عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
نماند باده و آن تندخو نمی آید
بهار آمد و گل رفت و او نمی آید
خمار همچو منی را شکستن آسان نیست
کجاست خم که ز دست سبو نمی آید
چه سود جلوه ی خوبان، که از حجاب مرا
نظر بر آینه کردن ز رو نمی آید
چو فاخته نکنم یاد ناله ای هرگز
که موج سرمه ز دل تا گلو نمی آید
ز شوخ چشمی گل های این چمن، بلبل
ز بس که تر شده، پرواز ازو نمی آید
سلیم مشکل اگر افتدم گذر به وطن
به سوی چشمه دگر آب جو نمی آید
بهار آمد و گل رفت و او نمی آید
خمار همچو منی را شکستن آسان نیست
کجاست خم که ز دست سبو نمی آید
چه سود جلوه ی خوبان، که از حجاب مرا
نظر بر آینه کردن ز رو نمی آید
چو فاخته نکنم یاد ناله ای هرگز
که موج سرمه ز دل تا گلو نمی آید
ز شوخ چشمی گل های این چمن، بلبل
ز بس که تر شده، پرواز ازو نمی آید
سلیم مشکل اگر افتدم گذر به وطن
به سوی چشمه دگر آب جو نمی آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
گل ز رخسار تو رنگ و بو به دامن می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
آنکه چون گل غیر جام لعل دورانش نداد
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
اسیر عشق از کف ساغر خوناب نگذارد
بمیرد تشنه و چون موج لب بر آب نگذارد
بتی شد رهزن دینم که چون در ترکتاز آید
به کعبه غارت ابروی او محراب نگذارد
به تقریبی برآمد هرکه در هندوستان افتاد
خدا کشتی ما را هم درین گرداب نگذارد
درین گلشن ز بس خدمت زخدمتکار می خواهند
بنفشه باغبان را چون مگس در خواب نگذارد
سلیم از موج اشک خود خطر چون خاروخس دارم
چه شد برقی که ما را در ره سیلاب نگذارد
بمیرد تشنه و چون موج لب بر آب نگذارد
بتی شد رهزن دینم که چون در ترکتاز آید
به کعبه غارت ابروی او محراب نگذارد
به تقریبی برآمد هرکه در هندوستان افتاد
خدا کشتی ما را هم درین گرداب نگذارد
درین گلشن ز بس خدمت زخدمتکار می خواهند
بنفشه باغبان را چون مگس در خواب نگذارد
سلیم از موج اشک خود خطر چون خاروخس دارم
چه شد برقی که ما را در ره سیلاب نگذارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
عشق از سرم چو شور ز میخانه کم نشد
آه از دلم چو گرد ز ویرانه کم نشد
مجلس تمام گشت و برای گل چراغ
دعوی میان بلبل و پروانه کم نشد
یک چوب گل به باغ برای دوا نماند
شور جنون بلبل دیوانه کم نشد
در آستان قیصر و خاقان کسی نماند
غوغای خلق از در میخانه کم نشد
شکر خدا که تفرقه ما را به هم نزد
بر باد رفت خرمن و یک دانه کم نشد
ماتمسرا سلیم، دل خسته ی من است
هرگز نوای نوحه ازین خانه کم نشد
آه از دلم چو گرد ز ویرانه کم نشد
مجلس تمام گشت و برای گل چراغ
دعوی میان بلبل و پروانه کم نشد
یک چوب گل به باغ برای دوا نماند
شور جنون بلبل دیوانه کم نشد
در آستان قیصر و خاقان کسی نماند
غوغای خلق از در میخانه کم نشد
شکر خدا که تفرقه ما را به هم نزد
بر باد رفت خرمن و یک دانه کم نشد
ماتمسرا سلیم، دل خسته ی من است
هرگز نوای نوحه ازین خانه کم نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
چون خم می امشب از مستی دلم در جوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
ز بالین همنشینم هر نفس غمناک برخیزد
نشیند غنچه و چون گل گریبان چاک برخیزد
پریشانی به خاک هرکس از روز ازل آمیخت
به محشر هم پریشان چون غبار از خاک برخیزد
به داغ رشک آن افتاده، همچون لاله می سوزم
که نتواند ز مستی در چمن چون تاک برخیزد
می از آلایش هستی کشد دامان عارف را
چو کاغذ تر شود، از روی معجون پاک برخیزد
فلک صد دور می باید که در ایران زمین گردد
که همچون من غبار دیگری زان خاک برخیزد
سلیم ایام از پست و بلند خود نمی گردد
نشستم من به خاک راه تا افلاک برخیزد
نشیند غنچه و چون گل گریبان چاک برخیزد
پریشانی به خاک هرکس از روز ازل آمیخت
به محشر هم پریشان چون غبار از خاک برخیزد
به داغ رشک آن افتاده، همچون لاله می سوزم
که نتواند ز مستی در چمن چون تاک برخیزد
می از آلایش هستی کشد دامان عارف را
چو کاغذ تر شود، از روی معجون پاک برخیزد
فلک صد دور می باید که در ایران زمین گردد
که همچون من غبار دیگری زان خاک برخیزد
سلیم ایام از پست و بلند خود نمی گردد
نشستم من به خاک راه تا افلاک برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
شکفته گل ز بر خار ما همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود
هنوز دامن اگر بیستون بفشارد
هزار سیل به هرسو ز آب تیشه رود
چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند، برون ز بیشه رود
شراب باعث تسخیر خوبرویان است
به بوی باده ی گلگون، پری به شیشه رود
سلیم، سیر و سفر هم نهایتی دارد
چو آب چشمه کسی تا به کی همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود
هنوز دامن اگر بیستون بفشارد
هزار سیل به هرسو ز آب تیشه رود
چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند، برون ز بیشه رود
شراب باعث تسخیر خوبرویان است
به بوی باده ی گلگون، پری به شیشه رود
سلیم، سیر و سفر هم نهایتی دارد
چو آب چشمه کسی تا به کی همیشه رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
در گلستانی که هر زاغی خوش آوازی کند
بلبل آن بهتر که ترک نغمه پردازی کند
روز روشن وقت صورت بازی آیینه است
هست عیبی در هنر آن را که شب بازی کند
ترکش پرتیر گردد بال مرغان هوا
از فغان هرگه دل من ناوک اندازی کند
در قفس روزی که بر بادم دهد تحریک شوق
چون مه نو هر پر من اوج پروازی کند
آسمان را کی وجود می نهد هرگز سلیم
آنکه آه او شب و روز آسمان سازی کند
بلبل آن بهتر که ترک نغمه پردازی کند
روز روشن وقت صورت بازی آیینه است
هست عیبی در هنر آن را که شب بازی کند
ترکش پرتیر گردد بال مرغان هوا
از فغان هرگه دل من ناوک اندازی کند
در قفس روزی که بر بادم دهد تحریک شوق
چون مه نو هر پر من اوج پروازی کند
آسمان را کی وجود می نهد هرگز سلیم
آنکه آه او شب و روز آسمان سازی کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
زین گلستان تا قیامت، جوش بلبل کم مباد
چون پیمبر سایه ی ابر از سر گل کم مباد
همچو طوطی خرمی پرورده ی این گلشن است
بیضه ی شبنم ز زیر بال بلبل کم مباد
بلبل و پروانه را چشم از فروغش روشن است
از چراغ لاله ی او، روغن گل کم مباد
هرکه خواهد کم کند یک مو ز زلف سنبلش
سایه ی شمشیرش از سر همچو کاکل کم مباد
تا قیامت می کشان این گلستان را سلیم
گردش پیمانه چون دور تسلسل کم مباد
چون پیمبر سایه ی ابر از سر گل کم مباد
همچو طوطی خرمی پرورده ی این گلشن است
بیضه ی شبنم ز زیر بال بلبل کم مباد
بلبل و پروانه را چشم از فروغش روشن است
از چراغ لاله ی او، روغن گل کم مباد
هرکه خواهد کم کند یک مو ز زلف سنبلش
سایه ی شمشیرش از سر همچو کاکل کم مباد
تا قیامت می کشان این گلستان را سلیم
گردش پیمانه چون دور تسلسل کم مباد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
پرتوی هردم به دل فیض الهی افکند
وقت آن آمد که داغ ما سیاهی افکند
سرفرازی از سر عریان بود خورشید را
شمع سر در پیش از صاحب کلاهی افکند
می شود لب تشنه را معلوم، راز تشنگی
بر لب دریا اگر گوشی چو ماهی افکند
لاله در باغ از نوید مقدم او همچو شمع
تاج خود را پیش باد صبحگاهی افکند
کوششی دارد پی سرمایه ی خود هرکه هست
بخت من بردارد، ار داغی سیاهی افکند
چشم مستت ریخت خونم را، بلی اینش سزاست
هرکه طرح آشنایی با سپاهی افکند
چتر سبز تاک را نازم که مستان را سلیم
سایه اش در سر هوای پادشاهی افکند
وقت آن آمد که داغ ما سیاهی افکند
سرفرازی از سر عریان بود خورشید را
شمع سر در پیش از صاحب کلاهی افکند
می شود لب تشنه را معلوم، راز تشنگی
بر لب دریا اگر گوشی چو ماهی افکند
لاله در باغ از نوید مقدم او همچو شمع
تاج خود را پیش باد صبحگاهی افکند
کوششی دارد پی سرمایه ی خود هرکه هست
بخت من بردارد، ار داغی سیاهی افکند
چشم مستت ریخت خونم را، بلی اینش سزاست
هرکه طرح آشنایی با سپاهی افکند
چتر سبز تاک را نازم که مستان را سلیم
سایه اش در سر هوای پادشاهی افکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
می بده ساقی که حسن باغ و بستان می رود
چون تذرو جسته، فصل گل شتابان می رود
شاهدان باغ از بس شوخ چشم افتاده اند
گل به پای خویش از گلبن به دامان می رود
راه کنعان را زلیخا بسته همچون رهزنان
می رود گر بویی، از راه بیابان می رود
بس که دارد شوق شورش، از محیط دیده ام
هر زمان موجی به استقبال طوفان می رود
بی تماشای گل روی تو از گلشن سلیم
چون نسیم سنبل زلفت پریشان می رود
چون تذرو جسته، فصل گل شتابان می رود
شاهدان باغ از بس شوخ چشم افتاده اند
گل به پای خویش از گلبن به دامان می رود
راه کنعان را زلیخا بسته همچون رهزنان
می رود گر بویی، از راه بیابان می رود
بس که دارد شوق شورش، از محیط دیده ام
هر زمان موجی به استقبال طوفان می رود
بی تماشای گل روی تو از گلشن سلیم
چون نسیم سنبل زلفت پریشان می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
آیینه را چو نوبت دیدار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
پیاله چون به من از دست او حواله شود
دهان غنچه پر از آب چون پیاله شود
ز شوق بزم وصال تو همچو موسیقار
نفس چو پیش لب من رسید، ناله شود
هوای داغ جنون در کدام سرکه نبود؟
گمان که داشت که آخر نصیب لاله شود
نصیب نیست بقایی شکفته طبعان را
رسد به عمر طبیعی چو می دوساله شود
ز آب، همچو صدف، کام من پرآبله است
چو جام، آه اگر آتشم حواله شود
ز ناز، دیر کشد ساغری که می گیرد
شراب لاله و گل، کهنه در پیاله شود
سلیم آنچه به یک نکته ما بیان سازیم
اگر به شرح درآرند، صد رساله شود
دهان غنچه پر از آب چون پیاله شود
ز شوق بزم وصال تو همچو موسیقار
نفس چو پیش لب من رسید، ناله شود
هوای داغ جنون در کدام سرکه نبود؟
گمان که داشت که آخر نصیب لاله شود
نصیب نیست بقایی شکفته طبعان را
رسد به عمر طبیعی چو می دوساله شود
ز آب، همچو صدف، کام من پرآبله است
چو جام، آه اگر آتشم حواله شود
ز ناز، دیر کشد ساغری که می گیرد
شراب لاله و گل، کهنه در پیاله شود
سلیم آنچه به یک نکته ما بیان سازیم
اگر به شرح درآرند، صد رساله شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چند روزه زندگی بر ما گرانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
چند بتوان با تپانچه روی خود را سرخ داشت
چهره را گلگون شراب ارغوانی می کند
می فروش از دست نگذارد نشاط خویش را
چون شراب کهنه پیر است و جوانی می کند
آنکه دارد ذوقی از عیش جهان، همچون غبار
رقص بر صوت درای کاروانی می کند
گل دهان خویش سازد غنچه از شوق صفیر
در گلستانی که بلبل باغبانی می کند
نسبت دشمن مبین با خود، که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد، زیانی می کند
نیست رسوای جهان کس همچو ما، زاهد سلیم
باده نوشی می کند، اما نهانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
چند بتوان با تپانچه روی خود را سرخ داشت
چهره را گلگون شراب ارغوانی می کند
می فروش از دست نگذارد نشاط خویش را
چون شراب کهنه پیر است و جوانی می کند
آنکه دارد ذوقی از عیش جهان، همچون غبار
رقص بر صوت درای کاروانی می کند
گل دهان خویش سازد غنچه از شوق صفیر
در گلستانی که بلبل باغبانی می کند
نسبت دشمن مبین با خود، که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد، زیانی می کند
نیست رسوای جهان کس همچو ما، زاهد سلیم
باده نوشی می کند، اما نهانی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
به عشق، کار جز از دست من نمی آید
بیار تیشه که از کوهکن نمی آید
فغان که هرکه قدم در حریم عشق نهاد
چو شمع زنده برون ز انجمن نمی آید
چو طفل، گریه ی ما شرح درد پنهان است
سخن مپرس که از ما سخن نمی آید
بیا و بلبل و گل را ز خویش ممنون کن
بهار بی تو به سوی چمن نمی آید
ازان چو طفل بر احوال خویش می گریم
که ریشخند بزرگان ز من نمی آید
بیان لذت لب تشنگی سلیم از شوق
نمی کنیم، که آب از دهن نمی آید
بیار تیشه که از کوهکن نمی آید
فغان که هرکه قدم در حریم عشق نهاد
چو شمع زنده برون ز انجمن نمی آید
چو طفل، گریه ی ما شرح درد پنهان است
سخن مپرس که از ما سخن نمی آید
بیا و بلبل و گل را ز خویش ممنون کن
بهار بی تو به سوی چمن نمی آید
ازان چو طفل بر احوال خویش می گریم
که ریشخند بزرگان ز من نمی آید
بیان لذت لب تشنگی سلیم از شوق
نمی کنیم، که آب از دهن نمی آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
کینه ی ما را ازو صبر و تحمل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
در بیابان هرکه یاد آن خم کاکل کند
جلوه چون آب روان در سایه ی سنبل کند
هرکه را افتد هوای آن لب میگون به سر
غنچه ای از گوشه ی دستار هردم گل کند
از فغان و ناله گلشن را به تنگ آورده است
باغبان امشب نمی داند چه با بلبل کند
در محبت هست تأثیری که چون نقش پری
صورت لیلی ز جیب بید مجنون گل کند
دوست از دشمن اسیر عشق نشناسد سلیم
رهرو او موج دریا را خیال پل کند
جلوه چون آب روان در سایه ی سنبل کند
هرکه را افتد هوای آن لب میگون به سر
غنچه ای از گوشه ی دستار هردم گل کند
از فغان و ناله گلشن را به تنگ آورده است
باغبان امشب نمی داند چه با بلبل کند
در محبت هست تأثیری که چون نقش پری
صورت لیلی ز جیب بید مجنون گل کند
دوست از دشمن اسیر عشق نشناسد سلیم
رهرو او موج دریا را خیال پل کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
ای نغمه سرای چمنت بلبل کاغذ
رنگین شده از شبنم لطفت گل کاغذ
شوقت به ره قافله ی موج ز حکمت
چون آب سخن بسته به دریا پل کاغذ
بر بوی خس و خار گلستان تو از شوق
بر شعله چو پروانه دود بلبل کاغذ
از تربیت آب و هوای چمن تو
شد تازه ز باران چو شکوفه گل کاغذ
در صفحه سلیم از تو چه گوید که نگنجد
یک نکته ز وصف تو به جزو [و] کل کاغذ
رنگین شده از شبنم لطفت گل کاغذ
شوقت به ره قافله ی موج ز حکمت
چون آب سخن بسته به دریا پل کاغذ
بر بوی خس و خار گلستان تو از شوق
بر شعله چو پروانه دود بلبل کاغذ
از تربیت آب و هوای چمن تو
شد تازه ز باران چو شکوفه گل کاغذ
در صفحه سلیم از تو چه گوید که نگنجد
یک نکته ز وصف تو به جزو [و] کل کاغذ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
آمد بهار و شد می چون ارغوان لذیذ
آن می که آب خضر نباشد چنان لذیذ
آن می که نکته سنج، خیال رطب کند
از وصف او به کام شد از بس زبان لذیذ
آن می که در مذاق بود هوشمند را
چون پند پیر تلخ و چو عیش جوان لذیذ
در بزم او نظاره ی ساقی چو نیشکر
انگشت حیرت است مرا در دهان لذیذ
تا حشر، شکر نعمت من می کند همای
از بس که شد مرا ز غمت استخوان لذیذ
خلق از برای یکدگر آزار می کشند
یک میوه نیست در دهن باغبان لذیذ
از می مرا چه ذوق، که در کام من سلیم
نبود ز دوری لب او شهد جان لذیذ
آن می که آب خضر نباشد چنان لذیذ
آن می که نکته سنج، خیال رطب کند
از وصف او به کام شد از بس زبان لذیذ
آن می که در مذاق بود هوشمند را
چون پند پیر تلخ و چو عیش جوان لذیذ
در بزم او نظاره ی ساقی چو نیشکر
انگشت حیرت است مرا در دهان لذیذ
تا حشر، شکر نعمت من می کند همای
از بس که شد مرا ز غمت استخوان لذیذ
خلق از برای یکدگر آزار می کشند
یک میوه نیست در دهن باغبان لذیذ
از می مرا چه ذوق، که در کام من سلیم
نبود ز دوری لب او شهد جان لذیذ