باشی بر صدرو بر فرس
کس در دیار تو نکند نوحه غیر جغد
کس در دیار تو نکند ناله جز جرس
هر سود کان ز دست تو ناید زیان بود
هر فضل کان ز پیش تو ناید بود هوس
نزدیک من مدیح تو خواندن فریضه تر
از زنده نزد مؤبدوز انجیل نزد قس
فریادرس توئی همه ملک زمانه را
چونانکه هست رسم بفریاد من برس
امسال ساز می بنمودند مردمان
بی می منم فتاده بدیماه در نکس
کاری بکس ندارم ور نیز دارمی
کاری است کاستوار ندارم بهیچ کس
انگور هفته ای بود ایخواجه زینهار
من بنده را ز راه کمین و درین سپس کذا
بادات جاودان زبر و زیر تاج و تخت
بادات جام و مسند پیوسته پیش و پس
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش
آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - فی المدیحه
ایکام دل دوست و بلای دل دشمن
روزه شد و دیمه شد و عید آمد و بهمن
رسم اندر پیغمبر و بهمن تو بجای آر
هم سیرت پیغمبر و هم سیرت بهمن
بر سیرت آن هستی و بر کرده او نیز
بر سیرت این باش و بر آن کرده همی تن
از خصم میندیش و درافکن بقدح می
وز می برخان رنگ گلسرخ بیفکن
از شادی و از سور مپرداز بکاری
تا آنکه بپردازد بدخواه بشیون
گردون ز زمین دور کند گردن آن پست
کز کام و هوای تو بگرداند گردن
آنکس که ز دل خرمن تو سوخته خواهد
هم سوخته دل گردد و هم سوخته خرمن
بی کام تو یک مرد خراسان بقضا شد
یکره نتوانست گشاد از همه ارمن
با کام تو صد مرد خراسانی هر سال
دراعه بکردند پی فتح ملون
بدخواه تو فن دارد و تو فر خداوند
با فر خداوند فنا زاید از آن فن
خواهد که عدو از تو برد سود بچاره
کی کوه هماون بتوان سود بهاون
نتوان ستد از شیر بروباه نیستان
نتوان ستد از باز بدراج نشیمن
شاها بمثل دولت تو زرین جام است
جامی است بلورین بمثل دولت دشمن
چون بشکند آن زرگر از آن به کندش باز
چون بشکند این دیوش نتواند بستن
دولت بتو آرام کند ملک بدولت
همچون بخرد جان کند آرام و بجان تن
چونانکه ز گلشن تو سوی میدان آئی
از میدان دشمنت نیاید سوی گلشن
گر خصم تو آن چهره رخشانت ببیند
بر دیده او تیره شود عالم روشن
با مهر تو گردد بمثل ارزن چون کوه
با کین تو گردد بمثل کوه چو ارزن
نز خصم تو فتح آید و نز حاسد تو سعد
نی مرده شود زنده و نی مرد شود زن
چندانت بقا باد بشاهی و بشادی
کاتش نشود آب و نگردد شبه آهن
روزه شد و دیمه شد و عید آمد و بهمن
رسم اندر پیغمبر و بهمن تو بجای آر
هم سیرت پیغمبر و هم سیرت بهمن
بر سیرت آن هستی و بر کرده او نیز
بر سیرت این باش و بر آن کرده همی تن
از خصم میندیش و درافکن بقدح می
وز می برخان رنگ گلسرخ بیفکن
از شادی و از سور مپرداز بکاری
تا آنکه بپردازد بدخواه بشیون
گردون ز زمین دور کند گردن آن پست
کز کام و هوای تو بگرداند گردن
آنکس که ز دل خرمن تو سوخته خواهد
هم سوخته دل گردد و هم سوخته خرمن
بی کام تو یک مرد خراسان بقضا شد
یکره نتوانست گشاد از همه ارمن
با کام تو صد مرد خراسانی هر سال
دراعه بکردند پی فتح ملون
بدخواه تو فن دارد و تو فر خداوند
با فر خداوند فنا زاید از آن فن
خواهد که عدو از تو برد سود بچاره
کی کوه هماون بتوان سود بهاون
نتوان ستد از شیر بروباه نیستان
نتوان ستد از باز بدراج نشیمن
شاها بمثل دولت تو زرین جام است
جامی است بلورین بمثل دولت دشمن
چون بشکند آن زرگر از آن به کندش باز
چون بشکند این دیوش نتواند بستن
دولت بتو آرام کند ملک بدولت
همچون بخرد جان کند آرام و بجان تن
چونانکه ز گلشن تو سوی میدان آئی
از میدان دشمنت نیاید سوی گلشن
گر خصم تو آن چهره رخشانت ببیند
بر دیده او تیره شود عالم روشن
با مهر تو گردد بمثل ارزن چون کوه
با کین تو گردد بمثل کوه چو ارزن
نز خصم تو فتح آید و نز حاسد تو سعد
نی مرده شود زنده و نی مرد شود زن
چندانت بقا باد بشاهی و بشادی
کاتش نشود آب و نگردد شبه آهن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل
بهشت وار شد از نو بهار و بخت جوان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - فی المدیحه
تا باد گذر کرد بگلزار و ببستان
از نافه تبت شده بستان چو شبستان
از بید همه باغ پر از شیشه میناست
وز لاله همه دشت پر از حقه مرجان
آن شیشه پر از غالیه وان حقه پر از مشگ
این مشگ پدید آمده آن غالیه پنهان
باد آمد و آورد همه غارت تاتار
ابر آمد و آورد همه غارت عمان
پر مشگ شده زان نفس سوسن آزاد
پر در شده از این دهن لاله نعمان
مقری شده قمری و مذکر شده بلبل
این قصه همی خواند و آن آیت قرآن
پر در و عقیق است همه کوه و بساتین
پر عنبر و مشگ است همه دشت و بیابان
گلزار چو میخواره قدح دارد در دست
بلبل چو مغنی ز برش ساخته دستان
پیرایه بستان بخزان بود بدینار
پیراهن کهسار همی بود ز کتان
آن ابر همی بارد چون دیده عاشق
وان برق همی تابد چون چهره جانان
آن قبله خلخ بدو زلفین و بدو رخ
یاقوت لب و سیمتن و سیب زنخدان
از غالیه پیوسته بیک ماه دو زنجیر
وز مشگ فرو هشته بخورشید دو چوگان
با رطل و قدح زو بود افروخته مجلس
با تیر و کمان زو بود آراسته میدان
گوئی که ز یاقوت همی تابد پروین
چون باز کند دو لب و بنماید دندان
ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف
وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان
فرخنده چو تأییدی و پاینده چو اسلام
بایسته چو توحیدی و شایسته چو ایمان
رضوان که خلاف تو کند گردد مالک
مالک که هوای تو کند گردد رضوان
گر بود بفرمان سلیمان پیمبر
دام و دد و دیو و پری و آدم و شیطان
پنهان ز تواند آنان از بیم و بیایند
گر امر کنی هشته سر اندر خط فرمان
از گنج تو چندان برود زر بیکی روز
کان را نتوان یافت بصد عمر ز صد کان
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند بگیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش قهر تو بتابد سوی گیلان
یک روز بده سال بگیلان نشود نم
وز مصر بخیزد همه روزه خود سیلان
ای کشته محنت را چون عیسی مریم
وی زنده عاصی را چون موسی عمران
داده است ترا هرچه همی خواستی ایزد
فرزند ترا با تو بقا باد فراوان
از نافه تبت شده بستان چو شبستان
از بید همه باغ پر از شیشه میناست
وز لاله همه دشت پر از حقه مرجان
آن شیشه پر از غالیه وان حقه پر از مشگ
این مشگ پدید آمده آن غالیه پنهان
باد آمد و آورد همه غارت تاتار
ابر آمد و آورد همه غارت عمان
پر مشگ شده زان نفس سوسن آزاد
پر در شده از این دهن لاله نعمان
مقری شده قمری و مذکر شده بلبل
این قصه همی خواند و آن آیت قرآن
پر در و عقیق است همه کوه و بساتین
پر عنبر و مشگ است همه دشت و بیابان
گلزار چو میخواره قدح دارد در دست
بلبل چو مغنی ز برش ساخته دستان
پیرایه بستان بخزان بود بدینار
پیراهن کهسار همی بود ز کتان
آن ابر همی بارد چون دیده عاشق
وان برق همی تابد چون چهره جانان
آن قبله خلخ بدو زلفین و بدو رخ
یاقوت لب و سیمتن و سیب زنخدان
از غالیه پیوسته بیک ماه دو زنجیر
وز مشگ فرو هشته بخورشید دو چوگان
با رطل و قدح زو بود افروخته مجلس
با تیر و کمان زو بود آراسته میدان
گوئی که ز یاقوت همی تابد پروین
چون باز کند دو لب و بنماید دندان
ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف
وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان
فرخنده چو تأییدی و پاینده چو اسلام
بایسته چو توحیدی و شایسته چو ایمان
رضوان که خلاف تو کند گردد مالک
مالک که هوای تو کند گردد رضوان
گر بود بفرمان سلیمان پیمبر
دام و دد و دیو و پری و آدم و شیطان
پنهان ز تواند آنان از بیم و بیایند
گر امر کنی هشته سر اندر خط فرمان
از گنج تو چندان برود زر بیکی روز
کان را نتوان یافت بصد عمر ز صد کان
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند بگیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش قهر تو بتابد سوی گیلان
یک روز بده سال بگیلان نشود نم
وز مصر بخیزد همه روزه خود سیلان
ای کشته محنت را چون عیسی مریم
وی زنده عاصی را چون موسی عمران
داده است ترا هرچه همی خواستی ایزد
فرزند ترا با تو بقا باد فراوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - فی المدیحه
خداوندا ترا زیبد خداوندی جهان کردن
که تو دانی ز بدخواهان جهان جان جهان کردن
تو دانی بدسگالان را نشان تیر کردن دل
تو دانی دشمنان را تن بکردار کمان کردن
ندانم هیچ بندی را که نتوانی گشادن تو
ندانم هیچ کاری را که نتوانی تو آن کردن
ترا چندین توانائی است از مردی و دانائی
که شاهان را همه یکسر توانی ناتوان کردن
توانی کرد هر کاری بزودی در زمان لیکن
بیک ساعت توانستی چنین سیصد چنان کردن
تو بگذاری معادی را بکام خویش یک چندی
که پندارد که نتوانی بر او دل کامران کردن
کنی زیر و زبر کاهش که داند هر که دانی تو
گرانها را سبک کردن سبکها را گران کردن
امیری از تو عاصی گشت اندر قلعه محکم
که نتواند فراز آن گذر باد وزان کردن
بزیر او بود دائم فلکها را روشن کردن
فرود او بود دائم کواکب را قران کردن
نگاه از بام بر بومش بنتوان جز بشب کردن؟
نگاه از بوم بر بامش نشاید جز ستان کردن
ز بالاش اندرون شاید نگه کردن سوی اختر
چه آسانست از بالاش حکم اختران کردن
نه در دیوار او بتوان بقوت رخنه افکندن
که بر چرخ برین نتوان بحیلت ره روان کردن
بسالی مرغ نتواند شدن بر بام او از زیر
بماهی ماه نتواند میانش را کران کردن
کشیده گرد او کنده چسان دریای موج آور
که از هر یک توان بر دشت جیحونی روان کردن
میانش نیستان گشته در او شیران نهان گشته
که شیران را نباشد جای جز در نیستان کردن
در افتادند چون شیران در آن لشگر سپاه تو
که شیران را بشیران چاره در صحرا توان کردن
بتیر و نیزه آن کردند با ایشان ببخت تو
که نتواند خزانی باد با برگ رزان کردن
بزوبین دیلم آن کردند با ایشان کجا زین پس
نیارد هیچ دشمن یاد جنگ دیلمان کردن
ز خونشان نوبهار سیل کردی در خزان آنجا
که داند نوبهار و سیل هرگز در خزان کردن
ز خونشان ریگ صحراها برنگ ناردان کردی
که داند ریگ صحراها برنگ ناردان کردن
چو گشتندی از او عاجز تو بگرفتی بقهر آن دز
که داند جز تو این هرگز چنین فتح عیان کردن
همیشه میر و مهترشان همی گفتی حدیث ما
نباشد بر شما الا بشمشیر و سنان کردن
ز شمشیر و سنان کردی همه کار و تو آوردی
ز شمشیر و سنان کارش بانگشت و زبان کردن
زبان فریاد خوان کرد از پی فریاد هر ساعت
که داند جز تو میران را زبان فریاد خوان کردن
بخان و مان محکم خصم غره گشت و عاصی شد
ندانست او که بتواند کسش بی خانمان کردن
همیش بی خانمان کردی همش بی خیل و بی نعمت
اگر خواهی تو بتوانیش بی جان و روان کردن
زیان کردند خصمانت بطمع سود بسیاری
بطمع سود در طبع است نادانرا زیان کردن
ترا هست ای ملک زین دژ گشادن فخر هر چندان
که مر محمود غازی را ز فتح هندوان کردن
خداوندا تو سر تا پا همه تایید یزدانی
نشاید جز بتاییدی چنین کاری چنان کردن
اگر نوشیروانرا از عدالت وصف کردندی
خطا باشد قیاس تو بصد نوشیروان کردن
خلاف تو کند بی هوش و بی جان شهریارنرا
رضای تو بسنگ اندر تواند هوش و جان کردن
فراوان دوستانرا رخ برنگ ارغوان کردی
توانی دوستانرا رخ برنگ ارغوان کردن
فراوان پرنیان کردی بسان خار بر خصمان
تو دانی خار بر یاران بسان پرنیان کردن
هرآنکس کو کند کاری نکرده بر گمان باشد
تو بتوانی هر آن کاری که خواهی بی گمان کردن
خدای آسمان کردت خداوند زمین یکسر
خلاف تو بود ضد خدای آسمان کردن
همیشه زائران تو برامش کردن و شادی
همیشه زرت اندر کف بفریاد و فغان کردن
مکان خواستارانست روز و شب سرای تو
نتاند خواسته یک شب بنزد تو مکان کردن
فلک همداستان کردن نداند آز را هرگز
ببخشش آز را تاند کفت همداستان کردن
خدای جاودان ملک و بقای جاودان دادت
ترا باید خداوندی و میری جاودان کردن
چنانی مهربان چندان که قدرت داد یزدانت
که بر میشان پلنگان را توانی مهربان کردن
الا تا شادمان گردد میان گلستان دلها
الا تا گلستان داند دلش را شامان کردن
جهانرا شادمان کردی همیشه شادمان باشی
که نتواند بجز تو کس جهان را شادمان کردن
که تو دانی ز بدخواهان جهان جان جهان کردن
تو دانی بدسگالان را نشان تیر کردن دل
تو دانی دشمنان را تن بکردار کمان کردن
ندانم هیچ بندی را که نتوانی گشادن تو
ندانم هیچ کاری را که نتوانی تو آن کردن
ترا چندین توانائی است از مردی و دانائی
که شاهان را همه یکسر توانی ناتوان کردن
توانی کرد هر کاری بزودی در زمان لیکن
بیک ساعت توانستی چنین سیصد چنان کردن
تو بگذاری معادی را بکام خویش یک چندی
که پندارد که نتوانی بر او دل کامران کردن
کنی زیر و زبر کاهش که داند هر که دانی تو
گرانها را سبک کردن سبکها را گران کردن
امیری از تو عاصی گشت اندر قلعه محکم
که نتواند فراز آن گذر باد وزان کردن
بزیر او بود دائم فلکها را روشن کردن
فرود او بود دائم کواکب را قران کردن
نگاه از بام بر بومش بنتوان جز بشب کردن؟
نگاه از بوم بر بامش نشاید جز ستان کردن
ز بالاش اندرون شاید نگه کردن سوی اختر
چه آسانست از بالاش حکم اختران کردن
نه در دیوار او بتوان بقوت رخنه افکندن
که بر چرخ برین نتوان بحیلت ره روان کردن
بسالی مرغ نتواند شدن بر بام او از زیر
بماهی ماه نتواند میانش را کران کردن
کشیده گرد او کنده چسان دریای موج آور
که از هر یک توان بر دشت جیحونی روان کردن
میانش نیستان گشته در او شیران نهان گشته
که شیران را نباشد جای جز در نیستان کردن
در افتادند چون شیران در آن لشگر سپاه تو
که شیران را بشیران چاره در صحرا توان کردن
بتیر و نیزه آن کردند با ایشان ببخت تو
که نتواند خزانی باد با برگ رزان کردن
بزوبین دیلم آن کردند با ایشان کجا زین پس
نیارد هیچ دشمن یاد جنگ دیلمان کردن
ز خونشان نوبهار سیل کردی در خزان آنجا
که داند نوبهار و سیل هرگز در خزان کردن
ز خونشان ریگ صحراها برنگ ناردان کردی
که داند ریگ صحراها برنگ ناردان کردن
چو گشتندی از او عاجز تو بگرفتی بقهر آن دز
که داند جز تو این هرگز چنین فتح عیان کردن
همیشه میر و مهترشان همی گفتی حدیث ما
نباشد بر شما الا بشمشیر و سنان کردن
ز شمشیر و سنان کردی همه کار و تو آوردی
ز شمشیر و سنان کارش بانگشت و زبان کردن
زبان فریاد خوان کرد از پی فریاد هر ساعت
که داند جز تو میران را زبان فریاد خوان کردن
بخان و مان محکم خصم غره گشت و عاصی شد
ندانست او که بتواند کسش بی خانمان کردن
همیش بی خانمان کردی همش بی خیل و بی نعمت
اگر خواهی تو بتوانیش بی جان و روان کردن
زیان کردند خصمانت بطمع سود بسیاری
بطمع سود در طبع است نادانرا زیان کردن
ترا هست ای ملک زین دژ گشادن فخر هر چندان
که مر محمود غازی را ز فتح هندوان کردن
خداوندا تو سر تا پا همه تایید یزدانی
نشاید جز بتاییدی چنین کاری چنان کردن
اگر نوشیروانرا از عدالت وصف کردندی
خطا باشد قیاس تو بصد نوشیروان کردن
خلاف تو کند بی هوش و بی جان شهریارنرا
رضای تو بسنگ اندر تواند هوش و جان کردن
فراوان دوستانرا رخ برنگ ارغوان کردی
توانی دوستانرا رخ برنگ ارغوان کردن
فراوان پرنیان کردی بسان خار بر خصمان
تو دانی خار بر یاران بسان پرنیان کردن
هرآنکس کو کند کاری نکرده بر گمان باشد
تو بتوانی هر آن کاری که خواهی بی گمان کردن
خدای آسمان کردت خداوند زمین یکسر
خلاف تو بود ضد خدای آسمان کردن
همیشه زائران تو برامش کردن و شادی
همیشه زرت اندر کف بفریاد و فغان کردن
مکان خواستارانست روز و شب سرای تو
نتاند خواسته یک شب بنزد تو مکان کردن
فلک همداستان کردن نداند آز را هرگز
ببخشش آز را تاند کفت همداستان کردن
خدای جاودان ملک و بقای جاودان دادت
ترا باید خداوندی و میری جاودان کردن
چنانی مهربان چندان که قدرت داد یزدانت
که بر میشان پلنگان را توانی مهربان کردن
الا تا شادمان گردد میان گلستان دلها
الا تا گلستان داند دلش را شامان کردن
جهانرا شادمان کردی همیشه شادمان باشی
که نتواند بجز تو کس جهان را شادمان کردن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح میر ابونصر مملان
شد برگ رزان زرد ز آذر مه و آبان
شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست بآئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله خندان
آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق
وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان
تا سیب بکردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر بکافور بپوشید سر کوه
از باد بدینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان
ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار بمملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد
بر وی ننهد منت یک لاله نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان
پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران ببهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران
شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست بآئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله خندان
آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق
وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان
تا سیب بکردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر بکافور بپوشید سر کوه
از باد بدینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان
ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار بمملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد
بر وی ننهد منت یک لاله نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان
پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران ببهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح ابومنصور وهسودان
کسی کش دل برد دلبر کسی کش جان برد جانان
که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن
مرا برگو که جان و دل بجانان دادم و دلبر
همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان
اگر باز آیدم دلبر نیندیشم بتیر از دل
وگر باز آیدم جانان نیندیشم بتیغ از جان
چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد
من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران
نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین
امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان
فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل
بهار رنج و بار جان بدو نسرین و دو مرجان
هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم
بآب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان
رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر
ز نور ماه نیلوفر بآب اندر بود پنهان
الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من
یکی همچون بمن تازی یکی تازی بترکستان
یکی حمله ببر بردن یکل حمله سرش بشکن
بجام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان
مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون
که خون را من بپالودم ز راه دیده گریان
از آن چون قبله دهقان بسوزانی و تابانی
چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان
مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی در ده
کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان
چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا
چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان
بزردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم
بپاکی چون دل دانا وزو دانا شود نادان
بطعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر
برنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان
چو در جام است زو رخشان نماید دیده تاری
چو در جان رفت زو تاری نماید دیده رخشان
زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم
چو آبست آن و لیکن هست خواب رفته را درمان
اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد
حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران
پناه گر گر و گر زن ستون تخمه و لشگر
چراغ گوهر و کشور ابومنصور وهسودان
اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت
همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان
ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت
ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان
اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت
وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان
چو رهبان اندر آن عالم بدوزخ در شود زاهد
چو زاهد اندر آن عالم بجنت در شود رهبان
ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر
کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان
اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل
ز بیم او فرو ماند زمانی گنبد گردان
تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم
رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان؟
بجنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش
بمردی باز گردانید بر اندامشان پیکان
کنون تا از سر ایشان تو سایه بر گرفتستی
نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان
همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن
چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان
هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت
چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران
خداوندا من این چندان بیک لفظ تو بنوشتم
ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان
اگر شایم ترا چاکر پدید آرم یکی نیکی
و گرنه چون ترا باشد پدیداری کنم فرمان
فزون از طاقت امکان نگیرد بنده را ایزد
ندارم من بدشواری فزون زین طاقت امکان
الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا
الا تا در مه نیسان بروید لاله نعمان
همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون
همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان
که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن
مرا برگو که جان و دل بجانان دادم و دلبر
همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان
اگر باز آیدم دلبر نیندیشم بتیر از دل
وگر باز آیدم جانان نیندیشم بتیغ از جان
چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد
من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران
نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین
امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان
فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل
بهار رنج و بار جان بدو نسرین و دو مرجان
هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم
بآب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان
رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر
ز نور ماه نیلوفر بآب اندر بود پنهان
الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من
یکی همچون بمن تازی یکی تازی بترکستان
یکی حمله ببر بردن یکل حمله سرش بشکن
بجام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان
مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون
که خون را من بپالودم ز راه دیده گریان
از آن چون قبله دهقان بسوزانی و تابانی
چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان
مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی در ده
کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان
چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا
چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان
بزردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم
بپاکی چون دل دانا وزو دانا شود نادان
بطعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر
برنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان
چو در جام است زو رخشان نماید دیده تاری
چو در جان رفت زو تاری نماید دیده رخشان
زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم
چو آبست آن و لیکن هست خواب رفته را درمان
اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد
حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران
پناه گر گر و گر زن ستون تخمه و لشگر
چراغ گوهر و کشور ابومنصور وهسودان
اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت
همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان
ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت
ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان
اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت
وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان
چو رهبان اندر آن عالم بدوزخ در شود زاهد
چو زاهد اندر آن عالم بجنت در شود رهبان
ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر
کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان
اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل
ز بیم او فرو ماند زمانی گنبد گردان
تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم
رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان؟
بجنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش
بمردی باز گردانید بر اندامشان پیکان
کنون تا از سر ایشان تو سایه بر گرفتستی
نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان
همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن
چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان
هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت
چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران
خداوندا من این چندان بیک لفظ تو بنوشتم
ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان
اگر شایم ترا چاکر پدید آرم یکی نیکی
و گرنه چون ترا باشد پدیداری کنم فرمان
فزون از طاقت امکان نگیرد بنده را ایزد
ندارم من بدشواری فزون زین طاقت امکان
الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا
الا تا در مه نیسان بروید لاله نعمان
همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون
همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - فی المدیحه
هر آنچه هست نهان از منجمان جهان
ز رای روشن شاه زمانه نیست نهان
هر آنچه خواهد بودن در آیدش بضمیر
هر آنچه خواهد رفتن در آیدش بزیان
ببیند او بعیان هر چه نزد عقل خبر
در آیدش بیقین هر چه نزد خلق گمان
سپه برون برد از رود ژرف بی کشتی
گهر برآورد از سنگ خاره بی کهکان
اگر چه شاه جوانست بخت او پیر است
ز عقل پیرش بختش همیشه هست جوان
چو او ز گنجه بفال بهی برون آمد
یکیش گفتی این و یکیش گفتی آن
که بی سپاه گران خصم را مدار سبک
بجنگ خصم منه روی بی سپاه گران
نبرد کس را فرمان و خیمه بیرون زد
جز آن نکرد کجا آید از خرد فرمان
ز درد زود رها گردد آنکسی که کند
باتفاق خرد درد خویش را درمان
چو بدسگال ز کردار شاه شد آگاه
دلش نژند شد از بیم و تن ز هول نوان
چو دم بخواهش نگشاد آنکه رفتش پیش
بجنگ جستن شاه جهان ببست میان
بمال و ملک سپاهی بهم فرا آورد
فزون ز برگ درختان و قطره باران
سوارشان همه گردان ارمن و ابخاز
پیاده شان همه شیران لگزی و شروان
همه بتیغ چو گیو و بنیزه چون بیژن
همه بحمله چو رستم بحیله چون دستان
برابر شه آران شدند بر کوهی
که بی دلیل نداند در آن شدن شیطان
پناه خویش گرفتند بیشه بر سر کوه
چنانکه سرش همی گفت راز با سرطان
چور ایت شه گیتی بدشت پیدا شد
نهان شدند سپه در درون یکان و دوگان
ملک بیامد آنجا بناز و فیروزی
گشاده روی و گشاده دل و گشاده عنان
دو روز خرم و خندان بگرد آن بنشست
شده بدیدن او خلق خرم و خندان
برفت وی که بسوزد زمین دشمن دین
مگر شود جگر دشمنان بدان سوزان
سران لشگر ایشان رسید بر کوهی
که هیچ خلق بدان سرکشی نداد نشان
سپاه شاه کشیدندشان ز کوه بدشت
بیامدند ز دوده دل و ز دو ده سنان
ز نیره ها همه صحرا چو نیستان شده بود
همه چو شیران در نیستان گرفته مکان
بسان طوفان از که برآمدند و لیک
بخاست بر ز می از خون حلقشان طوفان
بحمله سپه شاه خیل ایشان را
بتیغ کرد دریده دل و رمیده روان
بساعتی تنشان شد نشانه زوبین
بساعتی دلشان شد نشانه پیکان
ز هول تیر سواران تیر قد عدو
شدند گوژ و نوان اندران بسان کمان
هوا برنگ شبه شد زمین برنگ عقیق
یکی ز تیر روان و یکی ز خون روان
بجان ز شاه نرسته از آن سپاه دو بهر
بتن نرست و بمال آن کجا برست بجان
سپاهشان را کشته سپاه شاه زمین
امیرشان را کرده اسیر شاه زمان
امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه
شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان
نه مهتر است و نه کهتر بدین سپاه اندر
که نیست مهتری از کافرانش وز دزدان
اگر نبودی تایید شاه شیر شکار
وگر نبودی اقبال میر شهرستان
بکار زاری از پیش لشگری چندین
چگونه گشتی آواره لشگری چندان
همیشه نازش گردنکشان از من و روم
بفتح ار کون بود و فتح ارزنگان
ولیکن ایشان ز انبوه خیل نازیدند
ملک ننازد الا بفره یزدان
بآفتاب بر آورد افسر اسلام
بزیر خاک فرو برد رایت کفران
خدایگان بزمانی ز کافران بستد
بتیغ کینه فضلون و کینه مملان
کنون هر آنچه تو خواهی بگردنش برنه
کنون هرانچه تو خواهی ز نعمتش بستان
کنون اگر پسرشرا بدو فروشی بر
بس است قلعه نشواد و ایدرش ارزان
تو بر نشاطی و هر روز خصم بر تیمار
تو بر فزونی و هر روز خصم بر نقصان
تودی برون شده بودی بشهر خصم اندر
که تا بر آتش بوم و برش کنی ویران
چنانکه موسی عمران بکوه آتش جست
پیمبری یافت از کوه موسی عمران
یکی سپاه شکستی دلیر و شاه شکن
شهی گرفتی لشگر فروز و گردافشان
همیشه تا که بود در جهان هوان و هوا
همیشه تا که بود در جهان بهار و خزان
خزان ناصح تو سال و ماه باد بهار
هوای حاسد تو سال و ماه باد هوان
ز رای روشن شاه زمانه نیست نهان
هر آنچه خواهد بودن در آیدش بضمیر
هر آنچه خواهد رفتن در آیدش بزیان
ببیند او بعیان هر چه نزد عقل خبر
در آیدش بیقین هر چه نزد خلق گمان
سپه برون برد از رود ژرف بی کشتی
گهر برآورد از سنگ خاره بی کهکان
اگر چه شاه جوانست بخت او پیر است
ز عقل پیرش بختش همیشه هست جوان
چو او ز گنجه بفال بهی برون آمد
یکیش گفتی این و یکیش گفتی آن
که بی سپاه گران خصم را مدار سبک
بجنگ خصم منه روی بی سپاه گران
نبرد کس را فرمان و خیمه بیرون زد
جز آن نکرد کجا آید از خرد فرمان
ز درد زود رها گردد آنکسی که کند
باتفاق خرد درد خویش را درمان
چو بدسگال ز کردار شاه شد آگاه
دلش نژند شد از بیم و تن ز هول نوان
چو دم بخواهش نگشاد آنکه رفتش پیش
بجنگ جستن شاه جهان ببست میان
بمال و ملک سپاهی بهم فرا آورد
فزون ز برگ درختان و قطره باران
سوارشان همه گردان ارمن و ابخاز
پیاده شان همه شیران لگزی و شروان
همه بتیغ چو گیو و بنیزه چون بیژن
همه بحمله چو رستم بحیله چون دستان
برابر شه آران شدند بر کوهی
که بی دلیل نداند در آن شدن شیطان
پناه خویش گرفتند بیشه بر سر کوه
چنانکه سرش همی گفت راز با سرطان
چور ایت شه گیتی بدشت پیدا شد
نهان شدند سپه در درون یکان و دوگان
ملک بیامد آنجا بناز و فیروزی
گشاده روی و گشاده دل و گشاده عنان
دو روز خرم و خندان بگرد آن بنشست
شده بدیدن او خلق خرم و خندان
برفت وی که بسوزد زمین دشمن دین
مگر شود جگر دشمنان بدان سوزان
سران لشگر ایشان رسید بر کوهی
که هیچ خلق بدان سرکشی نداد نشان
سپاه شاه کشیدندشان ز کوه بدشت
بیامدند ز دوده دل و ز دو ده سنان
ز نیره ها همه صحرا چو نیستان شده بود
همه چو شیران در نیستان گرفته مکان
بسان طوفان از که برآمدند و لیک
بخاست بر ز می از خون حلقشان طوفان
بحمله سپه شاه خیل ایشان را
بتیغ کرد دریده دل و رمیده روان
بساعتی تنشان شد نشانه زوبین
بساعتی دلشان شد نشانه پیکان
ز هول تیر سواران تیر قد عدو
شدند گوژ و نوان اندران بسان کمان
هوا برنگ شبه شد زمین برنگ عقیق
یکی ز تیر روان و یکی ز خون روان
بجان ز شاه نرسته از آن سپاه دو بهر
بتن نرست و بمال آن کجا برست بجان
سپاهشان را کشته سپاه شاه زمین
امیرشان را کرده اسیر شاه زمان
امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه
شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان
نه مهتر است و نه کهتر بدین سپاه اندر
که نیست مهتری از کافرانش وز دزدان
اگر نبودی تایید شاه شیر شکار
وگر نبودی اقبال میر شهرستان
بکار زاری از پیش لشگری چندین
چگونه گشتی آواره لشگری چندان
همیشه نازش گردنکشان از من و روم
بفتح ار کون بود و فتح ارزنگان
ولیکن ایشان ز انبوه خیل نازیدند
ملک ننازد الا بفره یزدان
بآفتاب بر آورد افسر اسلام
بزیر خاک فرو برد رایت کفران
خدایگان بزمانی ز کافران بستد
بتیغ کینه فضلون و کینه مملان
کنون هر آنچه تو خواهی بگردنش برنه
کنون هرانچه تو خواهی ز نعمتش بستان
کنون اگر پسرشرا بدو فروشی بر
بس است قلعه نشواد و ایدرش ارزان
تو بر نشاطی و هر روز خصم بر تیمار
تو بر فزونی و هر روز خصم بر نقصان
تودی برون شده بودی بشهر خصم اندر
که تا بر آتش بوم و برش کنی ویران
چنانکه موسی عمران بکوه آتش جست
پیمبری یافت از کوه موسی عمران
یکی سپاه شکستی دلیر و شاه شکن
شهی گرفتی لشگر فروز و گردافشان
همیشه تا که بود در جهان هوان و هوا
همیشه تا که بود در جهان بهار و خزان
خزان ناصح تو سال و ماه باد بهار
هوای حاسد تو سال و ماه باد هوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - فی الرثاء
ای میر بسان مصطفی بودی
چون او ز همه بدی جدا بودی
بسیار بلا کشیدی از گیتی
بی آنکه تو خلق را بلا بودی
رفتی ز جهان به تشنگی بیرون
مانند شهید کربلا بودی
همراه براه انبیا رفتی
زیرا که ز جمع انبیا بودی
تیمار و بلای انبیا دیدی
هر چند بخواب و خور چو ما بودی
کس پور نگشت پادشاهان را
بودی تو نبی نه پادشا بودی
غالی بتو در چرا شد این عالم
گر نه تو بفضل مرتضی بودی
تأثیر زحل ببرد جانت را
هر چند تو مشتری لقا بودی
از روی زمین سوی هوا رفتی
زیرا که بپاکی هوا بودی
گر مرگ سزای مردمان آمد
باری تو بمرگ ناسزا بودی
زیرا که بخلق و خوی از هر چیز
از مردم این جهان جدا بودی
مرگ تو صواب کس نبیند زانک
پوشنده زلت و خطا بودی
چون اقدم و چون نیا بدستی بل
فرخ تر از اقدم و نیا بودی
از هیبت دیو و دیو مردم
چون خسرو پور برخیا بودی
گردنده جهان به آسیا ماند
تو شاه چو قطب آسیا بودی
گشتی ز نیاز و آز ما فانی
زان پس که نیاز را فنا بودی
چون او ز همه بدی جدا بودی
بسیار بلا کشیدی از گیتی
بی آنکه تو خلق را بلا بودی
رفتی ز جهان به تشنگی بیرون
مانند شهید کربلا بودی
همراه براه انبیا رفتی
زیرا که ز جمع انبیا بودی
تیمار و بلای انبیا دیدی
هر چند بخواب و خور چو ما بودی
کس پور نگشت پادشاهان را
بودی تو نبی نه پادشا بودی
غالی بتو در چرا شد این عالم
گر نه تو بفضل مرتضی بودی
تأثیر زحل ببرد جانت را
هر چند تو مشتری لقا بودی
از روی زمین سوی هوا رفتی
زیرا که بپاکی هوا بودی
گر مرگ سزای مردمان آمد
باری تو بمرگ ناسزا بودی
زیرا که بخلق و خوی از هر چیز
از مردم این جهان جدا بودی
مرگ تو صواب کس نبیند زانک
پوشنده زلت و خطا بودی
چون اقدم و چون نیا بدستی بل
فرخ تر از اقدم و نیا بودی
از هیبت دیو و دیو مردم
چون خسرو پور برخیا بودی
گردنده جهان به آسیا ماند
تو شاه چو قطب آسیا بودی
گشتی ز نیاز و آز ما فانی
زان پس که نیاز را فنا بودی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - فی المدیحه
کمر بستند بهر کین شه ترکان پیکاری
همه یک رو بخونخواری همه یکدل بجراری
یکی ترکان مسعودی بقصد خیل مسعودان
نهاده تن بکین کاری ودل داده بخونخواهی
بسان کوه از انبوهی و چون ریک از فراوانی
چو شیران از گران زخمی چو دیوان از سبکباری
چه محمودی چه مسعودی چه مودودی چه داودی
چه خاقانی چه سلطانی چه دیوانی چه پیکاری
جهان جویان بدمسازی جهان گیران بهم پشتی
جهان سوزان بیک زخمی جهان روبان بیکباری
ز جان و مالشان یکباره نادیدار کردندی
اگر یک ساعت دیگر نگشتی شاه دیداری
چو عالی رأیت خسرو ز تاری گرد پیدا شد
بر ایشان روز روشن شد بکردار شب تاری
باندک لشگر اندک کرد مر بسیار ایشان را
سپه را شاه دانا به ز هم پشتی بسیاری
همه خویشان و پیوندان همه اندر هزیمتگه
ز بس زاری ز یکدیگر همی جستند بیزاری
اگر خسرو نبخشودی و در خورشان نفرمودی
نرستی جانور زانجا نه جنگی و نه پیکاری
چه ارزد غدر با دولت چه ارزد مکر با دانش
اگر چه کار ترکان هست مکاری و غداری
خداوندا پراکندی ز هم پیوسته خیلی را
چه از زنگان چه از گرگان چه از آمل چه از ساری
ز تنشان تلها کردی بصحرای سراب اندر
میان تلها کردی ز خونشان جویها جاری
وز آنجا تاختن کردی بسوی قلعه محکم
که بر باره اش نیابد ره بحیلت باد آزاری
فلک پهنا و بالا و در او مردان جنگ آور
گزیده هر یک از شهری بخونخواهی و عیاری
بر او رفتند تازان خیل تو در دم بآسانی
و گرچه دیو نتواند بر او رفتن بدشواری
دژی را همبر گردون بکردی پست با هامون
بیک ساعت چنان کانجا نبود آن هرگز انگاری
امیر دژ بگیتی در شده آواره چون غولان
یکی ساعت بود کوهی یکی ساعت بود غاری
نیاید باز پندارم هنوزش هوش او زی تن
چو کهتر مهتری جوید بخواری میر دو زاری
بسالاری و سرداری بصد لشکر یکی زیبد
بسالاران نباید هشت سالاری و سرداری
کسی کز گاه آدم باز شاهی چون تو پندارد
عجب ضایع شده باشد همه عمرش تو پنداری
ترا دانش ترا گوهر ترا منظر ترا مخبر
ز تیغت صاعقه بارد بدست ابر گهر باری
چو تو گردون نیاورده چو تو گیتی نپرورده
تو هستی حاجت مردم تو هستی حجت باری
نکو روی و نکورأیی نکودین و نکودانی
نکو فر و نکو کیشی نکوفال و نکوکاری
الا تا سرخی از گلنار نبود هیچ ناپیدا
الا تا سبزی از زنگار نبودا هیچ متواری
رخ تو باد گلناری و حلق خصم گلناری
سر تو باد زنگاری و گور خصم زنگاری
همیشه باش برخوردار ازین دولت وزین نعمت
که بر دل داد و دینداری و بر رخ ماه و خورداری
بمان اندر جهان شادان که در جسم جهان جانی
بزی بر مسند شاهی که شاهی را سزاواری
همه یک رو بخونخواری همه یکدل بجراری
یکی ترکان مسعودی بقصد خیل مسعودان
نهاده تن بکین کاری ودل داده بخونخواهی
بسان کوه از انبوهی و چون ریک از فراوانی
چو شیران از گران زخمی چو دیوان از سبکباری
چه محمودی چه مسعودی چه مودودی چه داودی
چه خاقانی چه سلطانی چه دیوانی چه پیکاری
جهان جویان بدمسازی جهان گیران بهم پشتی
جهان سوزان بیک زخمی جهان روبان بیکباری
ز جان و مالشان یکباره نادیدار کردندی
اگر یک ساعت دیگر نگشتی شاه دیداری
چو عالی رأیت خسرو ز تاری گرد پیدا شد
بر ایشان روز روشن شد بکردار شب تاری
باندک لشگر اندک کرد مر بسیار ایشان را
سپه را شاه دانا به ز هم پشتی بسیاری
همه خویشان و پیوندان همه اندر هزیمتگه
ز بس زاری ز یکدیگر همی جستند بیزاری
اگر خسرو نبخشودی و در خورشان نفرمودی
نرستی جانور زانجا نه جنگی و نه پیکاری
چه ارزد غدر با دولت چه ارزد مکر با دانش
اگر چه کار ترکان هست مکاری و غداری
خداوندا پراکندی ز هم پیوسته خیلی را
چه از زنگان چه از گرگان چه از آمل چه از ساری
ز تنشان تلها کردی بصحرای سراب اندر
میان تلها کردی ز خونشان جویها جاری
وز آنجا تاختن کردی بسوی قلعه محکم
که بر باره اش نیابد ره بحیلت باد آزاری
فلک پهنا و بالا و در او مردان جنگ آور
گزیده هر یک از شهری بخونخواهی و عیاری
بر او رفتند تازان خیل تو در دم بآسانی
و گرچه دیو نتواند بر او رفتن بدشواری
دژی را همبر گردون بکردی پست با هامون
بیک ساعت چنان کانجا نبود آن هرگز انگاری
امیر دژ بگیتی در شده آواره چون غولان
یکی ساعت بود کوهی یکی ساعت بود غاری
نیاید باز پندارم هنوزش هوش او زی تن
چو کهتر مهتری جوید بخواری میر دو زاری
بسالاری و سرداری بصد لشکر یکی زیبد
بسالاران نباید هشت سالاری و سرداری
کسی کز گاه آدم باز شاهی چون تو پندارد
عجب ضایع شده باشد همه عمرش تو پنداری
ترا دانش ترا گوهر ترا منظر ترا مخبر
ز تیغت صاعقه بارد بدست ابر گهر باری
چو تو گردون نیاورده چو تو گیتی نپرورده
تو هستی حاجت مردم تو هستی حجت باری
نکو روی و نکورأیی نکودین و نکودانی
نکو فر و نکو کیشی نکوفال و نکوکاری
الا تا سرخی از گلنار نبود هیچ ناپیدا
الا تا سبزی از زنگار نبودا هیچ متواری
رخ تو باد گلناری و حلق خصم گلناری
سر تو باد زنگاری و گور خصم زنگاری
همیشه باش برخوردار ازین دولت وزین نعمت
که بر دل داد و دینداری و بر رخ ماه و خورداری
بمان اندر جهان شادان که در جسم جهان جانی
بزی بر مسند شاهی که شاهی را سزاواری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴
ای همیشه جان بدخواهان فکنده در بلا
بر تو بهروزی و پیروزی همیشه مبتلا
جز بقول نیک ناید هرگز از لفظت نعم
جز بشغل بد نیاید هرگز از قول تو لا
آن مخالف را که گیتی در بلا بود از بدش
زار بنشاندی و گیتی را رهاندی از بلا
گشت چون زهر هلاهل نوش در کام عدو
چون شدی در جنگ و گفتی جنگجویان را هلا
آن بلا کاورده ای در جان بدخواهان ملک
فاش گشت اندر جهان همچون حدیث کربلا
من بدین فتح و ظفر گفتم مدیحت چون سزی
چون بسازی می بیایم من بخوانم در ملا
تا به آذر مورد باشد تا به نیسان گل بود
سر بسان مورد بادت روی بادت چون گلا
بر تو بهروزی و پیروزی همیشه مبتلا
جز بقول نیک ناید هرگز از لفظت نعم
جز بشغل بد نیاید هرگز از قول تو لا
آن مخالف را که گیتی در بلا بود از بدش
زار بنشاندی و گیتی را رهاندی از بلا
گشت چون زهر هلاهل نوش در کام عدو
چون شدی در جنگ و گفتی جنگجویان را هلا
آن بلا کاورده ای در جان بدخواهان ملک
فاش گشت اندر جهان همچون حدیث کربلا
من بدین فتح و ظفر گفتم مدیحت چون سزی
چون بسازی می بیایم من بخوانم در ملا
تا به آذر مورد باشد تا به نیسان گل بود
سر بسان مورد بادت روی بادت چون گلا
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
فراق دیدن جانان دل و جانم دژم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی بهم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان ترا زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
بجود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
بهر جائی که او باشد بخوبی چون حرم دارد
خدای ما بجان ما فزون زین خود کرم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی بهم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان ترا زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
بجود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
بهر جائی که او باشد بخوبی چون حرم دارد
خدای ما بجان ما فزون زین خود کرم دارد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
خدایگان جهان را طبیب دارو داد
موافق آمد از بهر آنکه نیکو داد
اگر چه روزی موئی بکاست از تن شاه
هزار سال بجسم و روانش نیرو داد
جهان و جان و دل و تنش هر سه باد فدا
که هر سه چار مرا چون نگه کنم او داد
ایا خدای ترا داده صد هزار هنر
هم او بدشمن تو صد هزار آهو داد
مباد خسته یکی روز پشت و پهلوی تو
که بخت خصم ترا درد پشت و پهلو داد
ز نور خویشتن ایزد بیافرید ترا
پس انگهت بسزا دست و تیغ و بازو داد
ترا زمانه زبانی بداد گوهر بار
ولی بچشم عدوی تو باز لولو داد
ایا مبارک داروی تو مبارک باد
که دشمنان ترا بخت مرگ دارو داد
موافق آمد از بهر آنکه نیکو داد
اگر چه روزی موئی بکاست از تن شاه
هزار سال بجسم و روانش نیرو داد
جهان و جان و دل و تنش هر سه باد فدا
که هر سه چار مرا چون نگه کنم او داد
ایا خدای ترا داده صد هزار هنر
هم او بدشمن تو صد هزار آهو داد
مباد خسته یکی روز پشت و پهلوی تو
که بخت خصم ترا درد پشت و پهلو داد
ز نور خویشتن ایزد بیافرید ترا
پس انگهت بسزا دست و تیغ و بازو داد
ترا زمانه زبانی بداد گوهر بار
ولی بچشم عدوی تو باز لولو داد
ایا مبارک داروی تو مبارک باد
که دشمنان ترا بخت مرگ دارو داد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
خدایگانا با تو زمانه ساخته باد
دلت فروخته باد و تنت فراخته باد
هرانکسی که نخواهد فروخته دل تو
روانش آخته با دو دلش گداخته باد
مخالفان ترا چرخ کرده باد نوان
موافقان ترا مشتری نواخته باد
دل ولیت بسان چراغ روشن باد
تن عدوت بسان کناغ تاخته باد
تو حق جان و روان جهان شناخته
خدای در تو همه نیکوئی شناخته باد
بتیر محنت چشم عدوت دوخته باد
بدست دولت کار ولیت ساخته باد
دلت فروخته باد و تنت فراخته باد
هرانکسی که نخواهد فروخته دل تو
روانش آخته با دو دلش گداخته باد
مخالفان ترا چرخ کرده باد نوان
موافقان ترا مشتری نواخته باد
دل ولیت بسان چراغ روشن باد
تن عدوت بسان کناغ تاخته باد
تو حق جان و روان جهان شناخته
خدای در تو همه نیکوئی شناخته باد
بتیر محنت چشم عدوت دوخته باد
بدست دولت کار ولیت ساخته باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۴
خدایگانا چشم دلت فروخته باد
بآتش غم جان عدوت سوخته باد
بزر و گوهر شادی خری که دشمن تو
خریده باد غم و خرمی فروخته باد
سپاه محنت بر دشمن تو تاخته باد
و زو برنج و بلا کینه تو توخته باد
بروز پاک جهان بر عدوت باد سیاه
هوا بتیره شبان پیش تو فروخته باد
مخالفان ترا سر بگرز کوفته باد
منافقان ترا دل بتیر دوخته باد
بآتش غم جان عدوت سوخته باد
بزر و گوهر شادی خری که دشمن تو
خریده باد غم و خرمی فروخته باد
سپاه محنت بر دشمن تو تاخته باد
و زو برنج و بلا کینه تو توخته باد
بروز پاک جهان بر عدوت باد سیاه
هوا بتیره شبان پیش تو فروخته باد
مخالفان ترا سر بگرز کوفته باد
منافقان ترا دل بتیر دوخته باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸
یاد نیاری ز قندهار وز نو شاد
نیز نگوئی حدیث بصره و بغداد
نام ونشان بهشت کنک نجوئی
گر بنشینی میان لشگری آباد
هست درونش پر از نگار چو دیبا
هست ز بیرونش استوار چو پولاد
همچو سپهر برین بلند ببالا
همچو که بیستون درست به بنیاد
زیر وی اندر چو سلسبیل روان آب
وز بران چون حدیث حور بر انباد
کرد لب جوی او مثال دو صد باغ
یاسمن و نرگس و بنفشه و شمشاد
شاد در او میر لشگری و جهان پیش
تا به ابد یادکار لشگری این باد
سرای دولت و شادی همیشه جای تو باد
همیشه قبله شاهان در سرای تو باد
همیشه تاختن آسمان بسوی تو باد
همیشه تافتن مشتری برای تو باد
بهر کجا که بوی بخت همنشین تو باد
بهر کجا که روی چرخ رهنمای تو باد
جهانیان همه هستند پایدار بتو
سر سران جهان زیر خاک پای تو باد
همه کسی شود از روی دلگشای تو شاد
هزار شادی بر روی دلگشای تو باد
چنانکه پشت و پناه و معین خلق توئی
خدای هر دو جهان ناصر و معین تو باد
نیز نگوئی حدیث بصره و بغداد
نام ونشان بهشت کنک نجوئی
گر بنشینی میان لشگری آباد
هست درونش پر از نگار چو دیبا
هست ز بیرونش استوار چو پولاد
همچو سپهر برین بلند ببالا
همچو که بیستون درست به بنیاد
زیر وی اندر چو سلسبیل روان آب
وز بران چون حدیث حور بر انباد
کرد لب جوی او مثال دو صد باغ
یاسمن و نرگس و بنفشه و شمشاد
شاد در او میر لشگری و جهان پیش
تا به ابد یادکار لشگری این باد
سرای دولت و شادی همیشه جای تو باد
همیشه قبله شاهان در سرای تو باد
همیشه تاختن آسمان بسوی تو باد
همیشه تافتن مشتری برای تو باد
بهر کجا که بوی بخت همنشین تو باد
بهر کجا که روی چرخ رهنمای تو باد
جهانیان همه هستند پایدار بتو
سر سران جهان زیر خاک پای تو باد
همه کسی شود از روی دلگشای تو شاد
هزار شادی بر روی دلگشای تو باد
چنانکه پشت و پناه و معین خلق توئی
خدای هر دو جهان ناصر و معین تو باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
چو چرخ باد خزان را بباغ راه دهد
ببرگ سبز رزان باد رنگ کاه دهد
ز ابر پیش هوا پرده سیاه کشد
بکه سپیدی از آن پرده سیاه دهد
بباده گونه چون مهر و ماه باد دهد
بباغ گونه زر ابر مهر ماه دهد
یکی ز زر همی دشت را زره پوشد
یکی ز سیم همی کوه را کلاه دهد
خدایگان جهان لشگری که روز نبرد
ز خصم تاج ستاند بدوست گاه دهد
بقاش بادا چندانکه ملک عالم را
ز بدکنش بستاند به نیکخواه دهد
ببرگ سبز رزان باد رنگ کاه دهد
ز ابر پیش هوا پرده سیاه کشد
بکه سپیدی از آن پرده سیاه دهد
بباده گونه چون مهر و ماه باد دهد
بباغ گونه زر ابر مهر ماه دهد
یکی ز زر همی دشت را زره پوشد
یکی ز سیم همی کوه را کلاه دهد
خدایگان جهان لشگری که روز نبرد
ز خصم تاج ستاند بدوست گاه دهد
بقاش بادا چندانکه ملک عالم را
ز بدکنش بستاند به نیکخواه دهد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۱
خزان ببرد بهاء همه بهار ز باغ
ز برگ زرد بدینار زرد ماند راغ
چراغ شمس فلک زیر دود گشت نهان
شد از ترنج همه باغ پر ز شمع و چراغ
شمال سرد پدید آمد و پدید آورد
چهار چیز بجای چهار چیز بباغ
بجای نرگس سیب و بجای سوسن نار
بجای نسرین آبی بجای بلبل زاغ
هوا پر آتش و دود است ظن بری که مگر
همی نهد بر اسبان میر گیتی داغ
خدایگان جهان لشگری که تیغ و کفش
ز جنگ و جود نخواهد بهیچ وقت فراغ
جدا مباد سه چیز از سه چیز او شب و روز
ز تن سلامت و از دل خوشی ز دست ایاغ
ز برگ زرد بدینار زرد ماند راغ
چراغ شمس فلک زیر دود گشت نهان
شد از ترنج همه باغ پر ز شمع و چراغ
شمال سرد پدید آمد و پدید آورد
چهار چیز بجای چهار چیز بباغ
بجای نرگس سیب و بجای سوسن نار
بجای نسرین آبی بجای بلبل زاغ
هوا پر آتش و دود است ظن بری که مگر
همی نهد بر اسبان میر گیتی داغ
خدایگان جهان لشگری که تیغ و کفش
ز جنگ و جود نخواهد بهیچ وقت فراغ
جدا مباد سه چیز از سه چیز او شب و روز
ز تن سلامت و از دل خوشی ز دست ایاغ
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
به او رمز دو مه تیر ای امید کرام
نبید خوردن بر خویشتن مدار حرام
اگرچه داری امروز روزه فردا باز
نماز کرده ز مزگت بکاخ بنده خرام
برسم و شیوه بهرام جام می بستان
که هست بنده تو صد چو بهمن و بهرام
مخالفان را از تیغ و تیر تست آشوب
موافقان را از کف راد تست آرام
توئی بقای زمین و توئی بقای زمان
توئی پناه انام و توئی امید کرام
همیشه روز تو نوروز و بخت تو پیروز
مخالفانت بی آرام و کار تو پدرام
نبید خوردن بر خویشتن مدار حرام
اگرچه داری امروز روزه فردا باز
نماز کرده ز مزگت بکاخ بنده خرام
برسم و شیوه بهرام جام می بستان
که هست بنده تو صد چو بهمن و بهرام
مخالفان را از تیغ و تیر تست آشوب
موافقان را از کف راد تست آرام
توئی بقای زمین و توئی بقای زمان
توئی پناه انام و توئی امید کرام
همیشه روز تو نوروز و بخت تو پیروز
مخالفانت بی آرام و کار تو پدرام