عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
خانهٔ داشت ای عجب خالی جنید
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
المقالة التاسعة عشره
سالک آمد پیش کوه گوهری
گفت ای مشغول گوهر پروری
ای مرصع کره از گوهر کمر
تیغ داری هم ز آهن هم ز زر
پای بر جائی نهٔ جائی بدست
زانکه داری بر سر گوهر نشست
نی بگنجی در زمین ودر زمان
بردهٔ از کبر سر در آسمان
از تو میبینم زمین را استوار
زانکه تو میخ زمینی از وقار
لیک از عشق آن وقار تو برفت
صبر جان بی قرار تو برفت
لاجرم ساکن نهٔ در هیچ باب
در مروری روز و شب مرالسحاب
چون توداری در همه عالم صفا
ملک گوهر میشود صافی ترا
کوه رحمت در همه دنیا تراست
قاف و القرآن پرمعنی تراست
گر لبی نان نیست در انبان ترا
قطب عالم بس بود مهمان تو را
گر کنم یک ذره وصف طور تو
همچو خورشیدی شوم ازنور تو
چون تو چندینی گهرداری بدست
دست قوت و قوت جودیت هست
روی عالم سر بسر طوفان گرفت
کلبهٔ بی جودئی نتوان گرفت
جودئی داری بیک جودم رسان
جان ترا بخشم بمقصودم رسان
کوه کاین بشنود گفت ای بی وفا
نالهٔ من مینبینی در صدا
زلزله زین درد در دیوان کیست
یا جبال اوبی در شان کیست
پای بسته آمدم تا رستخیز
مبتلای سنگسار و سنگ ریز
صد هزاران عقبه دارم سرفراز
پای بسته چون روم راهی دراز
هم فسرده هم خجل افتادهام
زانکه دایم سنگدل افتادهام
هر زمان چون نیستم دلریش او
تیغ بنهم با کمردر پیش او
نی که دل گر سنگ وآهن داشتم
خون شد ولعل و عقیق انگاشتم
گه کشم سختی ز پای ناکسان
گه خورم میتین من از دست خسان
میزنم چون پیر زن سنگی بدست
فال میگیرم ز مقصودی که هست
پس ز لاله سنگ میآرم بخون
لیک باز از سنگ میآرم برون
چون دلم ازناله خون میآورد
سنگ را از لاله چون میآورد
از طلب هرگه که دل تنگ آیدم
از صدا بانگ سر و سنگ آیدم
از چو من سنگی چه میباید ترا
زانکه هیچ از سنگ نگشاید ترا
سالک آمد پیش پیر دلپسند
داد شرححالش از جان نژند
پیر گفتش هست کوه وکوهسار
از قدم تا فرق آرام و وقار
گرچه در صورت ثباتی دارد او
در صفت جنبنده ذاتی دارد او
گرچه بر فرقش نهادستند تیغ
میرود بسته کمر دایم چو میغ
در طلب از بس که ره پیموده کرد
لاجرم نعلین آهن سوده کرد
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
طالبی مطلوب را گم کرده بود
روز و شب سر در جهان آورده بود
از غم جان وجهان بفریفته
در جهان میرفت جانی شیفته
پای از سر در طلب نشناخت او
خویش را نعلین آهن ساخت او
پس جهان صدباره چون پیموده کرد
ای عجب نعلین آهن سوده کرد
ذره ذره گشت در راهی دراز
آهن نعلین او بی دلنواز
گر چه بسیاری بگشت از درد او
هم نیافت از هیچ راهی گرد او
عاقبت در پیش او آمد سه راه
بر سر هر راه او خطی سیاه
بر سر یک ره نوشته کای غلام
گر فرو آئی بدین ره تو تمام
گرچه این راهیست دشوار و دراز
هم برآئی عاقبت زین راه باز
بر ره دیگر نبشته کای سلیم
گر فرو آئی بدین راه عظیم
یا برآئی زین ره آخر ناگهان
یا ازین جابرنیائی جاودان
بر سیم بنبشته بدکای مرد پاک
گر فرود آئی بدین راه هلاک
برنیائی تا ابد هرگز دگر
نه نشان از تو بماند نه خبر
محو گردی گم شوی ناچیز هم
زین چه فانی تر بود آننیز هم
گفت چون در وصال اومید نیست
کار جز نومیدی جاوید نیست
این سیم راهست راه من مدام
این بگفت و شد در آن ره والسلام
راه اول در شریعت رفتن است
در عبادت بی طبیعت رفتن است
پس دوم راهت طریقت آمدست
ور سیم خواهی حقیقت آمدست
در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن
هر که در راه حقیقت زد دو گام
تا ابد نابود گردد والسلام
گام اول را زخود مطلق شود
پس بدیگر گام محو حق شود
هر کرا زانجایگه بوئی بود
در نگنجد گر همه موئی بود


عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
هندوئی بودست چون شوریدهٔ
در مقام عشق صاحب دیدهٔ
چون براه حج برون شد قافله
دید قومی در میان مشغله
گفت ای آشفتگان دلربای
در چه کارید و کجا دارید رای
آن یکی گفتش که این مردان راه
عزم حج دارند هم زینجایگاه
گفت حج چبود بگو ای رهنمای
گفت جائی خانهٔ دارد خدای
هرکه آنجا یک نفس ساکن شود
از عذاب جاودان ایمن شود
شورشی در جان هندوی اوفتاد
ز آرزوی کعبه در روی اوفتاد
گفت ننشینم بروز و شب ز پای
تا نیارم عاشق آسا حج بجای
همچنان میرفت مست و بیقرار
تا رسید آنجا که آنجا بود کار
چون بدید او خانه گفتا کو خدای
زانکه او را مینبینم هیچ جای
حاجیان گفتند ای آشفته کار
او کجادر خانه باشد شرم دار
خانه آن اوست او در خانه نیست
داند این سر هر که او دیوانه نیست
زین سخن هندو چنان فرتوت شد
کز تحیر عقل او مبهوت شد
هر نفس میکرد هر ساعت فغان
خویشتن بر سنگ میزد هر زمان
زار میگفت ای مسلمانان مرا
از چه آوردید سر گردان مرا
من چه خواهم کرد بی او خانه را
خانه گور آمد کنون دیوانه را
گر من سرگشته آگه بودمی
این همه راه از کجا پیمودمی
چون مرا اینجایگه آوردهاید
بی سر وبن سر بره آوردهاید
یا مرا با خانه باید زین مقام
یا خدای خانه باید والسلام
هرچه او در چشم جز صانع بود
گر همه صنعت بود ضایع بود
تاکه جان داری ز صانع روز و شب
جان خود را چشم صانع بین طلب
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
رابعه یک روز در وقت بهار
شد درون خانهٔ تاریک و تار
سر فرو برد از همه عالم بزیر
همچنان میبود خوش خوش تا بدیر
پیش او شد زاهدی گفت این زمان
خیز بیرون آی وبنگر در جهان
تا ببینی صنع رنگارنگ او
چند باشی بیش ازین دلتنگ او
رابعه گفتش که تو در خانه آی
تا به بینی صانع ای دیوانه رای
تا چه خواهم کرد صنع بحر و بر
صانعم نقدست با صنعم مبر
گر بصانع در دلت راهی بود
در بر آن صنع چون کاهی بود
چون کسی را این چنین راهیست باز
از چه باید کرد بر خود ره دراز
کعبهٔ جان روی جانان دیدنست
روی او در کعبهٔ جان دیدنست
گر چنین بینی جهان بین خوانمت
ورنه نابینای بی دین خوانمت
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
این سخن نقل است زاسکندر که گفت
هرچه گیری معتدل باید گرفت
در میان رو نه بعز و نه بذل
زانکه جزویست اعتدال از عقل کل
نه بنزدیک آی و نه میباش دور
در وسط رو تا بود خیر الامور
چون رسن رامعتدل افتاد تاب
گر بود صد رشته گردد یک طناب
ور دهی تابش ز اندازه بدر
بگسلد پیوند او از یکدگر
تو زخشک و تر نداری در جهان
جز سخن سرد و دل گرم این زمان
گرچه مردی سرد گوئی گرم دل
جهد کن تا بو که گردی معتدل
گر همی خواهی که گیرد کار نور
معتدل میباش در خیرالامور
کار چون بیش آید از قدر عقول
گر همه فضلی است پیش آرد فضول
طعمهٔ کان پاکبازان را دهند
هرگز آن کی نونیازان را دهند
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
کرد درویشی ز درویشی سؤال
کارزویت چیست ای درویش حال
گفت از ملک دو عالم خشک و تر
ناچخی میبایدم اما دو سر
تا بیک سر وارهانم خویش را
وز دگر سر خواجهٔ درویش را
تا چونه تو باشی و نه من پدید
حق شود بی ننگ ما روشن پدید
تادرین حضرت خودی میماندت
صد جهان پر بدی میماندت
زنکه گر موئی بماند از خودیت
هفت دوزخ پر برآید از بدیت
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
المقالة الحادیة و العشرون
سالک شوریدهٔ پاک اعتقاد
آمد از دریا برون پیش جماد
گفت ای افسرده از برد الیقین
گاه سنگ و گاه آهن گه نگین
از یقین هم ثابتی هم ساکنی
نقد عالم چون تو داری ایمنی
چون زمعدن میرسی پاک از منی
هرچه داری هست جمله معدنی
هست یک سنگ تو رحمن را یمین
وان دگر سنگت سلیمان را نگین
آن یکی فرمانده دیو وپری
وان دگر را هر دو کون انگشتری
آن یکی در فقر پوشیده سیاه
وان دگر از عشق گشته پادشاه
آن یکی را ملکت روی زمین
وان دگر یک را یساری چون یمین
آهنت آیینهٔ اسکندریست
گوهرت را ذوالفقار حیدریست
یک نگینت نسخهٔ هر دو سرای
جام جمشیدی شده گیتی نمای
نقد تو سیم و زر و در خوشاب
لعل و یاقوت و زمرد بی حساب
وصف الماس تو نه گفتن توان
نه بالماس زفان سفتن توان
گاه سرسبزی ز مینا روزیت
گاه از پیروزه صد پیروزیت
هم ز در شب چراغت روشنی
هم ز لعلت سرخ روی گلشنی
چون تو داری منصبی و رتبتی
حاصلم کن سوی معنی قربتی
چون توداری در محک داری عمل
نقد قلبم را بزری کن بدل
چون جماد از راه رو بشنود راز
چون جمادی ماند از اندیشه باز
گفت من افسردهٔ ام بیخبر
نه نشان دارم ز معنی نه اثر
گر یمین اللّه در عالم مراست
حصن کعبه خانهٔ خاص خداست
چون میان کعبه بادی بیش نیست
سنگ را از کعبه ره در پیش نیست
چون کلوخ کعبه را شد بسته راه
چون برد ره سوی او سنگ سیاه
در سیاهی ساکنم زین غم مدام
ماندهام در جامهٔ ماتم مدام
هر زمان از من بتی دیگر کنند
خویشتن را و مرا کافر کنند
گرچه من افسردهام جانم بسوخت
آتش دوزخ ز من خواهد فروخت
این چنین دردی که آمد حاصلم
پای ازان ماندست دایم درگلم
درد من بین در میان من بی گناه
وز چو من افسردهٔ درمان مخواه
سالک آمد پیش پیر منتهی
داد از احوال خویشش آگهی
پیر گفتش چون شود ظاهر جماد
عالم افسردگی کن اعتقاد
تا رگی افسردگی میماندت
صد نشان از مردگی می ماندت
چون ترا افسردگی زایل شود
در جمادی زندگی حاصل شود
زنده شو وین مردگی از خودببر
گرم گرد افسردگی از خود ببر
تو نمیترسی که همچون دیگران
غرقهٔ‌دنیا شوی بار گران


عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
بود بهلول از شراب عشق مست
بر سر راهی مگر بر پل نشست
میگذشت آنجایگه هارون مگر
او خوشی میبود پیش افکنده سر
گفت هارونش که ای بهلول مست
خیز از اینجا چون توان بر پل نشست
گفت این با خویشتن گو ای امیر
تا چرا بر پل بماندی جای گیر
جملهٔ دنیا پلست و قنطرهست
بر پُلت بنگر که چندین منظرهست
گر بسی بر پل کنی ایوان و در
هست آبی زان سوی پل سر بسر
گردنت را خانه بر پل چیست غل
کی شود با مگر این بیرون بپل
تا توانی زیر پل ساکن مباش
چون شکست آورد پل ایمن مباش
از مجره آسمان دارد شکست
زودبگذر تا نگردی پست پست
گنبدی بشکسته تو بنشسته زیر
آمدستی گوئیا از جانت سیر
گنبد بشکسته چون زیر اوفتد
کی جهد کس گر خود او شیر اوفتد
مرگ از پیش و تو از پس میروی
بهر مرداری چو کرکس میروی
پاک شو از جیفهٔ دنیا تمام
ورنه چون مردار میمانی بدام
زانکه هر چیزی که سودای تو است
چون بمردی نقد فردای تو است
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
المقالة الثانیة و العشرون
سالک آمد چون شکر پیش نبات
گفت ای سرسبزیت زاب حیات
پاکیت چون آب ذاتی آمده
قابل نفس نباتی آمده
فالق الحب از نوا داده ترا
حبه حب صد نوی داده ترا
سبز پوشان را تو محرم آمدی
لاجرم سر سبز عالم آمدی
قوت ارواح و بینائی ز تست
دلگشائی و دل افزائی ز تست
در جهان نوباوهٔ هر دم تراست
صد بهشت عدن در عالم تراست
جملهٔ دارو و درمان از تو رست
گل ز تو بشکفت و ریحان از تو رست
نیست خاری از تو بی سر وسهی
نیست ناری ظاهر از تو بی بهی
نار چون از شاخ سبزت بردمید
درد موسی را بهی آمد پدید
قصه انی انااللّه زان تست
سدرهٔ و طوبی بهم درشان تست
خواجهٔ کونین منت از تو یافت
در نماز انگور جنت از تو یافت
عشق حنانه چو آتش از تو خاست
آن حنین او چنین خوش از تو خاست
کی بود شرح عصای تو مرا
موسئی باید که گوید از عصا
چون تو سر سبزی دولت یافتی
موی در نشو و نما بشکافتی
پس بسوی بحر جوئی بردهٔ
چون تو داری عود بوئی بردهٔ
یا ببوئی زنده گردان جان من
یا بساز از داروئی درمان من
زین سخن بس تلخ شد عیش نبات
نی شکر گفتی نماندش در حیات
گفت تا کردم برون سر از زمین
روز و شب از شوق مینالم چنین
روزکی چندی چو سیرابی کنم
بعد از آن رخساره چون آبی کنم
چون بسر سبزی بیابم راستی
سر نهم در زردی و در کاستی
سر برارم تازه در آغاز کار
پس فرو ریزم به آخر زردوزار
گه نهندم اره بر سر سخت سخت
گه ببرندم بسختی لخت لخت
گه بسوزندم چو خاکستر کنند
گاه از داسی تنم بی سر کنند
گه خورند و گاه ریزندم بخاک
شرح دادم قصهٔ بس دردناک
آنچه میجوئی مرا با خویش نیست
زانکه با من رنگ و بوئی بیش نیست
چون ندارد رنگ و بوی من سری
کی گشاید از منت هرگز دری
سالک آمد پیش پیر خوش زفان
کرد حال خویش پیش او عیان
پیر گفتش هست اشجار و نبات
از صغار و از کبارش مثل ذات
عاقل و کامل کبارش آمدند
بیدل و مجنون صغارش آمدند
هرکه جان را محرم دلخواه یافت
چون شجر سرسبزی این راه یافت
یا کمالی یافت بر درگاه او
یا نه شد دیوانه دل در راه او
هرکه او دیوانه شد از دلنواز
هرچه دل میخواستش میگفت باز
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
شد مگر دیوانه شبلی چند گاه
برد با دیوانه جایش پادشاه
کرد شه در کار او لختی غلو
کان فلان دارو کنیدش در گلو
پس زفان بگشاد شبلی بی قرار
گفت خود را بیهده رنجه مدار
کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد
کان بدارو به شود گردم مگرد
هرکجادردی بود درمان پذیر
آن نباشد درد کان باشد زحیر
جان اگر نبود مرا جانان بسست
داروی من درد بیدرمان بسست
چون ترا با حق نیفتد هیچ کار
تو چه دانی قیمت این روزگار
چون بخون صد ره بگرداند ترا
آنگهی یک دم برنجاند ترا
صد رهت مرده کند پس زندهٔ
تاترا نانی دهد یا ژندهٔ
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بیدل دیوانهٔ در حال شد
پیش دکان یکی بقال شد
گفت بر دکان چرا داری نشست
گفت تا آید مرا سودی بدست
گفت چبود سود گفتا آنکه زود
گر یکی داری دو گردد اینت سود
گفت کورست آن دلت دو ماحضر
گر یکی گردد ترا سود این شمر
کار تو بر عکس این افتاد نیک
نیستت توحید در شرکی ولیک
چون دل و گل هر دو در حق گم شود
آنگهی مردم بحق مردم شود
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
نازنین میرفت و بس شوریده بود
گفتی از سرباز خوابی دیده بود
میگذشت او بر در مجلس گهی
این سخن گفت آن مذکر آنگهی
این گل آدم خدا از سرنوشت
چل صباح از دست قدرت میسرشت
بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام
هست در انگشت حق کرده مقام
نازنین چون این سخن بشنود ازو
زاتش جانش برآمد دود ازو
گفت بیچاره چه سازد آدمی
یا دلست او یا گلست او از زمی
چون دل و چون گل بدست اوست بس
پس بدست ما چه باشد جز هوس
من دلی دارم ز عالم یا گلی
هر دو او راست اینت مشکل مشکلی
از دل و گل در جهان من برچهام
اوست جمله در میان من برچهام
هیچ هستم من ندانم یا نیم
چون همه اوست آخر اینجا من کیم
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
پیش شیخی رفت مردی نامدار
از سر بی خویشئی بگریست زار
گفت سیرم از عبودیت همی
وز ربوبیت بمن نرسد دمی
ماندهام بی این و بی آن من مدام
چون کنم گفتا که سر می زن مدام
این سخن را گر محل آید پدید
از سر علم و عمل آید پدید
چشم باید داشت بر لوح ازل
چند دارم چشم بر علم و عمل
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
در میان دشمنان پیری کهن
دوستی راگفت ای نیکو سخن
کاین همه خلقند دایم غم زده
ترک شادی کرده و ماتم زده
بیشتر غمشان ازان بینم مقیم
تا چرا آخر خداوند کریم
آن کند جمله که خود خواهد مدام
وانچه باید خلق را نکند تمام
گر ز صد تن داعی یک کار خاست
تا نخواهد حق نیاید کار راست
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
مرتضی را گفت مردی نامور
تو چه میدانی بعالم بیشتر
گفت طاعت بیشتر بر آسمانست
زانکه آنجا منزل روحانیانست
لیک بر روی زمین از خشک و تر
هیچم از غفلت نیاید بیشتر
ور ز زیر خاک میپرسیم نیز
نیست بیش از حسرت آنجا هیچ چیز
آنکه را از خاک و خون بندی بود
در نگر تاحسرتش چندی بود
کار عالم زادنست و مردنست
گه پدید آوردن و گه بردنست
لاجرم این کار بی پایان فتاد
تا ابد این درد بیدرمان فتاد
این چنین کاری که بیش از حدماست
از زحیر ما نخواهد گشت راست
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
المقالة الرابعة و العشرون
سالک طیار شد پیش طیور
گفت ای پرندگان نار و نور
ای برون جسته ز دام پر بلا
صف کشیده جمله فی جوالسما
هم زفان مرغ در شهر شماست
هم نوا و نور از بهر شماست
زاشیان بی صفت پریدهاید
در جهان معرفت گردیدهاید
هم ز بال و پر قفس بشکستهاید
هم ز دام و بند بیرون جستهاید
از شما شد هدهد دلاله کار
صاحب انگشتری را راز دار
این شما را بس که هدهد یافتست
وز چنان شاهی تفقد یافتست
شب هوای طشت پروین میکنید
تا سحرگه خایه زرین میکنید
ای همه بیواسطه بشتافته
چینه از تغدوا خماصاً یافته
زیر سایه غرب تا شرق شما
سایهٔ سیمرغ بر فرق شما
چون شما را صحبت سیمرغ هست
هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست
طفل راهم چارهٔ شیری کنید
می بمیرم تشنه تدبیری کنید
چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ
مرغ گفت ای بیخبر از حال من
زین مصیبت سوخت پر وبال من
زین غمم در خون و درگل مانده
همچو مرغی نیم بسمل مانده
جملهٔ عالم به پر پیمودهام
پر و منقارم بخون آلودهام
روز تا شب این طلب میکردهام
خواب را شب خوش بشب میکردهام
عاقبت همچون تو حیران ماندهام
بال و پر زین جست و جو افشاندهام
هست مرغ عاشق ما عندلیب
واو ندارد هیچ جز دستان نصیب
گر همایست استخوانی میخورد
تا ازو شاهی جهانی میخورد
جلوهٔ طاوس منگر این نگر
کو فرو آرد بیک میویز سر
هدهد از خود نیز در سر میکند
در سرش چیزیست سر بر میکند
چون شتر مرغی ما سیمرغ دید
لاجرم از ننگ ما عزلت گزید
گر تو پریدن بپر ما کنی
پر بریزی خویش را رسوا کنی
سالک آمد پیش پیر بی نظیر
داد حالی شرح از زاری چو زیر
پیر گفتش هست مرغ از بس کمال
جملهٔ معنی علوی را مثال
معنئی کان از سر خیری بود
صورتش را آخرت طیری بود
ذات جان را معنی بسیار هست
لیک تا نقد تو گردد کار هست
هر معانی کان ترا درجان بود
تا نپیوندد بتن پنهان بود
چون بتن پیوست آن خاص آن تست
نیست خاص آن تو گردر جان تست
دولت دین گر میسر گرددت
نقد جان با تن برابر گرددت
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
چون بچین افتاد اسکندر ز راه
داشتش فغفور چین در چین نگاه
کرد بزمی آنچنان شاهانه راست
کان صفت ناید بصد افسانه راست
چند کاسه پیش اسکندر نهاد
پر در و پر لعل و پر گوهر نهاد
گفت بسم اللّه بکن دستی دراز
تا کنند آنگه سپه دستی فراز
گفت اسکندر که پیشم قوت نیست
کاسه جز پر لعل و پر یاقوت نیست
کاسه پر جوهر چرا کردی بگو
کی خورد مردم چنین خوردی بگو
شاه چین گفتش که ای بحر علوم
تو نسازی قوت خود جوهر بروم
گفت جوهر چون تواند خورد کس
گردهٔ دو نان مرا قوتست و بس
کار من بی شک چو کار خاص و عام
میشود روزی بدو گرده تمام
شاه گفتش چون نمیخوردی گهر
می نبایستت دو گرده بیشتر
مینشد در روم این دو گرده راست
کز چنان جائیت بر بایست خاست
جملهٔ عالم بزیر پای کرد
عزم یک یک شهر و یک یک جای کرد
راه میپیمود با چندین سپاه
کرد چندینی رعیت را تباه
این دو گرده راست میبایست کرد
هم بروم آزاد میبایست خورد
چون ازو بشنود اسکندر دلیل
کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل
در سفر گفت این فتوحم بس بود
تا قیامت قوت روحم بس بود
ترک گفتم من سفر یکبارگی
عزلتی جویم ازین آوارگی
هیچکس را در جهان بحر و بر
از قناعت نیست ملکی بیشتر
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
المقالة السابعة‌و العشرون
سالک دلدادهٔ بیدل دلیر
پیش جن آمد ز جان خویش سیر
گفت ای پوشیده از غیرت جمال
خیمهٔ خاص تو از خدر خیال
تو چو جان از انس پنهان آمدی
نه غلط کردم تو خود جان آمدی
مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ
قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ
انس جان انس و جان دانستهٔ
در نهان سرجهان دانستهٔ
از لطافت نامدی در غور جسم
جان رود در جسم و جان داری تو اسم
پیش از آدم بعالم بودهٔ
تا بعهد مصطفی هم بودهٔ
سورتی و سورتی قرآن تراست
هر زفانی در دهن گردان تراست
هر زفانی مختلف کان در جهانست
هم بدانی هم بدان حکمت رواست
گر هنر بخشند وگر عیبت دهند
بازگوئی آنچه از غیبت دهند
قبهٔ ملک سلیمان دیدهٔ
حل وعقد درد ودرمان دیدهٔ
حصهٔ ثقلین تکلیف آمدست
گاه دوزخ گاه تشریف آمدست
در دو عالم کار ایشان را فتاد
کانچه افتاد انس را جان رافتاد
آدمی را چون توانی اوفکند
هم توانی نیز ازو برداشت بند
بستهٔ بند خودم بندم گشای
سوی سر حق دری چندم گشای
پیش تو بر بوی آن زین آمدم
راستی خواهی بجان زین آمدم
جن چو بشنود این سخن جانش نماند
یک پری گوئی مسلمانش نماند
گفت آخر من پری جفت آمده
ره بمردم جسته در گفت آمده
گر سخن گویم زفان او بود
هرچه گویم حال جان او بود
گرچه عمری و جهانی دیدهام
قوت و قوت ز استخوانی دیدهام
هر زمان در خط و در خوابم کنند
وز فسون درشیشهٔ آبم کنند
آتش من چون بود آب شما
من نیارم لحظهٔ تاب شما
لاجرم بی صبر و بی آرام من
زود سر بر خط نهم ناکام من
گه بود کز نور شرع و نور غیب
گاه گویم از هنر گاهی ز عیب
لیکن این رازی که میجوئی تو باز
هرگز از غیبم نبود این شیوه راز
روزگار خویش و من چندی بری
درگذر چون نیست این کار پری
سالک آمد پیش پیر کار ساز
آنچه پیش آمد ز جنش گفت باز
پیر گفتش تا که گشتم رهنمون
فعل مس الجن میبینم جنون
هرکرا بوی جنون آمد پدید
همچو گوئی سرنگون آمد پدید
هرکه او شوریده چون دریا بود
هرچه گوید از سر سودا بود
چون بگستاخی رود ز ایشان سخن
مرد چون دیوانه باشد رد مکن
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
المقالة الثامنة و العشرون
سالک از خون کرد ادیم چهره رنگ
رفت پیش آدمی با عیش تنگ
گفت ای خورشید بینش آمده
قطب کل آفرینش آمده
قابل بار امانت آمدی
در امانت بی خیانت آمدی
این جهان را وان جهان را سروری
وی عجب تو خود ز هر دو برتری
هم ملایک جمله در خدمت تراست
هم دو گیتی جمله پرنعمت تراست
هم قیامت عرض لشکرگاه تست
دوزخ و جنت سر دو راه تست
هم کلام و رؤیت از حضرت تراست
کن فکان در قبضهٔ قدرت تراست
طی شود هم آسمان و هم ز می
وز تو موئی را نخواهد بد کمی
جمله را در کار تو خواهند باخت
تا ابد با کار تو خواهند ساخت
از ازل ملک ابد خوردن تراست
خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست
از تو شد ای اهل گنج و مرد کار
گنج مخفی حقیقت آشکار
چون کمالی بود برتر از جهان
ناقصی بایست آن را تشنه جان
تا گرفت آن کند بر قدر خویش
از هلال آرد بصحرا بدر خویش
قدر داند قرب را از بعد راه
قرب را دایم بجان دارد نگاه
مردم آمد از دو عالم مرد این
نیست کس جز آدمی در خورد این
چون چنین ره سوی گنجی بردهٔ
در طریق گنج رنجی بردهٔ
گر بسوی گنج راهم میدهی
تا ابد از چاه جاهم میدهی
زین سخن شد آدمی بیهوش ازو
دل چو دریا آمدش در جوش ازو
گفت آخر زاشکارا و نهان
کیست سرگردانتر از ما در جهان
بستهٔ‌ تکلیف و پندار آمده
نه شده گم نه پدیدار آمده
با جهانی پر عقوبت پیش در
هر زمان بیم صعوبت بیشتر
هم درین عالم بزیر صد حجاب
هم دران عالم اسیر صد حساب
آفتاب ما شود تاریک حال
گر بود یک ذره ایمان را زوال
زین چنین کاری که ما را اوفتاد
آتشی در سنگ خارا اوفتاد
سنگ نتوانست بار آن کشید
وادمی باری چنان از جان کشید
ای دریغا رنج برد ما همه
زندگی نیست اینکه مرد ما همه
غرقهٔ دریای حیرت آمدیم
پای تا سر عین حسرت آمدیم
مانده گه در حرص و گه در آز باز
کشته گشته در غم ناز ونیاز
دور شور از ما چه میخواهی رهی
ورنه همچون ما در افتی درچهی
زادمی این راه مشکل کم طلب
گر رهی میبایدت زادم طلب
سالک آمد پیش پیر و بار خواست
پیش او برگفت آن اسرار راست
پیر گفتش هست جان آدمی
کل کل و خرمی در خرمی
هرکه او در جان مردم اوفتاد
هر دوعالم در دلش گم اوفتاد
هرکه او در عالم جان ره برد
از ره جان سوی جانان ره برد
ره بجان بردن بجانان بردنست
لیک اول ره سوی جان بردنست
هست جانان را بجان راهی نهان
لیک دزدیدست آن راه از جهان
جان گران ره باز یابد سوی او
تا ابد دزدیده بیند روی او
چون جهانی غیرت از هر سوی بود
روی او دزدیده دیدن روی بود
هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گمراه را
گر برون حجره شه بیگانه بود
غم مخور چون در درون هم خانه بود