عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
به آن سرم که: سر خود ز می چو مست کنم
گذر به کوچهٔ آن ترک میپرست کنم
به خیره سوختنم دست یافت دوست، مگر
به چاره ساختن آن دوست را به دست کنم
به گردن دلم از نو درافگند بندی
از آن کمند چو آهنگ بازرست کنم
دلم به دام بالها در اوفتد چون صید
چو یاد صید که از دام من بجست کنم
هوای قد بلندش مرا چو پست کند
نوای گفتهٔ خود را بلند و پست کنم
دلم به تیر غمش خسته گشت و میخواهم
که جان خود هدف آن کمان و شست کنم
گرم طلب کنی، ای اوحدی، ازان درجوی
که من به خاک سر کوی او نشست کنم
گذر به کوچهٔ آن ترک میپرست کنم
به خیره سوختنم دست یافت دوست، مگر
به چاره ساختن آن دوست را به دست کنم
به گردن دلم از نو درافگند بندی
از آن کمند چو آهنگ بازرست کنم
دلم به دام بالها در اوفتد چون صید
چو یاد صید که از دام من بجست کنم
هوای قد بلندش مرا چو پست کند
نوای گفتهٔ خود را بلند و پست کنم
دلم به تیر غمش خسته گشت و میخواهم
که جان خود هدف آن کمان و شست کنم
گرم طلب کنی، ای اوحدی، ازان درجوی
که من به خاک سر کوی او نشست کنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم
گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم
شبخیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود
هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم
در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی
هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم
در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود
در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم
با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری
هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم
گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو
ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم
گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سر و سودای تو
سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم
بار امانت میکشی وز بار آن ایمن وشی
ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم
برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من
تا خلق گوید: خاص شد، من شهرهٔ عامت کنم
روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم
من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم
از خویشتن بار دگر باید به زاییدن ترا
چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم
در راحت تن دیدهای اقبال و بخت خود، ولی
روزی شوی مقبل که من بیخواب و آرامت کنم
چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین میدان که من
کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم
تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی
تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم
گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم
شبخیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود
هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم
در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی
هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم
در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود
در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم
با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری
هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم
گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو
ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم
گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سر و سودای تو
سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم
بار امانت میکشی وز بار آن ایمن وشی
ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم
برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من
تا خلق گوید: خاص شد، من شهرهٔ عامت کنم
روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم
من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم
از خویشتن بار دگر باید به زاییدن ترا
چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم
در راحت تن دیدهای اقبال و بخت خود، ولی
روزی شوی مقبل که من بیخواب و آرامت کنم
چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین میدان که من
کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم
تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی
تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
آمدهام که صف این صفهٔ بار بشکنم
صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم
روی به سنت آورم، میوهٔ جنت آورم
صورت حور بشکنم، سورهٔ نار بشکنم
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین
سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسهای از لب یار بشکنم
صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم
روی به سنت آورم، میوهٔ جنت آورم
صورت حور بشکنم، سورهٔ نار بشکنم
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین
سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسهای از لب یار بشکنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم
انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم
من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر
هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم
جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد
بر میزنم آبی ز می، باشد که هموارش کنم
سجاده گر مانع شود، حالیش بفروشم به می
تسبیح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم
دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشی میزنم، باشد که بیدارش کنم
دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بیخبر
اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم
در شمع رویش جان من، گم گشت و میگوید که؟ نه
کو زان دهن پروانهای؟ تامن پدیدارش کنم
گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان
نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم
گویند: وصف عشق او، تا چند گویی؟ اوحدی
پیوسته گویم، اوحدی، تا نیک بر کارش کنم
انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم
من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر
هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم
جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد
بر میزنم آبی ز می، باشد که هموارش کنم
سجاده گر مانع شود، حالیش بفروشم به می
تسبیح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم
دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشی میزنم، باشد که بیدارش کنم
دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بیخبر
اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم
در شمع رویش جان من، گم گشت و میگوید که؟ نه
کو زان دهن پروانهای؟ تامن پدیدارش کنم
گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان
نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم
گویند: وصف عشق او، تا چند گویی؟ اوحدی
پیوسته گویم، اوحدی، تا نیک بر کارش کنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی
سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم
چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم
گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم
مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست
که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم
چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
هزار دامن گوهر نثار خویش کنم
طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی
سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم
چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم
گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم
مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست
که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم
چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
هزار دامن گوهر نثار خویش کنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
فراق روی تو میسوزدم جگر، چه کنم؟
ز کوی عافیت افتادهام بدر، چه کنم؟
به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
دلی که بود، به زلف تو دادهام، دیرست
کنون ز هجر تو جان میکنم، دگر چه کنم؟
ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟
ز کوی عافیت افتادهام بدر، چه کنم؟
به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
دلی که بود، به زلف تو دادهام، دیرست
کنون ز هجر تو جان میکنم، دگر چه کنم؟
ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و میگوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و میگوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
درمان درد دوری آن یار میکنم
وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم
چون شد شکسته کشتی صبرم در آب عشق
خود را بهرچه هست گرفتار میکنم
گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست
بیاو قناعتیست که با خار میکنم
جانا، دوای این دل مسکین به دست تست
زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم
گفتم که: چارهای بود این درد عشق را
چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم
گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار میکنم
ای همنشین آن رخ زیبا،مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار میکنم
از من بپرس راز محبت، که روز و شب
این قصه مینویسم و تکرار میکنم
غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟
این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز
خود را به بندگی تو بر کار میکنم
پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان
تا بشنود که: من طلب یار میکنم
وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم
چون شد شکسته کشتی صبرم در آب عشق
خود را بهرچه هست گرفتار میکنم
گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست
بیاو قناعتیست که با خار میکنم
جانا، دوای این دل مسکین به دست تست
زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم
گفتم که: چارهای بود این درد عشق را
چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم
گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار میکنم
ای همنشین آن رخ زیبا،مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار میکنم
از من بپرس راز محبت، که روز و شب
این قصه مینویسم و تکرار میکنم
غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟
این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز
خود را به بندگی تو بر کار میکنم
پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان
تا بشنود که: من طلب یار میکنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
به ذکر تو من شادمانی کنم
به یاد لبت کامرانی کنم
منت عاشق و عاشقت را رقیب
که هم گرگم و هم شبانی کنم
به شمشیر عشقم سبکتر بکش
که گرد زنده مانم، گرانی کنم
کسی کت به سالی ببیند دمی
به عمر درازش ضمانی کنم
چو در خانه آیی، شوم خاک تو
چو بیرون روی، پاسبانی کنم
به امید بوسیدنت هر شبی
تبم گیرد و ناتوانی کنم
تو جان منی، چون ز من بگسلی
کجا بیتو من زندگانی کنم؟
به پیرانه سر گر ببوسم لبت
دگر نوبت از نوجوانی کنم
ز لعل تو یک بوسه در کار کن
که چون اوحدی درفشانی کنم
به یاد لبت کامرانی کنم
منت عاشق و عاشقت را رقیب
که هم گرگم و هم شبانی کنم
به شمشیر عشقم سبکتر بکش
که گرد زنده مانم، گرانی کنم
کسی کت به سالی ببیند دمی
به عمر درازش ضمانی کنم
چو در خانه آیی، شوم خاک تو
چو بیرون روی، پاسبانی کنم
به امید بوسیدنت هر شبی
تبم گیرد و ناتوانی کنم
تو جان منی، چون ز من بگسلی
کجا بیتو من زندگانی کنم؟
به پیرانه سر گر ببوسم لبت
دگر نوبت از نوجوانی کنم
ز لعل تو یک بوسه در کار کن
که چون اوحدی درفشانی کنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
درد تو برآورد ز دنیا و ز دینم
با مایهٔ عشق تو آن نه باد و نه اینم
چشم همه آفاق به دیدار تو بینند
تا پردهٔ ز رخ برنکنی هیچ نبینم
تحصیل تو مقدور و من آسوده روا نیست
از خرمن اقبال چرا خوشه نچینم؟
اندیشهٔ مستوری و دین داشتنم بود
سودای تو نگذاشت که مستور نشینم
از گنج وصالت به سعادت برسد زود
گر خاتم لعل تو شود ملک نگینم
تا ماه تشبه به رخت کرد ز خوبی
با ماه به پیکارم و با مهر به کینم
گر نور تو در خلق نبینم ز دو گیتی
هم گوش فروبندم و هم گوشه نشینم
پایی به کرم بررخ من نیز همی نه
کندر سر کویت نه کم از خاک زمینم
چون اوحدی از وصل به شاهی برسم زود
گر خاتم لعل توشود ملک یمینم
با مایهٔ عشق تو آن نه باد و نه اینم
چشم همه آفاق به دیدار تو بینند
تا پردهٔ ز رخ برنکنی هیچ نبینم
تحصیل تو مقدور و من آسوده روا نیست
از خرمن اقبال چرا خوشه نچینم؟
اندیشهٔ مستوری و دین داشتنم بود
سودای تو نگذاشت که مستور نشینم
از گنج وصالت به سعادت برسد زود
گر خاتم لعل تو شود ملک نگینم
تا ماه تشبه به رخت کرد ز خوبی
با ماه به پیکارم و با مهر به کینم
گر نور تو در خلق نبینم ز دو گیتی
هم گوش فروبندم و هم گوشه نشینم
پایی به کرم بررخ من نیز همی نه
کندر سر کویت نه کم از خاک زمینم
چون اوحدی از وصل به شاهی برسم زود
گر خاتم لعل توشود ملک یمینم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
دشمن از بهر تو گر طعنه زند بر دل و دینم
دل من دوست ندارد که کسی بر تو گزینم
گر چه با من نفسی از سر مهری ننشینی
اگرم بر سر آتش بنشانی بنشینم
من به صدق آمدهام پیش تو، بیرغبت از آنی
تو نداری خبر از حال من، آشفته ازینم
گر در افتد به کمندم، صنما، چون تو غزالی
کاروانها رود از نافهٔ اشعار به چینم
در گلستان جمال تو گر آیم به تماشا
باغبان گو: مکن اندیشه، که من میوه نچینم
گرم از خاک لحد کلهٔ پوسیده برآری
آیت مهر تو باشد رقم مهر جبینم
شب ز فریاد من شیفته همسایه نخسبد
کاوحدیوار ز سودای تو با ناله قرینم
دل من دوست ندارد که کسی بر تو گزینم
گر چه با من نفسی از سر مهری ننشینی
اگرم بر سر آتش بنشانی بنشینم
من به صدق آمدهام پیش تو، بیرغبت از آنی
تو نداری خبر از حال من، آشفته ازینم
گر در افتد به کمندم، صنما، چون تو غزالی
کاروانها رود از نافهٔ اشعار به چینم
در گلستان جمال تو گر آیم به تماشا
باغبان گو: مکن اندیشه، که من میوه نچینم
گرم از خاک لحد کلهٔ پوسیده برآری
آیت مهر تو باشد رقم مهر جبینم
شب ز فریاد من شیفته همسایه نخسبد
کاوحدیوار ز سودای تو با ناله قرینم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
ز چشم خلق هوس میکند که گوشه گزینم
ولی تعلق خاطر نمیهلد که نشینم
سوار گشتم و گفتم: ز دست او ببرم جان
کمند عشق بیفگند و درکشید ز زینم
گناه من همه در دوستی همین که: بر آتش
گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبینم
ز من حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی؟
که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم
کمین ز چشم کماندار او، رواست که سازد
مرا که نیست کمان چنان، چه مرد کمینم؟
کدام خواب گرانت ربوده بود؟ نگارا
که هیچ گوش نکردی به نالههای حزینم
قدم به پرسش من، دیر شد، که رنجه نکردی
کنون که رنج بتر شد، بپرس بهتر ازینم
مرا به شربت و دارو نیاز و میل نباشد
دوای درد من این مایه بس که: درد تو چینم
به بوستان مبر، ای اوحدی، مرا ز بر او
که با شمایل او فارغ از بهشت برینم
ولی تعلق خاطر نمیهلد که نشینم
سوار گشتم و گفتم: ز دست او ببرم جان
کمند عشق بیفگند و درکشید ز زینم
گناه من همه در دوستی همین که: بر آتش
گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبینم
ز من حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی؟
که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم
کمین ز چشم کماندار او، رواست که سازد
مرا که نیست کمان چنان، چه مرد کمینم؟
کدام خواب گرانت ربوده بود؟ نگارا
که هیچ گوش نکردی به نالههای حزینم
قدم به پرسش من، دیر شد، که رنجه نکردی
کنون که رنج بتر شد، بپرس بهتر ازینم
مرا به شربت و دارو نیاز و میل نباشد
دوای درد من این مایه بس که: درد تو چینم
به بوستان مبر، ای اوحدی، مرا ز بر او
که با شمایل او فارغ از بهشت برینم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
زلف تو اگر به تاب میبینم
دل ز آتش غم کباب میبینم
این جور، که بر دلم پسندیدی
ظلمیست که بر خراب میبینم
در دیدهٔخود خیال رخسارت
چون عکس قمر در آب میبینم
این شیوهٔ چشمهای بیخوابت
گویی که: مگر به خواب میبینم
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب میبینم
هجر تو و مرگ اوحدی را من
«من ذلک» یک حساب میبینم
هر چیز که آن خطاست در عالم
چون از تو بود، صواب میبینم
دل ز آتش غم کباب میبینم
این جور، که بر دلم پسندیدی
ظلمیست که بر خراب میبینم
در دیدهٔخود خیال رخسارت
چون عکس قمر در آب میبینم
این شیوهٔ چشمهای بیخوابت
گویی که: مگر به خواب میبینم
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب میبینم
هجر تو و مرگ اوحدی را من
«من ذلک» یک حساب میبینم
هر چیز که آن خطاست در عالم
چون از تو بود، صواب میبینم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
مشتاق یارم و به در یار میروم
دلدارم اوست، در پی دلدار میروم
تا بینم آفتاب رخ او ز روزنی
مانند سایه بر در و دیوار میروم
او در میان دایرهٔ خانه نقطهوار
من گرد خط کوچه چو پرگار میروم
صدبار چون خلیل مرا سوختند وباز
همچون کلیم در پی دیدار میروم
دوشم نشان دوست به بازار دادهاند
عیبم مکن که بر سر بازار میروم
با یادش ار برهنه به خارم برآورند
گویی که: بر حریر، نه بر خار میروم
با صوفیان صومعه احوال من بگوی
کز خانقاه بر در خمار میروم
از گردنم حمایل تسبیح برگشای
امشب که من به بستن زنار میروم
گویی: دلیل چیست که خود شربتی نساخت؟
از پیش این طبیب، که بیمار میروم
بیچاره شد ز چارهٔ کار من اوحدی
زانش وداع کردم و ناچار میروم
دلدارم اوست، در پی دلدار میروم
تا بینم آفتاب رخ او ز روزنی
مانند سایه بر در و دیوار میروم
او در میان دایرهٔ خانه نقطهوار
من گرد خط کوچه چو پرگار میروم
صدبار چون خلیل مرا سوختند وباز
همچون کلیم در پی دیدار میروم
دوشم نشان دوست به بازار دادهاند
عیبم مکن که بر سر بازار میروم
با یادش ار برهنه به خارم برآورند
گویی که: بر حریر، نه بر خار میروم
با صوفیان صومعه احوال من بگوی
کز خانقاه بر در خمار میروم
از گردنم حمایل تسبیح برگشای
امشب که من به بستن زنار میروم
گویی: دلیل چیست که خود شربتی نساخت؟
از پیش این طبیب، که بیمار میروم
بیچاره شد ز چارهٔ کار من اوحدی
زانش وداع کردم و ناچار میروم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
گر ز من جان طلبد دوست، روانی بدهم
پیش جانان نبود حیف؟ که جانی بدهم
غلطم، چیست سر و جان و دل و دین و درم؟
زشت باشد که چنینها به چنانی بدهم
دل تنگم، که ازین پیش به هر کس رفتی
بعد ازینش به چنان تنگ دهانی بدهم
جان، که نقدست، بدو بخشم، اگر صبر کند
از برای دل گم گشته ضمانی بدهم
ای که از دست بدادی به سر موی مرا
کافرم، گر سر مویت به جهانی بدهم
اگر آن غمزه و ابرو بفروشی روزی
هر چه دارم به چنان تیر و کمانی بدهم
اوحدی در هوس آن دهن تنگ بسوخت
وز دهانش نتوانم که نشانی بدهم
پیش جانان نبود حیف؟ که جانی بدهم
غلطم، چیست سر و جان و دل و دین و درم؟
زشت باشد که چنینها به چنانی بدهم
دل تنگم، که ازین پیش به هر کس رفتی
بعد ازینش به چنان تنگ دهانی بدهم
جان، که نقدست، بدو بخشم، اگر صبر کند
از برای دل گم گشته ضمانی بدهم
ای که از دست بدادی به سر موی مرا
کافرم، گر سر مویت به جهانی بدهم
اگر آن غمزه و ابرو بفروشی روزی
هر چه دارم به چنان تیر و کمانی بدهم
اوحدی در هوس آن دهن تنگ بسوخت
وز دهانش نتوانم که نشانی بدهم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
تا کی به در تو سوکوار آیم؟
در کوی تو مستمند و زار آیم؟
گر کار مرا تو غم رسی روزی
غم نیست، که عاقبت به کار آیم
وقتی که ز کشتگان خود پرسی
اول منم آنکه در شمار آیم
چون دست برآوری به خون ریزی
هم من باشم که: پایدار آیم
روزی اگرم تو یار خود خوانی
دانم به یقین که: بختیار آیم
هم پیش تو بگذرم به دزدیده
گر نتوانم که آشکار آیم
مگذار مرا چو اوحدی تنها
زنهار! که من به زینهار آیم
در کوی تو مستمند و زار آیم؟
گر کار مرا تو غم رسی روزی
غم نیست، که عاقبت به کار آیم
وقتی که ز کشتگان خود پرسی
اول منم آنکه در شمار آیم
چون دست برآوری به خون ریزی
هم من باشم که: پایدار آیم
روزی اگرم تو یار خود خوانی
دانم به یقین که: بختیار آیم
هم پیش تو بگذرم به دزدیده
گر نتوانم که آشکار آیم
مگذار مرا چو اوحدی تنها
زنهار! که من به زینهار آیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم
ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم
ای پردهٔ عار خود و ندر دم مار خود
تا غرهٔ خود باشی، مشنو که به کار آیم
من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان
در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم
روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم
گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظرهٔ ایشان بر برج حصار آیم
سر جملهٔ اعدادم، نه زایم و نه زادم
هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم
گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم
گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم
رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو
روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم
نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم
گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم
اینست قرار من: کز غیر نماند کس
چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم
با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم
تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم
ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم
خود مشغله انگیزم، خود مشعلهدار آیم
ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم
ای پردهٔ عار خود و ندر دم مار خود
تا غرهٔ خود باشی، مشنو که به کار آیم
من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان
در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم
روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم
گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظرهٔ ایشان بر برج حصار آیم
سر جملهٔ اعدادم، نه زایم و نه زادم
هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم
گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم
گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم
رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو
روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم
نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم
گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم
اینست قرار من: کز غیر نماند کس
چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم
با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم
تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم
ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم
خود مشغله انگیزم، خود مشعلهدار آیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
تا بر آن عارض زیبا نظر انداختهایم
خانهٔ عقل به یک بار برانداختهایم
بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداختهایم
هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که به وقت سحر انداختهایم
ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که به پای تو در انداختهایم
به جفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که در انداختهایم
قدر خاک درت اینها چه شناسند؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداختهایم
اوحدی راز خود از خلق نمیپوشاند
گو: ببینید که: ما پرده در انداختهایم
خانهٔ عقل به یک بار برانداختهایم
بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداختهایم
هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که به وقت سحر انداختهایم
ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که به پای تو در انداختهایم
به جفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که در انداختهایم
قدر خاک درت اینها چه شناسند؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداختهایم
اوحدی راز خود از خلق نمیپوشاند
گو: ببینید که: ما پرده در انداختهایم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
چون ساعدت مساعد آنست رشتهایم
در خون خود، که عاشق آن دست گشتهایم
در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک
کو را به آب دیدهٔ خونین سرشتهایم
گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان
خط به خون که روز فراقت نبشتهایم
بیخار محنتی نگذارد زمین دل
تخم محبت تو، که در سینه کشتهایم
تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست
طومار فکر این دگران در نوشتهایم
ما را مبصران به نزاری ز موی تو
فرقی نمیکنند، که باریک رشتهایم
بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو
کمتر ز بوسهای نبود، گر فرشتهایم
دل بستهایم، در سر زلف تو گر چه خلق
پنداشتند کز سر آن در گذشتهایم
وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما
اکنون ز اوحدی اثری هم نهشتهایم
با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند
از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشتهایم
در خون خود، که عاشق آن دست گشتهایم
در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک
کو را به آب دیدهٔ خونین سرشتهایم
گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان
خط به خون که روز فراقت نبشتهایم
بیخار محنتی نگذارد زمین دل
تخم محبت تو، که در سینه کشتهایم
تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست
طومار فکر این دگران در نوشتهایم
ما را مبصران به نزاری ز موی تو
فرقی نمیکنند، که باریک رشتهایم
بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو
کمتر ز بوسهای نبود، گر فرشتهایم
دل بستهایم، در سر زلف تو گر چه خلق
پنداشتند کز سر آن در گذشتهایم
وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما
اکنون ز اوحدی اثری هم نهشتهایم
با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند
از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشتهایم