عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ما خویش را بچنگ ملامت سپرده ایم
از لوح سینه حرف سلامت سترده ایم
خون خورده ایم و یاد ندامت نکرده ایم
جان داده ایم و نام غرامت نبرده ایم
اندوه روز هجر و بلای شب فراق
از فتنه های روز قیامت شمرده ایم
هرگز به آرزوی دل از ساغر وصال
یک جرعه بی خمار ندامت نخورده ایم
شد سالها که زنده بعشقست نام ما
از صد هزار سنگ ملامت نمرده ایم
مجنون صفت بوادی محنت علم شده
در راه دوست پا به علامت فشرده ایم
از ناله های گرم فغانی در آتشیم
وز آه سرد اهل کرامت فسرده ایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دشمن شدی بیکدمه زاری که داشتم
آیا کجا شد آن همه یاری که داشتم
چندان نمک زدی که بجان هم رسید کار
در سینه آن جراحت کاری که داشتم
هر چند سوختیم دل از حال خود نگشت
شد راست لاف پاک عیاری که داشتم
کاری نکرده در صدف سینه ی گلی
آن گریه ی چو ابر بهاری که داشتم
بعد از هزار طعن و ملامت شدیم خاک
این گل شکفت زانهمه خاری که داشتم
سر شد نشان تیر و بود دام دل هنوز
سودای آن رمیده شکاری که داشتم
آخر بخاکساری و افتادگی کشید
آن سرکشی و کینه گذاری که داشتم
آخر به آه و ناله فغانی قرار یافت
در گلشن آن نوای هزاری که داشتم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ترا گزیده برای گزند خویشتنم
هلاک میطلبم نه بیند خویشتنم
گل مراد ز نخل تو آنقدر چیدم
که شرمسار ز بخت بلند خویشتنم
تو گرم گشته و من دل نهاده بر آتش
چه حالتست که هم خودسپند خویشتنم
ز عیش تلخ خودم خنده آید ای دشمن
کند هلاک همین زهر خند خویشتنم
گرم مراد نبخشی مراد خاطر تست
نه بر مراد دل دردمند خویشتنم
بعشق اگرچه همه عمر پند خود دام
کفایتی نشد آخر ز پند خویشتنم
نه صید لاغر یارم فغانی از چه سبب
بدست زور کشد در کمند خویشتنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چونی هر چند از درد جدایی ناتوان رنگم
شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم
دلم را از جمالت پرده ی هستی بود مانع
ز محرومی کنون با هستی خود بر سر جنگم
چو می گویم غم خود با کسی بی غنچه ی لعلت
نفس با گریه می آید برون از سینه ی تنگم
خوشم با سوز و درد و ناله ی خود، کاین سرود غم
فراغت می دهد از صوت عود و نغمه ی چنگم
دمد شاخ گل و از غنچه اش بوی وفا آید
ز شوق عارضت هر جا که افتد اشک گلرنگم
بصد منزل مرا می افگند دور از مه رویت
فلک چون می کشد سر رشته ی وصل تو در چنگم
فغانی چون کنم باور که حالم از کسی پرسد
جفا جویی که سال و مه نپرسد نام از ننگم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
منم دل پریشان چه در طرب گشایم
چو غمت نمی گذارد که بخنده لب گشایم
حذر از شکایت من که بود تمام آتش
ز دل شکسته آهی که بنیم شب گشایم
هوس وصال ان لب چه کنی بگفت شیرین
منم آنکه چشم موری بچنین رطب گشایم
تو میان دهی وگرنه بخیال در نگنجد
که چنان کمر که دانی من بی ادب گشایم
چو بمرگم آتش او نرود ز جان شیرین
چه زبان به تلخ گفتن بعذاب تب گشایم
به غزال خویش گاهی برسم که چون فغانی
قدم رمیده از خود بره طلب گشایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
مجو ای دل بخور از بهر ترتیب دماغ من
مگر آگه نیی شبهای هجر از درد و داغ من
دلم کز داغ هجران شد سیه منما ره وصلش
که هرگز سوی بستان ره نخواهد بر در زاغ من
به داغ بی کسی ز انسان گرفتارم که گر سوزم
نگردد هیچگه پروانه هم گرد چراغ من
که جوید از من سرگشته، پی در وادی هجران
مگر زاغ از هوای استخوان گیرد سراغ من
شود همچون فغانی زهره ام از بیم هجران آب
که زهر ناامیدی کرده گردون در ایاغ من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
روز از روز زبونتر کندم گردون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ساقی در آتشم، نظری در ایاغ کن
یعنی بیار مرهم و درمان داغ کن
کشتی روانه ساز که باد مراد خاست
اختر دلیل شد طلب شبچراغ کن
آن گوهر مراد که از دیده غایبست
شاید که در کنار تو باشد سراغ کن
ای آنکه سنگ می فگنی بر سبوی ما
بستان پیاله یی و علاج دماغ کن
از جام لاله مستم و از بوی گل خراب
باور نمی کنی سخنم، گشت باغ کن
مردم در انتظار و همایی نشد شکار
ای چرخ استخوان مرا پیش زاغ کن
در بزم عیش نیست فغانی دگر قرار
می زور کرد روی بکنج فراغ کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
اگر یاد آرمش یکدم که از دل غم برد بیرون
غمی آید که بازم بیخود از عالم برد بیرون
بود از مردنم دشوارتر دلسوزی همدم
چه باشد گر ز بالین من این ماتم برد بیرون
خراش سینه افزون می کند ناز طبیبانم
خوشا بیهوشیی کز دل غم مرهم برد بیرون
هم از نظاره اش آخر ز بیدادی شوم کشته
کسی جان از بلای عشقبازی کم برد بیرون
چنان بی صبرم از رویش که گر تیغم زند بر سر
نخواهم کز بر من یکدمش محرم برد بیرون
چنین قهری که دارد بر فغانی آن جفا پیشه
عجب کز مجلسش یکره دل خرم برد بیرون
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
مرو ای همنشین بیرون نگه در آتش من کن
چراغ گلخن از داغ دل دیوانه روشن کن
برون آ سرو من امشب چراغ حسن بر کرده
فضای کوی خود بر عاشقان وادی ایمن کن
دلی دارم مثال آینه ای طوطی قدسی
بیا چون صورت خود یکزمان آنجا نشیمن کن
فگندم خار خاری در دل از نظاره هر گل
من دیوانه را بی او که گفت آهنگ گلشن کن
تو باری ایکه ره داری بگرد کعبه ی کویش
دعایی در حق کار من آلوده دامن کن
بشلام غم مبدل گشت روز کوته عمرم
فغانی گر نمی دانی نگاهی سوی روزن کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
چشم گریانم که می گردد ز شوقت خون درو
جا ندارد جز خیال آن لب میگون درو
غنچه ی سیراب از باران اشکم در چمن
چشمه ی خونست و غلتان لؤلؤ مکنون درو
آن چه روی عالم افروزست هر سو جلوه گر
کز لطافت مانده حیران دیده ی گردون درو
چیست دانی چشمه ی میم دهانت در سخن
نقطه ی موهوم و چندین نکته ی موزون درو
محمل لیلی بصد زیب و صفا آراست عشق
لیکن از تنگی نگنجد مستی مجنون درو
حیرتی دارم ز دل با آنکه صد جا داغ شد
داغ دیگر از کجا هر دم شود افزون درو
جا ندارد جان درون دل ز بسیاری درد
هر نفس دردی دگر می آید از بیرون درو
گلشن کویت که بزم عیش و جای خرمیست
تا بکی باشد فغانی با دلی پر خون درو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
بیکجا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
داری برقیبان سریاری عجب از تو
بر گریه ی ما رحم نداری عجب از تو
ما را به یک چشم زدن کار توان ساخت
پیش نظر خود مگذاری عجب از تو
دانی که غنیمان چه غیورند بخونم
دل برطرف من نگماری عجب از تو
از تربت من مهر گیا رست و تو بدخو
یک ذره بدل رحم نداری عجب از تو
می خوردن فاشت همه را داد بطوفان
تو شیفته ی خواب و خماری عجب از تو
افگنده عنان و شده بیباک بیکبار
آموخته با خون شکاری عجب از تو
چون کشت تو شد خشک فغانی مخور اندوه
گریان چه هوا خواه بهاری عجب از تو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
عمریست کز سر ما میل مراد رفته
شادی و کامرانی ما را زیاد رفته
از برق نا امیدی آتش بجان فتاده
وز آه نا مرادی هستی بباد رفته
در غنچه ی دل ما رنگ بهی نمانده
وز کار بسته ی ما بوی گشاد رفته
عشقست و صد ملامت گفتن چه سود ما را
کاین بر صلاح مانده وان بر فساد رفته
در عاشقی و مستی گشتم چنانکه از من
بر آسمان فرشته بی اعتقاد رفته
روز و شب از غم دل این چشم خونفشانرا
اشک از بیاض ریزان نور از سواد رفته
گردون اگر نبخشد کام دلت فغانی
غمگین مشو که از وی این اعتماد رفته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
نه خیال غنچه بندم نه به گل کنم نظاره
که مرا دلی فَگار و جگریست پاره پاره
من و آفتاب رویت که به خلوت سعادت
شرفیست عالمی را ز طلوع آن ستاره
به خدا که در دل من رقم دویی نگنجد
تو بیا که من ز غیرت کنم از میان کناره
به جراحت دل من که نمک زدی حذر کن
که مباد ز آتش آن به گلت رسد شراره
تو بگشت باغ و گلها به کرشمه ی تو حیران
چه رود به جان مردم که برون روی سواره
نکشم سر از جفایت اگرم به تیغ پرسی
ز تو هر چه بر من آید بکشم هزار باره
چکنم اگر نسازم به جفای خار هجران
چو ز آب دیده ی من ندمد گلی چه چاره
همه برگ نا امیدی ز بهار عمر چیدم
که به کام من نگردد فلک ستیزه کاره
ز فسانه ی فغانی دل کوه رخنه گردد
نفس نیازمندان گذرد ز سنگ خاره
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
بازم ز جفایی دل افگار شکسته
بیداد گلی در جگرم خار شکسته
آه از دل آن مست که می خورده باغیار
ساغر بسر یار وفا دار شکسته
دیگر چه ملامت بود از جنگ رقیبان
ما را که سرو دست در اینکار شکسته
رسوایی و تر دامنی از خلق چه پوشیم
پیمانه ی ما بر سر بازار شکسته
چون برگ گل و لاله روان گشت ببستان
جام طرب ما که بگلزار شکسته
در گلشن عیشم نظر انداز بعبرت
تا سوخته بینی در و دیوار شکسته
این مستی از اندازه برونست فغانی
امروز خمار تو مگر یار شکسته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
منمای سوار گردی بعنان تو روانه
نروم ز پیش راهت بجفای تازیانه
در خرگهت ندانم ز چه گشته ارغوانی
مگر آنکه دادخواهی زده سر بر آستانه
شب هجر بیتو وحشت بودم ز سایه ی خود
سزد ار چراغ روشن نکنم بکنج خانه
منم آنکه نخل عیشم ز بتان نبست صورت
نه به آه پر شراره نه به اشک دانه دانه
بمحبت تو جمعی شده گرم خون، ولیکن
من داغدار سوزم بستم درین میانه
غم هر کسی که دیدم به ترانه یی بسر شد
بجز از غم دل من که فزون شد از ترانه
من زخم خورده جایی نگذشتم ای فغانی
که چو سایه سیل خونی نشد از پیم روانه
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
من کیستم شکسته دل هیچکاره یی
سر گرم جلوه یی و خراب نظاره یی
زین آتشی که عشق تو افروخت در دلم
فریاد اگر بخرمنت افتد شراره یی
در چنگ آفتم چو دهد شوق مو کشان
بر من هزار رشته ی تدبیر تاره یی
هر پاره یی ز دل بجگر گوشه یی دهم
فارغ مگر شوم ز غم خویش پاره یی
با من رقیب ساده در افتاد بی جهت
چون آبگینه یی که در افتد بخاره یی
بی آفتاب روی تو هر شام تا سحر
داغیست تازه بر دلم از هر ستاره یی
فردا که دوست خوان کرم در میان نهد
گیرد بقدر حوصله هر کس کناره یی
بیچارگیست کار فغانی و در غمش
هر کس کند برای دل خویش چاره یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
تو گفتی کز سر کوی تو رو گردان شوم روزی
ببویی قانع از آن خاک مشک افشان شوم روزی
همان دل مرده ام گر با مسیحا همنفس گردم
همان آزرده ام گر پای تا سر جان شوم روزی
اگر دانم که آب زندگی بارد نه آب شور
محالست اینکه شاد از دیده ی گریان شوم روزی
من و لبهای خشک و دیده ی تر بخت آنم کو
که سیراب از کنار چشمه ی حیوان شوم روزی
نشوید از دلم گردی اگر دریا کنم دیده
نخیزد از رهم گردی اگر طوفان شوم روزی
نهادم چون فغانی سر بدار عشق و وارستم
چه سر دارم که در بند سر و سامان شوم روزی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دلازین آستان درد دل خود بردنم اولی
چو یار از بودن من نیست راضی مردنم اولی
چو از آمد شد کوی توام برگ گلی نشکفت
بکنج نامرادی پا به دامن بردنم اولی
بروی ساقی خود می کشیدم ساغری اکنون
چو او با دیگری همکاسه شد خون خوردنم اولی
من مجنون کجا و آرزوی میوه ی باغش
زدن بر سینه سنگ و دست و دل آزردنم اولی
فغانی چون ندارد خاک این در از وفا بویی
بگریه روی در دیوار خویش آوردنم اولی