عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
عاشقان در جمع با یارند و این بس دور نیست
پیش دوران طریقت این سخن مشهور نیست
رمز مستان معانی را نداند عقل دون
صیدبازان حقیقت در خور عصفور نیست
عشق مستست و بتیغ تیز میگوید سخن
پیش مستان حقایق این سخن مستور نیست
گر تو صید دفتر بخوانی از حدیث عاشقان
عشق و نام نیک هرگز مثبت و مسطور نیست
من ز اسرار خدا هرگز کجا گویم سخن؟
یوسفم در قید زندان، موسیم بر طور نیست
عاشقی را همتی باید بغایت بس بلند
عشقبازی در خور آن زاهد مغرور نیست
قاسمی، سر خدا با جان سرگردان مگو
کین سخن ها در خور کیخسرو و فغفور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل را ز جان گزیر وز جانان گزیر نیست
غیر از هوای دوست نصیر و ظهیر نیست
صوفی، که لاف نور کرامات میزند
تا مست نور یار نشد مستنیر نیست
اسرار دوست را نشناسد بهیچ حال
جانی که همچو آینه روشن ضمیر نیست
واعظ، برو حکایت تقلید را بمان
افسانه پیش اهل دلان دلپذیر نیست
چشمی که روی دوست نبیند بهیچ حال
او مظهر تجلی اسم بصیر نیست
هرگز بجذب خاطر تو میل ما نشد
رو، رو، که باز ساعد شه موش گیر نیست
جان نصرت از تو خواهد و حیران تست عقل
دل را بجز ولای تو نعم النصیر نیست
یک دم بکوی ما بگذشتی و سالهاست
در هیچ گوشه نیست که بوی عبیر نیست
قاسم بر آستان جلالت نهاده سر
جز خاک آستان تو جان را مصیر نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
شکی نماند که جز دوست در جهان کس نیست
معینست که پیدا و در نهان کس نیست
هزار بار گواهی دهند ملک و ملک
که غیر دوست درین عرض کن فکان کس نیست
بغیر دلبر ما، کآفتاب اعیانست
دگر بهر دو جهان مخفی و عیان کس نیست
اگر ز راه خدا اندکی خبر داری
معینست که جز دوست در میان کس نیست
بدیدهای عیان دیده است دیده دل
که غیر دوست درین ملک جاودان کس نیست
مسافران طریقت، که راه حق رفتند
نشان دهند که جز ذات بی نشان کس نیست
جهانیان همه دانسته اند و قاسم هم
که غیر یار گرامی درین جهان کس نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
هرکه را نفی فراوان شد و اثباتی نیست
گرچه بیناست، ولی صاحب مرآتی نیست
پای در راه بعزت نه و تحقیق بدان :
قدمی نیست درین راه که آفاتی نیست
سعی سودی نکند، جهد بجائی نرسد
اگر از جانب محبوب مراعاتی نیست
سید ملک وجودست بنی نوع بشر
همچو انسان بجهان سید و ساداتی نیست
موسیا، طور معانی بحقیقت عشقست
که در آن طور ترا حاجت میقاتی نیست
هیچ شب نیست که از درد تو مشتاقان را
بر سر کوی غمت هی هی و هیهاتی نیست
غرق دریای حیاتم، بخدا خوش حالم
که مرا صورت تسبیح و عباداتی نیست
هرچه مخمور شدم ساقی جان جامم داد
خالی از شیوه تنبیه و کراماتی نیست
قاسمی، خرقه و تسبیح ندارد سودی
گر ترا در دل و جان سوز و مناجاتی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هرکجا در دو جهان عاشق روشن راییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
در ره عشق ملک سای فلک فرساییست
و آنکه او چهره خورشید عیان باز بیافت
پیش ارباب نظر جاهل نابیناییست
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر
عاشق صادق روشندل پابرجاییست
زاهدی را که نظر نیست عجب قوقوییست
واعظی را که خبر نیست عجب قاقاییست
حاصل از هر دو جهان عشق خدا آمد و بس
بحر عشقست که هر قطره ازو دریاییست
بشنو، ای طالب حق: شیوه تقلید مرو
این سخن را بتو گفتیم وسخن را جاییست
قاسمی را نظر لطف بارزانی دار
بر سر کوی تو آشفته دل، شیداییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
ناگهان در تاخت عشقت، ملک جان یغما گرفت
آتش سودای عشقت در دل شیدا گرفت
در بلا افتاده بوداین دل،که فکرپست داشت
چون ببالا رفت همت، کاراوبالا گرفت
عقل وصفی کرد،از اوصاف عشق چاره ساز
عشق در بحث آمدوبرعقل دقت ها گرفت
پرتو نور تجلی هر دلی را بهره داد
عقل استعفا گزید و عشق استغنا گرفت
آتشی در وادی ایمن فتاد از ناگهان
شعله ای بر کوه طور افتاد و بر موسا گرفت
الغیاث!ای دستگیر دردمندان، الغیاث!
عشق شوریدست وعالم سر بسر غوغا گرفت
قاسمی را عاقبت نیک اوفتاد از فضل دوست
عاقبت بر خاک کویش مسکن و ماوا گرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
با عشق ز تسبیح و مصلا نتوان گفت
جز باده گل رنگ مصفا نتوان گفت
آنجا که کند عشق خداغارت دلها
جز ذکر تقدس و تعالا نتوان گفت
ای جان،خبرت نیست ز عالی بحقیقت
باتو سخن از عالم اعلا نتوان گفت
گر عشق و سلامت طلبی، مایه سوداست
با عشق ز سرمایه سودا نتوان گفت
در بحر وصالش همه در موج فناییم
آنجا زمربی و مربا نتوان گفت
این واعظ ما مرد شریفیست، فاما
با او صفت باده حمرا نتوان گفت
زان باده حمراست، که بی رنج خمارست
زان باده حمراست که آنرا نتوان گفت
جان و دل قاسم همگی غرق وصالست
با او سخن صوفی و ملا نتوان گفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
ای پرتو جمال الهی،چه گویمت؟
ای فیض فضل نامتناهی،چه گویمت؟
خواهم زلطف وجود توشکری کنم ادا
آن هم زلطف تست،الهی،چه گویمت؟
گر کاینات خصم شوند،از کسی چه باک؟
ای جان ودل،توپشت وپناهی چه گویمت؟
وصف تو بر صحیفه دلها نوشته اند
بالاتر از سفید و سیاهی چه گویمت؟
حیران شدست جان و دل عاشقان ترا
نشناخته کسی بکماهی،چه گویمت؟
گاهی بغمزه ای ره صد کاروان زنی
گه مرشد طریقت و راهی،چه گویمت؟
جان خواستی ز قاسم بیچاره،ای صنم
جانها گدای تست و تو شاهی، چه گویمت؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
حدم آن کس زند که بادم داد
باده جام دل گشادم داد
بهر دفع خمار و رنجوری
جام در مبداء و معادم داد
گفتمش : تایبم، ننوشم می
حیله کردم ولیک بادم داد
مستی و عاشقی و مستوری
جودت عشق در نهادم داد
چون مرا زاهد و مسلمان دید
سجده سهو را بیادم داد
جمله را داد هر چه لایق اوست
سلطنت را به نوع آدم داد
هر چه دادند جان قاسم را
دولت عشق مستزادم داد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ساقیم باده داد و بادم داد
باده این بار مستزادم داد
چون من از باده سرگردان گشتم
حرجی کرد و در مزادم داد
عاقبت هم خودم بخرد بخرید
نامرادی بدم،مرادم داد
آتشی در میان جانم زد
شور در عرصه فؤادم داد
چون سرم گرم شد ز باده شوق
سر تسلیم و انقیادم داد
نکتهایی که در ازل میرفت
تاابد یک بیک بیادم داد
قاسمی،حضرت خدای کریم
سر توحید را بآدم داد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
چو عکس مشرق صبح ازل هویدا شد
جمال دوست ز ذرات کون پیدا شد
همیشه خم شراب ازل مصفا بود
ولی بجان و دل ما رسید،اصفا شد
در خزانه رحمت بقفل حکمت بود
زمان دولت ما رسید،دروا شد
بجز در آینه جان ما نکرد ظهور
جمال عشق، که هم اسم و هم مسما شد
جهان ز پرتو روی حبیب روشن گشت
بجان دوست،که آن روشنی هم از ما شد
حدیث دوست ببازار کاینات رسید
قیامتی که نهان بود، آشکارا شد
هزار جان مقدس فدای شاه عرب
که عیش قاسمی از عشق او مهنا شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مست و مستور ندیدیم و گر هم باشد
این چنین نادره در ملک جهان کم باشد
پیش ما قصه به تزویر و به قرایی نیست
مرد عاشق بر ما اعلم و احکم باشد
رمز اسرار خدا را نتوان گفت بکس
مگر آن یار،که او محرم و محرم باشد
این چنین باده که گفتم به کس می نرسد
جز از آن یار گرامی، که مکرم باشد
مظهر جمله ذرات شود در دو جهان
مظهر مرتبه طینت آدم باشد
راه حق می طلبی، جان و دل و دین درباز
راه نیکوست،اگر عشق مقدم باشد
دمی از دوست گرفتند «نفحنا» گفتند
همدم راز خدا شد که بر دین دم باشد
بگذر از جان و دل اندر ره توحید و فنا
تا ترا قاعده عشق مسلم باشد
جام عشقت مصفا ز کدورت،قاسم
این چنین جام مگر لایق آن جم باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
درمان طلب کردم بسی،این درد را درمان نشد
وندر پی سامان شدم،آخر سر و سامان نشد
آمد مه روزه طلب، ما گشنه ایم و تشنه لب
این تشنگی از مانرفت،شعبان ما شعبان نشد
چندان قدم زد جان ما در عشق آن جانان ما
آسان ما دشوار شد، دشوار ما آسان نشد
ای صوفی رنگین نمد، کی آب استد در سبد؟
راهی نرفتی در رشد، کفر تو تا ایمان نشد
عیدست و قربان،الصلا، گر عاشق یاری بیا
محروم ماند از قرب حق هر جان که او قربان نشد
راهیست روشن سوی حق، لیکن بقدر مرتبت
هر مسلمی اسلم نگشت، هر سالمی سلمان نشد
در جمله اطوار تو با تست یار غار تو
این ماه ازین منزل نرفت،این یوسف از کنعان نشد
آن یار چون همراه شد،فرزین جانها شاه شد
این عقل سرگردان صفت در حلقه مستان نشد
قاسم، حریف وسوسه در محنتست و مخمصه
هر احمدی مرسل نگشت، هر موسیئی عمران نشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
باز دست عشق عقلم را گریبان میکشد
باز جان سوی حریم عز سلطان میکشد
باز در خم خانه وحدت ز جام معرفت
روح پاکم جرعه ها چون بحر عمان میکشد
باز جوهرهای عرفان راز گنج «کنت کنز»
لطف محبوب ازل در رشته جان میکشد
با وجود ملک معنی هر زمان خط عدم
کلک همت بر سواد ملک خاقان میکشد
باز بر دیوان بی باکی ذل و جرم من
دست لطف لایزالی کلک غفران میکشد
باز از صف نعال پاس فضل لایزال
جان ما را بر سریر صدر انسان میکشد
در سرای وصل جانان قاسمی را بار داد
زانکه دیرست او که بر دل بار هجران میکشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
چون ماه من از مشرق انوار بر آمد
کام دلم از لمعه دیدار برآمد
آن ماه دل افروز چو بنمود جمالش
کام دل و جان جمله بیک بار برآمد
چون نور تجلی خداوند عیان شد
منصور «اناالحق » گو بردار برآمد
آن نور چو با دار و رسن رفت بیک بار
آتش ز ته که گل فخار برآمد
هر دم سفری دارد و نامی و نشانی
ازخانه سفر کرد و ببازار برآمد
در صومعه و بتکدها ذکر تو میرفت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
جان را بحرج داد دل قاسم مسکین
از هر طرفی بانگ خریدار برآمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
در هیچ زمان غیر بدل راه ندادند
قومی که مریدند و گروهی که مرادند
آنها که کمالات و جمالات تو دیدند
بر خاک همه جبهه تسلیم نهادند
در صومعه و مسجد و می خانه رسیدیم
قومی ز تو غمگین و گروهی ز تو شادند
قومیکه دل و دین بهوای تو بدادند
آنها همه شادند، که از اهل رشادند
مستند بسودای تو در مسکن دلها
گر اهل بیاضند و گر اهل سوادند
این گنج نهان را،که نهادند درین کوی
بر هیچ کس این سر نهانی نگشادند
قاسم، چو ز اسرار تو رمزی بشنیدند
سلطان سلاطین و فریدون و قبادند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هر گه که یار شیوه ناز ابتدی کند
عاشق کسی بودکه دل وجان فدی کند
فارغ شد از جهان، بحیات ابد رسید
هر جان معتقد که بعشق اقتدی کند
از معنی آمدن سوی صورت بدان که چیست
معشوق «الست » گوید و عاشق بلی کند
غافل مشو، که مایه ظلمات غافلیست
با یاد دوست باش،که جان را جلی کند
با یاد دوست از بد دشمن فراغتیم
با خود کند کسی که بعالم بدی کند؟
بیدار شو ز قده غفلت، که عشق یار
بعد از وفات قبر ترا مرقدی کند
حسنیست بی نهایت و لطفیست بی دریغ
هنگام فرصتست که قاسم کدی کند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بر کهن دیر جهان دوست تجلی فرمود
جمله ذرات جهان محو شد از عین شهود
پرتو فیض تو در عالم امکان درتافت
گشت روشن همه آفاق،زهی پرتو جود!
قیمت عشق ندانی و گریزان گردی
از سر آتش سوزان بگریزی چون دود
میل کلی همه در فکر جهان آمد و بس
دل که از فکر جهان رست،بکلی آسود
به خرابات جهان آ، که ببینی روشن
همه جا چنگ و چغانه،همه جا بانگ و سرود
در صف مجلس مستان بنگر، تا بینی
در قیامند و قعودند و رکوعند و سجود
هر دلی از دو جهان رو به مرادی دارد
ماو سودای تو و سکر تو و شکر ودود
عقل میگفت که: من مبداء موجوداتم
عشق آمد به میان،گفت:منم اصل وجود
قاسمی،در ره او غافل و افسرده مباش
حاصل عمر نباشد ز زیانی بی سود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
عشقش بخاک بردم و گفتم که: یا ودود
«ارحم لنا» که غیر تو کس نیست در وجود
طاقت نداشت نور خرد پیش نار عشق
خود را ز راه تجربه بسیار آزمود
زلف تو جعد شد،همه سرسبز و تازه ایم
خیری ز شب در آمد و در روز در فزود
گر زانکه یار پرده عزت برافکند
جان و روان بباز،چه فکر زیان و سود؟
جانها همه گدایی و دریوزه می کنند
زان جان سرفراز،که محوست در شهود
یک ساغری ز خم بلا نوش کرده ایم
سودای یار جبه و دستار مار بود
ای جان نازنین، بهوای تو زنده ایم
قاسم بشوق روی تو میخواند این سرود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
فتنه در خواب قیامت خفته بود
چشم بیدار تو خوابش در ربود
تا چو گل از پرده بیرون آمدی
در گلستان عام شد بانگ سرود
بر سر بازار جان مست آمدی
مست حیرت ماند جانها در شهود
آب رحمت ریختی در جام ما
تابهر جانب برآمد بانگ رود
آفتاب عالم آرا جلوه کرد
منبسط شد در جهان ظل ودود
شور و غوغا عام شد در کاینات
تا نقاب از چهره معنی گشود
گر خطایی رفت بازآ از کرم
قاسمی باز آمدست از هرچه بود