عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۲
خدای داند کز غم چگونه رنجورم
غمان گیتی گنج است و من چو گنجورم
چو زیر طنبور از غم همی بنالم زار
بدل ز شادی و خوشی تهی چو طنبورم
بشهرهای خراسان و شهرهای عراق
چو آفتاب زرافشان عزیز و مشهورم
بشهر خویش دخیلم بحال خویش ذلیل
از آن چنینم کز شاه خویشتن دورم
از آن گهی که ز من دور گشت سایه مبر
بچشم یاران چون مزد خورده مزدورم
بگاه میر مرا امر بود بر همه شهر
کنون بپیش یکی هفت ساله مامورم
شده چو خانه زنبور با غم از ترکان
همی خلند بفرمانها چو زنبورم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳
از یار بریدن بسزا وار گزیدن
مستم ز بنفشه بسمن برگ گزیدن
چون سیم کشیده شده مویم بجوانی
از راز نهان کردن و اندیشه کشیدن
از بسکه سخندانم هر گونه بگویم
هستم گه و بیگاه بانگشت گزیدن
بسیار شدند انده و کم گشت نشاطم
ز اندیشه کم گفتن و بسیار شنیدن
اندیشه بسیار نهفتن بدل اندر
چون کوه کشیدن بود این صبر کشیدن
اندیشه بپوشیدن و بد مهر نمودن
تیمار خریدن بود و پرده دریدن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴
ای دل ترا بگفتم کز عاشقی حذر کن
بگذار نیکوان را وز مهرشان گذر کن
چون روی خوب بینی دیده فراز هم نه
چون تیر عشق بارد شرم و خرد سپر کن
فرمان من نبردی فرجام خود نجستی
پنداشتی که گویم هر ساعتی بتر کن
هر گام عاشقی را صدگونه در دور نجست
گر ایمنیت باد از عاشقی حذر کن
تا کام من برفتی در دام عشق ماندی
چونست روزگارت ما را یکی خبر کن
اکنون بصبر کردن ناید مراد حاصل
زین جاره با زمانی رو چاره دگر کن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱
همی گذشت بکوی اندرون بت مشکوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی
هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
چون جان و روان خویشتن داشتمت
دشمن بودی و دوست انگاشتمت
چون تو نبدی چنانکه پنداشتمت
از مهر تو بس کردم و بگذاشتمت
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
چشمم ز غمت بهر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم بزبان حال با خلق بگفت
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
گویند بهر درد بود صابر مرد
تا کی خورم اندوه و غم و حسرت و درد
تا کی ز فراق دوست فریاد کنم
در فرقت دوست صبر نتوانم کرد
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
خون جگر ما بقمی بیش نبود
وین دوزخ آه ما دمی بیش نبود
آن قطره خونابه که دل می گفتند
از دیده فرو ریخت نمی بیش نبود
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
با من ز قضای بد برآشفت دیار
آرام دلم یکی و خصمان بسیار
درمانده تر از من اندر آفاق بیار
مظلوم ز روزگار و مهجور زیار
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
چون کشته ببینم دو لب کرده فراز
وز جان تهی این قالب فرسوده به آز
بر بالینم نشسته می گوی بناز
که کشته ترا من و پشیمان شده باز
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
بنگر که چه گفت با دلم چشم براز
چشمی که نیامد از غم هجر فراز
گفتا که ازین گرستن دور و دراز
من رفتم و آن رفته دگر نامد باز
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ای گشته به بیداد و بدی کردن فاش
خواهم که کنم به وصل هجران تولاش
آن را که کنی همی پیاپی پاداش
خود را و مرا کرده به غم خوردن فاش
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
کوشم که بپوشم انده و نخروشم
پیدا کند این دو دیده تا کی پوشم
چون گفته بخردان همی بنیوشم
با زخم زمانه هرچه یکسر کوشم؟
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
تا دور شدی تو از من ای سرو روان
شد خون دلم به دو رخ از دیده روان
جانی و دلی داشتم ای سرو روان
در وصل تو دل دادم و در هجر تو جان
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
یوسف روئی کز او فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز ببوسه مهربان کرد دلم
وامروز نشانه غمان کرد دلم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
صد بوسه بدادمش بزیر کف پای
صد خواهش کردم که روی بر بنده نمای
نشنود که بود رأی او دیگر جای
خوبان همه صد روی بوند و یکرای
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
گر دل بوفای تو هبا داشتمی
این شهر ز جور خلق بگذاشتمی
من با تو اگر تخم بلا کاشتمی
نادیده شمردمی و برداشتمی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - تاسف از جوانی و یاد از گذشته
وداع و فرقت احباب و یاد عهد شباب
دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
زیاد این، رخ زردم در آب گشت غریق
ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
سرشک خون روان دل من است و لیک
سفید گشتن او را عجایب است عجاب
چو بر شود سوی چشمم ز دل بود چو عقیق
فرو چکد شده مانند لولوی خوشاب
هم آنچنان که اگر چند باشد آن گل سرخ
.......................... شود سفید گلاب
دریغ عمر گرامی و مدت شادی
دریغ عمر جوانی و صحبت احباب
رخ چو لاله سیماب من چو دید که بست
زمانه برد و بنا گوش من ز برف نقاب
به پژمرید بدینسان و بس عجب نبود
اگر به پژمرد از برف لاله سیراب
بدیع نیست ز بهر شباب و عمر عزیز
اگر سیاه کنم موی را همی به خضاب
اگر بسوک عزیزان کنند جامه سیاه
سیاه کردم من، موی خود بسوک شباب
ایا فریفته روزگار بی محصول
بعمر عاریت خویش تا کی این اعجاب
همیشه بر در تسلیم گرد از آنکه به جهد
برون نیاید هرگز سفینه از غرقاب
مکن گناه بامید آنکه گوئی هست
خدای عز و جل هر گناه را تواب
اگر شکار تذرو آرزو کنی رسدت
که قامت توخم آورد همچو چنگ عقاب
کنون که جفت شدی در دعا فزای بدان
که مر دعای تو را زود تر دهند جواب
همی نه بینی از روی تجربت که گمان
چو جفت گردد از او دور تو رود پرتاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - تاسف از درگذشت صدرالدین عبداللطیف خجندی و تهنیت به جمال الدین خجندی
در دیده ی زمانه، نشان حیا نماند
در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در ذم و قدح اهل نفاق و شکایت از مردم عراق و تخلص در مدح خواجه جمال الدین عثمان
شکست دور سپهرم بپایمال ز حیر
بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر
همی نفر نفر آید بلا بساخت من
از این نفر نفر ای دوستان، نفیر نفیر
چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بیدل و زور
ز خاک دیر نشین و ز چرخ زود مسیر
فلک به تعزیت عمر من در این ماتم
قبای ساده مرکز فرو زده است به قیر
غبار رکضت این ابلق سوار ادبار
ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر
مرا چو صبح نخستین زبان به بست فلک
چگونه حال شب خویشتن کنم تقریر
بر این نگینه مینا نشانده خون دلم
هزار آتش اندیشه از ره تهجیر
مرا به صنعت اکسیرور تبه شد دل
اگرچه آفت مغز است صنعت اکسیر
عجب شتر دلم از روزگار استر فعل
که ریش کاو گرفتم در این خراس زحیر
چو من سلیم دماغی شکسته دل نه سز است
که هست جمع سلامت مسلم از تکسیر
در این سواد که یک یونس است و سیصد حوت
در این خراب که یک یوسف است و پنجه بیر
چمانه فلک از صفو خرمی است تهی
خزانه ز می، از نقد مردمی است فقیر
پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند
اگر دو دست بیک پیرهن روند چو سیر
مخالفان لجوجند در ولایت طبع
بگاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر
چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی
چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
تو از هم قدمان بس خیال و سایه رفیق
تو را ز هم نفسان بس صبا و صبح و سمیر
مخواه شیر ز فرزند خواره، ما در طبع
چو قیر گشت عذارت بدار دست ز شیر
زمانه را سر تعذیب توست، ساخته باش
که از دو طرف عذارت پدید شد دو پذیر
بدین خیال در این روزها همیدارم
به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر
که گر ز صورت جنسی و نفس هم نفسی
نشان دهند نیابد مرا خیال پذیر
بطبع چرخ کمان شکل ناکسست چوزه
که بدرک است چو بهرام و بی حفاظ چوتیر
چو تیغ چو بین در عهد ما امیرانند
که نانشان نتوان زد ز هیچ وجه به تیر
دراز گوشی بر چار پائی افتاده
دراز گوش امیر و چهار پای سریر
من از تحیر این حال، بر سر آتش
من از تعجب این نقش، در خوی تشویر
در این میانه یکی در بکوفت، گفتم کیست؟
جواب گفت که: ابشر علی قدوم بشیر
نسیم وار به جستم، بفتح باب ز جای
چه دیدم؟ ابری، چون دست آفتاب مطیر
یکی شکفته گلستان به پیش من بنهاد
که آسمان لقب سدره داد و خاک سدیر
گرفته روح بر اغصان نخل هاش، کنام
شنوده عقل ز منقار بلبلانش صفیر
رسیده میوه شاخش، بساکنان دماغ
فتاده سایه بر کش، بسالکان ضمیر
شکوفه هاش فروزان بزیر برقع برگ
چو از وقایه ظلمت، جبین بدر منیر
صباش بر سر بازار خوف نخرید
بیک شعیر برودت، سموم هفت سعیر
چه بود؟ نوبر بستان طبع میرا نام
که بر علوم امام است و بر کلام امیر
مشار اهل معالی جمال دین عثمان
که مهر او به نجابت مؤید است و مشیر
در او، ز هر طرفی باز کرده بود رموز
که عذر ترک موالات بودشان تفسیر
مرا نشانده به هجر و نشانه چه؟ کاغذ
زمن بریده بقصد و بهانه چه؟ تقصیر
مرا عمامه غربت به بسته دیده و او
همی ز من طلبد ره بخانه تدبیر
علاج خویش ز من جست، تا بوجه فسوس
زمانه گفت: اثیرا قدالنجا بامیر
نیافتم زوفا بوی در بسیط عراق
هزار بار بجستم نقیرتا قطمیر
گر این دیار بدین چاشنی است، و ای امید
ور آن، برنگ دیار خود است و ای، اثیر
چو نبض واقعه من طبیب عشق بدید
چه گفت؟ گفت که این ورطه ایست سخت قعیر
تو از حرارت دل گشته ئی، نحیف چو موی
تو از تحمل غم گشته ئی، نزار چو زیر
ضماد صبر همی نه بدین دل مجروح
طلای اشک، همی کن بر این رخ چو زریر
بدین معالجه گربه شدی، شدی، ورنه
برو، بنال، که یا جابراً لکل کسیر