عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
غصنی سخنان تو چو جان شیرین است
روح القدس از گلبن تو گلچین است
نظم تو چو نظم خوشه پروین است
شعری که ز نثر برگذشته ست این است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
شاها چو تو در سپهر دین ماهی نیست
دل را به جز از مهر تو دلخواهی نیست
چون بخت به خدمت تو می آیم لیک
چون حادثه نزدیک توام راهی نیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
ای روی تو در جهان نمودار بهشت
با روی تو فارغم ز دیدار بهشت
گر خلق به چشم من ببینند رخت
زان پس نشود کسی خریدار بهشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۰
ای دور فلک نتیجه دورانت
وی گوش ظفر ز شیهه یکرانت
کیش از پی آنکه برتو بندد خود را
می آید و بوسه می دهد بر رانت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۳
در بزم تو شمع طرب افروخته باد
وز خلق خوشت بوی گل اندوخته باد
چون شمع هر آنکه خادم بزم تو نیست
گریان و گدازان و جگر سوخته باد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
اقبال غلام بخت پیروز تو باد
خور بنده روی عالم افروز تو باد
هر خیر و سعادت که دهد دست قدر
ایثار و نثار عید و نوروز تو باد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۰
هر سر که تو را بر خط فرمان گردد
از دولت تو سرور اقران گردد
آن عید هر آنکه با تو کژ بد چوگان
این عید به شمشیر تو قربان گردد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۷
زلف تو که خون ریختن آئین دارد
کفریست که رونق دوصد دین دارد
خاقان به جهان بیش زیک چینش نیست
آن هندوی زلف تست و صد چین دارد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۲
بر نام تو چون نام رهی املی شد
نامم ز پی شعر تو بر شعری شد
مخدوم چو خوانی ام که از گردش بخت
خی نقطه بینداخت و دالم ری شد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۸
خورشید و مه ار برت زمین بوس آرند
بر هر دو رخ و جبینت افسوس آرند
صد قرن فلک دور کند بر در و دشت
تا چون تو پری رخی به یکبوس آرند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۶
گفتم که تو را ماه فلک می خوانند
خاک قدمت تاج ملک می خوانند
کی دانستم که با چنان مشکین زلف
این کور دلان تو را کلک می خوانند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۲
گر دون ز تو هیچ راز مستور ندید
بی رای تو خور بر رخ مه نور ندید
بر لوح وجود تا قضا راند قلم
دیوان وزارت چو تو دستور ندید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۶
ای چون تو جوان نبوده در عالم پیر
چون عقل هنر جوی و چو دل عیش پذیر
پرسیده بدی که سرخ را قافیه چیست
همچون رخ خوب تست کش نیست نظیر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۴
ما گرچه به نطق طوطی خوش نفسیم
بر شکر گفته های سعدی مگسیم
در سنت شاعری به اجماع امم
هرگز من و سعدی به امامی نرسیم
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ماه دندان طلا
هر مراد و آرزوئی، کاندرون قلب ماست
دارویش اندر دهان آن مه دندان طلاست
من مریض عشقم ای جانان و با جان طالبم
آن لب و دندان که بر هر درد بی درمان دواست
بوالعجب انگشتری تشکیل دادست آن دهان
حلقه اش یاقوت سرخست و نگیندانش طلاست
کیمیاگر در تلاقی هر چه را سازد طلا
پس لب این ماه بی تردید و شبهت کیمیاست
برکشیده چشم ترکش، تیغ ابرو در «فرونت »
این کماندان صفش مژگان و فرمانش بلاست
آسمان در پیشگاه ماه من، ماه تو چیست
ماه ما از هر چه پنداری به از ماه شماست
ماه ما اندر صف خوبان صاحب منصب است
ماه تو در رتبه اش تا بینی استاره هاست
ماه تو اندر پناه جذبه استاره ایست
چاره استاره هایش شانه های ماه ماست
ماه تو رخشان ز خورشیدست و ماه ما ز خویش
نسبت ماه من و تو، نسبت خلق و خداست
ای صبا با او بگو این بیت خواجه گفته است
گر بخواهی حرمت خواجه به جای آری بجاست:
«عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید» گو چه فرمان شماست؟
غیر (عشقی) مقصد ما از وصالت هیچ نیست
هرکه جز این حدس، حدسی می زند حدسش خطاست
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۵ - تبریک عید متضمن ستایش اعلی حضرتان پادشاه عثمانی و ایران خلدالله ملکها و مدح نظام السلطنه مافی
تو گر آئی و گر نائی، روم من خود به کار خود
به حکم رسم نوروزی و مرسوم دیار خود
صراحی را نشانی، چون رفیقی در کنار خود
وزو دستور خواهم در قرار عشق یار خود
بدو این سال نو سازم، محول کار و بار خود
که خوش دارد مرا، این عشق با پاکی و پیروزی
نگارا! اولین گامی که بردارم، بهر راهم:
ترا گویم، ترا پویم، ترا جویم، ترا خواهم
همین امروز هم مدح تو می بایست و آنگاهم
ثنا شاهان ملک خویش و تو، در یک سخن با هم
یکی گو مدح من گوید که مداح دو در گاهم
غلام این دو در گه باد، دائم فتح و فیروزی
خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما
چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما
زهر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما
تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما
خوشا بر شهریار ما و در این شهر یار ما
خوشا نوروزشان و روزشان خوش، در چنین روزی
نظام السلطنه، سر خط از این دو پادشه دارد
که اینسان مرد و، مردانه سر از بهر کله دارد
خداوند این نگهدارنده ما را نگهدارد
گذشت آنگه که می گفتند: می خوردن گنه دارد
بزن جامی به جام من چه خوش ضوئی قدح دارد
که بر ایران و ایرانی، مبارک عید نوروزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
به توان گفتن کدامین عضو از اعضای تو
خوب‌تر از یکدگر باشند سرتا پای تو
بر نتابد رنگ شرک مدعی عشق غیور
بر سر آن کوی جای ما بود یا جای تو
رخ بپایت سوده جا دارد کشد هر دم بخاک
افسر خورشید را از رشک نقش پای تو
جای نازت با رقیبان است هر دم صد نیاز
هست گویا خاصه از بهر من استغنای تو
زان ننالم نیست با من دانمت چون التفات
سوزدم با غیررشک لطف پا برجای تو
میرود زین خاکدان مشتاق و خواهد بوسه‌ای
توشه راه عدم از لعل روح‌افزای تو
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح علی بن ابیطالب(ع)
ای زرافشان پنجه‌ات پیوسته همچون آفتاب
وی دل و دست تو از جود و کرم بحر و سحاب
موکب جاه تو را چون توسن چرخ آمده
آفتاب و ماه نو آن طبل بازو این رکاب
بر تو ختم است از جهان‌داران جهانداری که تو
هم به تدبیر آسمانی هم به شمشیر آفتاب
دست احسان تو از ریزش نیاساید دمی
ای سخایت بی شمار و وی عطایت بی‌حساب
همچو مهر و مه دو کف دارای که در دامان خاک
آن زر خالص فشاند دم‌ به دم این سیم ناب
گویدار با کوه از قهرت سخن‌گو یک سخن
ور کند با بحر از حلمت مخاطب یک خطاب
کوه چون ریگ روان ریزد فرو از یک دگر
بحر چون آب گهر آسوده گردد ز انقلاب
داد مظلوم ار چنین گیری ز ظالم بعد از این
می شود آسوده‌تر زآسودگان مهد خواب
شیشه از خارا و نخل از تیشه و شمع از نسیم
خار از آتش خرمن از برق و کتان از ماهتاب
آنچه باشد لازم فرمان‌روائی آمده
در تو جمع ای کامجوی کامکار کامیاب
در سخاوت حاتمی در معدلت نوشیروان
در شجاعت رستمی در سلطنت افراسیاب
ای که با مظلوم و ظالم زاقتضای مهر و کین
جمله لطف و مرحمت باشی همه خشم و عتاب
بس که در عهد تو عالم گیر شد این رسم و راه
وقت آن باشد به گیتی کز سکون و انقلاب
کشور ویران عدل و خانه ی آباد ظلم
آن چو این آباد و این مانند آن گردد خراب
روز و شب در کوه و صحرا فارغ و آسوده‌اند
وحش وطیر از لطفت ای زورآوران را پنجه تاب
گوسفند از گرگ و گور از ضیغم آهو از پلنگ
صعوه از شاهین و کبک از بازو گنجشک از عقاب
خواهد از لطف تو محنت دیدگان دهر را
غم به عشرت رنج با راحت شود تبدیل مآب
خلق را در کام کام و ساغر مینا شود
نیش نوش و خارگل زهرا نگبین و خون شراب
بس که چون باد بهاری از دم جانبخش تو
برگ و بار آورد هر نخلی درین باغ خراب
وقت آن آمد که گردد عالم فرتوت را
آخر دوران پیری اول عهد شباب
گاه ریزش چون برون آری دو دست از آستین
ای ز گوهر ریزی ابر کفت دریا سراب
باشد آن تاج و کمر چون موج دریا بیشمار
ریزد این لعل و گهر چون ریگ صحرا بی حساب
در حضیض خاک و اوج چرخ نبود آنکه نیست
از عطایت بهره‌مند و از سخایت کامیاب
از نم فیض تو دارند و فروغ لطف تو
گوهر سیراب آب و اختر شب تاب تاب
افکنی چون طرح بزم عیش فرماید قضا
کاورد دوران برای محفلت با آب و تاب
شیشه ی فیروزه از چرخ و می لعل از شفق
ساغر سیمین ز ماه و جام زرین ز آفتاب
بس که عالم از تو لبریز سرود عشرتست
آید از هر سو درین کشور بگوش شیخ و شاب
نغمه ی طنبور و صوت بر بط و آواز نی
ناله ی چنگ و نوای عود و آهنگ رباب
کوه پیکرا برشی داری که چون جنبد زجای
هفت اندام زمین را آورد در اضطراب
خاک پایت چرخ سیار از ازل آورده‌اند
از سکون و جنبش او این درنگ و آن شتاب
گیرد از پستی اگر راه بلندی یک نفس
بگذرد از نه فلک همچون دعای مستجاب
ور کند میل حضیض از اوج آید در زمان
بر زمین از آسمان همچون فروغ آفتاب
سرورا عمریست پرخون باشدم از دور چرخ
چشم و دل چون ساغر صهبا و مینای شراب
دایم از شوق طواف مرقد شاه نجف
سینه دارم پرآتش دیده‌ای دارم پر آب
باشدم ز اندیشه ساز ره و برگ سفر
رشته جانی چو زلف دلبران پرپیچ و تاب
دارم استدعا که لطفت شامل حالم شود
تا رسانم خویش را بر آستان بوتراب
وز سر اخلاص خواهم از خداوند جلیل
زیر عالی قبه آن خسرو گردون جناب
کاسمان در بدو فطرت در کمند حکم او
هر طرف باشد سرصد خسرو مالک رقاب
آورد طوق اطاعت بر گلو چون چاکران
سروران را در عنایت مهتران را در رکاب
برق تا از خنده افشاند گل آتش به خاک
ابر تا از گریه ریزد بر زمین در خوشاب
دوست را از لطف و دشمن را بودار قهر تو
خنده ی عشرت چو برق و گریه ی غم چون سحاب
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح امام حسن مجتبی(ع)
ای پادشاه حسن تو را چاکر آفتاب
داری دو رخ یکیش مه و دیگر آفتاب
نه چون خطت به نکهت جان بخش مشک ناب
نه چون رخت به روشنی منظر آفتاب
خطت کشیده دایره عنبرین بماه
خالت نهاده نقطه مشکین بر آفتاب
بی پرده‌گر شوی ننمایند شام و صبح
روی منیز ماه و رخ انور آفتاب
آنی که شام و صبح بپایت گه نثار
پاشیده سیم ماه و فشانده زر آفتاب
قصریست منظر تو و ماهی رخت که هست
زآن مضطرب سپهر وزین مضطر آفتاب
روی تو خون گشوده ز چشمم ولی زند
بر دیده نظارگیان نشتر آفتاب
برطرف آن دوزخ نبود خط که خورده است
در مشک ماه عوطه و در عنبر آفتاب
ننهفته است زلف رخت را که زاغ شب
آورده جای بیضه به زیر پر آفتاب
گلها تمام خار و تو گلگون عذار گل
خوبان ستاره و تو بلنداختر آفتاب
پیش تو مهر کیست که حسن تو را بود
دفتر نجوم فردی از این دفتر آفتاب
براسب نیلگون چو برآئی سزد زرشک
آید فرود ازین تل خاکستر آفتاب
تنها منم نه خسته ی دردت خریده‌اند
ای از غم تو چو مه نو لاغر آفتاب
درد تو را به جان فلک و بر روان ملک
داغ تو را به تن مه و بر پیکر آفتاب
از من مدار پرتو لطف اینقدر دریغ
ای تو به باختر مه و در خاور آفتاب
ور نه برم شکایت تو نزد خسروی
کورا سپهر بنده بود چاکر آفتاب
سلطان دین حسن که ز لطف عمیم اوست
در معدن وجود گهر پرور آفتاب
خورشید آسمان نبی و ولی که هست
او اختر و علی مه و پیغمبر آفتاب
سرگرم مدح او نه منم کامد از ازل
مدحت گرش سپهر و ثناگستر آفتاب
جا دارد ار ز حسرت انگشت او کند
قالب تهی چو حلقه ی انگشتر آفتاب
نبودگر از اشاره ی حکمش چسان رود
یک شب ز باختر به سوی خاور آفتاب
زین شاه تاجدار و گرامی برادرش
گر رخ زنند طعنه خوبی بر آفتاب
غیر از جناب فاطمه(ع) در گلشن وجود
نخلی که دید که بارمه آرد بر آفتاب
گیتی فروز مطلعی از جیب خامه‌ام
سر زد چنانکه از فلک اخضر آفتاب
آن به که در حضور شه آرم چو ذره‌ای
کو تحفه ی ثنا گذراند بر آفتاب
ای پیش بارگاه تو خدمت‌گر آفتاب
منظر تو را سپهر و تو در منظر آفتاب
آن خسروی که زیبد اگر بهرت آورد
تخت آسمان کلاه مه و افسر آفتاب
تو ناخدای بحر وجودی و باشدت
دریا جهان سفینه فلک لشکر آفتاب
نبود عجب که بهره ز فیضت نبرد خصم
سنگ سیاه را بکند گوهر آفتاب
روشن کند دم تو جهان را که در دلت
همچون ضمیر صبح بود مضمر آفتاب
بس خضر طالب تو شب و روز نور تو
گو نبودش دلیل مه و رهبر آفتاب
آتش زند به خرمن اعدا که روز رزم
سوزنده تیغ تست چو در محشر آفتاب
لشکرگهی که جای تو باشد در آن میان
چون در میانه سپه اختر آفتاب
آید به دیده عرصه ی گردون که اندرو
لشکر بود نجوم و سرلشکر آفتاب
جویم چو نور فیض کجا از درت روم
ای آستان جان تو را چاکر آفتاب
جائی که غیر تو باشد فروغ نیست
وآنجا که جای تست ز سرتاسر آفتاب
برمیکشان ز لطف تو اکنون همی دهد
چون ساقیان شراب ز جام زر آفتاب
میخانه سخای تو را از ازل بود
ساقی قضا و شیشه فلک ساغر آفتاب
گر قهرت از زمانه کند منع روشنی
ای از کمند حکم تو در چنبر آفتاب
نه از فلک به شام نماید عذار ماه
نه زآسمان بصبح برآرد سر آفتاب
از فیض شامل دو کف زرافشان تو
ای کم جهان ز نور سخایت در آفتاب
جود و کرم دوطایر زرین بود که هست
آن شاه بال ماهش و این شهپر آفتاب
شاها منم که از پی خون ریزیم به کف
هر بامداد جلوه دهد خنجر آفتاب
دائم بچاره‌جوئی بخت سیاه خویش
جویم درین حدیقه چو نیلوفر آفتاب
در معدن وجود نه یاقوتم و نه لعل
تا ریزدم بجام می احمر آفتاب
بر ذره‌ام تو پرتوی‌افکن که آن فروغ
گاهی بماه طعنه زند گه بر آفتاب
وقت دعاست از پی آمین ستاده‌اند
در یکطرف مه و طرف دیگر آفتاب
افتد ز دست جام مراد مخالفت
تا شام افکند بزمین ساغر آفتاب
گردد بلند کوکب بخت مؤالفت
تا صبح از سپهر برآرد سر آفتاب
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح علی بن ابی طالب(ع)
ز بسکه مانده در آن طره‌ام ز کار انگشت
چو شانه نیست کفم را به اختیار انگشت
پی گشایش این عقده‌ها غم که مراست
بهم کنم ز برای چه دست یار انگشت
که وا نمی‌شود از صد یکی گرم باشد
هزار دست و بهر دست صدهزار انگشت
خبر ز مرگ ندارند غافلان ورند
چو رهنما که برآرد بره گذار انگشت
پی نمودن راه عدم بخلق زمین
بلند کرده ز شمع سر مزار انگشت
مرا جدا ز تو نگذارد ارچه یاد وصال
که از فراق برآرم بزینهار انگشت
کجاست لذت پستان دایه‌اش هرچند
ز شوق شیر مکد طفل شیرخوار انگشت
گشاد عقده خود جز ز گوشه‌گیر مجوی
چو شانه کرد گران راست بیشمار انگشت
گره‌گشا بمیان نیست مصلحت جایش
از آن ز بحر کف افتاده بر کنار انگشت
گذشته ماه صیام آنقدر چه میخواهی
برعشه در کف من ساقی از خمار انگشت
اشاره‌ایست پی گردش قدح که نمود
هلال عید از این نیلگون حصار انگشت
گشودن گرهی چون ز ضعف نتواند
بصد تلاش ز دست من فکار انگشت
چو نقش پنجه که جا بر زمین کند غم نیست
از اینکه خاک شود دستم و غبار انگشت
بگلشنی که خرامی تو و بلند شود
پی نمودن قدت ز هر کنار انگشت
چگونه لاف رعونت زند که این جامه
بقد سرو بود نارسا چهار انگشت
چه نقشها که برخسار من ز خون بندد
دمادم و نفتد هرگزش ز کار انگشت
بدیده‌ام مژه را زیبد از هنر لافد
از آن سبب که بدست رقم نگار انگشت
پی حساب گره‌های رشته کارم
بدست در حرکت همنشین میار انگشت
که از برای شمارش درین چمن باید
بجای برگ برآید ز شاخسار انگشت
چه‌ام ز خاتم دولت رسد مرا که بود
جدا ز حلقه آن زلف تابدار انگشت
که دمبدم گزدم آنچنان که پنداری
ز حلقه‌اش بودم در دهان مار انگشت
حساب خاری غربت اگر کنم چه عجب
که در شماره آن ماندم ز کار انگشت
کسی مباد جدا گردد از وطن که ز کف
بریده چون شود افتد ز اعتبار انگشت
بجز از اینکه رساندم به بند برقع او
برای عقده گشودن من فکار انگشت
سزای منکه بکف در گرفته چون شمعم
زتاب عارض آن آتشین عذار انگشت
بکار خویش فرو مانده و خجل باشم
چنانکه از گره سخت شرمسار انگشت
علاج عقده دل چون کنم که همچو صدف
بکف نباشدم از بخل روزگار انگشت
بود ز حیرت آرام ظاهرم هرچند
همیشه بر لب چرخ ستم شعار انگشت
ز بیم حادثه دایم بسینه من دل
بلرزه است چو در دست رعشه دار انگشت
از آن زمان که ز کف دامن تو دادم شد
چو شمعم از تف این داغ شعله بار انگشت
برنگ شاخ گل آن گل بباد داد مرا
درین حدیقه ز سر تا بپاست خار انگشت
کشد زمانه‌ام و من بزیر رایت آه
کشیده از پی اقرار عشق یار انگشت
چو مجرمی که کندگاه قتل خویش بلند
پی ادای شهادت بپای دار انگشت
چه حکمتست که بهر گشاد عقده من
ز جای خویش نجنبد بدست یار انگشت
گره بکار ضرور است ذره را ورنه
نبسته پنجه خورشید در نگار انگشت
در آن چمن که شوم قامت رسای ترا
گره‌گشا ز رگ وصف چون ز تار انگشت
پی شهادت رعنائی تو همچون سو
شود بلند ز اطراف جویبار انگشت
نخواهی از رودت سر بباد در گیتی
ز حرف خلق درین صفحه دوردار انگشت
ز زخم تیر مکافات چرخ آگه نیست
نهد بحرف کسی هر که خامه‌وار انگشت
چه شد که دست من از سیم وزرتهی است و زو
گرفته است ز ننگ همین کنار انگشت
بدیده‌ام مژه مفتاح گنج‌های در است
چنانکه در کف سلطان کامکار انگشت
محیط جود علی ولی که در کف اوست
مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت
شهنشهی که بگهواره ساخت در طفلی
برای کشتن اژدر چو استوار انگشت
بدست رستم دستان بزیر خاک خورد
هنوز پیچ و خم از غیرتش چو مار انگشت
شهی که در چو ز حصن حصین خیبر کند
وز آن تلاش نماندش بکف ز کار انگشت
پی نمودن فتحش بهم برآوردند
فرشتگان همه زین نیلگون حصار انگشت
دلاوری که پی رزم می‌نهاد بچشم
در آن نفس که بفرمان کردگار انگشت
بتیغ بود کجا حاجتش که می افراخت
گه جدل به کفش پنجه ذوالفقار انگشت
مبارزی که ز نیروی دست و بازویش
بلب گرفته سپهر ستیزه کار انگشت
علم بسنگ چو در روز رزم خیبر شد
فرو ز قوت سرپنجه‌اش چهار انگشت
برای بخشش خاتم که در رکوع چو موج
از آن به بحر کفش گشت بیقرار انگشت
که بود خاتم اگر خاتم سلیمانی
بدست جودش ازو بود زیر بار انگشت
همین نداشت بدست شجاعتش همه عمر
پی لوای ظفر وقت کار زار انگشت
پس از وفات برآورد دست خود ز ضریح
بقتل مره چو شمشیر آبدار انگشت
پی نگاشتن وصف جودش ار آرند
برنگ خامه بگردش سخن‌نگار انگشت
عجب مدار که ننهاده نقطه جودش
طلای ناب کف و سیم شاخدار انگشت
پی طپانچه زدن چون بروی دشمن او
فراهم آورد از قهر روزگار انگشت
عجب مدار که چون دست مالکان جحیم
فشاندش همه اخگر کف و شرار انگشت
کف گدای در او گهرفشان سازد
بهر کجا چو رگ ابر نوبهار انگشت
فتد ازو بکف هر که قطره‌ای چه عجب
گرش محیط شود دست و جویبار انگشت
چو روشن است که مهرش بحشر نگذارد
برآورد کف مجرم بزینهار انگشت
اگر محبت او دارد از ندامت جرم
کزو برای چه دیگر گناه‌کار انگشت
مرا که بسته بکف آب و رنگ مدحت او
برنگ خامه شنجرف در نگار انگشت
رسید وقت که از غیبت آیمش بحضور
بچشم اهل حسد کرد آشکار انگشت
زهی بدست تو مفتاح هر دیار انگشت
کلید فتح جهانت چو ذوالفقار انگشت
توئی که چشم‌گشائی ز کف چو در کف تو
درآید از پی ریزش بخاربخار انگشت
بدان صفت که روان کرد بهر قافله آب
محمد عربی از میان چهار انگشت
کنون نه حکم پذیرت بود زمانه چنان
که دست اهل قلم را بوقت کار انگشت
که از الست برای قبول فرمانت
نهاده چون مژه بر چشم روزگار انگشت
بکار بسته اهل جهان گره نگذاشت
ز بسکه در کفت ای مرحمت شعار انگشت
بدست عقده‌ای ار تا ابد بود چه عجب
بدست عقده‌گشایان در انتظار انگشت
برآورند بزنهار دوستانت چند
ز آتش ستم خصم شمع‌وار انگشت
برای دفع مخالف ز آستین وقتست
شود پدید ترا دست و آشکار انگشت
شها منم که بدستم ز فیض مدحت تو
چه شاخ گل همه گل آورد ببار انگشت
ز فقر عقده سختی بکار من زده چرخ
کزوست ریش مرا ناخن و فکار انگشت
تو باز کن گرهم را که نیست کارگشائی
مرا چو شانه یک انگشت از هزار انگشت
رسید وقت دعا ساز نغمه را مشتاق
از این زیاده چو مطرب مزن بتار انگشت
برآر دست بدرگاه حق که تا هر ماه
کشد هلال از این سقف زرنگار انگشت
کند گشایش کار محب شاه بود
چو شانه در کف ایام بیشمار انگشت
بگاه عقده گشائی خصم او بادا
بریده چون صدف از دست روزگار انگشت