عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چو بلبل از خس و خار چمن کاشانه ای دارم
برای برق حسن گل عجایب خانه ای دارم
نه در شهر است آرامش نه در صحراست تمکینش
نمی دانم چه سازم خاطر دیوانه ای دارم
تو مشغولی به خویش ای زاهد و من فارغم از خود
تو تسبیحی به کف داری و من پیمانه ای دارم
حکایت های من از پا دراندازد جهانی را
ز سر گر بگذری از سرگذشت افسانه ای دارم
از آن سررشتهٔ کارم سری بر روشنی دارد
که همچون شمع، من در سوختن پروانه ای دارم
در آن وادی که مجنونش منم ای سیل بی منت
گذارت گر بدان جا اوفتد ویرانه ای دارم
شکستی دل سعیدا را و با بیگانه ای می خوردی
نگفتی هیچ از خود بی خبر دیوانه ای دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نی چو اهل دور ما هم ناسپاس افتاده ایم
شکر از یاران همین ما خودشناس افتاده ایم
خامهٔ ما در ره سیل حوادث گشته راست
ما چرا بیهوده در فکر اساس افتاده ایم
پای در بحر سماع ننهاده برگردیده ایم
چشم را پوشیده در چاه قیاس افتاده ایم
عمرها شد روی مهر از ماهرویان رو نداد
ما از این آیینه ها چون انعکاس افتاده ایم
بی وقوفی های گردون شد ز ما ظاهر به خلق
بخیهٔ بیجا سعیدا بر لباس افتاده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
عالم تمام یک نظر است و ندیده ایم
این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم
غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر
گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم
از بس خیال روی تو حیرت فزوده است
چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم
ما را حدیث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم
آن کس که دست بر سر همیان نهاده است
در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم
چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار
با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم
گردیده ایم جمله ولی روی یار را
از مهر برهنه تر است و ندیده ایم
سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
آخرت منظور اگر باشد ز دنیا آمدن
کعبه رفتن نیست کمتر از کلیسا آمدن
چهره را افروختن در تلخکامی ناقصی است
باده را خامی بود از خم به بالا آمدن
مطلب از ارباب دنیا می شود حاصل تو را
سبزه گر آسان بود بیرون ز خارا آمدن
شورش مجنون دو بالا می شود بیرون ز شهر
یمن ها دیوانه را دارد به صحرا آمدن
نیست مکتب گر جهان این بازی طفلانه چیست
رفتن امروز از دنیا و فردا آمدن
سر به پا افکنده باید یا ز پا افتاده ای
نیست آسان ای سعیدا از پی ما آمدن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
فلک به این همه رنگی که بر هوا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
که روزگار خنک آب بر هوا بسته
چه نازکی است خدایا که زلف او دارد
دو جا شکسته و اما هزار جا بسته
جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز
که در به روی خود از هیبت گدا بسته
هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته
قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته
جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است
که یک گره الم و دیگری دوا بسته
ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا
گشاده در ز قفا و به روی ما بسته
مگر که زنده کند یار از جفا ورنه
کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر
گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته
مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم
که کینه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش
دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
نماید گاه ابرو گه جمال آهسته آهسته
ز ابر آید برون بدر و هلال آهسته آهسته
به همواری کشیدم در بر آن سرو سهی قد را
تو ای بلبل به گوش گل بنال آهسته آهسته
از این غوغا چه حاصل می کنی واعظ در این مجلس
نداری حال، باری قیل و قال آهسته آهسته
غرور حسن در آغاز خط از غافلی باشد
که بس با سبزه گل شد پایمال آهسته آهسته
سعیدا هر چه را در دل تعلق بیشتر داری
کشی آخر از‌ آن چیز انفعال آهسته آهسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
هیچ در کفر و خیال کار مشکل نیستی
در دلی اما خبردار از دل دل نیستی
در کنار ما و ما را از کنار بهره نیست
همچو دریا واقف از احوال ساحل نیستی
عاقبت باید از این ویرانهٔ تن رخت بست
هیچ در فکر دیار و راه منزل نیستی
با وجود حشمت و جاهی که در ظاهر تو راست
شکرلله از من درویش، غافل نیستی
صحبت ناقص سعیدا شد دلیل نقص تو
از چه با جاهل نشینی گر تو جاهل نیستی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
دل برده است چشم قتال جنگجویی
خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی
منع مدام زاهد دارد دوام تلخی
یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟
رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر
زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی
عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی
رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی
در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی
مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی
ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی
کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی
هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا
تا این غبار هستی از خاطرت نشویی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
امروز که سنگ و سیم و زر در کار است
شام و صبح و شب و سحر در کار است
با جاهلِ پُرستیز، ظالم باید
چون چوب بود سخت، تبر در کار است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
خوش حالت آن مرد که خیرانجام است
سهل است نکونام اگر بدنام است
یک یک رفتند گرم شد تا صحبت
این عالم بی وفا مگر حمام است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
زنهار مگو که واحد و رام یکی است
با این خلقی که پخته و خام یکی است
با کوردلان سرمهٔ عرفان چه کشی
با کر سخن لطیف و دشنام یکی است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
قومی با خویش اعتباری دارند
با خلق ز کبر، گیر و داری دارند
خوشحال کسانی که به هر حال به دست
یا جام شراب یا نگاری دارند
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
گیرم که جهان را به کمندی گیرند
هر دم سر راه مستمندی گیرند
از این همه گیرایهٔ شان آن بهتر
بینند قبور را و پندی گیرند
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
آنان که به علم خویش مغرورانند
هر یک به مثل نادرهٔ دورانند
نی ز آن سان آنچه خود می دانند
یک کف خاکی و قطره ای بارانند
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
آنان که به دعوا شده سادات مثال
سادات شدن به صورت امری است محال
امروز دروغشان از این معلوم است
بر سر بستند سبز و می گویند آل
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
دنیا که وفایش و بقایش معلوم
دردش معلوم و هم دوایش معلوم
زنهار مشو کشتهٔ این بدحرکات
خونریزش معلوم و خونبهایش معلوم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
تا کی به لباس عاریت بند شدن
از کسب کمال خویش خرسند شدن
وز مال و منال خود تنومند شدن
محتاج سگ و گاو و خری چند شدن
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
با نفس دغل تو بدگمان باشی به
تا بتوانی تو ناتوان باشی به
پرواز به بال دیگران همچون تیر
صد بار شکسته چون کمان باشی به
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۰
صف به صف مژگان خونریزش به جنگ آماده اند
با وجود مردمی رحمی به مردم نیستش
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۴
دلبرم منعم است و من درویش
من چو او او گدا شود چه کنم