عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نه از پیوند هر آلوده دامانی بود باکش
همین ترسد ز من آلوده گردد دامن پاکش
نیابی هرگز آسایش گرت هر کشته ای خواهد
که از راه وفا یک بار آیی بر سر خاکش
گهی از خار خار سینه ی چاکم شود آگه
که از عشق گلی گردد گریبان همچو گل چاکش
همین بس افتخار من که خونم ریزد از تیری
وگرنه من نه آن صیدم که او بندد به فتراکش
نگوید زاهد از روی خرد حرفی بلی آن کس
که انکار رخ زیبا کند پیداست ادراکش
به جان دردیست کان روی دل افروزست درمانش
بدل زهریست کان لعل شکربارست تریاکش
برد جان هر که از جور نگار کینه جوی من
چه بیم از کینه ی اختر، چه باک از جور افلاکش؟
تویی کاندیشه نبود از (سحاب) ورنه اندیشد
فلک از آه غمناک و زمین از چشم نمناکش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ز آن روی جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
هر ساعت الفتی است تو را با جماعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
خار گلزار جهان آقا فلان
ای که بخلت نیست محتاج ثبوت
ای که کز امساک باشندت عیال
بی نصیب از قوت و محروم از رخوت
از بخیلی معده را دشمن که او
هر زمان خواهد غذا هر لحظه قوت
عمت را چون جایز آمد نیره
صد رهت خوشتر اهاجی از نعوت
زهر در کام تو به از لقمه ای
کآن رود از سفره ی خود در گلوت
از خدا خواهد عنایت هر کسی
در سجود و در رکوع و در قنوت
کینت از سختی چو پشت لاک پشت
عهدت از سستی چو تار عنکبوت
بود قرنی دی فرستادی زلطف
بهر انعامم زباغ خویش توت
خرد چون خردل تفه چون مصطلی
سبز چون آس و عفس چون انزروت
آنچنان توتی که در ایام قحط
خورد نتوان بهر قوت لایموت
کاش تا باغت نگشتی بارور
بر حمل خور نامدی هرگز زحوت
از دعایت با چنین احسان و لطف
کی روا باشد که بگزینم سکوت؟
هست تا با تابوت طعم انگبین
نیست تابی فضله ی عصفور توت
آرزوی توت بادا در دلت
فضله ی عصفور بادا بربروت
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
به شخصی آشنا گفتم حدیثی
که با بیگانگان نتوان سخن گفت
هنوز آن را زنیمی بر زبان بود
که در محفل و هر انجمن گفت
از او با محرم دیگر شکایت
چو کردم در جواب من به من گفت
کسی از بیگانه راز خود نپوشد
که راز خویشتن با خویشتن گفت
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - عقده ی دل
در طالعم اقتضای فرزند
غم نیست مرا اگر نباشد
زیرا که چو دختر است اگرچه
بی عصمت و بد گهر نباشد
نخلی است که کام باغبان را
زآن لذتی از ثمر نباشد
ورز آنکه ززمره ی ذکور است
زاین چند صفت بدر نباشد
گر همچو کسان زشت منظر
خوش صورت و خوش سیر نباشد
گویند که در نسب همانا
از طایفه ی بشر نباشد
ور دور نباشد از دل خلق
ورزشت به هر نظر نباشد
هردم ره او زنند اگر چه
محتاج به سیم و زر نباشد
آن به که به غیر دفتر شعر
از من خلف دگر نباشد
تا هیچ زمان از آن مخاطر
در خاطر من خطر نباشد
فرزند نه و کسی ز فرزند
چون من به جهان سمر نباشد
نام پدران به دهر از اخلاف
روزی دو سه بیشتر نباشد
نام من از این خلف به عالم
وقتی نه که مشتهر نباشد
نه تربیتی که تا چه ارزد
بی دانش و بی هنر نباشد
نه هر نفسیش بایدم گفت
پندی که در او اثر نباشد
نه هر شبش از برای کاری
خوانند و مرا خبر نباشد نباشد
نه باید از انفعال خلقم
از هیچ طرف مقر نباشد
القصه ز قیل و قال فرزند
چیزی بجهان بتر نباشد
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
گویند که در قریه ی فین کآب و هوایش
مستحسن اطباع و پسند سلق افتد
از صبح که خورشید بر آرد ز افق سر
تا شام که خور باز به سمت افق افتد
هر لحظه شتابند سوی چشمه زنی چند
کز پرتو روشان به صحاری تتق افتد
وز بیم قرقچی گه آمد شد ایشان
غوغا و فغانی به تمام طرق افتد
بیچاره فقیری که فتد گیر قرقچی
بیچاره تر آن کس که میان قرق افتد
بس صدمه مراین را که به سر می رسد از سنگ
بس قید مر آن را که زپا بر عنق افتد
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
خان بزرگ خطه ی شروان اگرچه فخر
بر میر گنجه والی تفلیس می کند
سر پیش او فرود نیارم، چگونه کس
تعظیم این چنین جنبی پیس می کند
ابلیس را ز سجده ی آدم چو بود ننگ
آدم چگونه سجده بر ابلیس می کند
جناب واعظ و مفتی کز آن دو گر گویم
صفات نیک فزون از شماره خواهد شد
چو یافتند که در آتش خصومت هم
زمان زمان دلشان پر شراره خواهد شد
از آن مخاصمه و جنگ عاقبت حاصل
مراد چرخ و امید ستاره خواهد شد
قرار شد که دو دختر به یکدیگر بدهند
به فکر اینکه در این کار چاره خواهد شد
میان آن دو نخواهد شد التیام، عبث
در این میانه... چند پاره خواهد شد
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
فلان گنده بینی را نظر کن
که او را غیر خود بینی نبینی
زند از میرزائی لاف و در وی
هم استعداد تا بینی نبینی
بجز دیوانه یا مصروعی او را
به چشم عقل اگر بینی نبینی
به روی او که خود کافر مبیناد
اگر بینی بجز بینی نبینی
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای آن که اساس جور بر پاست تو را
در دل همه میل کشتن ماست تو را
گر خون دل از دیده چکد بی تو سزاست
تا ابهر چه دیده دیده دل خواست تو را
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای باعث افلاس و تهیدستی خلق
از نهیاتی شکایت مشتی خلق
هم خلق ملول هم تو دلگیر زما
خلق از غم هستی و تو از هستی خلق
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
دلاک به شغل سر تراشی بر من
وز خون سر آغشته بود پیکر من
من دست طمع کشیده ام از سر خویش
او دست نمی کشد هنوز از سر من
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۲ - قصیده
عنان همت مخلوق اگر بدست قضاست
چرا دل تو چراگاه چون و چند و چراست؟
گر اعتقاد درستست، اعتراض محال
ور اعتراض ثوابست، اضطراب خطاست
بلاست جستن بیشی و پیش دستی باز
همیشه همت ما مبتلای این دو بلاست
بجد و جهد نگردد زیادت و نقصان
هر آنچه بر من و بر تو ز روزگار قضاست
کمال جویی و دانی که مرد راست کمال
ز راستی و درستی چنین کی آید راست؟
صفات خاص خداوند بنده را نسزد
بهیچ حال خدایی و بندگی نه رواست
طریق آز درازست و بار حرص گران
بزیر هر نفسی صد هزارگونه بلاست
اگر بدندان ذره کنی هزاران کوه
هر آینه نشود غیر آنچه یزدان خواست
قضا قضاست و شاهد درست، قاضی عدل
ترا بدانچه قضا اقتضا نمود رضاست
بهیچ حال من از زیر بند او نجهم
بهر صفت که بر آرد مرا، رضا و سزاست
جز آنکه طعنه و تعریض دوستان نشاط
برین دلم بتر از صد هزار تیر جفاست
بپریم همه کس سرزنش کنند همی
گناه من چه درین؟ از خدای باید خواست
نه اختیار منست این، چو اختیار کسیست
که هر چه بر من و تو حکم کرد، حکم رواست
نماز شام، شب عید، چون طلایه ماه
بر آمد از فلک و نور شمع روز بکاست
سپهر تیره بیاراست رخ بمروارید
چنانکه گفتی دریای لؤلؤ لالاست
مه وثاق من، از بهر دیدن مه نو
دژم نمود سر زلف و از برم برخاست
دو دیده چون دو گهر بر رخ فلک بر دوخت
رخ سپهر بشمع رخان خود آراست
بچشم نیک بدید آخر، آن مه خندان
مهی که سایه مویست، یا سهیل و سهاست
چون ماه دید، بعادت بگفت: آنک ماه
بشرم گفتمش: ای ماه چهره، ماه کجاست؟
بنوک آن قلم سیمگون اشارت کرد
بگفت: آنک، در زیر زهره زهراست
نگاه کردم، نی ماه دیدم و نه فلک
بدین چه گفتم و گویم همی خدای گواست
نگار من ز سر کودکی و تنگدلی،
چه گفت؟ گفت که: بینایی از خدای عطاست
حقیقتست که پیری رسول عاقبتست
همیشه از بر پیری نهایتست و فناست
بشوخ چشمی نگذاشتی جوانی و عمر
کنون که پیر شدی، در دلت همان سوداست
ترا چه وقت تماشا و عشرتست و سفر؟
ترا نه پایه آسایش و نماز و دعاست
ز خویشتن تو برنجی همی و ماز عنا
نصیب ما همه از دولت تو رنج و عناست
جهان بمان بجوانان و درد سر بگسل
که کار عالم، تا هست، خار با خرماست
چو پرده حرم حرمت از میان برخاست
دهن ببستم، چونانکه عادت حکماست
ز راه دین سخن تلخ او نمودم خوش
از آنکه در سخن راست راستی پیداست
غلام پیر شهی ام، که صد هزاران پیر
ز فر بخت جوانش جوان دل و برناست
شنیدم که: بده سال جور و ظلم ملوک
به از دو روزه سرسام و فتنه و غوغاست
کنون شد این مثل، ای پادشه، مرا معلوم
بامتی که هلاکست و ملکتی که هباست
بهفته ای که مثال و خطاب تو بگسست
از آن طرف حداوش و او ز جندونساست
بر اهل قبله بر،از کافران رسید آن ظلم
کز آتش و تف خورشید روی بسته گیاست
نجست هیچ کس، الا اسیر یا مجروح
نماند هیچ زن، الا فضیحت و رسواست
سواد ساحت فرغانه بهشت آیین
چو کربلا همه آثار مشهد شهر است
کز آب چشم اسیران و موج خون شهید
نباتهاش تبر خون و خاکهاش حناست
هزار مسجد و محراب خالیست و خراب
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در نکوهش اغل نام
ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش
غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش
وقت سحر، که چشم شود باز از قضا
دیدم به کوی خلقی ماننده سروش
گفتند بنده را که اغل را شه جهان
از بندگان بنده زنی هدیه داد دوش
حکم خدای و حکم خداوند نافذست
من بنده ی مطیعم و فرمان بر خموش
لیکن ستم بود به کنار چنان سگی
سرو ستاره عارض و خورشید لاله پوش
او زن به مزد باشد و این عورتان ما
هنجار زن بمزدند ایدون و زن فروش
داماد او چگونه بود آنکه مرو را
صد غرچه بیش گاده بود بر ره غموش؟
از گوش تا به گوش دهانی نهاده باز
چون ماهیان کر بمیان پار گین زوش
رویی چو روی دیو و دهانی چو کون مغ
گوشی چو باد بیزن و کونی چو گاو دوش
ای کون تو دریده تر از چارغ بلیس
جز ما نیافتی به همه شهر دست خوش؟
تا هیچ زن نیابی آن کن که مر تراست
از فرق تا به ساق وز پایشنه تا به گوش
تا ریش تو سپید نشد شوی داشتی
اکنون ز بی زنیت چرا باید این خروش؟
تا کون تو بستن فرسود و ریش گشت
خواهی کسی که داری در پیش، کن تو توش
اندر جهان ز جانوران هیچ کس نماند
کز او نیامد در کون تو دروش
اندر ستور گاه و کیلی ازان من
صد سگ تو و به از تو سگ روسبی فروش
ای مادر و تبار و کسکهات روسبی
این یک حدیث بشنو و چون سگ تو دار هوش
آغوش زنت هرگز بی پور من مباد
تا بشکفد بنفشه و شب بوی و پیلگوش
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
مردان سازند جای در خانه زین
باشند زنان خانه نشین همچو نگین
بر عکس بود کار من بی دل و دین
در خانه زین زن و منم خانه نشین
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۱
اندر زمانه جود تو تنگی رها نکرد
بیمست ازین سخن دهن و چشم تنگ را
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۰
سیرم ازخوان سیه کاسه گردون، هر چند
قرص مهر و مهم آرایش خوان می بینم
آن چنان خسته ام از دست خسیسان کامروز
مرهم از خستن شمشیر و سنان می بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دل از دوران گیتی شاد بادت
ز غمهای جهان آزاد بادت
مبادا یادم از یادت فراموش
همیشه عهد و پیمان یاد بادت
همیشه در سرابستان جانم
قد و بالای چون شمشاد بادت
همیشه دلبرا از پیر معنی
وفا و مهر ما ارشاد بادت
بگو تا کی کنی این جور و بیداد
پشیمانی ازین بیداد بادت
خداوندا سرای مهربانی
همیشه در جهان آباد بادت
غذای روح ما اندر مصلّی
ز آب سرو رکناباد بادت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر زمان بار جهان بر دل ما بیشتر است
وز سر تیغ فلک خاطر ما ریش تر است
گرچه دارم دل ریشی ز جفاهای فلک
هم رسد بر دلم آنجا که سری نیشتر است
با رقیب ار چه تواضع کنم و دل گرمی
دم به دم با من بیچاره بداندیش تر است
گرگ ناکام فلک گرفتد اندر رمه ای
ببرد میش کسی کز همه درویش تر است
هر که سر باخت به عشق رخ جانان به جهان
دادم انصاف که از ما قدمی پیشتر است
گرچه کمتر بودت مهر من ای دوست به دل
هوس وصل تو اندر دل ما بیشتر است
چون وفا در دل خویشان جفاپیشه نماند
عجب آنست که بیگانه کنون خویش تر است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
فراغتیست مرا از جهان و هرچه دروست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست