عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
در کلبه من اگر غباری بینی
پیچیده به خویش همچو ماری بینی
تنگ ست چنان که دایم از صحن سرای
از جرم فلک ستاره واری بینی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳ - از قطعات
کوس تو اندر خوردنی، هر روزگار اندر منه
باد برگست و قفا سفت و سیل و عصا؟
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶ - در سخای ممدوح گوید
با سرشگ سخای او کس را
ننماید بزرگ رود فرب
یاد کرد از لطیف طبعش بحر
گشت پر در و عنبر اشهب
باگران حلمش آشنا شد کوه
شد مکان عقیق و کان ذهب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹ - وله
پیش او کی شوند باز سپید
چون تذروان سرخ و چون سرخاب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۸ - کاروان عمر
صبح است و صبا مشگ فشان می‌گذرد
دریاب که از کوی فلان می‌گذرد
برخیز چه خسبی که جهان می‌گذرد
بوئی بستان که کاروان می‌گذرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۲ - در توصیف ممدوح
دانی که چون رسد بجهان نور آفتاب
انعام عام او بجهان همچنان رسد
کان خاک بر سرآرد و بحر آب در دهن
صیت سخای او چو بدریا و کان رسد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۳ - از قطعه ای
الا تاز می از کوه پدید است و ره از سد
بکوه اندر شخست و بره بر شخ و راود
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۶ - در توصیف بهار و مدح سید ابونصر
بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر
ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر
خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن
بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر
هوا نشاند ببرگ شکوفه در، یاقوت
صبا فشاند بشاخ بنفشه بر، عنبر
ز بوی باد برآورد سبزه مشگ نبات
ز سیل ابر برآورد لاله در ثمر
ز بهر آنک ز پیروزه فرخیست نشان
ز بهر آنک ز بیجاده روشنیست اثر
نبات سبزه ز پیروزه برفکند ردا
ستاک لاله ز بیجاده برنهاد افسر
اگر ز سندس حله ندید باغ بزیر
اگر ز عبقر کله ندید شاخ زبر
ببین که باغ کنون حله بافد از سندس
ببین که شاخ کنون کله بندد از عبقر
ز بسکه بر تن لاله کند زمانه نگار
ز بسکه بر سر نرگس کند زمانه صور
بیاض لاله ز نور و سواد لاله ز دود
کنار نرگس سیم و میان نرگس زر
دهان گل ز سرشگ دو چشم ابر ملا
ز عقدهای عقیق و ز دانهای درر
شقایق و سمن از مهر کرده روی بروی
بنفشه و گل، از ناز برده سر در سر
ز خنده گاه ز هم باز برده لاله سرخ
بگریه چشم ز هم باز کرده نرگس تر
ز بسکه تاک گلان، در دارد و مرجان
ز بسکه شاخ شجر زر دارد و زیور
همه معقد درند تاکهای گلان
همه مرصع زراند شاخهای شجر
ز سبزه گشته تن دشت مشتری کردار
ز لاله گشته سر کوه مشتری پیکر
فراز شاخ نکوتر بود گل نرگس
میان نجم ثریا نکوترست قمر
چو راهبان بتعبد همه بتان بهار
بپیش در، محراب و بدست بر، مجمر
مرا ز ناله تن دل، شده بگونه نیل
مرا ز آذر دل، اشگ گشته چون آذر
چرا همیشه بآذر درست آذرگون
چرا همیشه به نیل اندرست نیلوفر
پر از بخور، دم گل شده ز تف بخار
پر از خطر، لب لاله شده ز قطر مطر
خطر ز ابر گرفت اینجهان و ابر همی
ز کف بار خدا، دهخدا گرفت خطر
نجیب (سید ابونصر) آن خجسته نژاد
که ابر جود شکارست و ببر شیر شکر
سخنوری که یمین دول شده بسخن
هنروری که امین ملل شده به هنر
دلش بوقت سخا، اخترست زر شعاع
کفش بگاه لقا، آذرست تیغ شرر
اگر چه گردون عالی تر از زمین بقیاس
اگر چه دریا کافی تر از شمر بقدر
چو وهمش آید گردون بود بقدر زمین
چو کفش آید، دریا بود بنرخ شمر
ز هر چه کافزون خوانی، بنعمت او افزون
ز هر چه برتر دانی، بهمت او برتر
اگر کند بگیاه ارج مهمتریش نگاه
اگر کند به حجر، فر بهتریش نظر
چو زعفران شود از ارج او، هرآنچه گیاه
چو بهرمان شود از فر او، هرآنچه حجر
بر ادیب نپوید مگر بپای ادب
سوی بصیر نبیند مگر بچشم بصر
تبارک اله از آن تیره سار خامه او
که نام او قلم قدرتست در دفتر
پرنده تیری کو را، دو سر بود پیکان
رونده رمحی کاو را، دو شاخ باشد سر
زبان بریده تواند، همیشه گفت سخن
میان کفیده تواند، همیشه بست کمر
چنان صریرش وقت فنا مخالف را
چنانک وقت فنا، قوم عاد را صرصر
ز فر بار خدا، دهخداست قدرت او
که قدرت ازلی دادش ایزد اکبر
ممحدی که نظام زمانه گشته بجد
موقری که قوام ستاره گشته به فر
چو روز میدان باشد مبارز میدان
چو وقت محضر باشد، مناظر محضر
هر آن کجا که بود جفن ملت، او شمشیر
هر آن کجا که بود سطر دولت، او مسطر
بدان بشر را فخرست بر همه اجناس
که او میان بشر هست، اختیار بشر
بدانش خواهم گفتن، که ای زمین فتوح
بدانش خواهم گفتن، که ای درخت هنر
که هست همچو زمینی، که چرخ دارد بار
که هست همچو درختی، که ماه دارد بر
بدانک در خور جای پدر پسر باشد
بدادش ایزد دانا یکی پسر در خور
گلی که هیچ نیاید بدی ز باد خزان
مهی که هیچ نبیند کسوف ز آفت خور
بسی نپاید تا چون پدر به تیغ و قلم
سوار گردد و گردد مدیح را محور
بخواند آنک بخوانند، هرکس از هر باب
بداند آنک ندانند، هرکس از هر در
همیشه تا گذر هفت، بر دوازده برج
همیشه تا مدد مردم، از چهار گهر
پسر همیشه بپا یاد، با پدر بمراد
پدر همیشه بماناد، با خجسته پسر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۳ - در سختی راه گوید
زمین ز راغنک و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۶ - قطعه
یاسمن آمد بمجلس، با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد، سپاه با درنگ
با سماع چنگ باش، از چاشتگه تا آن زمان
کز فلک پروین برآید همچو سیمین شفترنگ
از دل و پشت مبارز، می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان، خسرو آید یک ترنگ
هند چون دریای خون شد، چین چو دریا بار او
زین قیل روید بچین، بر شبه مردم استرنگ
مرکبی کش نیست جز آئین، خود دادن نشان
خاصه آن گاهی که بر زین برکشندش تنگ تنگ
گشتن از پرگار و چرخ و رفتن از کشتی و تیر
کشی از طاوس و گور و جستن از خرگوش و رنگ
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۹ - در تشبیه خربزه گفته و به هلال و بدر در دو حالت وصف کرده است
آن زبرجد رنگ مشکین بوی و طعمش طعم شهد
رنگ دیبا دارد و بوی قماری عود خام
چون تو ببریدی شود هر یک از آن ده ماه نو
ور نبری باشد او در ذات خود ماه تمام
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۳ - در توصیف انجیر
انجیر کش از شاخ بستدی تو
وصفش تو بیک بیت بشنو از من
چون برگ گل زرد خرد کرده
سربسته و کرده میان پر ارزن
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۱ - قطعه
یکی اژدهای دمنده چو بادی
یکی در نخیزی خزنده چو ماری
اگر ماری و گژدمی بود طبعش
بصراش چون مار کردند ماری
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳ - گفتار در آفرینش آفتاب
به چندان فروغ و به چندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندر و گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور بر آرد فروزنده سر
زمین پوشد از نور، پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا
چو از خاور او سر به مشرق کشد
ز خاور، شب تیره سر بر کشد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴ - در آفرینش ماه
چراغیست مر تیره شب را بسیج
به بد تاتوانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
دو روز و دو شب روی ننمایدا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو بود سال خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان زو شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر
تو را روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه، تاریک تر
به خورشید تابنده، نزدیک تر
بدین سان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۶ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن
دگر گفت کای بحر دانشوری
تو فرهنگیان را یکایک سری
درختی شنیدم همه برشده
زاشیا یکایک فراتر شده
ندانم چه باشد بدان سان بلند
بود روشن این شاخ،بر هوشمند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۸ - سؤال کردن فرامرز،پیر برهمن را
دگر گفت کای پیر با آفرین
به همت جهان کرده زیر نگین
زمیدان و وادی و بستان و کاخ
چه باشد کزین پیش باشد فراخ
بزرگ و فراخی گره هیچ چیز
نباشد به گیتی چه دانیم نیز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۲ - سؤال کردن پیر برهمن از فرامرز
بدو گفت کای مهتر روزگار
شنیدم زگفتار آموزگار
به گوهر ز آبی برافراشته
بدو سنگ خار اندر انداخته
همه پیکر کوه با فرو هی
همه چشمه سیب نار وبهی
درو بسته نرگس و یاسمن
بسی سنبل و گل به گرد چمن
زده خسروی تخت بر خاره کوه
همان گرد بر گرد خسرو گروه
به دستور و گنجور و جنگی سپاه
بیاراسته خسروی بارگاه
یکی مطبخ از آتش و آب وگل
برآورده آن خسرو شیردل
درختی برآورده آن تیره کوه
همه شاخش از بار گشته ستوه
جهان سربه سر شد از آن تیره سنگ
بدو باشد آن پادشاهی درنگ
شنیدم زدانا که آن سنگ چیست
چنین شاه با فر و اورنگ چیست
بگفتا شنیدستم این داستان
بگویم هم از گفته باستان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۰ - سؤال کردن برهمن
دگر باره گفت ای جهان سخن
جوانی به سال و به دانش کهن
درختی کجا چارگوهر در اوست
همه مغز او نغز بینی و پوست
یکی ساق فرقش هزاران هزار
سیاه و سفید ونقب شش هزار
یکی شاخ او زرد ودیگر کبود
به من پیرمرد این سخن ها نمود
شنیدم که اصل وی آمد سفید
ولی فرق او نار و جوز است وبید
به هرگونه میوه بدان شاخ بر
چه گوید در این گرد والاگهر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۸ - رفتن فرامرز به جزیره کهیلا و پذیره شدن شاه کهیلا،فرامرز را
به آب اندر افکند کشتی برفت
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون وباغ
فراوان درو گلستان وسرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هرچه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ وبوی
درو شهریاری پر از نام وداد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
زپیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشا شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
زدریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندرآمد به تنگ
فرود آمد از اسب،شه بی درنگ
همیدون سپهبد گوپرهنر
فرودآمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور واز کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب وروز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان ومی مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر زمهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیارو گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب وروز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری واز مردمی
زنیکوسگالی واز خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود