عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
ز بسکه خار ملامت کشیده دامانم
میان خار ملامت چو چشم حیرانم
چو خاک پات نیم آب زندگی چکنم
به خاکپای تو کز زندگی پشیمانم
مپرس حال پریشان ببین که زلف ترا
صبا چگونه پریشان کند پریشانم
کجاست خضر سعادت که من ز بخت سیاه
اسیر ظلمتم و چاره یی نمیدانم
ز روی او نکنی شرم از خدا اهلی
که بت پرستی و گویی که من مسلمانم
میان خار ملامت چو چشم حیرانم
چو خاک پات نیم آب زندگی چکنم
به خاکپای تو کز زندگی پشیمانم
مپرس حال پریشان ببین که زلف ترا
صبا چگونه پریشان کند پریشانم
کجاست خضر سعادت که من ز بخت سیاه
اسیر ظلمتم و چاره یی نمیدانم
ز روی او نکنی شرم از خدا اهلی
که بت پرستی و گویی که من مسلمانم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
اسیر در دم و یک همنفس نمی بینم
بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست
یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
زمان عیش و من از بی زری بفریادم
زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
مراد من ز وصال تو کی شود حاصل
که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم
بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست
یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
زمان عیش و من از بی زری بفریادم
زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
مراد من ز وصال تو کی شود حاصل
که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
زان مرهم دل غیر دل ریش ندیدیم
هرچند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هرچند که گشتیم چو مجنون ز پی یار
یاری بجز از سایه خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که ز خوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که توگویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
هرچند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هرچند که گشتیم چو مجنون ز پی یار
یاری بجز از سایه خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که ز خوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که توگویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
یکدم ایساقی جان می ده و مدهوش کنم
باشد این غم که مرا کشت فراموش کنم
خرقه پوشان ورع را خبر از عشق کجاست
حل این نکته ز مستان قباپوش کنم
من و خون خوردن از او گو مدهم لاله قدح
خون خورم به که می از دست خسان نوش کنم
مطربم سوی طرب خواند و ناصح بصلاح
مصلحت چیست دلا حرف کرا گوش کنم
گر برد بار سبوی می رندان دوشم
به که سجاده تقوی علم دوش کنم
بخت آن نیز ندارم که چو مجنون طلبم
نو غزالی و بیاد تو هم آغوش کنم
وقت آنست که چون اهلی از آن نرگس مست
سخنی گویم و یاران هم خاموش کنم
باشد این غم که مرا کشت فراموش کنم
خرقه پوشان ورع را خبر از عشق کجاست
حل این نکته ز مستان قباپوش کنم
من و خون خوردن از او گو مدهم لاله قدح
خون خورم به که می از دست خسان نوش کنم
مطربم سوی طرب خواند و ناصح بصلاح
مصلحت چیست دلا حرف کرا گوش کنم
گر برد بار سبوی می رندان دوشم
به که سجاده تقوی علم دوش کنم
بخت آن نیز ندارم که چو مجنون طلبم
نو غزالی و بیاد تو هم آغوش کنم
وقت آنست که چون اهلی از آن نرگس مست
سخنی گویم و یاران هم خاموش کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
چند باشی با بدان یاد از نکو خواهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
خواهی که عاشقانه سماعت کند خوشان
جانرا بر آستین نه و بر دوست برفشان
صحبت خوشست و ناخوشم از غیر می کجاست
تا کم کنند درد سر خویش ناخوشان
تا کی عذاب جان کشم از زاهدان خشک
بد دوزخیست صحبت افسرده آتشان
ما زهر غم خوریم و حسودان بفکر ما
یارب حسود را هم ازین چاشنی چشان
ایشمع حسن بهر چه برخاستی بخشم
بنشین بلطف و آتش کین را فرونشان
کشتی به بی نشانی ام اما بخون چو مرغ
چندان طپم که دامنت از خون کنم نشان
اهلی تو با بتانی و ما با سگان در
با سرکشان خوشی تو و ما با جفا کشان
جانرا بر آستین نه و بر دوست برفشان
صحبت خوشست و ناخوشم از غیر می کجاست
تا کم کنند درد سر خویش ناخوشان
تا کی عذاب جان کشم از زاهدان خشک
بد دوزخیست صحبت افسرده آتشان
ما زهر غم خوریم و حسودان بفکر ما
یارب حسود را هم ازین چاشنی چشان
ایشمع حسن بهر چه برخاستی بخشم
بنشین بلطف و آتش کین را فرونشان
کشتی به بی نشانی ام اما بخون چو مرغ
چندان طپم که دامنت از خون کنم نشان
اهلی تو با بتانی و ما با سگان در
با سرکشان خوشی تو و ما با جفا کشان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
ای مصور ز کف این تخته تعلیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
نوح اگر طوفان او افسانه مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
روی نیاز بر ره آنسرو ناز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۸
چند از بتان فریفته آب و گل شوی
آدم شوی اگر سگ اصحاب دل شوی
سررشته گوش دار وز زنار غم مخور
زنار از آن بهست که پیمان گسل شوی
بیدوست ره مرو که نگردی بخود عزیز
چون خار سعی کن که بگل متصل شوی
می خور ولی چنان نه که از چشم اعتبار
گر خود کنی مشاهده خود خجل شوی
اهلی ز لطف اگر ندرد یار پرده ات
باری تو آن مکن که ز خود منفعل شوی
آدم شوی اگر سگ اصحاب دل شوی
سررشته گوش دار وز زنار غم مخور
زنار از آن بهست که پیمان گسل شوی
بیدوست ره مرو که نگردی بخود عزیز
چون خار سعی کن که بگل متصل شوی
می خور ولی چنان نه که از چشم اعتبار
گر خود کنی مشاهده خود خجل شوی
اهلی ز لطف اگر ندرد یار پرده ات
باری تو آن مکن که ز خود منفعل شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۰
عاشق بیخانمان گر اختیاری داشتی
بر مراد خاطر خود روزگاری داشتی
قسمت گردون اگر بودی بقانون مراد
عاشق بیچاره هم وصلی زیاری داشتی
عالمی نخجیر بازویار از ایشان بی نیاز
کاشکی باری سگش میل شکاری داشتی
اینهمه غوغای مجنون از غم لیل که بود
کاش ازینسان سرو قدی گلعذاری داشتی
اعتبار یکجوم در کار عالم کس نکرد
ای دریغا کار عالم اعتباری داشتی
عیب رندان میکند کاری ندارد شیخ شهر
کی بما پرداختی گر زانکه کاری داشتی
روی زرد اهلی از مهرت شدی روزی سفید
گر خزان عاشقان روزی بهاری داشتی
بر مراد خاطر خود روزگاری داشتی
قسمت گردون اگر بودی بقانون مراد
عاشق بیچاره هم وصلی زیاری داشتی
عالمی نخجیر بازویار از ایشان بی نیاز
کاشکی باری سگش میل شکاری داشتی
اینهمه غوغای مجنون از غم لیل که بود
کاش ازینسان سرو قدی گلعذاری داشتی
اعتبار یکجوم در کار عالم کس نکرد
ای دریغا کار عالم اعتباری داشتی
عیب رندان میکند کاری ندارد شیخ شهر
کی بما پرداختی گر زانکه کاری داشتی
روی زرد اهلی از مهرت شدی روزی سفید
گر خزان عاشقان روزی بهاری داشتی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در قحط و غلا و شکایت روزگار گوید
دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است
یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است
هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
مرغان چمن سینه کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع
کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک
برگی بجز از خنجر فولاد نماندست
دل در غم نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است
تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است
خون از مژه مردم دلخسته روانست
حاجت بسر نشتر فصاد نماندست
عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت
جایی که رضایت کش معتاد نماندست
در قحط قناعت چکند دل که حریص است
کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست
گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز
کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست
اندیشه طاعت نبود اهل ورع را
سجاده نشین را سر اوراد نماندست
سیرند مریدان طریقت ز ریاضت
زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست
از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم
در صومعه جز مردم شیاد نماندست
شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست
کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نماندست
غیر از هنر ظلم که در حد کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست
القصه مگویی که شداد نماندست
داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
مارا هم ازین جور سر داد نماندست
بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست
دین پدر و ملت اجداد نماندست
هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت
بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست
مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک
بر گردن کس منت جلاد نماندست
از خانه خرابی همه همخانه جغدیم
فریاد که یک خانه آباد نماندست
از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جایی که خود از پای در افتاد نماندست
ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد
کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست
از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست
نفرین مماناد بلند از همه سوییست
در لفظ کسی حرف بماناد نماندست
اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست
دل بر کرم آل علی بند که امید
جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست
یارب بحق آل علی کز کرم و لطف
فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست
یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است
هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
مرغان چمن سینه کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع
کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک
برگی بجز از خنجر فولاد نماندست
دل در غم نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است
تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است
خون از مژه مردم دلخسته روانست
حاجت بسر نشتر فصاد نماندست
عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت
جایی که رضایت کش معتاد نماندست
در قحط قناعت چکند دل که حریص است
کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست
گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز
کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست
اندیشه طاعت نبود اهل ورع را
سجاده نشین را سر اوراد نماندست
سیرند مریدان طریقت ز ریاضت
زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست
از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم
در صومعه جز مردم شیاد نماندست
شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست
کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نماندست
غیر از هنر ظلم که در حد کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست
القصه مگویی که شداد نماندست
داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
مارا هم ازین جور سر داد نماندست
بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست
دین پدر و ملت اجداد نماندست
هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت
بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست
مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک
بر گردن کس منت جلاد نماندست
از خانه خرابی همه همخانه جغدیم
فریاد که یک خانه آباد نماندست
از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جایی که خود از پای در افتاد نماندست
ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد
کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست
از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست
نفرین مماناد بلند از همه سوییست
در لفظ کسی حرف بماناد نماندست
اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست
دل بر کرم آل علی بند که امید
جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست
یارب بحق آل علی کز کرم و لطف
فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
رباعی مستزاد
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۱