عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از گلشن است دور اگر آشیان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
دور از چمن چه غم بود ار آشیان ما
زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما
بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق
اینست سود ما چه بود تا زیان ما
گردد که رهروان ره عشق را دلیل
نالد مگر گهی جرس کاروان ما
گل این دوهفتهای که بباغست باغبان
بر هم مزن برای خدا آشیان ما
چون سنگ و آهن آتش ما گل کند ز دل
آید گهی که سوختهای در میان ما
مشتاق همنشینی افسرده خاطران
گردیده است پرده سوز نهان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
دور از چمن چه غم بود ار آشیان ما
زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما
بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق
اینست سود ما چه بود تا زیان ما
گردد که رهروان ره عشق را دلیل
نالد مگر گهی جرس کاروان ما
گل این دوهفتهای که بباغست باغبان
بر هم مزن برای خدا آشیان ما
چون سنگ و آهن آتش ما گل کند ز دل
آید گهی که سوختهای در میان ما
مشتاق همنشینی افسرده خاطران
گردیده است پرده سوز نهان ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مرهم نکند فایده داغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداختهاش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
همچون قدح لاله ایاغ دل ما را
گورنگ ترا دیده ما ننگرد ایگل
بوئی ز تو کافیست دماغ دل ما را
مشتاق برد گرد ملال از دل ما اشک
گو ابر مشو سبزه باغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداختهاش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
همچون قدح لاله ایاغ دل ما را
گورنگ ترا دیده ما ننگرد ایگل
بوئی ز تو کافیست دماغ دل ما را
مشتاق برد گرد ملال از دل ما اشک
گو ابر مشو سبزه باغ دل ما را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بیتو گو سوزد ز برق آه گشت دل مرا
نیست هرگز حاصلی زین کشت بیحاصل مرا
کاش ای دل گل رخان و شعله رخساران کنند
بلبل گلشن تو را پروانه ی محفل مرا
کی رهم از ورطه ی عشقت که خواهد ناخدا
غرقه ی گرداب نه آسوده ی ساحل مرا
در غمت از مرگ گفتم گردد آسان مشکلم
جان سپردم آخر و آسان نشد مشکل مرا
کشته ی عشقم بسم روز جزا این خون بها
کز نگاهی باز غلطاند به خون قاتل مرا
در مذاقم بس که بخشد چاشنی ذوق طلب
هست خوش تر رنج راه از راحت منزل مرا
ره نمیپویم درین وادی به خود دارد کشان
جذبه ی محملنشین بیخود پی محمل مرا
چون تواند خون من از غمزه ی صیاد ریخت
گو مکش تیغ و مزن زخم و مکن بسمل مرا
ازپی محمل درین دشتم نه خود گرم خروش
چون جرس دارد در افغان اضطراب دل مرا
خارخار عشق خوبان مردم و بردم به خاک
تا چه گل مشتاق آخر سرزند از گل مرا
نیست هرگز حاصلی زین کشت بیحاصل مرا
کاش ای دل گل رخان و شعله رخساران کنند
بلبل گلشن تو را پروانه ی محفل مرا
کی رهم از ورطه ی عشقت که خواهد ناخدا
غرقه ی گرداب نه آسوده ی ساحل مرا
در غمت از مرگ گفتم گردد آسان مشکلم
جان سپردم آخر و آسان نشد مشکل مرا
کشته ی عشقم بسم روز جزا این خون بها
کز نگاهی باز غلطاند به خون قاتل مرا
در مذاقم بس که بخشد چاشنی ذوق طلب
هست خوش تر رنج راه از راحت منزل مرا
ره نمیپویم درین وادی به خود دارد کشان
جذبه ی محملنشین بیخود پی محمل مرا
چون تواند خون من از غمزه ی صیاد ریخت
گو مکش تیغ و مزن زخم و مکن بسمل مرا
ازپی محمل درین دشتم نه خود گرم خروش
چون جرس دارد در افغان اضطراب دل مرا
خارخار عشق خوبان مردم و بردم به خاک
تا چه گل مشتاق آخر سرزند از گل مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
ز دست و پا زدن غرقه نیست دریارا
بیک نگاه غزالان شهر ما چه عجب
اگر کشند بشهر آهوان صحرا را
برد ز هر دو جهان دست اگر فتد مشتاق
ترنج غبغب یوسف بکف زلیخا را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
ز دست و پا زدن غرقه نیست دریارا
بیک نگاه غزالان شهر ما چه عجب
اگر کشند بشهر آهوان صحرا را
برد ز هر دو جهان دست اگر فتد مشتاق
ترنج غبغب یوسف بکف زلیخا را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
از انتظار مکش بیش از این فکاری را
بخود قرار مده قتل بیقراری را
بیا بیا که خدایت برآورد امید
تو گر امید بر آری امیدواری را
گذشت عمر بحسرت مرا چو آن بلبل
که در قفس گذرانید نوبهاری را
بقتل سوخته خویش اضطراب از چیست
مگر بود چهقدر زندگی شراری را
گرفته است سر انگشت من چو شمع آتش
مگر گشوده نقاب آتشین عذاری را
بخود قرار مده قتل بیقراری را
بیا بیا که خدایت برآورد امید
تو گر امید بر آری امیدواری را
گذشت عمر بحسرت مرا چو آن بلبل
که در قفس گذرانید نوبهاری را
بقتل سوخته خویش اضطراب از چیست
مگر بود چهقدر زندگی شراری را
گرفته است سر انگشت من چو شمع آتش
مگر گشوده نقاب آتشین عذاری را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
شب تا سحر تو مست شکر خواب
بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
در وادی عشق ما تشنه مردیم
و آنجا چو گوهر هر سنگ سیراب
چون راه ما طی گردد که داریم
جسمی گران خیز پائی گران خواب
شاید که یابیم گوهر فکندیم
دل را بدریا تن را بغرقاب
ما را چه عشرت زین بزم کاینجا
ماندیم تنها رفتند احباب
راهم پر از سنگ پای طلب لنگ
وقتم عجب تنگ مقصود نایاب
چون عمر را تن گردد عنان گیر
گرد است و صرصر خاشاک و سیلاب
بر کف صبا را زلف تو وز رشگ
مشتاق را حال چون رشته بیتاب
بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
در وادی عشق ما تشنه مردیم
و آنجا چو گوهر هر سنگ سیراب
چون راه ما طی گردد که داریم
جسمی گران خیز پائی گران خواب
شاید که یابیم گوهر فکندیم
دل را بدریا تن را بغرقاب
ما را چه عشرت زین بزم کاینجا
ماندیم تنها رفتند احباب
راهم پر از سنگ پای طلب لنگ
وقتم عجب تنگ مقصود نایاب
چون عمر را تن گردد عنان گیر
گرد است و صرصر خاشاک و سیلاب
بر کف صبا را زلف تو وز رشگ
مشتاق را حال چون رشته بیتاب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
که نه آنجا بکسی کار کسی افتاده است
فصل گل شد چه بمرغی گذرد آه که او
بی پروبال بکنج قفسی افتاده است
سوز دم رشگ درین بادیه هرجا بینم
آتشی جسته و در جان خسی افتاده است
محمل ناز که زیندشت گذشته است که باز
دل بدنبال صدای جرسی افتاده است
آمدم سوی تو اکنون نکنم چون فریاد
که گذارم بر فیاد رسی افتاده است
هر کسم دید بدنبال نگاهت بیخود
گفت مستی بقفای عسسی افتاده است
نه همین خفته ز بیداد تو در خون مشتاق
کشته تیغ تو در خاک بسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
که نه آنجا بکسی کار کسی افتاده است
فصل گل شد چه بمرغی گذرد آه که او
بی پروبال بکنج قفسی افتاده است
سوز دم رشگ درین بادیه هرجا بینم
آتشی جسته و در جان خسی افتاده است
محمل ناز که زیندشت گذشته است که باز
دل بدنبال صدای جرسی افتاده است
آمدم سوی تو اکنون نکنم چون فریاد
که گذارم بر فیاد رسی افتاده است
هر کسم دید بدنبال نگاهت بیخود
گفت مستی بقفای عسسی افتاده است
نه همین خفته ز بیداد تو در خون مشتاق
کشته تیغ تو در خاک بسی افتاده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آن که با من همنشین در عشق جانان من است
کیست غیر از دل که آن هم دشمن جان من است
نیست با کم از سیه بختی که داغ عشق او
روز و شب مهر منیر و ماه تابان من است
گشته روزم تیره زان زلف و گواه دعویم
خاطر آشفته و حال پریشان من است
بندی عشقم چه می خوانی ز زندانم به باغ
کنج زندان باغ و طرف باغ زندان من است
تا درین گلزار خاری هست از جورش چو گل
چاک مشتاق از گریبان تا به دامان من است
کیست غیر از دل که آن هم دشمن جان من است
نیست با کم از سیه بختی که داغ عشق او
روز و شب مهر منیر و ماه تابان من است
گشته روزم تیره زان زلف و گواه دعویم
خاطر آشفته و حال پریشان من است
بندی عشقم چه می خوانی ز زندانم به باغ
کنج زندان باغ و طرف باغ زندان من است
تا درین گلزار خاری هست از جورش چو گل
چاک مشتاق از گریبان تا به دامان من است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ز الفت خوبان که سودش اشگ و آهی بیش نیست
بهرهای گر هست عاشق را نگاهی بیش نیست
پیک عاشق سوی معشوقان نگاهی بیش نیست
ترجمان بیزبان عشق آهی بیش نیست
نیست شکر و شکوهای ز افزایش و کاهش مرا
چون هلالم مدت این هر دو ماهی بیش نیست
هست جویای حقیقت را بکفر و دین چکار
سجده دیر و حرم رسمی و راهی بیش نیست
هر دمم سوزی بجرم عشق و حیرانم که هست
این گنه را صد عقاب و خودگناهی بیش نیست
تشنه کام عشق را از آتش حسرت مسوز
از سحابی قطره رزق گیاهی بیش نیست
گر شب و روز جهان مشتاق آخر شد چه غم
آن شب تاری و این روز سیاهی بیش نیست
بهرهای گر هست عاشق را نگاهی بیش نیست
پیک عاشق سوی معشوقان نگاهی بیش نیست
ترجمان بیزبان عشق آهی بیش نیست
نیست شکر و شکوهای ز افزایش و کاهش مرا
چون هلالم مدت این هر دو ماهی بیش نیست
هست جویای حقیقت را بکفر و دین چکار
سجده دیر و حرم رسمی و راهی بیش نیست
هر دمم سوزی بجرم عشق و حیرانم که هست
این گنه را صد عقاب و خودگناهی بیش نیست
تشنه کام عشق را از آتش حسرت مسوز
از سحابی قطره رزق گیاهی بیش نیست
گر شب و روز جهان مشتاق آخر شد چه غم
آن شب تاری و این روز سیاهی بیش نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در چمن جوری که از باد خزان بر گل گذشت
انتقام آن ستم باشد که بر بلبل گذشت
کرده مرغان چمن را غیرتش آشفته حال
بازپنداری صبا بر طره سنبل گذشت
زیر آب از گریهام نبود کنون طاق سپهر
بارها سیل سرشگم از سر این پل گذشت
در چمن آن بلبل افسردهام کز دل مرا
برنیامد ناله زاری و فصل گل گذشت
از جفای خار مرغان قفس آسودهاند
آه از آن محنت که در گلزار بر بلبل گذشت
ترک عالم آید از مشتاق چون آید بهار
از سر پیمانه نتواند بفصل گل گذشت
انتقام آن ستم باشد که بر بلبل گذشت
کرده مرغان چمن را غیرتش آشفته حال
بازپنداری صبا بر طره سنبل گذشت
زیر آب از گریهام نبود کنون طاق سپهر
بارها سیل سرشگم از سر این پل گذشت
در چمن آن بلبل افسردهام کز دل مرا
برنیامد ناله زاری و فصل گل گذشت
از جفای خار مرغان قفس آسودهاند
آه از آن محنت که در گلزار بر بلبل گذشت
ترک عالم آید از مشتاق چون آید بهار
از سر پیمانه نتواند بفصل گل گذشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بر لب به غیر ناله که دمساز مانده است
از دوریت به ما چه دگر باز مانده است
آمد خزان عمر و هوای چمن بجاست
پَر رفته است و حسرت پرواز مانده است
چون دل زید به پنجه مژگان او که صید
سالم کجا به چنگن شهباز مانده است
دارم ز دیر و کعبه به دل رو که این در است
در عشق اگر دری بر خم باز مانده است
کردم به باغ نالهای و تا ابد مرا
از شوق غنچه گوش بر آواز مانده است
جز من که در دلم غمت افسرده پاک را
در خانه سیل خانه برانداز مانده است
مشتاق را ز عشق بود بوی گل کجا
پنهان به زیر پرده غماز مانده است
از دوریت به ما چه دگر باز مانده است
آمد خزان عمر و هوای چمن بجاست
پَر رفته است و حسرت پرواز مانده است
چون دل زید به پنجه مژگان او که صید
سالم کجا به چنگن شهباز مانده است
دارم ز دیر و کعبه به دل رو که این در است
در عشق اگر دری بر خم باز مانده است
کردم به باغ نالهای و تا ابد مرا
از شوق غنچه گوش بر آواز مانده است
جز من که در دلم غمت افسرده پاک را
در خانه سیل خانه برانداز مانده است
مشتاق را ز عشق بود بوی گل کجا
پنهان به زیر پرده غماز مانده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
عالم خراب از نگه می پرست تست
زآن می فغان که در قدح چشم مست تست
سر رشته طپیدن دل نیست در کفم
چون نبض اضطراب و سکونم بدست تست
من با تو همچو شاخ درختم یکی بدار
دست از شکستنم که شکستم شکست تست
من در خمار حسرت یکبوسه و مدام
لب جام باده را بلب میپرست تست
مشتاق از آن چه شکوه که در کوی او شدی
با خاک اگر برابر از اقبال پست تست
زآن می فغان که در قدح چشم مست تست
سر رشته طپیدن دل نیست در کفم
چون نبض اضطراب و سکونم بدست تست
من با تو همچو شاخ درختم یکی بدار
دست از شکستنم که شکستم شکست تست
من در خمار حسرت یکبوسه و مدام
لب جام باده را بلب میپرست تست
مشتاق از آن چه شکوه که در کوی او شدی
با خاک اگر برابر از اقبال پست تست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خاک ار شوم بکوی تو گردم نمیرسد
دردی ز دوری تو بدردم نمیرسد
این درد دیگر است که جانم بلب رسید
از درد یار و یار بدردم نمیرسد
برگ خزان رسیده باغ محبتم
رنگی برنگ چهره زردم نمیرسد
ز افسردگی بمحفل یاران بدین خوشم
کافت بشمعی از دم سردم نمیرسد
نالان نیم ز جور تو نالم که بر دلم
تیری چرا ز شست تو هر دم نمیرسد
زین پس من و فراق که دستم به دامنش
کوشش هزار مرتبه کردم نمیرسد
مشتاق تافتاد ز هجر آتشم بجان
برقی بآه بادیه گردم نمیرسد
دردی ز دوری تو بدردم نمیرسد
این درد دیگر است که جانم بلب رسید
از درد یار و یار بدردم نمیرسد
برگ خزان رسیده باغ محبتم
رنگی برنگ چهره زردم نمیرسد
ز افسردگی بمحفل یاران بدین خوشم
کافت بشمعی از دم سردم نمیرسد
نالان نیم ز جور تو نالم که بر دلم
تیری چرا ز شست تو هر دم نمیرسد
زین پس من و فراق که دستم به دامنش
کوشش هزار مرتبه کردم نمیرسد
مشتاق تافتاد ز هجر آتشم بجان
برقی بآه بادیه گردم نمیرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند
کاش از حال اسیران قفس یاد کند
در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد
نتوانست اثر در دل صیاد کند
گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد
که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند
زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست
که دلت سختتر از بیضه فولاد کند
آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب
نالهام گر شنود بلبل و فریاد کند
خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط
اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند
بخرابی جهان ساختهام کآب و گلشن
اینقدر نیست که ویرانهای آباد کند
حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب
این همه دادکند آن همه بیدادکند
عقل با عشق محالست برآید آری
پنجه موم چه با پنجه فولاد کند
خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد
نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند
نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر
بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند
دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق
بنگاهی دل غمدیده من شاد کند
کاش از حال اسیران قفس یاد کند
در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد
نتوانست اثر در دل صیاد کند
گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد
که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند
زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست
که دلت سختتر از بیضه فولاد کند
آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب
نالهام گر شنود بلبل و فریاد کند
خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط
اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند
بخرابی جهان ساختهام کآب و گلشن
اینقدر نیست که ویرانهای آباد کند
حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب
این همه دادکند آن همه بیدادکند
عقل با عشق محالست برآید آری
پنجه موم چه با پنجه فولاد کند
خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد
نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند
نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر
بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند
دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق
بنگاهی دل غمدیده من شاد کند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
سازوبرگ طرب از ساغر و مینا نشود
شاهدی تا نبود عیش مهیا نشود
بیتو از سیل سرشکی که به مژگان دارم
نیست در عهد من آنشهر که صحرا نشود
بسکه از جوش دلم اشگ بخود مینالد
نیست در چشم من آنقطره که دریا نشود
دل روشن رسدش از در و دیوار شکست
صرفه سنگ در آنست که مینا نشود
منکه در خون کشدم ناخن بیمت چون تیغ
به که از رشته کارم گرهی وا نشود
از من گم شده جوئی چه نشان در ره عشق
هرکه گم گشت درین بادیه پیدا نشود
مگذر از خاک در پیر خرابات کجاست
کشد آن کور که این سرمه و بینا نشود
عزم رفتن نکنم هرگز از آنکو مشتاق
که مرا پاس وفا سلسله پا نشود
شاهدی تا نبود عیش مهیا نشود
بیتو از سیل سرشکی که به مژگان دارم
نیست در عهد من آنشهر که صحرا نشود
بسکه از جوش دلم اشگ بخود مینالد
نیست در چشم من آنقطره که دریا نشود
دل روشن رسدش از در و دیوار شکست
صرفه سنگ در آنست که مینا نشود
منکه در خون کشدم ناخن بیمت چون تیغ
به که از رشته کارم گرهی وا نشود
از من گم شده جوئی چه نشان در ره عشق
هرکه گم گشت درین بادیه پیدا نشود
مگذر از خاک در پیر خرابات کجاست
کشد آن کور که این سرمه و بینا نشود
عزم رفتن نکنم هرگز از آنکو مشتاق
که مرا پاس وفا سلسله پا نشود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
از آن غم را دل ما خانه باشد
که آن جغد است و این ویرانه باشد
بمن شد آشنا ناآشنائی
که از هر آشنا بیگانه باشد
نیم مرغی که در دام تو او را
خیال دام و فکر دانه باشد
کجا جویم می وصلت که این می
نه در مینا نه در پیمانه باشد
پس از مرگم ز حسرت سوزد آنشمع
که خاکش تربت پروانه باشد
شبی باشد مرا از روز خوشتر
که زلفت در کفم چون شانه باشد
از آن شد بسته زلف تو مشتاق
که آن زنجیر و این دیوانه باشد
که آن جغد است و این ویرانه باشد
بمن شد آشنا ناآشنائی
که از هر آشنا بیگانه باشد
نیم مرغی که در دام تو او را
خیال دام و فکر دانه باشد
کجا جویم می وصلت که این می
نه در مینا نه در پیمانه باشد
پس از مرگم ز حسرت سوزد آنشمع
که خاکش تربت پروانه باشد
شبی باشد مرا از روز خوشتر
که زلفت در کفم چون شانه باشد
از آن شد بسته زلف تو مشتاق
که آن زنجیر و این دیوانه باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
یار یار امروز یاری نیست یاران را چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجلهها خشگید و از دریا بخاری برنخواست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
دوستی دشمن بباطن دوستداران را چه شد
کس نمیآرد بجولان رخش در میدان عشق
مانده است این عرصه خالی شهسواران را چه شد
رسم مهر و شیوه یاری نمیداند کسی
مهرورزانرا چه حال افتاد یاران را چه شد
گیرد ابری گر هوا هر قطره او کار برق
میکند در کشت عالم فیض باران را چه شد
بسته درگاه امید و نشنود گوش کسی
زان صدای حلقه امیدواران را چه شد
خالیست از سروگل سرتاسر گلزار حسن
سروقدانرا چه گشت و گلعذاران را چه شد
از نواسنجان تهی این باغ و از شاخی به گوش
ناله مرغی نمیآید هزارانرا چه شد
دانهها بس تشنهلب آتش بجان در زیر خاک
از برای قطرهای ابر بهاران را چه شد
ذره نور محبت در دل مشتاق نیست
در زمین سینه تخم مهرکارانرا چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجلهها خشگید و از دریا بخاری برنخواست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
دوستی دشمن بباطن دوستداران را چه شد
کس نمیآرد بجولان رخش در میدان عشق
مانده است این عرصه خالی شهسواران را چه شد
رسم مهر و شیوه یاری نمیداند کسی
مهرورزانرا چه حال افتاد یاران را چه شد
گیرد ابری گر هوا هر قطره او کار برق
میکند در کشت عالم فیض باران را چه شد
بسته درگاه امید و نشنود گوش کسی
زان صدای حلقه امیدواران را چه شد
خالیست از سروگل سرتاسر گلزار حسن
سروقدانرا چه گشت و گلعذاران را چه شد
از نواسنجان تهی این باغ و از شاخی به گوش
ناله مرغی نمیآید هزارانرا چه شد
دانهها بس تشنهلب آتش بجان در زیر خاک
از برای قطرهای ابر بهاران را چه شد
ذره نور محبت در دل مشتاق نیست
در زمین سینه تخم مهرکارانرا چه شد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دل چرا چون شمع جز آه سربارش نباشد
گر به آتش پارهای چون خود سروکارش نباشد
کی گلی از گلبن مقصود هرگز چیده دستش
هر که از شاخ گلی درپای دل خارش نباشد
بیدلانرا نبود از بیم جفایت نیست بیجا
کس چه اندیشد ز سنگ ار شیشه دربارش نباشد
در تب هجرت به کنج گلخنم افتاده بیکس
همچو بیمار غریبی کو پرستارش نباشد
نیست بیجا گر بدل کردم بکین مهر و وفا را
سنگ از آن گوهر بود به کو خریدارش نباشد
صیدگاه کوی او را گشتهام صدره سراسر
آشیان گم کردهای چون من گرفتارش نباشد
کی زند پروانه گرم سوختن خود را بر آتش
روی دل مشتاق گر از جانب یارش نباشد
گر به آتش پارهای چون خود سروکارش نباشد
کی گلی از گلبن مقصود هرگز چیده دستش
هر که از شاخ گلی درپای دل خارش نباشد
بیدلانرا نبود از بیم جفایت نیست بیجا
کس چه اندیشد ز سنگ ار شیشه دربارش نباشد
در تب هجرت به کنج گلخنم افتاده بیکس
همچو بیمار غریبی کو پرستارش نباشد
نیست بیجا گر بدل کردم بکین مهر و وفا را
سنگ از آن گوهر بود به کو خریدارش نباشد
صیدگاه کوی او را گشتهام صدره سراسر
آشیان گم کردهای چون من گرفتارش نباشد
کی زند پروانه گرم سوختن خود را بر آتش
روی دل مشتاق گر از جانب یارش نباشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گفتم ز صبر کار بسامان شود نشد
طالع بحکم و بخت به فرمان شود نشد
یا آنکه ترک او بجفا دل کند نکرد
یا آنکه اوز کرده پشیمان شود نشد
با جان ز دام کفر خط او رهد نرست
یا آن فرنگزاده مسلمان شود نشد
یا همچو شمع آتش هجرت کشد نکشت
یا گلخن فراق گلستان شود نشد
یا ذوق شهد وصل تو از دل رود نرفت
یا عادتم بتلخی هجران شود نشد
با خود بکوی وصل تو دل ره برد نبرد
یا جذبه تو سلسله جنبان شود نشد
مشتاق یا به راه غمت جان دهد نداد
یا مشکل فراق تو آسان شود نشد
طالع بحکم و بخت به فرمان شود نشد
یا آنکه ترک او بجفا دل کند نکرد
یا آنکه اوز کرده پشیمان شود نشد
با جان ز دام کفر خط او رهد نرست
یا آن فرنگزاده مسلمان شود نشد
یا همچو شمع آتش هجرت کشد نکشت
یا گلخن فراق گلستان شود نشد
یا ذوق شهد وصل تو از دل رود نرفت
یا عادتم بتلخی هجران شود نشد
با خود بکوی وصل تو دل ره برد نبرد
یا جذبه تو سلسله جنبان شود نشد
مشتاق یا به راه غمت جان دهد نداد
یا مشکل فراق تو آسان شود نشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
من و پاس تیر جفای او که مباد بر جگری رسد
که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد
طلبی نگین وصال او بکف اینقدر ز چه مدعی
گهری چنین نهسزا بود که بچون تو بد گهری رسد
همه بلبلان و سرود خوش من و نالهای که درین چمن
ز سرایتش دو سه قطرهای ز دلی بچشم تری رسد
بنشان ز بوسه آتش دل تشنه کام وصال خود
چه زیان دجله ز قطرهای که بآتشین جگری رسد
نکنم طلب ز جحیم هم که تری ز چشم ترم برد
که عیان بود چه بقلزمی ز حرارت شرری رسد
ز تو شهرهام چه بشهر و کوچه نهان کنم غمت از عدو
بکسی که شق شده پردهاش چه ضرر ز پرده دری رسد
تو که باغ پرگل و میوهای چه تمتع از تو که هیچ گه
نه به بلبلان ز تو نکهتی نه به باغبان ثمری رسد
شده روزگار من این چنین ز غمت سیاه و نیم غمین
نرسد ز دور فلک شبی که نه از پیش سحری رسد
که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد
طلبی نگین وصال او بکف اینقدر ز چه مدعی
گهری چنین نهسزا بود که بچون تو بد گهری رسد
همه بلبلان و سرود خوش من و نالهای که درین چمن
ز سرایتش دو سه قطرهای ز دلی بچشم تری رسد
بنشان ز بوسه آتش دل تشنه کام وصال خود
چه زیان دجله ز قطرهای که بآتشین جگری رسد
نکنم طلب ز جحیم هم که تری ز چشم ترم برد
که عیان بود چه بقلزمی ز حرارت شرری رسد
ز تو شهرهام چه بشهر و کوچه نهان کنم غمت از عدو
بکسی که شق شده پردهاش چه ضرر ز پرده دری رسد
تو که باغ پرگل و میوهای چه تمتع از تو که هیچ گه
نه به بلبلان ز تو نکهتی نه به باغبان ثمری رسد
شده روزگار من این چنین ز غمت سیاه و نیم غمین
نرسد ز دور فلک شبی که نه از پیش سحری رسد