عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی است
مژده عالم را که شاه گنبد نیلوفری
آمد از ایوان کیوان سوی قصر مشتری
تا پدید آرد ز شاخ بید خط مشک نو
تا برویاند ز خار خشک گلبرگ تری
گه زر افشاند درخش از گنبد سیمابگون
گه زرعد افتد صدا در گنبد نیلوفری
سبزه نشکیبد زمانی بی سحاب درفشان
لاله نگشاید لب از لب بی شمیم عنبری
گه ز ذکر تاج در جلوه شود طاوس هند
گه ز فخر طوق درخنده شود کبک دری
از ریاحین چون عروس باغ طبعش زرفشان
وز شکوفه پر ز پروین شاخ و خلقش مشتری
از گل و بلبل چمن برگ و نوا یابد چنانک
از شهنشه خلق و نام نیک و زر جعفری
روی ملک و پشت دین بهرام شه شاهی که یافت
مشتری از طالع مسعود اونیک اختری
ای امل با کف دربارش چو دریا قادری
وی اجل با تیغ خون خوارش چو حلقه بر دری
ای به میدان معنی مردی و مرد معنوی
وی به مجلس گوهر شاهی و شاه گوهری
سغبه بلبل شوی هرگه که صوتش بشنوی
بسته گلبن شوی چندانکه گلبن بنگری
صورت تأیید بختی جان دین و دولتی
زینت چتر و کلاهی فخر تخت و منبری
هم سکندر دولتی بی حسرت آب حیات
هم سلیمان ملکتی بی منت انگشتری
تا نیندیشد ولی کز بخت گشتی بختیار
تا نپندارد عدو کز تاج داری سروری
از جوان بختی که هستی بخت را پیرایه
وز سرافرازی که هستی تاج را تاج سری
چرخ اگر گردد برایت بس عجب نبود که خود
گر بخواهی ایستد پیشت برسم چاکری
از تو و خلق تو هرگز جان و دل فتنه نگشت
دیر برناید که زو هم دل شود هم جان بری
سر این حرف است کامد حلقه در گوش دل
مه مبارک کردنت هر ماه چرخ چنبری
خود بری بر بوی خوش عاشق به بوی خلق تست
دیو مردم باشد آن کو کمتر آمد از پری
ایکه چون بر جیس در مجلس پیاپی رحمتی
وی که چون مریخ درهیجا سراسر خنجری
جای مهر تست اگر نه فارغم از جان و دل
عز مدح تست گرنه من کیم در شاعری
در جهان داری ید و بیضاست چون موسی ترا
ورنه اندر مدح تو بنمایمی صد ساحری
تو خداوندی و من هستم یکی از بندگان
منت ایزد را که مخصوصی به بنده پروری
تا بگویند آنچه یوسف دید و موسی در جهان
این ز مکروه برادر وان ز زرق سامری
همچو یوسف بادیا تا زرق هر ده بشکنی
همچو موسی بادیا تا بر عدو زخم آوری
هم به حق کشور ستانی هم ز رادی زر دهی
هم به عشرت باده نوشی هم ز راحت برخوری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح خداوند زاده خسرو شاه گوید در جواب امیر معزی
ای یافته از چهره تو حسن کمالی
داده است جمالیت خدا و چه جمالی
از دیده من عشق تو انگیخته نیلی
وز قامت من هجر تو پرداخته فالی
چون زلف تو شد حالم و این از همه خوشتر
کاندر خم زلف تو دلم دارد حالی
نادیده کمالت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی
دل سوخته چون لاله ازینم که پی تست
بر گل ز دل تنگ پدید آمده خالی
هجران تو دیدم که بگشتم به ضرورت
از مملکت وصل تو قانع به خیالی
بر بود ز من خواب که تا نیز نباشد
از خیل خیال توام امید وصالی
بر چرخ هلالی که پدید آید یک چند
از دست محاقش نبود بیم زوالی
این نادره بشنو که مرا بیم محاق است
اکنون که ز عشق تو شدم همچو هلالی
میم دهنت عین جمل است و مباد آنک
در عین جمال تو رسد عین زوالی
هر گه که کنم قصد سؤال از لب لعلت
تا بوک ببوسی بودم از تو مثالی
اقبال مرا گوید کای نادان هی هی
در دولت خسرو تو نه محتاج سؤالی
خسرو شه بهرام شه که شاه جوان بخت
کایام نیاورد چنان خوب خصالی
کیوان سخطی مهر اثری چرخ محلی
باران حشمی بحر کفی ابر نوالی
ای دهر گرفته ز تو فری و بهائی
وی ملک فزوده ز تو جاهی و جلالی
بد خواه تو هر گه که به بی دولتی خویش
آگه شود و آیدش از خویش ملالی
از کوتهی عمر بود شاد نداند
کز بیم تو با او گذرد روزی سالی
تا نام بزرگ تو پدید آمد نه نشست
ازجود تو بر هیچ طمع نام محالی
خون همه اعدای تو چون شیر حلال است
وین طرفه که در عمر نخوردند حلالی
ای شاه جهان طوطی شکر لب بستان
خوش خوش که کنون باز کند پری و بالی
گه برق کشد خندان از چرخ حبابی
گه رعد زند گریان برطبل دوالی
جامی نکند وسوسه بی چشم خروسی
بادی ندهد دمدمه بی نای غزالی
همچون الف قد بتان لام کند شاخ
کین ناخنه به پیرست وین ناخنه زالی
و آن روز که روز افزون چون بخت تو کو گشت
چون دولت تو باید در دهر مجالی
در دهر تو خوش می خور و خوش باش که امروز
نوروز گرفت است به دیدار تو فالی
شاها ز حسن بشنو بیتی که عجیب است
کان شکر خدایست تبارک و تعالی
از لفظ متین معنی عذبم چو بخندد
گوئی که جهد بیرون از سنگ زلالی
زنهار چو وطواط و عمادیم مپندار
کافسوس بود عیسی با خر به جوالی
خود حکم تو کن کین به یا شعر معزی
کای بر سمن از مشک بعمدا زده خالی
هر کس که بود گر چه جمالیش نباشد
بنمایدش آیینه هم از عکس همالی
در حجله عروسان ضمیرم چو در آیند
بنمایدم این آینه گون حقه مثالی
جان داد خفاش بدم کار مسیح است
ورنی بکند از گل صد مرغ کلالی
تا در چمن باغ نهالی به بر آید
از تربیت اختر و تأثیر شمالی
ایزد ببر آراد ز فضل و کرم خویش
چون در چمن ملک تو بشکفت نهالی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح خاقان محمود خان گوید
طلع الشمس علی الندمان
فاشرب الراح علی الریحان
شاید ار داد ز گل بستانی
که به رخ رشک گل بستانی
افرغ القهوة فی الکاس لکی
یفرغ القلب من الاشجان
باده از دست غمت بستاند
چون تو از دست منش بستانی
ضحک الورد بلافم کما
بکت السحب بلا اجفان
من چو ابر از غم تو گریانم
تو چو گل با همه کس خندانی
جارفی الود فاشکوه الی
ملک المشرق بغراخان
خسرو عادل خاقان محمود
آن چو محمود به ملک ارزانی
غررالورد علی الاغصان
لمعت من طرف الریحان
رفت بر تخت گل زندانی
همچو یوسف ز چه کنعانی
مسمعات انطرفی بدویه؟
بلشادبن الذی الحان؟
به بلبلان در چمنش پنداری
مطربانند ز پر دستانی
هاتها تسکرنا هات فقد
حرم الحزن علی السکران
در ده آن مایه شادی در ده
تا که مان از کف غم بستانی
فرص اللهو نعیم عجب
وبوحش فتن الازمان؟
سست عهدی فلک می بینی
بی وفائی جهان می دانی
اتری ملکک یبقی ابدا
لست بالمالک به غراخان
طمع دولت جاوید مدار
نه شهنشاه جهان خاقانی
قرة فی حدق الدولة بل
فلذة من کبد السلطان
شاه شاهان جهان محمود آن
که ندارد چو محمد ثانی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - نیز در مدح همو گوید
الاهات خمرا کالعندم
کانک ما زجتها من دم
می در غمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید همی در غمی
یلوح سناها علی و جنتی
اذا انحدرت کاسها فی فمی
بتا نوش کن بابت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
فا هلا بسکری من مغنم
و تعسالصحوی من مغرم
خوشا گر تو با ما به هنگام گل
خرامی به هنگامه خرمی
فما اطیب الراح لاسیما
علی ذکر خاقان الاعظم
جلال دول شاه محمود خان
کزو یافت بنیاد دین محکمی
ملیک غدا بین جمع الملوک
به منزلة الفص فی الخاتم
چراغ بنی آدم و شمع ملک
که عالیست زو منصب آدمی
فیارب عمره فی ملکه
الی حین منقرض العالم
شده ختم برفر او فرخی
شده وقف برطبع او بیغمی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح ابوعلی حسن احمد گوید
زهی مبارک فال و زهی خجسته بنی
که چرخ برتو سعادت کند نثار همی
به پیش شکل تو ناقص گذاردش آذر
به پیش نقش تو مثله نمونه مانی
مرافق تو گشاده چو عرصه عالم
مؤانس تو کشیده بگنبد اعلی
گذشت قاعده تو ز مسکن قارون
رسید کنگره تو به موقف عیسی
تو آسمانی اندر علو و اندر تو
مجره وار یکی آب ساخته مجری
ز عکس آب روان و صفای دیوارت
یکی سه گردد مهمان چو سازدت ماوی
چگونه آبی آبی که صورت دیوار
حیات یابدی ار باشدی از آتش غذی
نشان کوثر اگر خوانیش رواست که هست
نهال دولت صاحب نمونه طوبی
برو نهاده یکی سلسله چو بر مجنون
اگر چه هست مر او را لطافت لیلی
نهاده صورت یکتای تو و گوش بدر
که تاز آمدن سایلی رسد بشری
صدای گنبد تو در موافقت آید
ز بهر خواندن مهمان چو در دهند ندی
چنین همانا زان گشته تو مهمان دوست
که سوی تو نظر کرد خواجه دنیی
ابو علی حسن احمد آنکه زو پرسند
همه بزرگان در شرع مکرمت فتوی
مؤیدی که به نزدیک ابر بخشش او
همه کسیر نماید مروت کسری
ز جود فربه او جسم آز شد لاغر
ز کلک لاغر او جسم مردمی فربی
خهی ز جود تو یک قطره دجله و جیحون
زهی ز حلم تو یک ذره بوقبیس وحری
چه دیده ای تو هنوز از سعادت ازلی
که از هزار گل تو شکفته نیست یکی
سلاله ملکی سازد ای امین ملک
سعادت ازلی ساید ای امین هدی
ز بهر حاسد تو توتیای بی خوابی
برای ناصح تو کیمیای استغنی
از آن مهم نهانی که شه ترا فرمود
چنان خبر بود از عین کارهات همی
که گرد و پیکر ملک دگر بر اندیشد
کند عطارد آن حال را بتوانهی
ملک چو دست ترا برسخا سواری داد
گرفت بخل ز بیم نیاز خر بکری
بزرگوارا من بنده را بپرور از آن
که جز حریم توام نیست ملجاء و ماوی
چو من به تربیت تو همی زنم لافی
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی
مراست شعری در مدح تو بلند چنانک
بدانکه هست چو شعری که نیست او شعری
همی دهی ز رو دیبا همی ستانی مدح
بلی بزرگان چونین کنند بیع و شری
بنا نهادی قصری که هستش اوج و حضیض
چو قدر تو به ثریا چو حلم تو بثری
برو درین دهه عید می شتابد خلق
چو حاجیان به سوی کعبه از صفا و منی
چنان که کعبه ملت بنا نهاد خلیل
خجسته کعبه دولت بنا نهاده توی
همیشه تا که بروید به بوستان سوسن
همیشه تا که بتابد بر آسمان شعری
بسان شعری رای تو باد تابنده
چو لاله روی حسودت به خون دیده طلی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
برآنم که امروز چون داد خواهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای تخت را خجسته تر از تاج گاه را
وی ملک را فریضه تر از نور ماه را
ای نقش بند دولت بند قبای تو
فر همای داد به سربر کلاه را
روزی که بر نشینی تاج سپیده دم
گیرد پناه سایه ی چتر سیاه را
تخت تو چرخ باد که تاجی سپهر را
روی تو لعل باد که پشتی سپاه را
سوسن گواه دولت تست و خوش این که چرخ
وه نی کره زرین بار و گواه را؟
تا روز حشر جز تو که هستی فرشته ای
مردم مباد دیده ی این بارگاه را
یارب پناه دولت و دینش تو کرده ای
اندر پناه خویش بدار این پناه را
چندان که ممکن است نگهدار و عمر ده
سلطان یمین دولت بهرام شاه را
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
هوای وصل جانانم گرفتست
غم دلبر دل و جانم گرفتست
دل و دلبر نمی بینم چه دانی
که چون سودای ایشانم گرفتست
چگونه در کشم دامن ز عشقش
که دست دل گریبانم گرفتست
چگونه گل چنم از باغ وصلش
که از خارش گلستانم گرفتست
دل از صبر ارچه می گریم نه ننگست
ره وصل ارچه می دانم گرفتست
ازینم پاره ی نومیدی آمد
که در دشواری آسانم گرفتست
مگر پیدا نمی آمد غمش زانک
نشاط مدح سلطانم گرفتست
ملک بهرام شاه آن گنج رحمت
که در دشواری آسانم گرفتست
بحمدالله که شکر نعمت او
همه پیدا و پنهانم گرفتست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ای سرور کرده پادشاهت
اوج فلکست پایگاهت
تا بخت به پیش تو میان بست
سوی رفعت گشاد راهت
برحق باشد که سعد افلاک
از چشم رضا کند نگاهت
حق تو چو نام تو بود پس
با حسن فعال تو گواهت
والله که محمد بن منصور
همچون پدرست نیک خواهت
با دولت نام داری وهش
عالم نرسد به دستگاهت
چون فضل خدای عرش گشتست
ای صدر جهان همه پناهت
تا دامن حشر حافظت باد
در حشمت بیکران الهت
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ایکه قدرت صد چو گردون آورد
دور گردون چون توئی چون آورد
رأی تو رسمی که آرد در جهان
همچو رویت خوب و میمون آورد
رنگ و بوی خلق و خلقت آسمان
گر نیارد ماه گردون آورد
آتش خشمت که بر کوه اوفتد
همچو لاله سنگ را خون آورد
جان ز جودت زر ناموزون برد
چون نثارت در موزون آورد
گفتم آرد سعی تو تشریف من
کی گمان بردم که اکنون آورد
گر چه بشکستم در این تشریف نیک
زان شکستم نیز بیرون آورد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از لعل آبدار تو پاسخ همی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
یار چون عیسیم به ماه برد
باز چون یوسفم به چاه برد
مردم دیده را عروس رخت
روی بسته به جلوه گاه برد
آینه گر صفای او بیند
دست چون صبحدم ز ماه برد
جز سخنهای همچو الماسش
در و یاقوت او که راه برد
طوطی جان من رسید به لب
تا از آن لب شکر گیاه برد
چه شود گر صبا سپیده دمی
تک در آن طره سیاه برد
پس بدان بوی قصه های حسن
گرچه زار است پیش شاه برد
شاه بهرام شاه مسعود آن
که ازو ملک آب و جاه برد
دولت تازه بهر او هر روز
تحفه نو به بارگاه برد
چرخ سیمین مگر به خدمت باز
آفتاب زرین کلاه برد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
لبم از بوس او شکر چیند
گوشم از لعل او گهر چیند
از گریبان چو او برآرد سر
حور دامن ز شرم درچیند
در فراقش ز اشک و چهره من
مرد باید که سیم وزر چیند
باغبان صبحدم نداند چید
هر دم آنچ از رخش نظر چیند
آری آری چو آفتاب آمد
ماه در حال مهره بر چیند
خلق او خلق شاه را ماند
که از او دل گل و شکر چیند
شاه بهرامشه که خنجر او
از سران در مصاف سرچیند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
و آنچه از خدای خواسته بودم به من رسید
آن مه که کرد طوفی سوی شرف شتافت
وآن گل که رفت سالی چمن رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
خوش خوش گشاده بلبل مژده چو گل دهن
کان طوطی شکر لب شیرین سخن رسید
شاهی که از نهاد کمند زره درش
با تیغ آفتاب شکن در شکن رسید
نقاش صنع چهره خوبش همی کشید
بیکار شد چو کار به شکل دهن رسید
در بوستان حسنش بنگر که چون بوقت
نوباوه شکوفه ز برگ سمن رسید
گفتم ز لعلدان لبش باده چنم
چون برسمن بنفشه توبه شکن رسید
برشادی رسیدن شاهی که بر دلش
از جان ندای اذهب عنی الحزن رسید
بهرامشاه شاه که در ملک دولتش
آنها کزو به بنده مخلص حسن رسید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
صبح را رنگ بدان عارض چون ماه دهد
شام را گونه بدان طره کوتاه دهد
طاق ابروش مرا جفت غم و رنج کند
چشم آهوش مرا بازی روباه دهد
صفت رنگ رخ من که کند کاه کند
خبر درد دل من که دهد آه دهد
گر چو من گمره و سرگشته شود نیست عجب
آنکه چندین غم و اندیشه به خود راه دهد
وای آن خسته که دل را به چنان ماه برد
بخ بخ آن بنده که دل را به چنین شاه دهد
شاه بهرامشه آن شه که قران سعدش
آسمان را همی از طالع او جاه دهد
هر چه کین باشد رزمش ز بد اندیش کشد
هر چه کان دارد دستش بنکو خواهد دهد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
سرو را چون سوی آن گردون اعلا آمدیم
ابر گشتم ابر کز پستی به بالا آمدیم
بر امید نور دولت سوی گردون تاختیم
وز برای در نعمت سوی دریا آمدیم
تو چو خورشید و این جای چو جوزا اوج تست
بهر تو از سوی این درگاه والا آمدیم
زانکه در انواع فضلم چون عطارد بی بدل
خانه خویش آمدیم گر سوی جوزا آمدیم
گر چه شاه و صاحب و خسرو سپردندم به تو
من به تو هم بهر تو نه از بهر آن را آمدیم
بارها لطف و سخای تو نویدم داده بود
تا نپنداری که ما ناخوانده اینجا آمدیم
آفتابی خود ترا پیدا کجا آید اگر
گویم از اقبال تو چون ذره پیدا آمدیم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای همچو گل مطیع تو با برگ و بانوان
وی همچو گل حسود تو بیرنگ و ناروان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله جهان ز هم دل و دل باد هم نفس
هر یک چو سرو هم سرو چون بید هم زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه آن بود به خدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیار
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب وش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای بهار جان و دل بخرام یکره در چمن
غمزه خون خوار را یک باره بر آتش بزن
آتش رخساره بنمای و دل لاله به سوز
تا چمن از عشقت از خود فارغ آید همچو من
گر رخ خوب تو دارد رنگ شاخ ارغوان
ور خط سبز تو دارد بوی و رنگ نسترن
پای در گل ماند از رشک رخ تو لاله را
دست بر سر گیرد از تیمار قدت نارون
هم تو دانی کز نسیم شعله زلف و رخت
خاک پاشی بر بنفشه آب رانی بر سمن
طوطی شیرین سخن خاید شکر بر یاد تو
همچو من در مدحت صدر اجل مؤتمن
روی اقبال و پناه دولت و پشت هدی
پیشگاه دین و دولت صاحب گیتی حسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ای حلقه زلفین تو دام گل و سوسن
هستیم به بوی تو غلام گل و سوسن
زین سان که تو در عشق دو روئی و دورائی
خو پیش تو چون گویم نام گل و سوسن
از دولت رخسار و بنا گوش تو ای جان
امروز جهانیست به کام گل و سوسن
خورشید همه شاهان بهرام شه آن شه
کو خود خورد امروز نظام گل و سوسن؟
از جام لبالب کن و در ده که دراین وقت
بی باده نمی زیبد جام گل و سوسن
چون بنده حسن گفت مگر مدح شهنشه
زان پر زر ودر شد همه کام گل و سوسن
بی سکه شاه آمد از آن خوار و خجل رفت
زر زده و نقره خام گل و سوسن
باداش بقا تا نفس باد گذارد
بی زحمت آواز پیام گل و سوسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ای ابر گلستان معالی کرم تو
بر قبه عالم زده دولت علم تو
برنده تر از خنجر مریخ حسامت
چالاک تر از کلک عطارد قلم تو
درسایه جاه تو نشینم به حمایت
از دهر که دارم به غلامی رقم تو
خود دهر که باشد که مرا کم زنی آرد
وآنگاه من اندر حرم محترم تو
میر عرب آهو را بنواخت چو گفتند
کین آهو یک روز گذشت از حرم تو
نه تو کم از آن میری نه من کم از آهو
نی نیز کم است از عرب او عجم تو
ای عیسی ایام منم مرغ ضعیفی
زنده شده درباغ سعادت بدم تو
خواهیم تفقد کن و خواهیم سعقد؟
کی دور کنم دیده ز خاک قدم تو
این صیت نخواهی که سلاطین و افاضل
گویند فلان هست ز خیل و حشم تو
برتاز پی دفع گزندی که مبادا
یک مادح ده فن بود اندر حرم تو
تا هست شود در غم تو یاد دل من
تا هست شود بر دل من بار غم تو