عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
چو شمشیرم اندر نیام هنر
به قیمت بلند و به گوهر تمام
سزد گر نظیرم نیابد فلک
نگنجد دو شمشیر در یک نیام
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوی شه عربده جو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
سرمستان چو کدو افتادست
در خرابات مغان مستان را
کاسه بشکسته سبو افتادست
آن که افتاده برین؟ در راهش
قدمش از تک و پو افتادست
خوشی ما ز گل و بستان نیست
صحبت یار نکو افتادست
خوش عبیری به هم آمیخته عشق
خو به خو بوی به بو افتادست
عشوه سنبل و گل دل خلدم
ره بر آن گلشن و کو افتادست
جای دل خرده مینا چینم
وه که بارم به غلو افتادست
دلبرم را سر رسوایی نیست
کار جیبم به رفو افتادست
با خودم دشمن جان باید بود
چه کنم دوست عدو افتادست
هر نفس دلق «نظیری » رنگی است
عشق را چشم برو افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
به غمزه روز الستم همین معامله بود
ابد رسید و نیاسودم این چه مشغله بود
نصیب من ز ازل درد بی دوا گردید
که بردباری هرکس به قدر حوصله بود
ببوی من سبب اجتماع دل ها گشت
جنون که باعث آشفتگی سلسله بود
به صفحه نقش خط و خال خویشتن نقاش
نکو کشید که آیینه در مقابله بود
دلم ز سر دهانش به قیل و قال افتاد
لطیفه یی ز لبش صد هزار مسئله بود
لبش به دادن کامم نمود جهد اما
به غمزه کرد حوالت که بد معامله بود
فریب قول بداندیش گرگ فاسد گشت
ربود یوسفی از ما که چشم قافله بود
به نکته گفت خجل می کنم «نظیری » را
ز قول خویش فراموش کرد این صله بود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
هر سر شاخ درین باغ هوایی دارد
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
به بیرحمی دلی دارد دل صیاد از آن خوشتر
زبانی در کنایت سیلی استاد از آن خوشتر
به خود قیدی نداری با وجود حسن و زیبایی
ز هر خوبی که داری خاطر آزاد از آن خوشتر
فریب خنده می خواند عتاب غمزه می راند
ز خوبان خوش بود مهر و وفا بیداد از آن خوشتر
چو دریا می کشم دم در خود و در جوش می آیم
که خاموشی خوشش می آید و فریاد از آن خوشتر
ز بیدادش نمی نالم گرم زیر و زبر سازد
بنایی کو کند ویران نهد بنیاد از آن خوشتر
نثاری بر رخ او صد عوض در زیر لب دارد
برو جانی گر افشاندیم صد جان داد از آن خوشتر
«نظیری » جذبه یی باعث نصیحت می کند خاصت
اگر فضلی نداری عشق مادرزاد از آن خوشتر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
منادیست در آن کو که خون زنده سبیل
به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
نگاه بر ره مردان غیب دوخته ایم
هنوز دیده به گردی نکرده ایم کحیل
رسوم فقر و توکل درازدستی نیست
نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخیل
به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
که در نهاد کرم بود، غایت تعجیل
جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
قبای سرو قصیر است و قد سرو طویل
شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
به مهد، جبهه بدخو سیه کنند از نیل
به بر و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
به چار حد جهان می زنند طبل رحیل
دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
که روغنت به چراغ است و نور در قندیل
خوشی باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
وظیفه گر نشود وجه می خداست کفیل
قدح کش و به چمن صنع حق تماشا کن
بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهلیل
به جان مپیچ «نظیری » اگر جنان خواهی
که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخیل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
شد آخر روز بر ناییی و میل دل همان باقی
بلا گردید ضعف پیری و طغیان مشتاقی
ز بی باکی و رندی منفعل بودم چه دانستم
که در پیری کشد کارم به سالوسی و زراقی
فقیهان شاهد عادل نویسندم صلاح آنست
که در باقی کنم من بعد حرف شاهد و ساقی
به الطاف خداوندی امید واثقی دارم
فراموشم نمی گردد بشارت های مشتاقی
نوازش کن کزان لب های شیرین تلخ نافع تر
حیات خضر یابم گر دهی زهرم به تریاقی
جمال بوستان دیدم نه بخت و کار من ماند
بنفشه در سیه کاری و گل در ساده اوراقی
«نظیری » واله صوت و سخن چندین مکن خاطر
که ماند قصه را در جای نازک داستان باقی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
درک هر راز کجا زان عجمی زاده کنی
گرنه آیینه چو آیینه او ساده کنی
زیب مشاطه صفایی ندهد آن بهتر
که قناعت به همان حسن خداداده کنی
چون صبا معتکف طرف چمن شو شاید
خرده ای حاصل ازان غنچه نگشاده کنی
چون ارادت به کف کس نسپردست عنان
کوش تا همرهمی مردم آزاده کنی
زادی از صومعه بردار که در دیر مغان
رهن یک کاسه می خرقه و سجاده کنی
نفع و ضر همه در پرده غیب است چرا
تکیه بر مایه از پیش فرستاده کنی
ای سواری که جنیبت به قفا می تازی
گنهی نیست اگر رحم بر افتاده کنی
همچو شمعم همه تن مایه دیدار شود
گر شبی نزد خودم تا سحر استاده کنی
سبزه بر جوی دمیدست «نظیری » وقتست
با حریفان سمن بو به قدح باده کنی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
گلبرگ چو گونه های الوانت نیست
خورشید به نور دل تابانت نتیست
از صبح بیاض گردنت خور بدمد
جز نور به مشرق گریبانت نیست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
هر روز مه تمام نقصان ز دهست
کز بدر تو قرض خواه ده شانزدهست
مه را شب چارده بود کاستگی
حسن تو شب یازده و پانزدهست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
تا باغ به دست باغبان خواهد بود
گل خواهد کرد و گلفشان خواهد بود
حسن رخ گل پرده دری خواهد کرد
گر در پس صد پرده نهان خواهد بود
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
شوخی که نگاه بر عذارش بندند
شمعی است که بر شعله تارش بندند
تا چند شکفته ماند آن دسته گل
کز شاخ بچینند و به خارش بندند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
بهار گلشن آن روی چون سمن، شرم است
سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
ز شرم، حسن بتان راست، آب و رنگ دگر
که باغبان عرق ریزان این چمن شرم است
ندیدنی است رخی، کو ندارد آب حیا
صفای آینه حسن مرد و زن شرم است
شود تکلم جانان، ز شرم بامزه تر
که مشک شکر شیرینی سخن شرم است
از آن شود ز عرق جامه پوش در حمام
که پای تو بسر آن شوخ سیم تن شرم است
ز ناز و غمزه و رفتار و شوخی و تمکین
شود گر انجمنی، میر انجمن شرم است
ترا نظر به قد و عارض است و مو واعظ
جمال پیش تو اینهاست، پیش من شرم است
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵۵
بلبل از گل چند؟ ز آن رخسار زیبا هم بگو!
قمری، از سرو است بس! ز آن قد رعنا هم بگو!!
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة - فی الربیع
حکایت کرد مرا دوستی که شمع شبهای غربت بود و تعویذ تبهای کربت که وقتی از اوقات با جمعی آزادگان در بلاد آذربایگان می گشتیم و بر حمرای هر چمن و خضرای هر دمن می گذشتیم، عالم در کله ربیعی بود و جهان در حله طبیعی، خاک بساتین پر نقش آزری بود و فرش زمین پر دیبه رومی و ششتری و برگهای چمن پر زهره و مشتری.
بستان ز خوشی چو کوی دلداران بود
رخساره گل چو روی میخواران بود
با خود گفتم: کذبت الزنادقة و ماهم بصادقة که گفته اند: این صنایع و بدایع، زاده طبایع است و این همه نقشهای چالاک از نتایج آب و خاک، بدان خدای که سنگ بدخشان را رنگ و طراوت داد و در لعاب زنبور شفا و حلاوت نهاد که هر که درین ترکیبات و ترتیبات سخن از عناصر گفت از عقل قاصر گفت و هر که حواله این ابداع و اختراع بهیولی و علت اولی کرد مقصر بود؛
بلکه جمله ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق بمکون اشیاء و خالق ماشاء دارد، که طبع ازین خانه بیگانه است و عقل درین آشیانه دیوانه؛
در یک جوهر استعداد خل و خمر و بریک شاخ اجتماع خار و تمر، بی ارادت زید و اختیار عمرو، دلیلست بر وجود آنکه الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین، چون گامی چند برداشتم و قدر میلی بگذاشتم بنائی دیدم مرتفع و خلقی مجتمع.
پیری بر بالای منبر و طیلسانی بر سر، روئی چون خورشید و موئی سپید، لهجه ای شیرین و دلکش و خوش و زبانی چون زبانه آتش، چون شیر غران و بزبانی همچون شمشیر بران در مواعظ می سفت و درین آیه سخن می گفت که: فانظروا الی آثار رحمة الله کیف یحیی الارض بعد موتها
خلق را گاه بوعده می خندانید و گاه بوعید می گریانید، گاه چون شمع میان جمع آب دیده و آتش سینه جمع می کرد و گاه چون برق گریه و خنده در هم میآمیخت و میگفت: ای مسلمانان نظاره ملکوت زمین و آسمان و اعتبار باختلاف مکان و زمان واجبست، اولم ینظرو فی ملکوت السموات و الارض؟
اما از محتضران بی بصران نظاره این دقایق و اعتبار بدین حقایق درست نیاید والا این غرایب محجوب نیست و این عجایب مستور نه.
ستدرک الکوکب الدری بالنظر
و غرة الشمس لا تخفی علی البصر
صورت عالم آرای آفتاب محجوب نیست اما دیده بینندگان معیوبست اگر غرایب آسمانی مضمر است عجایب زمینی مظهر و اگر حمل و ثور گردون دور و تاریکست گل و نور هامون پیدا و نزدیک است، اگر میزان و سنبله چرخ بعید و دورست ضیمران و سنبل چمن قریب النور است
ربح الموحدون و خسر الملحدون آنکه این نبات اموات را نشر تواند کرد، عظام رفات را حشر تواند کرد، آنکه از گل سیاه گل سپید بردماند، احیای این اجرام و اجسام تواند؟
قل یحییها الذی انشاها اول مرة و هو بکل خلق علیم خاکسار و نگونسار بادا آنکه گوید: این اجزای متفرق را ترکیب نخواهد بود و این اعضای متمزق را ترتیبی نه.
ان الله یحی الارض بعد موتها و ینشی العظام بعد فوتها. هر آینه این مظلمه را استماعی خواهد بود و این تفرقه را اجتماعی، هر صاعی را صاعی و هر یک قفیز را قفیز و ما ذلک علی الله بعزیز، غلام آنم که چشم عبرت گیر و دل پندپذیر دارد و ساعتی گوش هوش بمن آرد و از جان بشنود و بداند که این نقش ارژنگ که آفرید؟
و این بساط صدرنگ که گسترید؟ خاک خشک اغبر را با مشک و عنبر که آمیخت؟ و عقدهای اثمار را از گوشهای اشجار که آویخت؟ عارض گل را که آب داد؟ و زلف بنفشه را که تاب؟
در بنفشه و سوسن تیرگی و روشنائی که نهاد؟ و دل بلبل را با عشق گل که آشنایی داد؟ صحن چمن که نعت دمن است از عدن عدن خوشتر است و خاک سیاه هفت اقلیم از هشت جنات نعیم دلکش تر.
هوا اکنون نهد بر گلبن از زنگار افسرها
صبا اکنون کشد در باغ از شنگرف چادرها
سحاب اکنون بیالاید کف گلبن بحناها
نسیم اکنون بیاراید رخ بستان بزیورها
بسان دیده وامق بگرید ابر برگلها
بشکل عارض عذرا بخندد می بساغرها
گل اندر غنچه پنداری که هست از لعل پیکانها
بنفشه در چمن گوئی که هست از مشگ و عنبرها
ز بس غواصی باران نیسانی بخاک اندر
زمین مانند دریا شد زبس درها و گوهرها
سپهدار بهار اکنون کشد در راغ لشگرها
خطیب عندلیب اکنون نهد در باغ منبرها
چو رهبانان نهد گیتی بباغ اندر چلیپاها
چو فراشان کشد گردون براغ اندر صنوبرها
کنون حالی دگر دارد بخور عشق در دلها
کنون فعلی دگر دارد بخار باده در سرها
ز خاصیات این فصل و ز تاثیرات این نوبت
بجنبد مهر در رگها، بخارد عشق در سرها
ز بیم صولت بهمن شه نوروز در بستان
کند از غنچه پیکانها، کشد از بید خنجرها
غلام آنم که چون درین بساط بوقلمون و بسیط هامون نظاره کند بداند که این کسوت شریف که طراز اعزاز صبغة الله و من احسن من الله صبغة دارد و هیچ دست تصرف غالیه تکلف بر وی نکشیده است و وهم و فهم هیچ صاحب صنعت و استاد بترتیب و ترکیب نهاد او نرسیده است.
هنگام گل و لاله و ایام بهار است
عالم چون رخ خوبان پر نقش و نگار است
نرگس بچمن در صنمی سبز لباس است
سوسن بصف اندر پسری سیم عذار است
گل لعل خدا را رعونتی در برکه من جمالی دارم و سرو بلند قد را نخوتی در سر که من کمالی دارم، شکوفه سفید قبا در مهد صبا پیر شده و در عهد جوانی به پیری اسیر.
پیریش اثر کرده و در مهد هنوز
در عهده پیری و جوان عهد هنوز
بنفشه خطیب در جامه سبز و عمامه نیلوفری چون متفکران سر بزانو نهاده و چون مغبونان سر درپای کشیده
چون چنبر عنبرین بنفشه در هم
گاهیش قدم فرق و گهی فرق قدم
نرگس چون اسخیاء زر بر دو دست نهاده و سوسن چون اولیاء بریکپای ایستاده آنرا دستی بخشنده و این را پایی کشنده.
چون نرگش اگر زرت نباشد در کف
بر پای بایست همچو سوسن در صف
چنار با بید وقت مجارات بزبان مبارات می گوید که مناز و سر مفراز که سر تو تا بقدم ما بیش نرسد و شاخ تو تا بشکم ما بیش نکشد که تو خنجر کشیده داری و ما پنجه گشاده.
خوهی که شوی بسر فلک سای چومن
خنجر مکش و دو دست بگشای چومن
سوسن آزاد با بلبل استاد می گوید که ای مدعی کذاب و ای صیرفی قلاب
سی روز ببوئی و فراموش کنی
یکماه نوا کنی و خاموش کنی
چون من باش که جز بر یکپای نپویم و با ده زبان سخن نگویم که سر عشق نهفتنی است نه گفتنی و بساط مهر پیمودنی است نه نمودنی.
از گفتن سر تو دهان بر بستم
هر چند که ده زبان چو سوسن هستم
و بنفشه مطرا بالاله رعنا بناز راز می گوید که تو دل این کار نداری و تن این بار نداری، ببادی از پای در آئی و با سببی از جای برآئی، آبی داری و لیکن تابی نداری، رنگی داری و لیکن سنگی نداری؛
عاشق تاب دار باید نه آبدار، مشتاق سنگین باید نه رنگین، هم در عاشقی خامی و هم در معشوقی ناتمام، که چون معشوقان رخ افروخته و گاه چون عاشقان دل سوخته.
سر تا سر صورتی و رنگی و نگار
دل چون دل عاشقان و رخ چون رخ یار
پس نماینده ای نه پاینده، لطیف ذاتی لیکن بی ثباتی.
چون سیل زکوه نارسیده بدوی
چون دولت تیز نانشسته بروی
چون من باش که شربت دی چشیده ام و ضربت وی کشیده ام با چندین خستگی و شکستگی از دل بستگی ذره ای کم نکردم، هنوز از آتش عشق رخ پر دود دارم و در ماتم فراق جامه کبود.
در دیده نه جز نقش خیالت دارم
هر سو که نگه کنم توئی پندارم
یک باطن پر ز اشتیاقت دارم
پیراهن ماتم فراقت دارم
گل دو رنگ چون عاشق منافق یکسوی زرد و یکسوی لعل، باطن دیگر و ظاهر دیگر، رنگ و برنگ می نماید و مس بزر می انداید، اگر از وی وفای معشوقان جوئی رخ زرد عاشقان پیش دارد و اگر نیز عاشقان طلبی عارض لعل معشوقان آرد، شراب ناز در قدح نیاز ریخته و عاشقی با معشوقی برآمیخته، نه در معشوقی صاحب جمال ونه در عاشقی صاحب کمال.
چون لاله تهی دست ز بو آمده ئی
یا چون گل دو رنگ دو رو آمده ئی
سمن سپید چون عاشقان بزرگ امید ملوک وار عشق می بازد و سیم سپید در خاک سیاه می اندازد و بزبان حال با مفلسان باغ و مدبران راغ می گوید که مدعیان بی معنی را دهان پر آتش باد و عاشقان بی سیم را شب خوش باد که هر که را این نسیم باید دست و دامن پرسیم باید.
چون گل چه کنی ز عشق پیراهن چاک؟
مانند سمن سیم درانداز بخاک
گل زرد از دل پر درد جواب می گوید که این چه باد پیمائی و رعنائی است و این چه افسوس و لاف است و افسانه و گزاف؟
درین رسته بسیم و پشیز هیچ چیز ندهند ما بسی درستهای زر برین بساط انداخته ایم که این نوامیس را شناخته ایم بجای درمی دیناری دادیم و زبان بدین لاف و گزاف نگشادیم.
دل با شادی ز سیم کی گردد جفت؟
با سیمبران سخن بزر باید گفت
گل سرخ چون گوهر درخشان از کان بدخشان سر برون کرده که آتش در نفت زنید که دولت دولت ماست و نوبت هفت زنید که نوبت نوبت ماست، بستان بی روی ما اغبر است و چمن بی بوی ما ابتر.
آنجا که جمال ما جهان آراید
خورشید فلک روی بکس ننماید
نیلوفر سبز جامه، کحلی عمامه، سر از آب بیرون کرده که ای تاریکان خاکی این چه بی باکیست؟ عاشقی نه پیشه شماست و بیدلی نه اندیشه شما؛
شما را که قدم در آب نیست از غرق چه خبر و شما را که فرق در آفتاب نیست از حرق چه اثر، باری تا دل بر مهر آفتاب افکنده ایم، سپر در روی آب افکنده ایم.
از عشق لب لعل تو ای در خوشاب
چون نیلوفر سپر فکندیم بر آب
بیرون این عجایب و ورای این غرایب صدهزار ترجیح و تفضیل است و این سخن را هزار شرح و تفصیل، که این همه در مشکلات وحدانیت حق مستدلال و معللانند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان.
فحکمته ما لها مدرک
و قدرته مالها غایة
اذا رمت نصا علی کونه
ففی کل شیئی له آیة
گرهمی در کوی وحدت آشنایی بایدت
ورهمی در معرفت روی و روائی بایدت
ساکن و جنبنده عالم گواهی می دهند
گر همی بر هستی صانع گوائی بایدت
از وجود این صنایع دیده را کحلی بساز
گر همی در چشم عبرت توتیائی بایدت
پس گفت ای دوستان زمانی و ای یاران زندانی بدانید که این همه رنگ ها مشوب و ان همه نقشها معیوب، که کاس غرور دنیا را اندک صفاست واین نسیم وزان را باد خزان در قفاست، باش تا سحاب در وکافور فرو بیزد و این گلهای پرنگار از شاخهای اشجار فرو ریزد
لعل رویان باغ را بینی رخساره رنگین بر زمین نهاده و لعبتان چمن را یابی در خاک خواری افتاده، درختان بساتین از رخت و بخت و تاج و دواج جدا گشته و عندلیب هزار نوا بینوا شده، غنای سور و سرور ببکای غم و ماتم بدل گردیده، بزبان حال ای مقال می گوید:
انظروا یا اهل الامصار واعتبروا یا اولی الابصار
این الکرام المؤاخی کنت بینهم
بین لنا این مثواهم و این هم
قالو قضوا نحبهم جلا و قاطبة
لما قضی الدهر بالاجال دینهم
چون ارتجال و انتحال شیخ بدین جای رسید و وصافی بهار تمام شد و تعییر خلق عام گشت، پیر برپا خاست و سفره سفر را زادی بخواست گفت خدایش بیامرزاد که بی آنکه در اطاعت رعونت کند در اسباب استطاعت این غریب را معونت کند
هر یک آنچه داشتند در میان افکندند و پیر آن جمله را در انبان افکند چون خود را با دستگاه کرد، روی عزیمت براه آورد و بعد ما تفرقنا غرب الشیخ و شرقنا
معلوم من نشد که زمانه کجاش برد؟
در بزم روزگار کجا خورد صاف و درد؟
دست امل ورا بکدامین طرف فکند
پای اجل ورا بکدامین زمین سپرد؟
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
گرنه فدای آن سری ور نه به پای آن تنی
دل نه که سنگ پهلوئی سر نه که بار گردنی
قبله دیر و مسجدی، کعبه زهد و زاهدی
غارت دین و دانشی، فتنه کوی و برزنی
بر به صلاح دشمنان، طره و ابروی و مژه
در به مصاف دوستان، تیر و کمان و جوشنی
صدق و ارادت مرا این دو گواه عدل بس
کز همه با تو دوستم و از همه ام تو دشمنی
بر رخ تست مرد و زن فتنه کزان خط و ذقن
رهزن صد منیژه و چاه هزار بیژنی
راست به قدو زلف و خط، صاف به چهر و کتف و لب
کشمر و چین وتبتی، خلخ و مصر و ارمنی
از مژه و ابروی بتان بر سر و تیغ و خنجرم
لیک ترا چه کت بپا در نخلیده سوزنی
یغما از مجاهدت کی کشی آستین او
بیهده بر در طلب دست هزار دامنی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
آنرا که بطی دو باده در چنگ آید
پست ار چه مگس به پایه سیرنگ آید
چشم من و توتیای خشت سرخم
زین باره سرمه سای اگر سنگ آید
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۲ - به احمد صفائی نگاشته
درخت کاری و آبیاری و پاسداری «باغ هنر» را نامه ها کرده ام، و از هر چه مایه آبادی و افزایش است و پیرایه آزادی و آرایش نام ها برده. همانا رسیدی و دیدی خواندی و شنیدی . تلخ بومی شوره زار به آب دستی های تو خوش و شیرین شد و مرده خاکی ساده رنگ را نگارندگی های هوش و گوش تو زنده و رنگین ساخت. اگر پای تو دست یار این کرد یا دست تو پایمرد این کار نبودی، صد سال دیگر این سنگلاخ نمک خیز و ریگ بوم اشنان زای راغ رتیلا و کژدم بود نه باغ جوزا و گندم. باری کنونش که از در و دیوار پایه فزودی و بکام دوستانش بوستان ستودی، آنرا از خار و خس پیرایشی باید و از شاخ و شخ آرایشی. باغ تهی از درخت خسرو بی کلاه و تخت است، و بازرگان بی کالا و رخت، دلخواه من آن است که پیرامنش از چارسو راست و خدنگ پسته باشد و میان پسته ها یک گز در میان هسته درخت خرما و انار خوب گوهر و سنجد بار دوست شیرین بر نیز چندانکه در گنجد هر جادانی و توانی دراندازی و برافرازی.
«دمید» خدشکن و سهشکن و دیگر درخت های نرم برکه بر زودزای سودفزای که با سرمای سخت نیروی سیاه تاق و باد دم سرد دم سپید بازوی برابری چیر یارد ساخت، جوی کناران را پیرایه فزائی و سرمایه بخشی، توت سیاه و امرود که مایه سرسبزی و سرخ روئی گشت و راغ است و دشت و باغ، بیخ و دهی بیخ پرور و سایه گستر گردد، کوره گز گویا در خاک سست آخشیجان سخت نیارد رست و ستوار پایه و پی رخت نداند نهاد. اگر دانی پائی بند تواند کرد و فربالش و کندش چون دیگر درختان تنومند و سر بلند خواهد ساخت، شاخی چند تنگ یا فراخ آرایش زیر و زبر ساز و باغ هنر را با این چیزها و جز این دست آویزها تبت و توحیدی دیگر. هر چه در این رهگذار پای فشاری و مایه گذاری پاداش را آماده ام و دستمزد را ایستاده. آب و زمین کلاغو را همه نیمه بها فروختن و یک کاسه در این سودا کیسه پرداختن دریغی نیست. تا پای پوید مپای و تا دست جنبد بکوش، به خواست خدا زود یا دیر پس از نوروز اگر همه تماشای باغ تو باشد رنج بازگشت آن در کشته را دوشی زیر بار و پائی بر سر خار خواهم سود. کاری کن که هنگام دیدار ترا شرمساری و مرا گله گزاری نخیزد.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۰ - به اسمعیل هنر نوشته
زاده آزاد اسمعیل هنر را چنبر گردون حلقه انگشتری باد، فرودینه فرگاه عزت، برتر پایگاه دستوانه کیوان و مشتری، طویله فضه... و تنگ می دانست، به استر و اسب و گاو و الاغ و بز و میش و دواب دوندگان بیگانه، و خویش بر نخواهد تافت. خانه حسیب را... برات پشت باره، تا حدی که در تعلیقات شرعیه محدوده است، مالکانه تصرف کن، و با هر پای و پر و پهلو و بالا و آئین و اندام که جان و دل جوید، و از آب و گل خواهند، بنوره در چین، و بنیاد برافراز. اگر بهاربند آسا بنائی خیزد، و فراخای پهنه از گودال شارع تا محاذات خاکدان خانه کوچک باغچه سرائی شود، از دیگر معماری ها زیباتر است.
چار شاخه گندنای خورشیده از باغگاه دشت و دمن، و سبزه زار دیوار به دیوار چیدن با دسته ها و بسته ها لاله و گل و سوری و سنبل مینو برابری یا رد کرد، بلکه برتری تواند جست. مالک بالاستحقاق توئی هر چه اندیشی بهر اندام و فر، فرمان تراست. علی العجاله تصرف است و چاره در بایست کردن. آینده که هستی فزاینده باد و بخت پاینده، هر چه خواهی توان کرد. هجدهم ربیع الثانی سنه ۱۲۷۵ حرره ابوالحسن یغما. فرزند سعادتمند احمد صفائی این نوشته را بدان دو نگین نستعلیق و طغرائی خاکسار، موشح ساز، خود نیز به خامه و خاتم خویش مزین کن. حرره یغما.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۷
بر پرند ساده مشک سوده خرمن کرده‌ای
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده‌ای