عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را
در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن
گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض میکشت این دل مجروح زارم
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی
خرمنی گل در میان تودهٔ مشک تتارم
ناخنش در خون خود میدیدم و در ناخن خود
آن قدر قوت نمیدیدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب میکردند و میگفتم: رها کن
تا به آب دیدهٔخود پیش او غسلی بر آرم
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم
بیجمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم
این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان میکنم من
تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟
این بمن گویید، تا من نیز روزی میشمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن
چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم
اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی
بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم
در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را
در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن
گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض میکشت این دل مجروح زارم
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی
خرمنی گل در میان تودهٔ مشک تتارم
ناخنش در خون خود میدیدم و در ناخن خود
آن قدر قوت نمیدیدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب میکردند و میگفتم: رها کن
تا به آب دیدهٔخود پیش او غسلی بر آرم
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم
بیجمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم
این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان میکنم من
تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟
این بمن گویید، تا من نیز روزی میشمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن
چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم
اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی
بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
درون خود نپسندم که از تو باز آرم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
از آن سر گشته میباشم که این سوداست در بارم
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته میباشد
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
ز کار عشق او ما را نشاید بود بیکاری
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
نشان دانهٔ خالش ز هر مرغی چه میپرسی؟
ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمیپرسی
مگر نیکو نمیدانی، طبیب من، که: بیدارم؟
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
ازین سودا که میورزد نخواهد شد دلم خالی
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم
از آن سر گشته میباشم که این سوداست در بارم
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته میباشد
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
ز کار عشق او ما را نشاید بود بیکاری
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
نشان دانهٔ خالش ز هر مرغی چه میپرسی؟
ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمیپرسی
مگر نیکو نمیدانی، طبیب من، که: بیدارم؟
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
ازین سودا که میورزد نخواهد شد دلم خالی
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم
و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم
دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد
که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او
دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش
غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم
تو از هر چاردیواری نشان من چه میپرسی؟
که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم
کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟
نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم
ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدیوارم
و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم
دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد
که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او
دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش
غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم
تو از هر چاردیواری نشان من چه میپرسی؟
که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم
کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟
نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم
ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدیوارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
منازل سفرت پیش دیده میآرم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
من همان داغ محبت که تو دیدی دارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بیدوا دارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بیدوا دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم
که بیاو آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم
ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه
حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم
مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی
بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم
ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او
نمییارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم
به حکم آنکه جای او قمر میبیند از گردون
من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم
مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل
که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم
مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟
حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم
که بیاو آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم
ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه
حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم
مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی
بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم
ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او
نمییارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم
به حکم آنکه جای او قمر میبیند از گردون
من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم
مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل
که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم
مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟
حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم
به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم
دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر
نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم
من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه
تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم
مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت
که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم
به فسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد
صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم
خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم
به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم
نه عجب که نالهٔ من برسد به گوش آن مه
که چو اوحدی فغانی به فلک رسیده دارم
به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم
دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر
نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم
من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه
تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم
مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت
که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم
به فسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد
صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم
خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم
به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم
نه عجب که نالهٔ من برسد به گوش آن مه
که چو اوحدی فغانی به فلک رسیده دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
چشم جان بر اثرت میدارم
گوش دل بر خبرت میدارم
میکنم جای تو در جان، گر چه
گفتی: از دل بدرت میدارم
همچو خاکم بدر افگندی و من
روی بر خاک درت میدارم
دوش گفتی که: نداری سر من
به سر تو که سرت میدارم
به جفا خونم ازین بیش مریز
که به خون جگرت میدارم
دل ترا دوستتر از جان دارد
من از آن دوستترت میدارم
سپری شد دلم، از بس که درو
ناوک دل سپرت میدارم
در تو بستم چو کمر دل، گفتی
کز میان زودترت میدارم
اوحدی وار در آیینهٔ دل
همچو نقش حجرت میدارم
گوش دل بر خبرت میدارم
میکنم جای تو در جان، گر چه
گفتی: از دل بدرت میدارم
همچو خاکم بدر افگندی و من
روی بر خاک درت میدارم
دوش گفتی که: نداری سر من
به سر تو که سرت میدارم
به جفا خونم ازین بیش مریز
که به خون جگرت میدارم
دل ترا دوستتر از جان دارد
من از آن دوستترت میدارم
سپری شد دلم، از بس که درو
ناوک دل سپرت میدارم
در تو بستم چو کمر دل، گفتی
کز میان زودترت میدارم
اوحدی وار در آیینهٔ دل
همچو نقش حجرت میدارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
صد بار ز مهرت ار بمیرم
یک ذره دل از تو بر نگیرم
از شهرم اگر برون کنی سهل
بیرون مگذار از ضمیرم
از من نسزد شکایت تو
گر خار نهی و گر حریرم
ای کاج! مرا نسوختی هجر
دانند که بندهٔ اسیرم
یاد از تن همچو شیرش، ای دل
کم کن، که نه یوز این پنیرم
من نشکنم این خمار هرگز
کز عشق سرشته شد خمیرم
چون درد تو نیست هیچ دردی
زان هیچ دوا نمیپذیرم
بر گور من ار گذر کنی تو
برخیزم و دامنت بگیرم
دوشم به فلک رسید ناله
و امروز به چرخ شد نفیرم
گر پیر شود سرم چه سودست؟
چون دل نشود مرید پیرم
حال دل من بکس مگویید
کین نامه غلط کند دبیرم
از مهر تو بست چرخ نقشم
با عشق تو داد دایه شیرم
بگذار به محنت اوحدی را
گو من ز محبتت بمیرم
یک ذره دل از تو بر نگیرم
از شهرم اگر برون کنی سهل
بیرون مگذار از ضمیرم
از من نسزد شکایت تو
گر خار نهی و گر حریرم
ای کاج! مرا نسوختی هجر
دانند که بندهٔ اسیرم
یاد از تن همچو شیرش، ای دل
کم کن، که نه یوز این پنیرم
من نشکنم این خمار هرگز
کز عشق سرشته شد خمیرم
چون درد تو نیست هیچ دردی
زان هیچ دوا نمیپذیرم
بر گور من ار گذر کنی تو
برخیزم و دامنت بگیرم
دوشم به فلک رسید ناله
و امروز به چرخ شد نفیرم
گر پیر شود سرم چه سودست؟
چون دل نشود مرید پیرم
حال دل من بکس مگویید
کین نامه غلط کند دبیرم
از مهر تو بست چرخ نقشم
با عشق تو داد دایه شیرم
بگذار به محنت اوحدی را
گو من ز محبتت بمیرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
گر چه در پای هوی و هوست میمیرم
دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم
گر تو پای دل دیوانهٔ ما خواهی بست
هم به زلف تو، که دیوانهٔ آن زنجیرم
کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود
هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم
صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست
قوت آن که گریبان مرادی گیرم
صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست
در گمانند که: من نیز مریدی پیرم
گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟
بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم
اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن
با حریفان ، عجب، ار پند کسی بپذیرم!
دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم
گر تو پای دل دیوانهٔ ما خواهی بست
هم به زلف تو، که دیوانهٔ آن زنجیرم
کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود
هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم
صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست
قوت آن که گریبان مرادی گیرم
صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست
در گمانند که: من نیز مریدی پیرم
گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟
بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم
اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن
با حریفان ، عجب، ار پند کسی بپذیرم!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم
دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند
لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم
تا هیچ کسم راز دل ریش نداند
این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم
هر چند بکوشید که بیگاه بیاید
من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم
گر زانکه به بالای بلندش نرسد دست
در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم
از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان
بر قافلهٔ عشق سر چاه بگیرم
دست ار به رکابش نتوانیم رسانید
باشد که عنان دل گمراه بگیرم
زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم
با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم
من نیستم آن شیر که روباه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم
دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند
لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم
تا هیچ کسم راز دل ریش نداند
این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم
هر چند بکوشید که بیگاه بیاید
من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم
گر زانکه به بالای بلندش نرسد دست
در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم
از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان
بر قافلهٔ عشق سر چاه بگیرم
دست ار به رکابش نتوانیم رسانید
باشد که عنان دل گمراه بگیرم
زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم
با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم
من نیستم آن شیر که روباه بگیرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم
عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم
کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم
عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
برخیزم و دلها را در ولوله اندازم
بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم
ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
ارباب ملامت را خر در کله اندازم
گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی
آوازهٔ « دزد آمد» در قافله اندازم
آن بادهٔ صافی را در شیشهٔ جان ریزم
وین جیفهٔخاکی را در مزبله اندازم
یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی
یا من دل مجنون را در سلسله اندازم
از خال سیاه او بر دام زنم رسمی
وین دانه پرستان را سر درغله اندازم
گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
ثور و حمل او را در سنبله اندازم
بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان
کز باغ و ز دشت او را در هروله اندازم
پروردهٔ عشقم من ، بسیار همی باید
تا دوستی مادر بر قابله اندازم
کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن
اندر سرا و سری زین مسئله اندازم
از بیضهٔ این مرغان یک بچه نشد حاصل
تا زقهٔ این زهرش در حوصله اندازم
چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من
در جام تو زین افیون یک خردله اندازم
سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را
چون دخنهٔ این افیون بر مندله اندازم
بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم
ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
ارباب ملامت را خر در کله اندازم
گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی
آوازهٔ « دزد آمد» در قافله اندازم
آن بادهٔ صافی را در شیشهٔ جان ریزم
وین جیفهٔخاکی را در مزبله اندازم
یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی
یا من دل مجنون را در سلسله اندازم
از خال سیاه او بر دام زنم رسمی
وین دانه پرستان را سر درغله اندازم
گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
ثور و حمل او را در سنبله اندازم
بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان
کز باغ و ز دشت او را در هروله اندازم
پروردهٔ عشقم من ، بسیار همی باید
تا دوستی مادر بر قابله اندازم
کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن
اندر سرا و سری زین مسئله اندازم
از بیضهٔ این مرغان یک بچه نشد حاصل
تا زقهٔ این زهرش در حوصله اندازم
چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من
در جام تو زین افیون یک خردله اندازم
سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را
چون دخنهٔ این افیون بر مندله اندازم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
که بوی دوست میآرد نسیم باد نوروزم
به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب
که عذرم خود ترا گوید که: من روشنتر از روزم
مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی
که جز عاشق نمیداند حکایتهای مرموزم
رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب
که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم
رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود
که من چشم از جمال او نمیدانم که: بردوزم
من مفلس نمیخواهم جلوس تخت فیروزه
که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم
نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل
نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم
من از حیرت نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
ز قول اوحدی بشنو سخنهای جگر سوزم
که بوی دوست میآرد نسیم باد نوروزم
به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب
که عذرم خود ترا گوید که: من روشنتر از روزم
مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی
که جز عاشق نمیداند حکایتهای مرموزم
رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب
که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم
رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود
که من چشم از جمال او نمیدانم که: بردوزم
من مفلس نمیخواهم جلوس تخت فیروزه
که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم
نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل
نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم
من از حیرت نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
ز قول اوحدی بشنو سخنهای جگر سوزم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم
ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم
من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری
در پای من بمیری، من در برت بسوزم
چون ز آتشت بسوزم دیگر بشارت آرم
تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم
خاکسترت کنم من روزی در آتش خود
وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم
چون عودت ار بسازم، ایمن مشو، که من گر
در پردهات بسازم، در دیگرت بسوزم
تا غرق عشق گردی در بحر بینشانی
هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم
وقتی که نام خود را مؤمن کنی ز طاعت
مؤمن کنی، ولیکن چون کافرت بسوزم
زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا
گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم
گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید
من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم
هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی
ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم
ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم
من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری
در پای من بمیری، من در برت بسوزم
چون ز آتشت بسوزم دیگر بشارت آرم
تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم
خاکسترت کنم من روزی در آتش خود
وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم
چون عودت ار بسازم، ایمن مشو، که من گر
در پردهات بسازم، در دیگرت بسوزم
تا غرق عشق گردی در بحر بینشانی
هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم
وقتی که نام خود را مؤمن کنی ز طاعت
مؤمن کنی، ولیکن چون کافرت بسوزم
زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا
گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم
گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید
من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم
هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی
ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم
در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم
چون با من بیگانه غمش را سر خویشست
با خویش در آمیزم و بیگانه بسوزم
دیوانه شوم، سر به خرابات برآرم
بر خویش دل عاقل و دیوانه بسوزم
گر آتش اندوه برین آب بماند
هم رخت براندازم و هم خانه بسوزم
در وصل دلم را نه به پیمانه دهد می
در میفگنم آتش و پیمانه بسوزم
یاران همه در گلشن وصلند به شادی
من چند درین گلخن ویرانه بسوزم؟
گر بر گذرم دام نهد، اوحدی، این بار
هم دام بدرانم و همه دانه بسوزم
در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم
چون با من بیگانه غمش را سر خویشست
با خویش در آمیزم و بیگانه بسوزم
دیوانه شوم، سر به خرابات برآرم
بر خویش دل عاقل و دیوانه بسوزم
گر آتش اندوه برین آب بماند
هم رخت براندازم و هم خانه بسوزم
در وصل دلم را نه به پیمانه دهد می
در میفگنم آتش و پیمانه بسوزم
یاران همه در گلشن وصلند به شادی
من چند درین گلخن ویرانه بسوزم؟
گر بر گذرم دام نهد، اوحدی، این بار
هم دام بدرانم و همه دانه بسوزم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم
به اختیار ز خاک در تو برخیزم
نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی
چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم
چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک
ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم
اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر
بیاری مدد خنجر تو برخیزم
سپند آتش غم کردهای مرا، ای دوست
مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم
شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا
که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم
خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب
به بوی طرهٔ چون عنبر تو برخیزم
به اختیار ز خاک در تو برخیزم
نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی
چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم
چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک
ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم
اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر
بیاری مدد خنجر تو برخیزم
سپند آتش غم کردهای مرا، ای دوست
مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم
شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا
که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم
خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب
به بوی طرهٔ چون عنبر تو برخیزم