عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ایضا در مدح خان مشارالیه
نماز شام که خورشید ازین سرای سرور
گرفت راه سفر همچو عاشقان به ضرور
هلال عید ز اوج افق نمایان شد
نمود گوشه ی ابرو تجلی از سر طور
شکسته رنگ و ضعیف از جدایی خورشید
چنان که بیدلی از یار خویش افتد دور
غبار کلفت از بس که برده از دل ها
نسته گرد برو همچو ابروی مزدور
لبش به خنده ی عشرت شکفته همچون مست
ولی دلش ز کدورت گرفته چون مخمور
شکست ناخن او از برای چیست چنین
ز کار من گرهی چون نکرد هرگز دور
هلال نیست، که تا آسمان درین شب عید
به موج آمده از بزم می پرستان نور
کسی ندیده چنین مصرعی که تا سر زد
به روزگار شود در همان نفس مشهور
فلک ز پنجه ی خورشید چید یک ناخن
به تیغ کوه، که هیکل کند شب دیجور
به حیرتم چه ز فیروزه گون فلک می جست
به نوک تیشه ی زرین چو کوه نیشابور
مگر که خواست نگینی ازین کهن معدن
به دست آورد از بهر خاتم دستور
وزیر اعظم هند آن که نیر اعظم
ز رای روشن او کرده استفاده ی نور
فروغ ناصیه ی عقل، جملة الملکی
که هیچ راز جهان نیست بر دلش مستور
محیط دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان صدور
بلند مرتبه اسلام خان که دولت او
کشیده همچو فلک، دامن از غبار فتور
خدا صفات نیکوی بسی عطا کرده ست
یکی ز جمله عطاهای اوست شرم حضور
به دور خلقش، همچون فتیله ی عنبر
به جای دود برآید ز شمع کشته بخور
بود تجلی عرفان ز باطنش ظاهر
چو عکس باده ی لعل از صفای جام بلور
چو گنج خانه ز معماری عدالت او
خرابه های جهان شد به خشت زر معمور
حریم درگهش از فیض عام، می ماند
به بارگاه سلیمانی از وحوش و طیور
ز فکر رزق در ایام او به خاطر جمع
کمر گشوده نشیند به خانه ی خود مور
به باغ بخت حسودش ز تشنگی غنچه
برون فکنده زبان از دهن چو پسته ی شور
ز مهر خویش چنان گرم کرده دلها را
که می توان ز یخ آتش گرفت همچو بلور
به هرکجا که مربی شود بزرگی او
همه عقاب برآید ز بیضه ی عصفور
کجا به جوهر شمشیر اوست تیغ اجل
به ذوالفقار برابر نمی شود ساطور
به صبح حشر که بر بستر عدم هرکس
ز خواب چشم گشاید چو در سحر مخمور،
به گرد کشته ی پیکان او نگردد روح
که راه نیست مگس را به خانه ی زنبور
به عهد خلق خوش او که همچو موج زلال
کند درشتی خود را ز خویش سوهان دور،
ز بس ملایمت خارپشت، پنداری
که واژگونه به بر کرده پوستین سمور
رقوم خامه ی مشکین طراز او به ورق
سواد زلف بود بر بیاض چهره ی حور
برای حکم نوشتن قلم چو بردارد
قلمتراش شود تیغ بهمن و شاپور
دوات چینی، گاهی که پیش خویش نهد
دوات داری او آرزو کند فغفور
تبارک الله ازان کوثر دوات لقب
که شد تجلی ازو موج زن چو چشمه ی نور
برای لیقه ی او زلف خود بریده پری
ز چشم خویش درو ریخته سیاهی، حور
زهی به قصد شکار دل هنرسنجان
کمند خامه ی صیدافکن تو طره ی حور
قلم ز صورت خط تو بست از دعوی
زبان تیشه ی فرهاد و خامه ی شاپور
به پیش رای تو خورشید را فروغی نیست
چراغ روز ازین بیشتر ندارد نور
ترا ز تذکره ی اهل دولت این کافی ست
که جز به نیکی، نامت نمی شود مذکور
زبان ز موج ثنای تو می شود نمکین
نشد ز شورش دریا اگرچه ماهی شور
مخالف تو به گلبن کند چو دست دراز
ز غنچه خار برآید چو نیش از زنبور
به جای اشک، ز تاک بریده می ریزد
ز فیض عهد تو بر خاک، دانه ی انگور
به روزگار تو جمعیتی در آفاق است
که نیست غنچه ی گل را به باغ خنده ضرور
دهد ضمیر تو چون عرض نور، اندازد
چراغ پرتو خود را چو آفتاب به دور
حسود جاه ترا نسبتی به چاه کن است
که زنده است هنوز و فتاده گور به گور
چنان به دور تو زور از جهان برافتاده ست
که موج می چو کمان کباده شد بی زور
به این که از نظر همتت فتاده گهر
ز اشک حسرت او گشته آب دریا شور
کسی که وصف ضمیر ترا رقم سازد
چو شمع از سر کلکش بلند گردد نور
زمین ز پهلوی خصم تو از گرانجانی
بود به یر شکنجه چو بستر رنجور
شود چو بدرقه حفظ تو، از دل دریا
کند سلامت آتش چو عکس ماه عبور
به صد شکست، فلک ترک دشمنت نکند
در آسیا نتوان کرد دانه را بلغور
به روزگار تو اخگر برای کسب کمال
نشسته همچو فلاطون خم نشین به تنور
پی نثار حریم در تو شاهان را
هوا گرفت گهر از خزینه چون کافور
کسی که حسرت بزم ترا به خاک برد
شود چو صورت فانوس، گور او پرنور
خدایگانا! اکنون چهارده سال است
که بندگی توام کرده در جهان مشهور
ز هند رفت به ایران و روم آوازه
که شد سلیم ز اقبال، بنده ی دستور
چه رشک ها که نبردند همگنان بر من
رسید لطف تو نسبت به من ز بس به ظهور
اراده بود که تا یک نفس مرا باشد
به اختیار ازین آستان نگردم دور
ولی اراده ی من بود بر خلاف قضا
خلاف حکم قضا نیست خود مرا مقدور
کنون که موکب اقبال پادشاه جهان
ز اگره کرده به دولت عزیمت لاهور،
گمان نداشتم این را که ضعف و بیماری
کند چو ماه نوم از رکاب صاحب دور
من از کجا و ازین آستانه عزم سفر
من از کجا و جدایی ازین مقام حضور
کمند حادثه زین در کشان کشان بردم
هزار بند به بازو چو دسته ی طنبور
نه ذوق رفتن ایران، نه میل ماندن هند
میان روز و شبم چون سحر اسیر فتور
ز ضعف طالع و تأثیر روزگار چنین
که در جدایی این خاک درگهم معذور
ز آستان تو خواهم به سوی کعبه روم
که در حقیقت، جایی نرفته باشم دور
مرا به فاتحه ای توشه بخش این ره شو
که بی رضای تو رفتن نباشد از دستور
به عرض حال مکن لب سلیم آلوده
دعای بعد ثنا به که مدعا مذکور
برای حرص و قناعت همین دلیل بس است
که آب گوهر شیرین بود، ز دریا شور
همیشه در رمضان تا ز خواب برخیزد
یکی به قصد صبوحی، یکی به عزم سحور
زمان عمر محبان و دشمنانت باد
چو آخر رمضان و چو اول عاشور
گرفت راه سفر همچو عاشقان به ضرور
هلال عید ز اوج افق نمایان شد
نمود گوشه ی ابرو تجلی از سر طور
شکسته رنگ و ضعیف از جدایی خورشید
چنان که بیدلی از یار خویش افتد دور
غبار کلفت از بس که برده از دل ها
نسته گرد برو همچو ابروی مزدور
لبش به خنده ی عشرت شکفته همچون مست
ولی دلش ز کدورت گرفته چون مخمور
شکست ناخن او از برای چیست چنین
ز کار من گرهی چون نکرد هرگز دور
هلال نیست، که تا آسمان درین شب عید
به موج آمده از بزم می پرستان نور
کسی ندیده چنین مصرعی که تا سر زد
به روزگار شود در همان نفس مشهور
فلک ز پنجه ی خورشید چید یک ناخن
به تیغ کوه، که هیکل کند شب دیجور
به حیرتم چه ز فیروزه گون فلک می جست
به نوک تیشه ی زرین چو کوه نیشابور
مگر که خواست نگینی ازین کهن معدن
به دست آورد از بهر خاتم دستور
وزیر اعظم هند آن که نیر اعظم
ز رای روشن او کرده استفاده ی نور
فروغ ناصیه ی عقل، جملة الملکی
که هیچ راز جهان نیست بر دلش مستور
محیط دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان صدور
بلند مرتبه اسلام خان که دولت او
کشیده همچو فلک، دامن از غبار فتور
خدا صفات نیکوی بسی عطا کرده ست
یکی ز جمله عطاهای اوست شرم حضور
به دور خلقش، همچون فتیله ی عنبر
به جای دود برآید ز شمع کشته بخور
بود تجلی عرفان ز باطنش ظاهر
چو عکس باده ی لعل از صفای جام بلور
چو گنج خانه ز معماری عدالت او
خرابه های جهان شد به خشت زر معمور
حریم درگهش از فیض عام، می ماند
به بارگاه سلیمانی از وحوش و طیور
ز فکر رزق در ایام او به خاطر جمع
کمر گشوده نشیند به خانه ی خود مور
به باغ بخت حسودش ز تشنگی غنچه
برون فکنده زبان از دهن چو پسته ی شور
ز مهر خویش چنان گرم کرده دلها را
که می توان ز یخ آتش گرفت همچو بلور
به هرکجا که مربی شود بزرگی او
همه عقاب برآید ز بیضه ی عصفور
کجا به جوهر شمشیر اوست تیغ اجل
به ذوالفقار برابر نمی شود ساطور
به صبح حشر که بر بستر عدم هرکس
ز خواب چشم گشاید چو در سحر مخمور،
به گرد کشته ی پیکان او نگردد روح
که راه نیست مگس را به خانه ی زنبور
به عهد خلق خوش او که همچو موج زلال
کند درشتی خود را ز خویش سوهان دور،
ز بس ملایمت خارپشت، پنداری
که واژگونه به بر کرده پوستین سمور
رقوم خامه ی مشکین طراز او به ورق
سواد زلف بود بر بیاض چهره ی حور
برای حکم نوشتن قلم چو بردارد
قلمتراش شود تیغ بهمن و شاپور
دوات چینی، گاهی که پیش خویش نهد
دوات داری او آرزو کند فغفور
تبارک الله ازان کوثر دوات لقب
که شد تجلی ازو موج زن چو چشمه ی نور
برای لیقه ی او زلف خود بریده پری
ز چشم خویش درو ریخته سیاهی، حور
زهی به قصد شکار دل هنرسنجان
کمند خامه ی صیدافکن تو طره ی حور
قلم ز صورت خط تو بست از دعوی
زبان تیشه ی فرهاد و خامه ی شاپور
به پیش رای تو خورشید را فروغی نیست
چراغ روز ازین بیشتر ندارد نور
ترا ز تذکره ی اهل دولت این کافی ست
که جز به نیکی، نامت نمی شود مذکور
زبان ز موج ثنای تو می شود نمکین
نشد ز شورش دریا اگرچه ماهی شور
مخالف تو به گلبن کند چو دست دراز
ز غنچه خار برآید چو نیش از زنبور
به جای اشک، ز تاک بریده می ریزد
ز فیض عهد تو بر خاک، دانه ی انگور
به روزگار تو جمعیتی در آفاق است
که نیست غنچه ی گل را به باغ خنده ضرور
دهد ضمیر تو چون عرض نور، اندازد
چراغ پرتو خود را چو آفتاب به دور
حسود جاه ترا نسبتی به چاه کن است
که زنده است هنوز و فتاده گور به گور
چنان به دور تو زور از جهان برافتاده ست
که موج می چو کمان کباده شد بی زور
به این که از نظر همتت فتاده گهر
ز اشک حسرت او گشته آب دریا شور
کسی که وصف ضمیر ترا رقم سازد
چو شمع از سر کلکش بلند گردد نور
زمین ز پهلوی خصم تو از گرانجانی
بود به یر شکنجه چو بستر رنجور
شود چو بدرقه حفظ تو، از دل دریا
کند سلامت آتش چو عکس ماه عبور
به صد شکست، فلک ترک دشمنت نکند
در آسیا نتوان کرد دانه را بلغور
به روزگار تو اخگر برای کسب کمال
نشسته همچو فلاطون خم نشین به تنور
پی نثار حریم در تو شاهان را
هوا گرفت گهر از خزینه چون کافور
کسی که حسرت بزم ترا به خاک برد
شود چو صورت فانوس، گور او پرنور
خدایگانا! اکنون چهارده سال است
که بندگی توام کرده در جهان مشهور
ز هند رفت به ایران و روم آوازه
که شد سلیم ز اقبال، بنده ی دستور
چه رشک ها که نبردند همگنان بر من
رسید لطف تو نسبت به من ز بس به ظهور
اراده بود که تا یک نفس مرا باشد
به اختیار ازین آستان نگردم دور
ولی اراده ی من بود بر خلاف قضا
خلاف حکم قضا نیست خود مرا مقدور
کنون که موکب اقبال پادشاه جهان
ز اگره کرده به دولت عزیمت لاهور،
گمان نداشتم این را که ضعف و بیماری
کند چو ماه نوم از رکاب صاحب دور
من از کجا و ازین آستانه عزم سفر
من از کجا و جدایی ازین مقام حضور
کمند حادثه زین در کشان کشان بردم
هزار بند به بازو چو دسته ی طنبور
نه ذوق رفتن ایران، نه میل ماندن هند
میان روز و شبم چون سحر اسیر فتور
ز ضعف طالع و تأثیر روزگار چنین
که در جدایی این خاک درگهم معذور
ز آستان تو خواهم به سوی کعبه روم
که در حقیقت، جایی نرفته باشم دور
مرا به فاتحه ای توشه بخش این ره شو
که بی رضای تو رفتن نباشد از دستور
به عرض حال مکن لب سلیم آلوده
دعای بعد ثنا به که مدعا مذکور
برای حرص و قناعت همین دلیل بس است
که آب گوهر شیرین بود، ز دریا شور
همیشه در رمضان تا ز خواب برخیزد
یکی به قصد صبوحی، یکی به عزم سحور
زمان عمر محبان و دشمنانت باد
چو آخر رمضان و چو اول عاشور
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - تعریف قصر خان مذکور و ستایش او
نشود خاک تا به روز شمار
همچو خورشید، پنجه ی معمار
که عجب رونقی به عالم داد
زین همایون بنای فیض آثار
کرده برگ شکوفه ی باغش
باد را همچو ابر، گوهربار
بس که سامان خرمی دارد
از نم ابر فیض این گلزار،
گم شود در میان سبزه، اگر
نشود بوی گل به باد سوار
در فضایش ز بس که کیفیت
می زند جوش از نسیم بهار،
همچو مستان به هر خیابانش
صبح از پی کشان برد دستار
نبرد ره به این چمن، هرچند
در همه کوچه ای دویده غبار
سبد گلفروش را ماند
خانه ی بلبلان این گلزار
شاخ زنبق که مشرف گل اوست
دارد از غنچه در میان طومار
جوی آبی ست سایه ی سروش
که گذشتن ازان بود دشوار
زین لطافت که هست با خاکش
افتدش رخنه ای چو بر دیوار،
در زمان همچو چاک جامه ی گل
باغبان دوزدش به سوزن خار
در بنای عمارتش، گویی
آینه جای خشت رفته به کار
گوهر شبچراغ برده درو
روشنایی ز مهره ی دیوار
دارد از ابر فیض در همه فصل
پشت بامش هوای روی بهار
از صفا بس که گشته عکس پذیر
این طربخانه را در و دیوار،
شده از کثرت نظارگیان
همچو آیینه خانه، صورت کار
بود از نکهت گل قالی
روزنش ناف آهوی تاتار
در فضایش که رشک فردوس است
پای غم کوته است همچون مار
در حریمش چو پا نهی، بینی
مردمی ها ز صورت دیوار
کی نسیمی قدم نهاد درو
که به تعظیم برنخاست غبار
بس که رنگینی جهان جمع است
در فضایش چو ساحت گلزار،
به تماشا چو پا نهاده درو
یافته رنگ رفته را بیمار
گفته هردم درو به یکدیگر
نقش قالی و صورت دیوار،
که درین گلشن بهشت آیین
باد گسترده تا به روز شمار،
بزم اسلام خان که ساغر جم
نیست آنجا قبول دردی خوار
آن که شد در بهار تربیتش
قابل کار و بار، دست چنار
آن هزبرافکنی که از جرأت
بودش روز جنگ، روز شکار
شد ازو زهره ی نهنگان آب
تلخ ازان است آب دریابار
کوه چون سنگ پشت، سردزدد
هرگه افروخت تیغ برق آثار
در تن اوست حلقه های زره
چشمه سار دیار رستمدار
خوشی دور عدل او افکند
سایه تا بر جهان چو ابر بهار،
نعره ی شیر شد غزالان را
از نیستان صدای موسیقار
در صلاح جهان عدالت او
سرکشی خوش ندارد از اشرار
باغبان چمن بود دلگیر
از درختان شاخ بر دیوار
از کف او به بحر آشوب است
موج خود را ازان کشد به کنار
دشمنش را رهی که در پیش است
میل فرسنگ اوست لوح مزار
بس که امنیت از عدالت او
پاسبان شد به کوچه و بازار،
خال خوبان، نشیمن خود را
همچو هندو ز خط کشیده حصار
گوهر گوشوار خصمش نیست
همچو ضحاک، غیر بیضه ی مار
طوطیان را ز لذت مدحش
می کند کار نیشکر، منقار
سفره ی نعمتش به صفه ی فیض
آسمانی ست با زمین هموار
گردباد از نهیب تمکینش
خشک گردد به جای خود چو منار
بار سنگین حلم او به زمین
کرده کوهان کوه را هموار
در بهار عدالتش که کسی
جز ستمکر نمی کشد آزار،
داغ ها شد ز بس نصیب پلنگ
لاله بی داغ روید از کهسار
ای ز قانون مهربانی تو
نقش بالین، طیب هر بیمار
نام گل هرکه بی رضای تو برد
شد چو ماهی زبان او پرخار
چه عجب گر حسود بزم ترا
ندهد گردش جهان آزار
شد ز همواری خرابه ی او
سیل چون موج بوریا هموار
سرورا! از پی دعای تو کرد
بر زبان قلم دو قطعه گذار
تا درین چارباغ عقل فریب
بود از قصر آفتاب آثار
این بنا را که روضه ی خلد است
چون هما باد سایه ات معمار
تا دلیران به دلربایی خصم
کاکل سر کنند زلف عقار
باد در پیش پیش خیل ظفر
نیزه ی مردافکنت سردار
همچو خورشید، پنجه ی معمار
که عجب رونقی به عالم داد
زین همایون بنای فیض آثار
کرده برگ شکوفه ی باغش
باد را همچو ابر، گوهربار
بس که سامان خرمی دارد
از نم ابر فیض این گلزار،
گم شود در میان سبزه، اگر
نشود بوی گل به باد سوار
در فضایش ز بس که کیفیت
می زند جوش از نسیم بهار،
همچو مستان به هر خیابانش
صبح از پی کشان برد دستار
نبرد ره به این چمن، هرچند
در همه کوچه ای دویده غبار
سبد گلفروش را ماند
خانه ی بلبلان این گلزار
شاخ زنبق که مشرف گل اوست
دارد از غنچه در میان طومار
جوی آبی ست سایه ی سروش
که گذشتن ازان بود دشوار
زین لطافت که هست با خاکش
افتدش رخنه ای چو بر دیوار،
در زمان همچو چاک جامه ی گل
باغبان دوزدش به سوزن خار
در بنای عمارتش، گویی
آینه جای خشت رفته به کار
گوهر شبچراغ برده درو
روشنایی ز مهره ی دیوار
دارد از ابر فیض در همه فصل
پشت بامش هوای روی بهار
از صفا بس که گشته عکس پذیر
این طربخانه را در و دیوار،
شده از کثرت نظارگیان
همچو آیینه خانه، صورت کار
بود از نکهت گل قالی
روزنش ناف آهوی تاتار
در فضایش که رشک فردوس است
پای غم کوته است همچون مار
در حریمش چو پا نهی، بینی
مردمی ها ز صورت دیوار
کی نسیمی قدم نهاد درو
که به تعظیم برنخاست غبار
بس که رنگینی جهان جمع است
در فضایش چو ساحت گلزار،
به تماشا چو پا نهاده درو
یافته رنگ رفته را بیمار
گفته هردم درو به یکدیگر
نقش قالی و صورت دیوار،
که درین گلشن بهشت آیین
باد گسترده تا به روز شمار،
بزم اسلام خان که ساغر جم
نیست آنجا قبول دردی خوار
آن که شد در بهار تربیتش
قابل کار و بار، دست چنار
آن هزبرافکنی که از جرأت
بودش روز جنگ، روز شکار
شد ازو زهره ی نهنگان آب
تلخ ازان است آب دریابار
کوه چون سنگ پشت، سردزدد
هرگه افروخت تیغ برق آثار
در تن اوست حلقه های زره
چشمه سار دیار رستمدار
خوشی دور عدل او افکند
سایه تا بر جهان چو ابر بهار،
نعره ی شیر شد غزالان را
از نیستان صدای موسیقار
در صلاح جهان عدالت او
سرکشی خوش ندارد از اشرار
باغبان چمن بود دلگیر
از درختان شاخ بر دیوار
از کف او به بحر آشوب است
موج خود را ازان کشد به کنار
دشمنش را رهی که در پیش است
میل فرسنگ اوست لوح مزار
بس که امنیت از عدالت او
پاسبان شد به کوچه و بازار،
خال خوبان، نشیمن خود را
همچو هندو ز خط کشیده حصار
گوهر گوشوار خصمش نیست
همچو ضحاک، غیر بیضه ی مار
طوطیان را ز لذت مدحش
می کند کار نیشکر، منقار
سفره ی نعمتش به صفه ی فیض
آسمانی ست با زمین هموار
گردباد از نهیب تمکینش
خشک گردد به جای خود چو منار
بار سنگین حلم او به زمین
کرده کوهان کوه را هموار
در بهار عدالتش که کسی
جز ستمکر نمی کشد آزار،
داغ ها شد ز بس نصیب پلنگ
لاله بی داغ روید از کهسار
ای ز قانون مهربانی تو
نقش بالین، طیب هر بیمار
نام گل هرکه بی رضای تو برد
شد چو ماهی زبان او پرخار
چه عجب گر حسود بزم ترا
ندهد گردش جهان آزار
شد ز همواری خرابه ی او
سیل چون موج بوریا هموار
سرورا! از پی دعای تو کرد
بر زبان قلم دو قطعه گذار
تا درین چارباغ عقل فریب
بود از قصر آفتاب آثار
این بنا را که روضه ی خلد است
چون هما باد سایه ات معمار
تا دلیران به دلربایی خصم
کاکل سر کنند زلف عقار
باد در پیش پیش خیل ظفر
نیزه ی مردافکنت سردار
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید کوکبه ی موکب همایون فال
سعادت دو جهانش چو سایه در دنبال
چه موکبی، که چو خیل ستاره نزدیک است
که آسمان به رهش چون زمین شود پامال
ز فوج کشتی لشکر، فضای لجه ی گنگ
بود سپهر کبودی درو هزار هلال
سحاب فیض به بنگاله گشت سایه فکن
به مدعای خود ای سبزه همچو سرو ببال
سپهرمرتبه، اسلام خان مهرضمیر
محیط دانش و فضل و جهان جاه و جلال
ز شوق مقدمش از جزر و مد خود دریا
به رود گنگ برآمد برای استقبال
به کام ز فیض قدوم او ماهی
شده زبان ز پی شکر ایزد متعال
سفینه کرد ازان جای گوهرش دریا
که هست کاسه ی چوبین، خزینه ی ابدال
برای مردم بنگاله کشتی او شد
هلال عید کزان ذوق می کنند اطفال
ز عهد او که بهار نشاط این چمن است
شد از شراب طرب، جام لاله مالامال
ز بس رسیده به پایان، غم گرفتاران
به پای فاخته شد طوق گردنش خلخال
سفینه از زرگل گشت گنج بادآورد
نثار بر رهش آرد ز باغ بس که شمال
به چشم روشن خود می خورد قسم خورشید
که مثل او به جهان کس ندیده ام تا حال
سپهر صدرنشین سجده می کند صد جا
گرش به مجلس خود جا دهد به صف نعال
به روزگار اثر کرده آنچنان لطفش
که شد ز تربیت شعله، نخل موم نهال
خورد ز خون نهنگ آب، شاخ مرجانش
در آن محیط که افتد ز تیغ او تمثال
ز برق شعله ی تیغش دل گداخته است
که چشمه چشمه روان است از عروق جبال
عنان او نتواند گرفت دست قضا
کمان او نتواند کشید رستم زال
خیال تیغش اگر بگذرد به خاطر شیر
شود دو نیم دلش همچو نقش پای غزال
گشاده ناصیه خلق او به دشمن و دوست
گره ندیده بر ابروی او کسی چو هلال
ز جوی تربیتش آب خورده همچون من
قلم که یافته سررشته ی سخن از نال
ز التفات هما نیست غیر ازین غرضی
که اره بر سر خصمش نهد ز سایه ی بال
به عهد او پی تعمیر خانه ی بلبل
به خاک بیزی صیاد، دام شد غربال
به روی صفحه گذارد چو کلک مشک آلود
چو صفر، حسن خطش دل برد ز نقطه ی خال
شگفت نیست که مرغ کباب را گردد
ز ابر تربیتش سبز همچو طوطی بال
اگر اشاره ی ابروی حفظ او باشد
کند محافظت آب چون زره غربال
به ناوکش نتوان راه ترکتازی بست
ازین چه سود که شد کوچه بند، ناف غزال
به جرم این که چو مستان به شب فغان می کرد
کشید شحنه ی عدلش ز پشت کوس دوال
غرض نبودی اگر مدح او، چو پروانه
چراغ آینه می سوخت طوطیان را بال
به بزم او ز پی رقص ذره و خورشید
نوای عیش به این قول سر کند قوال
زهی ز ابر کفت هر گیاه خشک، نهال
همای جود تو چون آفتاب زرین بال
به روزگار سلیمانی تو نیست عجب
به شیر مرغ اگر پرورش دهند اطفال
نسیم خلق تو گر بگذرد به دشت ختن
چو بیدمشک کند نافه گل ز شاخ غزال
غبار ز آینه خیزد چنان که ابر از آب
عروس طبع تو خواهد کند چو عرض جمال
کبوتری که گرفت از تو خط آزادی
بود چو برج کبوتر، به دام فارغ بال
مروت تو کند عذرخواهی از بلبل
در انجمن گل قالی اگر شود پامال
چنان به عهد تو شد رسم مهربانی عام
که می زنند به دیوانه چوب گل اطفال
به کشوری که درو حفظ توست، همچون ابر
ز جویبار توان آب برد در غربال
جواب دعوی صد خصم را دهد یک دم
زبان تیغ تو ای وای اگر نبودی لال
برای خوردن زخم تو خصم چون ماهی
ز استخوان تن خویش ساخته ست خلال
ثنا بس است سلیم، این زمان دعا سر کن
که اختصار سخن خوشتر است در همه حال
همیشه مرغ نگه تا ز آشیانه ی چشم
ز شوق دانه ی خال بتان گشاید بال
لباس هستی، یکرنگ نیستی بادا
حسود جاه ترا چون به روی زنگی خال
سعادت دو جهانش چو سایه در دنبال
چه موکبی، که چو خیل ستاره نزدیک است
که آسمان به رهش چون زمین شود پامال
ز فوج کشتی لشکر، فضای لجه ی گنگ
بود سپهر کبودی درو هزار هلال
سحاب فیض به بنگاله گشت سایه فکن
به مدعای خود ای سبزه همچو سرو ببال
سپهرمرتبه، اسلام خان مهرضمیر
محیط دانش و فضل و جهان جاه و جلال
ز شوق مقدمش از جزر و مد خود دریا
به رود گنگ برآمد برای استقبال
به کام ز فیض قدوم او ماهی
شده زبان ز پی شکر ایزد متعال
سفینه کرد ازان جای گوهرش دریا
که هست کاسه ی چوبین، خزینه ی ابدال
برای مردم بنگاله کشتی او شد
هلال عید کزان ذوق می کنند اطفال
ز عهد او که بهار نشاط این چمن است
شد از شراب طرب، جام لاله مالامال
ز بس رسیده به پایان، غم گرفتاران
به پای فاخته شد طوق گردنش خلخال
سفینه از زرگل گشت گنج بادآورد
نثار بر رهش آرد ز باغ بس که شمال
به چشم روشن خود می خورد قسم خورشید
که مثل او به جهان کس ندیده ام تا حال
سپهر صدرنشین سجده می کند صد جا
گرش به مجلس خود جا دهد به صف نعال
به روزگار اثر کرده آنچنان لطفش
که شد ز تربیت شعله، نخل موم نهال
خورد ز خون نهنگ آب، شاخ مرجانش
در آن محیط که افتد ز تیغ او تمثال
ز برق شعله ی تیغش دل گداخته است
که چشمه چشمه روان است از عروق جبال
عنان او نتواند گرفت دست قضا
کمان او نتواند کشید رستم زال
خیال تیغش اگر بگذرد به خاطر شیر
شود دو نیم دلش همچو نقش پای غزال
گشاده ناصیه خلق او به دشمن و دوست
گره ندیده بر ابروی او کسی چو هلال
ز جوی تربیتش آب خورده همچون من
قلم که یافته سررشته ی سخن از نال
ز التفات هما نیست غیر ازین غرضی
که اره بر سر خصمش نهد ز سایه ی بال
به عهد او پی تعمیر خانه ی بلبل
به خاک بیزی صیاد، دام شد غربال
به روی صفحه گذارد چو کلک مشک آلود
چو صفر، حسن خطش دل برد ز نقطه ی خال
شگفت نیست که مرغ کباب را گردد
ز ابر تربیتش سبز همچو طوطی بال
اگر اشاره ی ابروی حفظ او باشد
کند محافظت آب چون زره غربال
به ناوکش نتوان راه ترکتازی بست
ازین چه سود که شد کوچه بند، ناف غزال
به جرم این که چو مستان به شب فغان می کرد
کشید شحنه ی عدلش ز پشت کوس دوال
غرض نبودی اگر مدح او، چو پروانه
چراغ آینه می سوخت طوطیان را بال
به بزم او ز پی رقص ذره و خورشید
نوای عیش به این قول سر کند قوال
زهی ز ابر کفت هر گیاه خشک، نهال
همای جود تو چون آفتاب زرین بال
به روزگار سلیمانی تو نیست عجب
به شیر مرغ اگر پرورش دهند اطفال
نسیم خلق تو گر بگذرد به دشت ختن
چو بیدمشک کند نافه گل ز شاخ غزال
غبار ز آینه خیزد چنان که ابر از آب
عروس طبع تو خواهد کند چو عرض جمال
کبوتری که گرفت از تو خط آزادی
بود چو برج کبوتر، به دام فارغ بال
مروت تو کند عذرخواهی از بلبل
در انجمن گل قالی اگر شود پامال
چنان به عهد تو شد رسم مهربانی عام
که می زنند به دیوانه چوب گل اطفال
به کشوری که درو حفظ توست، همچون ابر
ز جویبار توان آب برد در غربال
جواب دعوی صد خصم را دهد یک دم
زبان تیغ تو ای وای اگر نبودی لال
برای خوردن زخم تو خصم چون ماهی
ز استخوان تن خویش ساخته ست خلال
ثنا بس است سلیم، این زمان دعا سر کن
که اختصار سخن خوشتر است در همه حال
همیشه مرغ نگه تا ز آشیانه ی چشم
ز شوق دانه ی خال بتان گشاید بال
لباس هستی، یکرنگ نیستی بادا
حسود جاه ترا چون به روی زنگی خال
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید موسم نوروز و شد جهان خرم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - ایضا در مدح خان مزبور
به راه عشق بود نسخه ی پریشانی
مرا ز نقش قدم تا به نقش پیشانی
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
کسی مباد چو من در طلسم حیرانی
چو رهزنی که به دنبال کاروان افتد
فتاده در پی کردار من پشیمانی
ز فکرکار خودم یک نفس رهایی نیست
چو غنچه ام به گریبان خویش زندانی
تبسم که ندانم نمک فشان گردید
که داغ بر جگرم می کند نمکدانی
پی خرابی ما سیل گو مکش زحمت
که خانه زاد اسیران اوست ویرانی
ز شوق روی تو از آب چشم من گردون
به تنگ آمده با این فراخ دامانی
به یاد زلف سیاه تو، رفته رفته شود
درازتر شب من همچو موی زندانی
ز شوق سجده ی خاک در تو کاسته ام
نمانده همچو هلالم به غیر پیشانی
ز شوق دیدن رویت چو شمع می ترسم
که کار رشته ی عمرم کشد به مژگانی
کسی نبوده به رسوایی دلم در عشق
که جامه ای ست بر اندام شعله عریانی
ز آستین چه عجب کوتهی، که همچون گل
ندیده ام ز گریبان خود، گریبانی
چو ریخت خون مرا آسمان چه حاصل ازین
که از ستاره به خاکم کند گل افشانی
ذخیره ای که دلی جمع ازان کنم زکجاست
چو زلف در گرهم نیست جز پریشانی
بقا طلب مکن از حاصل جهان ای دل
که چون حنا به کف دست می شود فانی
صفات نفس تو ازان عقل می کند تکرار
که از حجاب ترا رو دهد پشیمانی
صدای گربه دهد در چمن ازان طاووس
که بید را کند آشفته زان نواخوانی
اگرچه دوری احباب بر تو دشوار است
بود به پیش فلک در کمال آسانی
مرا ز دل نگشاید کسی گره از مهر
که ناخنش نشود چون هلال نورانی
به جامه تکیه ندارم چو صورت دیبا
چو شعله گرم بود پشت من به عریانی
ز آسمان به سرم نیست منتی هرگز
چو صبح، کوکب من می دمد ز پیشانی
ز جستجو ننشینم به راه شوق ای چرخ
رهم ز کعبه ی مقصود اگر بگردانی
اشاره ی خم ابروی مهر، قبله نماست
برای سجده مرا سوی کعبه ی ثانی
حریم درگه خان، کز پی سجودش گشت
چو ماه نو همه تن آفتاب، پیشانی
سپهر مرتبه اسلام خان که بر عالم
چو آفتاب کند پنجه اش زرافشانی
مجال بار نیابد به درگهش خورشید
دهد به سایه ی دیوار خود چو دربانی
هزار نکته به یک حرف گرددش معلوم
سخن بیار و ببین پایه ی سخندانی
ز دولت و زفضلیت، نشسته پنداری
فراز تخت سکندر، حکیم یونانی
به دست لطف چو مشاطه ی جهان گردد
به چشم مور کشد سرمه ی سلیمانی
به عهد ابر گهر بار دست او دارد
رواج تاج مرصع، کلاه بارانی
هوای گلشن بزمش چنان خوش افتاده ست
که می کند به سر شمع، دود، ریحانی
به جرم فتنه گری در زمان عدلش حسن
بود همیشه به بند نقاب زندانی
به قصد آن که نهد دشمنش بر آن پهلو
به تیغ سبزه کند موج آب سوهانی
ز بس که دست حوادث شد از جهان کوتاه
ز عدل او که بر آفاق باد ارزانی،
سفینه را سوی ساحل به پشت خویش برد
نهنگ چون کشف، از ورطه های طوفانی
زهی فرشته خصالی که از سر تظعیم
قلم به راه ثنایت رود به پیشانی
به مجلس تو که برج شرف بود، خورشید
نهاده بر سر نوروز، تاج سلطانی
ز شوق بزم تو می دید سرگران خود را
کشید شیشه ی می خون ازان ز پیشانی
چنان به دور تو عالم به فکر معموری ست
که سیل کرده فراموش، رسم ویرانی
خیال بزم تو پروانه ای که با خود برد
چراغ بر سر خاکش کند گل افشانی
هوس به خوان عطای تو چون رسد، گردد
چو آسمان شکمی، چون ستاره دندانی
شود چو رشحه فشان ابر همت تو، نهد
حباب بر سر دریا کلاه بارانی
به روزگار تو امنیتی در آفاق است
که مرغ بیضه نهد در تنور بریانی
ز شوق آن که سوی درگهت کند پرواز
چو مرغ، بال ز ابرو گشاده پیشانی
ز بیم آن که برآرد کفت ز دریا، گرد
صدف چو نقش پی ناقه شد بیابانی
به کشوری که سپاهت گذشت، نیست عجب
اگر غبار کند همچو سیل ویرانی
چو آسمان نظرت نیست جز به صفحه ی مهر
جهان خراب شود گر ورق بگردانی
چها که با دل دشمن نکرد پیکانت
کسی ندیده ز یک قطره آب طوفانی
کسی که بزم ترا دیده است، می داند
که بلبل از چه کند در چمن نواخوانی
نشانه ای به جهان مانده از شب معراج
به زیر ران تو شبدیز ماه پیشانی
تکاوری که نماید به زیر زین طلا
نمونه ی شب عید و هلال نورانی
به سان ابر، ولی ابر موسم نوروز
به رنگ سرمه، ولی سرمه ی سلیمانی
چو او به جلوه درآید ز جای خود چو غبار
زمین گریزد از شرم تنگ میدانی
به وقت حمله بود خصم را بلای سیاه
به گاه جلوه گری، دوست را تن آسانی
ز تازیانه اگر سایه افتدش به سرین
گل کفل شود او را نشان پیشانی
بود به دعوی تندی چو گوی در میدان
بتاز توسن خود گو سپهر چوگانی
بساط عقل گرانمایه را کند پامال
به جلوه های فریبنده همچو حیرانی
به وقت جلوه گری، شوخ همچو اهل عراق
به گاه شیهه، خوش آهنگ چون خراسانی
چو حور کآینه با زلف خویش پاک کند
برد غبار ز دل ها به کاکل افشانی
چو اهل هند سیاه است و اصل او ز عرب
کسی ندیده چنین شهری بیابانی
چو هندو، این حبشی را به عکس آید کار
که داغ سوخته بر ران به جای پیشانی
ز دولت تو بود زر خریده هندویی
که زیورش شده از جل، لباس سلطانی
همیشه تا که گران قیمت است توسن عمر
چو عمر باد ترا این تکاور ارزانی
مرا ز نقش قدم تا به نقش پیشانی
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
کسی مباد چو من در طلسم حیرانی
چو رهزنی که به دنبال کاروان افتد
فتاده در پی کردار من پشیمانی
ز فکرکار خودم یک نفس رهایی نیست
چو غنچه ام به گریبان خویش زندانی
تبسم که ندانم نمک فشان گردید
که داغ بر جگرم می کند نمکدانی
پی خرابی ما سیل گو مکش زحمت
که خانه زاد اسیران اوست ویرانی
ز شوق روی تو از آب چشم من گردون
به تنگ آمده با این فراخ دامانی
به یاد زلف سیاه تو، رفته رفته شود
درازتر شب من همچو موی زندانی
ز شوق سجده ی خاک در تو کاسته ام
نمانده همچو هلالم به غیر پیشانی
ز شوق دیدن رویت چو شمع می ترسم
که کار رشته ی عمرم کشد به مژگانی
کسی نبوده به رسوایی دلم در عشق
که جامه ای ست بر اندام شعله عریانی
ز آستین چه عجب کوتهی، که همچون گل
ندیده ام ز گریبان خود، گریبانی
چو ریخت خون مرا آسمان چه حاصل ازین
که از ستاره به خاکم کند گل افشانی
ذخیره ای که دلی جمع ازان کنم زکجاست
چو زلف در گرهم نیست جز پریشانی
بقا طلب مکن از حاصل جهان ای دل
که چون حنا به کف دست می شود فانی
صفات نفس تو ازان عقل می کند تکرار
که از حجاب ترا رو دهد پشیمانی
صدای گربه دهد در چمن ازان طاووس
که بید را کند آشفته زان نواخوانی
اگرچه دوری احباب بر تو دشوار است
بود به پیش فلک در کمال آسانی
مرا ز دل نگشاید کسی گره از مهر
که ناخنش نشود چون هلال نورانی
به جامه تکیه ندارم چو صورت دیبا
چو شعله گرم بود پشت من به عریانی
ز آسمان به سرم نیست منتی هرگز
چو صبح، کوکب من می دمد ز پیشانی
ز جستجو ننشینم به راه شوق ای چرخ
رهم ز کعبه ی مقصود اگر بگردانی
اشاره ی خم ابروی مهر، قبله نماست
برای سجده مرا سوی کعبه ی ثانی
حریم درگه خان، کز پی سجودش گشت
چو ماه نو همه تن آفتاب، پیشانی
سپهر مرتبه اسلام خان که بر عالم
چو آفتاب کند پنجه اش زرافشانی
مجال بار نیابد به درگهش خورشید
دهد به سایه ی دیوار خود چو دربانی
هزار نکته به یک حرف گرددش معلوم
سخن بیار و ببین پایه ی سخندانی
ز دولت و زفضلیت، نشسته پنداری
فراز تخت سکندر، حکیم یونانی
به دست لطف چو مشاطه ی جهان گردد
به چشم مور کشد سرمه ی سلیمانی
به عهد ابر گهر بار دست او دارد
رواج تاج مرصع، کلاه بارانی
هوای گلشن بزمش چنان خوش افتاده ست
که می کند به سر شمع، دود، ریحانی
به جرم فتنه گری در زمان عدلش حسن
بود همیشه به بند نقاب زندانی
به قصد آن که نهد دشمنش بر آن پهلو
به تیغ سبزه کند موج آب سوهانی
ز بس که دست حوادث شد از جهان کوتاه
ز عدل او که بر آفاق باد ارزانی،
سفینه را سوی ساحل به پشت خویش برد
نهنگ چون کشف، از ورطه های طوفانی
زهی فرشته خصالی که از سر تظعیم
قلم به راه ثنایت رود به پیشانی
به مجلس تو که برج شرف بود، خورشید
نهاده بر سر نوروز، تاج سلطانی
ز شوق بزم تو می دید سرگران خود را
کشید شیشه ی می خون ازان ز پیشانی
چنان به دور تو عالم به فکر معموری ست
که سیل کرده فراموش، رسم ویرانی
خیال بزم تو پروانه ای که با خود برد
چراغ بر سر خاکش کند گل افشانی
هوس به خوان عطای تو چون رسد، گردد
چو آسمان شکمی، چون ستاره دندانی
شود چو رشحه فشان ابر همت تو، نهد
حباب بر سر دریا کلاه بارانی
به روزگار تو امنیتی در آفاق است
که مرغ بیضه نهد در تنور بریانی
ز شوق آن که سوی درگهت کند پرواز
چو مرغ، بال ز ابرو گشاده پیشانی
ز بیم آن که برآرد کفت ز دریا، گرد
صدف چو نقش پی ناقه شد بیابانی
به کشوری که سپاهت گذشت، نیست عجب
اگر غبار کند همچو سیل ویرانی
چو آسمان نظرت نیست جز به صفحه ی مهر
جهان خراب شود گر ورق بگردانی
چها که با دل دشمن نکرد پیکانت
کسی ندیده ز یک قطره آب طوفانی
کسی که بزم ترا دیده است، می داند
که بلبل از چه کند در چمن نواخوانی
نشانه ای به جهان مانده از شب معراج
به زیر ران تو شبدیز ماه پیشانی
تکاوری که نماید به زیر زین طلا
نمونه ی شب عید و هلال نورانی
به سان ابر، ولی ابر موسم نوروز
به رنگ سرمه، ولی سرمه ی سلیمانی
چو او به جلوه درآید ز جای خود چو غبار
زمین گریزد از شرم تنگ میدانی
به وقت حمله بود خصم را بلای سیاه
به گاه جلوه گری، دوست را تن آسانی
ز تازیانه اگر سایه افتدش به سرین
گل کفل شود او را نشان پیشانی
بود به دعوی تندی چو گوی در میدان
بتاز توسن خود گو سپهر چوگانی
بساط عقل گرانمایه را کند پامال
به جلوه های فریبنده همچو حیرانی
به وقت جلوه گری، شوخ همچو اهل عراق
به گاه شیهه، خوش آهنگ چون خراسانی
چو حور کآینه با زلف خویش پاک کند
برد غبار ز دل ها به کاکل افشانی
چو اهل هند سیاه است و اصل او ز عرب
کسی ندیده چنین شهری بیابانی
چو هندو، این حبشی را به عکس آید کار
که داغ سوخته بر ران به جای پیشانی
ز دولت تو بود زر خریده هندویی
که زیورش شده از جل، لباس سلطانی
همیشه تا که گران قیمت است توسن عمر
چو عمر باد ترا این تکاور ارزانی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در مذمت پوستین خود و حسن طلب برای پوستینی دیگر
صاحبا! سرورا! خداوندا!
ای که خلقت چو روی تو نیکوست
طبع تو گلشنی ست کاندر وی
همچو خورشید، صد گل خودروست
مگر از خلق تو صبا به چمن
برده بویی، که گل چنین خوشبوست
مجلسی کش ضمیر توست چراغ
شب درو همچو دود تنباکوست
فصل دی می رسد که از شدت
همچو شمشیر با جهان یکروست
به چمن داد ازو نسیم خبر
آب را اضطراب ازان در جوست
سرو لرزد ز بیم همچون بید
غنچه برخود ز فکر رفته فروست
حسن چون پوستین شانه زده
تنگ بر خود گرفته طره ی دوست
ید بیضا چه کار می آید
که درین فصل، دست دست سبوست
پوستینی به هم رسید مرا
به صد اندوه و محنت از دو سه پوست
من به دوشش گرفته ام از مهر
لیک او در میان دشمن و دوست،
هیچ گرمی نمی کند با من
چه کنم، پوستین من بی روست
از خزان گلشن تو ایمن باد
تا چمن را گل است و گل را بوست
ای که خلقت چو روی تو نیکوست
طبع تو گلشنی ست کاندر وی
همچو خورشید، صد گل خودروست
مگر از خلق تو صبا به چمن
برده بویی، که گل چنین خوشبوست
مجلسی کش ضمیر توست چراغ
شب درو همچو دود تنباکوست
فصل دی می رسد که از شدت
همچو شمشیر با جهان یکروست
به چمن داد ازو نسیم خبر
آب را اضطراب ازان در جوست
سرو لرزد ز بیم همچون بید
غنچه برخود ز فکر رفته فروست
حسن چون پوستین شانه زده
تنگ بر خود گرفته طره ی دوست
ید بیضا چه کار می آید
که درین فصل، دست دست سبوست
پوستینی به هم رسید مرا
به صد اندوه و محنت از دو سه پوست
من به دوشش گرفته ام از مهر
لیک او در میان دشمن و دوست،
هیچ گرمی نمی کند با من
چه کنم، پوستین من بی روست
از خزان گلشن تو ایمن باد
تا چمن را گل است و گل را بوست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - سرورا! بحر کفا! ای که ز خاک در تو
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - تعریف امینای مطرب
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - موسم عیش، طفلی و پیری ست
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - در تعریف کشمیر و توصیف راه آن
سخن هرجا ز صنع کردگار است
گواه پای برجا کوهسار است
خصوصا کوه گردون قدر کشمیر
که تیغش می زند بر ابر شمشیر
نگویم کوه، ابدالی تنومند
هزاران کوچک ابدالش چو الوند
سپهر سرفرازش کرده تقدیر
درو تابان نجوم از چشم نخجیر
زمین طفلی به دامن دایه وارش
فلک نیلوفری از چشمه سارش
عجب گر آفتاب از سرفرازی
تواند کرد با او تیغ بازی
ز رفعت سبزه ی او چرخ اخضر
درو بادام گویی چشم اختر
سر تیغش به ناف آسمان است
شکم دزدیدن افلاک ازان است
به تیغ او نهد گر برق انگشت
ز انگشتش چو غنچه پر شود مشت
بود بختی مست کوه کوهان
شده از ابر بر هر سو کف افشان
به فرقش مهر و مه در چشم انصاف
ز آب زر، دو نقطه بر سر قاف
در اقلیم عدم از ملک دنیا
ز تیغ او بریده پای عنقا
هلال او را نمایان نیست بر فرق
درو افتاده نعل ابرش برق
شکسته شیشه ی افلاک، سنگش
ستاره پنبه ی داغ پلنگش
شهید او چه پرویز و چه فرهاد
به خونریزی ست تیغش تیغ جلاد
درو از گرم رفتاری ست نومید
سوار شیر برفین است خورشید
پی خدمت به پیشش چرخ دوار
به یک پا ایستاده همچو پرگار
ز عشقش قاف دایم می زند لاف
بساط عشق بین از قاف تا قاف
درو گردیده از سنگ آشکارا
رهی باریک همچون تار خارا
همانا کافر است این کوه خونخوار
که دارد بر کمر زین راه زنار
بتی لوح سرین از لخت سنگش
شده موی کمر از راه تنگش
چو رویین تن کمندی کرده پرچین
وزان هر گاه خالی کرده صد زین
رهی بر این چنین کوه درشتی
به هم پیچیده مار و سنگ پشتی
رهی پیچیده همچون قفل وسواس
مشقت خیز چون ایام افلاس
رهی بر پای دل زنجیر اندوه
رهی همچون صدا پیچیده در کوه
رهی از زلف خوبان پیچش افزون
ازین ره گشته کج رفتار گردون
رهی در سنگ همچون موج خارا
درو رهرو چو مرغ رشته بر پا
ز بس رهرو درو سنگین خرامد
ز پایش رشته پنداری برآمد
ز پیچ و تاب، ماری گشته ظاهر
به قصد آشیان نسر طایر
بود در قید پیچ و خم گرفتار
درو خورشید همچون مهره ی مار
براق برق در معراج او لنگ
ز باریکی و سختی چون رگ سنگ
وقوفی دارم از باریک بینی
رگ سنگش نگویم، موی چینی
چنان معلوم می گردد که این راه
ره موران بود در خرمن ماه
ز پیچ و تاب این راه کج آهنگ
طلسمی چون نگین بینی به هر سنگ
صدای کوه زین ره شد به دل یار
که بی آهنگ باشد ساز یک تار
فلک از قید این ره نیست آزاد
که بی رشته نباشد کاغذ باد
چه آید از شهاب سست آهنگ؟
درو آید چو تیر برق بر سنگ
کشد زحمت چو آید در تکاپو
درین ره سنگ دارد کفش آهو
ز پیچ و تاب گردد رشته کوتاه
دراز از پیچ و خم گردیده این راه
بسا کس را جهان زین تنگ جاده
ز راه کوه رفتن توبه داده
درین ره چون تواند کس دویدن؟
که باشد مرغ را بیم از پریدن
به برهان نیست دیگر عقل محتاج
ازین ره رفته پیغمبر به معراج
درین ره گر کند سرعت نمایی
هوا گز می کند تیر هوایی
دریغ از همدم افسانه خوانی
که می باید درین ره نردبانی
درین ره می کند هرکس تک و تاز
خرها باشدش چون ریسمان باز
مغلتان سنگ ازو تا می توانی
که بد باشد بلای آسمانی
اگر مرغی به این تنگی رسیده
ز جاده تا برون رفته، پریده
درین ره خوش بود معشوق دلخواه
که نتواند کس او را برد از راه!
درو هر چارفصل این گلستان
بود چون کوچه ی زاهد، زمستان
شهید سردی اش گرمی دوزخ
ز برفش در نمد آیینه ی یخ
بود فصل تموز این راه جانکاه
ز سردی همچو موج آب دی ماه
هوا از برف نسرینش سرشته
برات لاله را بر یخ نوشته
شد از لغزیدنش خورشید خسته
چو طفلان می رود ره را نشسته
ز برف و یخ نینگیزد لگد گرد
کسی تا چند کوبد آهن سرد
سوی کشمیر در این تنگ جاده
رود با آن نزاکت، گل پیاده
به سامان رهروانش را چه کار است
مژه بر دیده در این راه بار است
درین ره، ابر گوهرهای شهوار
ز دامن ریخت تا گردد سبکبار
عجب دارم که نخوت پیشه اینجا
دماغش را تواند برد بالا
خضر خواهد برد گر جان ازین ره
برو از دور خندد کبک قهقه
درین ره از جفا افتاده بر خاک
زحل چون نافه از آهوی افلاک
کشد دایم جفا عاشق، همانا
ازین ره می رود عمرش به بالا
درین ره بار مردم بیش یا کم
چو بار غم رود بر دوش آدم
منال ای دل ز رنج راه بسیار
تو بلبل مشربی، این راه گلزار
به سامان رفتن این راه زشت است
مجرد شو، که این راه بهشت است
جمال هند گلزار تجلی ست
برو کشمیر، خال سبز لیلی ست
تعالی الله ز خاک پاک کشمیر
که گل را کرد صاحب زر چو اکسیر
درو دل ها همیشه فارغ از غم
گل سوری به فرق اهل ماتم
ز بس خاکش به مردم مهربان است
گلش گل های بوی مادران است
هوایش معتدل چون باد شبگیر
برنده آب او چون آب شمشیر
بود در فصل گل همچون زمستان
به بزم می کشان این گلستان،
میان برف و یخ در غوطه خواری
بط می همچو کبک کوهساری
شب او را به صبحش نیست تأثیر
چو مویی در میان کاسه ی شیر
به صبحش صبح دیگر هم پیاله
درو تاریکی شب داغ لاله
چمن خواهد کند از شوخی و ناز
چو گلزار پر طاووس پرواز
چنان شد دلنشین این روضه ی پاک
که نخل موم دارد ریشه در خاک
فضایش چون بساط نیک بختان
پر طوطی درو برگ درختان
به پای گل ز موج سبزه زنجیر
نگویم سبزه، خواب شال کشمیر
ز شبنم بس که سرسبز است و شاداب
ز موج سبزه باشد بیم سیلاب
چو بیزی خاک او را، آب در حال
روان گردد ز چشمه سار غربال
نهد هرگه قدم بر سبزه ی او
ز پای خود برآرد کفش، آهو!
به صحرایش گل و لاله هم آغوش
به باغش سرو و سبزه دوش بر دوش
نزاکت نخل بند هر گلستان
رطوبت آبیار باغ و بستان
کند تا لاله زارش را نظاره
فلک شد سر به سر چشم از ستاره
به نزدیک ار نیاید هست معذور
چراغان می نماید خوشتر از دور
فلک افکند چوگان تحکم
که شد گوی زمین در سبزه اش گم
قدم تا خضر با این خاک پیوست
چو نرگس شد عصایش سبز دردست
همه فصلی درو چون اهل تزویر
ز شبنم صبح دارد آب در شیر
چو گلچین دامن صحراش پرگل
به جای جغد در ویرانه بلبل
ز لاله هر چمن در جان فزایی
چراغ روز و چندین روشنایی؟
شقایق غنچه گر باشد، مگو هیچ
که تریاکی کند در صبح سرپیچ
خروشان هرطرف رودی ز کهسار
بود سازنده در کشمیر بسیار
ز موج سبزه زاهد در غدیر است
گمان می برد کاین موج حصیر است
نهان در موج سنبل، کوه ماران
چو در گیسو سرین گلعذاران
چه گویی کدخدای شهر کشمیر
نکرده در بزرگی هیچ تقصیر
بتی از حسن سبز، آشوب دهری
به گردش حلقه در نظاره شهری
فلک را کرده تیغش زینهاری
چرا در شهر شد یارب حصاری
بود کشمیر پای تخت شاهان
گواه این سخن، تخت سلیمان
چه تختی، کرسی او عرش پایه
فلک افتاده بر پایش چو سایه
سلیمان را همان گل بر درخت است
سپهرش پهلوان پای تخت است
گل و لاله ز رخ افکنده برقع
که دیده این چنین تخت مرصع؟
گل از بستان کشیده سوی او رخت
شقایق را درو تریاک بر تخت
ز کیفیت به گلزار «فرح بخش»
بود هر لاله مستان را قدح بخش
فضایش همچو طبع نیک خویان
گشاده چون جبین خنده رویان
ز گل هر گوشه اش فردوس محسوس
درختان صف زده چون چتر طاووس
شکوفه کرده هر نخلش چو پروین
درو خورشید همچون مرغ زرین
ز لاله روز و شب روشن چراغش
فلک یک نخل زردآلوی باغش
فراز شاخسارش سیب خوشبوی
ز لذت برده از سیب ذقن، گوی
چمن چون حسن شفتالو دهد تاب
دهان غنچه گردد چشمه ی آب
درو از بس حلاوت می شود فاش
بود پر شهد چون انجیر، خشخاش
مپرس از لذت انجیر نغزش
ز بادام دو مغز و چارمغزش
به بیشه میوه ی اشجار خودرو
رعیت زاده های شاه آلو
ز رعنایی چنار او به شمشاد
اگر سیلی زند، دستش مریزاد!
چناری خورده آب از جوی همت
قوی تر ساقش از بازوی همت
فلک را رفعت او کرده پامال
ز ماه نو به ساق افکنده خلخال
پریشان شاخه ها بر چرخ خضرا
چو موج رود، کو ریزد به دریا
برون رفته ز سرحد زمانه
به شاخش بسته عنقا آشیانه
مسیحا از نسیمش جسته یاری
خضر در سایه ی او پاچناری
به ساقش باغبان از ذوق ناظر
چو بازرگان به صندوق جواهر
به پیش اوست سرو عشوه آلود
ایازی بر سر پا پیش محمود
چه سرو، از حسن اوطوبی در افسوس
ستاده بر سر یک پای، طاووس
ز بارش عقل در حیرت فتاده
که یک طاووس چندین بیضه داده
چو خضرش جا به طرف جویباران
ستون خیمه ی ابر بهاران
ز مرطوبی به طوبی دوش بر دوش
خیابان را ازو معمور، آغوش
چو خضرش پرورد از مهربانی
چو فرزندان به آب زندگانی،
ندانم از برای چیست دلگیر
که قد همچو یتیمان می کشد دیر
گهی خم می شود، گه راست از باد
چو سایه در کمین ز انداز صیاد
کشیده قمری از شوقش فغان را
نهاده بر سر او خانمان را
نشان از قامت بلقیس داده
ولی کی داشت او این ساق ساده
به تکلیفش چو در رقص آورد باد
کند قمری درون بیضه فریاد
ز برگش دام در راه نظاره
صنوبر را ازو دل پاره پاره
صنوبر نه، یکی شوریده ی مست
که در رقص است با افلاک همدست
زده بر کاکل او شانه خورشید
دل او را به دست آورده ناهید
ز بس بارش فلک را کرده مایل
برو پیچیده همچون پرده ی دل
ندارد حاصلی جز دل ز ایام
چو من مشتی گره را کرده دل نام
روایت می کنند ارباب معنی
که از این دیر نتوانست عیسی،
ز یک سوزن به سوی آسمان رفت
به چندین سوزن او یارب چه سان رفت
خزان گر می کشد بر باغ لشکر
چه باک او را، جوان است و دلاور
چو اهل دل درین باغ پرآشوب
ز دل روبد غبار غم به جاروب
شنیدم باغبان از وی شنفته
که گفته این حدیث و راست گفته
مگو نتوان به راه آسمان رفت
عصا گر راستی باشد توان رفت
به پیمان جهان دل سخت بسته
ازان باشد همیشه دلشکسته
پریشان روزگار دلربایان
نواپرداز بزم بینوایان
بود هر برگ او چون رشته ی ساز
پی رقصیدن او نغمه پرداز
به وقت رقصش آید از سر و دوش
صدای خوش چو خوبان قصب پوش
صدای دلکش او می دهد یاد
ازان سازی که باشد در ره باد
غلط گفتم، درین دیرینه دوحه
کند بر اهل دل همواره نوحه
چو مجنون پیکر او خشک و عریان
کلاهش بر سر از موی پریشان
چو لیلی عشوه پردازی پرافسون
یکی از عاشقانش بیدمجنون
نگویم بید، مجنون زمانه
گرفته بر سرش مرغ آشیانه
ز شورش جامه چاک و مو فتیله
درختان گرد او اهل قبیله
به وقت رقص او را در بر و دوش
ز بیهوشی بود زنجیر خاموش
ز بندی خانه ی چشم که جسته؟
که زنجیرش سراپا، زنگ بسته
شده از شاخسارش آشیانه
به مرغان چمن زنجیرخانه
ز مستی کرده کج، آهنگ خود را
بریده تارهای جنگ خود را
فتاده شاخ ها بر پا ز بالا
چو چین دامن سبزان رعنا
به گل آن کس که برگ دلبری داد
گلستان را ازو بال و پری داد
ز بس در باغ و بستان از سر ناز
گشوده بال از شوخی به پرواز
زمین او را به بند از ریشه دارد
سپهرش چون پری در شیشه دارد
ز بس مستانه رقصد در چمن رز
ز جای خود جهد از ذوق، گز گز
چه رز، هر برگ چتری بر سر او
مهین بانو و شیرین دختر او
به دستش خوشه از خرم سرشتی
چو سبحه در کف حور بهشتی
ببوسد پشت دستش را چو خورشید
برو خنجر کشد چون عاشقان بید
ندارد تاب دوری از بر او
بر اندامش ازان چسبیده گیسو
زده خرمن چو در صحن گلستان
هوای خوشه چینی کرده رضوان
برآید تا چو برگ او ز کوره
ز خاکستر کشد آیینه نوره
روان چون کارهای نیک بختان
دوان چون مار بر شاخ درختان
رود از چشم خورشید آب چون جو
ز شوق توتیای غوره ی او
ز برگش خواسته آیینه خورشید
به دست اوست چشم جام جمشید
چه شد شاخش اگر پر پیچ و تاب است
کمند سرخ عیار شراب است
دهد شاخش نشان از مار ضحاک
که بیرون کرده سر از دوش افلاک
کند چون خیره بر مستان نظاره
فشارد غوره در چشم ستاره
سلیم از کف زمانی خامه بگذار
که سازم نکته ای پیش تو اظهار
چنار و سرو و بید آزادگانند
تهیدستان باغ و بوستانند
صنوبر نیز از صاحبدلان است
علمدار صف بی حاصلان است
چو دارم نسبتی من هم به ایشان
نمودم یاد آن جمع پریشان
چه شد در وصفشان گوهر چو سفتم
اگر اوصاف رز را نیز گفتم
که دارد دختری در پرده پنهان
که باشد آن مرا شیرین تر از جان
سزد گر عارفان کز اهل کارند
درین معنی مرا معذور دارند
تعالی الله ازین باغ خدایی
که گردد دست از خاکش حنایی
بهار از سبزه های دلگشایش
چو طوطی ریخته پر در فضایش
به روی گل درین گلزار خرم
خوی پیشانی خورشید، شبنم
نسیمش خوش تر از انفاس معشوق
تماشا خوش درو چون پاس معشوق
درو قمری نواآموز بلبل
چراغ لاله دارد روغن گل
تذروان را ز مستی چشم رنگین
شراب لاله گون در جام زرین
به جوش از جوش گل، بلبل دماغان
چو پروانه به شب های چراغان
به سرمه چشم خوبان شکرخند
به خاک پای نرگس خورده سوگند
ز شوخی کرده در اطراف بستان
بنفشه ریشخند خط خوبان
گلش از بس ز شادابی ست رنگین
شود گلبند ازو دامان گلچین
خزان را تا نباشد دست بر گل
شده پرچین گلشن، بال بلبل
بیاض برگ نسرین، گلشن راز
ز سطر موج عنبر، سینه ی باز
چراغ غنچه چون چشم غزاله
شده روشن ز آتش برگ لاله
چمن، آشفتگی بسیار دیده
ز رقص آهوان دم بریده!
شده از باد، سنبل پایکوبان
چو سایه پایمالش زلف خوبان
فراوان دیده ابرنوبهاری
درین گلشن نسیم پاچناری
هوای خود گلش را در دماغ است
ز عشق خویش، لاله سنگداغ است
درو یک شاخ سنبل هرکه چیده
به معنی زلف حوری را بریده
درو نهری روان چون بحر سیماب
خوش آوازان ز شرم آب او، آب
گهر می خواهد از لطف الهی
پی آواز آبش گوش ماهی
صدای آب او از دور و نزدیک
برد چون موج از دل، رنج باریک
حبابش را سفینه پر لآلی
سواد موجش ابیات «زلالی»
به روی لاله و گل بس که غلتید
چو می از آب او گل می توان چید
زلالش همچو خوبان سمن بو
پریشان چون کند از موج گیسو،
کند آب حیات از سستی پای
ز فواره عصا تا خیزد از جای
درو با یکدگر گشته موافق
دو حوض آب چون چشمان عاشق
چه حوض، از پرتوش در باغ مهتاب
لطافت شسته آبش را به صد آب
چه حوض، آیینه ی خورشیدپرداز
چو نی فواره ی آبش خوش آواز
در آبش پای ننهد سایه ی بید
درو لرزد ز سردی عکس خورشید
مگر ذوق سخن دارد به سینه؟
که دارد در میان خود سفینه
زلالش روشنی بخش نظاره
چکیده گویی از چشم ستاره
ز رشکش آب حیوان در سیاهی
زده کوثر به خود خنجر ز ماهی
شده فواره، مار گنج خورشید
به رقص از جوش او نارنج خورشید
شب افروزی کند چشمت چومهتاب
اگر یک بار ازو چشمی دهی آب
ز قرب کوه، این باغ همایون
سر لیلی ست در دامان مجنون
چه کوهی، طور کرده قبله گاهش
نوشته آسمان رفعت پناهش
کشیده از جهان دامن چو افلاک
بود خوش از بزرگان دامن پاک
ز سبزه سنگ را تاب زمرد
ز هر چشمه روان آب زمرد
ز لاله سنگ او چون لعل رخشان
به کشمیر آمده کوه بدخشان
ز خوبی پیش سنگ او همیشه
کند چون بت پرستان سجده شیشه
ز رشک هر کمر در دور و نزدیک
کمرهای بتان را رنج باریک
بود از بس که هر سنگش مصفا
درو آتش بود چون می به مینا
زند قهقه درین کهسار گلرنگ
بط می همچو کبک از خوردن سنگ
بود از سبزه، ابدالی نمدپوش
ز ماه نو کشیده حلقه در گوش
به سر از لاله داغش در سیاهی
سحاب او را کلاه گاه گاهی
کشیده پای خود در دامن خاک
کمند وحدت او دور افلاک
بسی گردد کسی در هر دیاری
که بیند چشمه ای در کوهساری
بود هر پاره سنگی را درین جا
هزاران چشمه همچون سنگ سودا
ز هر چشمه دوان نهری خروشان
به این سردی که دیده آب جوشان؟
یکی تالاب در دامان کوهش
که لرزد بحر چون بیند شکوهش
به هرسو موج زن چون بحر سیماب
سراسر فیض همچون عالم آب
حبابش از شفق چون چشم مخمور
سواد موج او چون طره ی حور
چنان تنگی درو از جوش ماهی
که نبود جای در در گوش ماهی
جبابش از زر ماهی خزینه
چو خوبان در کف موجش سفینه
چراغان روی آبش دایم از گل
درو هر بط به مستی همچو بلبل
درو عیش «کول» صورت پذیر است
همه ایام او عید غدیر است
به عکس خلق، این صوفی پرجوش
شود، هرگه بهار آید، کول پوش
سپهرش خوانده دریای بهشتی
ازان سویش کشدیه تیر کشتی
چه کشتی، بادپای خوش عنانی
نمانده در ره از پایش نشانی
سوار او نهد چون رو به میدان
حباب و موج باشد گوی و چوگان
دود چون کرد آهنگ مکانی
که دیده این چنین تخت روانی
به هر کشتی ست با حسن صریحی
نمک پرورده ملاح ملیحی
ز هریک، کشتی صد دل به گرداب
اسیران را فراوان رانده در آب
تماشا دارد این دریای جوشان
خصوص اکنون که کردندش چراغان
شده کشمیر را زین جشن پرجوش
چراغان گل و لاله فراموش
شده دریا ازین جشن نظرتاب
نشاط انگیز همچون عالم آب
صف مرغابیان در آب رقاص
صدف ها کف زنان، گرداب رقاص
برای رقص عیش زهره در اوج
دف خود را بر آتش داشته موج
به خاک از رشک گوید باد بی تاب
که آتش خوب بیرون آمد از آب
ز بس عکس چراغ کوکب افروز
شده دریا پر از در شب افروز
در آب آتش ز بس شد عکس گستر
به دریا گشت مرغابی سمندر
ز بس افروخت دریا از تب و تاب
برای ماهیان شد تابه، گرداب
گشاید هردم از تأثیر گرما
گریبان بر نسیم از موج، دریا
شد از آتش زر ماهی، زر سرخ
گهر افروخت همچون اخگر سرخ
حباب افروخت همچون جام جمشید
فروزان شد صدف چون عکس خورشید
ازین کز تاب حسن نورافشان
شده منظور عالم این چراغان،
ز رشک از بس دل خود خورد اختر
نماید در نظر چون حلقه ی زر
ز بس آمیخت با هم آتش و آب
طناب سیم و زر شد موج گرداب
شد از عکس چراغ عالم آرا
چو عقد کهربا هر موج دریا
در آب از شمع انجم فوج در فوج
وزان چون کهکشان هرکوچه ی موج
پی تعداد آن انجم به گرداب
صدف شد موج را در کف سطرلاب
چراغ و عکس او نگذاشت مستور
ز دل ها معنی نور علی نور
ز بس عکس چراغ مجلس آرا
به چشم مردمان وقت تماشا
به دریا عکس انجم شد سیه تاب
به رنگ اخگری کافتاده در آب
تماشا کن مه نو را به دریا
که با عکس چراغان است پیدا
که گویی زین عروس سبز مقنع
در آب افتاده خلخال مرصع
شده شمع و چراغ از موج در آب
پریشان همچو بر آیینه سیماب
غلط کردم که دریا را به دامان
گسسته رشته ی تسبیح مرجان
چراغان نیست کشتی را به معنی
که کوه طور از برق تجلی،
گرفته آتش و خود را مشوش
در آب انداخته از تاب آتش
فلک کشتی چنین رنگین ندیده
کس آتشخانه ی چوبین ندیده
چراغ و شمع از اطراف و گوشه
عیان زان خرمن آتش چو خوشه
چو ماه نو ز تاب شعله رخشان
ز لعل آتشین، کوه بدخشان
خرامان هرطرف از روی تمکین
مرصع پوش چون بهرام چوبین
نهاده پیش مستان نظاره
فلک خوانی پر از نقل ستاره
درین مجلس فلک از بهر خورشید
گرفته کاسه در دست از مه عید
به دریوزه ز هر زرین ایاغی
به عشق شاه می خواهد چراغی
شنیدم شاه روشندل، جهانگیر
ز عشرت شد چو رونق بخش کشمیر،
چنان معشوق او شد این ارم زاد
که آخر جان خود در راه او داد
صباحی دلگشا چون روی احباب
گل صبح از سحاب فیض سیراب
ز تأثیر فروغ او به گلشن
شده هر برگ چون آیینه روشن
شفق ابر بهاری را هم آهنگ
فلک چون کاغذ ابری به صد رنگ
هوا روشن چو نور جیب فانوس
زمین پر گل به رنگ بال طاووس
میان لاله و گل در در و دشت
غزال شیرمست صبح درگشت
جهان خرم تر از طبع خردمند
غم از عالم نهان چون عیب فرزند
برون آورد شوق جلوه گستاخ
ز خلوت شاه را همچون گل از شاخ
شکفته خاطرش همچون گل صبح
ز شادی در فغان چون بلبل صبح
سرش خوش همچو جام باده نوشان
دماغش چون دکان گلفروشان
فروغ صبح گشته روح پرور
دلش را همچو طفل از شیر مادر
چو شد دامان دریا جلوه گاهش
به سوی شاله مار افتاد راهش
فضایی دید چون روی عروسان
سزاوار عمارات و گلستان
بگفت این دشت رنگین، روی حور است
ز ما سر منزلی اینجا ضرور است
در آن ایام، شاه هفت اقلیم
که بر سر دارد از خورشید دیهیم،
سر و سرکرده ی شهزادگان بود
در آن شهزادگی شاه جهان بود
پی اتمام این منزل قد افراخت
برای خویش، کاری پیش انداخت
ازان چندین صفا در کار او شد
که شاهی این چنین، معمار او شد
کنون آمد ز لطف خاک و آبش
فرح بخش از شه عالم خطابش
چراغ دودمان گورکانی
که بر وی ختم شد صاحبقرانی
شهاب الدین محمدشاه غازی
گهرافروز تاج سرفرازی
مهین دارای هفت اورنگ عالم
گزین مسندنشین صلب آدم
ز شاهان کرده ایزد انتخابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
دلش آیینه ی سیمای شاهی
جبینش مشرق نور الهی
وجودش باعث ایجاد عالم
غبار آستانش خاک آدم
به شاهی تا بلندآوازه گردید
شکست طاق کسری تازه گردید
سلیمان را نگین از دست افتاد
خط فرمان او شد کاغذ باد
فرستد سوی او قیصر چو نامه
کند از پرده ی دل موم جامه
ز چین فغفور همچون بندگانش
فرستد تحفه چون بر آستانش
ز شوق بزم او از پیش بینی
کند مژگان خود را موی چینی
خرد کم دیده با چشم جهان بین
چنین شاهی به دولتخانه ی زین
ز نقش پای او تا سرفراز است
زمین افلاک را مهر نماز است
دمی از یاد حق نگسسته پیوند
خدا را بنده، عالم را خداوند
دلش سبحه شمار از ریگ صحرا
حصیر طاعت او موج دریا
بهار عید او تا در میان است
حنای دست خوبان بی خزان است
نگردد ظلم را کس بر حوالی
تخلص گشته شیران را «غزالی»!
به شوخی بره های رغبت انگیز
به گرد گرگ، چون اطفال تبریز
ضعیفان را قوی گشت آنچنان چنگ
که شیشه رنده شد بر تخته ی سنگ
پی صفرای خس می ریزد ایام
ز خون شعله، آب نار در جام
به دشت از عدل او بر گردن شیر
پی پای غزالان است زنجیر
به زور پنجه، حکم او ز گوهر
فشارد آب را چون پنبه ی تر
بود از جوهر ذاتی اگر خویش
امور سلطنت را می برد پیش
نمی افتد خلل در کار ناموس
که باشد چتردار خویش، طاووس
ز فیضش ذره کرده آفتابی
ز خوان او مه نو یک رکابی
گشوده در جهانگیری چو بازو
سکندر ساخته چون آینه رو
ز دانش رفته هرگه در تکلم
فلاطون چون صدا پیچیده در خم
خرد او را چو در گفت و شنید است
زبان در زیر دندان چون کلید است
به عهد آن بهار هوشمندی
پدید آمد سخن را سربلندی
نهاد از گوشه ی لب های خاموش
سخن پا در رکاب حلقه ی گوش
سخن در عهدش از بس یافت معراج
چو هدهد گشت طوطی صاحب تاج
ترازو طفل می سازد ز نارنج
که در ایام او گردد هنرسنج
ز عدلش رونقی در روزگار است
که نخل موم را آتش بهار است
عروس دهر بگشاده جبین است
گره در زلف و چین در آستین است
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب
جهاناز بس گرفت از فتنه آرام
به عهد او کبوترخانه شد دام
چنان عالم ازو شد ایمن آباد
که ظرف توتیا شد کاغذ باد
به دورش بره در صحرا بزرگ است
دو مشعل هر شبش از چشم گرگ است
زدندی رهزنان ره گاه و بیگاه
به عهدش رهزنان را می زند راه
نهیب او به کوه آرد اگر رو
چو دریا آب گردد زهره ی او
به دریا باد قهرش گر ستیزد
غبار از کوچه های موج خیزد
کشد شمشیر چون برخصم خودکام
زره ریزد عرق وارش ز اندام
ز باد حمله اش گردد به صحرا
روان کهسار همچون موج دریا
به کوه آرد نهیب او گر آهنگ
ناستد سنگ آنجا بر سر سنگ
عدو شد خاک از گرز گرانش
همان باقی ست درد استخوانش
نهنگ از تیغ او در بحر خسته
پلنگ از بیم او بر کوه جسته
ز بیم تیغ او در دیده ی شیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
به گرز انتقام از خاک شاهان
دهد سرمه به خورد دادخواهان
چو او بهرام نبود در صف کین
چه خواهد بود کار تیغ چوبین
چو بیند عکس تیغش موج در آب
رود از بیم پس پس چون رسن تاب
به عهد او ز منع کینه خواهی
کند رم توسن برق از سیاهی
برای جستجوی خون بلبل
صبا را گر فرستد از پی گل،
چو خون گرم آید گل دودیده
چو شمع کشته، رنگ از رو پریده
در آن کشور که حفظ او پناه است
به خرمن برق آب زیر کاه است
چو نقش پای آهو شد دل شیر
دو نیم، آنجاکه او افراخت شمشیر
برافتاد از جهان در عهدش آزار
چو سبحه پای تا سر مهره شد مار
چو خواهد کبک را سنجد به تیهو
کند شاهین ز بال خود ترازو
به عهدش از خزان گردیده گلشن
چو گلزار پر طاووس ایمن
علم سازد به هرجا پنجه چون شیر
به نخل موم ماند شاخ نخجیر
چو شعله تیغ او تا گشت عریان
به دفع فتنه ی بی اعتدالان،
بود در خاکساری عشق مغرور
جنون از چوب گل بر دار منصور
چراغ دولتش را دل ز خود جمع
بود چون لاله، هم فانوس و هم شمع
هما را ز آستانش نیست پرواز
که در اینجا گشوده چشم چون باز
به دست لطف تا از روی تمکین
اشارت کرد طوفان را که بنشین،
نشد دریا همین پر در و گوهر
ازو ماهی برد با پشت خود زر
کف جودش که باشد ابر احسان
درو لعل و گهر برف است و باران
به دستش آشنا تا گشت گوهر
به دریا پشت پا زد چون شناور
گشادی در کف خود چون پسندید
جهان شد زیر دستش همچو خورشید
وگر سرپنجه را غنچه هوس کرد
چو طوطی آسمان را در قفس کرد
دمی کز بزم عیش عالم آرا
به عزم کینه خواهی خیزد از جا،
زمین از بیم زیر پاش لرزد
ز هفت اقلیم، هفت اعضاش لرزد
بساط مجلسش را کی کسی دید
که مژگانش نشد زرین چو خورشید
به وصف مجلس او گر نهد پی
نواپرداز گردد خامه چون نی
چه مجلس، دل ازو محو تجلی
چون مجنون در تماشاگاه لیلی
زمین آیینه از روشن نمایی
درو عکس بساط کبریایی
به هم دوشی درو انجام و آغاز
ز روز و شب بساطش سینه ی باز
قوی مایه ز عشرت روزگارش
بود نوروز یک تحویلدارش
ز گلریزی شمع پرتوافکن
چراغ بلبل و پروانه روشن
ز شرم نکهت گل های دیبا
فکنده نافه را آهو به صحرا
ز باده چشم ها چون لاله رنگین
ز نغمه گوش ها دامان گلچین
به سلک نغمه پردازانش از دور
کند چینی نوازی روح فغفور
پی شمعش به هند اسکندر از روم
فرستاده به پشت آیینه ی موم
فروزان شمعش از آغوش فانوس
ز زیر بال پیدا چشم طاووس
ز بس شمع و چراغ مجلس افروز
درو پروانه را شب، روز نوروز
گدایش تا شده، از نعمت سور
بود پر، کاسه ی چوبین طنبور
نوای چنگ و عود آوازه دارد
کمانچه فکر تیر تازه دارد
چه گویم من ازان آیینه خانه
که روشن شد ازو چشم زمانه
ز حسن این نشیمن، چشم بد دور
که چون مشرق بود سرچشمه ی نور
مه نو نیست این، کز عالم خاک
رسیده موج نور او به افلاک
ز آیینه درو نقاش تقدیر
نموده شبنم گل های تصویر
ز نقاشان معجزکار او، گل
نمی آساید از فریاد بلبل
طراوت بس که افشاند درو آب
شود بیدار، نقش قالی از خواب
نکرد آیینه چندین از جهان کسب
که اندامش چو خوبان است دلچسب
ز شوقش داد صبح آیینه را تاب
به رویش گشت خاکستر سفیداب
فروغ آیینه هایش را چنان است
که گویی خرقه ی روشندلان است
گر اینجا، جم به می خوردن نشیند
در و دیوار را پر جام بیند
وگر تنها درو آید سکندر
ز عکس خویش بیند عرض لشکر
تماشایش گشاید در چو بر چشم
چو نرگسدان شود دل سر به سر چشم
ز هر سویش به تکلیف نظاره
زند آیینه چشمک چون ستاره
سلیم این رشته را از دست بگذار
ملال انگیز باشد طول گفتار
زبان را گرم چون شمع از دعا کن
دو کف را چون پر پروانه واکن
خداوندا به شام زلف خوبان
که افشاند به صبح عید دامان
به شمع حسن، یعنی برق محفل
که فانوس خیال او بود دل
به طاووسی که بزمش جلوه گاه است
به آهویی که نام او نگاه است
به آن مطرب که شد از دلگشایی
چو شمع انگشتش از آتش حنایی
به آن صوتی کزان در سینه ها دل
بود در رقص همچون مرغ بسمل
به آهنگی که چون برلب کشد صف
فغان برخیزد از هر گوش چون دف
به آن آهی که از دل های بی تاب
کشد سر هر نفس چون دود سیماب
به بزم افروزی رنگین چراغی
که از گل انجمن را کرد باغی
به فانوسی که دادش بخت فیروز
ستون دولت از شمع شب افروز
که بر اورنگ شاهی، جاودانی
دهی شاه جهان را کامرانی
درین مجلس فروزان باد جاوید
چراغ عمر او چون ماه و خورشید
بود تا سایه ی ابر بهاری
خرام آموز کبک کوهساری
درین باغش ثناخوان باد بلبل
مبادا سایه اش کم از سر گل
به روزش باد در کف جام خورشید
شبش خوش باد همچون سایه ی بید
گواه پای برجا کوهسار است
خصوصا کوه گردون قدر کشمیر
که تیغش می زند بر ابر شمشیر
نگویم کوه، ابدالی تنومند
هزاران کوچک ابدالش چو الوند
سپهر سرفرازش کرده تقدیر
درو تابان نجوم از چشم نخجیر
زمین طفلی به دامن دایه وارش
فلک نیلوفری از چشمه سارش
عجب گر آفتاب از سرفرازی
تواند کرد با او تیغ بازی
ز رفعت سبزه ی او چرخ اخضر
درو بادام گویی چشم اختر
سر تیغش به ناف آسمان است
شکم دزدیدن افلاک ازان است
به تیغ او نهد گر برق انگشت
ز انگشتش چو غنچه پر شود مشت
بود بختی مست کوه کوهان
شده از ابر بر هر سو کف افشان
به فرقش مهر و مه در چشم انصاف
ز آب زر، دو نقطه بر سر قاف
در اقلیم عدم از ملک دنیا
ز تیغ او بریده پای عنقا
هلال او را نمایان نیست بر فرق
درو افتاده نعل ابرش برق
شکسته شیشه ی افلاک، سنگش
ستاره پنبه ی داغ پلنگش
شهید او چه پرویز و چه فرهاد
به خونریزی ست تیغش تیغ جلاد
درو از گرم رفتاری ست نومید
سوار شیر برفین است خورشید
پی خدمت به پیشش چرخ دوار
به یک پا ایستاده همچو پرگار
ز عشقش قاف دایم می زند لاف
بساط عشق بین از قاف تا قاف
درو گردیده از سنگ آشکارا
رهی باریک همچون تار خارا
همانا کافر است این کوه خونخوار
که دارد بر کمر زین راه زنار
بتی لوح سرین از لخت سنگش
شده موی کمر از راه تنگش
چو رویین تن کمندی کرده پرچین
وزان هر گاه خالی کرده صد زین
رهی بر این چنین کوه درشتی
به هم پیچیده مار و سنگ پشتی
رهی پیچیده همچون قفل وسواس
مشقت خیز چون ایام افلاس
رهی بر پای دل زنجیر اندوه
رهی همچون صدا پیچیده در کوه
رهی از زلف خوبان پیچش افزون
ازین ره گشته کج رفتار گردون
رهی در سنگ همچون موج خارا
درو رهرو چو مرغ رشته بر پا
ز بس رهرو درو سنگین خرامد
ز پایش رشته پنداری برآمد
ز پیچ و تاب، ماری گشته ظاهر
به قصد آشیان نسر طایر
بود در قید پیچ و خم گرفتار
درو خورشید همچون مهره ی مار
براق برق در معراج او لنگ
ز باریکی و سختی چون رگ سنگ
وقوفی دارم از باریک بینی
رگ سنگش نگویم، موی چینی
چنان معلوم می گردد که این راه
ره موران بود در خرمن ماه
ز پیچ و تاب این راه کج آهنگ
طلسمی چون نگین بینی به هر سنگ
صدای کوه زین ره شد به دل یار
که بی آهنگ باشد ساز یک تار
فلک از قید این ره نیست آزاد
که بی رشته نباشد کاغذ باد
چه آید از شهاب سست آهنگ؟
درو آید چو تیر برق بر سنگ
کشد زحمت چو آید در تکاپو
درین ره سنگ دارد کفش آهو
ز پیچ و تاب گردد رشته کوتاه
دراز از پیچ و خم گردیده این راه
بسا کس را جهان زین تنگ جاده
ز راه کوه رفتن توبه داده
درین ره چون تواند کس دویدن؟
که باشد مرغ را بیم از پریدن
به برهان نیست دیگر عقل محتاج
ازین ره رفته پیغمبر به معراج
درین ره گر کند سرعت نمایی
هوا گز می کند تیر هوایی
دریغ از همدم افسانه خوانی
که می باید درین ره نردبانی
درین ره می کند هرکس تک و تاز
خرها باشدش چون ریسمان باز
مغلتان سنگ ازو تا می توانی
که بد باشد بلای آسمانی
اگر مرغی به این تنگی رسیده
ز جاده تا برون رفته، پریده
درین ره خوش بود معشوق دلخواه
که نتواند کس او را برد از راه!
درو هر چارفصل این گلستان
بود چون کوچه ی زاهد، زمستان
شهید سردی اش گرمی دوزخ
ز برفش در نمد آیینه ی یخ
بود فصل تموز این راه جانکاه
ز سردی همچو موج آب دی ماه
هوا از برف نسرینش سرشته
برات لاله را بر یخ نوشته
شد از لغزیدنش خورشید خسته
چو طفلان می رود ره را نشسته
ز برف و یخ نینگیزد لگد گرد
کسی تا چند کوبد آهن سرد
سوی کشمیر در این تنگ جاده
رود با آن نزاکت، گل پیاده
به سامان رهروانش را چه کار است
مژه بر دیده در این راه بار است
درین ره، ابر گوهرهای شهوار
ز دامن ریخت تا گردد سبکبار
عجب دارم که نخوت پیشه اینجا
دماغش را تواند برد بالا
خضر خواهد برد گر جان ازین ره
برو از دور خندد کبک قهقه
درین ره از جفا افتاده بر خاک
زحل چون نافه از آهوی افلاک
کشد دایم جفا عاشق، همانا
ازین ره می رود عمرش به بالا
درین ره بار مردم بیش یا کم
چو بار غم رود بر دوش آدم
منال ای دل ز رنج راه بسیار
تو بلبل مشربی، این راه گلزار
به سامان رفتن این راه زشت است
مجرد شو، که این راه بهشت است
جمال هند گلزار تجلی ست
برو کشمیر، خال سبز لیلی ست
تعالی الله ز خاک پاک کشمیر
که گل را کرد صاحب زر چو اکسیر
درو دل ها همیشه فارغ از غم
گل سوری به فرق اهل ماتم
ز بس خاکش به مردم مهربان است
گلش گل های بوی مادران است
هوایش معتدل چون باد شبگیر
برنده آب او چون آب شمشیر
بود در فصل گل همچون زمستان
به بزم می کشان این گلستان،
میان برف و یخ در غوطه خواری
بط می همچو کبک کوهساری
شب او را به صبحش نیست تأثیر
چو مویی در میان کاسه ی شیر
به صبحش صبح دیگر هم پیاله
درو تاریکی شب داغ لاله
چمن خواهد کند از شوخی و ناز
چو گلزار پر طاووس پرواز
چنان شد دلنشین این روضه ی پاک
که نخل موم دارد ریشه در خاک
فضایش چون بساط نیک بختان
پر طوطی درو برگ درختان
به پای گل ز موج سبزه زنجیر
نگویم سبزه، خواب شال کشمیر
ز شبنم بس که سرسبز است و شاداب
ز موج سبزه باشد بیم سیلاب
چو بیزی خاک او را، آب در حال
روان گردد ز چشمه سار غربال
نهد هرگه قدم بر سبزه ی او
ز پای خود برآرد کفش، آهو!
به صحرایش گل و لاله هم آغوش
به باغش سرو و سبزه دوش بر دوش
نزاکت نخل بند هر گلستان
رطوبت آبیار باغ و بستان
کند تا لاله زارش را نظاره
فلک شد سر به سر چشم از ستاره
به نزدیک ار نیاید هست معذور
چراغان می نماید خوشتر از دور
فلک افکند چوگان تحکم
که شد گوی زمین در سبزه اش گم
قدم تا خضر با این خاک پیوست
چو نرگس شد عصایش سبز دردست
همه فصلی درو چون اهل تزویر
ز شبنم صبح دارد آب در شیر
چو گلچین دامن صحراش پرگل
به جای جغد در ویرانه بلبل
ز لاله هر چمن در جان فزایی
چراغ روز و چندین روشنایی؟
شقایق غنچه گر باشد، مگو هیچ
که تریاکی کند در صبح سرپیچ
خروشان هرطرف رودی ز کهسار
بود سازنده در کشمیر بسیار
ز موج سبزه زاهد در غدیر است
گمان می برد کاین موج حصیر است
نهان در موج سنبل، کوه ماران
چو در گیسو سرین گلعذاران
چه گویی کدخدای شهر کشمیر
نکرده در بزرگی هیچ تقصیر
بتی از حسن سبز، آشوب دهری
به گردش حلقه در نظاره شهری
فلک را کرده تیغش زینهاری
چرا در شهر شد یارب حصاری
بود کشمیر پای تخت شاهان
گواه این سخن، تخت سلیمان
چه تختی، کرسی او عرش پایه
فلک افتاده بر پایش چو سایه
سلیمان را همان گل بر درخت است
سپهرش پهلوان پای تخت است
گل و لاله ز رخ افکنده برقع
که دیده این چنین تخت مرصع؟
گل از بستان کشیده سوی او رخت
شقایق را درو تریاک بر تخت
ز کیفیت به گلزار «فرح بخش»
بود هر لاله مستان را قدح بخش
فضایش همچو طبع نیک خویان
گشاده چون جبین خنده رویان
ز گل هر گوشه اش فردوس محسوس
درختان صف زده چون چتر طاووس
شکوفه کرده هر نخلش چو پروین
درو خورشید همچون مرغ زرین
ز لاله روز و شب روشن چراغش
فلک یک نخل زردآلوی باغش
فراز شاخسارش سیب خوشبوی
ز لذت برده از سیب ذقن، گوی
چمن چون حسن شفتالو دهد تاب
دهان غنچه گردد چشمه ی آب
درو از بس حلاوت می شود فاش
بود پر شهد چون انجیر، خشخاش
مپرس از لذت انجیر نغزش
ز بادام دو مغز و چارمغزش
به بیشه میوه ی اشجار خودرو
رعیت زاده های شاه آلو
ز رعنایی چنار او به شمشاد
اگر سیلی زند، دستش مریزاد!
چناری خورده آب از جوی همت
قوی تر ساقش از بازوی همت
فلک را رفعت او کرده پامال
ز ماه نو به ساق افکنده خلخال
پریشان شاخه ها بر چرخ خضرا
چو موج رود، کو ریزد به دریا
برون رفته ز سرحد زمانه
به شاخش بسته عنقا آشیانه
مسیحا از نسیمش جسته یاری
خضر در سایه ی او پاچناری
به ساقش باغبان از ذوق ناظر
چو بازرگان به صندوق جواهر
به پیش اوست سرو عشوه آلود
ایازی بر سر پا پیش محمود
چه سرو، از حسن اوطوبی در افسوس
ستاده بر سر یک پای، طاووس
ز بارش عقل در حیرت فتاده
که یک طاووس چندین بیضه داده
چو خضرش جا به طرف جویباران
ستون خیمه ی ابر بهاران
ز مرطوبی به طوبی دوش بر دوش
خیابان را ازو معمور، آغوش
چو خضرش پرورد از مهربانی
چو فرزندان به آب زندگانی،
ندانم از برای چیست دلگیر
که قد همچو یتیمان می کشد دیر
گهی خم می شود، گه راست از باد
چو سایه در کمین ز انداز صیاد
کشیده قمری از شوقش فغان را
نهاده بر سر او خانمان را
نشان از قامت بلقیس داده
ولی کی داشت او این ساق ساده
به تکلیفش چو در رقص آورد باد
کند قمری درون بیضه فریاد
ز برگش دام در راه نظاره
صنوبر را ازو دل پاره پاره
صنوبر نه، یکی شوریده ی مست
که در رقص است با افلاک همدست
زده بر کاکل او شانه خورشید
دل او را به دست آورده ناهید
ز بس بارش فلک را کرده مایل
برو پیچیده همچون پرده ی دل
ندارد حاصلی جز دل ز ایام
چو من مشتی گره را کرده دل نام
روایت می کنند ارباب معنی
که از این دیر نتوانست عیسی،
ز یک سوزن به سوی آسمان رفت
به چندین سوزن او یارب چه سان رفت
خزان گر می کشد بر باغ لشکر
چه باک او را، جوان است و دلاور
چو اهل دل درین باغ پرآشوب
ز دل روبد غبار غم به جاروب
شنیدم باغبان از وی شنفته
که گفته این حدیث و راست گفته
مگو نتوان به راه آسمان رفت
عصا گر راستی باشد توان رفت
به پیمان جهان دل سخت بسته
ازان باشد همیشه دلشکسته
پریشان روزگار دلربایان
نواپرداز بزم بینوایان
بود هر برگ او چون رشته ی ساز
پی رقصیدن او نغمه پرداز
به وقت رقصش آید از سر و دوش
صدای خوش چو خوبان قصب پوش
صدای دلکش او می دهد یاد
ازان سازی که باشد در ره باد
غلط گفتم، درین دیرینه دوحه
کند بر اهل دل همواره نوحه
چو مجنون پیکر او خشک و عریان
کلاهش بر سر از موی پریشان
چو لیلی عشوه پردازی پرافسون
یکی از عاشقانش بیدمجنون
نگویم بید، مجنون زمانه
گرفته بر سرش مرغ آشیانه
ز شورش جامه چاک و مو فتیله
درختان گرد او اهل قبیله
به وقت رقص او را در بر و دوش
ز بیهوشی بود زنجیر خاموش
ز بندی خانه ی چشم که جسته؟
که زنجیرش سراپا، زنگ بسته
شده از شاخسارش آشیانه
به مرغان چمن زنجیرخانه
ز مستی کرده کج، آهنگ خود را
بریده تارهای جنگ خود را
فتاده شاخ ها بر پا ز بالا
چو چین دامن سبزان رعنا
به گل آن کس که برگ دلبری داد
گلستان را ازو بال و پری داد
ز بس در باغ و بستان از سر ناز
گشوده بال از شوخی به پرواز
زمین او را به بند از ریشه دارد
سپهرش چون پری در شیشه دارد
ز بس مستانه رقصد در چمن رز
ز جای خود جهد از ذوق، گز گز
چه رز، هر برگ چتری بر سر او
مهین بانو و شیرین دختر او
به دستش خوشه از خرم سرشتی
چو سبحه در کف حور بهشتی
ببوسد پشت دستش را چو خورشید
برو خنجر کشد چون عاشقان بید
ندارد تاب دوری از بر او
بر اندامش ازان چسبیده گیسو
زده خرمن چو در صحن گلستان
هوای خوشه چینی کرده رضوان
برآید تا چو برگ او ز کوره
ز خاکستر کشد آیینه نوره
روان چون کارهای نیک بختان
دوان چون مار بر شاخ درختان
رود از چشم خورشید آب چون جو
ز شوق توتیای غوره ی او
ز برگش خواسته آیینه خورشید
به دست اوست چشم جام جمشید
چه شد شاخش اگر پر پیچ و تاب است
کمند سرخ عیار شراب است
دهد شاخش نشان از مار ضحاک
که بیرون کرده سر از دوش افلاک
کند چون خیره بر مستان نظاره
فشارد غوره در چشم ستاره
سلیم از کف زمانی خامه بگذار
که سازم نکته ای پیش تو اظهار
چنار و سرو و بید آزادگانند
تهیدستان باغ و بوستانند
صنوبر نیز از صاحبدلان است
علمدار صف بی حاصلان است
چو دارم نسبتی من هم به ایشان
نمودم یاد آن جمع پریشان
چه شد در وصفشان گوهر چو سفتم
اگر اوصاف رز را نیز گفتم
که دارد دختری در پرده پنهان
که باشد آن مرا شیرین تر از جان
سزد گر عارفان کز اهل کارند
درین معنی مرا معذور دارند
تعالی الله ازین باغ خدایی
که گردد دست از خاکش حنایی
بهار از سبزه های دلگشایش
چو طوطی ریخته پر در فضایش
به روی گل درین گلزار خرم
خوی پیشانی خورشید، شبنم
نسیمش خوش تر از انفاس معشوق
تماشا خوش درو چون پاس معشوق
درو قمری نواآموز بلبل
چراغ لاله دارد روغن گل
تذروان را ز مستی چشم رنگین
شراب لاله گون در جام زرین
به جوش از جوش گل، بلبل دماغان
چو پروانه به شب های چراغان
به سرمه چشم خوبان شکرخند
به خاک پای نرگس خورده سوگند
ز شوخی کرده در اطراف بستان
بنفشه ریشخند خط خوبان
گلش از بس ز شادابی ست رنگین
شود گلبند ازو دامان گلچین
خزان را تا نباشد دست بر گل
شده پرچین گلشن، بال بلبل
بیاض برگ نسرین، گلشن راز
ز سطر موج عنبر، سینه ی باز
چراغ غنچه چون چشم غزاله
شده روشن ز آتش برگ لاله
چمن، آشفتگی بسیار دیده
ز رقص آهوان دم بریده!
شده از باد، سنبل پایکوبان
چو سایه پایمالش زلف خوبان
فراوان دیده ابرنوبهاری
درین گلشن نسیم پاچناری
هوای خود گلش را در دماغ است
ز عشق خویش، لاله سنگداغ است
درو یک شاخ سنبل هرکه چیده
به معنی زلف حوری را بریده
درو نهری روان چون بحر سیماب
خوش آوازان ز شرم آب او، آب
گهر می خواهد از لطف الهی
پی آواز آبش گوش ماهی
صدای آب او از دور و نزدیک
برد چون موج از دل، رنج باریک
حبابش را سفینه پر لآلی
سواد موجش ابیات «زلالی»
به روی لاله و گل بس که غلتید
چو می از آب او گل می توان چید
زلالش همچو خوبان سمن بو
پریشان چون کند از موج گیسو،
کند آب حیات از سستی پای
ز فواره عصا تا خیزد از جای
درو با یکدگر گشته موافق
دو حوض آب چون چشمان عاشق
چه حوض، از پرتوش در باغ مهتاب
لطافت شسته آبش را به صد آب
چه حوض، آیینه ی خورشیدپرداز
چو نی فواره ی آبش خوش آواز
در آبش پای ننهد سایه ی بید
درو لرزد ز سردی عکس خورشید
مگر ذوق سخن دارد به سینه؟
که دارد در میان خود سفینه
زلالش روشنی بخش نظاره
چکیده گویی از چشم ستاره
ز رشکش آب حیوان در سیاهی
زده کوثر به خود خنجر ز ماهی
شده فواره، مار گنج خورشید
به رقص از جوش او نارنج خورشید
شب افروزی کند چشمت چومهتاب
اگر یک بار ازو چشمی دهی آب
ز قرب کوه، این باغ همایون
سر لیلی ست در دامان مجنون
چه کوهی، طور کرده قبله گاهش
نوشته آسمان رفعت پناهش
کشیده از جهان دامن چو افلاک
بود خوش از بزرگان دامن پاک
ز سبزه سنگ را تاب زمرد
ز هر چشمه روان آب زمرد
ز لاله سنگ او چون لعل رخشان
به کشمیر آمده کوه بدخشان
ز خوبی پیش سنگ او همیشه
کند چون بت پرستان سجده شیشه
ز رشک هر کمر در دور و نزدیک
کمرهای بتان را رنج باریک
بود از بس که هر سنگش مصفا
درو آتش بود چون می به مینا
زند قهقه درین کهسار گلرنگ
بط می همچو کبک از خوردن سنگ
بود از سبزه، ابدالی نمدپوش
ز ماه نو کشیده حلقه در گوش
به سر از لاله داغش در سیاهی
سحاب او را کلاه گاه گاهی
کشیده پای خود در دامن خاک
کمند وحدت او دور افلاک
بسی گردد کسی در هر دیاری
که بیند چشمه ای در کوهساری
بود هر پاره سنگی را درین جا
هزاران چشمه همچون سنگ سودا
ز هر چشمه دوان نهری خروشان
به این سردی که دیده آب جوشان؟
یکی تالاب در دامان کوهش
که لرزد بحر چون بیند شکوهش
به هرسو موج زن چون بحر سیماب
سراسر فیض همچون عالم آب
حبابش از شفق چون چشم مخمور
سواد موج او چون طره ی حور
چنان تنگی درو از جوش ماهی
که نبود جای در در گوش ماهی
جبابش از زر ماهی خزینه
چو خوبان در کف موجش سفینه
چراغان روی آبش دایم از گل
درو هر بط به مستی همچو بلبل
درو عیش «کول» صورت پذیر است
همه ایام او عید غدیر است
به عکس خلق، این صوفی پرجوش
شود، هرگه بهار آید، کول پوش
سپهرش خوانده دریای بهشتی
ازان سویش کشدیه تیر کشتی
چه کشتی، بادپای خوش عنانی
نمانده در ره از پایش نشانی
سوار او نهد چون رو به میدان
حباب و موج باشد گوی و چوگان
دود چون کرد آهنگ مکانی
که دیده این چنین تخت روانی
به هر کشتی ست با حسن صریحی
نمک پرورده ملاح ملیحی
ز هریک، کشتی صد دل به گرداب
اسیران را فراوان رانده در آب
تماشا دارد این دریای جوشان
خصوص اکنون که کردندش چراغان
شده کشمیر را زین جشن پرجوش
چراغان گل و لاله فراموش
شده دریا ازین جشن نظرتاب
نشاط انگیز همچون عالم آب
صف مرغابیان در آب رقاص
صدف ها کف زنان، گرداب رقاص
برای رقص عیش زهره در اوج
دف خود را بر آتش داشته موج
به خاک از رشک گوید باد بی تاب
که آتش خوب بیرون آمد از آب
ز بس عکس چراغ کوکب افروز
شده دریا پر از در شب افروز
در آب آتش ز بس شد عکس گستر
به دریا گشت مرغابی سمندر
ز بس افروخت دریا از تب و تاب
برای ماهیان شد تابه، گرداب
گشاید هردم از تأثیر گرما
گریبان بر نسیم از موج، دریا
شد از آتش زر ماهی، زر سرخ
گهر افروخت همچون اخگر سرخ
حباب افروخت همچون جام جمشید
فروزان شد صدف چون عکس خورشید
ازین کز تاب حسن نورافشان
شده منظور عالم این چراغان،
ز رشک از بس دل خود خورد اختر
نماید در نظر چون حلقه ی زر
ز بس آمیخت با هم آتش و آب
طناب سیم و زر شد موج گرداب
شد از عکس چراغ عالم آرا
چو عقد کهربا هر موج دریا
در آب از شمع انجم فوج در فوج
وزان چون کهکشان هرکوچه ی موج
پی تعداد آن انجم به گرداب
صدف شد موج را در کف سطرلاب
چراغ و عکس او نگذاشت مستور
ز دل ها معنی نور علی نور
ز بس عکس چراغ مجلس آرا
به چشم مردمان وقت تماشا
به دریا عکس انجم شد سیه تاب
به رنگ اخگری کافتاده در آب
تماشا کن مه نو را به دریا
که با عکس چراغان است پیدا
که گویی زین عروس سبز مقنع
در آب افتاده خلخال مرصع
شده شمع و چراغ از موج در آب
پریشان همچو بر آیینه سیماب
غلط کردم که دریا را به دامان
گسسته رشته ی تسبیح مرجان
چراغان نیست کشتی را به معنی
که کوه طور از برق تجلی،
گرفته آتش و خود را مشوش
در آب انداخته از تاب آتش
فلک کشتی چنین رنگین ندیده
کس آتشخانه ی چوبین ندیده
چراغ و شمع از اطراف و گوشه
عیان زان خرمن آتش چو خوشه
چو ماه نو ز تاب شعله رخشان
ز لعل آتشین، کوه بدخشان
خرامان هرطرف از روی تمکین
مرصع پوش چون بهرام چوبین
نهاده پیش مستان نظاره
فلک خوانی پر از نقل ستاره
درین مجلس فلک از بهر خورشید
گرفته کاسه در دست از مه عید
به دریوزه ز هر زرین ایاغی
به عشق شاه می خواهد چراغی
شنیدم شاه روشندل، جهانگیر
ز عشرت شد چو رونق بخش کشمیر،
چنان معشوق او شد این ارم زاد
که آخر جان خود در راه او داد
صباحی دلگشا چون روی احباب
گل صبح از سحاب فیض سیراب
ز تأثیر فروغ او به گلشن
شده هر برگ چون آیینه روشن
شفق ابر بهاری را هم آهنگ
فلک چون کاغذ ابری به صد رنگ
هوا روشن چو نور جیب فانوس
زمین پر گل به رنگ بال طاووس
میان لاله و گل در در و دشت
غزال شیرمست صبح درگشت
جهان خرم تر از طبع خردمند
غم از عالم نهان چون عیب فرزند
برون آورد شوق جلوه گستاخ
ز خلوت شاه را همچون گل از شاخ
شکفته خاطرش همچون گل صبح
ز شادی در فغان چون بلبل صبح
سرش خوش همچو جام باده نوشان
دماغش چون دکان گلفروشان
فروغ صبح گشته روح پرور
دلش را همچو طفل از شیر مادر
چو شد دامان دریا جلوه گاهش
به سوی شاله مار افتاد راهش
فضایی دید چون روی عروسان
سزاوار عمارات و گلستان
بگفت این دشت رنگین، روی حور است
ز ما سر منزلی اینجا ضرور است
در آن ایام، شاه هفت اقلیم
که بر سر دارد از خورشید دیهیم،
سر و سرکرده ی شهزادگان بود
در آن شهزادگی شاه جهان بود
پی اتمام این منزل قد افراخت
برای خویش، کاری پیش انداخت
ازان چندین صفا در کار او شد
که شاهی این چنین، معمار او شد
کنون آمد ز لطف خاک و آبش
فرح بخش از شه عالم خطابش
چراغ دودمان گورکانی
که بر وی ختم شد صاحبقرانی
شهاب الدین محمدشاه غازی
گهرافروز تاج سرفرازی
مهین دارای هفت اورنگ عالم
گزین مسندنشین صلب آدم
ز شاهان کرده ایزد انتخابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
دلش آیینه ی سیمای شاهی
جبینش مشرق نور الهی
وجودش باعث ایجاد عالم
غبار آستانش خاک آدم
به شاهی تا بلندآوازه گردید
شکست طاق کسری تازه گردید
سلیمان را نگین از دست افتاد
خط فرمان او شد کاغذ باد
فرستد سوی او قیصر چو نامه
کند از پرده ی دل موم جامه
ز چین فغفور همچون بندگانش
فرستد تحفه چون بر آستانش
ز شوق بزم او از پیش بینی
کند مژگان خود را موی چینی
خرد کم دیده با چشم جهان بین
چنین شاهی به دولتخانه ی زین
ز نقش پای او تا سرفراز است
زمین افلاک را مهر نماز است
دمی از یاد حق نگسسته پیوند
خدا را بنده، عالم را خداوند
دلش سبحه شمار از ریگ صحرا
حصیر طاعت او موج دریا
بهار عید او تا در میان است
حنای دست خوبان بی خزان است
نگردد ظلم را کس بر حوالی
تخلص گشته شیران را «غزالی»!
به شوخی بره های رغبت انگیز
به گرد گرگ، چون اطفال تبریز
ضعیفان را قوی گشت آنچنان چنگ
که شیشه رنده شد بر تخته ی سنگ
پی صفرای خس می ریزد ایام
ز خون شعله، آب نار در جام
به دشت از عدل او بر گردن شیر
پی پای غزالان است زنجیر
به زور پنجه، حکم او ز گوهر
فشارد آب را چون پنبه ی تر
بود از جوهر ذاتی اگر خویش
امور سلطنت را می برد پیش
نمی افتد خلل در کار ناموس
که باشد چتردار خویش، طاووس
ز فیضش ذره کرده آفتابی
ز خوان او مه نو یک رکابی
گشوده در جهانگیری چو بازو
سکندر ساخته چون آینه رو
ز دانش رفته هرگه در تکلم
فلاطون چون صدا پیچیده در خم
خرد او را چو در گفت و شنید است
زبان در زیر دندان چون کلید است
به عهد آن بهار هوشمندی
پدید آمد سخن را سربلندی
نهاد از گوشه ی لب های خاموش
سخن پا در رکاب حلقه ی گوش
سخن در عهدش از بس یافت معراج
چو هدهد گشت طوطی صاحب تاج
ترازو طفل می سازد ز نارنج
که در ایام او گردد هنرسنج
ز عدلش رونقی در روزگار است
که نخل موم را آتش بهار است
عروس دهر بگشاده جبین است
گره در زلف و چین در آستین است
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب
جهاناز بس گرفت از فتنه آرام
به عهد او کبوترخانه شد دام
چنان عالم ازو شد ایمن آباد
که ظرف توتیا شد کاغذ باد
به دورش بره در صحرا بزرگ است
دو مشعل هر شبش از چشم گرگ است
زدندی رهزنان ره گاه و بیگاه
به عهدش رهزنان را می زند راه
نهیب او به کوه آرد اگر رو
چو دریا آب گردد زهره ی او
به دریا باد قهرش گر ستیزد
غبار از کوچه های موج خیزد
کشد شمشیر چون برخصم خودکام
زره ریزد عرق وارش ز اندام
ز باد حمله اش گردد به صحرا
روان کهسار همچون موج دریا
به کوه آرد نهیب او گر آهنگ
ناستد سنگ آنجا بر سر سنگ
عدو شد خاک از گرز گرانش
همان باقی ست درد استخوانش
نهنگ از تیغ او در بحر خسته
پلنگ از بیم او بر کوه جسته
ز بیم تیغ او در دیده ی شیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
به گرز انتقام از خاک شاهان
دهد سرمه به خورد دادخواهان
چو او بهرام نبود در صف کین
چه خواهد بود کار تیغ چوبین
چو بیند عکس تیغش موج در آب
رود از بیم پس پس چون رسن تاب
به عهد او ز منع کینه خواهی
کند رم توسن برق از سیاهی
برای جستجوی خون بلبل
صبا را گر فرستد از پی گل،
چو خون گرم آید گل دودیده
چو شمع کشته، رنگ از رو پریده
در آن کشور که حفظ او پناه است
به خرمن برق آب زیر کاه است
چو نقش پای آهو شد دل شیر
دو نیم، آنجاکه او افراخت شمشیر
برافتاد از جهان در عهدش آزار
چو سبحه پای تا سر مهره شد مار
چو خواهد کبک را سنجد به تیهو
کند شاهین ز بال خود ترازو
به عهدش از خزان گردیده گلشن
چو گلزار پر طاووس ایمن
علم سازد به هرجا پنجه چون شیر
به نخل موم ماند شاخ نخجیر
چو شعله تیغ او تا گشت عریان
به دفع فتنه ی بی اعتدالان،
بود در خاکساری عشق مغرور
جنون از چوب گل بر دار منصور
چراغ دولتش را دل ز خود جمع
بود چون لاله، هم فانوس و هم شمع
هما را ز آستانش نیست پرواز
که در اینجا گشوده چشم چون باز
به دست لطف تا از روی تمکین
اشارت کرد طوفان را که بنشین،
نشد دریا همین پر در و گوهر
ازو ماهی برد با پشت خود زر
کف جودش که باشد ابر احسان
درو لعل و گهر برف است و باران
به دستش آشنا تا گشت گوهر
به دریا پشت پا زد چون شناور
گشادی در کف خود چون پسندید
جهان شد زیر دستش همچو خورشید
وگر سرپنجه را غنچه هوس کرد
چو طوطی آسمان را در قفس کرد
دمی کز بزم عیش عالم آرا
به عزم کینه خواهی خیزد از جا،
زمین از بیم زیر پاش لرزد
ز هفت اقلیم، هفت اعضاش لرزد
بساط مجلسش را کی کسی دید
که مژگانش نشد زرین چو خورشید
به وصف مجلس او گر نهد پی
نواپرداز گردد خامه چون نی
چه مجلس، دل ازو محو تجلی
چون مجنون در تماشاگاه لیلی
زمین آیینه از روشن نمایی
درو عکس بساط کبریایی
به هم دوشی درو انجام و آغاز
ز روز و شب بساطش سینه ی باز
قوی مایه ز عشرت روزگارش
بود نوروز یک تحویلدارش
ز گلریزی شمع پرتوافکن
چراغ بلبل و پروانه روشن
ز شرم نکهت گل های دیبا
فکنده نافه را آهو به صحرا
ز باده چشم ها چون لاله رنگین
ز نغمه گوش ها دامان گلچین
به سلک نغمه پردازانش از دور
کند چینی نوازی روح فغفور
پی شمعش به هند اسکندر از روم
فرستاده به پشت آیینه ی موم
فروزان شمعش از آغوش فانوس
ز زیر بال پیدا چشم طاووس
ز بس شمع و چراغ مجلس افروز
درو پروانه را شب، روز نوروز
گدایش تا شده، از نعمت سور
بود پر، کاسه ی چوبین طنبور
نوای چنگ و عود آوازه دارد
کمانچه فکر تیر تازه دارد
چه گویم من ازان آیینه خانه
که روشن شد ازو چشم زمانه
ز حسن این نشیمن، چشم بد دور
که چون مشرق بود سرچشمه ی نور
مه نو نیست این، کز عالم خاک
رسیده موج نور او به افلاک
ز آیینه درو نقاش تقدیر
نموده شبنم گل های تصویر
ز نقاشان معجزکار او، گل
نمی آساید از فریاد بلبل
طراوت بس که افشاند درو آب
شود بیدار، نقش قالی از خواب
نکرد آیینه چندین از جهان کسب
که اندامش چو خوبان است دلچسب
ز شوقش داد صبح آیینه را تاب
به رویش گشت خاکستر سفیداب
فروغ آیینه هایش را چنان است
که گویی خرقه ی روشندلان است
گر اینجا، جم به می خوردن نشیند
در و دیوار را پر جام بیند
وگر تنها درو آید سکندر
ز عکس خویش بیند عرض لشکر
تماشایش گشاید در چو بر چشم
چو نرگسدان شود دل سر به سر چشم
ز هر سویش به تکلیف نظاره
زند آیینه چشمک چون ستاره
سلیم این رشته را از دست بگذار
ملال انگیز باشد طول گفتار
زبان را گرم چون شمع از دعا کن
دو کف را چون پر پروانه واکن
خداوندا به شام زلف خوبان
که افشاند به صبح عید دامان
به شمع حسن، یعنی برق محفل
که فانوس خیال او بود دل
به طاووسی که بزمش جلوه گاه است
به آهویی که نام او نگاه است
به آن مطرب که شد از دلگشایی
چو شمع انگشتش از آتش حنایی
به آن صوتی کزان در سینه ها دل
بود در رقص همچون مرغ بسمل
به آهنگی که چون برلب کشد صف
فغان برخیزد از هر گوش چون دف
به آن آهی که از دل های بی تاب
کشد سر هر نفس چون دود سیماب
به بزم افروزی رنگین چراغی
که از گل انجمن را کرد باغی
به فانوسی که دادش بخت فیروز
ستون دولت از شمع شب افروز
که بر اورنگ شاهی، جاودانی
دهی شاه جهان را کامرانی
درین مجلس فروزان باد جاوید
چراغ عمر او چون ماه و خورشید
بود تا سایه ی ابر بهاری
خرام آموز کبک کوهساری
درین باغش ثناخوان باد بلبل
مبادا سایه اش کم از سر گل
به روزش باد در کف جام خورشید
شبش خوش باد همچون سایه ی بید
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - حکایت مردی که آب در شیر می کرد
شنیدم حیله پردازی ز احشام
که در تزویر بودش چون فلک نام
چو خیل اخترانش گله ای بود
کزان خوردی چو طفلان شیر مقصود
خجسته گله ای کز خوردن گل
شدی حاصل ازیشان روغن گل
چو آهو، شوخ چشمان نکورو
ولی شهری، نه صحرایی چو آهو
مبارک رویشان چون روی دلبر
گوارا شیرشان چون شیر مادر
بجز ایشان ندیده عالم پیر
که در پستان عروسان را بود شیر
ز هریک گشته از حسن نظرتاب
چو چشم گرگ روشن، چشم قصاب
تن پر مو نباشد خوش ز خوبان
ولی با مو خوش است اندام ایشان
ز موی ساقشان افکنده تقدیس
سلیمان را به یاد ساق بلقیس
ز بار دنبه ی سنگین تلاطم
سراسر را شکاف افتاده در سم
چو خیل لشکر شاهان جهانگیر
نموده قلعه های کوه تسخیر
ز جست و خیز در صحرا به آهو
نموده جوهر خود را ز هر مو
ز تسلیم و رضا بر تیغ قصاب
نهاده سر همه چون جدول آب
شبانی داشت همچون عقل هشیار
ز خیل گوسفندانش خبردار
شهنشاهی کزو بی رنج و تشویش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
حصاری گله را حفظش ز آهن
که سنگ انداز آن بودی فلاخن
چو فالیزش به دور تله ی گرگ
فتاده بر سر هم کله ی گرگ
ز صوتش دامن صحرا پر از گل
که نی بودش به لب منقار بلبل
به هامون نغمه اش افکنده آتش
صدای ساز او را کوه دمکش
به وقت نغمه پردازیش در مشت
چو موسیقار، نی بودی هر انگشت
ز شیران گله را او بود غمخوار
چو طفلان عزیزش دایه بسیار
سگ آن گله نفس صاحبش بود
که از روباه بازی بود خشنود
شدی شیری که از آن گله حاصل
درو کردی دو چندان آب داخل
به سوی شهر کردی رو ز صحرا
به دوشش مشک آبی همچو سقا
دکان حیله بگشودی به بازار
جهان چون صبح شیرش را خریدار
گرامی، شیر او در کاسه چوبین
به کشتی قدر دارد آب شیرین
ز حیله داشتی با تیزهوشان
متاعش آب چون گوهرفروشان
ازو آموخت صبح آیین تزویر
که می ریزد ز شبنم آب در شیر
درین تزویرش از بس دید بی تاب
ز خجلت شیر در پیمانه شد آب
تمام عمر، کار او همین بود
ازان غافل که گردون در کمین بود
قضا را آن شبان موسی آثار
که بودی طور او دامان کهسار
خرامان گله سوی کوه می راند
که ابری ناگهان دامن برافشاند
چو غوغا دید از طوفان به دریا
بجنبیدش رگ غیرت در اعضا
به نوعی دجله افشان شد که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
شد از تأثیر بارانش ز کهسار
روان سیلی به هرسو اژدهاوار
ز هرسو آنچنان موجی عیان شد
که گفتی کوه در صحرا روان شد
ز بس طوفان ز موجش تند برجست
پل قوس قزح را طاق بشکست
گمان بردی که در دامان صحرا
ز سیر کوه برگشته ست دریا
در آن امواج، فوجی بود خونخوار
که آمد سرخ رو از فتح کهسار
به پیش آن سپاه کینه آلود
دوان از هر طرف کوهی کتل بود
چو رو در ترکتاز آورد بی باک
ازان صحرا ببرد آن گله را پاک
دوان آمد شبان سوی قبیله
بگفت آن را که کارش بود حیله
هرآن آبی که می کردی تو در شیر
که بفروشی به خلق آن را به تزویر،
جهان پا در مکافاتش چو افشرد
شد آن سیلاب و آمد گله را برد
سلیم از کف چرا نیکی گذاری؟
که پاداش عمل در پیش داری
که در تزویر بودش چون فلک نام
چو خیل اخترانش گله ای بود
کزان خوردی چو طفلان شیر مقصود
خجسته گله ای کز خوردن گل
شدی حاصل ازیشان روغن گل
چو آهو، شوخ چشمان نکورو
ولی شهری، نه صحرایی چو آهو
مبارک رویشان چون روی دلبر
گوارا شیرشان چون شیر مادر
بجز ایشان ندیده عالم پیر
که در پستان عروسان را بود شیر
ز هریک گشته از حسن نظرتاب
چو چشم گرگ روشن، چشم قصاب
تن پر مو نباشد خوش ز خوبان
ولی با مو خوش است اندام ایشان
ز موی ساقشان افکنده تقدیس
سلیمان را به یاد ساق بلقیس
ز بار دنبه ی سنگین تلاطم
سراسر را شکاف افتاده در سم
چو خیل لشکر شاهان جهانگیر
نموده قلعه های کوه تسخیر
ز جست و خیز در صحرا به آهو
نموده جوهر خود را ز هر مو
ز تسلیم و رضا بر تیغ قصاب
نهاده سر همه چون جدول آب
شبانی داشت همچون عقل هشیار
ز خیل گوسفندانش خبردار
شهنشاهی کزو بی رنج و تشویش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
حصاری گله را حفظش ز آهن
که سنگ انداز آن بودی فلاخن
چو فالیزش به دور تله ی گرگ
فتاده بر سر هم کله ی گرگ
ز صوتش دامن صحرا پر از گل
که نی بودش به لب منقار بلبل
به هامون نغمه اش افکنده آتش
صدای ساز او را کوه دمکش
به وقت نغمه پردازیش در مشت
چو موسیقار، نی بودی هر انگشت
ز شیران گله را او بود غمخوار
چو طفلان عزیزش دایه بسیار
سگ آن گله نفس صاحبش بود
که از روباه بازی بود خشنود
شدی شیری که از آن گله حاصل
درو کردی دو چندان آب داخل
به سوی شهر کردی رو ز صحرا
به دوشش مشک آبی همچو سقا
دکان حیله بگشودی به بازار
جهان چون صبح شیرش را خریدار
گرامی، شیر او در کاسه چوبین
به کشتی قدر دارد آب شیرین
ز حیله داشتی با تیزهوشان
متاعش آب چون گوهرفروشان
ازو آموخت صبح آیین تزویر
که می ریزد ز شبنم آب در شیر
درین تزویرش از بس دید بی تاب
ز خجلت شیر در پیمانه شد آب
تمام عمر، کار او همین بود
ازان غافل که گردون در کمین بود
قضا را آن شبان موسی آثار
که بودی طور او دامان کهسار
خرامان گله سوی کوه می راند
که ابری ناگهان دامن برافشاند
چو غوغا دید از طوفان به دریا
بجنبیدش رگ غیرت در اعضا
به نوعی دجله افشان شد که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
شد از تأثیر بارانش ز کهسار
روان سیلی به هرسو اژدهاوار
ز هرسو آنچنان موجی عیان شد
که گفتی کوه در صحرا روان شد
ز بس طوفان ز موجش تند برجست
پل قوس قزح را طاق بشکست
گمان بردی که در دامان صحرا
ز سیر کوه برگشته ست دریا
در آن امواج، فوجی بود خونخوار
که آمد سرخ رو از فتح کهسار
به پیش آن سپاه کینه آلود
دوان از هر طرف کوهی کتل بود
چو رو در ترکتاز آورد بی باک
ازان صحرا ببرد آن گله را پاک
دوان آمد شبان سوی قبیله
بگفت آن را که کارش بود حیله
هرآن آبی که می کردی تو در شیر
که بفروشی به خلق آن را به تزویر،
جهان پا در مکافاتش چو افشرد
شد آن سیلاب و آمد گله را برد
سلیم از کف چرا نیکی گذاری؟
که پاداش عمل در پیش داری
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در قحط سال
ز بس شد فعل بد، غماز چون مشک
جهان را شد دماغ آخر ازان خشک
ز خشکی سرو آمد بر لب جو
به پیچ و تاب همچون شاخ آهو
تفاوت نیست از خشکی ایام
میان استخوان و مغز بادام
خضر را از دم آبی نشان نیست
ز مرگ خود خبر هست و ازان نیست
اگرچه بحر در هر کوچه ی موج
ز مرغابی و ماهی داشت صد فوج،
کنون او را همین بر سر حباب است
ولی آن هم هوادار سراب است
برآید بال بط از قحطی آب
کبوتروار خشک از چاه گرداب
هجوم تشنگان بین گاه و بیگاه
که گویی یوسفی افتاده در چاه
طلبکاری نموده خلق بی تاب
به جای آتش از همسایگان آب
به هردل، تشنگی افکنده تابی
که یخ بندد به هرجا هست آبی
ز بس خشکی درو کرده ست تأثیر
گلو را تر نسازد آب شمشیر
نیارد خوردنش مرد سپاهی
که خنجر تشنگی آرد چو ماهی
به جست و جوی آب از جان خسته
ازان پیکان چو پیکان زنگ بسته
خضر از تشنگی در وادی غم
عقیق اندر دهن دارد چو خاتم
نیاید ابر پیش او به سودا
برآمد خشک از بس سنگ دریا
شود گر کاغذ ابری نمایان
ازو دارند مردم چشم باران
بلند از خاک نبود کاغذ باد
به سوی ابر، مکتوبی فرستاد
برای جستجوی آب تیشه
به هرسو می دواند نخل ریشه
چو لاله باغبان دارد به دل داغ
که بیدستان شد از بی حاصلی باغ
نهال از خشکی افتاده ست در پیچ
ز بی برگی ندارد چون الف هیچ
بود سرو چمن بی ابر دلگیر
ازان همچون یتیمان قد کشد دیر
خراج میوه عمری شد که از تاک
نمی آید به پای تخت تریاک
به ناز آن گربه کو را بید پرورد
به موش آسیا می ماند از گرد
دود تا در پی آبی به ناکام
به خود مالید روغن، چشم بادام
ز خشکی رونق گل ها شکسته
دل هر میوه ای در سینه خسته
نشد کار چمن از بید، آسان
نمی آرد دعای گربه، باران
درین خشکی به مرگ دجله و نیل
فشاند خاک بر سر ابر چون فیل
به زیر گرد خشکی بس که شد گم
کند زاهد به آب جو تیمم
ز بس در آب، غرقه دلپذیر است
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
به طرف چشمه سار از دست مرغان
چو آتش، آب شد در سنگ پنهان
ز بیم فوج کبک کوهساری
چو آب کوزه شد دریا حصاری
ز بس خشکی به دریا روی آورد
کند گرداب همچون آسیا گرد
حباب جویبار از دور افلاک
شده چون شیشه ی ساعت پر از خاک
ز خشکی شد دم ماهی به گرداب
غبارانگیز چون جاروب بی آب
ز مرغابی به هرسو داشت فوجی
نه فوجی ماند دریا را، نه موجی
چه سان دهقان نسازد سینه را چاک
عزیزی همچو گندم کرده در خاک
زمین را گاو در تحصیل گندم
شکنجه می کند با انبر سم
ز گندم دیده تا حسن برشته
فریبش خورده چون آدم، فرشته
ز چشم خلق، آب و نان نهان است
جهان را قحط سال آب و نان است
فروشد تا برای قیمت نان
چو گوهر، آب را دزدیده دندان
ز بس آفت، به خرمن های مردم
تولد کرد مور از فرج گندم
ز زنگ فتنه، دهقان را به خانه
شده جو سبز همچون رازیانه
شد ارزان بیضه ی مور جفاکیش
خورد چون مار اما بیضه ی خویش
چو اندام سیه بختان مسجد
شپش افتاده در انبار کنجد
ملخ ره می برد زان جسته جسته
که حرص مزرع او را پای بسته
چو اسبان عرب، تند و جهنده
ندیده هیچ کس اسب پرنده
ز تیغ سبزه با ناخن برد زنگ
به اره شانه سازد تخته ی سنگ
به چشم مور خرمن کرده انگشت
شکسته خوشه چین را با لگد پشت
ز گندم کرده دهر تنگ توشه
مرصع تاج شاهان را چو خوشه
چنان عالم ز بی برگی خراب است
که مرغ از بهر یک دانه کباب است
نمانده عاشقی در یاد بلبل
به یک جو می فروشد خرمن گل
ز جلوه باز مانده کبک و تیهو
زند قمری ز شوق دانه کوکو
نه چتر است آن که ظاهر کرده، افسوس
که نخل ماتم خود بسته طاووس
چو این خشکی علم در عالم افراخت
سموم آسا سوی هندوستان تاخت
جهان آشفته کرد از قحط و تنگی
سواد هند را چون موی زنگی
درین قحطی، مسلمانان گجرات
چو نان بینند، بفرستند صلوات
زبان از تشنگی در این بر و بوم
عیان کرده ز هر فیلی دو خرطوم
سیاهان پی سوی دریوزه برده
به زیر پوست همچون خون مرده
به نقش پا سری هر ناتوان را
که نان پنجه کش پندارد آن را
ز بس بگریست بر احوال مردم
نمانده یک مژه در چشم گندم
ز بی قوتی بتان را پنجه ی نغز
چو موسیقار، خشک و خالی از مغز
اگر حرفی ز خوبان در میان است
حدیث حسن گندمگون نان است
به خانه هرکه بیند میهمان را
خورد در آستین چون فیل نان را
چنان آرند پیش دشمن و دوست
که نان ترش گویی قرص لیموست
نمک از بس درین قحطی گران شد
نمکدان مردمان را سرمه دان شد
سلیمان را بود بر خوان درین شور
نمکدانی به تنگی چون دل مور
نمک را بس که بد خوردند مردم
نشان آن شد از روی زمین گم
ز مصحف آیه ی سوگند حک شد
قسم را کار با نان و نمک شد
ز بی قوتی شده چشم بد و نیک
چو نان و آب مفلس خشک و تاریک
سر از سودای نعمت های الوان
کله را کرده انبان سلیمان
ز همت آن که می آراست خوان را
کنون پنهان خورد چون روزه، نان را
کسی چون خضر اگر آبی گزیند
به تاریکی خورد تا کس نبیند
سلیمان را دل از غم بی حضور است
که تنگی در میان خیل مور است
چو شط چشم خلیفه گر پر آب است
عجب نبود، که بغدادش خراب است
کسی را کی شود سیری میسر
که نان دارد بهای آب گوهر
که این سختی به او هرگز گمان داشت؟
چه شد آن چرب نرمی ها که نان داشت
نشاید سفره ای دیدن به سامان
بجز مطرب، کریمی نیست خوشخوان
بود نان در تنور آن گونه دلخواه
که گویی ماه کنعان است در چاه
عزیز آن کس که دارد میهمان را
کند شیر و شکر، دستارخوان را
بود بیگانه حرف آش در گوش
نمک شد اهل عالم را فراموش
به صد تلخی، چو دریا، کدخدایی
به جوش آورده دیگ شوربایی
فتاده سنگی از این سقف مینا
شکسته کاسه ی همسایه را پا
به خود می پیچد از گوشه نشینی
چو تار زلف خوبان، موی چینی
سگان را در دهن از خوان شاهان
نبینی استخوانی غیر دندان
نخورده گربه ها از خوان امید
بجز باد هوا چون گربه ی بید
به لب حرفی ندارد سفره جز این
که مهمان گر رسد، برخیز و برچین
دل مردم زند از هر کناره
به بوی گوشت خود را بر قناره
نیابد گوشتی قصاب دلگیر
که شاهین ترازو را کند سیر
جهان موشی به صد جان می فروشد
ولی موشی در انبان می فروشد
به هرجا گربه ای از دور دیده
سگ نفس از قفای او دویده
جهان گردیده بر رواس تاریک
سر فرزند خود افکنده در دیگ
ز کیپایی مپرس و از دکانش
بود پستان مادر شیردانش
به دور افکنده زین قحطی ز دامن
ترازو سنگ خود را چون فلاخن
چنین کز خوردنی شد دست کوتاه
شکم را می توان گفتن تهی گاه!
برآورده نی انبان وار، فریاد
سلیمان را ز قحط، انبان پر باد
عبث رستم به فکر هفت خوان است
که یک نان هرکه یابد پهلوان است
گرفته چون گدایان کاسه کشکول
خلیفه از برای آش بهلول
بجز نرگس نبینم سرفرازی
که باشد صاحب نان و پیازی
ز روغن گشت خالی، مغز کنجد
نمانده آرد در انبان سنجد
رود گلچین پی بلبل به بستان
کزو سازد کبابی همچو مستان
به قمری باغبان زان می دهد رو
که خواهد بیضه اش را بهر کوکو
ز قحطی، سوده ی آهن به دندان
دهد خاصیت حلوای سوهان
به دل چون شوق شیرینی نهد بند
سر فرزند باشد کله ی قند
ز بی قوتی ست در هر خانه شیون
ز ناچاری سر شوهر خورد زن
به کشتن گشته هر مادر سزاوار
ز بس فرزند خود را خورده چون مار
وبا شد آبروی کار قحطی
گل مرگی شکفت از خار قحطی
پی دفع خلایق زشتی کار
شده چون گرگ یوسف آدمی خوار
چنان دستی به قتل عام بگشاد
که در تیغ اجل صد رخنه افتاد
نبرد اما ز دست انداز گردون
ز چندین رخنه، یک کس جان به بیرون
خضر تا گشت ازین مرگی خبردار
کفن بر دوش می گردد علم وار
شده نزدیک کز مرگ سیاهان
ازین گلشن برافتد تخم ریحان
اجل سرها ز بس بر باد دادی
منار کله شد هر گردبادی
کثافت فرش در بازار و خانه
مگس حلواخور اهل زمانه
رود بوی بد از هرسو به صد میل
به بینی زان گرفته آستین فیل
ز جوش مرده، گور و گورکن نیست
به غیر از چشم پوشیدن کفن نیست
به هرجا زنده ای هم می شود فاش
بود مرده کشی کارش چو نقاش
چنان از رونق کارش غرور است
که گویی گورکن بهرام گور است
چنان غسال را چین بر جبین است
که پنداری مگر خاقان چین است
ز ناز تخته کش خود کس چه گوید
الهی مرده شو او را بشوید!
ز بس سرها به خاک افکنده گردون
بساط کاسه گر شد روی هامون
نشاید یافتن یک سر، که افلاک
نکرد از دشمنی در کاسه اش خاک
درین کشور چنان خوفی به راه است
که در هر گام، صد سر بی کلاه است
چوما از طالع خود ناامیدیم
چنین وقتی به هندستان رسیدیم
درین کشور همه پامال قحطیم
ز بی قدری متاع سال قحطیم
ز دلگیری به ما حسرت نصیبان
سواد هند شد شام غریبان
به هرکس باشد او را طبع روشن
زمانه کینه دارد خاصه با من
من آن آشفته ی شوریده حالم
که دارد ریشه در آتش نهالم
نداند غنچه ام رسم شکفتن
چکد چون زخم، خون از خنده ی من
چو بادامم ز زخم تیر ایام
دلی دارم ولی چون مغز بادام
ز زخم تیغ دارم یادگاری
نشان ها چون بنای خشت کاری
برم دستی اگر بر غنچه از دور
برآرد خارهمچون نیش زنبور
زند بر سینه ی من شاخ گل تیر
به رویم می کشد آیینه شمشیر
ز حیرانی به عکس من چو جوهر
بود آیینه زندان سکندر
نمی داند به غیر از فتنه زادن
شب گیسو به خون غلتیده ی من
ز غم آسوده ام دارد حزینی
نمی افتد گره بر موی چینی
نگردم همچو ابر از قطره سیراب
بود دریاکشی کارم چو گرداب
دلم را کی ز جام می فتوح است
که موج باده ام سوهان روح است
بود بی سایه دیوارم ز پستی
ندارم جای داغ از تنگدستی
به من زندان بود این باغ دلگیر
فغان بلبلان آواز زنجیر
نفس در سینه ام دایم ز تنگی
به هم پیچیده همچون موی زنگی
به بازاری که بختم گشته رهبر
بود گرد یتیمی آب گوهر
کند بر فکر شعرم خنده تقدیر
که دارم تکیه بر کاغذ چو تصویر
سخن بر من نیفزود آب و تابی
گل کاغذ نمی دارد گلابی
به دعوی خصم اگر با من ستیزد
بجز افتادگی از من چه خیزد
به گاوی شد یکی گوساله گستاخ
فکندش از خصومت شاخ بر شاخ
ز کار او خجل شد گاو مسکین
سپر انداخت پیش او ز سرگین
فغان کز اقتضای دوربینی
پریشانی نرفت از زلف معنی
سواد لفظ بر حالش گواه است
بلی روی پریشانی سیاه است
سلیم این گفتگوی عارفان نیست
گزیری از تقاضای زمان نیست
یکی گفتا قلندر مشربی را
که بی قوتی مرا افکنده از پا
ز ضعفم در تن خشکیده نم نیست
قلندر در جوابش گفت غم نیست
جهان شد خلق افیونی ز تنگی
تو هم باریک شو چون فکر بنگی
زیان بر اهل معنی سود باشد
الهی عاقبت محمود باشد
جهان را شد دماغ آخر ازان خشک
ز خشکی سرو آمد بر لب جو
به پیچ و تاب همچون شاخ آهو
تفاوت نیست از خشکی ایام
میان استخوان و مغز بادام
خضر را از دم آبی نشان نیست
ز مرگ خود خبر هست و ازان نیست
اگرچه بحر در هر کوچه ی موج
ز مرغابی و ماهی داشت صد فوج،
کنون او را همین بر سر حباب است
ولی آن هم هوادار سراب است
برآید بال بط از قحطی آب
کبوتروار خشک از چاه گرداب
هجوم تشنگان بین گاه و بیگاه
که گویی یوسفی افتاده در چاه
طلبکاری نموده خلق بی تاب
به جای آتش از همسایگان آب
به هردل، تشنگی افکنده تابی
که یخ بندد به هرجا هست آبی
ز بس خشکی درو کرده ست تأثیر
گلو را تر نسازد آب شمشیر
نیارد خوردنش مرد سپاهی
که خنجر تشنگی آرد چو ماهی
به جست و جوی آب از جان خسته
ازان پیکان چو پیکان زنگ بسته
خضر از تشنگی در وادی غم
عقیق اندر دهن دارد چو خاتم
نیاید ابر پیش او به سودا
برآمد خشک از بس سنگ دریا
شود گر کاغذ ابری نمایان
ازو دارند مردم چشم باران
بلند از خاک نبود کاغذ باد
به سوی ابر، مکتوبی فرستاد
برای جستجوی آب تیشه
به هرسو می دواند نخل ریشه
چو لاله باغبان دارد به دل داغ
که بیدستان شد از بی حاصلی باغ
نهال از خشکی افتاده ست در پیچ
ز بی برگی ندارد چون الف هیچ
بود سرو چمن بی ابر دلگیر
ازان همچون یتیمان قد کشد دیر
خراج میوه عمری شد که از تاک
نمی آید به پای تخت تریاک
به ناز آن گربه کو را بید پرورد
به موش آسیا می ماند از گرد
دود تا در پی آبی به ناکام
به خود مالید روغن، چشم بادام
ز خشکی رونق گل ها شکسته
دل هر میوه ای در سینه خسته
نشد کار چمن از بید، آسان
نمی آرد دعای گربه، باران
درین خشکی به مرگ دجله و نیل
فشاند خاک بر سر ابر چون فیل
به زیر گرد خشکی بس که شد گم
کند زاهد به آب جو تیمم
ز بس در آب، غرقه دلپذیر است
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
به طرف چشمه سار از دست مرغان
چو آتش، آب شد در سنگ پنهان
ز بیم فوج کبک کوهساری
چو آب کوزه شد دریا حصاری
ز بس خشکی به دریا روی آورد
کند گرداب همچون آسیا گرد
حباب جویبار از دور افلاک
شده چون شیشه ی ساعت پر از خاک
ز خشکی شد دم ماهی به گرداب
غبارانگیز چون جاروب بی آب
ز مرغابی به هرسو داشت فوجی
نه فوجی ماند دریا را، نه موجی
چه سان دهقان نسازد سینه را چاک
عزیزی همچو گندم کرده در خاک
زمین را گاو در تحصیل گندم
شکنجه می کند با انبر سم
ز گندم دیده تا حسن برشته
فریبش خورده چون آدم، فرشته
ز چشم خلق، آب و نان نهان است
جهان را قحط سال آب و نان است
فروشد تا برای قیمت نان
چو گوهر، آب را دزدیده دندان
ز بس آفت، به خرمن های مردم
تولد کرد مور از فرج گندم
ز زنگ فتنه، دهقان را به خانه
شده جو سبز همچون رازیانه
شد ارزان بیضه ی مور جفاکیش
خورد چون مار اما بیضه ی خویش
چو اندام سیه بختان مسجد
شپش افتاده در انبار کنجد
ملخ ره می برد زان جسته جسته
که حرص مزرع او را پای بسته
چو اسبان عرب، تند و جهنده
ندیده هیچ کس اسب پرنده
ز تیغ سبزه با ناخن برد زنگ
به اره شانه سازد تخته ی سنگ
به چشم مور خرمن کرده انگشت
شکسته خوشه چین را با لگد پشت
ز گندم کرده دهر تنگ توشه
مرصع تاج شاهان را چو خوشه
چنان عالم ز بی برگی خراب است
که مرغ از بهر یک دانه کباب است
نمانده عاشقی در یاد بلبل
به یک جو می فروشد خرمن گل
ز جلوه باز مانده کبک و تیهو
زند قمری ز شوق دانه کوکو
نه چتر است آن که ظاهر کرده، افسوس
که نخل ماتم خود بسته طاووس
چو این خشکی علم در عالم افراخت
سموم آسا سوی هندوستان تاخت
جهان آشفته کرد از قحط و تنگی
سواد هند را چون موی زنگی
درین قحطی، مسلمانان گجرات
چو نان بینند، بفرستند صلوات
زبان از تشنگی در این بر و بوم
عیان کرده ز هر فیلی دو خرطوم
سیاهان پی سوی دریوزه برده
به زیر پوست همچون خون مرده
به نقش پا سری هر ناتوان را
که نان پنجه کش پندارد آن را
ز بس بگریست بر احوال مردم
نمانده یک مژه در چشم گندم
ز بی قوتی بتان را پنجه ی نغز
چو موسیقار، خشک و خالی از مغز
اگر حرفی ز خوبان در میان است
حدیث حسن گندمگون نان است
به خانه هرکه بیند میهمان را
خورد در آستین چون فیل نان را
چنان آرند پیش دشمن و دوست
که نان ترش گویی قرص لیموست
نمک از بس درین قحطی گران شد
نمکدان مردمان را سرمه دان شد
سلیمان را بود بر خوان درین شور
نمکدانی به تنگی چون دل مور
نمک را بس که بد خوردند مردم
نشان آن شد از روی زمین گم
ز مصحف آیه ی سوگند حک شد
قسم را کار با نان و نمک شد
ز بی قوتی شده چشم بد و نیک
چو نان و آب مفلس خشک و تاریک
سر از سودای نعمت های الوان
کله را کرده انبان سلیمان
ز همت آن که می آراست خوان را
کنون پنهان خورد چون روزه، نان را
کسی چون خضر اگر آبی گزیند
به تاریکی خورد تا کس نبیند
سلیمان را دل از غم بی حضور است
که تنگی در میان خیل مور است
چو شط چشم خلیفه گر پر آب است
عجب نبود، که بغدادش خراب است
کسی را کی شود سیری میسر
که نان دارد بهای آب گوهر
که این سختی به او هرگز گمان داشت؟
چه شد آن چرب نرمی ها که نان داشت
نشاید سفره ای دیدن به سامان
بجز مطرب، کریمی نیست خوشخوان
بود نان در تنور آن گونه دلخواه
که گویی ماه کنعان است در چاه
عزیز آن کس که دارد میهمان را
کند شیر و شکر، دستارخوان را
بود بیگانه حرف آش در گوش
نمک شد اهل عالم را فراموش
به صد تلخی، چو دریا، کدخدایی
به جوش آورده دیگ شوربایی
فتاده سنگی از این سقف مینا
شکسته کاسه ی همسایه را پا
به خود می پیچد از گوشه نشینی
چو تار زلف خوبان، موی چینی
سگان را در دهن از خوان شاهان
نبینی استخوانی غیر دندان
نخورده گربه ها از خوان امید
بجز باد هوا چون گربه ی بید
به لب حرفی ندارد سفره جز این
که مهمان گر رسد، برخیز و برچین
دل مردم زند از هر کناره
به بوی گوشت خود را بر قناره
نیابد گوشتی قصاب دلگیر
که شاهین ترازو را کند سیر
جهان موشی به صد جان می فروشد
ولی موشی در انبان می فروشد
به هرجا گربه ای از دور دیده
سگ نفس از قفای او دویده
جهان گردیده بر رواس تاریک
سر فرزند خود افکنده در دیگ
ز کیپایی مپرس و از دکانش
بود پستان مادر شیردانش
به دور افکنده زین قحطی ز دامن
ترازو سنگ خود را چون فلاخن
چنین کز خوردنی شد دست کوتاه
شکم را می توان گفتن تهی گاه!
برآورده نی انبان وار، فریاد
سلیمان را ز قحط، انبان پر باد
عبث رستم به فکر هفت خوان است
که یک نان هرکه یابد پهلوان است
گرفته چون گدایان کاسه کشکول
خلیفه از برای آش بهلول
بجز نرگس نبینم سرفرازی
که باشد صاحب نان و پیازی
ز روغن گشت خالی، مغز کنجد
نمانده آرد در انبان سنجد
رود گلچین پی بلبل به بستان
کزو سازد کبابی همچو مستان
به قمری باغبان زان می دهد رو
که خواهد بیضه اش را بهر کوکو
ز قحطی، سوده ی آهن به دندان
دهد خاصیت حلوای سوهان
به دل چون شوق شیرینی نهد بند
سر فرزند باشد کله ی قند
ز بی قوتی ست در هر خانه شیون
ز ناچاری سر شوهر خورد زن
به کشتن گشته هر مادر سزاوار
ز بس فرزند خود را خورده چون مار
وبا شد آبروی کار قحطی
گل مرگی شکفت از خار قحطی
پی دفع خلایق زشتی کار
شده چون گرگ یوسف آدمی خوار
چنان دستی به قتل عام بگشاد
که در تیغ اجل صد رخنه افتاد
نبرد اما ز دست انداز گردون
ز چندین رخنه، یک کس جان به بیرون
خضر تا گشت ازین مرگی خبردار
کفن بر دوش می گردد علم وار
شده نزدیک کز مرگ سیاهان
ازین گلشن برافتد تخم ریحان
اجل سرها ز بس بر باد دادی
منار کله شد هر گردبادی
کثافت فرش در بازار و خانه
مگس حلواخور اهل زمانه
رود بوی بد از هرسو به صد میل
به بینی زان گرفته آستین فیل
ز جوش مرده، گور و گورکن نیست
به غیر از چشم پوشیدن کفن نیست
به هرجا زنده ای هم می شود فاش
بود مرده کشی کارش چو نقاش
چنان از رونق کارش غرور است
که گویی گورکن بهرام گور است
چنان غسال را چین بر جبین است
که پنداری مگر خاقان چین است
ز ناز تخته کش خود کس چه گوید
الهی مرده شو او را بشوید!
ز بس سرها به خاک افکنده گردون
بساط کاسه گر شد روی هامون
نشاید یافتن یک سر، که افلاک
نکرد از دشمنی در کاسه اش خاک
درین کشور چنان خوفی به راه است
که در هر گام، صد سر بی کلاه است
چوما از طالع خود ناامیدیم
چنین وقتی به هندستان رسیدیم
درین کشور همه پامال قحطیم
ز بی قدری متاع سال قحطیم
ز دلگیری به ما حسرت نصیبان
سواد هند شد شام غریبان
به هرکس باشد او را طبع روشن
زمانه کینه دارد خاصه با من
من آن آشفته ی شوریده حالم
که دارد ریشه در آتش نهالم
نداند غنچه ام رسم شکفتن
چکد چون زخم، خون از خنده ی من
چو بادامم ز زخم تیر ایام
دلی دارم ولی چون مغز بادام
ز زخم تیغ دارم یادگاری
نشان ها چون بنای خشت کاری
برم دستی اگر بر غنچه از دور
برآرد خارهمچون نیش زنبور
زند بر سینه ی من شاخ گل تیر
به رویم می کشد آیینه شمشیر
ز حیرانی به عکس من چو جوهر
بود آیینه زندان سکندر
نمی داند به غیر از فتنه زادن
شب گیسو به خون غلتیده ی من
ز غم آسوده ام دارد حزینی
نمی افتد گره بر موی چینی
نگردم همچو ابر از قطره سیراب
بود دریاکشی کارم چو گرداب
دلم را کی ز جام می فتوح است
که موج باده ام سوهان روح است
بود بی سایه دیوارم ز پستی
ندارم جای داغ از تنگدستی
به من زندان بود این باغ دلگیر
فغان بلبلان آواز زنجیر
نفس در سینه ام دایم ز تنگی
به هم پیچیده همچون موی زنگی
به بازاری که بختم گشته رهبر
بود گرد یتیمی آب گوهر
کند بر فکر شعرم خنده تقدیر
که دارم تکیه بر کاغذ چو تصویر
سخن بر من نیفزود آب و تابی
گل کاغذ نمی دارد گلابی
به دعوی خصم اگر با من ستیزد
بجز افتادگی از من چه خیزد
به گاوی شد یکی گوساله گستاخ
فکندش از خصومت شاخ بر شاخ
ز کار او خجل شد گاو مسکین
سپر انداخت پیش او ز سرگین
فغان کز اقتضای دوربینی
پریشانی نرفت از زلف معنی
سواد لفظ بر حالش گواه است
بلی روی پریشانی سیاه است
سلیم این گفتگوی عارفان نیست
گزیری از تقاضای زمان نیست
یکی گفتا قلندر مشربی را
که بی قوتی مرا افکنده از پا
ز ضعفم در تن خشکیده نم نیست
قلندر در جوابش گفت غم نیست
جهان شد خلق افیونی ز تنگی
تو هم باریک شو چون فکر بنگی
زیان بر اهل معنی سود باشد
الهی عاقبت محمود باشد
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - جنگ ها جو
بیا بلبل که ایام بهار است
گلستان خوش تر از آغوش یار است
صف آرا شد چمن از بید و شمشاد
علمدار سپاهش سرو آزاد
بهار از جنگ دی برگشت فیروز
نوید فتح آورده ست نوروز
شد از فتحش در اطراف زمانه
صدای رعد، کوس شادیانه
به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ
جهان چون روی خوبان گشت پرگل
به سر ابر سیاهش چتر کاکل
به باغ از باد، بوی می شنیدند
کدوها هرطرف گردن کشیدند
چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله
ستاده بر سر یک پا چو لاله
چو آهوی ختن، در باغ گردید
ز سایه نافه افکن گربه ی بید
ز موج ابر شد بر روی گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
زده خیمه به طرف جویباران
کدو همچون سپاه سربداران
چمن می خواهد از شوخی کند ساز
چو گلزار پر طاووس، پرواز
چنان سرسبزی از دورش پدید است
که گویی شعله شاخ سرخ بید است
برون آورده دست از آب عریان
ز شوق آستین لاله مرجان
زد از ذوق عروسی زمانه
دم ماهی به زلف موج شانه
فضای دشت چون دامان گلچین
زبس کز لاله و گل گشت رنگین،
چنان آهو شد از حیرت زمین گیر
که گویی پایش از سم رفته در قیر
کشیده چادر از ابر بهاران
گلستان از برای آب باران
ز بس گل بست آیین زمانه
به طوطی شد قفس آیینه خانه
چمن از آتش گل در گرفته ست
کدو گردن کشی از سر گرفته ست
اگر داری سر و برگ تماشا
نگاه خویش را سرده به صحرا
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن، کفش جسته
گلستان را همه شب پاسبان است
به خواب روز نیلوفر ازان است
ز کیفیت جهان لبریز چون جام
چمن از ابر چون طاووس در دام
نموده پنجه ی خود غنچه لاله
که می باید درین موسم پیاله
چو مجنون، لیلی از شوق تماشا
به جای پا نهاده سر به صحرا
به خاک از موج گل هرگوشه صد دام
تذروی خفته پنداری به هرگام
چنان گلبن ز گل رنگین نگار است
که گویی چتر طاووس بهار است
چراغان گل است و در گلستان
بود ابر سیه، دود چراغان
مگو خورشید در ابر سیاه است
که فیل نوربخت پادشاه است
شهنشاهی که در صاحبقرانی
بود ثانی و او را نیست ثانی
جهان زیر نگین چون آفتابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
فروغ جبهه اش در چشم بینش
چراغ بارگاه آفرینش
شکست هر دلی را مومیایی
چراغ نیک و بد را روشنایی
نشیند همچو ارکان چون مربع
بود مهر فلک، تخت مرصع
کند در انجمن چون چهره تابان
شود روشن دل نیکان و پاکان
بلی آید چو شمعی در میانه
چراغان می شود آیینه خانه
دلش نوشیروانی کز سعادت
نفس را کرده زنجیر عدالت
به زیر چرخ، آن ذات همایون
بود چون در درون خم فلاطون
ز حکمت می تواند لطف او کرد
علاج شیر برفین از تب سرد
ظفر را تخته ی تعلیم تیغش
کلید فتح هفت اقلیم تیغش
فکنده قدرتش شیر افکنان را
شکسته گردن گردن کشان را
برآرد آتش، ار ورزد به او کین
چنارآسا ز خود بهرام چوبین
زد از کینش اگر خاقان چین دم
ز دستش رفت چین آستین هم!
ز عدلش تابد ار نوشیروان رو
سر زنجیر او در گردن او
ز دلش جوهر شمشیر خونخوار
شده از بیم همچون کاه دیوار
ز جودش مفلسان گشته توانگر
گدایان را چو ماهی خرقه پر زر
فلک بر آستانش کرده تسلیم
ز ماه نو، کلید هفت اقلیم
ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد
نیارد کوه از بیمش صدا کرد
نویسم وصف جودش چون به نامه
رود آب طلا از جوی خامه
به عهدش رفته از روی تنعم
ز بانگ آسیا در خواب، گندم
زند هرجا ز عاجزپروری دم
گریزد آفتاب از موج شبنم
بود تا در کف دستش همیشه
درو گوهر چو دندان کرده ریشه
شهان را چشم بر دست گدایش
ستون دولت ایشان عصایش
ز لطف او دل آزادگان شاد
بود در سایه ی او سرو آزاد
چنان کوه شکوهش را گرانی ست
که رنگ خاک راهش آسمانی ست
ز خونریزی تیغش چون زنم حرف
سیاهی می شود در خامه شنجرف
ز منعش یاد اگر آرد پیاله
بسوزد می درو چون داغ لاله
بود سجاده ی دین تختگاهش
طریق شرع باشد شاهراهش
درآید چون به طاعت در صف دین
فلک تسبیح می آرد ز پروین
چو ابر افکنده گر سجاده بر آب
شده قبله نما ماهی به گرداب
سر اسلام ازو بر آسمان است
گواه این سخن اسلام خان است
جوان بختی که از تأثیر اقبال
خدا و خلق ازو باشند خوشحال
خلایق در حریم پرده ی راز
چو موسیقار در وصفش هم آواز
فلک قدری که چون خورشید تابان
به خار و گل رساند فیض یکسان
به باغ لطف عامش از تجمل
چراغ خار دارد روغن گل
بود کلکش کلید رزق مردم
به محتاجان صریرش در تکلم
کفش دریا و ابر فیض خامه ست
برات بخشش او گنج نامه ست
غلط در جمع و خرج باغ کم دید
که شست غنچه ی زنبق نبرید
ز بس دزدی به عهد او برافتاد
نمی دزدد هنر شاگرد از استاد
شده خورشید فرش درگه او
کند چون خشت، خواب چارپهلو
سر خصمش نمی خواهد مددکار
رود همچون کدو خود بر سر دار
ز بس شد عجب، خوار از مشرب او
سبک شد از منی سنگ ترازو
زبون اوست خصم تیره کوکب
که باشد روز را پا بر سر شب
به هر سینه که سازد راست انگشت
جهاند چون کمانش تیر از پشت
نگهبان خفته است و پاسبان مست
که عالم را چو حفظش شحنه ای هست
رسیده کار عدل او به جایی
که در هنگام مستی از بنایی،
کند خشتی چو فیل شورش اندیش
کند خاک و فشاند بر سر خویش
همیشه گرچه دزد غارت اندیش
بریدی خانه ی مردم ازین پیش،
کنون آن رسم از بس برفتاده
کمان را کس نمی سازد کباده
به هر کشور که صاحب صوبه گردید
درو هر ده به شهر مصر خندید
چو در بنگاله عدل او علم شد
ستم را دست از تیغش قلم شد
به عهدش همچو صبح صدق اندیش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
ز روی عدل، داد خلق می داد
ولی دریا ز دستش داشت فریاد
نشسته بود روزی عدل گستر
به مسند همچو در آیینه جوهر
که پیدا قاصدی با این خبر گشت
که روی اهل کوچ از قبله برگشت
شدند آن فرقه ی شوریده ایام
طلبکار مدد از اهل آشام
سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ
که شد مغز سپهر از شورشان پوچ
ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش
زمین با آسمان شد دوش بر دوش
بیان شد ز موج فیل کهسار
نشان پایشان بر هرطرف غار
بساط دهر از فیل و پیاده
نشان از عرصه ی شطرنج داده
برآمد موج از دریا که ایام
ازان تردامنان شد همچو حمام
گروهی سر به سر مجنون و مجهول
بیابانی و صحراگرد چون غول
برای رونمای شهر و منزل
همه مرغ سیاه آورده از دل
گران دیدارشان بر دل چو زنجیر
خنک تر رویشان از روی شمشیر
بود سوراخ گوش از گوششان بیش
غلط گفتم، که از بدخویی خویش،
ز بس بر گوششان سیلی رسیده
شده همچون دف مستان دریده
ز خونخواری بر ایشان خون به از می
کمان و تیر ایشان هردو از نی
زره بینی چو ایشان را بر اندام
بدانی چیست معنی دد و دام
چو بشنید این خبر آن کوه تمکین
وقارش کرد رسم صبر آیین
نشد طبعش ازین اندیشه در تاب
چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب
پس از یک ماه فرمان داد تا فوج
شود دریانشین چون لشکر موج
ضروریات لشکر چون رقم کرد
برادر را به سرداری علم کرد
بود بر سر سپه را فرض، سردار
چو بسم الله در آغاز هر کار
برادر را چو کار افتاد بر سر
که را سوزد برو دل جز برادر؟
به هرکاری برادر باشد انباز
کسی نشنیده از یک دست آواز
فروغ جبهه ی بخت و سعادت
گل اقبال و زین دین و دولت
سیادت خان، چراغ خانه ی زین
ولیکن برق سوزان در صف کین
سوار اسب شد از روی تعجیل
نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل
ازو زین، خانه ی اقبال گردید
سر دشمن به ره پامال گردید
فلک در خدمتش از جای برجست
به سان شیشه ی ساعت کمر بست
روان شد با سپاه نصرت آیین
دعا می رفت و از پی فوج آمین
سوی آن ملک، لشکر گشت راهی
ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی
روان گردید از دریا نواره
چو در بحر فلک، فوج ستاره
ز دریا خاست آشوبی که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
صف امواج آن دریا ز تنگی
به هم پیچید همچون موی زنگی
ز موج از بیم آن خیل خجسته
طناب لنگر دریا گسسته
نهان شد ابر چون دید آن سیاهی
به زیر آب همچون دام ماهی
شد از دریا صدف بر روی هامون
پریشان همچو نقش پای مجنون
گریزان شد صف امواج دریا
چو خیل آهوان بر روی صحرا
صدف می گفت کز تاراج لشکر
یتیم من کجا بیرون برد سر
به ساحل کردی از بیم سپاهی
زر خود را نهان در خاک ماهی
ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب
گهر شد در صدف همچون سفیداب
ز خشکی نیز فوجی شد روانه
کزان آمد به لرزیدن زمانه
علم در صف به پوشش های زرین
مزین گشت چون بهرام چوبین
مرصع شد به جوهرهای خوش لون
قطاس فیل همچون ریش فرعون
ز هر سو خود زرین می درخشید
به فرق تیغ بندان همچو خورشید
کمان می شد ز زرپوشان لشکر
که شد کان طلا سد سکندر
ز فوج فیل و اسب دشت پیما
پر از کوه کتل شد روی صحرا
ز جولان سمند بادرفتار
ره خوابیده شد چون موج بیدار
علم بود آن سپه را بر چپ و راست
الف هایی که در انا فتحناست
شدند از گرد رفت از بس به تاراج
زمین داران به مشتی خاک محتاج
به سوی آسمان از شهر و پوره
به سان دیو زد آتش تنوره
پس از چندی که منزل می بریدند
به نزدیکی آن سرحد رسیدند
چو آن جمع پریشان را خبر شد
که از لشکر جهان زیر و زبر شد
هزیمت دادشان بر باد چون خاک
ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک
سراسر قلعه های آن حوالی
دل خود را ازیشان کرد خالی
چه دید آیا اجل زان خیل کافر
که مهلت دادشان تا سال دیگر
سپاه نصرت آیین چون رسیدند
ز مقهوران اثر برجا ندیدند
چو از بهر امور ملک یا چند
نشست آنجا سپهدار خردمند،
برآمد ابرهای برشکالی
جهان را همچو کهسار از حوالی
شد ابر تیره از اطراف آفاق
فلک پیما چو دود آه عشاق
برای دست طوفان شد ز گرداب
گشاده آستین دریا چو اعراب
جهان از جوش باران گشت پنهان
به زیر آب همچون ملک یونان
چنان ابری از پی هم قطره می ریخت
که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت
ز جوش ابر نیسانی به گرداب
نهان شد در نمد آیینه ی آب
ز بس سیلی روان از هر طرف شد
زمین در آب پنهان چون صدف شد
ز گل گفتی که موج دجله و رود
بود چین جبین صندل آلود
خلایق را در آن طوفان پرجوش
رسیدی از لب هر موج در گوش
که دور آدم خاکی سر آمد
زمان آدم آبی در آمد
برآن سر بود ابر برشکالی
که دریا را کند از آب خالی
جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر
که گردد رنگ سبز از خوردن زهر
درین طوفان، سپاه نصرت آثار
تهی گردید از آلات پیکار
ز نم افتاد دیگ توپ از جوش
تفک شد همچو شمع کشته خاموش
یلان را خنجر بنیادافکن
شد از زنگار همچون برگ سوسن
نهان آیینه ی تیغ گهرتاب
به زیر سبزه ی زنگار چون آب
ز سبزی شد دلیران را به جرگه
چهار آیینه همچون چاربرگه
ز نم آمد کمان خشک اعضا
به پیچ و تاب همچون موج دریا
عقاب تیر را شد آشیان تر
چو شاهین ترازو گشت بی پر
تفک را از نم ابر جهان تاب
خزینه گشت چون حمام پرآب
ز برق اندازی ابر پرآشوب
نفس از بیم دزدیده به خود توب
ولی از جانب خان فلک شان
چنان می شد همه اسباب سامان،
که شد یک سال منزلگاه آنجا
نخوردند آن سپه آبی ز دریا
روان می کرد اسباب و خزینه
شده مجموعه ی آنها سفینه
سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور
پس از نه ماه شد از آسمان دور
ز دریا داد بیرون تاب خشکی
پدید آمد به روی آب خشکی
بساط سبزه دید و گفت گردون
که خوب آمد زمین از آب بیرون
زمین زد غوطه همچون بط به گرداب
برون آمد به رنگ طوطی از آب
به جنبیدن درآمد باز لشکر
زمین و آسمان را رفت لنگر
روان گشتند از دنبال دشمن
همه فولادپوش از خود و جوشن
به خیل کافران هم بهر پیکار
کمرها بسته شد، اما ز زنار
چنان آمد صف کفار در جوش
که بت چون سنگ سودا شد زره پوش
به یکدیگر چو گردیدند نزدیک
جهان از گرد لشکر گشت تاریک
به دریا جنگ را شد جمع اسباب
چو جنگ می کشان در عالم آب
کمانداران چو مهرویان دلکش
زدند از هر طرف دستی به ترکش
در آغوش آمدن شد بی بهانه
کمان چون شاهدان نرم شانه
به سوی دست ها تیر جگردوز
پریدی همچو مرغ دست آموز
یلان را خنجر فولاد می جست
به قصد خصم، همچون ماهی از دست
ز دو جانب دو فوج شورش انگیز
به هم چون موج دریا شد جلوریز
دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم
چو ابر و دود پیچیدند بر هم
ترحم کشته شد اول در آن حرب
ز خون او علم چون شمع شد چرب
مروت همچو عنقا گشت مستور
حیا چون خضر شد از دیده ها دور
چنان برخاست شور از هر کناره
که از آشفتگی مرغ نظاره،
پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش
ز مژگان کرد در خانه فراموش
ز یک جانب برآمد ناله ی کوس
ز یک سوی دگر افغان ناقوس
فلک را از دم خود، کرنا داد
به رنگ لاجورد سوده بر باد
نهنگ از بیم آن گردید بیهوش
صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش
نفیر از تنگی جا، داد می کرد
ز راه آستین فریاد می کرد
برآمد از تفنگ و توپ جانکاه
زمین و آسمان در ناله و آه
به خیل فتنه جویان توپ رویین
همی کرد از ته دل آه و نفرین
به چرخ افراشت دود تیره خرگاه
تفک را شعله شد شمع نظرگاه
شد آن دریا ز دود کینه خواهی
نهان چون آب حیوان در سیاهی
ز تاریکی به کار خود شده مات
سپه چون خیل اسکندر به ظلمات
نشد ظلمت به نوعی سایه افکن
که بشناسد کسی از دوست، دشمن
متاع نیک و بد می رفت در کار
به یک قیمت در آن تاریک بازار
ز دود تیره شد خورشید نایاب
چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب
ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست
غبار از کوچه های موج برخاست
عقاب تیر پران، پر به هم زد
خروس عرش، بانگی بر قدم زد
گمان بردی به دریا زان زد و گیر
شترمرغی ست هر موج از پر تیر
تفک را گشت آتش، دزد خانه
تهی کرد آنچه بودش در خزانه
صدای توپ، ماهی را در آن جوش
حباب آسا دریده پرده ی گوش
گهر شد بس که آب از تاب شمشیر
صدف را گشت ازان پستان پر از شیر
ز عکس خنجر اندیشه فرسا
به دریا تنگ شد بر ماهیان جا
ز بس تنگی به دریا دید طوفان
پناه آورد سوی آب پیکان
صف امواج دریا زان زد و گیر
چو موج بوریا شد از نی تیر
به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت
صدف را شد شکم پرمهره ی پشت
ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب
گریبان می درید از موج، گرداب
صدف گردید از آمد شد تیر
به دیگ شوربای بحر کفگیر
چنان افراخت تیغ فتنه قامت
به خونریزی، که تا روز قیامت،
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون
ز هرسو ریخت از بس کشته در آب
چو خم می پر از خون گشت گرداب
نهنگان در میان خون شناور
به خون آلوده ماهی همچو خنجر
ز خون سرپنجه ی مرغان آبی
نشان می داد از دست کبابی
صدف را شد ز زخم تیغ کینه
چو پشت گوش ماهی، روی سینه
صف امواج از خون دلیران
قطار اشتران سرخ کوهان
تن ماهی ز زخم تیر چون دام
صدف بادام و گوهر مغز بادام
ازان سرها که از شمشیر بیداد
حباب آسا به روی آب افتاد،
برد تا موج ازان ورطه برون سر
کدوها بسته بر خود چون شناور
فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ
وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ
ز بس انگشت کز دریا پدید است
صدف گفتی که طاس چل کلید است
ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی
شده گرداب طشتی پر ز ماهی
شد آخر [از] نسیم لطف یزدان
چو آتش خیل دشمن روی گردان
صف جمعیت ایشان در آن آب
پریشان شد چو بر آیینه سیماب
هزیمت بودشان از بس عنان کش
به زیر پایشان شد آب آتش
روان گشتند بهر کینه خواهی
نهنگان از قفای فوج ماهی
به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود
که باد از شاخسارش در قفس بود
درختان چو خیل دیو گستاخ
فکنده از خصومت شاخ بر شاخ
به هم پیچیده بر شاخ درختان
ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان
درو از سبزه فرش خاک مخمل
ستون خیمه ی افلاک صندل
درخت عود او آن گونه سرکش
که گردیدی ز بیمش آب آتش
نهال آبنوس آن زنگی مست
که برگش داشت ساق عرش در دست
ز بس دیده فشار از تنگی جا
سیه گردیده اندامش سراپا
فتاده از درختان سایه بر خاک
که می گوید ندارد سایه افلاک؟
به تسخیر فک بر خیل اشجار
درخت جوز هندی گشته سردار
زده چون نوجوانان قبیله
ز برگ خود اتاقه نخل کیله
درخت بر به ریشه داده آغوش
کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش
ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه
زمین چون انبه گشته پر ز ریشه
ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-
چه گویم من، که بر وی باد نفرین
که اوضاعش چو اهل روزگار است
شم پروردن او را کار و بار است
به عزم بیشه آن خیل جگرتاب
برون جستند همچون ماهی از آب
صف ایشان به روی دشت و هامون
پریشان گشت همچون موی مجنون
دلیران دست خونریزی گشادند
چو آتش اندر آن بیشه فتادند
چو در آن حشرگاه شورش آباد
نفیر و کرنا آمد به فریاد،
به صحرا شد پراکنده به یکبار
چو خیل اشتر رم کرده، کهسار
زمین چون آسمان از جای برجست
فلک را سر ازان گردید و بنشست
چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار
که تیغ از جوهر خود گشت زرکار
ز ضرب چوب رفته پوست از کوس
وزان در ناله اندامش چو ناقوس
ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر
به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر
برآمد زآتش تیغ درخشان
چو موسیقار، فریاد از نیستان
پلنگ از بیم گشته موش سالوس
ز طعنه در صدای گربه طاووس
ز بس سوراخ شد اندامش از تیر
پلنگی بود سایه همره شیر
گریزان فیل از پیش سواره
گنه بود و به دنبالش کفاره
شتابان کرگدن از هر کرانه
دم خود کرده بر خود تازیانه
همی انگیخت ضرب گرز سرکش
ز پشت شیر همچون گربه آتش
ز حیرت مانده آهو از رمیدن
فرامش گشته مرغان را پریدن
گراز از بیم جان گردیده حیران
ز لرزیدن زدی دندان به دندان
دویده بس که هرسو مضطرب وار
گسسته کرگدن را بند شلوار
گریزان فوج فیل از برق شمشیر
شده خرطومشان قندیل پرتیر
اجل شد بر سر پرخاش هرکس
به دیگ توپ بختی آش هرکس
یلان را رفت در اندیشه ی خون
عنان اختیار از دست بیرون
سخن نشنیدن او را بود مطلب
که گوش خویش را خواباند مرکب
ز بس آواز کوس و نای رویین
شده صحرای محشر عرصه ی کین
فلک چون صید وحشی در رمیدن
زمین چون مرغ بسمل در تپیدن
تفک را هر نفس از نقد کینه
تهی می گشت و پر می شد خزینه
یلان را کرنا می کرد آواز
نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز
ز جوش گرد در اطراف میدان
شده زنبور خاک آلوده پیکان
زره دام اجل زان شور گشته
ز پیکان، خانه ی زنبور گشته
به هرکس روی کردی تیغ فولاد
زره چون موج دریا کوچه می داد
چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر
کمانچه تیر خود را کرد زنجیر
نشسته تیر از بس بر سپرها
نمودی خارپشت اندر نظرها
ز ناوک سینه ها گردیده مجمر
درو از تاب کینه، دل چو اخگر
ز خمیازه کمان یک دم نیاسود
که مخمور شراب عافیت بود
تفک کو در جهانسوزی به نام است
ز جوش عطسه گفتی در زکام است
ز مغز سر عدو را گرز خودکام
شکسته در کلاهش بیضه ی خام
دلیران هریکی در آن زد و گیر
نمودی جوهر خود را چو شمشیر
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالابلندان چارشانه
تفک از هر طرف افتاده بر خاک
جدا از دوش گشته مار ضحاک
ز دست لشکر فیروزی آهنگ
به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،
گذر می کرد از شست کمانگیر
ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر
به خوان رزق مردان سپاهی
نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی
جدا گردیده از تیغ هنرمند
چو خامه تیر نی را بند از بند
شکست از ضرب گرز آهنین مشت
کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت
به دست پردلان از تیر فرسود
چو نارنج هدف، گرز زراندود
خدنگ از جوشن هر دلشکسته
پریدی همچو مرغ دام جسته
چنان زد نیش، پیکان سبکدست
که خون مرده یک نیزه ز جا هست
زره بر تن چنان واجب در آن حال
که آب از بیم نگذشتی ز غربال
ز برق خویشتن تیغ پراعراض
دو تیغه باز گشته همچو مقراض
ترازو تیز در سنجیدن جان
زر پای ترازو بود پیکان
سراپا گشته رخنه از زد و گیر
دم شمشیر همچون شین شمشیر
تفک می خواست هردم مرد میدان
کمان را بود روز عید قربان
زدی بر پشت چون گرز گران، مشت
برون از ناف جستی مهره ی پشت
ازان آتش که تیغ کین برافروخت
به بیشه عود و صندل را به هم سوخت
درخت آبنوسش هندویی بود
که دوران سوختش با صندل و عود
شدند افتاده بر خاک آن سیاهان
فزون از سایه ی برگ درختان
ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ
درخت عود او شد صندل سرخ
کمان از ماندگی شد سست بازو
تفک چون خستگان می خورد دارو
ازان پرخاشجویان دلاور
که افتادند بر خاک از دو لشکر،
شده پر دامن صحرا و پشته
ز خون مرده و سیماب کشته
صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر
سپر انداختند از بیم شمشیر
یکی از عجز پیش قاتل از تن
برون می کرد همچون مار جوشن
نهاده دست آن یک بر سر دست
شکوه شحنه دست مست می بست
یکی دیده چو خصم بی امان را
به جای تیر، افکنده کمان را
به پیش خصم خود آن یک به زنهار
گرفته کاه بر لب کهرباوار
یکی رفته ز پا، تاب و توانش
گرفته خصم بر پشت کمانش
گریزان دیگری رفتی ز میدان
سر از پا پیشتر چون گوی چوگان
به چشم هریکی از بیم شمشیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
کمان افتاد از بس زان روا رو
زمین شد آسمانی پر مه نو
ز تیر ریخته، صحرا نیستان
ز گل های سپر عالم گلستان
چنان افتاد تیغ از هر کرانه
که تیغ کوه گم شد در میانه
ز بس خنجرفشان بودند راهی
شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی
کمند تابدار افتاده بر خاک
تماشا کن چه دامی ساخت افلاک
تفک افتاده در هرسو فسرده
مهیب اما همان چون مار مرده
به پیش مرکبان برق تعجیل
سپر انداخته از نقش پا فیل
حصاری داشتند آن قوم مکروه
چو برج آسمان بر قله ی کوه
حصاری بر فلک آوازه ی او
مه نو حلقه ی دروازه ی او
اساسش چون اساس عشق یعقوب
بنایش چون بنای صبر ایوب
سپهر از عرصه ی او یک سپروار
مه نو رفعتش را کاه دیوار
به پیرامون او چرخ پرافسوس
بود پروانه ای بیرون فانوس
بود کهسار، برج بی شمارش
خروس عرش، کبک کوهسارش
به پیش رفعت او چرخ دوار
کمان حلقه ای بر روی دیوار
جهانش آنچنان سنگین برافراشت
که کوه از سایه اش درد کمر داشت
پرنده بر فرازش کس ندیده
مگر گاهی کزو خشتی پریده
به این گونه حصاری آهنین پی
که بردی هوش از سر دیدن وی،
شد از زور عقابان بناموس
زجا برداشته چون تخت کاوس
ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست
هزاران دیو ازو بر هر طرف جست
بر اسب دیو پیکر، دیوبندان
شتابان از پی آن خودپسندان
یلان را تا فرس گردد ازان تیز
دمیده چون خروس از ساق، مهمیز
توانایی ز پای دشمنان رفت
گریزان تا به کی هم می توان رفت
کمند پردلان از پی گلوگیر
ز نقش پای خود، پاها به زنجیر
سوار بادپا را چون غبار است
پیاده گر همه سام سوار است
به خونریزی دلیران کف گشادند
مروت را عنان از دست دادند
قضا گردید ازان شورش معطل
اجل خود کشته شد در جنگ اول
ز بس کز پشته پر شد روی صحرا
زمین پنداشتی پوشیده دیبا
به دست آنان که زنده اوفتادند
به طوق بندگی گردن نهادند
ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر
ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر
به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل
به ویرانی روان گشتند چون سیل
ز بس بت پایمال یک به یک شد
سیاه اندام چون سنگ محک شد
ز رسوایی نماندش نام و ناموس
ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس
ز بس بتخانه ها ویرانه گردید
دل عشاق ازان بر خویش لرزید
بتان را چهره های ارغوانی
شده چون بت پرستان زعفرانی
بهرمن شد ز کار خود معطل
رخ او ضعف دین را قرص صندل
ز شرم کرده های خویش، زنار
کشیده سر به خود چون حلقه ی مار
به بتخانه مؤذن رفته بر بام
رسانده بر فلک گلبانگ اسلام
ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر
به دست آمد فزون از حد تقریر
تفک خود بر سر هم تل هزاران
جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران
شد از سرهای آن قوم تبه رای
مناری بر سر هر راه بر پای
صفاهان منفعل شد کز چپ و راست
منارکله را سرکوب برخاست
شد از آسیبشان آسوده عالم
نهادند این زمان سر بر سر هم
نمودی شکلی از هر عضو او رو
منارکله را چون دیو جادو
فرستادی به سوی ملک آشام
نهفته همره هر باد، پیغام
که چون من گر سراپا سر شدی کس
نیاوردی ازین کشور یکی پس
بلی از زندگانی چون شود سیر
زند صیاد خود را شاخ، نخجیر
چو تب فصاد را از مغز خیزد
به دست خویش، خون خویش ریزد
نهد هرکس برون از حد خود پا
عجب دانم که ماند پای برجا
خم شمشیر شاهان است محراب
اطاعت طاعت آن در همه باب
اطاعت جوهر شمشیر عقل است
اطاعت بهترین تدبیر عقل است
بود مغرور را کارش همه شوم
که دارد در دماغش آشیان بوم
جزای کار هرکس در کنار است
جهان در کار مستان هوشیار است
خورد بدمست همچون فیل پرجوش
ز گوش خویش سیلی بر بناگوش
ستوده سرورا! گردون جنابا!
فلک توسن خدیوا! مه رکابا!
بحمدالله که از الطاف بیچون
ترا رو داد این فتح همایون
شدی آرایش هنگامه ی فتح
مبارک باد بر تو جامه ی فتح
جهان را سایه ی تیغ تو آراست
هما از بیضه ی فولاد برخاست
ز بیم آتش قهر تو از تیر
نیستان می گریزد همره شیر
نخواهد در سفر خصم تو اسباب
که زادش خاک ره باشد چو سیلاب
هما با طایر قدر تو در اوج
شکسته بال چون مرغابی موج
ندارد ز آستان تو جدایی
هما باشد ترا مرغ سرایی
گرانمایه کریما! سرفرازا!
محبان پرورا! دشمن گدازا!
خموشی گرچه از مدح تو ننگ است
ولیکن چون دل من وقت تنگ است
اگر یابم امان از عمر چندی
ز آزادی نهم بر خویش بندی
ز مدحت چون کهن اوراق افلاک
گذارم نسخه ای در عالم خاک
که صد طوفان اگر از جای خیزد
ز هم شیرازه ی آن را نریزد
سلیم این رشته را از کف رها کن
ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن
دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست
که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست
همیشه تا بهار فتح و نصرت
بود مشاطه ی گلزار دولت
ترا هر روز فتحی این چنین باد
سر دشمن به پیشت برزمین باد
گلستان خوش تر از آغوش یار است
صف آرا شد چمن از بید و شمشاد
علمدار سپاهش سرو آزاد
بهار از جنگ دی برگشت فیروز
نوید فتح آورده ست نوروز
شد از فتحش در اطراف زمانه
صدای رعد، کوس شادیانه
به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ
جهان چون روی خوبان گشت پرگل
به سر ابر سیاهش چتر کاکل
به باغ از باد، بوی می شنیدند
کدوها هرطرف گردن کشیدند
چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله
ستاده بر سر یک پا چو لاله
چو آهوی ختن، در باغ گردید
ز سایه نافه افکن گربه ی بید
ز موج ابر شد بر روی گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
زده خیمه به طرف جویباران
کدو همچون سپاه سربداران
چمن می خواهد از شوخی کند ساز
چو گلزار پر طاووس، پرواز
چنان سرسبزی از دورش پدید است
که گویی شعله شاخ سرخ بید است
برون آورده دست از آب عریان
ز شوق آستین لاله مرجان
زد از ذوق عروسی زمانه
دم ماهی به زلف موج شانه
فضای دشت چون دامان گلچین
زبس کز لاله و گل گشت رنگین،
چنان آهو شد از حیرت زمین گیر
که گویی پایش از سم رفته در قیر
کشیده چادر از ابر بهاران
گلستان از برای آب باران
ز بس گل بست آیین زمانه
به طوطی شد قفس آیینه خانه
چمن از آتش گل در گرفته ست
کدو گردن کشی از سر گرفته ست
اگر داری سر و برگ تماشا
نگاه خویش را سرده به صحرا
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن، کفش جسته
گلستان را همه شب پاسبان است
به خواب روز نیلوفر ازان است
ز کیفیت جهان لبریز چون جام
چمن از ابر چون طاووس در دام
نموده پنجه ی خود غنچه لاله
که می باید درین موسم پیاله
چو مجنون، لیلی از شوق تماشا
به جای پا نهاده سر به صحرا
به خاک از موج گل هرگوشه صد دام
تذروی خفته پنداری به هرگام
چنان گلبن ز گل رنگین نگار است
که گویی چتر طاووس بهار است
چراغان گل است و در گلستان
بود ابر سیه، دود چراغان
مگو خورشید در ابر سیاه است
که فیل نوربخت پادشاه است
شهنشاهی که در صاحبقرانی
بود ثانی و او را نیست ثانی
جهان زیر نگین چون آفتابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
فروغ جبهه اش در چشم بینش
چراغ بارگاه آفرینش
شکست هر دلی را مومیایی
چراغ نیک و بد را روشنایی
نشیند همچو ارکان چون مربع
بود مهر فلک، تخت مرصع
کند در انجمن چون چهره تابان
شود روشن دل نیکان و پاکان
بلی آید چو شمعی در میانه
چراغان می شود آیینه خانه
دلش نوشیروانی کز سعادت
نفس را کرده زنجیر عدالت
به زیر چرخ، آن ذات همایون
بود چون در درون خم فلاطون
ز حکمت می تواند لطف او کرد
علاج شیر برفین از تب سرد
ظفر را تخته ی تعلیم تیغش
کلید فتح هفت اقلیم تیغش
فکنده قدرتش شیر افکنان را
شکسته گردن گردن کشان را
برآرد آتش، ار ورزد به او کین
چنارآسا ز خود بهرام چوبین
زد از کینش اگر خاقان چین دم
ز دستش رفت چین آستین هم!
ز عدلش تابد ار نوشیروان رو
سر زنجیر او در گردن او
ز دلش جوهر شمشیر خونخوار
شده از بیم همچون کاه دیوار
ز جودش مفلسان گشته توانگر
گدایان را چو ماهی خرقه پر زر
فلک بر آستانش کرده تسلیم
ز ماه نو، کلید هفت اقلیم
ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد
نیارد کوه از بیمش صدا کرد
نویسم وصف جودش چون به نامه
رود آب طلا از جوی خامه
به عهدش رفته از روی تنعم
ز بانگ آسیا در خواب، گندم
زند هرجا ز عاجزپروری دم
گریزد آفتاب از موج شبنم
بود تا در کف دستش همیشه
درو گوهر چو دندان کرده ریشه
شهان را چشم بر دست گدایش
ستون دولت ایشان عصایش
ز لطف او دل آزادگان شاد
بود در سایه ی او سرو آزاد
چنان کوه شکوهش را گرانی ست
که رنگ خاک راهش آسمانی ست
ز خونریزی تیغش چون زنم حرف
سیاهی می شود در خامه شنجرف
ز منعش یاد اگر آرد پیاله
بسوزد می درو چون داغ لاله
بود سجاده ی دین تختگاهش
طریق شرع باشد شاهراهش
درآید چون به طاعت در صف دین
فلک تسبیح می آرد ز پروین
چو ابر افکنده گر سجاده بر آب
شده قبله نما ماهی به گرداب
سر اسلام ازو بر آسمان است
گواه این سخن اسلام خان است
جوان بختی که از تأثیر اقبال
خدا و خلق ازو باشند خوشحال
خلایق در حریم پرده ی راز
چو موسیقار در وصفش هم آواز
فلک قدری که چون خورشید تابان
به خار و گل رساند فیض یکسان
به باغ لطف عامش از تجمل
چراغ خار دارد روغن گل
بود کلکش کلید رزق مردم
به محتاجان صریرش در تکلم
کفش دریا و ابر فیض خامه ست
برات بخشش او گنج نامه ست
غلط در جمع و خرج باغ کم دید
که شست غنچه ی زنبق نبرید
ز بس دزدی به عهد او برافتاد
نمی دزدد هنر شاگرد از استاد
شده خورشید فرش درگه او
کند چون خشت، خواب چارپهلو
سر خصمش نمی خواهد مددکار
رود همچون کدو خود بر سر دار
ز بس شد عجب، خوار از مشرب او
سبک شد از منی سنگ ترازو
زبون اوست خصم تیره کوکب
که باشد روز را پا بر سر شب
به هر سینه که سازد راست انگشت
جهاند چون کمانش تیر از پشت
نگهبان خفته است و پاسبان مست
که عالم را چو حفظش شحنه ای هست
رسیده کار عدل او به جایی
که در هنگام مستی از بنایی،
کند خشتی چو فیل شورش اندیش
کند خاک و فشاند بر سر خویش
همیشه گرچه دزد غارت اندیش
بریدی خانه ی مردم ازین پیش،
کنون آن رسم از بس برفتاده
کمان را کس نمی سازد کباده
به هر کشور که صاحب صوبه گردید
درو هر ده به شهر مصر خندید
چو در بنگاله عدل او علم شد
ستم را دست از تیغش قلم شد
به عهدش همچو صبح صدق اندیش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
ز روی عدل، داد خلق می داد
ولی دریا ز دستش داشت فریاد
نشسته بود روزی عدل گستر
به مسند همچو در آیینه جوهر
که پیدا قاصدی با این خبر گشت
که روی اهل کوچ از قبله برگشت
شدند آن فرقه ی شوریده ایام
طلبکار مدد از اهل آشام
سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ
که شد مغز سپهر از شورشان پوچ
ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش
زمین با آسمان شد دوش بر دوش
بیان شد ز موج فیل کهسار
نشان پایشان بر هرطرف غار
بساط دهر از فیل و پیاده
نشان از عرصه ی شطرنج داده
برآمد موج از دریا که ایام
ازان تردامنان شد همچو حمام
گروهی سر به سر مجنون و مجهول
بیابانی و صحراگرد چون غول
برای رونمای شهر و منزل
همه مرغ سیاه آورده از دل
گران دیدارشان بر دل چو زنجیر
خنک تر رویشان از روی شمشیر
بود سوراخ گوش از گوششان بیش
غلط گفتم، که از بدخویی خویش،
ز بس بر گوششان سیلی رسیده
شده همچون دف مستان دریده
ز خونخواری بر ایشان خون به از می
کمان و تیر ایشان هردو از نی
زره بینی چو ایشان را بر اندام
بدانی چیست معنی دد و دام
چو بشنید این خبر آن کوه تمکین
وقارش کرد رسم صبر آیین
نشد طبعش ازین اندیشه در تاب
چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب
پس از یک ماه فرمان داد تا فوج
شود دریانشین چون لشکر موج
ضروریات لشکر چون رقم کرد
برادر را به سرداری علم کرد
بود بر سر سپه را فرض، سردار
چو بسم الله در آغاز هر کار
برادر را چو کار افتاد بر سر
که را سوزد برو دل جز برادر؟
به هرکاری برادر باشد انباز
کسی نشنیده از یک دست آواز
فروغ جبهه ی بخت و سعادت
گل اقبال و زین دین و دولت
سیادت خان، چراغ خانه ی زین
ولیکن برق سوزان در صف کین
سوار اسب شد از روی تعجیل
نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل
ازو زین، خانه ی اقبال گردید
سر دشمن به ره پامال گردید
فلک در خدمتش از جای برجست
به سان شیشه ی ساعت کمر بست
روان شد با سپاه نصرت آیین
دعا می رفت و از پی فوج آمین
سوی آن ملک، لشکر گشت راهی
ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی
روان گردید از دریا نواره
چو در بحر فلک، فوج ستاره
ز دریا خاست آشوبی که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
صف امواج آن دریا ز تنگی
به هم پیچید همچون موی زنگی
ز موج از بیم آن خیل خجسته
طناب لنگر دریا گسسته
نهان شد ابر چون دید آن سیاهی
به زیر آب همچون دام ماهی
شد از دریا صدف بر روی هامون
پریشان همچو نقش پای مجنون
گریزان شد صف امواج دریا
چو خیل آهوان بر روی صحرا
صدف می گفت کز تاراج لشکر
یتیم من کجا بیرون برد سر
به ساحل کردی از بیم سپاهی
زر خود را نهان در خاک ماهی
ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب
گهر شد در صدف همچون سفیداب
ز خشکی نیز فوجی شد روانه
کزان آمد به لرزیدن زمانه
علم در صف به پوشش های زرین
مزین گشت چون بهرام چوبین
مرصع شد به جوهرهای خوش لون
قطاس فیل همچون ریش فرعون
ز هر سو خود زرین می درخشید
به فرق تیغ بندان همچو خورشید
کمان می شد ز زرپوشان لشکر
که شد کان طلا سد سکندر
ز فوج فیل و اسب دشت پیما
پر از کوه کتل شد روی صحرا
ز جولان سمند بادرفتار
ره خوابیده شد چون موج بیدار
علم بود آن سپه را بر چپ و راست
الف هایی که در انا فتحناست
شدند از گرد رفت از بس به تاراج
زمین داران به مشتی خاک محتاج
به سوی آسمان از شهر و پوره
به سان دیو زد آتش تنوره
پس از چندی که منزل می بریدند
به نزدیکی آن سرحد رسیدند
چو آن جمع پریشان را خبر شد
که از لشکر جهان زیر و زبر شد
هزیمت دادشان بر باد چون خاک
ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک
سراسر قلعه های آن حوالی
دل خود را ازیشان کرد خالی
چه دید آیا اجل زان خیل کافر
که مهلت دادشان تا سال دیگر
سپاه نصرت آیین چون رسیدند
ز مقهوران اثر برجا ندیدند
چو از بهر امور ملک یا چند
نشست آنجا سپهدار خردمند،
برآمد ابرهای برشکالی
جهان را همچو کهسار از حوالی
شد ابر تیره از اطراف آفاق
فلک پیما چو دود آه عشاق
برای دست طوفان شد ز گرداب
گشاده آستین دریا چو اعراب
جهان از جوش باران گشت پنهان
به زیر آب همچون ملک یونان
چنان ابری از پی هم قطره می ریخت
که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت
ز جوش ابر نیسانی به گرداب
نهان شد در نمد آیینه ی آب
ز بس سیلی روان از هر طرف شد
زمین در آب پنهان چون صدف شد
ز گل گفتی که موج دجله و رود
بود چین جبین صندل آلود
خلایق را در آن طوفان پرجوش
رسیدی از لب هر موج در گوش
که دور آدم خاکی سر آمد
زمان آدم آبی در آمد
برآن سر بود ابر برشکالی
که دریا را کند از آب خالی
جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر
که گردد رنگ سبز از خوردن زهر
درین طوفان، سپاه نصرت آثار
تهی گردید از آلات پیکار
ز نم افتاد دیگ توپ از جوش
تفک شد همچو شمع کشته خاموش
یلان را خنجر بنیادافکن
شد از زنگار همچون برگ سوسن
نهان آیینه ی تیغ گهرتاب
به زیر سبزه ی زنگار چون آب
ز سبزی شد دلیران را به جرگه
چهار آیینه همچون چاربرگه
ز نم آمد کمان خشک اعضا
به پیچ و تاب همچون موج دریا
عقاب تیر را شد آشیان تر
چو شاهین ترازو گشت بی پر
تفک را از نم ابر جهان تاب
خزینه گشت چون حمام پرآب
ز برق اندازی ابر پرآشوب
نفس از بیم دزدیده به خود توب
ولی از جانب خان فلک شان
چنان می شد همه اسباب سامان،
که شد یک سال منزلگاه آنجا
نخوردند آن سپه آبی ز دریا
روان می کرد اسباب و خزینه
شده مجموعه ی آنها سفینه
سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور
پس از نه ماه شد از آسمان دور
ز دریا داد بیرون تاب خشکی
پدید آمد به روی آب خشکی
بساط سبزه دید و گفت گردون
که خوب آمد زمین از آب بیرون
زمین زد غوطه همچون بط به گرداب
برون آمد به رنگ طوطی از آب
به جنبیدن درآمد باز لشکر
زمین و آسمان را رفت لنگر
روان گشتند از دنبال دشمن
همه فولادپوش از خود و جوشن
به خیل کافران هم بهر پیکار
کمرها بسته شد، اما ز زنار
چنان آمد صف کفار در جوش
که بت چون سنگ سودا شد زره پوش
به یکدیگر چو گردیدند نزدیک
جهان از گرد لشکر گشت تاریک
به دریا جنگ را شد جمع اسباب
چو جنگ می کشان در عالم آب
کمانداران چو مهرویان دلکش
زدند از هر طرف دستی به ترکش
در آغوش آمدن شد بی بهانه
کمان چون شاهدان نرم شانه
به سوی دست ها تیر جگردوز
پریدی همچو مرغ دست آموز
یلان را خنجر فولاد می جست
به قصد خصم، همچون ماهی از دست
ز دو جانب دو فوج شورش انگیز
به هم چون موج دریا شد جلوریز
دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم
چو ابر و دود پیچیدند بر هم
ترحم کشته شد اول در آن حرب
ز خون او علم چون شمع شد چرب
مروت همچو عنقا گشت مستور
حیا چون خضر شد از دیده ها دور
چنان برخاست شور از هر کناره
که از آشفتگی مرغ نظاره،
پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش
ز مژگان کرد در خانه فراموش
ز یک جانب برآمد ناله ی کوس
ز یک سوی دگر افغان ناقوس
فلک را از دم خود، کرنا داد
به رنگ لاجورد سوده بر باد
نهنگ از بیم آن گردید بیهوش
صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش
نفیر از تنگی جا، داد می کرد
ز راه آستین فریاد می کرد
برآمد از تفنگ و توپ جانکاه
زمین و آسمان در ناله و آه
به خیل فتنه جویان توپ رویین
همی کرد از ته دل آه و نفرین
به چرخ افراشت دود تیره خرگاه
تفک را شعله شد شمع نظرگاه
شد آن دریا ز دود کینه خواهی
نهان چون آب حیوان در سیاهی
ز تاریکی به کار خود شده مات
سپه چون خیل اسکندر به ظلمات
نشد ظلمت به نوعی سایه افکن
که بشناسد کسی از دوست، دشمن
متاع نیک و بد می رفت در کار
به یک قیمت در آن تاریک بازار
ز دود تیره شد خورشید نایاب
چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب
ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست
غبار از کوچه های موج برخاست
عقاب تیر پران، پر به هم زد
خروس عرش، بانگی بر قدم زد
گمان بردی به دریا زان زد و گیر
شترمرغی ست هر موج از پر تیر
تفک را گشت آتش، دزد خانه
تهی کرد آنچه بودش در خزانه
صدای توپ، ماهی را در آن جوش
حباب آسا دریده پرده ی گوش
گهر شد بس که آب از تاب شمشیر
صدف را گشت ازان پستان پر از شیر
ز عکس خنجر اندیشه فرسا
به دریا تنگ شد بر ماهیان جا
ز بس تنگی به دریا دید طوفان
پناه آورد سوی آب پیکان
صف امواج دریا زان زد و گیر
چو موج بوریا شد از نی تیر
به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت
صدف را شد شکم پرمهره ی پشت
ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب
گریبان می درید از موج، گرداب
صدف گردید از آمد شد تیر
به دیگ شوربای بحر کفگیر
چنان افراخت تیغ فتنه قامت
به خونریزی، که تا روز قیامت،
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون
ز هرسو ریخت از بس کشته در آب
چو خم می پر از خون گشت گرداب
نهنگان در میان خون شناور
به خون آلوده ماهی همچو خنجر
ز خون سرپنجه ی مرغان آبی
نشان می داد از دست کبابی
صدف را شد ز زخم تیغ کینه
چو پشت گوش ماهی، روی سینه
صف امواج از خون دلیران
قطار اشتران سرخ کوهان
تن ماهی ز زخم تیر چون دام
صدف بادام و گوهر مغز بادام
ازان سرها که از شمشیر بیداد
حباب آسا به روی آب افتاد،
برد تا موج ازان ورطه برون سر
کدوها بسته بر خود چون شناور
فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ
وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ
ز بس انگشت کز دریا پدید است
صدف گفتی که طاس چل کلید است
ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی
شده گرداب طشتی پر ز ماهی
شد آخر [از] نسیم لطف یزدان
چو آتش خیل دشمن روی گردان
صف جمعیت ایشان در آن آب
پریشان شد چو بر آیینه سیماب
هزیمت بودشان از بس عنان کش
به زیر پایشان شد آب آتش
روان گشتند بهر کینه خواهی
نهنگان از قفای فوج ماهی
به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود
که باد از شاخسارش در قفس بود
درختان چو خیل دیو گستاخ
فکنده از خصومت شاخ بر شاخ
به هم پیچیده بر شاخ درختان
ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان
درو از سبزه فرش خاک مخمل
ستون خیمه ی افلاک صندل
درخت عود او آن گونه سرکش
که گردیدی ز بیمش آب آتش
نهال آبنوس آن زنگی مست
که برگش داشت ساق عرش در دست
ز بس دیده فشار از تنگی جا
سیه گردیده اندامش سراپا
فتاده از درختان سایه بر خاک
که می گوید ندارد سایه افلاک؟
به تسخیر فک بر خیل اشجار
درخت جوز هندی گشته سردار
زده چون نوجوانان قبیله
ز برگ خود اتاقه نخل کیله
درخت بر به ریشه داده آغوش
کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش
ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه
زمین چون انبه گشته پر ز ریشه
ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-
چه گویم من، که بر وی باد نفرین
که اوضاعش چو اهل روزگار است
شم پروردن او را کار و بار است
به عزم بیشه آن خیل جگرتاب
برون جستند همچون ماهی از آب
صف ایشان به روی دشت و هامون
پریشان گشت همچون موی مجنون
دلیران دست خونریزی گشادند
چو آتش اندر آن بیشه فتادند
چو در آن حشرگاه شورش آباد
نفیر و کرنا آمد به فریاد،
به صحرا شد پراکنده به یکبار
چو خیل اشتر رم کرده، کهسار
زمین چون آسمان از جای برجست
فلک را سر ازان گردید و بنشست
چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار
که تیغ از جوهر خود گشت زرکار
ز ضرب چوب رفته پوست از کوس
وزان در ناله اندامش چو ناقوس
ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر
به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر
برآمد زآتش تیغ درخشان
چو موسیقار، فریاد از نیستان
پلنگ از بیم گشته موش سالوس
ز طعنه در صدای گربه طاووس
ز بس سوراخ شد اندامش از تیر
پلنگی بود سایه همره شیر
گریزان فیل از پیش سواره
گنه بود و به دنبالش کفاره
شتابان کرگدن از هر کرانه
دم خود کرده بر خود تازیانه
همی انگیخت ضرب گرز سرکش
ز پشت شیر همچون گربه آتش
ز حیرت مانده آهو از رمیدن
فرامش گشته مرغان را پریدن
گراز از بیم جان گردیده حیران
ز لرزیدن زدی دندان به دندان
دویده بس که هرسو مضطرب وار
گسسته کرگدن را بند شلوار
گریزان فوج فیل از برق شمشیر
شده خرطومشان قندیل پرتیر
اجل شد بر سر پرخاش هرکس
به دیگ توپ بختی آش هرکس
یلان را رفت در اندیشه ی خون
عنان اختیار از دست بیرون
سخن نشنیدن او را بود مطلب
که گوش خویش را خواباند مرکب
ز بس آواز کوس و نای رویین
شده صحرای محشر عرصه ی کین
فلک چون صید وحشی در رمیدن
زمین چون مرغ بسمل در تپیدن
تفک را هر نفس از نقد کینه
تهی می گشت و پر می شد خزینه
یلان را کرنا می کرد آواز
نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز
ز جوش گرد در اطراف میدان
شده زنبور خاک آلوده پیکان
زره دام اجل زان شور گشته
ز پیکان، خانه ی زنبور گشته
به هرکس روی کردی تیغ فولاد
زره چون موج دریا کوچه می داد
چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر
کمانچه تیر خود را کرد زنجیر
نشسته تیر از بس بر سپرها
نمودی خارپشت اندر نظرها
ز ناوک سینه ها گردیده مجمر
درو از تاب کینه، دل چو اخگر
ز خمیازه کمان یک دم نیاسود
که مخمور شراب عافیت بود
تفک کو در جهانسوزی به نام است
ز جوش عطسه گفتی در زکام است
ز مغز سر عدو را گرز خودکام
شکسته در کلاهش بیضه ی خام
دلیران هریکی در آن زد و گیر
نمودی جوهر خود را چو شمشیر
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالابلندان چارشانه
تفک از هر طرف افتاده بر خاک
جدا از دوش گشته مار ضحاک
ز دست لشکر فیروزی آهنگ
به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،
گذر می کرد از شست کمانگیر
ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر
به خوان رزق مردان سپاهی
نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی
جدا گردیده از تیغ هنرمند
چو خامه تیر نی را بند از بند
شکست از ضرب گرز آهنین مشت
کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت
به دست پردلان از تیر فرسود
چو نارنج هدف، گرز زراندود
خدنگ از جوشن هر دلشکسته
پریدی همچو مرغ دام جسته
چنان زد نیش، پیکان سبکدست
که خون مرده یک نیزه ز جا هست
زره بر تن چنان واجب در آن حال
که آب از بیم نگذشتی ز غربال
ز برق خویشتن تیغ پراعراض
دو تیغه باز گشته همچو مقراض
ترازو تیز در سنجیدن جان
زر پای ترازو بود پیکان
سراپا گشته رخنه از زد و گیر
دم شمشیر همچون شین شمشیر
تفک می خواست هردم مرد میدان
کمان را بود روز عید قربان
زدی بر پشت چون گرز گران، مشت
برون از ناف جستی مهره ی پشت
ازان آتش که تیغ کین برافروخت
به بیشه عود و صندل را به هم سوخت
درخت آبنوسش هندویی بود
که دوران سوختش با صندل و عود
شدند افتاده بر خاک آن سیاهان
فزون از سایه ی برگ درختان
ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ
درخت عود او شد صندل سرخ
کمان از ماندگی شد سست بازو
تفک چون خستگان می خورد دارو
ازان پرخاشجویان دلاور
که افتادند بر خاک از دو لشکر،
شده پر دامن صحرا و پشته
ز خون مرده و سیماب کشته
صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر
سپر انداختند از بیم شمشیر
یکی از عجز پیش قاتل از تن
برون می کرد همچون مار جوشن
نهاده دست آن یک بر سر دست
شکوه شحنه دست مست می بست
یکی دیده چو خصم بی امان را
به جای تیر، افکنده کمان را
به پیش خصم خود آن یک به زنهار
گرفته کاه بر لب کهرباوار
یکی رفته ز پا، تاب و توانش
گرفته خصم بر پشت کمانش
گریزان دیگری رفتی ز میدان
سر از پا پیشتر چون گوی چوگان
به چشم هریکی از بیم شمشیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
کمان افتاد از بس زان روا رو
زمین شد آسمانی پر مه نو
ز تیر ریخته، صحرا نیستان
ز گل های سپر عالم گلستان
چنان افتاد تیغ از هر کرانه
که تیغ کوه گم شد در میانه
ز بس خنجرفشان بودند راهی
شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی
کمند تابدار افتاده بر خاک
تماشا کن چه دامی ساخت افلاک
تفک افتاده در هرسو فسرده
مهیب اما همان چون مار مرده
به پیش مرکبان برق تعجیل
سپر انداخته از نقش پا فیل
حصاری داشتند آن قوم مکروه
چو برج آسمان بر قله ی کوه
حصاری بر فلک آوازه ی او
مه نو حلقه ی دروازه ی او
اساسش چون اساس عشق یعقوب
بنایش چون بنای صبر ایوب
سپهر از عرصه ی او یک سپروار
مه نو رفعتش را کاه دیوار
به پیرامون او چرخ پرافسوس
بود پروانه ای بیرون فانوس
بود کهسار، برج بی شمارش
خروس عرش، کبک کوهسارش
به پیش رفعت او چرخ دوار
کمان حلقه ای بر روی دیوار
جهانش آنچنان سنگین برافراشت
که کوه از سایه اش درد کمر داشت
پرنده بر فرازش کس ندیده
مگر گاهی کزو خشتی پریده
به این گونه حصاری آهنین پی
که بردی هوش از سر دیدن وی،
شد از زور عقابان بناموس
زجا برداشته چون تخت کاوس
ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست
هزاران دیو ازو بر هر طرف جست
بر اسب دیو پیکر، دیوبندان
شتابان از پی آن خودپسندان
یلان را تا فرس گردد ازان تیز
دمیده چون خروس از ساق، مهمیز
توانایی ز پای دشمنان رفت
گریزان تا به کی هم می توان رفت
کمند پردلان از پی گلوگیر
ز نقش پای خود، پاها به زنجیر
سوار بادپا را چون غبار است
پیاده گر همه سام سوار است
به خونریزی دلیران کف گشادند
مروت را عنان از دست دادند
قضا گردید ازان شورش معطل
اجل خود کشته شد در جنگ اول
ز بس کز پشته پر شد روی صحرا
زمین پنداشتی پوشیده دیبا
به دست آنان که زنده اوفتادند
به طوق بندگی گردن نهادند
ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر
ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر
به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل
به ویرانی روان گشتند چون سیل
ز بس بت پایمال یک به یک شد
سیاه اندام چون سنگ محک شد
ز رسوایی نماندش نام و ناموس
ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس
ز بس بتخانه ها ویرانه گردید
دل عشاق ازان بر خویش لرزید
بتان را چهره های ارغوانی
شده چون بت پرستان زعفرانی
بهرمن شد ز کار خود معطل
رخ او ضعف دین را قرص صندل
ز شرم کرده های خویش، زنار
کشیده سر به خود چون حلقه ی مار
به بتخانه مؤذن رفته بر بام
رسانده بر فلک گلبانگ اسلام
ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر
به دست آمد فزون از حد تقریر
تفک خود بر سر هم تل هزاران
جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران
شد از سرهای آن قوم تبه رای
مناری بر سر هر راه بر پای
صفاهان منفعل شد کز چپ و راست
منارکله را سرکوب برخاست
شد از آسیبشان آسوده عالم
نهادند این زمان سر بر سر هم
نمودی شکلی از هر عضو او رو
منارکله را چون دیو جادو
فرستادی به سوی ملک آشام
نهفته همره هر باد، پیغام
که چون من گر سراپا سر شدی کس
نیاوردی ازین کشور یکی پس
بلی از زندگانی چون شود سیر
زند صیاد خود را شاخ، نخجیر
چو تب فصاد را از مغز خیزد
به دست خویش، خون خویش ریزد
نهد هرکس برون از حد خود پا
عجب دانم که ماند پای برجا
خم شمشیر شاهان است محراب
اطاعت طاعت آن در همه باب
اطاعت جوهر شمشیر عقل است
اطاعت بهترین تدبیر عقل است
بود مغرور را کارش همه شوم
که دارد در دماغش آشیان بوم
جزای کار هرکس در کنار است
جهان در کار مستان هوشیار است
خورد بدمست همچون فیل پرجوش
ز گوش خویش سیلی بر بناگوش
ستوده سرورا! گردون جنابا!
فلک توسن خدیوا! مه رکابا!
بحمدالله که از الطاف بیچون
ترا رو داد این فتح همایون
شدی آرایش هنگامه ی فتح
مبارک باد بر تو جامه ی فتح
جهان را سایه ی تیغ تو آراست
هما از بیضه ی فولاد برخاست
ز بیم آتش قهر تو از تیر
نیستان می گریزد همره شیر
نخواهد در سفر خصم تو اسباب
که زادش خاک ره باشد چو سیلاب
هما با طایر قدر تو در اوج
شکسته بال چون مرغابی موج
ندارد ز آستان تو جدایی
هما باشد ترا مرغ سرایی
گرانمایه کریما! سرفرازا!
محبان پرورا! دشمن گدازا!
خموشی گرچه از مدح تو ننگ است
ولیکن چون دل من وقت تنگ است
اگر یابم امان از عمر چندی
ز آزادی نهم بر خویش بندی
ز مدحت چون کهن اوراق افلاک
گذارم نسخه ای در عالم خاک
که صد طوفان اگر از جای خیزد
ز هم شیرازه ی آن را نریزد
سلیم این رشته را از کف رها کن
ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن
دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست
که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست
همیشه تا بهار فتح و نصرت
بود مشاطه ی گلزار دولت
ترا هر روز فتحی این چنین باد
سر دشمن به پیشت برزمین باد
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - وصف و ذم فرس
بود در زیر زینم بادپایی
نه اسبی، بلکه شوخ دلربایی
اسیر کاکلش خوبان دلجو
گرفتار خم فتراکش آهو
به رنگ نیلگون خود را نموده ست
که خوبان عرب را تن کبود است
نماید در نظر زان گوش و گردن
دو غنچه بر سر یک شاخ سوسن
تماشا کن چو می گیرد دمش اوج
که رود نیل گویی می زند موج
گلی کو را جبینش جلوه گاه است
نشان بوسه ی خورشید و ماه است
غلط کردم بیان، کان ماهپاره
بود صبح جبینش را ستاره
ز پرکاری بود غارتگر جان
رکاب زین او چون چشم خوبان
برای من زمانه جهد پر کرد
که مرغی این چنین را دانه خور کرد
چنان باشد به دستش نعل چسبان
که آیینه به دست نوعروسان
پری پیکر، و لیکن دیوزادی
بود هر دست و پایش گردبادی
چو برق از گرم رفتن آتش انگیز
ندیده آتش او خار مهمیز
به وصف تندی آن پی خجسته
رسد معنی به خاطر جسته جسته
روم هرگه به فکر جستن او
نماید منی برجسته ای رو
شدم هرگه به وصفش صفحه آرا
روان شد سطرها چون موج دریا
شود وقت طبیعت آزمایی
ز وصف زین او کاغذ حنایی
ز شوخی همچو شعله آن پریزاد
ز جای خود جهد از جنبش باشد
بود، هرگه که می گردد روانه
به پهلو موج بادش تازیانه
دونده چون خیال نکته سازان
پرنده همچو رنگ عشقبازان
به رقاصی ز شوخی همعنان است
جوش پاک است، رقص او ازان است
رود تا در عنانش آب گستاخ
کند بالادوی در هر رگ شاخ
سوار او به بحر رزم شاد است
که هم کشتی و هم باد مراد است
ز شوخی نیست او را یک زمان تاب
به جای آب، گویی خورده سیماب
ازان او را به یک جا نیست تمکین
که دایم خانه بر دوش است از زین
چو سوی آب خوردن آرد آهنگ
ز شوخی می کند با عکس خود جنگ
بود از تندی این طرفه توسن
چراغ دودمان برق روشن
اگر زنجیر نبود در طویله
نمی استد چو مجنون در قبیله
چو مرغان می پرد این برق آیین
که دارد بال و پر از دامن زین
ز پهنای کفل جلدش زیاده
که شلوار عرب باشد گشاده
مرا عقد دمش دارد هراسان
که نتوان زد گره بر باد آسان
ز شوخی های او در تاب فتراک
گریبان کرده نعل از دست او چاک
زمانی نیست آرامش به یک جا
همیشه گرچه دارد در حنا پا
به جولانگاه او در پاس ناموس
به خود دزدیده دم چون کبک، طاووس
زند از چابکی صد چرخ هموار
به روی خشت نقطه همچو پرگار
ز چشم عیبجو او را چه باک است
که چون آب روان از عیب پاک است
شده شبدیز ازو در جلوه استاد
ازو ناموس گلگون رفته بر باد
به شبرنگش چه سان سنجم ز حیله
که نبود با شبه، در هم طویله
ز بس نرمی که او را در شتاب است
به صدر زین او مخمل به خواب است
پی دعوی تندی آن خوش آهنگ
بود با برق دایم بر سر جنگ
کمر را تنگ ازان در کینه بسته
به خود از نعل، چارآیینه بسته
ز شوخی داده بر تاراج تمکین
ازو بر باد رفته خانه ی زین
ز نعل آهن نگشته پای بستش
که شد از سختی سم زیردستش
به سنگین باری کوه آورد تاب
که بردار و بدو باشند اعراب
شود وصفش به دل هرگه شمرده
روان گردد در اعضا خون مرده
به وقت پویه، تیری برگشاد است
کند چون جمع خود را، گردباد است
ز بس در پویه دارد بی قراری
اگر بر صفحه وصف او نگاری،
شود هر حرف کز نوک قلم دور
روان گردد به روی صفحه چون مور
برو چشم بد اختر زیان شد
ز بیماری در آخر ناتوان شد
شکست آمد ز بیماری سمش را
گره شد آرزو در دل دمش را
ز ضعف لاغری ماند از دویدن
چو نبض مرده افتاد از جهیدن
سمش از ناتوانی گشت پر گرد
عجب خاکی فلک در کاسه اش کرد
ز ضعف تن ترقی کرد حالش
ز گردن شد فزون یک موی یالش!
ز خارش گشته اندامش ختایی
ازو هر موی او جسته جدایی
نمانده بر سر از کاکل نشانه
ز بی مویی دمش چون تازیانه
قناعت می کند هرسال و ماهی
به رنگ کهربا، با برگ کاهی
کند عمری ز ضعف و ناتوانی
به یک جو همچو نرگس زندگانی
ز ضعف و لاغری ترسم که ناگاه
کشد همچون پر مرغش پر کاه
بود پایش ز سستی گاه رفتار
زمین فرسا چو چوب دست بیمار
پی دریوزه ی رفتار، پیوست
گرفته از سم خود کاسه در دست
به نوعی کاهلی بر وی سوار است
که گویی جاده بر پایش جدار است
ز جای خود نمی گردد روانه
شود گر بر تنش رگ تازیانه
سمش افکنده از سستی اندام
به جای نقش پا، نعلی به هر گام
کسی چون او مباد از مستمندی
سوارش گر نداند نعل بندی
نه رنگ او کبود است از زمانه
که شد نیلی تنش از تازیانه
سوارش گر به کعبه رو نهاده
نصیب او شده حج پیاده
لگد می افکند چون ره کند سر
هم از دست و هم از پا چون شناور
همیشه می کند از زین کناره
چو طفل تندخو از گاهواره
ز تعلیمی همیشه بیم دارد
ندانم از که این تعلیم دارد
کشد چون آتش جوعش زبانه
خورد فولاد را چون موریانه
به سان سایه اش افتد به دنبال
به روی هرکه بیند دانه ی خال
به هر سرچشمه کو یک ره نهد گام
تهی گرداندش چون چشمه ی دام
ره دورش به پیش آمد ز مردن
ازان نعلین خود را کرده ز آهن
برو آخر ز بیداد زمانه
کفن جل شد، طویله گورخانه
به چشمم کرد او را مرگ نایاب
ز شوخی رفت از دستم چو سیماب
شده در ماتم او ابر گریان
ز مرگش رفته رنگ از روی میدان
ز بی تابی کند هر لحظه صرصر
برای ماتم او خاک بر سر
ز دلسوزی به مرگش آتش از غم
به خاکستر نشسته بهر ماتم
به پای او زدی دایم تکاپو
شکست از مردن او شاخ آهو
برای ماتم آن برق آیین
شده ماتمسرایی خانه ی زین
مبادا از النگ خلد بیرون
بود محشور با شبرنگ و گلگون
شفاعت خواه بادا پیش داور
براق و دلدل او را روز محشر
نه اسبی، بلکه شوخ دلربایی
اسیر کاکلش خوبان دلجو
گرفتار خم فتراکش آهو
به رنگ نیلگون خود را نموده ست
که خوبان عرب را تن کبود است
نماید در نظر زان گوش و گردن
دو غنچه بر سر یک شاخ سوسن
تماشا کن چو می گیرد دمش اوج
که رود نیل گویی می زند موج
گلی کو را جبینش جلوه گاه است
نشان بوسه ی خورشید و ماه است
غلط کردم بیان، کان ماهپاره
بود صبح جبینش را ستاره
ز پرکاری بود غارتگر جان
رکاب زین او چون چشم خوبان
برای من زمانه جهد پر کرد
که مرغی این چنین را دانه خور کرد
چنان باشد به دستش نعل چسبان
که آیینه به دست نوعروسان
پری پیکر، و لیکن دیوزادی
بود هر دست و پایش گردبادی
چو برق از گرم رفتن آتش انگیز
ندیده آتش او خار مهمیز
به وصف تندی آن پی خجسته
رسد معنی به خاطر جسته جسته
روم هرگه به فکر جستن او
نماید منی برجسته ای رو
شدم هرگه به وصفش صفحه آرا
روان شد سطرها چون موج دریا
شود وقت طبیعت آزمایی
ز وصف زین او کاغذ حنایی
ز شوخی همچو شعله آن پریزاد
ز جای خود جهد از جنبش باشد
بود، هرگه که می گردد روانه
به پهلو موج بادش تازیانه
دونده چون خیال نکته سازان
پرنده همچو رنگ عشقبازان
به رقاصی ز شوخی همعنان است
جوش پاک است، رقص او ازان است
رود تا در عنانش آب گستاخ
کند بالادوی در هر رگ شاخ
سوار او به بحر رزم شاد است
که هم کشتی و هم باد مراد است
ز شوخی نیست او را یک زمان تاب
به جای آب، گویی خورده سیماب
ازان او را به یک جا نیست تمکین
که دایم خانه بر دوش است از زین
چو سوی آب خوردن آرد آهنگ
ز شوخی می کند با عکس خود جنگ
بود از تندی این طرفه توسن
چراغ دودمان برق روشن
اگر زنجیر نبود در طویله
نمی استد چو مجنون در قبیله
چو مرغان می پرد این برق آیین
که دارد بال و پر از دامن زین
ز پهنای کفل جلدش زیاده
که شلوار عرب باشد گشاده
مرا عقد دمش دارد هراسان
که نتوان زد گره بر باد آسان
ز شوخی های او در تاب فتراک
گریبان کرده نعل از دست او چاک
زمانی نیست آرامش به یک جا
همیشه گرچه دارد در حنا پا
به جولانگاه او در پاس ناموس
به خود دزدیده دم چون کبک، طاووس
زند از چابکی صد چرخ هموار
به روی خشت نقطه همچو پرگار
ز چشم عیبجو او را چه باک است
که چون آب روان از عیب پاک است
شده شبدیز ازو در جلوه استاد
ازو ناموس گلگون رفته بر باد
به شبرنگش چه سان سنجم ز حیله
که نبود با شبه، در هم طویله
ز بس نرمی که او را در شتاب است
به صدر زین او مخمل به خواب است
پی دعوی تندی آن خوش آهنگ
بود با برق دایم بر سر جنگ
کمر را تنگ ازان در کینه بسته
به خود از نعل، چارآیینه بسته
ز شوخی داده بر تاراج تمکین
ازو بر باد رفته خانه ی زین
ز نعل آهن نگشته پای بستش
که شد از سختی سم زیردستش
به سنگین باری کوه آورد تاب
که بردار و بدو باشند اعراب
شود وصفش به دل هرگه شمرده
روان گردد در اعضا خون مرده
به وقت پویه، تیری برگشاد است
کند چون جمع خود را، گردباد است
ز بس در پویه دارد بی قراری
اگر بر صفحه وصف او نگاری،
شود هر حرف کز نوک قلم دور
روان گردد به روی صفحه چون مور
برو چشم بد اختر زیان شد
ز بیماری در آخر ناتوان شد
شکست آمد ز بیماری سمش را
گره شد آرزو در دل دمش را
ز ضعف لاغری ماند از دویدن
چو نبض مرده افتاد از جهیدن
سمش از ناتوانی گشت پر گرد
عجب خاکی فلک در کاسه اش کرد
ز ضعف تن ترقی کرد حالش
ز گردن شد فزون یک موی یالش!
ز خارش گشته اندامش ختایی
ازو هر موی او جسته جدایی
نمانده بر سر از کاکل نشانه
ز بی مویی دمش چون تازیانه
قناعت می کند هرسال و ماهی
به رنگ کهربا، با برگ کاهی
کند عمری ز ضعف و ناتوانی
به یک جو همچو نرگس زندگانی
ز ضعف و لاغری ترسم که ناگاه
کشد همچون پر مرغش پر کاه
بود پایش ز سستی گاه رفتار
زمین فرسا چو چوب دست بیمار
پی دریوزه ی رفتار، پیوست
گرفته از سم خود کاسه در دست
به نوعی کاهلی بر وی سوار است
که گویی جاده بر پایش جدار است
ز جای خود نمی گردد روانه
شود گر بر تنش رگ تازیانه
سمش افکنده از سستی اندام
به جای نقش پا، نعلی به هر گام
کسی چون او مباد از مستمندی
سوارش گر نداند نعل بندی
نه رنگ او کبود است از زمانه
که شد نیلی تنش از تازیانه
سوارش گر به کعبه رو نهاده
نصیب او شده حج پیاده
لگد می افکند چون ره کند سر
هم از دست و هم از پا چون شناور
همیشه می کند از زین کناره
چو طفل تندخو از گاهواره
ز تعلیمی همیشه بیم دارد
ندانم از که این تعلیم دارد
کشد چون آتش جوعش زبانه
خورد فولاد را چون موریانه
به سان سایه اش افتد به دنبال
به روی هرکه بیند دانه ی خال
به هر سرچشمه کو یک ره نهد گام
تهی گرداندش چون چشمه ی دام
ره دورش به پیش آمد ز مردن
ازان نعلین خود را کرده ز آهن
برو آخر ز بیداد زمانه
کفن جل شد، طویله گورخانه
به چشمم کرد او را مرگ نایاب
ز شوخی رفت از دستم چو سیماب
شده در ماتم او ابر گریان
ز مرگش رفته رنگ از روی میدان
ز بی تابی کند هر لحظه صرصر
برای ماتم او خاک بر سر
ز دلسوزی به مرگش آتش از غم
به خاکستر نشسته بهر ماتم
به پای او زدی دایم تکاپو
شکست از مردن او شاخ آهو
برای ماتم آن برق آیین
شده ماتمسرایی خانه ی زین
مبادا از النگ خلد بیرون
بود محشور با شبرنگ و گلگون
شفاعت خواه بادا پیش داور
براق و دلدل او را روز محشر
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - قضا و قدر
شنیدم روزی از خونابه نوشی
چو گل از پاره ی تن خرقه پوشی
نه فکر زندگی او را، نه مرگی
چو سرو آزاده ی بی شاخ و برگی
در معنی به گوش خود کشیده
شده همچون عصای خود جریده
تنش چون شعله با پوشش به پرخاش
کلاهش موی سر چون کلک نقاش
چو دریا کاسه چوبین در میانش
ولی موج گهر تا آسمانش
زده داغ سرش بر گل سیاهی
جنون او را کلاه گاه گاهی
نظرها کرده خضر از بس به سویش
شده در دست نرگسدان سبویش
چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا
نبوده فرش خوابش غیر خارا
به زیر خاربن از بی پناهی
شده پرخار اعضایش چو ماهی
هر انگشتش کلید قفل وسواس
جنون او را به سر چون مور در طاس
کناره جو ز خلق از بی رجوعی
چو نقل خویشتن نامش «وقوعی»
که چندی پیش ازین از جوش سودا
مرا شوق سفر انگیخت از جا
ز هر عضوم تپیدن زد چنان سر
که شد پیراهنم دام کبوتر
نبودی یک نفس جایی قرارم
به گردش بود چون گردون مدارم
سرم پا را به ره می کرد تکلیف
به هرسو می دویدم چون اراجیف
دوپای تیزرفتارم به رفتن
شده مقراض در منزل بریدن
کف پایم کبود از سنگ تعجیل
سراپا آبله همچون کف نیل
دمی گر می کشیدم پا به دامان
سرم می گشت همچون جام مستان
ز خورشیدم جهانگردی فزون شد
به ملک مصر شوقم رهنمون شد
چه دیدم، رود نیل چرخ رفتار
چو مستانش ز موج آشفته دستار
یکی دریای ژرفی آسمان تاب
ز زلف موج او هر حلقه گرداب
به عرض شوق، عرضش کرده بازی
چو عمر خضر طولش در درازی
چه آبی، مست و تند و عربده جو
شده از چارموجه، چار ابرو
ز موجش نقش فیل مست معلوم
نهنگ آن فیل را گردیده خرطوم
حبابش وقت طوفان کرده در اوج
شکار اختران با بحری موج
کف آورده به لب هرگه غضبناک
ز دریا آب گشته زهره ی خاک
درو موج از ترشرویی چنان تند
کزان گردیده دندان صدف کند
ز چشم ماهیان فوج در فوج
چراغان بود در هر کوچه ی موج
ز سیمین ماهیان او به گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
فلک، پیری که در دامان آن رود
به صابون صدف در گازری بود
چه شد گر گوش ماهی پر ثقیل است
که موجش مصرع بحر طویل است
به هرسو کشتی گردون طرازی
نه کشتی، نوعروس پرجهازی
چو رود می گساران نغمه پرداز
چو موسیقار امواجش خوش آواز
زلالش روشنی بخش نظاره
چکیده گویی از چشم ستاره
حبابش از شفق چون چشم مخمور
سواد موج او چون طره ی حور
چو خوبان در کف موجش سفینه
حبابش از زر ماهی خزینه
کند تا تشنگان را عذرخواهی
زلال او زبان دارد ز ماهی
ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است
چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است
مزین گشته از صنع الهی
دهان موجش از دندان ماهی
چه وصف او کنم کان بی شمار است
حدیث زلف موجش حرف مار است
مرا واجب شد از دنیا گذشتن
که می بایست ازان دریا گذشتن
ازین اندیشه شد دل ناصبورم
که چون خواهد شد از اینجا عبورم
که ناگه گشت پیری خوب رخسار
چو صبح از دامن دریا نمودار
نمک پرورده ملاح ملیحی
چو کلک نکته پردازان فصیحی
ز کشتی تخت شاهی کرده اسباب
چو مستان پادشاه عالم آب
ز پیری پیکرش مشت خمیری
شده هر تار مویش جوی شیری
دهن چون زاهدان پاکدامان
گسسته رشته ی تسبیح دندان
نظر در انتظار مرگ ناگاه
ز عینک دیده بانش بر سر راه
شده از لاغری بازو چو انگشت
شکم همچون کمان چسبیده بر پشت
به رویش بینی از بس ضعف و اندوه
کشیده تیغ همچون بینی کوه
نمانده قوتش در پنجه ی روح
به یک کشتی سفرها کرده با نوح
ز بس کز ضعف پیری گشته بی تاب
به سویی رفته هرعضوش چو سیماب
به عمر خود چو موج از خواهش دل
قدم ننهاده از دریا به ساحل
به طفلی دایه ی گردون در آن آب
بریده ناف او با ناف گرداب
به وقت صحبت او را بود در کام
زبان از چرب نرمی مغز بادام
چو دید آن ناتوان مضطرب حال
ز دورم بر لب دریا چوتبخال
به سوی من شتابان آمد از راه
سری در رعشه چون شمع سحرگاه
ز افلاسش تنی بیمار دیدم
علاجش شربت دینار دیدم
چو غنچه از گره نقدی گشودم
به خرج همتم چیزی فزودم
به او گفتم که ای آشفته چون گل
قد خم گشته ات این آب را پل
به قید زندگی هرکس اسیر است
ز فکر آب و نانی ناگزیر است
چو داری آب ازین دریای بی بن
بگیر این را بهای نان خود کن
ز گفت و گوی من چون گل برآشفت
ولی بر روی من خندان شد و گفت
چو داغ عشق، ای آشفته کردار
زر خود را به دست خود نگه دار
مرا این شغل از روی هوس نیست
امید مزد کار از هیچ کس نیست
که می جویم رضای آشنایی
خدای همچو من صد ناخدایی
عطای او کشد گر خوان احسان
دهن گردد صدف را پر ز دندان
فشاند ابر فیضش دایم از اوج
ز باران دانه ی مرغابی موج
سحاب لطفش از فیض جهانتاب
به خارستان ماهی می دهد آب
چو گوهر را ز عصمت دیده عاری
به دست بط سپرده پرده داری
ز ضبطش آدم آبی نهانی
کند بر گله ی ماهی شبانی
ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک
کزان یک موج باشد مار ضحاک
ز بحرش تر نگردد بال پرواز
ز بس مالیده بط را روغن غاز
بود از پرتو لطفش به گرداب
چراغ چشم ماهی روشن از آب
کجا غم خاطرم را ریش دارد
که او از من، غم من بیش دارد
قناعت چون مرا در کارسازی ست
ز اسباب جهانم بی نیازی ست
حبابم شب به دریا خانمان است
چراغ خانه، چشم ماهیان است
ز سامان نیست آنجا جز هوایی
ز موج افتاده فرش بوریایی
نیم هرگز خجل از روی مهمان
ندارم خانه خواهی غیر طوفان
ز دریا یک دم آبم در سبو نیست
سر و کارم بجز با آبرو نیست
چو ابر از بی سبویی مضطرب حال
ز دریا می برم آبی به غربال
ز فقرم آب باریکی ست در جو
که بر دریا زند چون موج پهلو
صدف نبود که می بینی به گرداب
نهادم نان خشک خویش در آب
به این تلخی کام، از حرص دندان
نکردم تیز بر حلوای سوهان
نکردم خضر راه بینوایی
طمع را چون سلام روستایی
بود ننگم که بگشایم دهان را
ز حرص نان دهم زحمت جهان را
ز حمل خود کشد آن مادر آزار
که دارد در شکم طفل شکم خوار
پی زر کی شوم از حرص راهی
بود گنج روانم فوج ماهی
ز دام ماهی ام هرلحظه کامی ست
مرا هم این چنین با خویش دامی ست
اگر هرگز دهم تن در غم قوت
همین کشتی تنم را باد تابوت
بگفت این و ز روی مهربانی
به صد شوخی و صد شیرین زبانی
به عزت جای داد آن بی قرینه
چو بیت انتخابم در سفینه
چو آن کشتی ز ساحل بادبان شد
به روی آب همچون بط روان شد،
ازان فرزانه پیر لجه پیما
حکایت گونه ای کردم تمنا
که خواهم قصه ای نشنیده گویی
سخن از هرچه گویی، دیده گویی
به گوشم کش چو گوهر داستانی
چو موج افکن برین ره نردبانی
پی گوهرفشانی پیر دانا
لبی جنباند همچون موج دریا
که روزی از تقاضای زمانه
درین دریای ژرف بی کرانه
به کشتی می شدم هرسو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان
ز شوق صید ماهی ناشکیبا
تنم در کشتی اما دل به دریا
به چشمم چیزی آمد از ره دور
که می آورد این دریای پرشور
شد از این آب، بعد از موج بسیار
تنی چون سینه ی ماهی نمودار
رفیقی داشتم با خود قرینه
که تنها نیست مصرع در سفینه
بگفتم با رفیق خویش بی تاب
که آتشپاره ای می آورد آب
کشیده رخت بیرون جانش از تن
که آب افکنده بر رویش چو روغن
چو غواصان بیا همت گماریم
که همچون گوهر از آبش برآریم
دهیمش جای در خاکی به صد تاب
که جای گنج باشد خاک، نه آب
شتابان کرد کشتی را روانه
گرفتیمش سر ره عاشقانه
نمی آمد برون آسان، که می جست
تن لغزنده اش چون ماهی از دست
چو عکس آفتاب از موج آبش
برآوردیم با چندین طنابش
به صد زحمت زآب موج پرداز
برآمد چون تذرو از سینه ی باز
نمایان شد در اوج آفتابی
فروزان اختری از برج آبی
رخی چون برگ گل بسیار نازک
تنی همچون دل بیمار نازک
هنوزش خط نرسته از بناگوش
به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش
خم آن زلف را رخ در میانه
چراغی بود در زنجیرخانه
برو کردم نظر از مهربانی
به رویش بود رنگ زندگانی
شدم نزدیک آن دلخسته گریان
گرفتم دست او را چون طبیبان
ز نبضش جنبشی چون موج بنمود
حباب آسا هنوزش یک نفس بود
نمودم سرنگون همچون سبویش
دو ساعت آب می رفت از گلویش
روان گر آب دیرش از گلو بود
ز تنگی دهان آن سبو بود
چو چشمه آب می رفت از دهانش
شده آن چشمه را ماهی زبانش
چو آب خورده را آن عشوه انگیز
شکوفه کرد همچون نخل نوخیز،
به کهنه پاره ای پوشیدمش سر
چو گنجی یافت کس، پوشیده بهتر
نیامد آن نهال سیب غبغب
ز بیهوشی به خود یک روز و یک شب
سفیده دم کزین دریای پرشور
عیان شد بادبان کشتی نور
شد، از بس کرد فیض صبح تأثیر
به دریا هر حبابی کاسه ی شیر
ز تحریک نسیم صبحگاهی
به جنبیدن درآمد مرغ و ماهی
ازان مستی چو نرگس دیده بگشود
بجنبید و به خواب راحت آسود
چو صبح از روی دریا کرد قد راست
غبار از کوچه های موج برخاست
دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار
به صیادی نهادم رو دگربار
مبادا کشتی کس در تباهی
مهم در دام و من مشغول ماهی
به سوی او دویدم باز بی تاب
که ناگه چشم بگشود از شکرخواب
مرا چون بر سر بالین خود دید
ز حال خود چو مستان باز پرسید
گل طبعم درآمد در شکفتن
بگفتم آنچه می بایست گفتن
ازو من هم سخن بی تاب جستم
ز گوهر سرگذشت آب جستم
دهن کرد از سخن چون غنچه رنگین
سخن را از تبسم ساخت شیرین
که در دامان این دریای پرشور
دهی باشد چو شهر مصر معمور
فضایش سبز و خرم همچو کشمیر
سواد هند از دوریش دلگیر
عروس اصفهان بسته نگارش
شده شهر حلب آیینه دارش
سوادش چون بیاض صبح پر نور
سیاهی می زند بر شام از دور
ازو تا مصر، یک شب در میان است
به عالم گر بهشتی هست، آن است
دهی زین سان که مثلش کس ندیده ست
پدر بهر مقام من خریده ست
ز کنج ده، فضای شهر به نیست
برای عیش، جایی به ز ده نیست
لب کشت و کنار جویباران
بط می در میان چشمه ساران
کند غارت متاع پارسایی
می و آواز و حسن روستایی
خروشان گله های میش و بره
ز صوت زیر و بم پر، کوه و دره
به مستی کبک را جوجه ز دنبال
دوان چون از پی دیوانه اطفال
ز نقل می مجو در ده نشانه
که باشد نقلدان هر طاق خانه
لبالب سفره ی هر مرد دهقان
ز نعمت همچو انبان سلیمان
ازو بیند ز بس جا را به خود تنگ
کند با کبک، مرغ خانگی جنگ
کبابش را شراب از پی رسیده
ز خونی کز کباب تر چکیده
درین ده داشتم عیش مدامی
ز زلف شاهدانم بود دامی
پی خدمت، غلامان گزیده
چو مژگان پیش چشمم صف کشیده
دل مادر ز مهر من پرآشوب
پدر در عشق من همچشم یعقوب
به خوبی روزگارم طاق می گفت
ز دامادی پدید آمد مرا جفت
به عیشم صرف می شد زندگانی
که ناگه از قضای آسمانی،
ره سیرم به دریابار بنمود
چو ابرم احتیاج آب یم بود
غلامی همره من قد برافراشت
برای غسل کردن رخت برداشت
کشان از هر طرف چون باد، دامان
رسیدم بر لب دریا خرامان
مرا چون دید آن دریای پرجوش
ز شوق من گشود از موج، آغوش
به آبم رهنمون چون گشت دوران
ز سر تا پا شدم چون تیغ عریان
به کشتن چون کسی را برد رهزن
لباسش را برون می آرد از تن
وداع خویشتن کردم به ساحل
در آن دریا شدم چون قطره داخل
نهادم پای خود را چون در آن آب
سرم آمد به گردیدن چو گرداب
برآمد طاقتم را پای از جا
چو عکس ماه افتادم به دریا
به ساحل آن غلام و من به گرداب
نمی باشد کسی را سایه در آب
نبود از هیچ سو چون دستگیری
فرورفتم به دریا تا به دیری
سوی پستی شدم از بس سبکتاز
به سرگوشی بگفتم با صدف راز
نهادم چون سوی زیرزمین گام
سواد اعظمی دیدم عدم نام
درو نگذشت اوقاتم به افسون
که می بایست آنجا گنج قارون
وز آنجا کردم انداز بلندی
به بال موج، پرواز بلندی
به هرجا بود اوجی، پا نهادم
قدم بر عالم بالا نهادم
به من عیسی نفس را کرد زنجیر
شدم از خانه ی خورشید دلگیر
ازان هم رویگردان شد دماغم
نفس کش ورنه کردی چون چراغم
ز زیر خاک تا بالای افلاک
مقامی خوش نکرد این جان غمناک
سخن کوتاه، از بی دست و پایی
ز سعی خویش دیدم نارسایی
چنان در دست و پا شد قوتم کم
که می پیچید همچون موج برهم
به مردن دست در آغوش گشتم
کشیدم دست و پا، بیهوش گشتم
تنم آن تلخی از چرخ دورو برد
که نتوانست آب آن را فرو برد
چو جانم سوی لب عزم از بدن کرد
خدا همچون تویی را خضر من کرد
برآمد عاقبت از لطف بیچون
سبوی من درست از آب بیرون
دگر ره با من آن کان ملاحت
چو مژگانش درآمد در فصاحت
که ای عنقای بختت عرش پرواز
هوادارت همای سایه انداز
ز پیری زلف بختت گر شکن یافت
درین پیری مریدی همچو من یافت
به گل افشاند از لطف تو دامن
خس و خاشاک آب آورده ی من
برآوردی ز آبم چون در پاک
کنون خواهم مرا برداری از خاک
ز همراهی سرم را برفرازی
قدم تا خانه ی من رنجه سازی
مرا از بس که شوق دوستان است
امید وصل بر خاطر گران است
به دوش طاقت مخمور بی تاب
سبوی باده باشد کوه سرخاب
مپرس از دوری من حال خویشان
خبر دارم من از احوال ایشان
در آن ساعت که افتادم به دریا
غلام من خبر برده ست آنجا
پریشان، مادرم را طره چون بید
چو مرغ بیضه ضایع کرده نومید
پدر در ماتمم نوعی فسرده ست
که پندارد جهان را آب برده ست
کنیزان را زمرگم چهره کاهی
چو رنگ خود، غلامان در سیاهی
کنون خواهم قدم در ره گذارم
ز ماتم مردم خود را برآرم
لبش چون جلوه ی این گفتگو داد
مرا گریه، قضا را خنده روداد
ز بس دیدم به حرفش مضطرب حال
جوابم شد گره بر لب چو تبخال
دمی ز اندیشه در آتش نشستم
پس آن گه چون سپند از جای جستم
به خاطرجویی او بی بهانه
نمودم کشتی خود را روانه
به همراهی آن مرغ بهشتی
گرفته پر ز تیر خویش کشتی
سبک گردد در آن ره تا روانه
به کشتی موج می زد تازیانه
نه در کشتی نشاندش دور افلاک
که در تابوت می بردش سوی خاک
قضا را کوشش از ما بیشتر بود
تمام راه با ما همسفر بود
نه کشتی را چنان بی تاب می راند
که آن بیچاره را در آب می راند
به اندک ساعتی طی شد مسافت
نمایان شد ازان ساحل علامت
تواند آن که مرگش سر به پی کرد
دو منزل راه را یک لحظه طی کرد
ازان ده نیز پیدا شد سیاهی
سوادش داده بر ماتم گواهی
عیان بود از در و دیوار آن، غم
درختانش سراسر نخل ماتم
به نزدیکی ساحل چون رسیدیم
ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم
در آن ساحل کهن ویرانه ای بود
که غم های جهان را خانه ای بود
خرابی بر دلش نوعی فزوده
که گویی ظالمی را خانه بوده
به جا مانده ازان دیرینه آثار
چو کوه بیستون یک کهنه دیوار
شده مشهور از مه تا به ماهی
زمین از سایه اش در روسیاهی
شکسته آنچنان پا تا سر او
که نتواند نهد بر خاک پهلو
نیندازد حوادث زان دلیرش
که ترسد آسمان ماند به زیرش
گزنده سایه ی آن کهنه دیوار
که در هر مهره ی او بود صد مار
چو دام از رخنه های سینه ی او
نگشتی مرغ، گرد چینه ی او
چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد
گذار ما برآن ویرانه افتاد،
ز شوخی با من آن شیرین تکلم
دهن را کرد لبریز تبسم
که ای بر زخم این دلخسته ی غم
شد از چرب نرمی موم و مرهم
دهی تا مژده ای از من به احباب
روان شو سوی ده چون جدول آب
چو مرغ خوش خبر آواز بردار
مرا چون گنج در ویرانه بگذار
که ترسم خلق چون مرگم شنیدند
طمع یکبارگی از من بریدند،
ز غافل دیدنم بی برگ گردند
مرا بینند و شادی مرگ گردند
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بردیده انگشت
به تعلیم اجل، آن غافل مست
چو سایه زیر آن دیوار بنشست
ازو ویرانه گلزار ارم شد
پی تعظیمش آن دیوار خم شد
چو او بنشست و من برخاستم زود
نشست و خاست پنداری همان بود
برآن ده گشتم از یک لحظه رفتن
چو ابر نوبهاری سایه افکن
چه دیدم، مجمعی از ناصبوران
ز گریه گشته آن ده، شهرکوران
چو مژگان حلقه ای هرسو سیه پوش
ز غم گریان نشسته دوش بر دوش
ز ناخن، چهره ی خوبان چون گل
خراشیده تر از آواز بلبل
بیاض سینه ی خوبان ز سیلی
شده چون سینه ی طاووس نیلی
ز هرسو زلف و گیسوی معنبر
شدی بر باد همچون دود مجمر
چو دیدم حال آن جمع پریشان
کشیدم این گهر در گوش ایشان
که ایام پریشانی سرآمد
گرامی گوهر از دریا برآمد
چو نام گوهر و دریا شنیدند
ز حرف آشنا سویم دویدند
به من گفتند ای پاکیزه گوهر
چه می گویی، بگو یک بار دیگر
گشودم پیش آن آشفته هوشان
دهن چون حقه ی گوهرفروشان
زبان را ساختم چون شعله سرکش
بگفتم سرگذشت آب و آتش
ازان صوتم که آمد بر لب از دل
فراوان شد سماع مرغ بسمل
چنان جستند از جا اهل ماتم
که گفتی خیل زاغی خورد برهم
تمنا بر دل مردم غلو کرد
به یک ویرانه صد دیوانه رو کرد
روان از ده خلایق سوی صحرا
که دارد آدم آبی تماشا
ندیده کس به زیر چرخ دولاب
که آتش زنده بیرون آید از آب
ز بی تابان ماتم خیل در خیل
شتابان سوی آن ویرانه چون سیل
سیه پوشان روانه فوج در فوج
به روی خاک، رود نیل زد موج
کشد تا در بر خود آن بر و دوش
گشوده مادرش چون موج آغوش
پدر در پیش پیش بی قراران
دوان چون برق در ابر بهاران
شتابان سوی او بیگانه و خویش
ولی دیوار آمد بر سرش پیش
پریشان خاطران وقتی رسیدند
که آن گنج گهر در خاک دیدند
من از دنبال ایشان می دویدم
چو گرد کاروان از پی رسیدم
به خاک آن سرو را دیدم چو خفته
قضا می گفت در گوشم نهفته
که از آبش چو دادی رستگاری
روا نبود که در خاکش گذاری
شود چون شعله ی آتش جهانتاب
به خاکش می توان کشتن، نه با آب
چو ظاهر شد به مردم آن علامت
شد آن صحرا چو صحرای قیامت
ز بس برخاست از هرگوشه غوغا
به جوش آمد چو دریا خاک صحرا
به گریه هرکسی طوفان نمودی
به حال او ولی کی داشت سودی
پدر را گر ستم شد کان پسر رفت
ولی او را ستم بیش از پدر رفت
ز مرگش بی قراری داشت مادر
ولی چون او نکردی خاک بر سر
غلامانش اگر ناشاد گشتند
ولی از بندگی آزاد گشتند
کسی نامش نخواهد بعد ازان برد
بلی بیچاره آن کس شد که او مرد
سخن کوتاه، او را با صد افسون
ز زیر خاک آوردند بیرون
در آب دیدگانش غسل دادند
روان بردند و در خاکش سپردند
غرض تا من به سروقتش رسیدم
دوبار او را در آب و خاک دیدم
بلی ما را همیشه دور افلاک
چو آتش می کشد از آب یا خاک
سحرگاهی شنیدم در گلستان
که بلبل این نوا خواندی به بستان
که عیش این چمن ناپایدار است
خزانی با حنای هر بهار است
بقای عمر گل چون خواب صبح است
شکوفه پرتو مهتاب صبح است
چه حاصل زین جهان جز اشک افسوس
بود ماتمسرای شمع، فانوس
مدارا کن که عالم بی مدار است
به ناسازان، جهان ناسازگار است
مکن کوشش که کار دور ایام
به سعی ما نمی گیرد سرانجام
کجا بحر محیط از خار و خاشاک
به جاروب دم ماهی شود پاک
غنیمت دان دو روز زندگانی
که چون سیل بهار است از روانی
چو شاخ گل منه پیمانه از کف
که نقد عمر را این است مصرف
شبی رندی در ایام زمستان
به سر می برد تابوتی شتابان
یکی پرسید ازو کای یار دلکش
که مرده از عزیزان، گفت آتش!
سلیم از غافلی می بینمت مست
نمی دانی قضایی در کمین هست
جهان ویانه ای بس خوفناک است
چه آفت ها که در این آب وخاک است
چرایی این چنین غافل نشسته
برآ از زیر دیوار شکسته
درین دریای خونخوار آشنا کیست
خدا دست تو گیرد، ناخدا کیست
چو گل از پاره ی تن خرقه پوشی
نه فکر زندگی او را، نه مرگی
چو سرو آزاده ی بی شاخ و برگی
در معنی به گوش خود کشیده
شده همچون عصای خود جریده
تنش چون شعله با پوشش به پرخاش
کلاهش موی سر چون کلک نقاش
چو دریا کاسه چوبین در میانش
ولی موج گهر تا آسمانش
زده داغ سرش بر گل سیاهی
جنون او را کلاه گاه گاهی
نظرها کرده خضر از بس به سویش
شده در دست نرگسدان سبویش
چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا
نبوده فرش خوابش غیر خارا
به زیر خاربن از بی پناهی
شده پرخار اعضایش چو ماهی
هر انگشتش کلید قفل وسواس
جنون او را به سر چون مور در طاس
کناره جو ز خلق از بی رجوعی
چو نقل خویشتن نامش «وقوعی»
که چندی پیش ازین از جوش سودا
مرا شوق سفر انگیخت از جا
ز هر عضوم تپیدن زد چنان سر
که شد پیراهنم دام کبوتر
نبودی یک نفس جایی قرارم
به گردش بود چون گردون مدارم
سرم پا را به ره می کرد تکلیف
به هرسو می دویدم چون اراجیف
دوپای تیزرفتارم به رفتن
شده مقراض در منزل بریدن
کف پایم کبود از سنگ تعجیل
سراپا آبله همچون کف نیل
دمی گر می کشیدم پا به دامان
سرم می گشت همچون جام مستان
ز خورشیدم جهانگردی فزون شد
به ملک مصر شوقم رهنمون شد
چه دیدم، رود نیل چرخ رفتار
چو مستانش ز موج آشفته دستار
یکی دریای ژرفی آسمان تاب
ز زلف موج او هر حلقه گرداب
به عرض شوق، عرضش کرده بازی
چو عمر خضر طولش در درازی
چه آبی، مست و تند و عربده جو
شده از چارموجه، چار ابرو
ز موجش نقش فیل مست معلوم
نهنگ آن فیل را گردیده خرطوم
حبابش وقت طوفان کرده در اوج
شکار اختران با بحری موج
کف آورده به لب هرگه غضبناک
ز دریا آب گشته زهره ی خاک
درو موج از ترشرویی چنان تند
کزان گردیده دندان صدف کند
ز چشم ماهیان فوج در فوج
چراغان بود در هر کوچه ی موج
ز سیمین ماهیان او به گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
فلک، پیری که در دامان آن رود
به صابون صدف در گازری بود
چه شد گر گوش ماهی پر ثقیل است
که موجش مصرع بحر طویل است
به هرسو کشتی گردون طرازی
نه کشتی، نوعروس پرجهازی
چو رود می گساران نغمه پرداز
چو موسیقار امواجش خوش آواز
زلالش روشنی بخش نظاره
چکیده گویی از چشم ستاره
حبابش از شفق چون چشم مخمور
سواد موج او چون طره ی حور
چو خوبان در کف موجش سفینه
حبابش از زر ماهی خزینه
کند تا تشنگان را عذرخواهی
زلال او زبان دارد ز ماهی
ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است
چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است
مزین گشته از صنع الهی
دهان موجش از دندان ماهی
چه وصف او کنم کان بی شمار است
حدیث زلف موجش حرف مار است
مرا واجب شد از دنیا گذشتن
که می بایست ازان دریا گذشتن
ازین اندیشه شد دل ناصبورم
که چون خواهد شد از اینجا عبورم
که ناگه گشت پیری خوب رخسار
چو صبح از دامن دریا نمودار
نمک پرورده ملاح ملیحی
چو کلک نکته پردازان فصیحی
ز کشتی تخت شاهی کرده اسباب
چو مستان پادشاه عالم آب
ز پیری پیکرش مشت خمیری
شده هر تار مویش جوی شیری
دهن چون زاهدان پاکدامان
گسسته رشته ی تسبیح دندان
نظر در انتظار مرگ ناگاه
ز عینک دیده بانش بر سر راه
شده از لاغری بازو چو انگشت
شکم همچون کمان چسبیده بر پشت
به رویش بینی از بس ضعف و اندوه
کشیده تیغ همچون بینی کوه
نمانده قوتش در پنجه ی روح
به یک کشتی سفرها کرده با نوح
ز بس کز ضعف پیری گشته بی تاب
به سویی رفته هرعضوش چو سیماب
به عمر خود چو موج از خواهش دل
قدم ننهاده از دریا به ساحل
به طفلی دایه ی گردون در آن آب
بریده ناف او با ناف گرداب
به وقت صحبت او را بود در کام
زبان از چرب نرمی مغز بادام
چو دید آن ناتوان مضطرب حال
ز دورم بر لب دریا چوتبخال
به سوی من شتابان آمد از راه
سری در رعشه چون شمع سحرگاه
ز افلاسش تنی بیمار دیدم
علاجش شربت دینار دیدم
چو غنچه از گره نقدی گشودم
به خرج همتم چیزی فزودم
به او گفتم که ای آشفته چون گل
قد خم گشته ات این آب را پل
به قید زندگی هرکس اسیر است
ز فکر آب و نانی ناگزیر است
چو داری آب ازین دریای بی بن
بگیر این را بهای نان خود کن
ز گفت و گوی من چون گل برآشفت
ولی بر روی من خندان شد و گفت
چو داغ عشق، ای آشفته کردار
زر خود را به دست خود نگه دار
مرا این شغل از روی هوس نیست
امید مزد کار از هیچ کس نیست
که می جویم رضای آشنایی
خدای همچو من صد ناخدایی
عطای او کشد گر خوان احسان
دهن گردد صدف را پر ز دندان
فشاند ابر فیضش دایم از اوج
ز باران دانه ی مرغابی موج
سحاب لطفش از فیض جهانتاب
به خارستان ماهی می دهد آب
چو گوهر را ز عصمت دیده عاری
به دست بط سپرده پرده داری
ز ضبطش آدم آبی نهانی
کند بر گله ی ماهی شبانی
ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک
کزان یک موج باشد مار ضحاک
ز بحرش تر نگردد بال پرواز
ز بس مالیده بط را روغن غاز
بود از پرتو لطفش به گرداب
چراغ چشم ماهی روشن از آب
کجا غم خاطرم را ریش دارد
که او از من، غم من بیش دارد
قناعت چون مرا در کارسازی ست
ز اسباب جهانم بی نیازی ست
حبابم شب به دریا خانمان است
چراغ خانه، چشم ماهیان است
ز سامان نیست آنجا جز هوایی
ز موج افتاده فرش بوریایی
نیم هرگز خجل از روی مهمان
ندارم خانه خواهی غیر طوفان
ز دریا یک دم آبم در سبو نیست
سر و کارم بجز با آبرو نیست
چو ابر از بی سبویی مضطرب حال
ز دریا می برم آبی به غربال
ز فقرم آب باریکی ست در جو
که بر دریا زند چون موج پهلو
صدف نبود که می بینی به گرداب
نهادم نان خشک خویش در آب
به این تلخی کام، از حرص دندان
نکردم تیز بر حلوای سوهان
نکردم خضر راه بینوایی
طمع را چون سلام روستایی
بود ننگم که بگشایم دهان را
ز حرص نان دهم زحمت جهان را
ز حمل خود کشد آن مادر آزار
که دارد در شکم طفل شکم خوار
پی زر کی شوم از حرص راهی
بود گنج روانم فوج ماهی
ز دام ماهی ام هرلحظه کامی ست
مرا هم این چنین با خویش دامی ست
اگر هرگز دهم تن در غم قوت
همین کشتی تنم را باد تابوت
بگفت این و ز روی مهربانی
به صد شوخی و صد شیرین زبانی
به عزت جای داد آن بی قرینه
چو بیت انتخابم در سفینه
چو آن کشتی ز ساحل بادبان شد
به روی آب همچون بط روان شد،
ازان فرزانه پیر لجه پیما
حکایت گونه ای کردم تمنا
که خواهم قصه ای نشنیده گویی
سخن از هرچه گویی، دیده گویی
به گوشم کش چو گوهر داستانی
چو موج افکن برین ره نردبانی
پی گوهرفشانی پیر دانا
لبی جنباند همچون موج دریا
که روزی از تقاضای زمانه
درین دریای ژرف بی کرانه
به کشتی می شدم هرسو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان
ز شوق صید ماهی ناشکیبا
تنم در کشتی اما دل به دریا
به چشمم چیزی آمد از ره دور
که می آورد این دریای پرشور
شد از این آب، بعد از موج بسیار
تنی چون سینه ی ماهی نمودار
رفیقی داشتم با خود قرینه
که تنها نیست مصرع در سفینه
بگفتم با رفیق خویش بی تاب
که آتشپاره ای می آورد آب
کشیده رخت بیرون جانش از تن
که آب افکنده بر رویش چو روغن
چو غواصان بیا همت گماریم
که همچون گوهر از آبش برآریم
دهیمش جای در خاکی به صد تاب
که جای گنج باشد خاک، نه آب
شتابان کرد کشتی را روانه
گرفتیمش سر ره عاشقانه
نمی آمد برون آسان، که می جست
تن لغزنده اش چون ماهی از دست
چو عکس آفتاب از موج آبش
برآوردیم با چندین طنابش
به صد زحمت زآب موج پرداز
برآمد چون تذرو از سینه ی باز
نمایان شد در اوج آفتابی
فروزان اختری از برج آبی
رخی چون برگ گل بسیار نازک
تنی همچون دل بیمار نازک
هنوزش خط نرسته از بناگوش
به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش
خم آن زلف را رخ در میانه
چراغی بود در زنجیرخانه
برو کردم نظر از مهربانی
به رویش بود رنگ زندگانی
شدم نزدیک آن دلخسته گریان
گرفتم دست او را چون طبیبان
ز نبضش جنبشی چون موج بنمود
حباب آسا هنوزش یک نفس بود
نمودم سرنگون همچون سبویش
دو ساعت آب می رفت از گلویش
روان گر آب دیرش از گلو بود
ز تنگی دهان آن سبو بود
چو چشمه آب می رفت از دهانش
شده آن چشمه را ماهی زبانش
چو آب خورده را آن عشوه انگیز
شکوفه کرد همچون نخل نوخیز،
به کهنه پاره ای پوشیدمش سر
چو گنجی یافت کس، پوشیده بهتر
نیامد آن نهال سیب غبغب
ز بیهوشی به خود یک روز و یک شب
سفیده دم کزین دریای پرشور
عیان شد بادبان کشتی نور
شد، از بس کرد فیض صبح تأثیر
به دریا هر حبابی کاسه ی شیر
ز تحریک نسیم صبحگاهی
به جنبیدن درآمد مرغ و ماهی
ازان مستی چو نرگس دیده بگشود
بجنبید و به خواب راحت آسود
چو صبح از روی دریا کرد قد راست
غبار از کوچه های موج برخاست
دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار
به صیادی نهادم رو دگربار
مبادا کشتی کس در تباهی
مهم در دام و من مشغول ماهی
به سوی او دویدم باز بی تاب
که ناگه چشم بگشود از شکرخواب
مرا چون بر سر بالین خود دید
ز حال خود چو مستان باز پرسید
گل طبعم درآمد در شکفتن
بگفتم آنچه می بایست گفتن
ازو من هم سخن بی تاب جستم
ز گوهر سرگذشت آب جستم
دهن کرد از سخن چون غنچه رنگین
سخن را از تبسم ساخت شیرین
که در دامان این دریای پرشور
دهی باشد چو شهر مصر معمور
فضایش سبز و خرم همچو کشمیر
سواد هند از دوریش دلگیر
عروس اصفهان بسته نگارش
شده شهر حلب آیینه دارش
سوادش چون بیاض صبح پر نور
سیاهی می زند بر شام از دور
ازو تا مصر، یک شب در میان است
به عالم گر بهشتی هست، آن است
دهی زین سان که مثلش کس ندیده ست
پدر بهر مقام من خریده ست
ز کنج ده، فضای شهر به نیست
برای عیش، جایی به ز ده نیست
لب کشت و کنار جویباران
بط می در میان چشمه ساران
کند غارت متاع پارسایی
می و آواز و حسن روستایی
خروشان گله های میش و بره
ز صوت زیر و بم پر، کوه و دره
به مستی کبک را جوجه ز دنبال
دوان چون از پی دیوانه اطفال
ز نقل می مجو در ده نشانه
که باشد نقلدان هر طاق خانه
لبالب سفره ی هر مرد دهقان
ز نعمت همچو انبان سلیمان
ازو بیند ز بس جا را به خود تنگ
کند با کبک، مرغ خانگی جنگ
کبابش را شراب از پی رسیده
ز خونی کز کباب تر چکیده
درین ده داشتم عیش مدامی
ز زلف شاهدانم بود دامی
پی خدمت، غلامان گزیده
چو مژگان پیش چشمم صف کشیده
دل مادر ز مهر من پرآشوب
پدر در عشق من همچشم یعقوب
به خوبی روزگارم طاق می گفت
ز دامادی پدید آمد مرا جفت
به عیشم صرف می شد زندگانی
که ناگه از قضای آسمانی،
ره سیرم به دریابار بنمود
چو ابرم احتیاج آب یم بود
غلامی همره من قد برافراشت
برای غسل کردن رخت برداشت
کشان از هر طرف چون باد، دامان
رسیدم بر لب دریا خرامان
مرا چون دید آن دریای پرجوش
ز شوق من گشود از موج، آغوش
به آبم رهنمون چون گشت دوران
ز سر تا پا شدم چون تیغ عریان
به کشتن چون کسی را برد رهزن
لباسش را برون می آرد از تن
وداع خویشتن کردم به ساحل
در آن دریا شدم چون قطره داخل
نهادم پای خود را چون در آن آب
سرم آمد به گردیدن چو گرداب
برآمد طاقتم را پای از جا
چو عکس ماه افتادم به دریا
به ساحل آن غلام و من به گرداب
نمی باشد کسی را سایه در آب
نبود از هیچ سو چون دستگیری
فرورفتم به دریا تا به دیری
سوی پستی شدم از بس سبکتاز
به سرگوشی بگفتم با صدف راز
نهادم چون سوی زیرزمین گام
سواد اعظمی دیدم عدم نام
درو نگذشت اوقاتم به افسون
که می بایست آنجا گنج قارون
وز آنجا کردم انداز بلندی
به بال موج، پرواز بلندی
به هرجا بود اوجی، پا نهادم
قدم بر عالم بالا نهادم
به من عیسی نفس را کرد زنجیر
شدم از خانه ی خورشید دلگیر
ازان هم رویگردان شد دماغم
نفس کش ورنه کردی چون چراغم
ز زیر خاک تا بالای افلاک
مقامی خوش نکرد این جان غمناک
سخن کوتاه، از بی دست و پایی
ز سعی خویش دیدم نارسایی
چنان در دست و پا شد قوتم کم
که می پیچید همچون موج برهم
به مردن دست در آغوش گشتم
کشیدم دست و پا، بیهوش گشتم
تنم آن تلخی از چرخ دورو برد
که نتوانست آب آن را فرو برد
چو جانم سوی لب عزم از بدن کرد
خدا همچون تویی را خضر من کرد
برآمد عاقبت از لطف بیچون
سبوی من درست از آب بیرون
دگر ره با من آن کان ملاحت
چو مژگانش درآمد در فصاحت
که ای عنقای بختت عرش پرواز
هوادارت همای سایه انداز
ز پیری زلف بختت گر شکن یافت
درین پیری مریدی همچو من یافت
به گل افشاند از لطف تو دامن
خس و خاشاک آب آورده ی من
برآوردی ز آبم چون در پاک
کنون خواهم مرا برداری از خاک
ز همراهی سرم را برفرازی
قدم تا خانه ی من رنجه سازی
مرا از بس که شوق دوستان است
امید وصل بر خاطر گران است
به دوش طاقت مخمور بی تاب
سبوی باده باشد کوه سرخاب
مپرس از دوری من حال خویشان
خبر دارم من از احوال ایشان
در آن ساعت که افتادم به دریا
غلام من خبر برده ست آنجا
پریشان، مادرم را طره چون بید
چو مرغ بیضه ضایع کرده نومید
پدر در ماتمم نوعی فسرده ست
که پندارد جهان را آب برده ست
کنیزان را زمرگم چهره کاهی
چو رنگ خود، غلامان در سیاهی
کنون خواهم قدم در ره گذارم
ز ماتم مردم خود را برآرم
لبش چون جلوه ی این گفتگو داد
مرا گریه، قضا را خنده روداد
ز بس دیدم به حرفش مضطرب حال
جوابم شد گره بر لب چو تبخال
دمی ز اندیشه در آتش نشستم
پس آن گه چون سپند از جای جستم
به خاطرجویی او بی بهانه
نمودم کشتی خود را روانه
به همراهی آن مرغ بهشتی
گرفته پر ز تیر خویش کشتی
سبک گردد در آن ره تا روانه
به کشتی موج می زد تازیانه
نه در کشتی نشاندش دور افلاک
که در تابوت می بردش سوی خاک
قضا را کوشش از ما بیشتر بود
تمام راه با ما همسفر بود
نه کشتی را چنان بی تاب می راند
که آن بیچاره را در آب می راند
به اندک ساعتی طی شد مسافت
نمایان شد ازان ساحل علامت
تواند آن که مرگش سر به پی کرد
دو منزل راه را یک لحظه طی کرد
ازان ده نیز پیدا شد سیاهی
سوادش داده بر ماتم گواهی
عیان بود از در و دیوار آن، غم
درختانش سراسر نخل ماتم
به نزدیکی ساحل چون رسیدیم
ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم
در آن ساحل کهن ویرانه ای بود
که غم های جهان را خانه ای بود
خرابی بر دلش نوعی فزوده
که گویی ظالمی را خانه بوده
به جا مانده ازان دیرینه آثار
چو کوه بیستون یک کهنه دیوار
شده مشهور از مه تا به ماهی
زمین از سایه اش در روسیاهی
شکسته آنچنان پا تا سر او
که نتواند نهد بر خاک پهلو
نیندازد حوادث زان دلیرش
که ترسد آسمان ماند به زیرش
گزنده سایه ی آن کهنه دیوار
که در هر مهره ی او بود صد مار
چو دام از رخنه های سینه ی او
نگشتی مرغ، گرد چینه ی او
چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد
گذار ما برآن ویرانه افتاد،
ز شوخی با من آن شیرین تکلم
دهن را کرد لبریز تبسم
که ای بر زخم این دلخسته ی غم
شد از چرب نرمی موم و مرهم
دهی تا مژده ای از من به احباب
روان شو سوی ده چون جدول آب
چو مرغ خوش خبر آواز بردار
مرا چون گنج در ویرانه بگذار
که ترسم خلق چون مرگم شنیدند
طمع یکبارگی از من بریدند،
ز غافل دیدنم بی برگ گردند
مرا بینند و شادی مرگ گردند
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بردیده انگشت
به تعلیم اجل، آن غافل مست
چو سایه زیر آن دیوار بنشست
ازو ویرانه گلزار ارم شد
پی تعظیمش آن دیوار خم شد
چو او بنشست و من برخاستم زود
نشست و خاست پنداری همان بود
برآن ده گشتم از یک لحظه رفتن
چو ابر نوبهاری سایه افکن
چه دیدم، مجمعی از ناصبوران
ز گریه گشته آن ده، شهرکوران
چو مژگان حلقه ای هرسو سیه پوش
ز غم گریان نشسته دوش بر دوش
ز ناخن، چهره ی خوبان چون گل
خراشیده تر از آواز بلبل
بیاض سینه ی خوبان ز سیلی
شده چون سینه ی طاووس نیلی
ز هرسو زلف و گیسوی معنبر
شدی بر باد همچون دود مجمر
چو دیدم حال آن جمع پریشان
کشیدم این گهر در گوش ایشان
که ایام پریشانی سرآمد
گرامی گوهر از دریا برآمد
چو نام گوهر و دریا شنیدند
ز حرف آشنا سویم دویدند
به من گفتند ای پاکیزه گوهر
چه می گویی، بگو یک بار دیگر
گشودم پیش آن آشفته هوشان
دهن چون حقه ی گوهرفروشان
زبان را ساختم چون شعله سرکش
بگفتم سرگذشت آب و آتش
ازان صوتم که آمد بر لب از دل
فراوان شد سماع مرغ بسمل
چنان جستند از جا اهل ماتم
که گفتی خیل زاغی خورد برهم
تمنا بر دل مردم غلو کرد
به یک ویرانه صد دیوانه رو کرد
روان از ده خلایق سوی صحرا
که دارد آدم آبی تماشا
ندیده کس به زیر چرخ دولاب
که آتش زنده بیرون آید از آب
ز بی تابان ماتم خیل در خیل
شتابان سوی آن ویرانه چون سیل
سیه پوشان روانه فوج در فوج
به روی خاک، رود نیل زد موج
کشد تا در بر خود آن بر و دوش
گشوده مادرش چون موج آغوش
پدر در پیش پیش بی قراران
دوان چون برق در ابر بهاران
شتابان سوی او بیگانه و خویش
ولی دیوار آمد بر سرش پیش
پریشان خاطران وقتی رسیدند
که آن گنج گهر در خاک دیدند
من از دنبال ایشان می دویدم
چو گرد کاروان از پی رسیدم
به خاک آن سرو را دیدم چو خفته
قضا می گفت در گوشم نهفته
که از آبش چو دادی رستگاری
روا نبود که در خاکش گذاری
شود چون شعله ی آتش جهانتاب
به خاکش می توان کشتن، نه با آب
چو ظاهر شد به مردم آن علامت
شد آن صحرا چو صحرای قیامت
ز بس برخاست از هرگوشه غوغا
به جوش آمد چو دریا خاک صحرا
به گریه هرکسی طوفان نمودی
به حال او ولی کی داشت سودی
پدر را گر ستم شد کان پسر رفت
ولی او را ستم بیش از پدر رفت
ز مرگش بی قراری داشت مادر
ولی چون او نکردی خاک بر سر
غلامانش اگر ناشاد گشتند
ولی از بندگی آزاد گشتند
کسی نامش نخواهد بعد ازان برد
بلی بیچاره آن کس شد که او مرد
سخن کوتاه، او را با صد افسون
ز زیر خاک آوردند بیرون
در آب دیدگانش غسل دادند
روان بردند و در خاکش سپردند
غرض تا من به سروقتش رسیدم
دوبار او را در آب و خاک دیدم
بلی ما را همیشه دور افلاک
چو آتش می کشد از آب یا خاک
سحرگاهی شنیدم در گلستان
که بلبل این نوا خواندی به بستان
که عیش این چمن ناپایدار است
خزانی با حنای هر بهار است
بقای عمر گل چون خواب صبح است
شکوفه پرتو مهتاب صبح است
چه حاصل زین جهان جز اشک افسوس
بود ماتمسرای شمع، فانوس
مدارا کن که عالم بی مدار است
به ناسازان، جهان ناسازگار است
مکن کوشش که کار دور ایام
به سعی ما نمی گیرد سرانجام
کجا بحر محیط از خار و خاشاک
به جاروب دم ماهی شود پاک
غنیمت دان دو روز زندگانی
که چون سیل بهار است از روانی
چو شاخ گل منه پیمانه از کف
که نقد عمر را این است مصرف
شبی رندی در ایام زمستان
به سر می برد تابوتی شتابان
یکی پرسید ازو کای یار دلکش
که مرده از عزیزان، گفت آتش!
سلیم از غافلی می بینمت مست
نمی دانی قضایی در کمین هست
جهان ویانه ای بس خوفناک است
چه آفت ها که در این آب وخاک است
چرایی این چنین غافل نشسته
برآ از زیر دیوار شکسته
درین دریای خونخوار آشنا کیست
خدا دست تو گیرد، ناخدا کیست
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲