عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - مدح خواجه امام ظهیرالدین بلخی
ای بمدیحت روان زبان فریقین
شاکرت از صد زبان روان فریقین
قاضی عادل ظیهر دین که بحق شد
کلک تو سلطان کامران فریقین
بنده ی آزاد کرده ی در جاهت
از سر تیغ خلاف جان فریقین
کردن توحید را به سعی تو عقدی است
از گهر و لعل بحر و کان فریقین
جاه قوی ساعدت چو گشت مساعد
کی کشد اکنون قضا کمان فریقین
تا ز تو تمکین گرفت بالش مکتب
فتنه مکین نیست در مکان فریقین
در شرف سایه رکاب تو هرگز
باز نتابد فلک عنان فریقین
با دو زبان کلک کار ساز تو حاشاک
فتنه دو روئی کند میان فریقین
دست قدر با قضای حاکم رایت
قطع کند بعد از این زبان فریقین
دوش تو گفتی قران به بخش فلک را
تا بسعادت دهد قران فریقین
خوانده بدم ملک را نشان جهانت
خوانم از این پس فلک نشان فریقین
دید طرازی بر آستان کمالت
چرخ ببوسید آستان فریقین
شعله سهمت بقرص نور سپردند
تا ز نفس پخته گشت نان فریقین
کلک تو چون خنجر اتابک غازی است
ماشطه ی دولت جوان فریقین
باخبرند آن دو پیشوای گذشته
رمح بسعی تو شد عنان فریقین
ورد شده بو حنیفه را که مضی باد
اختر عزش ز آسمان فریقین
کرده دعا شافعی که باد شکفته
غنچه مهرش ببوستان فریقین
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مدح اتابک ایلد گز (شمس الدین)
امروز نشاطی است درافلاک و درارکان
کز مهر گهر زای ارم شد حرم کان
و ز دیده شعاعی قمر از عارض شعری
نوشیده زلالی خضر از چشمه حیوان
ناهید خرامید بخلوتگه خورشید
بلقیس درآمد به شبستان سلیمان
کردند بهم روی، فرا روی دل و چشم
دادند بهم دست، فرا دست تن و جان
دیدند رخ هم دو جهان بین گرامی
هم دربر خورشید زمین، سایه یزدان
قطب ملکان، اعظم اتابک، که شعارش
پیراهن امن آمد و پیرایه ایمان
شاهی که در اقطاع کهین چاکرش امروز
افطار عراق است و قضا رای خراسان
شاهی که بایران ز می از ابر حسامش
سیلاب بیک واقعه برده است بتوران
خورشید جهانتاب که آب و گل اویند
از زیر ظلی کرده بیک پرتو احسان
با تاج به جنگ است ز سهمش سر قیصر
در حلق به تنگ است ز بیمش نفس خان
صد ملک بگیرد به حمیت نه به حیلت
صد تاج به بخشد به تفضل نه بفرمان
هر حصن که بگشاد به شمشیر چهانگیر
دارنده ی او گشت به توقیع جهانبان
بر عرصه ملکش بمساحت نشود چیر
هرچند سبک تاز شود فکرت انسان
از فرضه گه پارس بر او تا در ابخاز
وز بیشه بغداد بر او تا در گرگان
معمار ایادیش بهر بنده که پیوست
حالی سر ایوانش بسایند بکیوان
گرد صف ناورد جهانگیر نگه کن
بخشایش یزدان نگر و بخشش سلطان
در مرتبه ی میر جهانگیر نگه کن
لشکرشکن توران لشکرکش ایران
چون قد کواعب ز کمندش ششم اقلیم
چون چرخ ثوابت ز کمانش نهم ایوان
با حمله سرمای خلافش نشود کرم
خورشید حرارت دهش اندر مه آبان
موج کف او کف گهر افکند بساحل
ابر کف او قطره زر افشاند به نیسان
بیرق بظفر بست بر آن نیزه براق
گوهر ز اجل ریخت بر آن خنجر بران
تنگ آمد از آن دایره عالم او، جود
پرداخته چون نقطه وطن در دل دوران
ای منشی دیوان ازل نامه جان را
اول رقم نام تو بر خوانده زعنوان
تا زادن مثل تو و کمتر زتو در عقل
یک جزو وجوب آمد و یک باب زامکان
سبزی سر و سرخشی روی گل و دل را
هم ابر سخا باری و هم عقل سخندان
چون دعوی فضل تو کند ساغر و خنجر
در حال گواهی بدهد مجلس و میدان
گر بحر جلا یافتی از مصقل تیغت
هرگز نزدی باد ز رخ آب به سوهان
ور مائده جود تو بنهند بر افلاک
در خاک برآیند خور از قرص و مه از نان
شاخ آن همه زیور ز چه بربست بنوروز
پیرایه احسان تو گر نیست بر ارکان
باغ آن همه نعمت، ز کجا یافت به تمّوز
سکبای کفت گر نرسیده است بدربان
تو معجز ملکی و کرامات الهی
در جبهه غرای تو پیداست چو برهان
با معجزه ی احمد اگر سنگ سخن راند
با سنگ دلان در کف زید از سرطغیان
موسی به عصار مار نمود و تو بناورد
از رمح عصا شکل کنی صورت ثعبان
با معجزه ی مدح تو از دفتر الهام
پولاد زبان ور شود و سنگ سخندان
عیسی به نفس مرده تن، زنده هیمگرد
تو باز بکف زنده کنی مرده ی احزان
ور، وی ز گریبان کف رخشنده برآورد
تو صبحدمان ماه برآری ز گریبان
نوح اررک سیلاب گشادی، تو به نخجیر
در رزم ز شریان عدو رانی طوفان
آدم سبب نسل شد از اول فطرت
تا قطع نگردد ز جهان بچه انسان
پیوند مبارک سبب نسل تو آمد
تا قطع نگردد کرم وجود ز کیهان
در مملکت شاه بدین مرتبت خاص
شاید که مباهات کنی بر همه اقران
کاین صید نکردند بمردی و به اقبال
دستان که بکابل شد و رستم به سمنگان
این مرتبت از همت خاتون جهان بین
وین تربیت از حضرت خاتون دویم دان
یکدانه عقد عقب آدم و حوا
اکلیل کمال گهر خسرو و خاقان
زهرای دوم رابعه ی ثانیه کز قدر
پیدای نهان است فلک وار و ملک سان
از همدمی سایه ی او مهر به خجلت
وز همرهی هودج او باد بزندان
در پرده کیفیت او، وهم فضولی
ماخوذ به کنکی شد و موسوم به نسیان
با جاه عریضش خرد پیر، یک اعرج
در ستر رفیعش فلک ثابته، حیران
هر سعی که فرمود در این باب، خدایا
در هر دو جهان پر ثمر و فایده گردان
قدرش چو فلک وار، سهی اوج و سهاسای
عمرش چو سخن، دار ازل پود و ابد، تان
سر بر خط فرمان همایون شه او
گردون چو رعایای دگر، از بن دندان
این شادی و آبادی و آزادی و رادی
تا حشر مبرا، وز، آب و گل زنگان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان
ای روی تو عید عالم جان
خلقی ز تو روزه دار حرمان
خون ریختن اختیار کرده
بر کیش غم تو، عید قربان
تا گشته قلندران راهت
فرمان سپهر را بفرمان
از زلف تو عقل، بر عقابین
وز چهره ی تو، بصر بزندان
در ملک تو عدل، کند چنگل
در دور تو فتنه تیز دندان
بی طره ی عارضت خرد را
کافر شده عالمی، در ایمان
بر دوش فکنده لام خلقت
از روی تو کفر نو مسلمان
در عشق رکاب خوبی تو
مه لاغری بلای نقصان
بوسیست بصد هزار عالم
ارزان، نه که رایگان ارزان
کوی از همه نیکوان عالم
بربوده تو همچو کوی چوگان
یک گل ز عذار تو بسخره
بر گلشن هشت خلد خندان
کوی مستمعی که شد غم من
چون خوبی تو هزار چندان
گه گاه بعقد زلف جان را
بگشای ز تخته بند ارکان
ما را نگشاد نیم غمزه
از دستخوش وجود بستان
آسایش خلق را به عیدی
برخیز و رکاب را به جنبان
به نشین بوثاق و عالمی را
بر آتش انتظار بنشان
تا مهر پیاده گردد از چرخ
شبدیز بعیدگاه پروان
عید خود و خلق کن خجسته
بر طلعت خسرو قهستان
شاهی که بر ارغنون مدحش
در رقص خوش است وقت دوران
در کیسه کون کرده اسبش
سرمایه کیمیای امکان
در چشم جهان غبار خیلش
همزانوی توتیای احسان
اسرار سپهر هفت پوشش
بر عرصه گه سخاش عریان
میدان مدیح اوست بالله
هرجا که سخن نمود، جولان
با طبع سخیش عرصه کون
چون چشم بخیل تنگ میدان
ای نام فضایل تو بوده
برنامه ی کاینات عنوان
جنت ز کف تو دست بر گوت
دوزخ ز تف تو داغ بر ران
اشخاص تو در ولات توفیق
سرهنگ تو در انات خذلان
رایت همه کون را بیک قرص
کرده است چو آفتاب مهمان
خفته است ز موج خیر فامت
زان بر سر گژروی است سرطان
باغ طربت چو شاخ طوبی
آزاد ز برگ ریز اخزان
نزدیک وفاق تو ولی را
تا حشر اساس عمر عمران
وز سیل خلاف تو عدو را
تا گور بنای لهو ویران
بر شاخ لطافت تو یک سیب
در جیب نهاده صد سپاهان
وز چرخ کفایت تو یک مهر
در ذیل گرفته صد خراسان
جز کین تو نیست شهره ی عام
زی مصطبه ی هوای شیطان
جز مهر تو نیست حاجب خاص
در بارگه رضای یزدان
آنرا که ستانه ی تو بالین
یک درد به از هزار درمان
وآنجا که عنایت تو مسند
یک مورچه به، زصد سلیمان
در باغ ولات بهر پر چین
می، خار کشد به پشت رضوان
خنده زده بر فلک چو خورشید
قهر تو که نیست مرد میدان
بگریسته بر زمانه چون میغ
کین تو که نیست خرد خفتان
از افسر عصمت تو عاطل
یک شاه نه در سراچه ی جان
وز داغ مروت تو آزاد
یک طفل، نه در مشیمه کان
ای فیض کف تو نوش دارو
بیماری فاقه راست، هجران
بر در گهت از پی تقرب
ثور فلک است گاو قربان
گشته است حمل ز عشق خوانت
بر شعله ی آفتاب بریان
ماشاءالله بماند فکرم
در معرض این حدیث حیران
عیدی دگر است جز رخ شاه
در آینه یقین و امکان
کوته گردم که بیش از این نیست
میدان مجال و وهم انسان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مدح الغ جاندار نور الدین حسن
مملکت خوش سر برآورد از وسن
کی الغ جاندار نورالدید حسن
استقامت یافت زو عالم چنانک
زلف خوبان هم نمیگیرد شکن
آسمان را در کفن پیچد چو میغ
گر نیاید پیش با تیغ و کفن
دست او جلاد زر شد زان نهد
هر درستی را شهادت در دهن
شب نشان خصم او دارد از آن
بر نیاید صبح، الا، تیغ زن
گر نیاوردی جهان مردی چنو
صد فضیلت یافتی بر مرد و زن
کور را در خر کمان گیرد برمح
همچو مرغ خانگی را باب زن
برگذار حمله ی او بو قبیس
توده ی خلخان شمر بر باد خن
ماه را از مهر او در راه دور
نیست یک ساعت بیک منزل وطن
گر بفرماید نیاید باد دی
جامه ی زیبا چمن را حلّه کن
تیغ حراقش ببرق منعکس
نُشره بردارد ز اندام سفن
در کمند او سزد پای هژیر
چون کمان در پنجه ی زه مرتهن
خصم پیش آن کمند چار پر
چار تکبیری کند بر جان و تن
کوه را تب لرزه گیرد روز رزم
چون کند آهنگ گرز شست من
آن زمان کزشط و دریا بارخرد
جز بکشتی عبره نتواند شدن
گه زبان تیغ میگوید که لم
گه دهان کوس میگوید که لن
قبه بندد گرد خون ابر سیاه
تیغ سبز و نیزه ..............ن
زخم سنگ منجنیق آرد عمود
تا که بسپارد روان حصن بدن
نای روئین سبز شمشیر خموش
در سماخ کوه خواند بر علن
در بهار رزم بوقلمون علم
جان چو گل بر تن بدرد پیرهن
نام نورالدین حسن در خون کشد
زهره بر جنگاوران رزم زن
زو، صف تورانیان محکم شود
چون صف ایرانیان از تهمتن
شاد باش، ای گوهری کز رشک تو
خاصیت بگذاشت دریای عدن
هر کجا خورشید چهرت تیغ زد
ماه سیم اندام بر دارد محن
زان عقیدت گر نظر یابد سهیل
آنکه خورشید است بر چرخ سنن
گردد از یک ترکتاز مقدمش
کارگاه روم صحرای یمن
ریزد اندر پای و دست راد تو
روح نامی چون خرامی در وطن
لولوی نسرین و لعل سرخ گل
زر آذر گون و سیم نسترن
چون نهد مشاطه تو قیع تو
طره شمشاد بر کوش سمن
همچو نرگس آسمانی جمله چشم
بر عروس ملک گردد مفتتن
والله، ار بینی ز اسواق جهان
جز در آئینه نظیر خویشتن
صفدرا، من بنده تا کردم نزول
در جناب خسرو دشمن فکن
شاه مغرب، کز نهیبش مشرقی است
هرچه هست از جنس آشوب و فتن
شرح حال خود چگویم کز خلل
هم مرا باور نمی آید ز من
دیده ی دور از تو یابم هم نشین
سینه خاشاک با غم مقترن
آسمان با من چو سازد ارغنون
هر زمانی در دگر دستان و فن
گه، دنی را با تن من انتقام
گه، بلا را بر دل من تاختن
اشک را سد گشته بر هنجار رخ
آه قاطع گشت بر راه سخن
از برونم جوله ی معقول باف
وز درون. غم. عنکبوت خانه تن
از در کوشم سرود السفر
خوانده بر عقلم قناعت الوطن
گر بجستی بادی از درگاه تو
چون شمیم قدسی از صوب قرن
طفل لب تا حشر نگشادی لبان
آب حیوان، چون مزیدی در لبن
ای بمال از من خریده نام ننک
این متاع الحق ورای این ثمن
دیرزی، کز فرط احسان و کرم
کار من چون نام خود کردی حسن
تا نهد در جیب گل دست نسیم
چون بهاران نافه ی مشک ختن
باد، در کوش حسودت نوک خار
ور نباشد جز برای خار کن
روی، احباب تو چون چشم خروس
روی، بدخواه تو چون پرّ زغن
چون رکاب عزم کردانی درست
همعنانت باد حفظ ذوالمنن
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - مدح عماد الدین طغلوا. والی همدان
ای سپهری که چو خورشید، جواد آمده ئی
در دل و دیده سویدای سواد آمده ئی
هر نفس تازه کند عقل بمدح تو بیاض
تا تو در حیز این کهنه سواد آمده ئی
شغل مدح تو بدان باز گذاریم که تو
برتر از مرتبه کلک و مداد آمده ئی
جوهر آتش طبعی نه به ترکیب بشر
زین عنا توده ی دون طبع رماد آمده ئی
از شرف بر شرف طارم ایوان بگذشت
سقف ایوان سخن، نا تو عماد آمده ئی
با دل منهی اسرار ازل خاسته ی
با کف ضامن ارزاق عباد آمده ئی
کیسه پرداخته شد جوهری فطرت را
تا تو ای گوهر از هر به مراد آمده ئی
صدف بحر ازل را چو تو یک گوهر نیست
آه کاندر کف غواص کساد آمده ئی
نکته ی جان و خرد را تو فواید شده ئی
سینه طبع فلک را تو فواد آمده ئی
ده زبان خواسته ئی روز سخن سوسن وار
که چو نرکس همه شب جفت سهاد آمده ئی
ای سخای تو مرا گفته سحابی که چو من
در گهر باری با طبع جواد آمده ئی
سوی آن کل معانی رو، اگر چون دگران
جزو کردار باقدام معاد آمده ئی
میزبان کرمت گفت به ترجیب درای
که بمهمان کده ی کام و مراد آمده ئی
جام بکسار که در مجلس سلطان شده ئی
کام بگذار که در سبع شداد آمده ئی
صاحبا، معجزه ی نطق بدینسان که توراست
ار پی جنبش انواع جماد آمده ئی
ماه جاهی وز کردون شرف تاخته ئی
در پاکی وز دریای سواد آمده ئی
کون ذات تو ز تأثیر فساد ایمن باد
کز پی مصلحت کون و فساد آمده ئی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - مدح سلطان رکن الدین ارسلانشاه بن طغرل
همای چتر فلک سای ارسلانشاهی
که باد سایه ی چترش ز ماه تا ماهی
کشید رخت بر این آشیان، ز اوج ظفر
شکار کرده هر اقبال را، که میخواهی
گرفته روی ممالک ز تیغش آرایش
شنوده گوش ملایک، ز کوسش آگاهی
ز نیش خنجر بیجاده فام او در جنگ
عدو نه جَسته بصد حیله، با رخ کاهی
باسم لعل و زمرد نشاند زرگر دور
هزار مهر سپهرش در افسر شاهی
بداده نوبت خدمت طناب نو بیتش
سرای پرده اجرام را بخر گاهی
محیطی است نوالش ز بخشش مالی
اثیری است جلالش ز رتبت جاهی
زهی، بنان تو صد سحر درگهر بخشی
زهی سنان تو صد چرخ در عدو کاهی
اگر به پنبه رسد شعله ئی ز شمشیرت
خزند شیران اندر پناه روباهی
ازل بدان کمر آسمان مرصع کرد
که بود داه بساط تو عالم واهی
دُهانَت خرد خواجه وش بجای گهی است
که با هدایت تو میدهد خط داهی
گل ولی شگفانی دل عدو شکنی
در این دو حالت هم آفتاب و هم ماهی
سخن چوره بمدیح تو جست آبله پای
بمانده حیران، در سنکلاح گمراهی
و لیت، اهل ردا بود و خصمت، اهل کلیم
از آن بگردش شد، این کارگاه جولاهی
خدایکانا، بر پشت دست حلقه ی چرخ
نکینه تو، که هم آمر است و هم ناهی
سران، گوهر سلجوق منصفند در آنک
تو شاه واسطه عقد کل اشباهی
چو در مصاف نهی روی، پشت صد سپهی
چو بر سریر کنی پشت، روی صد گاهی
زمانه را بمکان تو رشته یکتائی است
چه باک رشته اقبال را. ز یکتاهی
اگر چه هفت زمین نزل یک خرام تو شد
هنوز باش، که در کام اول از راهی
بمدح تو نرسد دست هیچ فکر که تو
ورای صورت افهام و صوت افواهی
قبای مدت دوران بقد عمر تو باد
در این مقام سخن را دهیم کوتاهی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - مدح امیر فخرالدین زنگی از امرای سلطان محمد سلجوقی
شها، ز چشمه تیغ تو چرخ نیرنگی
بشست دامن دوران بآب یکرنگی
جهان رو به دستان، چه سک بود که کند
بعهد تو ز درون خیری و برون رنگی
فلک، حمایل تدویر کهگشان در بر
ملازم است درت را باسم سرهنگی
مگر، ز غیرت هم نامی تو می جنبد
که صبح تیغ کشد در رخ تو شب رنگی
چو خلق یوسف رویت تتق براندازد
ترنج و دست ببرد جهان نارنگی
تو را، بمنزل ملک است روی باش هنوز
کزین خجسته سفر در نخست فرسنگی
چنین که رنگ تو آمیخته است صورتگر
مبرهن است، که از بهر تاج و اورنگی
اگر چو خوشه پروین بر این بلند چمن
شود سوار حسود تو از سبک سنگی
تو همچومی طرب افزای، کانچنان خوشه
زمانه را نه عصیری کند نه آونگی
عدوت گر نبود، گو مباش کان بدرک
بریشم است بر این ارغون سرآهنگی
بقای جان تو بادا که ام اوتار است
اگر بلغزد پایش قفا خورد چنگی
چو در تو می نگرم مغز خصم را تیغی
چو باز می طلبم تیغ ظلم را زنگی
مبین که تیغی و زنگی کسی تواند کرد
بجز سپه کش آفاق فخر دین زنگی
قبای صورت اگر هیبت تو در پوشد
بصر نبیندش الا غضنفر جنگی
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
تو را حمایل شمشیر بس قوی حرزی است
ز شر مندل این جاودان نیرنگی
عمود کفته ی تو مهر و ماه محور ساخت
خرد چو دید که میزان فرّ و فرهنگی
وجود خصم چه وزن آورد در این میزان
که بوقبیس ندارد محل پا سنگی
ز ثقل حمل هیون نسیم در گل خفت
چو باسحاب درآمد گفت بهم سنگی
حسامت از سر کردون دون برد شوخی
سنانت از سر عالم برآورد شنگی
ز سطح تیغ تو چون خط عزل خود برخواند
فلک چو نقطه ی موهوم شد ز دلتنگی
بروز معرکه با ابرش تو گفت قضا
زمان خرام و زمین سم و آسمان سنگی
عقاب تیر تو را چون گشاد پر گردد
سرین و سینه برد تحفه آهوی تنگی
ز چشمه سار سر رمح است خانه توی
جهان کژ رو، بگذاشت رسم خرچنگی
فلک بدیده ی اجرام خون گریست چو تیغ
چو نیم چرخ تو را گشت چهره آژنگی
زهی ستانه جاه تو سجده گاه ملک
هنوز نقش سرای زمانه پر رنگی
ببال عزم چو طایر شوی زمان سپری
زبار حلم چو ساکن شوی زمین هنگی
ز کان فطرت جز حزم ثابت تو نزاد
که در صفت گهری یافت در لقب سنگی
چو بر زبان ولی میروی، همه شهدی
چو بر دماغ عدو میزنی همه بنگی
چو جلوه کرد بمدحت عروس فکرت من
عرق گرفت جبین نگار ارژنگی
نیم، تنگ سخنی، کز عبارت فارغ
براهواری بیرون همی برم لنگی
عطازخرمن خود میکنم چو صاحب شیر
نه خوشه چینم چون ده خدای خرچنگی
کنون توئی که ز ایام فاضل اندوزی
کنون توئی که باقبال عالم آهنگی
زمانه شام خساست گرفت، وای هنر
گرش نه رهبری، ای کوکب شب آهنگی
خجسته نام تو نقش نگین عالم باد
کزوست عالم نامی ز دیکران ننگی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مدح اثیرالدین تورانشاه
نصیب یافت جهان از سعادت کبری
بفر مقدم میمون خواجه دینی
علی الخصوص دیاری که بود پیشه او
چو عاشقان بوصول و چو ناقه ها بقذی
ضمیر غنچه مجلس دوام داده رضا
زبان سبزه ز افزار نشو کرده ابی
خزانه خانه مهر و اثیر یافته مهر
گشاده نامه ابر و نسیم بسته سحی
بجای نرگس خوش چشم خار چون غمزه
بجای زمرد سرسبز آب چون افعی
در آرزوی متاع شکوفه بر سر راه
مضاربان ورق را دو رخ چو زرطلی
مشیمه سحر از طفل میوه ی ترزاد
عقیم گشته چو تمثالهای بی معنی
بجلوه خانه طاوس جغد را منزل
در آشیانه ی بلبل غراب را مأوی
زلرز زلزله جنبان شده مفاصل کوه
چو نبض مرد سبکدل در او سکونت نی
کنون مزاج زمین را هوای حضرت او
چو اعتدال هوا منفعل کند زسفی
زنند جوش چو زندانیان اسکندر
مبارزان چمن خضر وار سبز لوی
زلال نامیه نوشد زمین مستسقی
شعاع باصره یابد شکوفه ی عمی
کنون وقایه شب را بنور خود زربفت
چو برگشاید خورشید دیده ی اعشی
همه سعادت صدری که صید کلک تواند
بهر طرف ز ممالک چو قیصر و کسری
اثیر دولت و دین آنکه از مآثر اوست
ظفر قرینه رایات اعظم و اعلی
سر اکابر ایران خجسته تورانشاه
که باد بندگی اوست در سر دینی
از او سهی کند اسلام قامت رفعت
بدو قوی کند ایام بازوی دعوی
کهینه تندر، صیتش تبیره ی محشر
کمینه برق حسامش حسام بویحیی
ز چرخ ثابته بعدی است آستانه او
بدان بطال که با چرخ ثابته زثری
مدیح گفتن او عین طاعت است از آنک
که بر مخیله روح القدس کند املی
ز عشق سکه نامش نقود شعر مرا
قوای سامعه ده بیت میدهند اربی
ز روی رتبت از او عالم و هرآنچه در اوست
مؤخر است چو از لفظ بیع لفظ شری
مقدس است کمالش ز عالم نقصان
چنانکه تهمت لاهوت باشد از عزی
حلال و محض حرام است خون و مال عدوش
حلال تر ز نکاح و حرام ترز زنی
کدام کوش که بی حلقه تحکم اوست
که نیست نقش نکینش خطاب یا بشری
به مالک سخطش هیچ عمر جان نسپرد
که نه عقوبت جاوید یافت در عقبی
بزرگواری اقبال مدحت تو کشید
مرا بحالت اولی ز حالت ادنی
تک عمل بدویدم چو محرمان بصفا
سر امل ببریدم چو حاجیان بمنی
یکانکیم ز اخوان عهد یک همدم
گرسنگیم ز دیوان و روزه یک اجری
ز اشک دیده فرو شسته نامه ی اشعار
بدست واقعه بشکسته نائبه انسی
مقام نثر بهشتم به صاحب و صابی
زمام نظم بماندم باخطل و اعشی
اگر نه مرتبت صاحب جهان بودی
مرا بفکر نکردی حدیث شعر کری
چرا بساط سلیمان کشم بدوش چو باد
چو چشم مورچه ئی بس بود مرا مثوی
بهشت گفت گر این گلستان همی طلبی
برآور و بشکن باغ و راغ و شاخ و مری
هوا و آب منت گر موافق است مباش
بخاک مرو، چنین خرم و بباد، هری
بدامن دل من در زدند دست طلب
دو فرض خدمت سلطان و خدمت مولی
به نزد حاکم عقل آمدیم و فتوی داد
کزین دو فرض علی القطع اولی و اخری
نه آنکه خاطر بخشیده را بگویم هان
جواب ملتمس من بلانه بلی
به معجزم می ماند ارکند جبریل
ادای شعرم بر بام گنبد شعری
بهر پیاده ی این پیل گون فرزین رو
ز اسب فکرت من شد رخی چو روز عری
خرد نیابت یاسین بدین سخن دادی
اگر بلفظ دری آمدی ز چرخ نبی
همیشه تاسوی علوی است شعله را آهنگ
همیشه تا سوی سفلی است آب را مجری
بقهر و لطف تو بادا مدار آتش و آب
ز حلم و علم تو بادا نشان سفل و علی
هزار خصمت گشته، هزار ملکت صید
هزار سالت عمر و هزار جانت فدی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی
ای یافته هر آنچ بدو داده و هم ورای
وز دولت اتابک، از یاری خدای
سیفی که پاکشیده شدی از نیام ملک
فتنه فکنده سر شد و باطل بریده پای
تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع
کز وی رحم فسرده شد ایام فتنه زای
بز دوده ئی ز رنگ حوادث چو آینه
ملک عراق و عرصه ی ایران به تیغ و رای
در رزم بر فلک زنی از پر دلی لکد
آنجا که سرکشان زمین درکشیده پای
هم چون درخش دامن تیغت بیوفتد
هرگه که دشمنت چو شرر برجهد زجای
گر کوه نیست حزم تو گو یکقدم به جنب
ور باد نیست عزم تو گو یک نفس بپای
فضل خدنگ توست حجر را زره شکاف
نوک سنان توست ظفر را گره گشای
جمشید بر درت که بود جز یکی گیا
خورشید با کفت چه بود جز یکی گدای
بندند بر مزاج بهار اینک از بحار
گردد هوا ز ابر صدف گون گهر نمای
این خود بهانه ایست بگرید همی فلک
با صد هزار دیده ز تیغت به های و های
چون چنگ در شکنجه ی قهر تو خصم ملک
قانع همی شود بسری عاریت چو نای
تو کوی برده ئی ز امیران مملکت
گو خصم را بیا و بمیدان همی درآی
زیبد همی کلاه بزرگی تو را چنانک
بر خسروانه قد قزل ارسلان قبای
دیری است دیر تا بنشسته است چون اثیر
بر شاخسار مدح تو مرغی نواسرای
زنهار تا مزور رای تو نشمرد
از دست این کزاف در ایان ژاژ خای
مغز است او ز قافله عسکر سخن
و اینها همه به دمدمه لافند چون درای
گویند در مثل که ز مهمان گزیر نیست
مهمان توست، با او یک لحظه خوش برآی
چندانش خلعه بخش که گردد اسیر و غرق
چندانش باده ده که شود مست و سرگرای
تا هست شش سپهر دگر بعد از این سپهر
تا هست یک سرای دگر بعد از این سرای
خصم تو از سرای بقا باد کاسته
تو باز بر سپهر شرف مرتبت فزای
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - مدح خواجه اثیرالدین نورانشاه
ای برویت چشم روشن اختر نیک اختری
آفتاب مهترانی آسمان مهتری
هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست
چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو
چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی
آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن
نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری
مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد
گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری
فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست
کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو
دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری
دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را
چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری
با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل
گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری
مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر
خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری
صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد
صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری
پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش
کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری
سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب
نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری
تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را
رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری
در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن
کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری
بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست
طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری
خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان
هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری
مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید
آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری
ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست
عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری
خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او
حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری
طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست
پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری
صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک
وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری
مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل
سیلی شعرم بدراند قفای سامری
سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند
معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم
زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد
هرکه را صورت خریداری کند در چاکری
چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او
قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری
قرة العین است دوران که پیش مهد او
آسمان هم دایگانی می کند هم مادری
با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک
گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری
مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست
ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری
ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند
سایه بر ایران و توران رایت اسکندری
ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون
وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری
سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی
روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری
دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش
کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری
ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل
بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - تهنیت میلاد یکی از وزراء
بر تخت اوج رفت درخشنده اختری
زندان کار شکست فروزنده گوهری
بگشاد اگرچه بود شه مالک زمان
رضوان گلستان جنان بر جهان دری
این درقه ی مکوکب کردون فیل رای
باز، از نیام ملک بر آهیخت خنجری
از مشرق سعادت ماهی طلوع کرد
در ساعتی بهین و همایون تر اختری
آن دم کزان مشیمه ارکان فراغ یافت
اقبال گشت اینت خلف زای مادری
بهر سپند سوزش از این مجمر کبود
پر اشتها شد آن همه کام پر آذری
بگرفت چرخ آشتی و آفتاب گفت
هان مژده، کان مبارکت آمد برادری
آن جو، که شهسوار شوی بر براق عمر
تنها چو فتح روی نتابی ز لشکری
در مسند سخا نبود جز شهنشهی
بر عرصه دغا نبود جزء غضنفری
فرخنده باد مولد میمون او بر آنک
بی داغ انتماش دلی نیست در بری
عقلی که بسته است ز تائید صورتی
روحی که یافته است ز اقبال پیکری
نوری که چون ز جیب شرف سر برآورد
در دامن سپهر نهد دیگر انوری
حکمش نفاذ یافت جمالش جهان گرفت
تا گیست چرخ مخبری و ماه منظری
قسم زمین رسید دو جرعه ز جود او
دانند نام هر دو محیطی و اخضری
هر گل ز بوستان ایادیش جنتی
هر قطره از سحاب معانیش کوثری
با ساقی چو حور شرابی چوسلبسبیل
از کثرت حریفان مجلس چومحشری
زهره به مطر بیت فرود آمده زچرخ
در دست ساغری و در آغوش مزمری
وان را که می شناسم در جلوه گاه بزم
بربسته عکس می به بناگوش زیوری
دوشش بوقت رقص بدندانه جان کشی
نوشش بگاه خنده ی دزدیده دلبری
همتای قامتش بفرازنده گلشنی
تمثال صورتش بکرازنده پیکری
در عشق مشک طره جادویه شکل او
پیراهن فلک شده جوجو چومجمری
در پیش زلف و غمزه او خواجه، همچومن
چون غمزه، بیقراری و چون زلف بی سری
با تو چو از فتوت و دانش سخن رود
در منصب معارضه بنشسته همبری
بخت ار چه خفته نیست پگه خیز تر زصبح
تا تهنیت کنند مهی را به اختری
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - مدح فخرالدین عربشاه
خه خه تبارک الله ای ماه تو بجائی
کم زانکه هر مه آخر روئی بمانمائی
دل راز شست محنت جانرا ز دست انده
بی زلف بسته ی تو نبود همی رهائی
جانا بخاک پایت کو دستی تمام دارد
آن طره را کره زد اندر کره گشائی
طبعی چگونه بینی آن را بخوش حریفی
خلقی چگونه بینی زهره بخوش نوائی
با ما چو چنگ دامن عشرت کشیم درپای
زان نغمه های عالی درحضرت علائی
شهباز آستانه عشرت عربشه آن کاو
بر بال بوم بندد خاصیت همائی
آن کافتاب تربیت او بیک غیاث
در طبع مس پدید کند فعل کیمیائی
دست و می از سحاب کجا اصطناع فیضش
در خلقت جماد نهد قوت نمائی
افلاک دیده های کواکب سپید کرد
تا خاک درگهش ببرد بهر توتیائی
آن در رکاب دولت او صورت سپهری
و آن در شهاب خانه ی او قدرت سمائی
در عنف او مکابره شر زه مصافی
در لطف او ملاحظه ی آهو سرائی
حلمش بر آورد ز دل چرخ بی ثباتی
سهمش برون کند ز سر دهر بیوفائی
آن دانه نیستم که ز بهر غذای هرخس
شاید که آس کردم از این چرخ آسیائی
اصلم طل ترآمد چندانکه از ماهی
وزنم زیادت آید چندانکه بر گرائی
سلطان عمد گشته امی، در چاربالش
در عهد ما اگر نشدی شاعری گدائی
بر صدق دعوئی که زمن بنده گشت ظاهر
گر نیستی معارضه با خلقت خدائی
جنبان شدی دهان دوات از برای صدقم
گویا شدی زبان قلم از پی گوائی
تا در چهار میخ عناصر طلسم ترکیب
آبی و آتشی بود و خاکی و هوائی
ترکیب جسم تو بادا چنان فراهم
کایام جز بران نرود صنعت خدائی
آن نو بهار عدل حسود تو باد دایم
چون گل زروی خوش نفسی نه. به کم بقائی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱
چه خرمی است که امروز نیست زنگان را
چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را
بهار و کام طرب تازه می کند دل را
ضیاء انس و فرح زقه می دهد جان را
به دشت جلوه گری عرضه داد بار دگر
سپهر کوش گرفته مزاج نیسان را
چو کودکان به دبستان آخشیج آورد
صبا مشاطه ی خوش قامتان بستان را
خجسته مقدم قاضی القضاب رکن الدین
بسان خلد بیاراست خاک زنگان را
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲
زهی فرمانده مطلق جهان را
مشرف کرده نامت هر زبان را
فلک بر تخت شاهی نانشانده
چو تو یک خسرو خسرونشان را
اثرهای بزرگت شاد کرده
روان طغرل الب ارسلان را
چو سایه بست برفتراک چترت
سپهر پیر اقبال جوان را
به دست پایدار دولت تو
گرفته دامن آخر زمان را
به ایام تو امید بزرگ است
مبارک دوده سلجوقیان را
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای اختری که شاه کواکب غلام توست
این رجعت تو، حاصل صد انتقام توست
قدرت بلند باد، که بر قدر روزگار
اقبال تو بهینه لباس کرام توست
شاید، اگر نهیم به شکرانه درمیان
چشمی که بی جمال تو بر ما، غرام توست
گر زنده می شویم پس از مرگ و افتراق
شاید که با وصال تو، مارا قیام توست
سهل است زندگیم غرض زندگی توست
از فتنه در ضمان امان و سلام توست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
شام از طرب رخت سحر گردد
زهر، از مدد لبت شکر گردد
از عشق غلامی تو هر ماهی
سر تا بقدم همه کمر گردد
خورشید اگرچه داشت ناموسی
در دور تو کارهاش بر گردد
چون دایره گرد نقطه لعلت
در گردم اگر نه بر گردد
دفعش بکنم چو زور وزر باشد
گر طبع تو گرد شور و شر گردد
از تنگدلی بدست حال من
ور مردمیم از این بتر گردد
در عشق تو سیم خشک می باید
تا کار بدان چو زرّ تر گردد
منظور جهان اثیر در عشقت
شب هست که از در نظر گردد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چند خورم خون خود ازدست دل
شستم از دوست بهفت آب و گل
زین شبش او داند و شمع ختن
زین قبل او داند و ماه چگل
بیدلی ار زانکه بدین چاشنی است
باد دل از من بدو عالم به حل
روز اگر می برود گو برو
نیست غم او همه بر من سجل
فارغم از دل من و طبعی چو آب
ساخته با مدح شه صف گسل
گرهمه سنگ است چو مومش کند
آتش سودای بتی سنگدل
خسرو خسرو فش خسرو نسب
مظفرالدولت والدین قِزل
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای جهان را، یادگار از طغرل و الب ارسلان
آسمان داد و دینی آفتاب دودمان
بوسه داده نعل یکران تو طوق ماه نو
سجده برده پیش دیوان تو، طاق ابروان
تا هزاران قرن دیگر هم، نیارد روزگار
مسند شاهنشهی را چون تو یک صاحب قران
افسر الب ارسلان را، منتی بر سر نهاد
بخت، یعنی کت نهادم بر سر شاه ارسلان
چون به چشم مشتری تختت به بیند روزگار
خیره گردد زان شکوه پیر و اقبال جوان
گوید ای بخت شهنشاهی و تاج قیصری
مژده تان بادا، ز عمر شه به فر جاودان
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
جانا، همه آیت نکوئی
درشان تو آمده است گوئی
یک گل چو رخت بدست ناید
گر در چمن جهان بجوئی
حسنت ببرد زبان سوسن
گر لاف زند بتازه روئی
دارم طمع وفا ز تو نه
کاین قاعده نیست در نکوئی
گوئی بگشم تو را نگشتی
لیکن چه کنی که این نگوئی
روزی دو، اثیر را امان ده
کان غمزه عاشق است گوئی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ای قاعده ی بزرگواری
از حزم تو برده استواری
با طوق کفایت تو تقدیر
بر طاق نهد فلک سواری
اندر صف کار سازی ملک
یک مردنه ئی که صد هزاری
برنامه ی عقل بسم و صدری
در جامه شرع پود و تاری
معروف مهان سرفرازی
مشهور شهان نامداری
مدحی خواندم ظهیر دین را
سر تاسر محض جانسپاری
چون عهد تو در، درست مهری
چون علم تو در، کران عیاری
آیا که زرنگ و بوی تشریف
من برچه ام و تو در چه کاری
تا حشر بنای دولتت باد
چون طاق فلک بپایداری