عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۶
شمع آمد و گفت: زود بیرون رفتم
نادیده ز عمر سود بیرون رفتم
چون عالم را آتش و دودی دیدم
ره پُر آتش به دود بیرون رفتم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۴
شمع آمد و گفت: آمده‌ام شب پیمای
تا بو که از آتش برهم در یک‌جای
آتش چو به پای رفت شد عمر به سر
برگفتمت این حدیث از سر تا پای
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۶
شمع آمد و گفت: دامنی تر داری
زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری
من هر ساعت سری دگر در بازم
تو ره نبری به سر که یک سر داری
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۹
شمع آمد و گفت: انجمنم باید ساخت
با سوختن جان و تنم باید ساخت
ما را چو برای سوختن ساختهاند
شک نیست که با سوختنم باید ساخت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۰
شمع آمد و گفت: پا و سر باید سوخت
هر لحظه به آتش دگر باید سوخت
وقتی که به جمع روشنی بیش دهم
گر خواهم وگرنه بیشتر باید سوخت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۲
شمع آمد و گفت: بنده میباید بود
در سوز میان خنده میباید بود
سر میببرند هر زمانم در طشت
پس میگویند زنده میباید بود
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۴
شمع آمد و گفت: تا مرا یافتهاند
در تافتنم به جمع بشتافتهاند
کمتر باشد ز ریسمانی که مراست
آن نیز در اندرون من بافتهاند
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۵
شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمی
جز خود دگری را به بلا سوختمی
از خامی خویش زار میباید سوخت
گر خام نبودمی کجا سوختمی
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۸
شمع آمد و گفت: در بلا باید سوخت
وز آتش سر بر سر پا باید سوخت
من آمده در میان جمعی چو بهشت
درآتش دوزخم چرا باید سوخت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۳
شمع آمد و گفت: دولتم دوری بود
کان شد که مرا پردهٔ زنبوری بود
نوری که از او کار جهان نور گرفت
زان نور نصیب من همه نوری بود
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۷
شمع آمد و گفت: اگر شماری دارم
اشک است که پُر اشک کناری دارم
گر سوختن و کشتنِ من چیزی نیست
این هست که روشن سر و کاری دارم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۸
شمع آمد و گفت: اگر بمی باید رفت
شک نیست که زودتر بمی بایدرفت
چون در بند است پایم و ره در پیش
ناکام مرا به سر بمی باید رفت
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۰
پروانه به شمع گفت: میسوزم خویش
شمعش گفتا که نیستی دور اندیش
یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش
من شب تا روز سوختن دارم پیش
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱
ای دوست بدان کاین فلک پیروزه
از حلقهٔ جمع ما کند دریوزه
هر کس که کشد دمی ازین پستان شیر
بالغ گردد گرچه بود یک روزه
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳
بحر کرم و گنج وفا در دل ماست
گنجینهٔ تسلیم و رضا در دل ماست
گر چرخ فلک چو آسیا میگردد
غم نیست که میخ آسیا در دل ماست
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما
وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما
ما اعجمیان بارگاه عشقیم
این سِر تو ندانی بچه آیی بر ما
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۵
شد در همه آفاق عَلَم شیوهٔ ما
پُر شد ز وجود تاعدم شیوهٔ ما
چندان که به هر شیوه فرو مینگریم
هم شیوهٔ ما به است هم شیوهٔ ما
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۰
صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم
صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم
گر دانایی به لفظ منگر بندیش
آن راز که ما به رمز گفتیم و شدیم
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۱
گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی
دُرهای طریقت بنسفتیم یکی
از بسیاری که راز در دل داریم
بسیار بگفتیم و نگفتیم یکی
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۲
چون چنگ، همه خروش میباید بود
چون بحر،‌هزار جوش میباید بود
ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم
زیرا که بسی خموش میباید بود