عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۴ - تأسف بر اوضاع حالیه ایران
مگر حال آن ملک برگشته است
همه جای اهریمنان گشته است
گروهی همه بد دل و بد نهاد
دل خود به خون کسان کرده شاد
مگر جور و بیداد افزون شده
جگرهای مردم همه خون شده
مگر شه گدا گشت و کشور خراب
رعیت زجورند در پیچ و تاب
همانا که شه نیستش آگهی
که شد خاک ایران زمردم تهی
همه مردم از دست بیداد شوم
گریزند در هند و قفقاز و روم
در آن جا به هر کار پست و رذیل
همی بگذرانند خوار و ذلیل
نه کس می بپرسد همی نامشان
نه هرگز روا می شود کام شان
همه لرک و بیچاره و لات و لوت
قناعت نموده زدنیا به قوت
فتاده به غربت درون خوار و زار
همه پایمالند در رهگذار
به غربت هم از جور شهبندران
ندارند آن بینوایان امان
مگر خود در ایران زمین جا نبود؟
برین بی کسان هیچ مأوا نبود؟
که پرکنده گشتند در کوه و دشت
به سرشان یکی اختر شوم گشت
به ایران یکی نامداری نماند
که بخت بد از شهر خویشش نراند
الا گر بدانی بخواهی گریست
که آواره گی های اینان زچیست
یکی ره گذر کن به ایران دیار
که بینی یکی هیبت افزا مزار
در آن ظلمت آباد وحشت سرای
نبینی یکی روح زنده به جای
به هر جا که بینی یکی شارسان
به ماننده ی گور و بیمارسان
همه رنگها رفته و روی زرد
پدیدار از چهره ها سوگ و درد
همه زهره ها کنده و باخته
همه پیکران زار و بگداخته
همه چشمها گود و بگسیخته
مگر آبروی همه ریخته!!
کتف کوژ و گردن شده سرنگون
تو گویی یکی را به تن نیست خون
فرو رفته چشمان و بینی دراز
زسیما پدیدار سوز و گداز
همه مرغ ماتم همه فال شوم
به ویرانه بگزیده جا همچو بوم
چون او مردگان اند در گور تن
فسرده همه خونشان در بدن
همه در اسارت و در بندگی
نه آگه ز آزادی و زندگی
به حرمان جاوید از هر حقوق
مگر گشته زآباء علوی عقوق
زلذات گیتی ندیده مگر
شماتت ابر مردن یکدگر
همه زرد و بی جان و زار و نزار
شب و روز بر حال خود سوگوار
کسی مالک مال و ناموس نیست
ندانند فریاد رس را که کیست
بریده یکی را دو دست و دو پای
تنی مانده بر پا و جانی به جای
یکی را به خنجر ببریده پی
یکی را به ناخن درون کرده نی
یکی را دو دست و دو پا و زبان
بریده شده چون تن بی روان
یکی را به مسمار کنده دو چشم
که هر کو ببیند بسوزد زخشم
یکی را زسر دور کرده دو گوش
که هر کس بدید آن برآرد خروش
یکی را بسفته به تن هر دو کتف
از این خستگان هر کسی در شگفت
یکی را بریده است دژخیم سر
یکی را کشیده به تنگ قجر
دل و جان انسان بیاید به درد
که کس با دد و دام زاین سان نکرد
سزد گر بر این حال گریان شوی
چو بر آتش تیز بریان شوی
«بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند»
«چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار»
«تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی»
همه جای اهریمنان گشته است
گروهی همه بد دل و بد نهاد
دل خود به خون کسان کرده شاد
مگر جور و بیداد افزون شده
جگرهای مردم همه خون شده
مگر شه گدا گشت و کشور خراب
رعیت زجورند در پیچ و تاب
همانا که شه نیستش آگهی
که شد خاک ایران زمردم تهی
همه مردم از دست بیداد شوم
گریزند در هند و قفقاز و روم
در آن جا به هر کار پست و رذیل
همی بگذرانند خوار و ذلیل
نه کس می بپرسد همی نامشان
نه هرگز روا می شود کام شان
همه لرک و بیچاره و لات و لوت
قناعت نموده زدنیا به قوت
فتاده به غربت درون خوار و زار
همه پایمالند در رهگذار
به غربت هم از جور شهبندران
ندارند آن بینوایان امان
مگر خود در ایران زمین جا نبود؟
برین بی کسان هیچ مأوا نبود؟
که پرکنده گشتند در کوه و دشت
به سرشان یکی اختر شوم گشت
به ایران یکی نامداری نماند
که بخت بد از شهر خویشش نراند
الا گر بدانی بخواهی گریست
که آواره گی های اینان زچیست
یکی ره گذر کن به ایران دیار
که بینی یکی هیبت افزا مزار
در آن ظلمت آباد وحشت سرای
نبینی یکی روح زنده به جای
به هر جا که بینی یکی شارسان
به ماننده ی گور و بیمارسان
همه رنگها رفته و روی زرد
پدیدار از چهره ها سوگ و درد
همه زهره ها کنده و باخته
همه پیکران زار و بگداخته
همه چشمها گود و بگسیخته
مگر آبروی همه ریخته!!
کتف کوژ و گردن شده سرنگون
تو گویی یکی را به تن نیست خون
فرو رفته چشمان و بینی دراز
زسیما پدیدار سوز و گداز
همه مرغ ماتم همه فال شوم
به ویرانه بگزیده جا همچو بوم
چون او مردگان اند در گور تن
فسرده همه خونشان در بدن
همه در اسارت و در بندگی
نه آگه ز آزادی و زندگی
به حرمان جاوید از هر حقوق
مگر گشته زآباء علوی عقوق
زلذات گیتی ندیده مگر
شماتت ابر مردن یکدگر
همه زرد و بی جان و زار و نزار
شب و روز بر حال خود سوگوار
کسی مالک مال و ناموس نیست
ندانند فریاد رس را که کیست
بریده یکی را دو دست و دو پای
تنی مانده بر پا و جانی به جای
یکی را به خنجر ببریده پی
یکی را به ناخن درون کرده نی
یکی را دو دست و دو پا و زبان
بریده شده چون تن بی روان
یکی را به مسمار کنده دو چشم
که هر کو ببیند بسوزد زخشم
یکی را زسر دور کرده دو گوش
که هر کس بدید آن برآرد خروش
یکی را بسفته به تن هر دو کتف
از این خستگان هر کسی در شگفت
یکی را بریده است دژخیم سر
یکی را کشیده به تنگ قجر
دل و جان انسان بیاید به درد
که کس با دد و دام زاین سان نکرد
سزد گر بر این حال گریان شوی
چو بر آتش تیز بریان شوی
«بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند»
«چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار»
«تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی»
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۸ - خطاب به ابنای وطن گرامی
کنون ای مرا ملت هوشمند
چرایید در چاه غفلت نژند؟
برآیید و بینید کار شگفت
به آسان توانید گیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بشر
که تا خود بدانید زآئین و راه
بد و نیک گیتی نباشد زشاه
اگر آگهیتان رسد کم و بیش
ببینید هر چیز در دست خویش
همه نیک بختی و بیچارگی
به دست شما هست یک بارگی
چرایید در چاه غفلت اسیر؟
کجایید ای مردم شیرگیر؟
چرا چنبری گشت پشت یلی؟
چرا کند شد خنجر زابلی
کجایند آن نامداران راد؟
همان ملت آسمانی نژاد
کجا شد فریدون با داد و دین؟
که پرداخت از ماردوشان زمین
کجا رفت آن کاوه ی نیک نام؟
که در کشور انداخت بلوای عام
برانداخت آین ضحاک را
چنان اژدها دوش ناپاک را
کجایند آن پهلوانان نیو؟
چو شیدوس و گستهم و گودرزوگیو
بزرگی ایران چرا شد به سر؟
چرائید نومید از دادگر؟
«فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود»
ز اژدر کشی یافت او فرهی
تو اژدر کشی کن فریدون توئی
منالید چندان زشاه و وزیر
جوانست دستور و شاه است پیر
به ویژه که چونین شه باهنر
نبسته است بر تخت ایران کمر
همش رای فرخ همش زور هنگ
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
فراوان هنرها و رایش نکو
سزد گر نگیری به بد یاد او
شهنشاه ما ناصرالدین بود
طرفدار قانون و آیین بود
دو صد حیف کاین پادشه بی کس است
فرید است و بی یار و بی مونس است
دریغا اگر مردم نیک رای
ببودند بر پای تختش بپای
اگر بود او را چه بوذرجمهر
ز نوشیروان بر گذشتی به مهر
و گر ملتی داشتی با خبر
گذشتی زاسکندر نامور
چرایید در چاه غفلت نژند؟
برآیید و بینید کار شگفت
به آسان توانید گیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بشر
که تا خود بدانید زآئین و راه
بد و نیک گیتی نباشد زشاه
اگر آگهیتان رسد کم و بیش
ببینید هر چیز در دست خویش
همه نیک بختی و بیچارگی
به دست شما هست یک بارگی
چرایید در چاه غفلت اسیر؟
کجایید ای مردم شیرگیر؟
چرا چنبری گشت پشت یلی؟
چرا کند شد خنجر زابلی
کجایند آن نامداران راد؟
همان ملت آسمانی نژاد
کجا شد فریدون با داد و دین؟
که پرداخت از ماردوشان زمین
کجا رفت آن کاوه ی نیک نام؟
که در کشور انداخت بلوای عام
برانداخت آین ضحاک را
چنان اژدها دوش ناپاک را
کجایند آن پهلوانان نیو؟
چو شیدوس و گستهم و گودرزوگیو
بزرگی ایران چرا شد به سر؟
چرائید نومید از دادگر؟
«فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود»
ز اژدر کشی یافت او فرهی
تو اژدر کشی کن فریدون توئی
منالید چندان زشاه و وزیر
جوانست دستور و شاه است پیر
به ویژه که چونین شه باهنر
نبسته است بر تخت ایران کمر
همش رای فرخ همش زور هنگ
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
فراوان هنرها و رایش نکو
سزد گر نگیری به بد یاد او
شهنشاه ما ناصرالدین بود
طرفدار قانون و آیین بود
دو صد حیف کاین پادشه بی کس است
فرید است و بی یار و بی مونس است
دریغا اگر مردم نیک رای
ببودند بر پای تختش بپای
اگر بود او را چه بوذرجمهر
ز نوشیروان بر گذشتی به مهر
و گر ملتی داشتی با خبر
گذشتی زاسکندر نامور
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۹ - خطاب به شاهنشاه ایران
بترس ای جهان جوی ایران خدای
که بعد از تو خیزند مردم به پای
بنالند از دست جور و ستم
بگویند با ناله ی زیر و بم
که ایزد همی تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و بستن و درد رنج
گرفتن هم از کهتران مال و گنج
ندانست و آزرم کس را نداشت
همی این برآن آن برین بر گماشت
نه جان سپاهی ازو شاد گشت
نه یک ذره زو کشور آباد گشت
نماند ایچ در ملک جایی درست
همه کار کشور ازو گشت سست
به کار رعیت نپرداخت هیچ
پرستید گه گربه، گاهی منیج
درین مدت سال پنجاه باز
که بر تخت می زیست با عز و ناز
همه جان مردم ازو شد غمی
به هر شعبه از ملک آمد کمی
خزینه تهی گشت و ملت گدا
زبیداد او دست ها بر خدا
سه نوبت شتابید سوی فرنگ
نیفزود او را به دل عار و ننگ
چو مست شکار است و محو خوشی
کجا داند آیین لشکر کشی
نخواهیم بر تخت از این تخمه کس
زخاکش به یزدان پناهیم و بس
کزین شه ستمکارتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید
همه ملک ایران ازو شد به باد
به خاک آمد آن افسر کیقباد
خدایا روانش به آتش بسوز
دل بنده ی مستحق بر فروز
وگر دادگر باشی ای شهریار
بمانی و نامت بود یادگار
به نیکی بیارند یاد تو را
پرستند مردم نژاد تو را
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد بسر
اگر چند بد کردن آسان بود
به فرجام زو دل هراسان بود
الا ای شه نامدار کهن
سزد گر زسعدی پذیری سخن
«نه در بند آسایش خویش باش
که خاطر نگهدار درویش باش»
«نیا ساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش خواهی و بس»
زمن بشنو این نکته شاها درست
نباید شهی چون تو بیداد جست
تو را هست فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر
که بیدادگری ز بیچارگ است
به بیدادگر بر بباید گریست
ز بیدادگر کیست بدبخت تر
که بیدادش آید به خود سخت تر
که بعد از تو خیزند مردم به پای
بنالند از دست جور و ستم
بگویند با ناله ی زیر و بم
که ایزد همی تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و بستن و درد رنج
گرفتن هم از کهتران مال و گنج
ندانست و آزرم کس را نداشت
همی این برآن آن برین بر گماشت
نه جان سپاهی ازو شاد گشت
نه یک ذره زو کشور آباد گشت
نماند ایچ در ملک جایی درست
همه کار کشور ازو گشت سست
به کار رعیت نپرداخت هیچ
پرستید گه گربه، گاهی منیج
درین مدت سال پنجاه باز
که بر تخت می زیست با عز و ناز
همه جان مردم ازو شد غمی
به هر شعبه از ملک آمد کمی
خزینه تهی گشت و ملت گدا
زبیداد او دست ها بر خدا
سه نوبت شتابید سوی فرنگ
نیفزود او را به دل عار و ننگ
چو مست شکار است و محو خوشی
کجا داند آیین لشکر کشی
نخواهیم بر تخت از این تخمه کس
زخاکش به یزدان پناهیم و بس
کزین شه ستمکارتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید
همه ملک ایران ازو شد به باد
به خاک آمد آن افسر کیقباد
خدایا روانش به آتش بسوز
دل بنده ی مستحق بر فروز
وگر دادگر باشی ای شهریار
بمانی و نامت بود یادگار
به نیکی بیارند یاد تو را
پرستند مردم نژاد تو را
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد بسر
اگر چند بد کردن آسان بود
به فرجام زو دل هراسان بود
الا ای شه نامدار کهن
سزد گر زسعدی پذیری سخن
«نه در بند آسایش خویش باش
که خاطر نگهدار درویش باش»
«نیا ساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش خواهی و بس»
زمن بشنو این نکته شاها درست
نباید شهی چون تو بیداد جست
تو را هست فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر
که بیدادگری ز بیچارگ است
به بیدادگر بر بباید گریست
ز بیدادگر کیست بدبخت تر
که بیدادش آید به خود سخت تر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۰ - در مقام شرح حال گوید
تو تا باشی ای خسرو نامور
مرنجان کسی را که دارد هنر
به ویژه که باشد ز روشن دلی
به جان دوست دار نبی و علی
یکی نامداری زایران منم
که خو کرده در جنگ شیران تنم
قلم دارم و علم و فرهنگ و رای
نژاد بزرگان و فر همای
به گاهی که آمد تمیزم پدید
روانم به دانش همی بد کلید
زگیتی نجستم به جز راستی
نگشتم به گرد کم و کاستی
همه خیر اسلامیان خواستم
دلم را به نیکی بیاراستم
همه خواستم تا که اسلامیان
به وحدت ببندند یکسر میان
همه دوستی با هم افزون کنند
ز دل کین دیرینه بیرون کنند
مر اسلامیان را فزاید شرف
نفاق و جدایی شود برطرف
در اسلام آید به فر حمید
یکی اتحاد سیاسی پدید
شود ترک ایران و ایران چو ترک
نماند دوئی در شهان سترک
همان نیز دانندگان عراق
به سلطان اعظم کنند اتفاق
زدل ها زدایند این کینه زود
نگویند سنی و شیعی که بود
وز آن پس بگیرند گیتی به زور
زجان مخالف بر آرند شور
ابا چند آزاده مرد گزین
نبشتیم بس نامه های متین
روانه نمودیم سوی عراق
که برخیزد از عالم دین نفاق
به نیروی دادار جان آفرین
همه بر نهادند امضا برین
به بخشید حسن اثر نامه ها
که، خام و نپخته نبد خامه ها
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نخل امید شد بارور
نوشتند زایران و هم از عراق
که از دل بشستیم گرد نفاق
همه جان فدای شریعت کنیم
به سلطان اسلام بیعت کنیم
گذاریم قانون بیگانگی
بگیریم آیین فرزانگی
ازین پس همه کفر سازیم پست
بیاریم گیتی سراسر به دست
کسی از سلاطین اسلامیان
ز عباسیان تا به عثمانیان
زسامانی و غزنی و دیلمی
ز سلجوق و خوارزمی و فاطمی
ز صدر سلف تا به گاه خلف
موفق نگردید بر این شرف
مگر اندرین عصر کامد پدید
چنین طرح محکم ز رای سدید
گرت زین بد آید، گناه من است
که این شیوه آیین و راه من است
برین زاده ام هم برین بگذرم
وزین فخر بر چرخ ساید سرم
اگر شاه را بود حسی نهان
مرا ساختی بی نیاز از جهان
وگر از مسلمانیش بود بهر
به نیکی مرا شهره کردی به دهر
چو در خون او جوهر شرک بود
زتوحید اسلام خشمش فزود
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
مرا بیم دادی که در اردبیل
تنم را به زنجیر بندی چو پیل
زکشتن نترسم که آزاده ام
زمادر همی مرگ را زاده ام
کسی بی زمانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد
نمیرم ازین پس که من زنده ام
که این طرح توحید افکنده ام
به گوش از سروشم بسی مژدهاست
دلم گنج گوهر، قلم اژدهاست
پس از مردنم هست پایندگی
که جاوید باشد مرا زندگی
نصیب من آباد و تحسین بود
تو را بهره همواره نفرین بود
پس از من بگویند نام آوران
سرایند با یکدگر مهتران
که کرمانی راد پاکی نهاد
همه داد مردی و دانش بداد
پس از سیزده قرن پر اختلاف
نمودار کرد او ره ائتلاف
به توحید دعوت نمود از دویی
به پیچید از کژی و جادویی
مرا آید از مشتری آفرین
که بودم فداکار دین مبین
درودم زمینو رسانند حور
هم از آسمانم فشانند نور
به دوزخ بمانی تو تیره روان
همت لعنت آید زپیر و جوان
نشینند و گویند مردان راد
به نیکی نیارند نام تو یاد
که شه ناصرالدین بدی یار کفر
از او گرم گردید بازار کفر
کسانی که توحید دین خواستند
بدین مقصد قدس برخاستند
بیازرد و افسرد و از خود براند
به گیتی به جز نام زشتی نخواند
تو ای شه چنین راه دین سد مکن
به خیره همی نام خود بد مکن
که ناگه دلم را برآری زجای
همه دودمانت برآرم زپای
بگویم سخن های ناگفتنی
بسنبم گهرهای ناسفتنی
که چون بود بیخ و تبار قجر
چگونه به شام آوریدند سر
به تاتار بهر چه آمیختند
زشام از برای چه بگریختند
مرا هست تاریخی اندر اروپ
به قوت فزونتر زتوپ کروپ
مبادا که آن نامه افشان شود
که بیخ و تبارت پریشان شود
همان به که خاموش سازی مرا
زکینه فراموش سازی مرا
مرنجان کسی را که دارد هنر
به ویژه که باشد ز روشن دلی
به جان دوست دار نبی و علی
یکی نامداری زایران منم
که خو کرده در جنگ شیران تنم
قلم دارم و علم و فرهنگ و رای
نژاد بزرگان و فر همای
به گاهی که آمد تمیزم پدید
روانم به دانش همی بد کلید
زگیتی نجستم به جز راستی
نگشتم به گرد کم و کاستی
همه خیر اسلامیان خواستم
دلم را به نیکی بیاراستم
همه خواستم تا که اسلامیان
به وحدت ببندند یکسر میان
همه دوستی با هم افزون کنند
ز دل کین دیرینه بیرون کنند
مر اسلامیان را فزاید شرف
نفاق و جدایی شود برطرف
در اسلام آید به فر حمید
یکی اتحاد سیاسی پدید
شود ترک ایران و ایران چو ترک
نماند دوئی در شهان سترک
همان نیز دانندگان عراق
به سلطان اعظم کنند اتفاق
زدل ها زدایند این کینه زود
نگویند سنی و شیعی که بود
وز آن پس بگیرند گیتی به زور
زجان مخالف بر آرند شور
ابا چند آزاده مرد گزین
نبشتیم بس نامه های متین
روانه نمودیم سوی عراق
که برخیزد از عالم دین نفاق
به نیروی دادار جان آفرین
همه بر نهادند امضا برین
به بخشید حسن اثر نامه ها
که، خام و نپخته نبد خامه ها
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نخل امید شد بارور
نوشتند زایران و هم از عراق
که از دل بشستیم گرد نفاق
همه جان فدای شریعت کنیم
به سلطان اسلام بیعت کنیم
گذاریم قانون بیگانگی
بگیریم آیین فرزانگی
ازین پس همه کفر سازیم پست
بیاریم گیتی سراسر به دست
کسی از سلاطین اسلامیان
ز عباسیان تا به عثمانیان
زسامانی و غزنی و دیلمی
ز سلجوق و خوارزمی و فاطمی
ز صدر سلف تا به گاه خلف
موفق نگردید بر این شرف
مگر اندرین عصر کامد پدید
چنین طرح محکم ز رای سدید
گرت زین بد آید، گناه من است
که این شیوه آیین و راه من است
برین زاده ام هم برین بگذرم
وزین فخر بر چرخ ساید سرم
اگر شاه را بود حسی نهان
مرا ساختی بی نیاز از جهان
وگر از مسلمانیش بود بهر
به نیکی مرا شهره کردی به دهر
چو در خون او جوهر شرک بود
زتوحید اسلام خشمش فزود
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
مرا بیم دادی که در اردبیل
تنم را به زنجیر بندی چو پیل
زکشتن نترسم که آزاده ام
زمادر همی مرگ را زاده ام
کسی بی زمانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد
نمیرم ازین پس که من زنده ام
که این طرح توحید افکنده ام
به گوش از سروشم بسی مژدهاست
دلم گنج گوهر، قلم اژدهاست
پس از مردنم هست پایندگی
که جاوید باشد مرا زندگی
نصیب من آباد و تحسین بود
تو را بهره همواره نفرین بود
پس از من بگویند نام آوران
سرایند با یکدگر مهتران
که کرمانی راد پاکی نهاد
همه داد مردی و دانش بداد
پس از سیزده قرن پر اختلاف
نمودار کرد او ره ائتلاف
به توحید دعوت نمود از دویی
به پیچید از کژی و جادویی
مرا آید از مشتری آفرین
که بودم فداکار دین مبین
درودم زمینو رسانند حور
هم از آسمانم فشانند نور
به دوزخ بمانی تو تیره روان
همت لعنت آید زپیر و جوان
نشینند و گویند مردان راد
به نیکی نیارند نام تو یاد
که شه ناصرالدین بدی یار کفر
از او گرم گردید بازار کفر
کسانی که توحید دین خواستند
بدین مقصد قدس برخاستند
بیازرد و افسرد و از خود براند
به گیتی به جز نام زشتی نخواند
تو ای شه چنین راه دین سد مکن
به خیره همی نام خود بد مکن
که ناگه دلم را برآری زجای
همه دودمانت برآرم زپای
بگویم سخن های ناگفتنی
بسنبم گهرهای ناسفتنی
که چون بود بیخ و تبار قجر
چگونه به شام آوریدند سر
به تاتار بهر چه آمیختند
زشام از برای چه بگریختند
مرا هست تاریخی اندر اروپ
به قوت فزونتر زتوپ کروپ
مبادا که آن نامه افشان شود
که بیخ و تبارت پریشان شود
همان به که خاموش سازی مرا
زکینه فراموش سازی مرا
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۱ - افتخاریه در مقام تحدیث نعمت گوید
ندیدی تو این خامه ی تیز من؟
نیندیشی از کلک خونریز من؟
که من از سنان قلم روز کین
بدوزم بلند آسمان بر زمین
هم از نیروی کلک آتش فشان
شرار افکنم در دل بد نشان
مرا خامه ای هست خارا شکاف
که نوکش شکافد دل کوه قاف
همان از سخن های با آب و تاب
زبانم بسوزد دل آفتاب
مرا هست کلک سیاسی صریر
که آوای او بگذرد از اثیر
چو آرم سوی خامه ی تیز دست
به البرز کوه اندر آرم شکست
مرا هست آثار آفاق شوب
مرا هست بازوی نامردکوب
چو من نیزه ی خامه سازم شلال
بلرزانم آن دستگاه جلال
فرازم اگر اژدهای بیان
چو موسی کنم غرقه فرعونیان
مرا هست طبعی چو چرخ بلند
فشاند فروغ و رساند گزند
من آنم که هنگام نطق و خطاب
«کنم کوه آهن چو دریای آب»
بیفروزم از خامه یک لکتریک
که در جان شه افکند تاک و تیک
یکی شعله از کلک افروختم
تن ناصرالدوله را سوختم
من از اژدهای قلم آن کنم
که بر تو دل چرخ بریان کنم
منم کوه آتش فشان سخن
به من تازه شد داستان کهن
شهابی فشانم اگر از بنان
بسوزم همه جان اهریمنان
من این شاعران را نگیرم به چیز
نیرزد به من شعرشان یک پشیز
که تاب و توان از سخن برده اند
یکی سفره ی چرب گسترده اند
گر این چاپلوسان نبودی به دهر
نمی گشت شیرین به کام تو زهر
تو کلک سیاسی کجا دیده ای؟
که بانگ چنان خامه نشنیده ای
به بینی کنون کلک بیسمارکی
همان دبسکور و کلی آرکی
مرا از شمار دگر کس مگیر
تو سیمرغ را هم چو کرکس مگیر
ابا چرب گویان نباشم به هم
که من کوه آهن بسوزم به دم
نترسم من از بانگ باد و بروت
زجا برکنم ریشه ی دیسپوت
چو بر باره ی نثر گردم سوار
برآرم من از جان دشمن دمار
وگر رزم پیلان برآرم بسیج
الاغ الملک را نگیرم هیچ
فروغ بیانم فروزد جهان
صریر بنانم بسوزد نهان
بباشد سخنهای من رعد و برق
که سیل دمان آورم سوی شرق
مبادا که آذرگشسب دلم
دمد از دم اژدهای قلم
سراسر جهان را بهم بر زند
همه بیخ نامردمان بر کند
«ازین گفتم این شعرهای بلند
که تا شاه گیرد ازین نامه پند»
دگر مردمان را نیازارد او
هم آیین شاهی نگهدارد او
کسی را که باشد فداکار دین
نیازارد از خویشتن این چنین
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی شاهان بگفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
همیدون به جانست او را خطر
مگر شاه باشد بسی دادگر
من از بهر ترویج آیین خود
فدا کرده ام جان شیرین خود
از آن روی دادم سر خود به باد
که تا خود نباشم به بیگانه شاد
نیندیشی از کلک خونریز من؟
که من از سنان قلم روز کین
بدوزم بلند آسمان بر زمین
هم از نیروی کلک آتش فشان
شرار افکنم در دل بد نشان
مرا خامه ای هست خارا شکاف
که نوکش شکافد دل کوه قاف
همان از سخن های با آب و تاب
زبانم بسوزد دل آفتاب
مرا هست کلک سیاسی صریر
که آوای او بگذرد از اثیر
چو آرم سوی خامه ی تیز دست
به البرز کوه اندر آرم شکست
مرا هست آثار آفاق شوب
مرا هست بازوی نامردکوب
چو من نیزه ی خامه سازم شلال
بلرزانم آن دستگاه جلال
فرازم اگر اژدهای بیان
چو موسی کنم غرقه فرعونیان
مرا هست طبعی چو چرخ بلند
فشاند فروغ و رساند گزند
من آنم که هنگام نطق و خطاب
«کنم کوه آهن چو دریای آب»
بیفروزم از خامه یک لکتریک
که در جان شه افکند تاک و تیک
یکی شعله از کلک افروختم
تن ناصرالدوله را سوختم
من از اژدهای قلم آن کنم
که بر تو دل چرخ بریان کنم
منم کوه آتش فشان سخن
به من تازه شد داستان کهن
شهابی فشانم اگر از بنان
بسوزم همه جان اهریمنان
من این شاعران را نگیرم به چیز
نیرزد به من شعرشان یک پشیز
که تاب و توان از سخن برده اند
یکی سفره ی چرب گسترده اند
گر این چاپلوسان نبودی به دهر
نمی گشت شیرین به کام تو زهر
تو کلک سیاسی کجا دیده ای؟
که بانگ چنان خامه نشنیده ای
به بینی کنون کلک بیسمارکی
همان دبسکور و کلی آرکی
مرا از شمار دگر کس مگیر
تو سیمرغ را هم چو کرکس مگیر
ابا چرب گویان نباشم به هم
که من کوه آهن بسوزم به دم
نترسم من از بانگ باد و بروت
زجا برکنم ریشه ی دیسپوت
چو بر باره ی نثر گردم سوار
برآرم من از جان دشمن دمار
وگر رزم پیلان برآرم بسیج
الاغ الملک را نگیرم هیچ
فروغ بیانم فروزد جهان
صریر بنانم بسوزد نهان
بباشد سخنهای من رعد و برق
که سیل دمان آورم سوی شرق
مبادا که آذرگشسب دلم
دمد از دم اژدهای قلم
سراسر جهان را بهم بر زند
همه بیخ نامردمان بر کند
«ازین گفتم این شعرهای بلند
که تا شاه گیرد ازین نامه پند»
دگر مردمان را نیازارد او
هم آیین شاهی نگهدارد او
کسی را که باشد فداکار دین
نیازارد از خویشتن این چنین
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی شاهان بگفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
همیدون به جانست او را خطر
مگر شاه باشد بسی دادگر
من از بهر ترویج آیین خود
فدا کرده ام جان شیرین خود
از آن روی دادم سر خود به باد
که تا خود نباشم به بیگانه شاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۲ - در ستایش پادشاهان و فواید طبیعی ایشان
به ایران مباد آن چنان روز بد
که کشور به بیگانگان اوفتد
همه کشور ما عروسی است خوش
ولی شوی او زشت خوی و ترش
نخواهم زمانی که این نو عروس
بیفتد بزیر جوانان روس
به گیتی مباد آن که این حور دیس
شود همسر لردی از انگلیس
پدر گرچه باشد خسیس و لئیم
به از آن که فرزند گردد یتیم
تو هر چند نامهربان و بدی
ولیکن بسان پدر از خودی
پدر هستی ای مهتر نامدار
ولی بس جفا جوی و ناسازگار
اگر چند امروز هستم اسیر
ولی نیست بیگانه بر من امیر
اسارت مرا هست، لیکن بتن
که روشن روانم بود شاد و شن
مرا گر بود وحشیانه پدر
از آن به که مامم رود در بدر
بزرگان که این رازها سفته اند
به برهان حکمت چنین گفته اند
که هر ملت از خود ندارند شاه
بود حال آن ملت از بن تباه
کسی را که در تن نباشد روان
دگر چون پدید آید از وی توان
بباشند در پیش بیگانه خوار
سرآید بر ایشان همه افتخار
همه پست باشند و افکنده سر
نبینند روز بزرگی دگر
نخیزد از ایشان یکی دلفروز
به بازارگانی سرآرند روز
دگر نامداری نیاید پدید
نه یک اختراعی زکار جدید
نه سردار جنگی، نه یک نامجوی
نه شاعر، نه یک مرد تاریخ گوی
نه یک فیلسوف مبارک اساس
نه ذو فن، نه مرد ستاره شناس
چنان چون که این حال باشد عیان
ز رفتار و کار سرائیلیان
که در ذلت و خواری آرند سر
نخیزد از ایشان یکی نامور
همان قوم کلدان و آشور و کوش
کز ایشان نباشد به گیتی خروش
که کشور به بیگانگان اوفتد
همه کشور ما عروسی است خوش
ولی شوی او زشت خوی و ترش
نخواهم زمانی که این نو عروس
بیفتد بزیر جوانان روس
به گیتی مباد آن که این حور دیس
شود همسر لردی از انگلیس
پدر گرچه باشد خسیس و لئیم
به از آن که فرزند گردد یتیم
تو هر چند نامهربان و بدی
ولیکن بسان پدر از خودی
پدر هستی ای مهتر نامدار
ولی بس جفا جوی و ناسازگار
اگر چند امروز هستم اسیر
ولی نیست بیگانه بر من امیر
اسارت مرا هست، لیکن بتن
که روشن روانم بود شاد و شن
مرا گر بود وحشیانه پدر
از آن به که مامم رود در بدر
بزرگان که این رازها سفته اند
به برهان حکمت چنین گفته اند
که هر ملت از خود ندارند شاه
بود حال آن ملت از بن تباه
کسی را که در تن نباشد روان
دگر چون پدید آید از وی توان
بباشند در پیش بیگانه خوار
سرآید بر ایشان همه افتخار
همه پست باشند و افکنده سر
نبینند روز بزرگی دگر
نخیزد از ایشان یکی دلفروز
به بازارگانی سرآرند روز
دگر نامداری نیاید پدید
نه یک اختراعی زکار جدید
نه سردار جنگی، نه یک نامجوی
نه شاعر، نه یک مرد تاریخ گوی
نه یک فیلسوف مبارک اساس
نه ذو فن، نه مرد ستاره شناس
چنان چون که این حال باشد عیان
ز رفتار و کار سرائیلیان
که در ذلت و خواری آرند سر
نخیزد از ایشان یکی نامور
همان قوم کلدان و آشور و کوش
کز ایشان نباشد به گیتی خروش
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۳ - در مقام اندرز و نصیحت ملوک
سزد گر ازین حال عبرت بری
گزینی تو، رسم و ره مهتری
بجنبی زجا با کمربند تنگ
برآیی همی از پی نام و ننگ
چو نوشیروان حکمرانی کنی
به پیرانه سر نوجوانی کنی
مسیحا صفت با دم معجزات
تو در پیکر مرده آری حیات
پدیدار سازی هم آئین داد
جهان را کنی از نکویی
تو شاد نوازش کنی هر چه دانشور است
به دست آوری هر کجا مهتر است
نگه داری ارباب سیف و قلم
فرازی چو خورشید خاور علم
همه کشور آباد سازی به داد
براندازی از بن بد و بد نهاد
ستمکاره را بیخ و بن بر کنی
یکی طرح نیکو زنو افکنی
ز داد آوری رسم و آیین پدید
بسازی دبستان و راه حدید
به هر جای برپا کنی دادگه
همه داوری ها به آیین و ره
به دریا پدیدار سازی تو ناو
زخشکی به آیین ستانی تو ساو
کشاورز را نیک داری بسی
که بر وی نیاید ستم از کسی
نوازی همی مرد بازارگان
بسازی همه کار آوارگان
نرنجانی از خویش مرد کریم
برانی زخود چاپلوس و لییم
که دانا به سختی بگویدت پند
فرومایه سازد تو را ریشخند
مبادا ز دونان بگیری فریب
سر مرد داننده آری به شیب
که نفرین تو را آید از آسمان
هم آخر تبه سازدت بدگمان
درین گیتیت درد و سختی بود
چو زین بگذری شوربختی بود
بگفتیم ما آنچه بایست گفت
بدین گونه کس در معنی نسفت
سخن ها بگفتم همه خوب و نغز
ولیکن بد آید بر تیره مغز
خردمند ازین گفته شادان شود
که گیتی بدینگونه با دان شود
چه هر جای آمد ترقی پدید
بد از سایه اعتراض شدید
طبیبان روحانی اند این گروه
زدارو کنند از چه جان را ستوه
ولی خستگان را شفایی دهند
به دل های پاکان صلایی دهند
امیدم که دارای ایران زمین
برین نامه ی من کند آفرین
که تا بر روانش زچرخ کبود
فرستند همواره نور و درود
به گیتی شود نام او جاودان
ستایند او را همی بخردان
وگر شاه از پند من بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
گزینی تو، رسم و ره مهتری
بجنبی زجا با کمربند تنگ
برآیی همی از پی نام و ننگ
چو نوشیروان حکمرانی کنی
به پیرانه سر نوجوانی کنی
مسیحا صفت با دم معجزات
تو در پیکر مرده آری حیات
پدیدار سازی هم آئین داد
جهان را کنی از نکویی
تو شاد نوازش کنی هر چه دانشور است
به دست آوری هر کجا مهتر است
نگه داری ارباب سیف و قلم
فرازی چو خورشید خاور علم
همه کشور آباد سازی به داد
براندازی از بن بد و بد نهاد
ستمکاره را بیخ و بن بر کنی
یکی طرح نیکو زنو افکنی
ز داد آوری رسم و آیین پدید
بسازی دبستان و راه حدید
به هر جای برپا کنی دادگه
همه داوری ها به آیین و ره
به دریا پدیدار سازی تو ناو
زخشکی به آیین ستانی تو ساو
کشاورز را نیک داری بسی
که بر وی نیاید ستم از کسی
نوازی همی مرد بازارگان
بسازی همه کار آوارگان
نرنجانی از خویش مرد کریم
برانی زخود چاپلوس و لییم
که دانا به سختی بگویدت پند
فرومایه سازد تو را ریشخند
مبادا ز دونان بگیری فریب
سر مرد داننده آری به شیب
که نفرین تو را آید از آسمان
هم آخر تبه سازدت بدگمان
درین گیتیت درد و سختی بود
چو زین بگذری شوربختی بود
بگفتیم ما آنچه بایست گفت
بدین گونه کس در معنی نسفت
سخن ها بگفتم همه خوب و نغز
ولیکن بد آید بر تیره مغز
خردمند ازین گفته شادان شود
که گیتی بدینگونه با دان شود
چه هر جای آمد ترقی پدید
بد از سایه اعتراض شدید
طبیبان روحانی اند این گروه
زدارو کنند از چه جان را ستوه
ولی خستگان را شفایی دهند
به دل های پاکان صلایی دهند
امیدم که دارای ایران زمین
برین نامه ی من کند آفرین
که تا بر روانش زچرخ کبود
فرستند همواره نور و درود
به گیتی شود نام او جاودان
ستایند او را همی بخردان
وگر شاه از پند من بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
گر نه ز وصل تو دل ما را امان رسد
کار دل از فراق تو جانا به جان رسد
عقل از حیات دامن امید در کشد
زان پیش کز غم تو دمم بر دهان رسد
خونم چه می خوری؟ که ازین خون به عاقبت
سودی ترا نباشد و ما را زیان رسد
سازم دو کون گوی گریبان خویش اگر
یک روز با تو توشه صبرم به جان رسد
شادم به تو چنانکه شب سیل و صاعقه
از کاروان فتاده ای در کاروان رسد
نزدیک شد که طوطی تو از پی شکر
برخوان لعل فام لبت میهمان رسد
در خط مشو خطا مکن ار چند نزد تو
پیغام و نامه از خط عنبر فشان رسد
هستی امام حسن و چه خشکی کند ترا
روزی اگر ز عنبر تو طیلسان رسد
گفتی بیار جان و ببر بوسه صبر کن
این کار بی شک ار تو تویی هم بدان رسد
جان برده گیر اگر نه به فریاد جان من
لطف خدا و عدل جهان پهلوان رسد
فرخنده فخر دین که بدو خسروی و داد
میراث بی شک از جم و نوشیروان رسد
بس مدتی نماند که هر ماه بر درش
جزیه ز قیصر آید و خدمت ز خان رسید
هست از جهان برون به هنر چون بدو رسد
و همی جان کند مگر اندر جهان رسد
از بهر زین مجلس انده زدای او
خواهد بهار کاول فصل خزان رسد
ارباب فضل و اهل هنر را ز لطف او
هر لحظه دل به شادی و شادی به جان رسد
شاها ز حال بنده اگر بشنوی خبر
از محنت سقر به نعیم جنان رسد
از خان و مان فتاده غریبی است شور بخت
خواهد به دولت تو که با خان و مان رسد
هستی همای دولت و شاید که بر مراد
زاغی ز فر تو به سوی آشیان رسد
کار دل از فراق تو جانا به جان رسد
عقل از حیات دامن امید در کشد
زان پیش کز غم تو دمم بر دهان رسد
خونم چه می خوری؟ که ازین خون به عاقبت
سودی ترا نباشد و ما را زیان رسد
سازم دو کون گوی گریبان خویش اگر
یک روز با تو توشه صبرم به جان رسد
شادم به تو چنانکه شب سیل و صاعقه
از کاروان فتاده ای در کاروان رسد
نزدیک شد که طوطی تو از پی شکر
برخوان لعل فام لبت میهمان رسد
در خط مشو خطا مکن ار چند نزد تو
پیغام و نامه از خط عنبر فشان رسد
هستی امام حسن و چه خشکی کند ترا
روزی اگر ز عنبر تو طیلسان رسد
گفتی بیار جان و ببر بوسه صبر کن
این کار بی شک ار تو تویی هم بدان رسد
جان برده گیر اگر نه به فریاد جان من
لطف خدا و عدل جهان پهلوان رسد
فرخنده فخر دین که بدو خسروی و داد
میراث بی شک از جم و نوشیروان رسد
بس مدتی نماند که هر ماه بر درش
جزیه ز قیصر آید و خدمت ز خان رسید
هست از جهان برون به هنر چون بدو رسد
و همی جان کند مگر اندر جهان رسد
از بهر زین مجلس انده زدای او
خواهد بهار کاول فصل خزان رسد
ارباب فضل و اهل هنر را ز لطف او
هر لحظه دل به شادی و شادی به جان رسد
شاها ز حال بنده اگر بشنوی خبر
از محنت سقر به نعیم جنان رسد
از خان و مان فتاده غریبی است شور بخت
خواهد به دولت تو که با خان و مان رسد
هستی همای دولت و شاید که بر مراد
زاغی ز فر تو به سوی آشیان رسد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
این نادره بین باز کز ایام بر آمد
در باغ جهان شاخ حوادث ببر آمد
وین بلعجبی ها که برین مهره خاکی است
از حقه گردون مشعبد بدر آمد
بگرفت سرا نگشت به دندان فلک، از عجز
چندانکه فلک را همه ناخن بسر آمد
در باغ زمانه که نباتش همه زهرست
نیشکر اگر چند خوش و سبز و تر آمد
مفریب نظر کن که هم از نکبت ایام
صد گونه گره بر دل یک نیشکر آمد
فی الجمله جهان همچو رباطی است مسدس
کز بهر وجود و عدم او را دو در آمد
هرگز نخورد غم که ازین در که برون شد؟
هرگز نکند یاد کز آن در که در آمد؟
صاحب نظری کو که ز من بشنود آخر؟
این بلعجبی ها که مرا در نظر آمد
بس شعبه بازی که به تقدیر قضا شد
بس نادره کاری که ز دست قدر آمد
وین طرفه که از هر چه قضا کرد و قدر خواست
احوال وی و قلعه او طرفه تر آمد
القصه عمر کرد عمارت طبرک را
پنداشت کزو جمله غرضهاش بر آمد
چون عاقبة الامر نظر کرد در آن کار
سعیش همه باطل شد و نفعش ضرر آمد
معمور شد اول ز عمر گر چه به آخر
چنبر شد و در گردن عمر عمر آمد
او بیشتری جست ولی بر رگ جانش
ناگاه ز فصاد اجل نیشتر آمد
چون مار ز سوراخ برون آمد و بی شک
سر کوفته شد مار چو بر رهگذر آمد
پنداشت که عصیان اتابک ز خرد کرد
خاری خردش را ز قضا بر بصر آمد
زان قلعه مشؤم برون آمد و در حال
چاه سر چاهانش مقام و مقر آمد
از بی ادبی قصد جگر گوشه شه داشت
تا لاجرمش تیر فنا بر جگر آمد
وآنکس که پس از وی ز پی مملکت ری
بر عشوه اقبال و امید ظفر آمد
هر چند که حال عمر آخر به بد افتاد
حال ری بیچاره از آن بد بتر آمد
چون تکیه همه بر طبرک بود دلش را
بر پای دلش زان طبرک هم تبر آمد
گفتا سحر آید شب اندیشه ما را
خود واقعه بر وی همه وقت سحر آمد
یارب چه شگفتست که در مدت یک ماه
از کارگه حکمت حکمت بدر آمد
این بهر امان کرد و ازو در خطر افتاد
وآن آتش ازو جست نصیبش شرر آمد
در باغ جوانی شجری گشت که هر روز
بر وی غم و اندیشه به جای ثمر آمد
فرسوده بزیر پی پیلان بلا باد
چون خاک و گر خود همه خاکش درر آمد
گم باد اثر او ز جهان گر بحقیقت
از فتنه درین خطه خاکی اثر آمد
المنة لله که خدنگ غم از اینجا
بر چشم و دل خصم شه دادگر آمد
اسکندر ثانی که اقالیم جهان را
در نوبت او مدت سختی بسر آمد
جمشید زمان اعظم اتابک که ز تیغش
صد واقعه بر خطه روم و خزر آمد
شغلش همه ترتیب مهمات جهان شد
کارش همه تحصیل فنون هنر آمد
هر چند که در چشم خرد چرخ بزرگ است
نه چرخ بر همت او مختصر آمد
سری است ورا با ملک العرش کزان سر
کارش همه شایسته تر از یکدگر آمد
وز عاطفت لطف ملک جل جلاله
اقبال ورا یار و خرد راهبر آمد
سلطانش پدر خواند که در مملکت او
مشفق تر و شایسته تر از صد پدر آمد
وز حضرت جلت به سوی بارگه او
بر لفظ بریدان سعادت خبر آمد
کای شاه تو آنی که درین عالم فانی
چون عمر خضر عمر تو بی حد و مر آمد
آباد بر او باد که از نطفه پاکش
چون نصرت دین خسرو والا سیر آمد
آن شاه جوانبخت که این نه فلک پیر
در جنب جلالش چو جهان بی خطر آمد
بحریست که لب تا لب آن بحر، درر گشت
کانیست که سرتاسر آن کان، گهر آمد
ای شاه تو بی آنکه ز عدل تو درین عهد
آهو بره فریادرس شیر نر آمد
از غایت انصاف تو در خطه عالم
با گرگ، قج و میش به یک آبخور آمد
با همت تو چشمه خورشید سها شد
پیش کف تو عرصه قلزم شمر آید
تا بر در و درگاه تو اقبال حشر کرد
بر جان حسودت ز حوادث حشر آمد
تا خشک و تر جمله ممالک به کف تست
خصم تو ز غم خشک لب و دیده تر آمد
تا هیچ خردمند نگوید به جهان در
کز چشمه خورشید گل زرد بر آمد
تا مطبخی عالم سفلی شده خورشید
تا رنگرز مرکز خاکی قمر آمد
عمر تو و رای عدد جذر اصم باد
کز عمر تو در ملک جهان زیب و فر آمد
بادا شجر ذات تو پاینده ازیراک
در باغ هنر سخت بآیین شجر آمد
در باغ جهان شاخ حوادث ببر آمد
وین بلعجبی ها که برین مهره خاکی است
از حقه گردون مشعبد بدر آمد
بگرفت سرا نگشت به دندان فلک، از عجز
چندانکه فلک را همه ناخن بسر آمد
در باغ زمانه که نباتش همه زهرست
نیشکر اگر چند خوش و سبز و تر آمد
مفریب نظر کن که هم از نکبت ایام
صد گونه گره بر دل یک نیشکر آمد
فی الجمله جهان همچو رباطی است مسدس
کز بهر وجود و عدم او را دو در آمد
هرگز نخورد غم که ازین در که برون شد؟
هرگز نکند یاد کز آن در که در آمد؟
صاحب نظری کو که ز من بشنود آخر؟
این بلعجبی ها که مرا در نظر آمد
بس شعبه بازی که به تقدیر قضا شد
بس نادره کاری که ز دست قدر آمد
وین طرفه که از هر چه قضا کرد و قدر خواست
احوال وی و قلعه او طرفه تر آمد
القصه عمر کرد عمارت طبرک را
پنداشت کزو جمله غرضهاش بر آمد
چون عاقبة الامر نظر کرد در آن کار
سعیش همه باطل شد و نفعش ضرر آمد
معمور شد اول ز عمر گر چه به آخر
چنبر شد و در گردن عمر عمر آمد
او بیشتری جست ولی بر رگ جانش
ناگاه ز فصاد اجل نیشتر آمد
چون مار ز سوراخ برون آمد و بی شک
سر کوفته شد مار چو بر رهگذر آمد
پنداشت که عصیان اتابک ز خرد کرد
خاری خردش را ز قضا بر بصر آمد
زان قلعه مشؤم برون آمد و در حال
چاه سر چاهانش مقام و مقر آمد
از بی ادبی قصد جگر گوشه شه داشت
تا لاجرمش تیر فنا بر جگر آمد
وآنکس که پس از وی ز پی مملکت ری
بر عشوه اقبال و امید ظفر آمد
هر چند که حال عمر آخر به بد افتاد
حال ری بیچاره از آن بد بتر آمد
چون تکیه همه بر طبرک بود دلش را
بر پای دلش زان طبرک هم تبر آمد
گفتا سحر آید شب اندیشه ما را
خود واقعه بر وی همه وقت سحر آمد
یارب چه شگفتست که در مدت یک ماه
از کارگه حکمت حکمت بدر آمد
این بهر امان کرد و ازو در خطر افتاد
وآن آتش ازو جست نصیبش شرر آمد
در باغ جوانی شجری گشت که هر روز
بر وی غم و اندیشه به جای ثمر آمد
فرسوده بزیر پی پیلان بلا باد
چون خاک و گر خود همه خاکش درر آمد
گم باد اثر او ز جهان گر بحقیقت
از فتنه درین خطه خاکی اثر آمد
المنة لله که خدنگ غم از اینجا
بر چشم و دل خصم شه دادگر آمد
اسکندر ثانی که اقالیم جهان را
در نوبت او مدت سختی بسر آمد
جمشید زمان اعظم اتابک که ز تیغش
صد واقعه بر خطه روم و خزر آمد
شغلش همه ترتیب مهمات جهان شد
کارش همه تحصیل فنون هنر آمد
هر چند که در چشم خرد چرخ بزرگ است
نه چرخ بر همت او مختصر آمد
سری است ورا با ملک العرش کزان سر
کارش همه شایسته تر از یکدگر آمد
وز عاطفت لطف ملک جل جلاله
اقبال ورا یار و خرد راهبر آمد
سلطانش پدر خواند که در مملکت او
مشفق تر و شایسته تر از صد پدر آمد
وز حضرت جلت به سوی بارگه او
بر لفظ بریدان سعادت خبر آمد
کای شاه تو آنی که درین عالم فانی
چون عمر خضر عمر تو بی حد و مر آمد
آباد بر او باد که از نطفه پاکش
چون نصرت دین خسرو والا سیر آمد
آن شاه جوانبخت که این نه فلک پیر
در جنب جلالش چو جهان بی خطر آمد
بحریست که لب تا لب آن بحر، درر گشت
کانیست که سرتاسر آن کان، گهر آمد
ای شاه تو بی آنکه ز عدل تو درین عهد
آهو بره فریادرس شیر نر آمد
از غایت انصاف تو در خطه عالم
با گرگ، قج و میش به یک آبخور آمد
با همت تو چشمه خورشید سها شد
پیش کف تو عرصه قلزم شمر آید
تا بر در و درگاه تو اقبال حشر کرد
بر جان حسودت ز حوادث حشر آمد
تا خشک و تر جمله ممالک به کف تست
خصم تو ز غم خشک لب و دیده تر آمد
تا هیچ خردمند نگوید به جهان در
کز چشمه خورشید گل زرد بر آمد
تا مطبخی عالم سفلی شده خورشید
تا رنگرز مرکز خاکی قمر آمد
عمر تو و رای عدد جذر اصم باد
کز عمر تو در ملک جهان زیب و فر آمد
بادا شجر ذات تو پاینده ازیراک
در باغ هنر سخت بآیین شجر آمد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
چه شب است این که درو خون ستم ریخته اند
بر شکر ریز دعا زر کرم ریخته اند
موکب قدر رسید و به ره قدر سپاس
آب صد جشن جم و عید حرم ریخته اند
لشگر ظلم، سحرگه به شبیخون دعا
در هزیمت ز شبی کوس و علم ریخته اند
بس که از جرمگه امشب به صد فخانه لا
عقد نایافته در درج معم ریخته اند؟
یارب این سوختگان را که ز قاروره آه
در رخ اهرمنان شعله غم ریخته اند
به شهاب نفس از گنبد فیروزه دل
در شش اطراف جهان دیو ندم ریخته اند
پرده دران هوا گر چه ز سرچشمه چشم
آتش محرقه را آب به دم ریخته اند
خرقه داران سپهر از پی هر سوخته ای
راوق مرهم در کاس کرم ریخته اند
خشک صحرای ندم را همه از آب خشوع
ز پی یافتن عافیه نم ریخته اند
سیف دین قطب . . . فخر سعادت که سعود
فرقدان بر قدش از بام قدم ریخته اند
آنکه نه کله هفت آینه از حشمت بخت
بر در خیمه او رخت حشم ریخته اند
رای و قدرش که بشارت ده شمس و قمرست
آب و آتش ز رخ ظلم و ستم ریخته اند
هست در غرش ازو زلزله شیر و بسی
خون خام از رگ شیران اجم ریخته اند؟
مقسم بخت و سعادت ز غبار در اوست
روشنان فلک آنجا به قسم ریخته اند
علم و کسوت فقرش که قبای ملکی است
قدسیان روح بر آن نقش علم ریخته اند
چمن مجلس او بین که شجرهاش به طبع
میوه از خاصیت باغ ارم ریخته اند
تیغ و تیزش ز شعاع خود و از حلق عدو
تا دم چشم فلک چشمه درم ریخته اند؟
ابر گشتند که در معرکه از ضربت و عکس
قطره صاعقه بر خصم دژم ریخته اند
در مقامی که ز کلکست به غم یافت همی
روشنان فلکی آنچه ز خم ریخته اند؟
اثرش پیش عدو ریخت خورش پیش طیور
پیل از ناحیه بیت حرم ریخته اند
در صبوح ازل آنجا که می بزم وجود
در خط لوح ز سعد آنچه قلم ریخته اند؟
عمر عمرش چو چشیدند می بخت ز جام
جرعه جام بر اسکندر و جم ریخته اند؟
کامگارا دل و طبع تو به ثنایی بر ما
زایر الحاج همه عاریه کم ریخته اند
کلک و دستت چو دو مرغند که در برگ سخا
در و دینار ز منقار و شکم ریخته اند
گه نحوس ازل و گاه سعادت آید
در اشارات تو بر خصم خدم ریخته اند
گر چه بر خصم فنا ریخته اندر سر کین
بر دل و عیش، دل و عافیه ام ریخته اند؟
باز گرگ از اثر بأس تو در شیوه صلح
خجلت و ناب بر گرگ و غم ریخته اند؟
جود و بذل از قلم تو چو طبیبی است سقیم
از زر و لخلخه ای رفع سقم ریخته اند
نایب دست تو شد طبع و دلم زان یکسال
در بیضا به صدفخانه رقم ریخته اند
تحفه طبع گزین نو غزل امروز به مهر
که غزالان طرب ساز نغم ریخته اند
بر شکر ریز دعا زر کرم ریخته اند
موکب قدر رسید و به ره قدر سپاس
آب صد جشن جم و عید حرم ریخته اند
لشگر ظلم، سحرگه به شبیخون دعا
در هزیمت ز شبی کوس و علم ریخته اند
بس که از جرمگه امشب به صد فخانه لا
عقد نایافته در درج معم ریخته اند؟
یارب این سوختگان را که ز قاروره آه
در رخ اهرمنان شعله غم ریخته اند
به شهاب نفس از گنبد فیروزه دل
در شش اطراف جهان دیو ندم ریخته اند
پرده دران هوا گر چه ز سرچشمه چشم
آتش محرقه را آب به دم ریخته اند
خرقه داران سپهر از پی هر سوخته ای
راوق مرهم در کاس کرم ریخته اند
خشک صحرای ندم را همه از آب خشوع
ز پی یافتن عافیه نم ریخته اند
سیف دین قطب . . . فخر سعادت که سعود
فرقدان بر قدش از بام قدم ریخته اند
آنکه نه کله هفت آینه از حشمت بخت
بر در خیمه او رخت حشم ریخته اند
رای و قدرش که بشارت ده شمس و قمرست
آب و آتش ز رخ ظلم و ستم ریخته اند
هست در غرش ازو زلزله شیر و بسی
خون خام از رگ شیران اجم ریخته اند؟
مقسم بخت و سعادت ز غبار در اوست
روشنان فلک آنجا به قسم ریخته اند
علم و کسوت فقرش که قبای ملکی است
قدسیان روح بر آن نقش علم ریخته اند
چمن مجلس او بین که شجرهاش به طبع
میوه از خاصیت باغ ارم ریخته اند
تیغ و تیزش ز شعاع خود و از حلق عدو
تا دم چشم فلک چشمه درم ریخته اند؟
ابر گشتند که در معرکه از ضربت و عکس
قطره صاعقه بر خصم دژم ریخته اند
در مقامی که ز کلکست به غم یافت همی
روشنان فلکی آنچه ز خم ریخته اند؟
اثرش پیش عدو ریخت خورش پیش طیور
پیل از ناحیه بیت حرم ریخته اند
در صبوح ازل آنجا که می بزم وجود
در خط لوح ز سعد آنچه قلم ریخته اند؟
عمر عمرش چو چشیدند می بخت ز جام
جرعه جام بر اسکندر و جم ریخته اند؟
کامگارا دل و طبع تو به ثنایی بر ما
زایر الحاج همه عاریه کم ریخته اند
کلک و دستت چو دو مرغند که در برگ سخا
در و دینار ز منقار و شکم ریخته اند
گه نحوس ازل و گاه سعادت آید
در اشارات تو بر خصم خدم ریخته اند
گر چه بر خصم فنا ریخته اندر سر کین
بر دل و عیش، دل و عافیه ام ریخته اند؟
باز گرگ از اثر بأس تو در شیوه صلح
خجلت و ناب بر گرگ و غم ریخته اند؟
جود و بذل از قلم تو چو طبیبی است سقیم
از زر و لخلخه ای رفع سقم ریخته اند
نایب دست تو شد طبع و دلم زان یکسال
در بیضا به صدفخانه رقم ریخته اند
تحفه طبع گزین نو غزل امروز به مهر
که غزالان طرب ساز نغم ریخته اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
این خسیسان کز طمع طفل سخن می پرورند
سربسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند
همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند
گر چه در پرویزن ایام چون خس بر سرند
در فریب عامه همچون صبح کاذب چابک اند
لیک همچون صبح صادق ستر خاصان می درند
موش مقلوبند و هرجا کز پلنگ روز و شب
بر دلی زخمی رسد خاکی بر آنجا گسترند
همچو اشترشان سزای گه کشی دان در هنر
وآن مبین کایشان چو راه کهکشان در زیورند
شیشه سان بر سنگ از آن زد گنبد نارنج رنگ
کز نسب چون شیشه روشن روی و تاری گوهرند
آهنین دارند رخ چون آینه زانک از تری
زیر این هفت آینه جز خویشتن را ننگرند
آستین در رشک من تر کرده اند از اشگ چشم
تا ز لوح خاطرم نقش معانی بسترند
طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان
چون کف دریا همه تر دامن و خس پرورند
شیر سگ خوردند و با من روبهی زان می کنند
زآتش طبعم گریزند ار همه شیر نرند
در جدل شیرند وین خوشتر که چون گاو ابلهند
در هنر گاوند وین بتر که چون شیرابخرند
همجو مورند از پی خونم میان بر بسته باز
ریزه های خوان طبع من چو موران می برند
عودشان بیدست ازیشان دود برخیزد نه بوی
تا بر آتش مانده زین سیماب گون نه مجمرند
راوق صرف صفا من خوردم اندر جام جم
وین حریفان بین که از جان در دراوق می خورند
باد ریسه ست آسمان در همت من، وین خسان
همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند
روزم از دیدارشان چون چشم آهو گشت از آنک
من چو مسجد پاک و ایشان همچو سگ بد محضرند
لعبت آسا از برون خوب از درون سو مرده اند
لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند
گر قصب پیچند می شاید که مصری مذهبند
ور قبا بندند می زیبد که ترکی مخبرند
آب در سنگم از آن روشن دلم و ایشان همه
سنگ در آیند از آن هم خشک خاطر هم ترند
غم غرابند ار چه سرتاسر بیان چون بلبل اند
هم غلامند ار چه لب تا لب زبان چون خنجرند
همچو کرم پیله زاطلس چشم و ابرو کرده اند
لیک در چشم خرد چون چین ابرو منکرند
مغزشان در کاسه سر آتش شهوت بسوخت
کز پی آب سکره تر صفت چون ساغرند
راست خواهی جمله کژگویان اعور خاطرند
نیک پرسی جمله بدفعلان خنثی منظرند
دخلشان همچون چراغ از سوی پس بد پیش ازین
وین عجبتر کاین زمان چون شمع صاحب افسرند
طشت زرینشان وبال جان ایشان دان از آنک
شمع را هر لحظه سر در طشت زرین می برند
نعلشان در آتشست از نظم سحرآسای من
هر زمان چون نعل از آن در چارمیخ دیگرند
دست دل را دسته های نستر آمد شعر من
وین دغل بازان دین بازوی جان را نشترند
زآدمیشان نشمرد عقل ار چه در جمعند از آنک
صفر بنگارند در اعداد لیکن نشمرند
نقش ایشان نقش گرمابه است و می دان کز جهان
با زنی چشم و جسم الا جنب در نگذرند
دین ابراهیمشان در دیده مسمارست از آنک
هم دروگر هم دروع آور بسان آزرند
تیر من آه سحرگاهست و تیغ من زبان
بشکنم صفشان به تیر و تیغ اگر صد لشکرند
ملک جم در ظلمت دلشان بکف شد لاجرم
چشمه جان را نه خضر ندای عجب اسکندرند!
ماده اند از از روی معنی لیک هنگام سخن
طبعشان معنی نزاید زانکه از صورت نرند
بهر دق مصریند اندر تب دق لاجرم
لب کبود و دیده تر چون نیل و چون نیلوفرند
کیمیای خاطرم خاک سخن را کرد زر
وین خران چون صورت گچ مرده یک جو زرند
سکه شان برد آسمان تا همچو زر شش سری
همدم جوقی همه مردار مردم پیکرند
دست دست تست با مشتی دغاهان ای مجیر!
داوشان در کن که با زحمت همه در ششدرند
در جهان امروز صاحب ذوق و معنی طبع تست
وین که خصمانند دعوی دار یا دعوت گرند
بر تو صد دشمن به یک جو تا تو در صف سخن
عیسی وقتی و ایشان سر بسر کون خرند
سربسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند
همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند
گر چه در پرویزن ایام چون خس بر سرند
در فریب عامه همچون صبح کاذب چابک اند
لیک همچون صبح صادق ستر خاصان می درند
موش مقلوبند و هرجا کز پلنگ روز و شب
بر دلی زخمی رسد خاکی بر آنجا گسترند
همچو اشترشان سزای گه کشی دان در هنر
وآن مبین کایشان چو راه کهکشان در زیورند
شیشه سان بر سنگ از آن زد گنبد نارنج رنگ
کز نسب چون شیشه روشن روی و تاری گوهرند
آهنین دارند رخ چون آینه زانک از تری
زیر این هفت آینه جز خویشتن را ننگرند
آستین در رشک من تر کرده اند از اشگ چشم
تا ز لوح خاطرم نقش معانی بسترند
طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان
چون کف دریا همه تر دامن و خس پرورند
شیر سگ خوردند و با من روبهی زان می کنند
زآتش طبعم گریزند ار همه شیر نرند
در جدل شیرند وین خوشتر که چون گاو ابلهند
در هنر گاوند وین بتر که چون شیرابخرند
همجو مورند از پی خونم میان بر بسته باز
ریزه های خوان طبع من چو موران می برند
عودشان بیدست ازیشان دود برخیزد نه بوی
تا بر آتش مانده زین سیماب گون نه مجمرند
راوق صرف صفا من خوردم اندر جام جم
وین حریفان بین که از جان در دراوق می خورند
باد ریسه ست آسمان در همت من، وین خسان
همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند
روزم از دیدارشان چون چشم آهو گشت از آنک
من چو مسجد پاک و ایشان همچو سگ بد محضرند
لعبت آسا از برون خوب از درون سو مرده اند
لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند
گر قصب پیچند می شاید که مصری مذهبند
ور قبا بندند می زیبد که ترکی مخبرند
آب در سنگم از آن روشن دلم و ایشان همه
سنگ در آیند از آن هم خشک خاطر هم ترند
غم غرابند ار چه سرتاسر بیان چون بلبل اند
هم غلامند ار چه لب تا لب زبان چون خنجرند
همچو کرم پیله زاطلس چشم و ابرو کرده اند
لیک در چشم خرد چون چین ابرو منکرند
مغزشان در کاسه سر آتش شهوت بسوخت
کز پی آب سکره تر صفت چون ساغرند
راست خواهی جمله کژگویان اعور خاطرند
نیک پرسی جمله بدفعلان خنثی منظرند
دخلشان همچون چراغ از سوی پس بد پیش ازین
وین عجبتر کاین زمان چون شمع صاحب افسرند
طشت زرینشان وبال جان ایشان دان از آنک
شمع را هر لحظه سر در طشت زرین می برند
نعلشان در آتشست از نظم سحرآسای من
هر زمان چون نعل از آن در چارمیخ دیگرند
دست دل را دسته های نستر آمد شعر من
وین دغل بازان دین بازوی جان را نشترند
زآدمیشان نشمرد عقل ار چه در جمعند از آنک
صفر بنگارند در اعداد لیکن نشمرند
نقش ایشان نقش گرمابه است و می دان کز جهان
با زنی چشم و جسم الا جنب در نگذرند
دین ابراهیمشان در دیده مسمارست از آنک
هم دروگر هم دروع آور بسان آزرند
تیر من آه سحرگاهست و تیغ من زبان
بشکنم صفشان به تیر و تیغ اگر صد لشکرند
ملک جم در ظلمت دلشان بکف شد لاجرم
چشمه جان را نه خضر ندای عجب اسکندرند!
ماده اند از از روی معنی لیک هنگام سخن
طبعشان معنی نزاید زانکه از صورت نرند
بهر دق مصریند اندر تب دق لاجرم
لب کبود و دیده تر چون نیل و چون نیلوفرند
کیمیای خاطرم خاک سخن را کرد زر
وین خران چون صورت گچ مرده یک جو زرند
سکه شان برد آسمان تا همچو زر شش سری
همدم جوقی همه مردار مردم پیکرند
دست دست تست با مشتی دغاهان ای مجیر!
داوشان در کن که با زحمت همه در ششدرند
در جهان امروز صاحب ذوق و معنی طبع تست
وین که خصمانند دعوی دار یا دعوت گرند
بر تو صد دشمن به یک جو تا تو در صف سخن
عیسی وقتی و ایشان سر بسر کون خرند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
این خر جبلتان که قدم بر قدم نهند
بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند
ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب
کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند
جام شکسته زیر کف پای خاطرند
خود را ز خاطر ار چه همه جام جم نهند
بی سایه اند گر چه جهان در جهان زنند
بی مایه اند گر چه درم بر درم نهند
لاشی ء و شی ء در عدمند ار چه در وجود
خود را نظام عقد وجود و عدم نهند
بیش اند و کم چو خاک ز بی آبی آنچنانک
من بیشتر ز بیش و مرا کم ز کم نهند
اهل قلم نه بلکه قلمدان شدند از آنک
سر بر خط قلم نه بر اهل قلم نهند
نم ز آفتابه شان نشود یک نفس جدا
گر طشت آتشین همه را بر شکم نهند
چون مرگ سرخ و مار سیاهند کز حسد
شاخ امل برند و بنای الم نهند
از پشت گاو، بدعت هر یک گذشته دان
تا ساق عرش گر چه قسم بر قسم نهند
سردند و پرده در چو دم صبح و در صفا
ترجیح خویش بر نفس صبحدم نهند
با من برابرند به معنی ولی چنانک
شاخ خسک برابر باغ ارم نهند
ایشان و من مگوی که در شرع نیست راست
مصحف در آبخانه و بت در حرم نهند
من غم برای جان خورم ایشان ز بهر نان
آری هموم خلق به قدر همم نهند
دعوت گرند جمله و صاحبقران کفر
تا دعوة الکواکب و قرآن بهم نهند
لا زان شدست نیم گره تا گه عطا
بندی ز دست بخل ز لا بر نعم نهند
صفرند جای یافته در صدر و هم رواست
کاندر حساب، صفر به جای رقم نهند
انعام عام پرورا عمی دلند از آنک
هر عامه را به مرتبه خال و عم نهند
آبستن اند چون شب و روزی نهند بار
کز نفخ صور بر همه شان یار غم نهند
حسان لقب شدند و کسی در عرب نماند
کاین نام بر کسی ز خسان عجم نهند
گفت آن غراب خو که چه مرغی است این مجیر
کورا درون دایره مدح و ذم نهند
سیمرغ عزلتی است که ناسفتگان چرخ
در گنج خاطرش همه در حکم نهند
ایشان کیند؟ یافه درایان که بهر صیت
خود را به زور در دهن زیر و بم نهند
بوجهل سیرتان و همه بوالحکیم نام
کایین چو رفت نام همه بوالحکم نهند
رستم ز رخش باز ندانند روز باک
گر داغ رخش بر کتف روستم نهند
تر دامنند همچو سحاب ار چه چون سپهر
بر آستین مجره به جای علم نهند
دعوی کرم کنند و کریمند اگر کرام
تر دامنی نه تر سخنی از کرم نهند
بیرون شوند چون من ازین حلقه گربه سر
سر بر خط خطاب امام امم نهند
شاه صفا امیر معانی که شرع و عقل
اندر خلاف حکمت و شرعش حکم نهند
قطب زمانه ناصر دین کز صفای او
هر صبح بار قهر ضیا بر ظلم نهند
گردون به شکل اوست نه چون او که شاخ بید
نبود بقم اگر چه در آب بقم نهند
گر آسمان نه اوست چرا شکل آسمان؟
دلق کبود در پس پشتی بخم نهند
چندان بقاش باد که در صفه صفا
گردون و خواجه خرقه نیلی بهم نهند
عمرش ز حد جذر اصم در گذشته باد
تا مشکل عدو همه جذر اصم نهند
بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند
ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب
کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند
جام شکسته زیر کف پای خاطرند
خود را ز خاطر ار چه همه جام جم نهند
بی سایه اند گر چه جهان در جهان زنند
بی مایه اند گر چه درم بر درم نهند
لاشی ء و شی ء در عدمند ار چه در وجود
خود را نظام عقد وجود و عدم نهند
بیش اند و کم چو خاک ز بی آبی آنچنانک
من بیشتر ز بیش و مرا کم ز کم نهند
اهل قلم نه بلکه قلمدان شدند از آنک
سر بر خط قلم نه بر اهل قلم نهند
نم ز آفتابه شان نشود یک نفس جدا
گر طشت آتشین همه را بر شکم نهند
چون مرگ سرخ و مار سیاهند کز حسد
شاخ امل برند و بنای الم نهند
از پشت گاو، بدعت هر یک گذشته دان
تا ساق عرش گر چه قسم بر قسم نهند
سردند و پرده در چو دم صبح و در صفا
ترجیح خویش بر نفس صبحدم نهند
با من برابرند به معنی ولی چنانک
شاخ خسک برابر باغ ارم نهند
ایشان و من مگوی که در شرع نیست راست
مصحف در آبخانه و بت در حرم نهند
من غم برای جان خورم ایشان ز بهر نان
آری هموم خلق به قدر همم نهند
دعوت گرند جمله و صاحبقران کفر
تا دعوة الکواکب و قرآن بهم نهند
لا زان شدست نیم گره تا گه عطا
بندی ز دست بخل ز لا بر نعم نهند
صفرند جای یافته در صدر و هم رواست
کاندر حساب، صفر به جای رقم نهند
انعام عام پرورا عمی دلند از آنک
هر عامه را به مرتبه خال و عم نهند
آبستن اند چون شب و روزی نهند بار
کز نفخ صور بر همه شان یار غم نهند
حسان لقب شدند و کسی در عرب نماند
کاین نام بر کسی ز خسان عجم نهند
گفت آن غراب خو که چه مرغی است این مجیر
کورا درون دایره مدح و ذم نهند
سیمرغ عزلتی است که ناسفتگان چرخ
در گنج خاطرش همه در حکم نهند
ایشان کیند؟ یافه درایان که بهر صیت
خود را به زور در دهن زیر و بم نهند
بوجهل سیرتان و همه بوالحکیم نام
کایین چو رفت نام همه بوالحکم نهند
رستم ز رخش باز ندانند روز باک
گر داغ رخش بر کتف روستم نهند
تر دامنند همچو سحاب ار چه چون سپهر
بر آستین مجره به جای علم نهند
دعوی کرم کنند و کریمند اگر کرام
تر دامنی نه تر سخنی از کرم نهند
بیرون شوند چون من ازین حلقه گربه سر
سر بر خط خطاب امام امم نهند
شاه صفا امیر معانی که شرع و عقل
اندر خلاف حکمت و شرعش حکم نهند
قطب زمانه ناصر دین کز صفای او
هر صبح بار قهر ضیا بر ظلم نهند
گردون به شکل اوست نه چون او که شاخ بید
نبود بقم اگر چه در آب بقم نهند
گر آسمان نه اوست چرا شکل آسمان؟
دلق کبود در پس پشتی بخم نهند
چندان بقاش باد که در صفه صفا
گردون و خواجه خرقه نیلی بهم نهند
عمرش ز حد جذر اصم در گذشته باد
تا مشکل عدو همه جذر اصم نهند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
نداست سوی من از دل به هر نفس صد بار
که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر
چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا
فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار
زمانه حادثه زایی است پیش او منشین
که بار بر تو نهد گر نهد به پیش تو بار
گذر کن از فلک ایرا که بر سرای نجات
دری است جرم فلک لیک آتشین مسمار
ترا ز صحبت گردون کرانه به زیرا
تو زشت رویی و او صوفیی است آینه دار
طلاق نامه نیابی ز خود چنین که تویی
دراز امید و سیه دل نشسته چون طومار
ز باغ عالمت ار میوه تلخ و ترش دهند
بخور که شاخ خسک زعفران نیارد بار
مرا ندای دل ار چند گوشمال ده است
به گوش جان شوم این پند را پذیرفتار
ز روی صورت و معنی جهان خوش است ولی
چنانکه پای ورم کرده فربهی است نزار
نواله چون به دلت در دهد؟ که طوطی را
فتد ز طعم شکر خون تازه در منقار
مرا چو معده شد از هفت ابای عزلت سیر
دلم به گرسنگان کرد هشت خلد ایثار
جهان و نان همه چون دایره ست و من نشوم
ز عشق هر دو دهن باز کرده چون پرگار
نشان حرص ز دل هم به دل شود زیرا
که زهر مار شود دفع هم به مهره مار
تو مرد کار نیی زان سبب که در ره فقر
چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار
ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک
زه کمان خورد از لب گشادگی، سوفار
مباش بسته صورت که موم رنگین است
شکوفه ای که برد نخل بند در بازار
بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک
دراز روز بهاری بود نه عمر بهار
شب امید تو آبستن آنگهی گردد
که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار
ترا چو مرد یقین چون کنی شکار نجات؟
که درجهان نکند کس به باز مرده شکار
مباش زنده مردار اگر کسی از حرص
که آن سگست که هم زنده است و هم مردار
جهان تیره به چشم تو روشن آمد از آنک
سر تو هست برون از دریچه پندار
تو تا تویی نروی راه و دست در نکشی
که پا یکی است ترا چون درخت و دست هزار
برو که جای تو هم خاک به که معقد صدق
از آنکه جای جعل پارگین به از گلزار
مدار چشم و ببین و مگوی چون بینم؟
که پر نداشت و بپرید جعفر طیار
ز مرغزار قناعت قدم مبر کانجا
نبات روح نوازست وآب نوشگوار
هر آنچه نیک تو شد بد شمر که بیضه قز
تراست جامه ولی کرم پیله راست حصار
سپر ز عافیت اولیتر اندرین منزل
که موش قلعه گشای است و پشه نیز مگذار
خلیفه را پسری! گر چه بر خلاف پدر
به جای تن دل و دیوان شده خلیفه شعار
خلاف شرع مگو همچو چنگ تا نشوی
گلو بریده به ده جای راست چون مزمار
ز خاک، عقل نجوید موافقت که درو
جهت شش آمد و حس پنج و امهات چهار
مگیر انس که راحت نماند در صحبت
مجوی مشگ که آهو نماند در تاتار
عنان دل به کف صدق ده که انجم چرخ
سپیده دم همه بر صبح صادقست نثار
زمانه دیده راحت بسوخت نیست عجب
که داشت پیل و پلاس از شهاب در شب تار
جهان به پرده کژ گوهر دل تو شکست
تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار
که خورد جرعه راحت به زیر جام فلک
که همچو جرعه ندید آب روی ریخته خوار
قرین ثابته کی گشت فکرت از شهوت
معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار
حیات حاصل هر صورتی مدان زیرا
که نفس نقش بود زین حساب در فرخار
سماک رامح گردون کشید نیزه چو دید
که حلقه ایست جهان زیر گنبد دوار
تو سر ز حلقه بکش پیش از آن که رمح سماک
درون حلقه کند حلق هستی تو فگار
برید خاطر من صبحدم ندا در داد
که زین نشیمن خاکی نظر ببر زنهار
سبل گرفته ببین چشم آسمان ز شفق
از آنکه دیده برین مرکز افگند هر بار
چو عیسی ار هوست چشمه سار گردونست
گیای دهر بدین خر طببعتان بگذار
بهای یکشبه وصل عدم، سه روح بده
که رایگان به خسان رخ نمی نماید یار
مباش همدم کس چون دم تو یافت صفا
که آینه، سیه از همنفس شود ناچار
به دیده خار، همه گل نگر که اندر چشم
شناسی این قدر آخر که گل بهست از خار
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار
ترا عزیمت عزلت درست کی گردد؟
که همچو زر شده ای ز آرزوی زر بیمار
شگفت نیست اگر بر دل تو زر گذرد
که زر نخست محک بیند آنگهی معیار
کف ترازو اگر پر زرست شاید از آنک
ستاند و دهد او بی دروغ و بی آزار
چو زر به دست تو افتاد دست و روی بشوی
که هست صورت شش مرده بر یکی دینار
مجیر تا ز عدم بر بساط خاک نشست
چو حقه خسته دل است و چو مهره کج رفتار
ز چار شهر طبیعت نجات یافت چنانک
به خلوه خانه روحانیان گرفت قرار
رساند گوی سخن تا به ساق عرش مجید
ز پای بوسی خورشید آسمان آثار
طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین
که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار
وحید عصر براهیم احمد آنکه ازوست
ثبات شرع براهیم و احمد مختار
به بارگاه دل طاهرش ز رحمت فیض
چنان شده ست که روح القدس نیابد بار
ز کلک مصری هندو نمایش این عجب است
که شب به فتوی او هندویست مصری خوار
نماست مصر از آنجا به بهشت ادرش
عطاردش قلم آورد و مشتری دستار
سوار کردش ازل بر سیه سپید علوم
بلی بر ابلق صبح، آفتاب گشت سوار
مجره، نامه حکمیست با بنات النعش
به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار
سیاه رویم ازو کرباند مده
شود سیاه ز شمس آنکه بیندش بسیار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببست قدرت او هفت پرده زنگار
به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع
که همچو لوح ازل واقفست بر اسرار
که این شکسته دل از آرزوی خدمت تو
چو چشم حور و چو مژگان سیه دلست و نزار
نو افرید ز خاطر شعار مدحت تو
از آنکه شیوه نو کار اوست در اشعار
دعا به مدح بپیوست وین هم آزادیست
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر
چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا
فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار
زمانه حادثه زایی است پیش او منشین
که بار بر تو نهد گر نهد به پیش تو بار
گذر کن از فلک ایرا که بر سرای نجات
دری است جرم فلک لیک آتشین مسمار
ترا ز صحبت گردون کرانه به زیرا
تو زشت رویی و او صوفیی است آینه دار
طلاق نامه نیابی ز خود چنین که تویی
دراز امید و سیه دل نشسته چون طومار
ز باغ عالمت ار میوه تلخ و ترش دهند
بخور که شاخ خسک زعفران نیارد بار
مرا ندای دل ار چند گوشمال ده است
به گوش جان شوم این پند را پذیرفتار
ز روی صورت و معنی جهان خوش است ولی
چنانکه پای ورم کرده فربهی است نزار
نواله چون به دلت در دهد؟ که طوطی را
فتد ز طعم شکر خون تازه در منقار
مرا چو معده شد از هفت ابای عزلت سیر
دلم به گرسنگان کرد هشت خلد ایثار
جهان و نان همه چون دایره ست و من نشوم
ز عشق هر دو دهن باز کرده چون پرگار
نشان حرص ز دل هم به دل شود زیرا
که زهر مار شود دفع هم به مهره مار
تو مرد کار نیی زان سبب که در ره فقر
چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار
ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک
زه کمان خورد از لب گشادگی، سوفار
مباش بسته صورت که موم رنگین است
شکوفه ای که برد نخل بند در بازار
بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک
دراز روز بهاری بود نه عمر بهار
شب امید تو آبستن آنگهی گردد
که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار
ترا چو مرد یقین چون کنی شکار نجات؟
که درجهان نکند کس به باز مرده شکار
مباش زنده مردار اگر کسی از حرص
که آن سگست که هم زنده است و هم مردار
جهان تیره به چشم تو روشن آمد از آنک
سر تو هست برون از دریچه پندار
تو تا تویی نروی راه و دست در نکشی
که پا یکی است ترا چون درخت و دست هزار
برو که جای تو هم خاک به که معقد صدق
از آنکه جای جعل پارگین به از گلزار
مدار چشم و ببین و مگوی چون بینم؟
که پر نداشت و بپرید جعفر طیار
ز مرغزار قناعت قدم مبر کانجا
نبات روح نوازست وآب نوشگوار
هر آنچه نیک تو شد بد شمر که بیضه قز
تراست جامه ولی کرم پیله راست حصار
سپر ز عافیت اولیتر اندرین منزل
که موش قلعه گشای است و پشه نیز مگذار
خلیفه را پسری! گر چه بر خلاف پدر
به جای تن دل و دیوان شده خلیفه شعار
خلاف شرع مگو همچو چنگ تا نشوی
گلو بریده به ده جای راست چون مزمار
ز خاک، عقل نجوید موافقت که درو
جهت شش آمد و حس پنج و امهات چهار
مگیر انس که راحت نماند در صحبت
مجوی مشگ که آهو نماند در تاتار
عنان دل به کف صدق ده که انجم چرخ
سپیده دم همه بر صبح صادقست نثار
زمانه دیده راحت بسوخت نیست عجب
که داشت پیل و پلاس از شهاب در شب تار
جهان به پرده کژ گوهر دل تو شکست
تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار
که خورد جرعه راحت به زیر جام فلک
که همچو جرعه ندید آب روی ریخته خوار
قرین ثابته کی گشت فکرت از شهوت
معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار
حیات حاصل هر صورتی مدان زیرا
که نفس نقش بود زین حساب در فرخار
سماک رامح گردون کشید نیزه چو دید
که حلقه ایست جهان زیر گنبد دوار
تو سر ز حلقه بکش پیش از آن که رمح سماک
درون حلقه کند حلق هستی تو فگار
برید خاطر من صبحدم ندا در داد
که زین نشیمن خاکی نظر ببر زنهار
سبل گرفته ببین چشم آسمان ز شفق
از آنکه دیده برین مرکز افگند هر بار
چو عیسی ار هوست چشمه سار گردونست
گیای دهر بدین خر طببعتان بگذار
بهای یکشبه وصل عدم، سه روح بده
که رایگان به خسان رخ نمی نماید یار
مباش همدم کس چون دم تو یافت صفا
که آینه، سیه از همنفس شود ناچار
به دیده خار، همه گل نگر که اندر چشم
شناسی این قدر آخر که گل بهست از خار
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار
ترا عزیمت عزلت درست کی گردد؟
که همچو زر شده ای ز آرزوی زر بیمار
شگفت نیست اگر بر دل تو زر گذرد
که زر نخست محک بیند آنگهی معیار
کف ترازو اگر پر زرست شاید از آنک
ستاند و دهد او بی دروغ و بی آزار
چو زر به دست تو افتاد دست و روی بشوی
که هست صورت شش مرده بر یکی دینار
مجیر تا ز عدم بر بساط خاک نشست
چو حقه خسته دل است و چو مهره کج رفتار
ز چار شهر طبیعت نجات یافت چنانک
به خلوه خانه روحانیان گرفت قرار
رساند گوی سخن تا به ساق عرش مجید
ز پای بوسی خورشید آسمان آثار
طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین
که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار
وحید عصر براهیم احمد آنکه ازوست
ثبات شرع براهیم و احمد مختار
به بارگاه دل طاهرش ز رحمت فیض
چنان شده ست که روح القدس نیابد بار
ز کلک مصری هندو نمایش این عجب است
که شب به فتوی او هندویست مصری خوار
نماست مصر از آنجا به بهشت ادرش
عطاردش قلم آورد و مشتری دستار
سوار کردش ازل بر سیه سپید علوم
بلی بر ابلق صبح، آفتاب گشت سوار
مجره، نامه حکمیست با بنات النعش
به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار
سیاه رویم ازو کرباند مده
شود سیاه ز شمس آنکه بیندش بسیار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببست قدرت او هفت پرده زنگار
به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع
که همچو لوح ازل واقفست بر اسرار
که این شکسته دل از آرزوی خدمت تو
چو چشم حور و چو مژگان سیه دلست و نزار
نو افرید ز خاطر شعار مدحت تو
از آنکه شیوه نو کار اوست در اشعار
دعا به مدح بپیوست وین هم آزادیست
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
هر شب که سر به جیب تحیر فرو برم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر بر آورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم
گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم
گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم
دست خسان دگر حجرالاسودم مدان
اکنون که من به کعبه عزلت مجاورم
نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من
از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم
خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب
دارد سپهر آینه اندر برابرم
غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک
مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم
ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست
باور کنم که من همه تریاق اکبرم
گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست
کز دل شکسته بند طلسم سکندرم
نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند
کامد عروس وار قناعت به بسترم
طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند
وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم
پروین شدست بیدق زرین آسمان
بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم
خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک
بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست
مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم
وز دست صبح پیرهن خویش بر درم
کلکم، عجب مدار اگر درد سرکشم
شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم
همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک
در کار فقر راست تر از خط مسطرم
در راه من یکی است اثیر و هوا که من
وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم
گردون تنور سینه من دید تافته
آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم
همچون نمک گداخت تن من در آب خشم
وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم
فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک
آن مهره ام که بسته بند مششدرم
با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم
با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم
هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان
اجرا ستان و نان خور این قرص انورم
پرگار وار حرصم از این پس چو لب گشاد
بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم
بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار
کابی که آب روی برد نیست در خورم
بس پر بهاست عمر و لیکن شکسته به
آن جام گوهری که درو خون خود خورم
آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد
از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم
بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام
وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم
از تیر طعنه های حسودان سرد مهر
پیکان تفته شد نفس گرم در برم
آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!
هم با زبان ماده و هم با دل نرم
چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟
من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم
زان اشگشان چو زیبق ناسوده شد به شکل
کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم
بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز
چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم
زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور
به زانکه مار منت هر خام پرورم
من از تب نیاز نکردم کبود لب
تا در ضمان این فلک سبز چادرم
خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین
کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر بر آورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم
گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم
گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم
دست خسان دگر حجرالاسودم مدان
اکنون که من به کعبه عزلت مجاورم
نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من
از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم
خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب
دارد سپهر آینه اندر برابرم
غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک
مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم
ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست
باور کنم که من همه تریاق اکبرم
گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست
کز دل شکسته بند طلسم سکندرم
نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند
کامد عروس وار قناعت به بسترم
طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند
وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم
پروین شدست بیدق زرین آسمان
بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم
خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک
بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست
مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم
وز دست صبح پیرهن خویش بر درم
کلکم، عجب مدار اگر درد سرکشم
شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم
همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک
در کار فقر راست تر از خط مسطرم
در راه من یکی است اثیر و هوا که من
وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم
گردون تنور سینه من دید تافته
آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم
همچون نمک گداخت تن من در آب خشم
وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم
فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک
آن مهره ام که بسته بند مششدرم
با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم
با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم
هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان
اجرا ستان و نان خور این قرص انورم
پرگار وار حرصم از این پس چو لب گشاد
بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم
بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار
کابی که آب روی برد نیست در خورم
بس پر بهاست عمر و لیکن شکسته به
آن جام گوهری که درو خون خود خورم
آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد
از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم
بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام
وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم
از تیر طعنه های حسودان سرد مهر
پیکان تفته شد نفس گرم در برم
آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!
هم با زبان ماده و هم با دل نرم
چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟
من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم
زان اشگشان چو زیبق ناسوده شد به شکل
کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم
بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز
چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم
زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور
به زانکه مار منت هر خام پرورم
من از تب نیاز نکردم کبود لب
تا در ضمان این فلک سبز چادرم
خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین
کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
باز محنت زده دورانم
باز در ششدره حرمانم
باز در کنج فنا محزونم
باز بر خوان بلا مهمانم
باز ازین دایره ها چون پرگار
به صف ساکن و سرگردانم
باز زنجیر غم از دور بدید
دل دیوانه بی فرمانم
باز دل تافته ام چون کوره
باز سر کوفته چون سندانم
باز با جمع حریفان دو دل
نیک می بازم و بد می مانم
باز چون سایه ز غم رنجورم
باز چون ذره ز خود پنهانم
می نهد کاسه سر زیر فلک
به جگر خون جگر بر خوانم
بر دو یک مانده ام از بازی عمر
که همه نقش سه یک می خوانم
چند خایم لب کامد به فغان
چند نوبت لبم از دندانم
فلکم سوخته و خسته نشاند
که ز دل شمع وز خاطر کانم
شمع اگر سوخته کان خسته بود
باورم کن که هم این هم آنم
نه براهیمم و از آتش طبع
می دمد نکته چون ریحانم
به سخن گلبن مشگین نفسم
به ثنا بلبل خوش الحانم
روز من شب شد و من از دم سرد
اندرین شب به سحر می مانم
چکنم؟ نامه امید سیاه
چون بامید شه ایرانم
کسری ثانی و کیخسرو عهد
که بدو نادره دورانم
شه و شه زاده قزل کز کرمش
همه دشوار شدست آسانم
آنک با ابر کف در بارش
تازه همچون سمن از بارانم
آنک کرد از دل همچون دریا
غرقه مکرمت و احسانم
آنکه پیوند کنم در جانش
گر بود دست رسی بر جانم
نه ولیعهد شه خوارزمم
نه پسر زاده بغرا خانم
آنکه گر شکر گزاریش کنم
بی توان بادم اگر بتوانم
من گدای در و درگاه توام
گرچه بر ملک سخن سلطانم
پس پسندی که به قول دو سه خس
با خس و خاک کنی یکسانم؟
خسروا حال منت معلومست
که چه سر گشته و چون حیرانم؟
غصه دل که به عالم کم باد
کرد چون نوک قلم دیوانم
گاه در خنده چو برقم گریان
گاه در گریه چو گل خندانم
غم ده توست چو اصطرلابم
زانکه سرگشته نه پنگانم
نیک پرسی ز بدان رنجورم
راست خواهی ز کژان پژمانم
چاشت با نائبه در ناوردم
شام با حادثه در جولانم
با چنین دست که در جنگ مراست
نه مجیرم پسر دستانم
از تو پرسم نه دریغست که من
هر زمان دستخوش خذلانم
با چنین طبع و دل راست چو تیر
هدف طعنه چون پیکانم
بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ
زودتر خر که به هیچ ارزانم
با برادر سخن بنده بگوی
که درین درد تویی درمانم
خون ناکرده نگویی ز چه روی؟
گرد روی این همه خون افشانم
خودپسندی؟ تو که هر نیم شبی
کند افغان فلک از افغانم
نه محمدتویی از جمع ملوک؟
نه من از اهل سخن حسانم؟
گر خبر دارم از آن گفته بد
نیک از هم شده باد ارکانم
و گر آن جرم به من نزدیک است
دور بادا ز امان ایمانم
این همه گفتم و با شفقت تو
در پناه کرم یزدانم
این که درمانده ام از خلق رواست
آن مبادا که ازو درمانم
چند دور از تو به امید زیم؟
چند در بادیه کشتی رانم؟
بعد ازین قصه خویش از سر سوز
طلبم خلوت و آنگه خوانم
باز در ششدره حرمانم
باز در کنج فنا محزونم
باز بر خوان بلا مهمانم
باز ازین دایره ها چون پرگار
به صف ساکن و سرگردانم
باز زنجیر غم از دور بدید
دل دیوانه بی فرمانم
باز دل تافته ام چون کوره
باز سر کوفته چون سندانم
باز با جمع حریفان دو دل
نیک می بازم و بد می مانم
باز چون سایه ز غم رنجورم
باز چون ذره ز خود پنهانم
می نهد کاسه سر زیر فلک
به جگر خون جگر بر خوانم
بر دو یک مانده ام از بازی عمر
که همه نقش سه یک می خوانم
چند خایم لب کامد به فغان
چند نوبت لبم از دندانم
فلکم سوخته و خسته نشاند
که ز دل شمع وز خاطر کانم
شمع اگر سوخته کان خسته بود
باورم کن که هم این هم آنم
نه براهیمم و از آتش طبع
می دمد نکته چون ریحانم
به سخن گلبن مشگین نفسم
به ثنا بلبل خوش الحانم
روز من شب شد و من از دم سرد
اندرین شب به سحر می مانم
چکنم؟ نامه امید سیاه
چون بامید شه ایرانم
کسری ثانی و کیخسرو عهد
که بدو نادره دورانم
شه و شه زاده قزل کز کرمش
همه دشوار شدست آسانم
آنک با ابر کف در بارش
تازه همچون سمن از بارانم
آنک کرد از دل همچون دریا
غرقه مکرمت و احسانم
آنکه پیوند کنم در جانش
گر بود دست رسی بر جانم
نه ولیعهد شه خوارزمم
نه پسر زاده بغرا خانم
آنکه گر شکر گزاریش کنم
بی توان بادم اگر بتوانم
من گدای در و درگاه توام
گرچه بر ملک سخن سلطانم
پس پسندی که به قول دو سه خس
با خس و خاک کنی یکسانم؟
خسروا حال منت معلومست
که چه سر گشته و چون حیرانم؟
غصه دل که به عالم کم باد
کرد چون نوک قلم دیوانم
گاه در خنده چو برقم گریان
گاه در گریه چو گل خندانم
غم ده توست چو اصطرلابم
زانکه سرگشته نه پنگانم
نیک پرسی ز بدان رنجورم
راست خواهی ز کژان پژمانم
چاشت با نائبه در ناوردم
شام با حادثه در جولانم
با چنین دست که در جنگ مراست
نه مجیرم پسر دستانم
از تو پرسم نه دریغست که من
هر زمان دستخوش خذلانم
با چنین طبع و دل راست چو تیر
هدف طعنه چون پیکانم
بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ
زودتر خر که به هیچ ارزانم
با برادر سخن بنده بگوی
که درین درد تویی درمانم
خون ناکرده نگویی ز چه روی؟
گرد روی این همه خون افشانم
خودپسندی؟ تو که هر نیم شبی
کند افغان فلک از افغانم
نه محمدتویی از جمع ملوک؟
نه من از اهل سخن حسانم؟
گر خبر دارم از آن گفته بد
نیک از هم شده باد ارکانم
و گر آن جرم به من نزدیک است
دور بادا ز امان ایمانم
این همه گفتم و با شفقت تو
در پناه کرم یزدانم
این که درمانده ام از خلق رواست
آن مبادا که ازو درمانم
چند دور از تو به امید زیم؟
چند در بادیه کشتی رانم؟
بعد ازین قصه خویش از سر سوز
طلبم خلوت و آنگه خوانم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
تا دستخوش جهان شدم من
در دست قناعتم ممکن
خود را به هزار فن گسستم
از همدمی جهان پر فن
تا پیشرو آتش اثیرست
ناسوخته کم گذاشت خرمن
در مرکز خاک تیره تا اوست
کس آب کسی ندید روشن
بگریزم ازو که من غریبم
وین بی سر و بن غریب دشمن
صفریست جهان و طوطیی را
یک صفر نه بس بود نشیمن
بی سر بزیم چو جیب و ننهم
بر پای زمانه سر چو دامن
تا کی بینم به مردم چشم؟
نامردمی از همه جهان من
خصم فلک است از آنکه هستم
من مادر عیسی او سترون
اکنون شده ام حریف ایام
کورا همه درد مانده در دن
بربا بزنم چو مرغ از آن کرد
کز دانه دل شدم مسمن
شاید که چو ثقل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن
محنت شودم سپر از محنت
کاهن شود آینه ز آهن
هم کنج چو خسته گشت خاطر
هم طوس چو بسته ماند بیژن
غم برد ز من شراب و حدت
ترس از دل موسی آب مدین
شب دوست از آن شدم که در شب
خورشید نیایدم به روزن
شمع فلک ار نسازدم قوت
چون شمع کنم نواله از تن
از خود ز برای خود بسازم
ماننده عنکبوت مسکن
حلوای زمانه چون خورم؟ کو
خونی است فسرده از دم من
بر سفره هر آنکه خورد حلوا
چون سفره شود رسن به گردن
تا خار خسان شدم مرا سوخت
چون خار و خس این کبود گلشن
نپذیرم اگر اثیر و گردون
بر تارک من نهند گر زن
خود شکل اثیر و آسمان چیست؟
گرمابه ازرق است و گلخن
نی نی غلطم ز روی صورت
این هست تنور و آن نهنبن
ملکی چه کنم که اندرو، هست
پیکی ملک اشقری تهمتن
وین پیک ز بهر غارت عمر
هر صبح برون جهت ز مکمن
میدان عجب است و گوی زرین
من کودک و اسب عمر توسن
شادم که شدست گردن دهر
از گوهر نظم من مزین
سنگ سخن از مجره بگذشت
تا یافت ز طبع من فلاخن
بر من لب زر نکرد افسون
بر زنده فلک نکرد شیون
ماهی همه زخم از آن خورد کو
پوشد ز درم در آب جوشن
دنیا نخرم به دین که موسی
نخرید به من بواد ایمن
مرغان معانی آفرین راست
از خرمن خاطر من ارزن
خون مخورم از خسان و نشگفت
گر تیشه خورد گهر به معدن
قارون صفتان که با من از کین
بر ساخته اند جنگ قارن
قومی شده از ضلالت و جهل
معیوب تبار و نیک برزن
نی هاون داروند و، هستند
پر بانگ میان تهی چو هاون
مدهوش دلان نه صاح و نی مست
عنین صفتان نه مرد و نی زن
با من دوو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن
چون شمع زبان دراز لیکن
همچون لگن از معانی الکن
ای مرهم خستگان حرمان
بر حسن عنایتت معین
دانی که مجیر خاک پاشی است
آزرده دل از جهان ریمن
گر نیست تنش مطیع بگداز
ور هست دلش درست بشکن
کم عمر کنش چو گل که هست او
با تو همه تن زبان چو سوسن
در دست قناعتم ممکن
خود را به هزار فن گسستم
از همدمی جهان پر فن
تا پیشرو آتش اثیرست
ناسوخته کم گذاشت خرمن
در مرکز خاک تیره تا اوست
کس آب کسی ندید روشن
بگریزم ازو که من غریبم
وین بی سر و بن غریب دشمن
صفریست جهان و طوطیی را
یک صفر نه بس بود نشیمن
بی سر بزیم چو جیب و ننهم
بر پای زمانه سر چو دامن
تا کی بینم به مردم چشم؟
نامردمی از همه جهان من
خصم فلک است از آنکه هستم
من مادر عیسی او سترون
اکنون شده ام حریف ایام
کورا همه درد مانده در دن
بربا بزنم چو مرغ از آن کرد
کز دانه دل شدم مسمن
شاید که چو ثقل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن
محنت شودم سپر از محنت
کاهن شود آینه ز آهن
هم کنج چو خسته گشت خاطر
هم طوس چو بسته ماند بیژن
غم برد ز من شراب و حدت
ترس از دل موسی آب مدین
شب دوست از آن شدم که در شب
خورشید نیایدم به روزن
شمع فلک ار نسازدم قوت
چون شمع کنم نواله از تن
از خود ز برای خود بسازم
ماننده عنکبوت مسکن
حلوای زمانه چون خورم؟ کو
خونی است فسرده از دم من
بر سفره هر آنکه خورد حلوا
چون سفره شود رسن به گردن
تا خار خسان شدم مرا سوخت
چون خار و خس این کبود گلشن
نپذیرم اگر اثیر و گردون
بر تارک من نهند گر زن
خود شکل اثیر و آسمان چیست؟
گرمابه ازرق است و گلخن
نی نی غلطم ز روی صورت
این هست تنور و آن نهنبن
ملکی چه کنم که اندرو، هست
پیکی ملک اشقری تهمتن
وین پیک ز بهر غارت عمر
هر صبح برون جهت ز مکمن
میدان عجب است و گوی زرین
من کودک و اسب عمر توسن
شادم که شدست گردن دهر
از گوهر نظم من مزین
سنگ سخن از مجره بگذشت
تا یافت ز طبع من فلاخن
بر من لب زر نکرد افسون
بر زنده فلک نکرد شیون
ماهی همه زخم از آن خورد کو
پوشد ز درم در آب جوشن
دنیا نخرم به دین که موسی
نخرید به من بواد ایمن
مرغان معانی آفرین راست
از خرمن خاطر من ارزن
خون مخورم از خسان و نشگفت
گر تیشه خورد گهر به معدن
قارون صفتان که با من از کین
بر ساخته اند جنگ قارن
قومی شده از ضلالت و جهل
معیوب تبار و نیک برزن
نی هاون داروند و، هستند
پر بانگ میان تهی چو هاون
مدهوش دلان نه صاح و نی مست
عنین صفتان نه مرد و نی زن
با من دوو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن
چون شمع زبان دراز لیکن
همچون لگن از معانی الکن
ای مرهم خستگان حرمان
بر حسن عنایتت معین
دانی که مجیر خاک پاشی است
آزرده دل از جهان ریمن
گر نیست تنش مطیع بگداز
ور هست دلش درست بشکن
کم عمر کنش چو گل که هست او
با تو همه تن زبان چو سوسن
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
می در فگن به جام که مست شبانه ایم
ما را سه گانه ده که درین ره یگانه ایم
زان جام آبگینه به رغم زمانه زود
آبی بده که تشنه به خون زمانه ایم
از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنگ
ما صید عالم از پی این دام و دانه ایم
ار نقل و شمع نیست ز لب نقل ما بساز
ما خود چو شمع از آتش دل در میانه ایم
از مدح شاه و جام می لعل چاره نیست
تا پای بست گردش این جام خانه ایم
شه زاده پهلوان که همی گویدش جهان
مقصود کاینات تویی ما بهانه ایم
ما را سه گانه ده که درین ره یگانه ایم
زان جام آبگینه به رغم زمانه زود
آبی بده که تشنه به خون زمانه ایم
از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنگ
ما صید عالم از پی این دام و دانه ایم
ار نقل و شمع نیست ز لب نقل ما بساز
ما خود چو شمع از آتش دل در میانه ایم
از مدح شاه و جام می لعل چاره نیست
تا پای بست گردش این جام خانه ایم
شه زاده پهلوان که همی گویدش جهان
مقصود کاینات تویی ما بهانه ایم