عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای مرضهای معاصی ز تو محتاج علاج
تو شفیع و همه عالم بشفاعت محتاج
ارجمند از جهت حسن قبولت اسلام
سربلند از شرف پایه قدرت معراج
شمع قدر تو شب ظلمت حیرت را ماه
خاک پای تو سر رفعت گردون را تاج
کار دنیا شده از دولت شرع تو تمام
قدر دین یافته از سکه عدل تو رواج
عقل را حکم تو مستخدم اجرای امور
ملک را امر تو مستلزم پیوند مزاج
عرش را از شرف پای تو عالی مقدار
شرع را از مه روی تو منور منهاج
یا نبی نیست ز لطف تو فضولی نومید
طالب قطره آبیست ز بحر مواج
تو شفیع و همه عالم بشفاعت محتاج
ارجمند از جهت حسن قبولت اسلام
سربلند از شرف پایه قدرت معراج
شمع قدر تو شب ظلمت حیرت را ماه
خاک پای تو سر رفعت گردون را تاج
کار دنیا شده از دولت شرع تو تمام
قدر دین یافته از سکه عدل تو رواج
عقل را حکم تو مستخدم اجرای امور
ملک را امر تو مستلزم پیوند مزاج
عرش را از شرف پای تو عالی مقدار
شرع را از مه روی تو منور منهاج
یا نبی نیست ز لطف تو فضولی نومید
طالب قطره آبیست ز بحر مواج
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
عمریست روی دل از نکویی ندیده ایم
از بخت مدتیست که رویی ندیده ایم
ورزیده ایم عاشقی تو خطان بسی
از هیچ یک وفا سر مویی ندیده ایم
بسیار دیده ایم جفا پیشه ها ولی
مثل تو شوخ عربده جویی ندیده ایم
بر چشم ما مقام تو بسیار خوش نماست
سروی به از تو بر لب جویی ندیده ایم
نگرفته ایم چون خم می ساعتی قرار
هر جا که ساغری و سبویی ندیده ایم
انصاف می دهیم فضولی بطبع تو
در بحث نظم از تو علوی ندیده ایم
هرگز ندیده ایم ز تو لاف برتری
با آنکه چون تو نادره گویی ندیده ایم
از بخت مدتیست که رویی ندیده ایم
ورزیده ایم عاشقی تو خطان بسی
از هیچ یک وفا سر مویی ندیده ایم
بسیار دیده ایم جفا پیشه ها ولی
مثل تو شوخ عربده جویی ندیده ایم
بر چشم ما مقام تو بسیار خوش نماست
سروی به از تو بر لب جویی ندیده ایم
نگرفته ایم چون خم می ساعتی قرار
هر جا که ساغری و سبویی ندیده ایم
انصاف می دهیم فضولی بطبع تو
در بحث نظم از تو علوی ندیده ایم
هرگز ندیده ایم ز تو لاف برتری
با آنکه چون تو نادره گویی ندیده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
ای بر فراز مسند عزت مکان تو
برتر ز هر چه برتر از آن نیست شان تو
برهان قاطع آمده قول تو سر بسر
عالم شده مسخر تیغ زبان تو
بر خاص و عام خوان کرامت کشیده
مپسند خلق هر دو جهان میهمان تو
هر صبح و شام هست بتقریر مقربان
حی علی الصلاة صلایی بخوان تو
حرفی بس است بهر دوایی هزار درد
گاه تکلم از لب گوهر فشان تو
انس و ملک بسجده سزد گر نهند سر
جایی که پا نهاده سگ آستان تو
باد از روان و روح فضولی درودها
هر لحظه بر روان تو و پی روان تو
برتر ز هر چه برتر از آن نیست شان تو
برهان قاطع آمده قول تو سر بسر
عالم شده مسخر تیغ زبان تو
بر خاص و عام خوان کرامت کشیده
مپسند خلق هر دو جهان میهمان تو
هر صبح و شام هست بتقریر مقربان
حی علی الصلاة صلایی بخوان تو
حرفی بس است بهر دوایی هزار درد
گاه تکلم از لب گوهر فشان تو
انس و ملک بسجده سزد گر نهند سر
جایی که پا نهاده سگ آستان تو
باد از روان و روح فضولی درودها
هر لحظه بر روان تو و پی روان تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ای بر فراز چرخ برین بارگاه تو
تو شاه انبیا همه خیل و سپاه تو
بر آسمان رسیده و گشته فرشته
هر ذره که خاسته از گرد راه تو
آسوده است تا ابد از بیم انقلاب
محروسه ولایت دین در پناه تو
هر قطره ز بحر شود دانه گهر
گر قطره برو چکد از ابر جاه تو
از قدر زیب گردن خوبان عالم است
عنبر که هست بنده جعد سیاه تو
کردست دهر روز ظهور ترا لقب
دور قمر ز نسبت روی چو ماه تو
نعت نبی بس است ترا موجب نجات
هر چند بی حدست فضولی گناه تو
تو شاه انبیا همه خیل و سپاه تو
بر آسمان رسیده و گشته فرشته
هر ذره که خاسته از گرد راه تو
آسوده است تا ابد از بیم انقلاب
محروسه ولایت دین در پناه تو
هر قطره ز بحر شود دانه گهر
گر قطره برو چکد از ابر جاه تو
از قدر زیب گردن خوبان عالم است
عنبر که هست بنده جعد سیاه تو
کردست دهر روز ظهور ترا لقب
دور قمر ز نسبت روی چو ماه تو
نعت نبی بس است ترا موجب نجات
هر چند بی حدست فضولی گناه تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ورد منست نام تو یا مرتضی علی
من کیستم غلام تو یا مرتضی علی
شکر خدا که سایه فکنداست بر سرم
اقبال مستدام تو یا مرتضی علی
هر حکمتی که هست کلام مجید را
درج است در کلام تو یا مرتضی علی
بهر نجات بر همه چون طاعت خدا
فرض است احترام تو یا مرتضی علی
مانند کعبه معبد انس و ملائک است
هر جا بود مقام تو یا مرتضی علی
در هر غرض که می طلبد از فلک کسی
شرط است اهتمام تو یا مرتضی علی
هر لحظه می رسد به فضولی هزار فیض
از خوان لطف عام تو یا مرتضی علی
من کیستم غلام تو یا مرتضی علی
شکر خدا که سایه فکنداست بر سرم
اقبال مستدام تو یا مرتضی علی
هر حکمتی که هست کلام مجید را
درج است در کلام تو یا مرتضی علی
بهر نجات بر همه چون طاعت خدا
فرض است احترام تو یا مرتضی علی
مانند کعبه معبد انس و ملائک است
هر جا بود مقام تو یا مرتضی علی
در هر غرض که می طلبد از فلک کسی
شرط است اهتمام تو یا مرتضی علی
هر لحظه می رسد به فضولی هزار فیض
از خوان لطف عام تو یا مرتضی علی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۵
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۶
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۷
ای که رای روشنت آیینه گیتی نماست
هیچ سری نیست کز رای تو باشد در حجاب
در نقاب عنبرین هر دم عروس خامه ات
شاهد صد راز را از چهره می گیرد نقاب
ملک دانش راست از طرز مثالت انتظام
گنج معنی راست از مفتاح کلکت فتح باب
سرورا عمریست در تن جان بر لب آمده
می کند در آرزوی پای بوست اضطراب
آرزوی دولت پابوس خدام درت
می رباید روز و شب از دل قرار از دیده خواب
در بلای دوریت معذورم از ضعف بدن
چون کنم ناچار می باید کشیدن این عذاب
گر چه دورم غافل از عرض نیازی نیستم
شد نیاز من بدرگاه تو بیرون از حساب
می نویسم حال دل اما نمی بخشد اثر
می فرستم شرح غم اما نمی آید جواب
چند از خاک درت بوی رعایت نشنوم
پیش تو تا کی دعای من نباشد مستجاب
وه چه باشد گر کند نام مرا کلکت رقم
وه چه باشد گر کنی در ذکر من کسب ثواب
هست دریا را چنان عادت که از نزدیک و دور
می کند ارباب حاجت را بفیضی کامیاب
هر که نزدیک است او را می دهد در از صدف
بهر دوران نیز آبی می فرستد پا سحاب
چشمه خورشید هم در طبع دارد حالتی
می دهد هم دور و هم نزدیک خود را آب و تاب
نی همین در آسمان مه می ستاند نور از او
در زمین هم می برد از آتش او لعل آب
ای که هم از آفتاب افزون هم از دریا بهی
باش در احسان به از دریا فزون از آفتاب
به ز نزدیکان خود بر من که دورم رحم کن
بر گناه دوریم منگر مکن بر من عتاب
گر چه دورم از تو دارم بیش تر چشم کرم
مه ز مهر از دور بهتر می کند نور اکتساب
از تو بر من گر رسد توقیع لطفی دور نیست
بر زمین از آسمان رسم است تنزیل کتاب
تا زمین را در جبلت هست امکان ثواب
تا فلک را هست عادت در طبیعت انقلاب
روی دولت را ز درگاهت نباشد انحراف
رای رفعت را ز فرمانت نباشد اجتناب
جز دعایت نیست اوراد فضولی روز و شب
کار او اینست و بس والله اعلم باالصواب
هیچ سری نیست کز رای تو باشد در حجاب
در نقاب عنبرین هر دم عروس خامه ات
شاهد صد راز را از چهره می گیرد نقاب
ملک دانش راست از طرز مثالت انتظام
گنج معنی راست از مفتاح کلکت فتح باب
سرورا عمریست در تن جان بر لب آمده
می کند در آرزوی پای بوست اضطراب
آرزوی دولت پابوس خدام درت
می رباید روز و شب از دل قرار از دیده خواب
در بلای دوریت معذورم از ضعف بدن
چون کنم ناچار می باید کشیدن این عذاب
گر چه دورم غافل از عرض نیازی نیستم
شد نیاز من بدرگاه تو بیرون از حساب
می نویسم حال دل اما نمی بخشد اثر
می فرستم شرح غم اما نمی آید جواب
چند از خاک درت بوی رعایت نشنوم
پیش تو تا کی دعای من نباشد مستجاب
وه چه باشد گر کند نام مرا کلکت رقم
وه چه باشد گر کنی در ذکر من کسب ثواب
هست دریا را چنان عادت که از نزدیک و دور
می کند ارباب حاجت را بفیضی کامیاب
هر که نزدیک است او را می دهد در از صدف
بهر دوران نیز آبی می فرستد پا سحاب
چشمه خورشید هم در طبع دارد حالتی
می دهد هم دور و هم نزدیک خود را آب و تاب
نی همین در آسمان مه می ستاند نور از او
در زمین هم می برد از آتش او لعل آب
ای که هم از آفتاب افزون هم از دریا بهی
باش در احسان به از دریا فزون از آفتاب
به ز نزدیکان خود بر من که دورم رحم کن
بر گناه دوریم منگر مکن بر من عتاب
گر چه دورم از تو دارم بیش تر چشم کرم
مه ز مهر از دور بهتر می کند نور اکتساب
از تو بر من گر رسد توقیع لطفی دور نیست
بر زمین از آسمان رسم است تنزیل کتاب
تا زمین را در جبلت هست امکان ثواب
تا فلک را هست عادت در طبیعت انقلاب
روی دولت را ز درگاهت نباشد انحراف
رای رفعت را ز فرمانت نباشد اجتناب
جز دعایت نیست اوراد فضولی روز و شب
کار او اینست و بس والله اعلم باالصواب
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
در صدف صدق جناب متولی
کز رای منیرش عتباتست منور
عمریست دماغ دل سکان مشاهد
از رایحه مکرمت اوست معطر
پاکیزه نهادی که مراد دو جهانش
از خدمت اولاد رسولست میسر
فرخنده مآلی که دلش راست همیشه
اندیشه غمخواری اولاد پیمبر
آرایش معموری هر مرقد عالی
شد رتبه او را سبب رفعت دیگر
ای باد اگر فرصت گفتار بیابی
در خدمت آن ذات مصفای مطهر
از ما برسان بندگی و عرض کن این حال
کاری در همه جا در همه فن بر همه سرور
هر چند که در فضل و هنر مثل نداری
غافل مشو از نکته گذاران سخن ور
ما خاک نشینان سر کوی بلاییم
ما را نتوان داشت بهر سفله برابر
ما آینه داران بد و نیک جهانیم
گر نیستی آگه بگشا دیده و بنگر
خم یافته در خدمت ما قامت گردون
پر گشته ز آوازه ما دهر سراسر
ما راتبه خواران در آل رسولیم
عمریست که این راتبه داریم مقرر
مسدود نگشته در این راتبه بر ما
زانروی که هستیم بدین راتبه در خور
ماییم پسندیده دوران بقناعت
پیران جوان بخت و فقیران توانگر
کز رای منیرش عتباتست منور
عمریست دماغ دل سکان مشاهد
از رایحه مکرمت اوست معطر
پاکیزه نهادی که مراد دو جهانش
از خدمت اولاد رسولست میسر
فرخنده مآلی که دلش راست همیشه
اندیشه غمخواری اولاد پیمبر
آرایش معموری هر مرقد عالی
شد رتبه او را سبب رفعت دیگر
ای باد اگر فرصت گفتار بیابی
در خدمت آن ذات مصفای مطهر
از ما برسان بندگی و عرض کن این حال
کاری در همه جا در همه فن بر همه سرور
هر چند که در فضل و هنر مثل نداری
غافل مشو از نکته گذاران سخن ور
ما خاک نشینان سر کوی بلاییم
ما را نتوان داشت بهر سفله برابر
ما آینه داران بد و نیک جهانیم
گر نیستی آگه بگشا دیده و بنگر
خم یافته در خدمت ما قامت گردون
پر گشته ز آوازه ما دهر سراسر
ما راتبه خواران در آل رسولیم
عمریست که این راتبه داریم مقرر
مسدود نگشته در این راتبه بر ما
زانروی که هستیم بدین راتبه در خور
ماییم پسندیده دوران بقناعت
پیران جوان بخت و فقیران توانگر
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
فضولی : اضافات
مسدس
منم بلبل گلشن آشنایی
بغربت گرفتار دام جدایی
نوایم همه نغمه بی نوایی
گرفتاریم ناامید از رهایی
چه عمرست عمرم زهی سخت جانی
چه کارست کارم زهی سست رایی
چو شمع از هوای بتان بی قرارم
همیشه سحرخیز و شب زنده دارم
سراسیمه حال و سیه روزگارم
بسوز دل و دیده اشکبارم
بآه جگر سوز در هم زبانی
ز سوز جگر طالب روشنایی
گران آمده کار و بارم جهان را
سبک اعتبار وجودم زمان را
ندیده وفا عهد من آسمان را
نموده من خسته ناتوان را
سپهر سبک سیر صد سرگرانی
که از سست عهدی و از بی وفایی
جدا زان دو ابرو چه گویم که چونم
سیه روزگار و ضعیف و زبونم
چو ماه نو اندر شفق غرق خونم
خمیده قد و ناتوان همچو نونم
تنم یافته غایت ناتوانی
قدم را رسیده کمال دو تایی
ز بسیاری درد دارم شکایت
مرا هست دردی برون از شکایت
ندانسته او را کسی حد و غایت
مگر خامه کاتب این ولایت
که امر خیالی و شغل گمانی
نمی یابد از وقت او رهایی
ملاذ امم زبده نسل آدم
نسق بخش کیفیت ملک عالم
همه جا بتوفیق و دانش مسلم
همه جا بتقدیم همت مقدم
مرین گوهر رشته کاردانی
بهین اختر اوج پاکیزه رایی
بتعظیم سرمایه سربلندی
بتأدیب پست ده هر بلندی
نهم آسمان را دهم در بلندی
چنان آمده قدر او بر بلندی
که در جنب او آسمان ز آسمانی
دم ار می زند می کند بی حیایی
زهی پایمال ترا سرفرازی
امور قضا نزد رای تو بازی
تویی اعلم عالم کارسازی
بشمشیر اندیشه قاضی غازی
که کلک ترا تیره وش خون فشانی
طریقست با اهل عصیان خطایی
شها در دلم نیست جز آرزویت
سری دارم و نشئه شوق رویت
مرا بود قبل از همه میل سویت
اگر تیزتر آمدم سوی کویت
سبب داشت ترک چنین کامرانی
مکن حمل بر سستی و بی وفایی
ز من تا درت متصل بود زایر
ز هم بسته بود ازدحام مسافر
چو شوق جمال تو غالب شد آخر
نهادم قدم بر رؤس اکابر
شرف بین که از فیض رحمت رسانی
زده ره روانت دم از ره نمایی
شها با تو بود اعتبار وجودم
همه روز در سایه ات می غنودم
ز بیم فراق تو واقف نبودم
ز افواه ناگاه حرفی شنودم
که سایه ز فرق سرم می ستادی
قرار از دل خسته ام می ربایی
خدایا بگو گر چنین عزم داری
غریبان خود را بکه می سپاری
کرا جای خود بهر جا می گذاری
که بی تو گشاید در غم گساری
فضولی که دارد ز تو زندگانی
همان تا پیش زنده چون باز مانی
الهی بآگاهی ره روانت
که این راه رو باشد اندر امانت
بفرقت چو افتد بحکم روانت
بخوان مکارم شود میهمانت
باو فیضهای دمادم رسانی
باو لطفهای پیاپی نمایی
بغربت گرفتار دام جدایی
نوایم همه نغمه بی نوایی
گرفتاریم ناامید از رهایی
چه عمرست عمرم زهی سخت جانی
چه کارست کارم زهی سست رایی
چو شمع از هوای بتان بی قرارم
همیشه سحرخیز و شب زنده دارم
سراسیمه حال و سیه روزگارم
بسوز دل و دیده اشکبارم
بآه جگر سوز در هم زبانی
ز سوز جگر طالب روشنایی
گران آمده کار و بارم جهان را
سبک اعتبار وجودم زمان را
ندیده وفا عهد من آسمان را
نموده من خسته ناتوان را
سپهر سبک سیر صد سرگرانی
که از سست عهدی و از بی وفایی
جدا زان دو ابرو چه گویم که چونم
سیه روزگار و ضعیف و زبونم
چو ماه نو اندر شفق غرق خونم
خمیده قد و ناتوان همچو نونم
تنم یافته غایت ناتوانی
قدم را رسیده کمال دو تایی
ز بسیاری درد دارم شکایت
مرا هست دردی برون از شکایت
ندانسته او را کسی حد و غایت
مگر خامه کاتب این ولایت
که امر خیالی و شغل گمانی
نمی یابد از وقت او رهایی
ملاذ امم زبده نسل آدم
نسق بخش کیفیت ملک عالم
همه جا بتوفیق و دانش مسلم
همه جا بتقدیم همت مقدم
مرین گوهر رشته کاردانی
بهین اختر اوج پاکیزه رایی
بتعظیم سرمایه سربلندی
بتأدیب پست ده هر بلندی
نهم آسمان را دهم در بلندی
چنان آمده قدر او بر بلندی
که در جنب او آسمان ز آسمانی
دم ار می زند می کند بی حیایی
زهی پایمال ترا سرفرازی
امور قضا نزد رای تو بازی
تویی اعلم عالم کارسازی
بشمشیر اندیشه قاضی غازی
که کلک ترا تیره وش خون فشانی
طریقست با اهل عصیان خطایی
شها در دلم نیست جز آرزویت
سری دارم و نشئه شوق رویت
مرا بود قبل از همه میل سویت
اگر تیزتر آمدم سوی کویت
سبب داشت ترک چنین کامرانی
مکن حمل بر سستی و بی وفایی
ز من تا درت متصل بود زایر
ز هم بسته بود ازدحام مسافر
چو شوق جمال تو غالب شد آخر
نهادم قدم بر رؤس اکابر
شرف بین که از فیض رحمت رسانی
زده ره روانت دم از ره نمایی
شها با تو بود اعتبار وجودم
همه روز در سایه ات می غنودم
ز بیم فراق تو واقف نبودم
ز افواه ناگاه حرفی شنودم
که سایه ز فرق سرم می ستادی
قرار از دل خسته ام می ربایی
خدایا بگو گر چنین عزم داری
غریبان خود را بکه می سپاری
کرا جای خود بهر جا می گذاری
که بی تو گشاید در غم گساری
فضولی که دارد ز تو زندگانی
همان تا پیش زنده چون باز مانی
الهی بآگاهی ره روانت
که این راه رو باشد اندر امانت
بفرقت چو افتد بحکم روانت
بخوان مکارم شود میهمانت
باو فیضهای دمادم رسانی
باو لطفهای پیاپی نمایی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عرش رحمان است رویش، علم الاسما گواست
اعتقاد اهل حق این است و قول مصطفی است
گر به جامی بود جم را حشمت و شاهنشهی
دارد این آیینه رویت که روی حق نماست
دیگران گر سدره فردا تمنا می کنند
طوبی ما هست بالایت که حسنت منتهاست
(نقش هستی سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست)
آن که در جا نیستی می گویدت بی دیده است
ذره ای جا بی تو در دنیا و در عقبی کجاست؟
آن که چون شیطان سجود قبله رویت نکرد
گو به لعنت رو که چون ابلیس در چون و چراست
زان عزازیل از خدا نشنود امر اسجدوا
کز حسد پنداشت آدم صورت غیر خداست
حسن رویت هست مستغنی زهررویی که هست
آفرین بر بخشش فضلت که دریای عطاست
آن که جز روی تو دارد قبله در پیش نظر
رخ ز روی حق بتابیده است و رویش در قفاست
ای ز هجران سوخته جانم به آتش همچو شمع
چشم جان بگشا که روز وعده وصل و لقاست
(نیک و بد را علت از روی حقیقت چون یکی است
از دویی بگذر که یکتاییم و یکتا کی دوتاست؟)
از ره صورت مسمایی و اسمی گرچه هست
در حقیقت عین اشیاییم و اشیا عین ماست
حسن یار و عشق ما را انتهایی نیست چون
اولین چیزی که می جویی از آن بی ابتداست
حسن او و عشق ما هست ای نسیمی لم یزل
زان که حسن او قدیم و عشق ما بی انتهاست
اعتقاد اهل حق این است و قول مصطفی است
گر به جامی بود جم را حشمت و شاهنشهی
دارد این آیینه رویت که روی حق نماست
دیگران گر سدره فردا تمنا می کنند
طوبی ما هست بالایت که حسنت منتهاست
(نقش هستی سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست)
آن که در جا نیستی می گویدت بی دیده است
ذره ای جا بی تو در دنیا و در عقبی کجاست؟
آن که چون شیطان سجود قبله رویت نکرد
گو به لعنت رو که چون ابلیس در چون و چراست
زان عزازیل از خدا نشنود امر اسجدوا
کز حسد پنداشت آدم صورت غیر خداست
حسن رویت هست مستغنی زهررویی که هست
آفرین بر بخشش فضلت که دریای عطاست
آن که جز روی تو دارد قبله در پیش نظر
رخ ز روی حق بتابیده است و رویش در قفاست
ای ز هجران سوخته جانم به آتش همچو شمع
چشم جان بگشا که روز وعده وصل و لقاست
(نیک و بد را علت از روی حقیقت چون یکی است
از دویی بگذر که یکتاییم و یکتا کی دوتاست؟)
از ره صورت مسمایی و اسمی گرچه هست
در حقیقت عین اشیاییم و اشیا عین ماست
حسن یار و عشق ما را انتهایی نیست چون
اولین چیزی که می جویی از آن بی ابتداست
حسن او و عشق ما هست ای نسیمی لم یزل
زان که حسن او قدیم و عشق ما بی انتهاست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عارفان روی تو را نور یقین می خوانند
عروه موی تو را حبل متین می خوانند
آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت
عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
صفت چشم تو است آیت «مازاغ » از آن
گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است
خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
جنت عدن سر کوی تو را مشتاقان
صحن باغ ارم و خلد برین می خوانند
بیدلانی که مدام از سر سودا مستند
مردم چشم تو را گوشه نشین می خوانند
نظر، آن زمره که گویند به روی تو خطاست
نقش های غلط و لعبت چین می خوانند
دل و دین می برد از خلق رخت زان جهتش
آفت خلق و بلای دل و دین می خوانند
جنت و حور و لقا گرچه به وجه دگر است
اهل دل نور سماوات و زمین می خوانند
آب حیوان که لب لعل تو است، آن به یقین
در بهشت ابدش ماء معین می خوانند
چون نسیمی ز تو آنان که رسیدند به حق
جاودان مصحف روی تو چنین می خوانند
عروه موی تو را حبل متین می خوانند
آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت
عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
صفت چشم تو است آیت «مازاغ » از آن
گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است
خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
جنت عدن سر کوی تو را مشتاقان
صحن باغ ارم و خلد برین می خوانند
بیدلانی که مدام از سر سودا مستند
مردم چشم تو را گوشه نشین می خوانند
نظر، آن زمره که گویند به روی تو خطاست
نقش های غلط و لعبت چین می خوانند
دل و دین می برد از خلق رخت زان جهتش
آفت خلق و بلای دل و دین می خوانند
جنت و حور و لقا گرچه به وجه دگر است
اهل دل نور سماوات و زمین می خوانند
آب حیوان که لب لعل تو است، آن به یقین
در بهشت ابدش ماء معین می خوانند
چون نسیمی ز تو آنان که رسیدند به حق
جاودان مصحف روی تو چنین می خوانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
تو رسم دلبری داری و دانی دلبری کردن
ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مکن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن
ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مکن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ای رخ ماه پیکرت شاهد بر پری زده
حسن تو در جهان جان تخت سکندری زده
روی تو شمس والضحی، خط تو نون والقلم
لوح و دوات و کلک را بر سر مشتری زده
دفتر لاله را رخت شسته ورق بر آب جو
خاتم حسن و لطف را ختم پیمبری زده
مهره مهر طلعتت ای قمر منیر من
طلعت آفتاب را طعنه بر انوری زده
خطبه حسن بر فلک کرده رخت به نام خود
بر زر و سیم مهر و مه سکه دلبری زده
جان مسیح از دمت گفته که همدمم ولی
از دم او، دمت دم آدمی و پری زده
معتکف در تو بر عرش نهاده متکا
سالک عشقت آستین بر سر سروری زده
بر سر کوی وحدتت عشق تو، ای خلیل جان!
از گل رویت آتشی در بت آزری زده
خاک نشین حضرتت یافته دولت ابد
بر ملکوت لامکان نوبت قیصری زده
ای ز در توانگرت پیش گدای کوی تو
صاحب تاج و سلطنت دم ز قلندری زده
هست نسیم زان جهت اعرف آشنا که او
بر در کعبه صفا حلقه حیدری زده
حسن تو در جهان جان تخت سکندری زده
روی تو شمس والضحی، خط تو نون والقلم
لوح و دوات و کلک را بر سر مشتری زده
دفتر لاله را رخت شسته ورق بر آب جو
خاتم حسن و لطف را ختم پیمبری زده
مهره مهر طلعتت ای قمر منیر من
طلعت آفتاب را طعنه بر انوری زده
خطبه حسن بر فلک کرده رخت به نام خود
بر زر و سیم مهر و مه سکه دلبری زده
جان مسیح از دمت گفته که همدمم ولی
از دم او، دمت دم آدمی و پری زده
معتکف در تو بر عرش نهاده متکا
سالک عشقت آستین بر سر سروری زده
بر سر کوی وحدتت عشق تو، ای خلیل جان!
از گل رویت آتشی در بت آزری زده
خاک نشین حضرتت یافته دولت ابد
بر ملکوت لامکان نوبت قیصری زده
ای ز در توانگرت پیش گدای کوی تو
صاحب تاج و سلطنت دم ز قلندری زده
هست نسیم زان جهت اعرف آشنا که او
بر در کعبه صفا حلقه حیدری زده
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
دلیل صبح سعادت، محمد عربی
چراغ شام قیامت، محمد عربی
مرا چو از صدف کاینات این در بود
درون بحر حقیقت، محمد عربی
امانتی که خدا وعده کرد در کونین
در او نکرده خیانت، محمد عربی
امام مذهب و ملت، شفیع روز جزا
نعیم اهل امانت، محمد عربی
به تشنه های قیامت که آبشان بدهند
چو ساقی لب کوثر، محمد عربی
مراد خلق جهان از بهشت معبود است
گواه لفظ شهادت، محمد عربی
نسیمی از در رحمت تو ناامید مباش
که می رسد به شفاعت، محمد عربی
چراغ شام قیامت، محمد عربی
مرا چو از صدف کاینات این در بود
درون بحر حقیقت، محمد عربی
امانتی که خدا وعده کرد در کونین
در او نکرده خیانت، محمد عربی
امام مذهب و ملت، شفیع روز جزا
نعیم اهل امانت، محمد عربی
به تشنه های قیامت که آبشان بدهند
چو ساقی لب کوثر، محمد عربی
مراد خلق جهان از بهشت معبود است
گواه لفظ شهادت، محمد عربی
نسیمی از در رحمت تو ناامید مباش
که می رسد به شفاعت، محمد عربی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵