عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
قدر درویشی نمیدانی به سلطانی گریز
ذوق جمعیّت نداری در پریشانی گریز
در سلوک فقر وحشت را به الفت جنگ نیست
ظاهر آمیزش طلب میباش و پنهانی گریز
غایت هر شیوه در آمیزش ضدّست و بس
کفر را آماده باش و در مسلمانی گریز
بهر صید خلق دامی چون گشادِ جبهه نیست
گر ز صیّادان نیی در چین پیشانی گریز
ذوق تحسین خلایق زهر شکّر میکند
زاهدی بگذار اگر مردی به رهبانی گریز
از تنعّمهای جسمانی گذشتن کار نیست
گر توانی از تلذّذهای نفسانی گریز
جامه و عمامه و مسواک و ریش و شانه چیست
هان و هان از دام تسویلات شیطانی گریز
حفظ ظاهر موجب اهمال باطن بیش نیست
این ادب بگذار و در آداب روحانی گریز
سایة خلق آب رو را آفتاب دشمنی است
جهد کن در سایة الطاف ربّانی گریز
دانشت سرمایة مغروری جهل است و بس
مردی، از دانایی افزونتر، ز نادانی گریز
عقدهریزیهای حسرت را گشاد دیگرست
قدر دشواری چه میدانی، در آسانی گریز
تا عزیزی از نفاق آسمانت چاره نیست
یوسفی بگذار و پس از مکر اخوانی گریز
دردسر هر کس به قدر سر بزرگی میکشد
گر جهانی غم نداری از جهانبانی گریز
گر سبکروحی هوس داری گرانی کش ز خلق
با تن آسانی نشاید، از گرانجا نی گریز
امتزاج نازکان را لطف طبعی لازمست
گر نیی شبنم ز گلگشت گلستانی گریز
عافیت خواهی مده دامان تنهایی ز کف
با جز از خود در میامیز از پشیمانی گریز
جز به خود فیّاض آمیزش مکن تا ممکن است
بلکه از خود نیز چندانی که بتوانی گریز
ذوق جمعیّت نداری در پریشانی گریز
در سلوک فقر وحشت را به الفت جنگ نیست
ظاهر آمیزش طلب میباش و پنهانی گریز
غایت هر شیوه در آمیزش ضدّست و بس
کفر را آماده باش و در مسلمانی گریز
بهر صید خلق دامی چون گشادِ جبهه نیست
گر ز صیّادان نیی در چین پیشانی گریز
ذوق تحسین خلایق زهر شکّر میکند
زاهدی بگذار اگر مردی به رهبانی گریز
از تنعّمهای جسمانی گذشتن کار نیست
گر توانی از تلذّذهای نفسانی گریز
جامه و عمامه و مسواک و ریش و شانه چیست
هان و هان از دام تسویلات شیطانی گریز
حفظ ظاهر موجب اهمال باطن بیش نیست
این ادب بگذار و در آداب روحانی گریز
سایة خلق آب رو را آفتاب دشمنی است
جهد کن در سایة الطاف ربّانی گریز
دانشت سرمایة مغروری جهل است و بس
مردی، از دانایی افزونتر، ز نادانی گریز
عقدهریزیهای حسرت را گشاد دیگرست
قدر دشواری چه میدانی، در آسانی گریز
تا عزیزی از نفاق آسمانت چاره نیست
یوسفی بگذار و پس از مکر اخوانی گریز
دردسر هر کس به قدر سر بزرگی میکشد
گر جهانی غم نداری از جهانبانی گریز
گر سبکروحی هوس داری گرانی کش ز خلق
با تن آسانی نشاید، از گرانجا نی گریز
امتزاج نازکان را لطف طبعی لازمست
گر نیی شبنم ز گلگشت گلستانی گریز
عافیت خواهی مده دامان تنهایی ز کف
با جز از خود در میامیز از پشیمانی گریز
جز به خود فیّاض آمیزش مکن تا ممکن است
بلکه از خود نیز چندانی که بتوانی گریز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همین نه لخت جگر در دهان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمیآید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمیآید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزهخوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنسهاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامهام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانهاش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوههاست که خاطرنشان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمیآید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمیآید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزهخوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنسهاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامهام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانهاش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوههاست که خاطرنشان غم دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
عمریست که در کوی بلا خانه نداریم
گنجیم ولیکن دل ویرانه نداریم
ننگست دلا سوختن از آتش دیگر
در عشق سر منصب پروانه نداریم
آخر دم واعظ بکشد آتش ما را
خوبست دگر گوش به افسانه نداریم
ما بیکس و کویان خرابات الستیم
جایی به جز از گوشة میخانه نداریم
هر کس به جهان راهبری داشته از عقل
ماییم که غیر از دل دیوانه نداریم
دنیاطلبان در گرو خانه و مالند
ما مال نیندوخته و خانه نداریم
از لعل بتان کام دل ما نشِکیبد
جز حسرت لعل لب پیمانه نداریم
هر جا که بود دانه بود دام به راهش
ما دام نهادیم ولی دانه نداریم
این نیست که در ما نبود مایة نازش
شمعیم ولیکن سر پروانه نداریم
فریادرسان گوش ندزدید که امشب
در ترکش دل نالة مستانه نداریم
شب نیست که در خلوت این سینة تاریک
با یاد رخ دوست پریخانه نداریم
ما با نفس سوخته در ذکر حبیبیم
این هست که ما سبحة صد دانه نداریم
در قفل فرو بستة غمهای دل خویش
آن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم
فیّاض متاع سفر آخرت خویش
چیزی به جز از مشرب رندانه نداریم
گنجیم ولیکن دل ویرانه نداریم
ننگست دلا سوختن از آتش دیگر
در عشق سر منصب پروانه نداریم
آخر دم واعظ بکشد آتش ما را
خوبست دگر گوش به افسانه نداریم
ما بیکس و کویان خرابات الستیم
جایی به جز از گوشة میخانه نداریم
هر کس به جهان راهبری داشته از عقل
ماییم که غیر از دل دیوانه نداریم
دنیاطلبان در گرو خانه و مالند
ما مال نیندوخته و خانه نداریم
از لعل بتان کام دل ما نشِکیبد
جز حسرت لعل لب پیمانه نداریم
هر جا که بود دانه بود دام به راهش
ما دام نهادیم ولی دانه نداریم
این نیست که در ما نبود مایة نازش
شمعیم ولیکن سر پروانه نداریم
فریادرسان گوش ندزدید که امشب
در ترکش دل نالة مستانه نداریم
شب نیست که در خلوت این سینة تاریک
با یاد رخ دوست پریخانه نداریم
ما با نفس سوخته در ذکر حبیبیم
این هست که ما سبحة صد دانه نداریم
در قفل فرو بستة غمهای دل خویش
آن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم
فیّاض متاع سفر آخرت خویش
چیزی به جز از مشرب رندانه نداریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
زخمی به دو صد جان به کف از ناز تو دیدم
دیدم که بس ارزنده متاعست خریدم
ترسیدم از آلودگی دامن پاکت
در پیش تو ز آن بود که در خون نتپیدم
پرواز گلستان نتوان بیمدد ضعف
تا پر نشکستم به مرادی نرسیدم
تا کعبة مقصد قدمی بیش نبودست
میدان ازل تا به ابد هرزه دویدم
رفتم ز در خانقه و مدرسه فیّاض
تا تنگ در آغوش خرابات خزیدم
دیدم که بس ارزنده متاعست خریدم
ترسیدم از آلودگی دامن پاکت
در پیش تو ز آن بود که در خون نتپیدم
پرواز گلستان نتوان بیمدد ضعف
تا پر نشکستم به مرادی نرسیدم
تا کعبة مقصد قدمی بیش نبودست
میدان ازل تا به ابد هرزه دویدم
رفتم ز در خانقه و مدرسه فیّاض
تا تنگ در آغوش خرابات خزیدم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به جان افزایم و خاک بدن در خاکدان ریزم
بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گلها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم
چه خجلتها که از عشق تو دارد جسم بیجانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گلها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم
چه خجلتها که از عشق تو دارد جسم بیجانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
پنبه در گوش نهادیم و خبردار شدیم
بار بر دوش گرفتیم و سبکبار شدیم
زهرها تعبیه در شهد تمنّا بودست
مفت ما بود که ناخورده خبردار شدیم
جام لبریز به ما دستِ هوس میپیمود
خاک در کاسة ما بود چو بیدار شدیم
می منصور به دل برق انا الحق میزد
سر قدم ساخته تا جلوهگه دار شدیم
روزِ بَدْ نوبتِ بیدردی ما بود گذشت
شکر لله که به صد درد گرفتار شدیم
چهرهاش تاب گرانباری نظّاره نداشت
دیده بستیم و به دریوزة دیدار شدیم
که کند چارة فیّاضِ تو؟ چون ما و مسیح
هر دو در کوی تو یکمرتبه بیمار شدیم
بار بر دوش گرفتیم و سبکبار شدیم
زهرها تعبیه در شهد تمنّا بودست
مفت ما بود که ناخورده خبردار شدیم
جام لبریز به ما دستِ هوس میپیمود
خاک در کاسة ما بود چو بیدار شدیم
می منصور به دل برق انا الحق میزد
سر قدم ساخته تا جلوهگه دار شدیم
روزِ بَدْ نوبتِ بیدردی ما بود گذشت
شکر لله که به صد درد گرفتار شدیم
چهرهاش تاب گرانباری نظّاره نداشت
دیده بستیم و به دریوزة دیدار شدیم
که کند چارة فیّاضِ تو؟ چون ما و مسیح
هر دو در کوی تو یکمرتبه بیمار شدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
از فکر خال و طرّة جانانه بگذریم
دامست به که از سر این دانه بگذریم
زان پیش ترکه عمر به افسانه بگذرد
یک دم بیا به جانب میخانه بگذریم
زنّار عشق بر کمر ما زند چو تیغ
چون رشته گر به سبحة صد دانه بگذریم
جا در دل زمانه نکردیم تا به کی
از گوش روزگار چو افسانه بگذریم!
دل خون کنیم تا دگری تر کند دماغ
زین بزم همچو ساغر و پیمانه بگذریم
ای شمع یاد سوختگان حجّ اکبرست
یک شب بیا به تربت پروانه بگذریم
از خانه بگذریم که آید چو سیلِ مرگ
چندان امان کجاست که از خانه بگذریم
جز عشق ره به کوی حقیقت نمیبرد
از قیل و قال بحثِ حکیمانه بگذریم
رندانه نیست صحبت فیّاض عیب جو
زین آرزو بهست که رندانه بگذاریم
دامست به که از سر این دانه بگذریم
زان پیش ترکه عمر به افسانه بگذرد
یک دم بیا به جانب میخانه بگذریم
زنّار عشق بر کمر ما زند چو تیغ
چون رشته گر به سبحة صد دانه بگذریم
جا در دل زمانه نکردیم تا به کی
از گوش روزگار چو افسانه بگذریم!
دل خون کنیم تا دگری تر کند دماغ
زین بزم همچو ساغر و پیمانه بگذریم
ای شمع یاد سوختگان حجّ اکبرست
یک شب بیا به تربت پروانه بگذریم
از خانه بگذریم که آید چو سیلِ مرگ
چندان امان کجاست که از خانه بگذریم
جز عشق ره به کوی حقیقت نمیبرد
از قیل و قال بحثِ حکیمانه بگذریم
رندانه نیست صحبت فیّاض عیب جو
زین آرزو بهست که رندانه بگذاریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
چه خواهد شد دو روزی جور کمتر میتوان کردن
دو روزی با اسیران بلا سر میتوان کردن
سرت گردم به رسم امتحان لطفی زیان میکن
اگر بهتر شود یک داغ دیگر میتوان کردن
بگو قاصد از آن لب هر چه هم نشنیدهای با من
وگر آخر شود بازش مکرّر میتوان کردن
ز دینم کردهای بیگانه از یک لطف پنهانی
به لطف دیگرم یکباره کافر میتوان کردن
تغافل پیشه کن فیّاض اگر رام خودش خواهی
به یک رم هر دو عالم را مسخّر میتوان کردن
دو روزی با اسیران بلا سر میتوان کردن
سرت گردم به رسم امتحان لطفی زیان میکن
اگر بهتر شود یک داغ دیگر میتوان کردن
بگو قاصد از آن لب هر چه هم نشنیدهای با من
وگر آخر شود بازش مکرّر میتوان کردن
ز دینم کردهای بیگانه از یک لطف پنهانی
به لطف دیگرم یکباره کافر میتوان کردن
تغافل پیشه کن فیّاض اگر رام خودش خواهی
به یک رم هر دو عالم را مسخّر میتوان کردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
ای فتنه یک دم آی ز بالای زین فرو
شورِ زمانه خاسته یک دم نشین فرو
با قامتی چنین چو به گلشن گذر کنی
سرو از خجالت تو رود در زمین فرو
دلها چو نافه در شکنش بس که خون شدند
ناید ز ناز زلف ترا سر به چین فرو
آئین کفرو سجدة بت نیز عالمی است
زاهد چه رفتهای همه در فکر دین فرو!
فیّاض حاصلی ندهد بهر این حیات
رفتن به بحر غصّه و غم این چنین فرو
شورِ زمانه خاسته یک دم نشین فرو
با قامتی چنین چو به گلشن گذر کنی
سرو از خجالت تو رود در زمین فرو
دلها چو نافه در شکنش بس که خون شدند
ناید ز ناز زلف ترا سر به چین فرو
آئین کفرو سجدة بت نیز عالمی است
زاهد چه رفتهای همه در فکر دین فرو!
فیّاض حاصلی ندهد بهر این حیات
رفتن به بحر غصّه و غم این چنین فرو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
بیا ای عیش مشرب، نالهای از ساز غم بشنو
شنیدی نغمة راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
پس آنگه تا قیامت طعنههای جام جم بشنو
چسان حیرت نیفزاید که با من عشق میگوید
که با گوش حدوث این نغمه از ساز قِدم بشنو
تمام عمر بیپایان به گرد کعبه در طوفند
بیا در کوی عشق آواز پای بیقَدم بشنو
جو با زاهد نشینی پنبهای در گوش مستی نه
ز منع عاشقی هر چند پر گوید تو کم بشنو
دلآزادان چه محرومند از فیض گرفتاری
بیا این ناله گر خواهی ز مرغان حرم بشنو
اگر خواهی که گوش رغبت از هر نغمه بربندی
زشست نازنینان نالة تیر ستم بشنو
الا ای آنکه گوش نغمة درد آشنا داری
شنیدی نالهای از هر کس، از فیّاض هم بشنو
شنیدی نغمة راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
پس آنگه تا قیامت طعنههای جام جم بشنو
چسان حیرت نیفزاید که با من عشق میگوید
که با گوش حدوث این نغمه از ساز قِدم بشنو
تمام عمر بیپایان به گرد کعبه در طوفند
بیا در کوی عشق آواز پای بیقَدم بشنو
جو با زاهد نشینی پنبهای در گوش مستی نه
ز منع عاشقی هر چند پر گوید تو کم بشنو
دلآزادان چه محرومند از فیض گرفتاری
بیا این ناله گر خواهی ز مرغان حرم بشنو
اگر خواهی که گوش رغبت از هر نغمه بربندی
زشست نازنینان نالة تیر ستم بشنو
الا ای آنکه گوش نغمة درد آشنا داری
شنیدی نالهای از هر کس، از فیّاض هم بشنو
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت امام حسن مجتبی(ع)
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن این بار هم به عهده من
به توبه دل منه ای دل که بتپرست شوی
بیا که بتشکن آمد شراب توبه شکن
اگر به دیده عرفان نظر کنی زاهد
یکی است توبهپرستی و بتپرستیدن
بیا به مکتب میخانه نزد پیر مغان
که یادگیری از خویشتن سفر کردن
به پیش اهل ولایت نماز نیست درست
اگر ز شیشه نداری طریق خم گشتن
تبسم گل ساغر اشارتی است خفی
که حاصل ندهد این دو روزه غم خوردن
بیار ساقی از آن بادهای که میدانی
که بوی شیشه اوراست نشئه مردافکن
که گرد عقل بشوییم از دل و از جان
غبار هوش فشانیم از سر و از تن
خوشا شراب تماشا که جام جامش را
ز راه دیده توان خورد نه ز راه دهن
کسی که مستی دیدار دیده, میداند
که باده باده عشق است و غیر آن همه فن
خدای داند و فیاض و ساقی کوثر
که هرگزم نشد از باده هوشتر دامن
من و می و نگه طفل چشم خونخواری
که شسته است به خون دلم لبان ز لبن
حدیث باده به قول و غزل کشید آخر
مقرر است که خیزد سخن همی ز سخن
که توبه بشکن این بار هم به عهده من
به توبه دل منه ای دل که بتپرست شوی
بیا که بتشکن آمد شراب توبه شکن
اگر به دیده عرفان نظر کنی زاهد
یکی است توبهپرستی و بتپرستیدن
بیا به مکتب میخانه نزد پیر مغان
که یادگیری از خویشتن سفر کردن
به پیش اهل ولایت نماز نیست درست
اگر ز شیشه نداری طریق خم گشتن
تبسم گل ساغر اشارتی است خفی
که حاصل ندهد این دو روزه غم خوردن
بیار ساقی از آن بادهای که میدانی
که بوی شیشه اوراست نشئه مردافکن
که گرد عقل بشوییم از دل و از جان
غبار هوش فشانیم از سر و از تن
خوشا شراب تماشا که جام جامش را
ز راه دیده توان خورد نه ز راه دهن
کسی که مستی دیدار دیده, میداند
که باده باده عشق است و غیر آن همه فن
خدای داند و فیاض و ساقی کوثر
که هرگزم نشد از باده هوشتر دامن
من و می و نگه طفل چشم خونخواری
که شسته است به خون دلم لبان ز لبن
حدیث باده به قول و غزل کشید آخر
مقرر است که خیزد سخن همی ز سخن
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در منقبت امام موسی کاظم(ع)
ز تاب شعشه آفتاب در سرطان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتشفروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبانخویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمیآید
ز تاب مهر نفسگیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازماندهاند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه میدارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتابوشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پیپناه به دنبال ظل مخروطی
شبانهروز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعلهفشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتشبار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانهایست مرا در دهن به جای زبان
زبسکه روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبسکه انجمن شعله گشت لالهستان
چنانکه موی نمیروید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکنهای جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امامالناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمیشود طاعت
به دوستی تو نقصان نمیکند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفعتر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیدهای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خللپذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دینراست اعظمالارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبانگشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهاندیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحبالقرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بیمعنی
سری ندارد دانا به صورت بیجان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطرهایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو میکنم افسر
اگر دلست به مهر تو مینهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه میپزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه میکند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بیپایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتشفروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبانخویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمیآید
ز تاب مهر نفسگیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازماندهاند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه میدارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتابوشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پیپناه به دنبال ظل مخروطی
شبانهروز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعلهفشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتشبار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانهایست مرا در دهن به جای زبان
زبسکه روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبسکه انجمن شعله گشت لالهستان
چنانکه موی نمیروید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکنهای جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امامالناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمیشود طاعت
به دوستی تو نقصان نمیکند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفعتر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیدهای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خللپذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دینراست اعظمالارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبانگشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهاندیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحبالقرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بیمعنی
سری ندارد دانا به صورت بیجان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطرهایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو میکنم افسر
اگر دلست به مهر تو مینهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه میپزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه میکند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بیپایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در عبرت و تخلص به نام نامی ولیعصر(عج)
تا به کی غافل توان بودن ز مکر روزگار
الحذار ای خفتگان زین خصم بیدار الحذار
قسمت میراثخواران است آخر مالتان
ای خداوندان مالالاعتبار الاعتبار
قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟
زین املهای مقابلتان نشد جان هیچ تار؟
جای دلگویی که دارد سنگتان در سینه جای
جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار
پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید
کامد این دولت شما را از دگرها در کنار
دولتی وامانده از چندین چو خود بیدولتان
لقمهای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار
ای عجبتان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟
وی عجبتان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟
از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کلاب
بر سر مردار تا کی چون کلاغان قارقار
تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف
تا به کی همچون خران خواهید بودن بیفسار
چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!
چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!
آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!
آخر از تخم ملک تا چند دیو آید به بار!
نفس نطقی دانهای دان از ملک در آدمی
تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صدهزار
در زمین افکندهاند این دانه و پس دادهاند
آبش از سرچشمهای کش هست شرعش جویبار
مزرع انسان که کشتش دانه قدسی بود
لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار
ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کردهای
دادهای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار
در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو
میدهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار
مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر
چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟
مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان
مرد دهقان را که تخمی میفشاند در شیار
این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین
تا بچینی میوة فردوس ازو وقت شمار
خو به تلخیهای دنیا کن ز مرگ آرزو
تا ز هر موی تو همچون نیشکر آید به بار
ای که دل در عز و جاه دهر فانی بستهای
عز و جاه ترک عز و جاه را بهتر شمار
زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست
کی کند بر عز باقی عز فانی اختیار
هرکه روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل
آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذل دار
جاه و عزت نیست غیر از ذل نفس و چاه عقل
ای عزیز من ازین چاه مذلت الفرار
این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور
این جهان بئس المصیر و مر ترا نعمالقرار
هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر
آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار
طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل
خیمه صحرانشین و پای تخت شهریار
خود درون نه فلک این چار عنصر را چهقدر؟
در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟
در چنین بیاعتباری بین که در دست تو چیست
وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟
گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب
گه رهین جلوه ابری که گردد قطره بار
گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل
ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار
ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق
چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار
قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز
دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار
مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا
جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار
بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد
بهر چه بهر فریب این خران بیفسار
من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟
با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار
منت فرمانبران و خدمت فرماندهان
وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار
چیست دانی درنظر قدر تو و دنیای تو؟
قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار
چون توان دانست کاندر سر نداری کرم سیب
انچه داری متصل در سر ز کبر و فخر و عار
کانچه داری در تصرف از جهان پرغرور
کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار
پس تأمل کن ببین چون میخورد برگوش هوش
کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فیالدیار
مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت
در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار
رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است
کس چه داند قدر نشئه تا نمیبیند خمار
ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب
کی نهال تازه جز از تربیت شده میوهدار؟
پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر
کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟
من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر
مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار
هر دمم دریای زهری در گلو سر میدهد
جنبش این آسمان و گردش این روزگار
من بآن شیرینیاش در کام جان در میکشم
کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار
کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم میکشم
گلبنی دارم که جز خارش نمیآید به بار
مردمان را میسپارم زنده در خاک عدم
گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار
بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم میزنم
ارغوان زاری ز مژگان میفشانم در کنار
آب ناخوردم ولیکن زهرهام از بیم، آب
گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار
لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش
کاندرین میدان نبینم چرخ و انجمن را مدار
من ز خود منت پذیرم هرچه میبینم ز چرخ
در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار
صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس
باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار
کی گشاید پنجه شهباز بر صید جعل
کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار
کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن
کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار
کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز
کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار
کی شود خفاش بیند چهره خورشید را
کی شود ماهی سمندرسان (نشیند در شرار)
کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر
کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار
کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی
گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار
قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق
جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار
گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین
عشق دایم از تهیدستی بود سرمایهدار
این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود
این عمارت از خرابی پایه سازد استوار
انچه را از من شکایت دیدهای جز شکر نیست
عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار
در پریشانی دل جمعیت اندیشم بس است
در شکنج طره جانانه از من یادگار
در لباس شکوه شکر دوست میگویم مدام
تا نیفتند این تنک ظرفان به فکر عشق یار
حیف باشد عشق و این آلودهمغزان خسیس
ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار
جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق
شکر صیقل میکند آیینه زنگاردار
عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک
عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار
تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشقورز
تا رهاند مر ترا از عار ننگ و ننگ عار
عشقگوی و عشقجوی و عشقخوان و عشقدان
عشقنوش و عشقپوش و عشقپاش و عشقبار
تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ
چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار
راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان
ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پردهدار
عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان
عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار
یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع
عشق او را البطانه عقل او را الظهار
این قبا را لیک برعکس قباها دوختند
خوش قماشش آستر شد به قماشش ابرهوار
هردو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک
عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار
عقل راهت مینماید تا به کوی لامکان
لیک عشقت لامکانی میکند مانند یار
این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل
من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!
دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان
زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار
کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی
تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار
از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنهاند
از وفور ظلم و جور آیینهها اندر غبار
سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای
بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار
هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است
کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار
داغ ازین دنشوران دینپرستانم که نیست
دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار
تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه
دانه دانش نشانند و نه غیر جهل بار
نه بکار دین درند و نه بدنیا درخورند
مشتی این تنپرور و مردم درو مردارخوار
کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج
کار دانش زین تبهکاران رعنا خواروزار
امت دجال پر کرد این جهان را حیف حیف
جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار
مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست
قایم آل محمد حجت پروردگار
حجتی کز پرده چون برهان عقل آید برون
پردههای وهم را از هم بدرد تارومار
آن بصورت غایب و حاضر به معنی نزد عقل
آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار
کینهخواه عدل از ظلم ستمکاران دین
انتقام عامکش از جهل اهل روزگار
طالب خون شهیدان به ناحق ریخته
مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار
آفتاب دولتش چون پرده شب بردرد
تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار
ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام
خوش برآورد از نهاد دشمنان خود دمار
اختلاف جمله مذهبها برافتد از میان
جمله کشتیها به یک جا زین یم آید برکنار
برفتد رسمی دورنگی در میان خاص و عام
پردهها را جملگی پیدا شود یک پردهدار
دانههای مختلف از یک زمین گردند سبز
نخلهای مفترق در یک هوا گیرند بار
نغمههای ناملایم یک نوا آید به گوش
سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار
هست با این دینفروشانش نخستین داروگیر
هست با این نافقیهانش نخستین کارزار
باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس
موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار
درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال
پاک سازد صفحه هستی ازین نقش و نگار
تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب
تا شود در گرد کثرت عین وحدت اشکار
گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش
جمله عالم یکی شهر و در او یک شهریار
قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام
تا قیامت را ببیند هر کسی بیانتظار
جلوه معشوق بر عاشق قیامت میکند
شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار
معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان
گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار
از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن
کی توان بیعشق کردن اهل و مال و جان نثار
وعده دیدار جانان مرد را جان میدهد
چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار
چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست
گردهم فیاض جان زین مژده من معذور دار
الحذار ای خفتگان زین خصم بیدار الحذار
قسمت میراثخواران است آخر مالتان
ای خداوندان مالالاعتبار الاعتبار
قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟
زین املهای مقابلتان نشد جان هیچ تار؟
جای دلگویی که دارد سنگتان در سینه جای
جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار
پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید
کامد این دولت شما را از دگرها در کنار
دولتی وامانده از چندین چو خود بیدولتان
لقمهای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار
ای عجبتان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟
وی عجبتان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟
از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کلاب
بر سر مردار تا کی چون کلاغان قارقار
تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف
تا به کی همچون خران خواهید بودن بیفسار
چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!
چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!
آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!
آخر از تخم ملک تا چند دیو آید به بار!
نفس نطقی دانهای دان از ملک در آدمی
تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صدهزار
در زمین افکندهاند این دانه و پس دادهاند
آبش از سرچشمهای کش هست شرعش جویبار
مزرع انسان که کشتش دانه قدسی بود
لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار
ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کردهای
دادهای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار
در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو
میدهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار
مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر
چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟
مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان
مرد دهقان را که تخمی میفشاند در شیار
این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین
تا بچینی میوة فردوس ازو وقت شمار
خو به تلخیهای دنیا کن ز مرگ آرزو
تا ز هر موی تو همچون نیشکر آید به بار
ای که دل در عز و جاه دهر فانی بستهای
عز و جاه ترک عز و جاه را بهتر شمار
زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست
کی کند بر عز باقی عز فانی اختیار
هرکه روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل
آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذل دار
جاه و عزت نیست غیر از ذل نفس و چاه عقل
ای عزیز من ازین چاه مذلت الفرار
این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور
این جهان بئس المصیر و مر ترا نعمالقرار
هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر
آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار
طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل
خیمه صحرانشین و پای تخت شهریار
خود درون نه فلک این چار عنصر را چهقدر؟
در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟
در چنین بیاعتباری بین که در دست تو چیست
وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟
گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب
گه رهین جلوه ابری که گردد قطره بار
گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل
ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار
ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق
چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار
قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز
دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار
مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا
جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار
بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد
بهر چه بهر فریب این خران بیفسار
من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟
با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار
منت فرمانبران و خدمت فرماندهان
وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار
چیست دانی درنظر قدر تو و دنیای تو؟
قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار
چون توان دانست کاندر سر نداری کرم سیب
انچه داری متصل در سر ز کبر و فخر و عار
کانچه داری در تصرف از جهان پرغرور
کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار
پس تأمل کن ببین چون میخورد برگوش هوش
کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فیالدیار
مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت
در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار
رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است
کس چه داند قدر نشئه تا نمیبیند خمار
ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب
کی نهال تازه جز از تربیت شده میوهدار؟
پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر
کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟
من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر
مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار
هر دمم دریای زهری در گلو سر میدهد
جنبش این آسمان و گردش این روزگار
من بآن شیرینیاش در کام جان در میکشم
کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار
کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم میکشم
گلبنی دارم که جز خارش نمیآید به بار
مردمان را میسپارم زنده در خاک عدم
گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار
بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم میزنم
ارغوان زاری ز مژگان میفشانم در کنار
آب ناخوردم ولیکن زهرهام از بیم، آب
گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار
لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش
کاندرین میدان نبینم چرخ و انجمن را مدار
من ز خود منت پذیرم هرچه میبینم ز چرخ
در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار
صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس
باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار
کی گشاید پنجه شهباز بر صید جعل
کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار
کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن
کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار
کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز
کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار
کی شود خفاش بیند چهره خورشید را
کی شود ماهی سمندرسان (نشیند در شرار)
کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر
کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار
کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی
گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار
قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق
جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار
گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین
عشق دایم از تهیدستی بود سرمایهدار
این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود
این عمارت از خرابی پایه سازد استوار
انچه را از من شکایت دیدهای جز شکر نیست
عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار
در پریشانی دل جمعیت اندیشم بس است
در شکنج طره جانانه از من یادگار
در لباس شکوه شکر دوست میگویم مدام
تا نیفتند این تنک ظرفان به فکر عشق یار
حیف باشد عشق و این آلودهمغزان خسیس
ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار
جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق
شکر صیقل میکند آیینه زنگاردار
عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک
عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار
تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشقورز
تا رهاند مر ترا از عار ننگ و ننگ عار
عشقگوی و عشقجوی و عشقخوان و عشقدان
عشقنوش و عشقپوش و عشقپاش و عشقبار
تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ
چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار
راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان
ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پردهدار
عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان
عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار
یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع
عشق او را البطانه عقل او را الظهار
این قبا را لیک برعکس قباها دوختند
خوش قماشش آستر شد به قماشش ابرهوار
هردو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک
عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار
عقل راهت مینماید تا به کوی لامکان
لیک عشقت لامکانی میکند مانند یار
این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل
من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!
دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان
زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار
کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی
تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار
از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنهاند
از وفور ظلم و جور آیینهها اندر غبار
سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای
بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار
هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است
کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار
داغ ازین دنشوران دینپرستانم که نیست
دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار
تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه
دانه دانش نشانند و نه غیر جهل بار
نه بکار دین درند و نه بدنیا درخورند
مشتی این تنپرور و مردم درو مردارخوار
کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج
کار دانش زین تبهکاران رعنا خواروزار
امت دجال پر کرد این جهان را حیف حیف
جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار
مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست
قایم آل محمد حجت پروردگار
حجتی کز پرده چون برهان عقل آید برون
پردههای وهم را از هم بدرد تارومار
آن بصورت غایب و حاضر به معنی نزد عقل
آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار
کینهخواه عدل از ظلم ستمکاران دین
انتقام عامکش از جهل اهل روزگار
طالب خون شهیدان به ناحق ریخته
مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار
آفتاب دولتش چون پرده شب بردرد
تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار
ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام
خوش برآورد از نهاد دشمنان خود دمار
اختلاف جمله مذهبها برافتد از میان
جمله کشتیها به یک جا زین یم آید برکنار
برفتد رسمی دورنگی در میان خاص و عام
پردهها را جملگی پیدا شود یک پردهدار
دانههای مختلف از یک زمین گردند سبز
نخلهای مفترق در یک هوا گیرند بار
نغمههای ناملایم یک نوا آید به گوش
سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار
هست با این دینفروشانش نخستین داروگیر
هست با این نافقیهانش نخستین کارزار
باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس
موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار
درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال
پاک سازد صفحه هستی ازین نقش و نگار
تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب
تا شود در گرد کثرت عین وحدت اشکار
گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش
جمله عالم یکی شهر و در او یک شهریار
قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام
تا قیامت را ببیند هر کسی بیانتظار
جلوه معشوق بر عاشق قیامت میکند
شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار
معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان
گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار
از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن
کی توان بیعشق کردن اهل و مال و جان نثار
وعده دیدار جانان مرد را جان میدهد
چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار
چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست
گردهم فیاض جان زین مژده من معذور دار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - تجدید مطلع
ز ناتوانی از خویش میروم چو نسیم
ز ضعف چون نفس غنچه میشوم تسلیم
نفسنفس، نفس خسته میرود از خویش
اگر درآرد دوشی به زیر بار شمیم
نشاط عیدِ فنا آنچنان عروج گرفت
که زد کلاه نمد پشت پای بردیهیم
سر فتادگی ماست اینکه میبینی
که سر به زانوی او خواب کرده عرش عظیم
رسید کار به جایی فروتنیها را
که دست و پا نزند بسملم ز تیغ غنیم
دوا چه سود دلم را که درد بیلطفست
ز دشمنان چه توقّع که دوست نیست رحیم
نکرد خنده به رویم به جز شکستن رنگ
نبست رشتة جانم به جز گسستن بیم
درین محیط فنا و درین مهبّ عنا
به بیقراری موجم به اضطراب نسیم
به هیچ چیز تسلّی نمیتوانم شد
مگر به صحبت جانبخش صدر هفت اقلیم
خدایگان جهان صدر خطّة ایمان
سپهر امن و امان آفتاب شرع قویم
رواج ملّت و دین میرزا حبیباللّه
که هست خاک درش کحل دیدة تعظیم
به دست بحرِ نوال و به دل جهان کمال
به شان سپهر بلند و به رتبه عرش عظیم
کسی که راه بیابد به آستانة او
دلش نیاید زانجا شدن به باغ نعیم
پناه دادة اوبَم نمیخورد ز فلک
امید دیدة او رم نمیکند از بیم
به دوستان وی او را چه کار، گوییدش
که پا دراز کند آسمان به قدر گلیم
به دور سفرة رو گرمی مروّت اوست
هزار دست و زبان سوخته بهسان کلیم
عزیز مصر ولای تو از فواضل جود
هزار یوسف کنعانِ دل خریده به سیم
عموم از تو به نوعی گرفت جنس کمال
که بیش ازین نبود جنس قابل تعمیم
به پیش رای منیرت چو مرتفع گردد
تنزّل ار نکند آفتاب، دارد بیم
به زلف شاهدِ خُلق تو گر وزد شاید
که عطر گل نکند تر دگر دماغ نسیم
درست گردد رنگ شکستة خورشید
تو مومیایی اگر بخشیش ز لطف عمیم
صراط شرع تو از بس که مستقیم بود
کسی که منحرف از وی شود فتد به جحیم
نشد میان تو و فضل جعل متخلّل
که بود لازم ذات تو این صفت زقدیم
اگر نه علّت معلولیت بدی دادی
خرد به گوهر فعّالت از شرف تقدیم
چو قسم هر که برد حصّه از تو چون مقسم
تواند از مددت شد به آفتاب قسیم
هیولیست که رنگی ندارد از صورت
به پیش جوهر ذات تو ذات خصم لئیم
هنوز نسبت دوریست آنکه سنجیدم
میان خصم تو و او تفاوتیاست عظیم
که هست قابل هر صورت او زاستعداد
به ضدّ جمله صور ذات خصم را تقویم
به فردوهمی خصم تو مکتفیست که نیست
وجود مطلق ازین بیش قابل تعمیم
از آن تصور کنه نظیر تست محال
که ذاتیش عدم مطلق است و ذات عدیم
چو در سراسر میدان جوهر مفرد
سمند جلوهگری تاختشان خصم لئیم
به هر دو گام درین تنگنای بیقدری
گرفته عرصة میدان جزو صد تقسیم
حکیم را رسد امروز نفی جوهر فرد
که دل زدقت طبع تو جزو راست دو نیم
ز خود روی به ره فکر، هیچ حاجت نیست
سمند فکر ترا تازیانة تفهیم
بهار گلشن علمت به غایتی خودروست
که بر گلش ننشستهست شبنم تعلیم
به جلوهگاه مطالب بسا که تافتهای
به قوّت نظری دست جرأت توهیم
به پایمردی طبع تو میکند احساس
نتیجه در رحم خویشتن قیاس عقیم
به دشت شبهه اگر صد هزار ره تازی
نیایدت سر خاری به پای طبع سلیم
خدایگانا دور از درت چنان خجلم
که سر ز زیر به بالا نمیکنم چون جیم
جهان به حوصلهام تنگ شد چنانکه برش
به وسع، منطقة اعظم است حلقة میم
به هیچ رام نگردد، به هیچ رم نکند
ز گلستان به غریبی فتاده است نسیم
بدون اذن اگر رفتم از درت نه عجب
به اختیار نگردد جدا ز نافه شمیم
به اختیار هم از جرم کردهام بپذیر
که تکیه داشت امیدم به دوش لطف عمیم
همان ز خلق خود این انتقام کش که ترا
گناه جمله به گردن گرفته خلق عظیم
مرا دعای تو از عذر جرم فرضتر است
کسی ز خویش نگوید به بارگاه کریم
همیشه تا به امیدست باز چشم نیاز
همیشه تا دهن حرص میخ دوز از بیم
امید دوست به لطف تو چشم روشن باد
چنانکه تیره دل از بیم تست خصم لئیم
ز ضعف چون نفس غنچه میشوم تسلیم
نفسنفس، نفس خسته میرود از خویش
اگر درآرد دوشی به زیر بار شمیم
نشاط عیدِ فنا آنچنان عروج گرفت
که زد کلاه نمد پشت پای بردیهیم
سر فتادگی ماست اینکه میبینی
که سر به زانوی او خواب کرده عرش عظیم
رسید کار به جایی فروتنیها را
که دست و پا نزند بسملم ز تیغ غنیم
دوا چه سود دلم را که درد بیلطفست
ز دشمنان چه توقّع که دوست نیست رحیم
نکرد خنده به رویم به جز شکستن رنگ
نبست رشتة جانم به جز گسستن بیم
درین محیط فنا و درین مهبّ عنا
به بیقراری موجم به اضطراب نسیم
به هیچ چیز تسلّی نمیتوانم شد
مگر به صحبت جانبخش صدر هفت اقلیم
خدایگان جهان صدر خطّة ایمان
سپهر امن و امان آفتاب شرع قویم
رواج ملّت و دین میرزا حبیباللّه
که هست خاک درش کحل دیدة تعظیم
به دست بحرِ نوال و به دل جهان کمال
به شان سپهر بلند و به رتبه عرش عظیم
کسی که راه بیابد به آستانة او
دلش نیاید زانجا شدن به باغ نعیم
پناه دادة اوبَم نمیخورد ز فلک
امید دیدة او رم نمیکند از بیم
به دوستان وی او را چه کار، گوییدش
که پا دراز کند آسمان به قدر گلیم
به دور سفرة رو گرمی مروّت اوست
هزار دست و زبان سوخته بهسان کلیم
عزیز مصر ولای تو از فواضل جود
هزار یوسف کنعانِ دل خریده به سیم
عموم از تو به نوعی گرفت جنس کمال
که بیش ازین نبود جنس قابل تعمیم
به پیش رای منیرت چو مرتفع گردد
تنزّل ار نکند آفتاب، دارد بیم
به زلف شاهدِ خُلق تو گر وزد شاید
که عطر گل نکند تر دگر دماغ نسیم
درست گردد رنگ شکستة خورشید
تو مومیایی اگر بخشیش ز لطف عمیم
صراط شرع تو از بس که مستقیم بود
کسی که منحرف از وی شود فتد به جحیم
نشد میان تو و فضل جعل متخلّل
که بود لازم ذات تو این صفت زقدیم
اگر نه علّت معلولیت بدی دادی
خرد به گوهر فعّالت از شرف تقدیم
چو قسم هر که برد حصّه از تو چون مقسم
تواند از مددت شد به آفتاب قسیم
هیولیست که رنگی ندارد از صورت
به پیش جوهر ذات تو ذات خصم لئیم
هنوز نسبت دوریست آنکه سنجیدم
میان خصم تو و او تفاوتیاست عظیم
که هست قابل هر صورت او زاستعداد
به ضدّ جمله صور ذات خصم را تقویم
به فردوهمی خصم تو مکتفیست که نیست
وجود مطلق ازین بیش قابل تعمیم
از آن تصور کنه نظیر تست محال
که ذاتیش عدم مطلق است و ذات عدیم
چو در سراسر میدان جوهر مفرد
سمند جلوهگری تاختشان خصم لئیم
به هر دو گام درین تنگنای بیقدری
گرفته عرصة میدان جزو صد تقسیم
حکیم را رسد امروز نفی جوهر فرد
که دل زدقت طبع تو جزو راست دو نیم
ز خود روی به ره فکر، هیچ حاجت نیست
سمند فکر ترا تازیانة تفهیم
بهار گلشن علمت به غایتی خودروست
که بر گلش ننشستهست شبنم تعلیم
به جلوهگاه مطالب بسا که تافتهای
به قوّت نظری دست جرأت توهیم
به پایمردی طبع تو میکند احساس
نتیجه در رحم خویشتن قیاس عقیم
به دشت شبهه اگر صد هزار ره تازی
نیایدت سر خاری به پای طبع سلیم
خدایگانا دور از درت چنان خجلم
که سر ز زیر به بالا نمیکنم چون جیم
جهان به حوصلهام تنگ شد چنانکه برش
به وسع، منطقة اعظم است حلقة میم
به هیچ رام نگردد، به هیچ رم نکند
ز گلستان به غریبی فتاده است نسیم
بدون اذن اگر رفتم از درت نه عجب
به اختیار نگردد جدا ز نافه شمیم
به اختیار هم از جرم کردهام بپذیر
که تکیه داشت امیدم به دوش لطف عمیم
همان ز خلق خود این انتقام کش که ترا
گناه جمله به گردن گرفته خلق عظیم
مرا دعای تو از عذر جرم فرضتر است
کسی ز خویش نگوید به بارگاه کریم
همیشه تا به امیدست باز چشم نیاز
همیشه تا دهن حرص میخ دوز از بیم
امید دوست به لطف تو چشم روشن باد
چنانکه تیره دل از بیم تست خصم لئیم
فیاض لاهیجی : مثنویات
در توحید و تفسیر بسمالله
بسم الله الرحمن الرحیم
پیش نهالیست ز باغ حکیم
نخل سرافراز گلستان قدس
مصرع برجستة دیوان قدس
با الفِ ابجد لوح خداست
طفل خرد را به خرد رهنماست
چیست الف اصل همه حرفها
قطرة آبی پر ازو ظرفها
چیست الف هستی بیرسم و اسم
هر چه جز او، اسم،چه جان و چه جسم
هست برِ قدر شناسِ الف
صورت هر حرف لباس الف
جمله ز تکرار الف زاد حرف
هر چه ازو زاد بدو گشت صرف
سوی الف لایتعین نگر
هر چه تعیّن همه بیبن نگر
نیست تعیّن به جز از اعتبار
لایتعیّن چه یکی، چه هزار
رسم الف هم زالف دور کن
دیدة کوتهنظران کور کن
رسم الف بر الف آلایش است
جامه برِ کوردل آرایش است
دستگه دیده چو بس تنگ شد
هستی بیرنگ به صد رنگ شد
دیده اگر پاککنی از رمد
صورت یک در نظر آید ز صد
راز الف کشف چو شد مو به مو
نسبت بسمالله و قرآن بجو
نیست جز او هر چه به قرآن دَرَست
آن همه باشد صدف، این گوهرست
هر چه به قرآن سور و آیتست
وحدتِ ساری شده در کثرتست
حاصل قرآن همه بسماللّهست
بسمالله نه، که طلسم اللّهست
ره به مسمّا نبری جز ز اسم
مردی اگر میشکنی این طلسم
گر تو ز بسمالله آگه شوی
مِهر صفت توشه دِهِ مه شوی
دیده ازین سرمه اگر پر کنی
بر شوی از هر چه تصوّر کنی
لیک نه در خورد تمنّاست این
سود به هم بر زن سوداست این
گوهر مقصود که زین بحر برد؟
بر سر این چشمه که سیراب مرد؟
عشق ازین باغ نَمی میکشد
عقل هم از پی قدمی میکشد
در چمن این گل گلشن فروز
بر سر این چشمة لب تشنه سوز
چید گل آن کس که گلش کس نچید
برد پی آن کس که پیش کس ندید
گر به مسمّا متوسل شوی
در فن این اسم تو کامل شوی
جز به مسمّا نتوان کشف اسم
زور الهی شکند این طلسم
آنکه جهان سر به سر اسم ویست
گنج دو عالم ز طلسم ویست
هست کن هر چه برون و درون
هستی از اطلاق و تعیّن برون
نادره معمارِ سرایِ وجود
برزگر مزرع صحرای جود
سرمهکش چشم سیه مست داغ
رنگرز جامة طفلان باغ
گونه ده جلوة زیبای گل
درزی پیراهن والای گل
وسمهکش ابروی پر خشم ناز
گردفشان سر و روی نیاز
جلوه ده قامت رعنای سرو
شعله فروز دل زار تذرو
سرمه کش نرگس فتّان حسن
تاب ده زلف پریشان حسن
جلوهفروش سر بازار عشق
دایره ساز خط پرگار عشق
در حرم غنچه فروزد چراغ
در لگن لاله نهد شمع داغ
کالبد خاک به جان پرورد
باغ تن از آب روان پرورد
جان صبا را تن گلشن که داد؟
شمع روان را لگن تن که داد؟
راز میان را که پدیدار کرد؟
سرّ دهان را که نمودار کرد؟
در نگه ناز که جنگ آفرید؟
دستگه خنده که تنگ آفرید؟
چاشنی جان به تکلّم که داد؟
نشئة مستی تبسم که داد؟
زلف بتان را که کند دلربای؟
چشم سیه را که شود سرمهسای؟
دل که برد از نگه کنج چشم؟
خوی بتان را که برآرد به خشم؟
ابروی کین را که دهد تیغ جنگ؟
طفل نگه را که کند شوخ و شنگ؟
خانة گُل را که بر آرد به آب؟
خیمة گردون که زند بیطناب؟
گوش فلک را که تواند کشید؟
ناف زمین را که تواند برید؟
قطرة نیسان که کند درّ ناب؟
پنجة مرجان که نماید خضاب؟
کرد زیک جنبش ابروی کین
زلزلة تب لرزة جرم زمین
طرفه برآمیخت ز نیرنگ و رنگ
چاشنی صلح به تلخی جنگ
دشت ازل یکسره میدان اوست
ملک ابد عرصة جولان اوست
صیقلی آینة سینهها
عکس نماینده آئینهها
پیش نهالیست ز باغ حکیم
نخل سرافراز گلستان قدس
مصرع برجستة دیوان قدس
با الفِ ابجد لوح خداست
طفل خرد را به خرد رهنماست
چیست الف اصل همه حرفها
قطرة آبی پر ازو ظرفها
چیست الف هستی بیرسم و اسم
هر چه جز او، اسم،چه جان و چه جسم
هست برِ قدر شناسِ الف
صورت هر حرف لباس الف
جمله ز تکرار الف زاد حرف
هر چه ازو زاد بدو گشت صرف
سوی الف لایتعین نگر
هر چه تعیّن همه بیبن نگر
نیست تعیّن به جز از اعتبار
لایتعیّن چه یکی، چه هزار
رسم الف هم زالف دور کن
دیدة کوتهنظران کور کن
رسم الف بر الف آلایش است
جامه برِ کوردل آرایش است
دستگه دیده چو بس تنگ شد
هستی بیرنگ به صد رنگ شد
دیده اگر پاککنی از رمد
صورت یک در نظر آید ز صد
راز الف کشف چو شد مو به مو
نسبت بسمالله و قرآن بجو
نیست جز او هر چه به قرآن دَرَست
آن همه باشد صدف، این گوهرست
هر چه به قرآن سور و آیتست
وحدتِ ساری شده در کثرتست
حاصل قرآن همه بسماللّهست
بسمالله نه، که طلسم اللّهست
ره به مسمّا نبری جز ز اسم
مردی اگر میشکنی این طلسم
گر تو ز بسمالله آگه شوی
مِهر صفت توشه دِهِ مه شوی
دیده ازین سرمه اگر پر کنی
بر شوی از هر چه تصوّر کنی
لیک نه در خورد تمنّاست این
سود به هم بر زن سوداست این
گوهر مقصود که زین بحر برد؟
بر سر این چشمه که سیراب مرد؟
عشق ازین باغ نَمی میکشد
عقل هم از پی قدمی میکشد
در چمن این گل گلشن فروز
بر سر این چشمة لب تشنه سوز
چید گل آن کس که گلش کس نچید
برد پی آن کس که پیش کس ندید
گر به مسمّا متوسل شوی
در فن این اسم تو کامل شوی
جز به مسمّا نتوان کشف اسم
زور الهی شکند این طلسم
آنکه جهان سر به سر اسم ویست
گنج دو عالم ز طلسم ویست
هست کن هر چه برون و درون
هستی از اطلاق و تعیّن برون
نادره معمارِ سرایِ وجود
برزگر مزرع صحرای جود
سرمهکش چشم سیه مست داغ
رنگرز جامة طفلان باغ
گونه ده جلوة زیبای گل
درزی پیراهن والای گل
وسمهکش ابروی پر خشم ناز
گردفشان سر و روی نیاز
جلوه ده قامت رعنای سرو
شعله فروز دل زار تذرو
سرمه کش نرگس فتّان حسن
تاب ده زلف پریشان حسن
جلوهفروش سر بازار عشق
دایره ساز خط پرگار عشق
در حرم غنچه فروزد چراغ
در لگن لاله نهد شمع داغ
کالبد خاک به جان پرورد
باغ تن از آب روان پرورد
جان صبا را تن گلشن که داد؟
شمع روان را لگن تن که داد؟
راز میان را که پدیدار کرد؟
سرّ دهان را که نمودار کرد؟
در نگه ناز که جنگ آفرید؟
دستگه خنده که تنگ آفرید؟
چاشنی جان به تکلّم که داد؟
نشئة مستی تبسم که داد؟
زلف بتان را که کند دلربای؟
چشم سیه را که شود سرمهسای؟
دل که برد از نگه کنج چشم؟
خوی بتان را که برآرد به خشم؟
ابروی کین را که دهد تیغ جنگ؟
طفل نگه را که کند شوخ و شنگ؟
خانة گُل را که بر آرد به آب؟
خیمة گردون که زند بیطناب؟
گوش فلک را که تواند کشید؟
ناف زمین را که تواند برید؟
قطرة نیسان که کند درّ ناب؟
پنجة مرجان که نماید خضاب؟
کرد زیک جنبش ابروی کین
زلزلة تب لرزة جرم زمین
طرفه برآمیخت ز نیرنگ و رنگ
چاشنی صلح به تلخی جنگ
دشت ازل یکسره میدان اوست
ملک ابد عرصة جولان اوست
صیقلی آینة سینهها
عکس نماینده آئینهها
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲