عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۷۲ - آماده شدن آتبین برای جنگ با کوش
همان گه بفرمود تا زآن گروه
تنی صد شدند از بر تیغ کوه
همی راه دشمن نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
همان شب یکی کنده فرمود شاه
کشیدند بیل و تبرها به راه
بر آن ره یکی کنده کردند ژرف
درازا و بالا و پهنا شگرف
بنه بر سر کُه کشیدند نیز
جز از خیمه دیگر نماندند چیز
سوی کوه دیدند پر میوه دار
سراسر همه چشمه و مرغزار
به مژده سوی آتبین آمدند
همی زآسمان بر زمین آمدند
که این کوه سرتاسر آب و گیاست
به گیتی چنین جایگاهی کجاست
چنین داد پاسخ که گر کوش دوش
رها کرد ما را و شد سوی کوش
نکرد آفریننده ما را یله
ز یزدان نداریم هرگز گله
نبسته ست هرگز دری بر کسی
که نشگاد درها بر او بر بسی
چنین جای را کی تواند ستد
مگر بخت بد بر من آرد لگد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۸۴ - نامه ی آتبین به نزدیک بهک، شاه ماچین
دبیر خردمند را پیش خواند
وز این در سخنها فراوان براند
به ماچین یکی نامه فرمود شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
به نام خداوند پروردگار
توانا و روزی ده و کردگار
کند هرچه خواهد که هستش توان
جهان پیر دارد گه و گه جوان
ز تیره شب، آرد پدیدار روز
جهان را پس از دی کند دلفروز
مرا گه غمی دارد و گاه شاد
نهادِ جهان را بدین سان نهاد
ندانی تو ای شهریار بلند
که ما را ز گردون چه آمد گزند
چنین روزگاری درآمد دراز
دواند مرا در نشیب و فراز
چو گرگان گهی گرد بیشه دوان
گهی چون پلنگان به کُه بر روان
ز ضحّاکیان سال و مه در گریز
گهی در گریز و گهی در ستیز
ز گفتار جمشید پاکیزه دین
نهان بود باید مرا این چنین
که چون دید از اخترکه کارش بگشت
ز شاهی دل روزگارش بگشت
گرفتار خواهد شد آن مستمند
ز ضحاک بر وی بیاید گزند
نیای مرا آن که بودش پسر
بخواند و نمودش همه سربسر
که چندان که در دشت و صحرا بوید
وگر زیر دریا به زندان بوید
ز ضحاکیان کس نباید که نیز
ببیند، فریبد شما را به چیز
تو فرزند خود را همین پند ده
مر او را بدین پند سوگند ده
بگو تا نهان باشد از بدنژاد
که چون او نژادی به گیتی مباد
چو ضحّاک بر سر کشد روزگار
پدید آید از ما یکی شهریار
که او را بگیرد، به بند آورد
به ضحّاکیان بر گزند آورد
شما را شود پادشاهی چو بود
دهد روشنایی از این تیره دود
کنون من به گفتار این پاکدین
نهان و گریزان شدستم چنین
همی تا توانم که جنگ آورم
نخواهم که نامم به ننگ آورم
چه مایه بکوشیم از بهر نام
زمانه همی باز دارد لگام
من از جنگ و چاره بماندم کنون
سپهر روان کرد ما را زبون
به تو دست و امید خوشی آختم
پناه تن و جان تو را ساختم
از اندرز جمشید و از پند او
مرا این رسانید فرزند او
که چون تنگ دارد شما را جهان
بُنه سوی ماچین کشید از نهان
که شاهی ست با داد و یزدان پرست
بر آن شاه، ضحّاک را نیست دست
نترسد جز از پاک یزدان ز کس
پناه شما زایزد اوی است و بس
تواند که دارد شما را نگاه
به یزدان و او کرد باید پناه
برآمد کنون سالیان بیشمار
که هستیم پی خسته ی روزگار
ز ما و نیاکان ما چرخ، مهر
بریده ست ای خسرو خوبچهر
ندادیم هرگز تو را دردسر
نکردیم بر مرز خسرو گذر
کنون کار از اندازه اندر گذشت
ز گردن همان آب بر سر گذشت
سر کوه داریم و دشمن ز پس
تو را دانم امروز فریاد رس
که آری بر خویش ما را فرود
ز ما بر تو ای شاه زیبا، درود
چو از نامه برداشت کلک روان
یکی نامزد کرد با کاروان
به بازارگانان بسی چیز داد
ز دینار وز اسب تازی نژاد
برفتند با نامه و مرد شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
چو آگه شد از نامه و مرد او
بدانست سرتاسر آن درد او
بپیچید و اندر دلش کارکرد
به کار اندرش رای هشیار کرد
فرستاده را داشت مهمان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۳ - غارت کردن دیهیم سرزمین بهک را
وز آن سوی دیهیم لشکر براند
سپه را به دریا گذر بشاند
به دریا بسی مردم انبوه شد
همه رهگذرگاه چون کوه شد
بهک شاه چون نامه بر خواند، گفت
که با کوش و ضحاک غم باد جفت
که دارد کنون ساز و چندین سپاه
مرا نیز پیدا بود دستگاه
فرستاد نزدیک او ده هزار
به یاری سوار از درِ کارزار
ببردند چیزی که بُد بردنی
هم از خوردنی هم ز گستردنی
برآمد بر این روزگاری دو ماه
بهک را همی تنگ شد دستگاه
نه گاوان بماندند و نه گوسفند
بخوردند یکبارگی کشتمند
به ماچین چنین تنگی آمد پدید
که نه پیر دید و نه برنا شنید
بدان سان به ویرانی آورد روی
که گفتی نبود اندر او رنگ و بوی
نبودش توانایی و دسترس
فزون ز آن کجا داد، بس کرد بس
خورش هم نیامد سپه را ز راه
به درگاه دیهیم رفت آن سپاه
که اکنون ز ماچین نیامد خورش
بباشد سپه را کم از پرورش
بگو تا چه چاره سگالیم و رنگ
اگر کرد خواهی تو ایدر درنگ
چنین گفت با لشکر آن جنگجوی
که ما بازگشتن نداریم روی
خورش هرچه یابید هر جا که هست
به برداشتن مر شما راست دست
چو بشنید لشکر چنین داستان
به تاراج گشتند همداستان
بهک را یکی چاره آمد به دست
درِ چاره یزدان به کس در نبست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۶ - پرسش آتبین با طیهور از راه دانش
وز آن پس گهی آتبین پیش شاه
گهی شد به ایوان او بی سپاه
روان چون ز باده دژم ماندی
پس از راه دانش سخن راندی
فرع ترجمان در میان دو شاه
به دل هر دوان را شده نیکخواه
سخن رفت روزی ز یزدان و دین
بپرسید طیهور را آتبین
که نزدیک یزدان چگونه ست راه
چگونه شناسدش داننده شاه
چنین داد پاسخ که یزدان یکی است
جهان را جز او آفریننده نیست
توانا و روزی ده جانور
رونده به فرمان او خواب و خور
از او شادمان شد چو بشنید و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چگونه بدانستی ای شهریار
که هست آفریننده و کردگار
نیاگان ما، گفت، و شاهان پیش
همی آفریننده خواندند خویش
کسی را که فرزند بودی ز جفت
ز غمری منم آفریننده گفت
چنین تا به روز بسیلا که کوه
بدو باز خوانند مردم گروه
به دانش فزون از نیاگان خویش
به از نامداران و پاکان خویش
مر این کوه و این شهرها را بساخت
به گردون سر خویشتن برفراخت
یکی کودک آمدش چون ماه و مهر
بسیلا بدو داد یکباره مهر
چو جانش همی داشت اندر کنار
ستم کرد بروی بد روزگار
به دو سالگی نارسیده بمرد
سراسر بسیلا به ماتم سپرد
غریوان شب و روز جوشان بدی
ز دردش نوان و خروشان بدی
یکی روزش اندیشه آمد دراز
همی غم سگالید با دل به راز
که این بچّه را تخم من کاشتم
ز جنش گرامی تر انگاشتم
چرا ناتمام آفردمْش و سست
بیامد ز من بچّه ی نادرست؟
چرا از شکم دیگری شد هلاک
به پیری یکی بازگردد به خاک
گر این آفریننده ماییم و بس
چرا نیست بر کام دل دسترس
مگر آفریننده ی ما یکی ست
که در کار او دسترس اندکی ست
چو روز آمد از مردمان همگروه
یکی انجمن ساخت دانش پژوه
کلید درِ راز بنمودشان
پرستیدن داد فرمودشان
بدیشان چنین گفت کز خواب دوش
ندارد مرا آگهی چشم و گوش
همی تا سپیده نیاسوده ام
در اندیشه دل را بفرسوده ام
که نام، آفریننده برخود نهاد
ز ما هرکه پاکیزه فرزند زاد
چنین نام بر ما نه زیبا بود
خرد زین سخن ناشکیبا بود
کنون من بپرسم شما را یکی
مرا پاسخ آرید از این اندکی
گر از ماست این آفرینش پدید
به کام دلش بایدی آفرید
درست و نکو روی و پاکیزه تن
دلیر و خردمند و شمشیر زن
به پیری شدی روزگارش چنان
که داردش گردون و دولت عنان
یکی کودک آمد ز مادر پدید
هم اندر زمان را چنان در رمید
دگر سالیانی برست و بمرد
از آسیب روز بدش جان نبرد
به پیری رسد دیگری را گزند
به دل شادکام و به جان ارجمند
گر این آفرینش ز ما خاستی
به هر کام فرزند خود خواستی
چنان آفریدش خوب و درست
تو گفتی که از شاخ شمشاد رست
ز فرزند چون بد نشانی نماند
چرا بایدش آفریننده خواند
همانا که کردم همان آفرید
که روشن زمین و آسمان آفرید
چنان آفریند که خواهد همی
نه زآن بر فزاید نه کاهد همی
شما بر من اکنون گوایی دهید
خرد را ره آشنایی دهید
که هست آفریننده ی ما یکی
فراوان از اوی است وزو اندکی
که و مه براین گفته خستو شدند
ز گفتار بیهوده یکسو شدند
سپاه بسلا از آن روز باز
به یزدانِ بی یار گشتند باز
نیاگان ما، نیکمردان شدند
شناسنده ی پاک یزدان شدند
کنون سالیان شد چهاران هزار
که یزدان پرستیم از این روزگار
نکو گفتی ای شاه، گفت آتبین
چه گویی در این آب و باد و زمین
همین آفتاب و درخشنده ماه
ستاره که بر چرخ دارند راه
چنین داد پاسخ که ایشان همه
نشانند بر هستِ یزدان همه
چنین کرد پرگار گیتی به پای
که پرگار ما داور رهنمای
چنان پرورانیدمان سال و ماه
چو مادر که فرزند دارد نگاه
چه گویی بدو گفت در کار دین
گرانمایه پیغمبران گزین
بدان بی گمانی اگر بی گمان
در این صحفها کآمد از آسمان
ز دوزخ چه داری نشان وز بهشت
ز پاداش و کردار خوبی و زشت
چنین داد پاسخ کز این آگهی
ندارم، تو از رای فرّخ بهی
بگویی مرا تا بدانم یکی
شوم آگه از کار دین اندکی
ز چیزی که گردد مرا دلپذیر
بیاموزم و بگروم ناگزیر
ز هر دانشی، دانشی آتبین
بیاموخت لختی بدان پاکدین
ز دانش چنان شادمان گشت شاه
که گفتی روان کرد پاک از گناه
دلش ز آتبین شادمانی فزود
بر او هر زمان مهربانی نمود
به آموختن داد هشیار دل
شد از روزگار گذشته خجل
ز یزدان همی خواست پوزش به شب
زمانی نبست از نیایش دولب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۰ - بازگشت آتبین از راه دریا
چو رفت آتبین از بسیلا برون
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۶ - در پی کوش و چینیان
از ایشان چو بشنید طیهور گفت
که این بدگهر باد با درد جفت
مگر دشمنی زو کشیده ست کین
وز او بستده تخت ماچین و چین
وگرنه همی دام یازد به راه
مرا تا به هامون کشد با سپاه
یکی لشکر گشن هم اندر زمان
فرستاد بر پی دنان و دمان
سر راه دربند گیرید، گفت
مباشید با خواب و آرام جفت
ز یاران او هرکه یابید، زود
ز جانش برآرید یکباره دود
سپه سوی دربند بشتافتند
بکشتندشان هر کجا یافتند
به طیهوریان آمد از ره سوار
ز خویشان او سرکشی نامدار
که دشمن گریزان ز دریا گذشت
سپاهش پراگنده بر کوه و دشت
بمالید طیهور رخ را به خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
همان گه سران سپه را بخواند
مگر، گفت، ضحاک جادو نماند
اگر نه کسی کشور چین گرفت
که این دیوزاده شتابان برفت
فرستاد نزدیک کارم سوار
که برکش تو شمشیر زهر آبدار
کرایابی از لشکر دیوزاد
بسوزان و خاکسترش ده بباد
که یزدان بلا پیش تو آورید
کز این مرز شد تیره شب ناپدید
بنه ماند بر جای با خواسته
سراپرده و خیمه آراسته
همان گه در شهر بگشاد شاه
برون رفت با ساز رزم و سپاه
همی تاخت تا پیش دربند تفت
ز دشمن کرا یافت کشت و گرفت
بفرمود تا در نهادند تیغ
کسی کاو نهان شد به راه گریغ
به طیهور دربندیان باز خورد
از ایشان زمانه برآورد دگر
سه پنجه هزار از دلیران چین
بکشتد وز ایشان کشیدند کین
چنان شد کز آن کشتگان جوی خون
خروشان همی شد به دریا درون
سپاهی به دریا فرستاد شاه
که دشمن به دریا نیابند راه
سپه رفت و آورد چندان اسیر
که نتوان شمردن ز برنا و پیر
همانا فزون آمد از ده هزار
سوار و پیاده همه نامدار
بفرمود تا تیغ برداشتند
یکایک به شمشیر بگذاشتند
وز آن جا به لشکر گه کوش رفت
سراسر همه خواسته برگرفت
نه چندان خورش بود یا خواسته
که در سالیانها شدی کاسته
جزیره شد آباد زآن به که بود
پر از گوهر و جامه ی ناپسود
بسیلا بینباشت از خوردنی
پوشیدنی و ز گستردنی
سپاهی و شهری از آن بهره یافت
وز آن جا به شهر بسیلا شتافت
نداند کس را یکی هفته بار
نیایش همی کرد بر کردگار
همی گفت کای پاک و برتر خدای
تو نیرودهی و تو نیکی نمای
همه خوبی و کامگاری ز توست
ستمدیده را زور و یاری ز توست
توانا تویی، ما همه ناتوان
تو کردی چنین دشمنی را نوان
تو کردن توانی از این سان سبب
که بگریخت این دیو چهره به شب
وگرنه ز من خوارتر کس نبود
برآوردی از کاخ من تیره دود
سپاس از تو دارم هزاران هزار
کز این دشمن بد برآمد دمار
به هشتم سپه را همه بار داد
به درویش و بیچاره دینار داد
چو کارم بیامد به پیش پدر
بدو گفت مگشای بند کمر
سپه ساز و کشتی فراوان بساز
یکی تا سوی مرز ماچین بتاز
ببین تا چه کرده ست گردان سپهر
کزایدر گریزان شد آن دیو چهر
کرا از جزیره به خواری ببرد
به ماچین بدان مرزداران سپرد
ببین تا فرستی بدین کوه باز
کرا ساز باید همی بخش ساز
در آن هفته کشتی همی ساختند
زمین از صنوبر بپرداختند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۵ - پاسخ نامه ی فریدون از کارم
چو کارم چنین خواسته کرد راست
دبیری خردمند را پیش خواست
سر پاسخ نامه کرد آفرین
بدان کآفرید آسمان و زمین
سرآرنده بر بندگان درد و رنج
نگارنده ی هفت در هفت و پنج
از اوی است کام و خرام و نوید
از اویم سپاس و بدویم امید
که بنمود ما را در این روزگار
رخ شاه فرخنده و کامگار
کشیده ز ضحاک کینِ نیا
کُننده همه تازه دینِ دنیا
به یک زخم از آن گرزه ی گاوسار
برآورده از دیو و جادو دمار
شده جان جمشید شادان از این
ز نامش رمیده دلیران چین
نیاگان ما سالیانی هزار
در این آرزو مانده بودند خوار
ندیدند و رفتند و بگذاشتند
امید از چنین روز برداشتند
به هنگام ما کرد یزدان پدید
سپاس است از آن کاین جهان آفرید
بدین مژده کآن مارفش شد هلاک
اگر جان به درویش بخشم چه باک
جهاندار همواره فیروز باد
شبش روز و روزش چو نوروز باد
چنان دارم امّید کز فرّ شاه
یکی بهره آید بدین نیکخواه
چو ایران ز جادوفشان پاک کرد
همه زهرها نوش و تریاک کرد
کند پاک چین از بد دیوزاد
که نام و نژادش به گیتی مباد
همانا که شاه همایون شنید
ستمها کزآن دیو بر ما رسید
برآمد کنون هفتصد سال بیش
که این دیو خونخواره ی زشت کیش
همی در جهان شهریاری کند
به مردم بر از کینه خواری کند
ز چین تا به خاور بپرداخت گنج
به خمدان بیاورد بی هیچ رنج
درم دار را خوار و درویش کرد
دل مرد دیندار بد کیش کرد
همی بت پرستد بجای خدای
تو فریادرس ای شه نیکرای
که با او همی کس نیارد چخید
همی از تو آیدش چاره پدید
که ناباک و خونریز و گردنکش است
گه خشم ماننده ی آتش است
دلیر است هنگام رزم و نبرد
ز مردان همی کس ندارد به مرد
جهانگیر دارای گیتی گشای
مگر چاره ی کارش آرد بجای
بگرداند از زیردستان بدی
که پاداش یابد بدین ایزدی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰۷ - پیغام فرستادن قباد کاوه به نزدیک کوش
چنین گفت کای بدتن بدنژاد
که چون تو بدی خود ز مادر نزاد
بسنده نبود آن بدیهات، گفت
که کردی، به هنگام ضحّاک زفت
بدان بد کنون برفزایی همی
به فرمان خسرو نیایی همی
ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان
ببین تا چه آمد بر او زآسمان
کنون روزگار شما درگذشت
به کام فریدون فرخنده گشت
ز تو سخت آزرده گشته ست شاه
بدان رنج کآمد ز تو بر سپاه
تو باید که این مایه دانی درست
که خسرو ندارد چنین کار سست
اگر خود ببایدش رفتن به راه
کشیدن به رزم تو لختی سپاه
بیاید، بپردازد از تو زمین
گزند تو بردارد از مرز چین
چرا پیش از آن کآید ایدر گزند
تو پوزش نخواهی ز شاه بلند
کنون گر بسیچی بدان بارگاه
بیامرزدت بی گمانی گناه
که با داد و بخشایش و دین شه است
نه ضحّاک جادوفش گمره است
چو بر در پرستش کنی چندگاه
یکی کشور و مرز بخشدت شاه
بدارت چون ما و از ما فزون
تو را پند دادم، تو به دان کنون
چو پیغام سالار ایران شنید
بخندید و لب را به دندان گزید
همی گفت گویی که ایرانیان
چه دیدند سستی از این چینیان
چه نیرو شناسند در خویشتن
که پیغام سازند از این سان به من
که از شهریاری و تخت بلند
بیا و میان بندگی را ببند
چو بر شهریاری کسی چاکری
گزیند، نه خوب آید این داوری
برو مهترت را تو از من بگوی
که پیغام را پیش من نیست روی
چنان داد یزدان مرا تخت چین
که تخت فریدون به ایران زمین
شما خود نبودید، بودیم شاه
فریدون ندادستم این تاج و گاه
بپرس ار ندانی تو از پیش و پس
که گردن ندادیم هرگز به کس
نه فرمانبرانیم، فرماندهیم
نه کهتر نژادیم، شاهنشهیم
ز یک روی با من سخن بیش نیست
جز از گرز و شمشیر در پیش نیست
ببینیم تا بر که گردد زمان
کرا یاوری باشد از آسمان
فرستاده چون بازگشت از برش
فرستاد با او یکی چاکرش
بدو گفت بنگر نهان آن سپاه
چه مایه ست و زایدر چگونه ست راه
نگهبان لشکر به روز و شبان
چه مایه طلایه ست بر پاسبان
برابر همی رفت جاسوس مرد
چو بیمار مردم که باشد بدرد
همه راه نالان ز درد میان
همه جامه بر تن چو ایرانیان
فرستاده دانست رازش درست
ولیکن سخن هیچ گونه نجُست
چو از راه نزدیک لشکر کشید
شد از چشم او ناگهان ناپدید
فرستاده آمد به نزد قباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
وزآن پس بدو گفت مردی نهان
به لشکر درآمد ز کارآگهان
بدان تا شود آگه از کار ما
ز مردان جنگی و نوسار ما
سپه را بفرمود تا پیش رود
همه برکشیدند آواز رود
سپه سوی می خوردن آورد روی
همه دشت و در شد پر از های و هوی
طلایه نبود و نه کس داشت پاس
همه از جای برگشت لشکر شناس
چنین گفت با کوش کایران سپاه
ندارد همی راه دشمن نگاه
شب و روز شادان و سرمست نیز
ندارند بازار دشمن به چیز
سپاهی بزرگ است و سازش تمام
ولیکن شب و روز با رود و جام
ز ساز فراوان و گردنکشی
گرفتند گندآوری و کشی
نه آواز پاس است در شب بسی
نه بر راه ما بر طلایه کسی
ز گفتار او شادمان گشت کوش
ز بهر شبیخون برآمد بجوش
چو دانست و آگاه شد زآن قباد
که جاسوس چنین بازگشته ست شاد
بفرمود تا ره نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
بدان روی کنده فرستاد زود
دلاور دو لشکر چو باد و چو دود
یکی سوی چپ، دیگری سوی راست
برابر دو لشکر نه افزون نه کاست
خود و ویژگان برکشیدند صف
در این روی کنده بتان بر ز کف
سه شب، گفت، از این سو بگیرید سخت
مگر یار باشد دلارای بخت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۱ - اندر فرزندان کنعان: کوش و نمرود
پسر داشت کنعان یکی، کوش نام
به مردی همانا رسیده تمام
یکی دیگر آمدش بر راه بر
بیفگندش از بیم، کنعان خر
بیابان کوهی که برتر ز ابر
پلنگ اندر آن کوه و درّنده ببر
بدان غارها در یکی دزد بود
که خونریز و ناباک و بی مزد بود
کشیدی ز دریا به دندان نهنگ
گرفتی به دنبال شیر و پلنگ
سبک پای و ناباک و جوینده نام
ورا تازیان نمر کردند نام
پلنگ است نمر ار بدانی درست
که همچون پلنگان به خون دست شست
گذر کرد بر بچّه ای شیرخوار
مر او را از آن خاک برداشت خوار
مر آن بچه را نام نمرود کرد
ز نمرود گیتی پر از دود کرد
ببرد و بپرورد و خوبی نمود
چو زور آمدش مهربانی نمود
چو نمرود یال یلی برکشید
از آن دزد بگریخت سر در کشید
به شام آمد و پادشاهی بیافت
سر از راه یزدان از آن سر بتافت
همی به آسمان شد به رزم خدای
وز این داستان بنگر ای پاکرای
دگرگونه برخواندم این داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که دارای گیتی چو او را بداشت
پلنگی برآن شیرخواره گماشت
که روز و شب او را همی شیر داد
گهی شیر و گه گوشت نخچیر داد
برآمد بر آن شیرخواره سه سال
بسان پلنگان برآهیخت یال
یکی مرد نخچیرگیرش بدید
که پستان ماده پلنگی مکید
بکشت آن پلنگ و به خانه ش شتافت
جز از کودک خرد چیزی نیافت
به خردیش نمرود کردند نام
که نمری بُد او را همی باب و مام
چو نیرو گرفت از مه و سال و بخت
سر تخت بگرفت و بر شد به تخت
جهان شد سراسر به فرمان اوی
همه بوم در زیر فرمان اوی
منی کرد و بر خویشتن دید کار
جهان را منم، گفت پروردگار
چو بگرفت روی زمین سربسر
یکی جنگ نو ساخت با دادگر
سوی آسمان خواست رفتن به جنگ
هلاکش همی پشّه بُد کور و لنگ
چنین است راز خداوند پاک
نگهداشت او را ز باران و خاک
پلنگی بر او دایه برساخت نیز
به مردی و شاهی رسانید و چیز
همی تا چنین گفت ناهوشیار
که جز من دگر کیست پروردگار
از این ژرفتر چون یکی بنگری
نگه کن به گوساله ی سامری
روان را از اندیشه آزاد کن
از او هم بدو نام و فریاد کن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۳ - جنگ تن به تن قارن و کوش و گرفتار شدن کوش
سپیده چو بر چرخ پرواز کرد
درِ روشنی بر جهان باز کرد
بیاورد گنجور ساز نبرد
برِ کوش بنهاد و برگشت مرد
همان گه بپوشید دارای چین
سلیحی سگالیده از بهر کین
ز تبّت یکی آبداده زره
بپوشید و برزد به بندش گره
که بر وی نکردی سلیح ایچ کار
نه شمشیر و نه تیر جوشن گذار
یکی خود چینی به سر برنهاد
کمر بر میان بست و دل برگشاد
برافگند بر بور برگستوان
برون رفت با لشکری از گوان
سواری هزار از پسِ پشت او
یکی هندوی تیغ در مشت او
ز کنده گذر کرد و آمد به دشت
به ناورد روی زمین برنوشت
به قارن فرستاد پیغام زود
که خورشید بر چرخ بالا نمود
زمانی ست تا من به ناوردگاه
همی چشم دارم که آیی به راه
بخندید قارن ز پیغام او
تو گفتی همی دید فرجام او
همی گفت گیتی سرآید همی
که کوش این دلیری نماید همی
بدین پیشدستی بترساندم
کز این سان به ناوردگه خواندم
کمر خواست و ساز یلی پهوان
برافگند بر خنگ برگستوان
سواری هزار از میان سپاه
گزین کرد و آمد به آوردگاه
قباد سپهدار و نستوه پشت
یکی نیزه چون مارپیچان به مُشت
قباد دلاور همی لابه کرد
که بگذار تا من شوم همنبرد
مگر زو بخواهم همی کین خویش
رسانم به کام این جهان بین خویش
بدو گفت قارن که این خود مگوی
که کمتر کنی نزد ما آبروی
یکی آن که با او نداری تو پای
چو با گرز و کین اندر آید ز جای
و دیگر که ما خواستیم این نبرد
تو گرد در بیوفایی مگرد
نه با تو نبرد آزماید یکی
بدین دشت گیرد درنگ اندکی
بهانه کند بازگردد به شهر
نماند به ما جز غم و رنج بهر
بگفت این و پس جنگ را زان نمود
سوی لشکر چینیان شد چو دود
برون رفت کوش از میان سپاه
بیامد بر قارن رزمخواه
ببستند پیمان که از لشکری
نیاید کسی پیش این داوری
وزآن پس به شمشیر بردند دست
دو شیر شکاری، دو پیلان مست
همی حمله کردند چون باد و گرد
بنالید از ایشان زمین نبرد
ز بانگ دلیران و از زخم تیغ
ز سینه همی جست راه گریغ
چو شد تیغ رخنه، بینداختند
به نیزه نبردی دگر ساختند
سنانها شکستند بر یکدگر
نیامد همی زخمشان کارگر
به هر بند و چاره پسودند دست
سنان یکی دیگری را نخست
چنان خسته گشتند یکبارگی
که بیهوش گشتند بر بارگی
زمانی ز هم بازگشتند و چشم
کشیدند بر یکدیگر بر ز خشم
چو آسوده گشتند، جوشان شدند
چو شیران جنگی خروشان شدند
دگر باره بر هم گشادند دست
سر از زخم گرز گران کرده مست
چنان شد که بگسست خونشان ز رگ
نه در مرد زور و نه در باره تگ
بدان سستی آویخته شاه چین
چو باد اندر آمد سری پر ز کین
بزد گرز و قارن سپر پیش داشت
که زور از هماورد خود بیش داشت
چو دارای چین از وی اندر گذشت
خروشید قارن برآن پهن دشت
برآورد گرز و برافراخت یال
هماورد او سر بدزدید و یال
بزد بر سر اسب گرز گران
بیفتاد و در زیر او ماند ران
سپهبد هم از باد گرزی دگر
بزد بر سر کوش پرخاشخر
سراسیمه شد، هوش از او دور گشت
ز زخم گران شاه رنجور گشت
سپهبد به اسب اندر آمد چو باد
بینداخت گرز و بدو بر فتاد
چو دیدند از آن سان سواران چین
یکی حمله کردند با درد و کین
وز این روی نستوه و فرّخ قباد
برانگیختند اسب مانند باد
بدان چینیان خویشتن بر زدند
همه زخم بر سینه و سر زدند
چنین تا لب کنده هفتاد مرد
بکشتند و برخاست گرد نبرد
قباد آمد و هر دو دستش ببست
بر اسبش فگندند مانند مست
مبادا که شاه آزماید نبرد
مگر بخت گویدش کو راه برد
چو پیروز برگشت سالار گو
از ایران سپه پاک برخاست غو
که پیروز بادا فریدون به جنگ
تن دشمنانش ز خون لاله رنگ
هم اندر زمان کوش را بند کرد
زمانه دل خویش را پند کرد
به بندی ببستش که یک پاره بود
نه هرگز گشادنش را چاره بود
نگهبان او کرد مردی هزار
ز لشکر گزیده دلیران کار
چنین است فرجام کار جهان
چو نوش آشکارا، شرنگ از نهان
یکی را برآرد به چرخ از مغاک
همو بازگرداندش زیر خاک
از او گرچه برداشتی بهر خویش
به تو بر گمارد همان زهر خویش
اگر دل به کامت بیاراید اوی
چنان دان که رویت بگزاید اوی
تو گر هوشیاری در او دل مبند
که راهش تباه است و کارش گزند
جهان پهلوان قارن شاه گیر
بیامد بجای نیایش چو تیر
همی گفت کای برتر از برتران
به فرمان تو باد و کوه گران
تو دادی مرا زور و این دسترس
تو پیروز کردی، ننازم به کس
چو برگشت از جایگاه نماز
ز لشکر دلیران گردنفراز
بیاورد و رامشگران را بنیز
بخواند و بخورد و ببخشید چیز
بدان شادمانی شبش روز کرد
که یزدانش از بخت پیروز کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۴ - هفت پند پیر فرزانه به کوش، و دادن چند دفتر دانش به او
بدو گفت خواهی که از نزد من
کنون بازگردی از آن انجمن
که گر زندگانیت مانده ست بیش
نمیری تو بی نام و فرزند خویش
بدو گفت خواهم که باشدت رای
که این مهربانی تو آری بجای
بدین از تو دارم فراوان سپاس
که از تو شدم پاک و یزدان شناس
بدو گفت کاکنون تو را هفت چیز
که آن را ندانیم هشتم بنیز
ز من یاد داری که اندر نخست
که گنجی رون است هریک درست
اگر کاربندی تو این هفت پند
تو باشی به هر دو جهان سودمند
چنانچون شدی بهره ور زین سرای
بدان سر بیابی بهشت خدای
بدو گفت فرخنده فرمان تو
که یارد برون شد ز پیمان تو
همه هرچه گویی بجای آورم
ز فرمان و رای تو بر نگذرم
بدو گفت فرزانه کاکنون نخست
تو باید که این کار داری درست
چو باشد مرا و تو را کردگار
خداوند ما باشد از هر شمار
چو باشد خداوند، ما بنده ایم
همه بنده ی آفریننده ایم
به فرمان او باش در بندگی
نگهدارِ راهِ پرستندگی
سپاسش بجای آر بر بدخوی
که کرد او بجای تو این نیکوی
که از نیست، هستی چنین آفرید
در او کرد پس جان روشن پدید
دو دیده تو را داد و گوش و زبان
روانی بدین کالبد پاسبان
پس آن به که تو نیکوی را سپاس
بجای آری، از دل شوی حق شناس
سخنهای فرزانه بشنید کوش
خوش آمدش یکسر بدو داد هوش
بدو گفت برگشتم از کار خویش
پشیمانم از زشت گفتار خویش
شد آن بادساری ز مغزم برون
همی بندگی کرد خواهم کنون
بدو گفت فرزانه کاکنون بدان
که مردم نماند همی جاودان
به گیتی چنان بود باید همی
که دانی که بر تو سرآید همی
یکی راه باریک پیش اندر است
چو رفتی، جهانی جز این، دیگر است
به پاداش کردار هر خوب و زشت
دهند آتش تیز و خرّم بهشت
چو زشتی نمایی تو کیفر بری
همان یابی آن جا کز ایدر بری
پس آن به که آن مایه ور هفت چیز
به هر دو جهان تا تو باشی بنیز
که مردم بدین گوهران مردم است
گر این نیست، از مردمی او کم است
ازاین گر یکی نیست در آدمی
ندارد همی مایه ی مردمی
خرددان که تاج خرد برتر است
ز خورشید کآرایش کشور است
نگهبان جان و تن آمد خرد
نماند که بفریبدش دیو بد
که داند که پاداش روز شمار
رساند به جان و به تن کردگار
بپرهیزد از کار و کردار زشت
رساند روان را به خرّم بهشت
دوم گوهر مایه ور، دانش است
کجا یار دانش همه رامش است
به دانش توان یافت راه خرد
................................
که انجام دانش شناسد همی
ز پاداش دانش هراسد همی
به دانش نیارد فریبنده دیو
نَه بدخواه از ترس گیهان خدیو
سوم هوش، کز هوش زاید خرد
بجوید همی کار را نیک و بد
چو کاریش پیش آید از کمّ و کاست
بداند که آغاز آن از کجاست
چهارم گهر، راستی بهتر است
کجا راستی بهتر از گوهر است
چو گفتار تو راست و کردار تو
همه راه تو راست و گفتار تو
روانت بدان راستی کام یافت
دل مردمان بر تو آرام یافت
به پنجم ز پاکی گشایم سخن
که آلودگی دور دارد ز تن
ششم مهر هر کاو بود مهربان
به خوشی و خوبی گشاید زبان
زمان تا زمان خواهد آن نیکدل
که خواهد به خود تا نماند خجل
ز کس هیچ نیکی ندارد دریغ
به سگ بر دریغ آیدش زخم تیغ
ز داد است و آزادگی هفتمین
کزاین هر دو آباد بینم زمین
وزاین هر دو آزاده را بی گمان
چو خواهی به هر ره بردن توان
کجا این همه را نیاید بجای
چو رخنه بود در حصاری سرای
نه در آدمی باشد آن کس تمام
نه مردم بود زو به دل شادکام
چو برگردی از بیشه و مرز من
نگهدار گفتار و اندرز من
جز از دانشش، چند دفتر بداد
شد از دانش و دفترش کوش شاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۷ - خواندن کوش مردمان را به ایزد پرستی
وزآن پس بتان را بدان چهره کرد
که فرزانه او را از آن بهره کرد
چنین گفت پس بر سر انجمن
که از زیردستان ما، مرد و زن
نخستین به یزدان نیایش کنید
پس آن گاه ما را ستایش کنید
که او کردگار است و من شهریار
مرا و شما را بدوی است کار
شدند آن همه کشور ایزد پرست
جهان از کف دیو وارون بجست
ز شاهان، وز مردم لشکری
همان نامه آمد به فرمانبری
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱
یا رب تو مراین سایهٔ یزدانی را
بگذار بدین جهان جهانبانی را
اندر کنف عاطفت خویشش دار
این حامی بیضهٔ مسلمانی را
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۹
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست
بیرون ز دو کون ای پسر پایهٔ ماست
بی مایی ما به کار ما مایهٔ ماست
ما «دایهٔ» دیگران و او دایهٔ ماست
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
هر شب به مثال پاسبان کویت
می گردم گرد آستان کویت
باشد که بر آید ای صنم روز حساب
نامم ز جریدهٔ سگان کویت
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او به دو اسبه روی سوی تو نهد
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ ازین قفص به پرواز آید
از شه چو صفیر «ارجعی» روح شنید
پرواز کنان به دست شه باز آید
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ما مست ز بادهٔ الستیم هنوز
وز عهده الست باز مستیم هنوز
در صومعه با سجاده و مصحف و ورد
دردی کش و رند و می پرستیم هنوز
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ز آن باده نخورده ام که هشیار شوم
و آن مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی جلال تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم.