عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - فی المدیحه
نهاد روی بما دولت و سعادت باز
ز رنج و درد بدل دادمان سلامت و ناز
گرفت سعد فراز و گرفت نحس نشیب
گرفت رنج نشیب و گرفت ناز فراز
نهفته سود در آمد ز خواب و خفت زیان
حقیقت آمد و اندر نوشت کار مجاز
برست تن ز نهار و برست دل ز نهیب
برست سر ز گزند و برست جان ز گداز
دو بهره مانده ز روز خجسته آمد عید
بدیمه اندر نوروز بخت کرد آغاز
بسا کسا که فرو برده بود سر بگریز
بسا کسا که جگر خسته بدبگرم و گداز
گرفته بود گهی چند میش موطن شیر
گرفته بود گهی چند زاغ مسکن باز
کنون بجایگه خویش شیر باز آمد
کنون بجایگه خویش باز بر شد باز
از آنکه شمس ملوک و از آنکه شمس الملک
بدار مملکت خویشتن رسید فراز
بآفتاب برآمد سر سعادت میر
سر عدوش فروشد بچاه محنت باز
مخالفانش همه سرنگون و بخت نگون
موافقانش همه سرفراز و سینه فراز
اگرچه رنج دراز آزمود بی او خلق
کنون بدیدن او شد بخواب رنج دراز
کناد وقف بر این خلق جای میر خدای
که خلق میر پرستند و میر خلق نواز
ایا فزوده جهان را بطاعت تو ولی
ز روم تا بیمن و ز عراق تا بطراز
هرآنکه را که خلاف تو افتد اندر دل
نهد هماره تن و جان خویش بر سر آز
چو عقد را بمیانه چو تیغ را بگهر
چو حلقه را بنگین و چو جامه را بطراز
بزهره راست چو شیری بزور راست چو پیل
بزخم همچو پلنگی بحمله همچو گراز
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند سهم هیچ تیر انداز
اگر شهنشه اهواز با تو کین سازد
شودش موی بتن بر چو کژدم اهواز
سزد که مردم از این پس ترا برند سجود
سزد که مردم از این پس ترا برند نماز
بقدر خویشتن انباز کرد چرخ ترا
گمان مبر که کند چرخ غدر با انباز
چنان شدند ز روی تو شادمان که بحشر
گناهکاران یابند زی بهشت جواز
فراز گشت در بخت خلق تا که کنند
ترا ثنا که تو کردی در سعادت باز
نبود طاقت ایشان که بر زنند نفس
کنون بطاق فلک بر همی زنند آواز
همیشه تا که بتابد مه و ببالد سرو
بسان ماه بتاب و بسان سر و بناز
دریده باد دل کور دشمنانت بخشت
بریده باد سر شوم دشمنانت بگاز
ز رنج و درد بدل دادمان سلامت و ناز
گرفت سعد فراز و گرفت نحس نشیب
گرفت رنج نشیب و گرفت ناز فراز
نهفته سود در آمد ز خواب و خفت زیان
حقیقت آمد و اندر نوشت کار مجاز
برست تن ز نهار و برست دل ز نهیب
برست سر ز گزند و برست جان ز گداز
دو بهره مانده ز روز خجسته آمد عید
بدیمه اندر نوروز بخت کرد آغاز
بسا کسا که فرو برده بود سر بگریز
بسا کسا که جگر خسته بدبگرم و گداز
گرفته بود گهی چند میش موطن شیر
گرفته بود گهی چند زاغ مسکن باز
کنون بجایگه خویش شیر باز آمد
کنون بجایگه خویش باز بر شد باز
از آنکه شمس ملوک و از آنکه شمس الملک
بدار مملکت خویشتن رسید فراز
بآفتاب برآمد سر سعادت میر
سر عدوش فروشد بچاه محنت باز
مخالفانش همه سرنگون و بخت نگون
موافقانش همه سرفراز و سینه فراز
اگرچه رنج دراز آزمود بی او خلق
کنون بدیدن او شد بخواب رنج دراز
کناد وقف بر این خلق جای میر خدای
که خلق میر پرستند و میر خلق نواز
ایا فزوده جهان را بطاعت تو ولی
ز روم تا بیمن و ز عراق تا بطراز
هرآنکه را که خلاف تو افتد اندر دل
نهد هماره تن و جان خویش بر سر آز
چو عقد را بمیانه چو تیغ را بگهر
چو حلقه را بنگین و چو جامه را بطراز
بزهره راست چو شیری بزور راست چو پیل
بزخم همچو پلنگی بحمله همچو گراز
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند سهم هیچ تیر انداز
اگر شهنشه اهواز با تو کین سازد
شودش موی بتن بر چو کژدم اهواز
سزد که مردم از این پس ترا برند سجود
سزد که مردم از این پس ترا برند نماز
بقدر خویشتن انباز کرد چرخ ترا
گمان مبر که کند چرخ غدر با انباز
چنان شدند ز روی تو شادمان که بحشر
گناهکاران یابند زی بهشت جواز
فراز گشت در بخت خلق تا که کنند
ترا ثنا که تو کردی در سعادت باز
نبود طاقت ایشان که بر زنند نفس
کنون بطاق فلک بر همی زنند آواز
همیشه تا که بتابد مه و ببالد سرو
بسان ماه بتاب و بسان سر و بناز
دریده باد دل کور دشمنانت بخشت
بریده باد سر شوم دشمنانت بگاز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ابونصر سعدبن مهدی
تا مهر بر فروخت ببرج حمل چراغ
پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ
دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب
کز بانک او ز باغ هزیمت گرفت زاغ
از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست
کز بادریسه کشت سر کوه چون کلاغ
از باد شد غدیر بکردار صدر باز
وز میغ گشت چرخ بکردار پشت ماغ
نرگس بیاد سوسن و شمشاد در فکند
دینار گون نبیذ به کافور گون ایاغ
در باغ بگذری ز فروغ و نسیم گل
رنگین شود دو دیده و مشگین شود دماغ
گوئی بباغ حور فرود آمد از بهشت
یا دهخدای شه بگذشته است پیش باغ
بو نصر سعد مهدی کز نصرت است و سعد
بر خاتمش نگینه و بر مرکبش جناغ
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او برند مه و مشتری فراغ
آموختن توان ز یکی خوش صد ادب
وافروختن توان ز یکی شمع صد چراغ
آبست جود او و دل دوست چون خوید
ناراست خشم او و تن خصم خشک تاغ
در رزم برق تیغش اندر میان گرد
تابان ز چرخ باشد چون پیش دوده داغ
از مهر جود نیست بچیزد گرش میل
وز شغل ملک نیست بچیز دگر فراغ
در باغ و راغ میر چمان باد جاودان
تا جای سرو باغ بود جای رنگ راغ
پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ
دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب
کز بانک او ز باغ هزیمت گرفت زاغ
از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست
کز بادریسه کشت سر کوه چون کلاغ
از باد شد غدیر بکردار صدر باز
وز میغ گشت چرخ بکردار پشت ماغ
نرگس بیاد سوسن و شمشاد در فکند
دینار گون نبیذ به کافور گون ایاغ
در باغ بگذری ز فروغ و نسیم گل
رنگین شود دو دیده و مشگین شود دماغ
گوئی بباغ حور فرود آمد از بهشت
یا دهخدای شه بگذشته است پیش باغ
بو نصر سعد مهدی کز نصرت است و سعد
بر خاتمش نگینه و بر مرکبش جناغ
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او برند مه و مشتری فراغ
آموختن توان ز یکی خوش صد ادب
وافروختن توان ز یکی شمع صد چراغ
آبست جود او و دل دوست چون خوید
ناراست خشم او و تن خصم خشک تاغ
در رزم برق تیغش اندر میان گرد
تابان ز چرخ باشد چون پیش دوده داغ
از مهر جود نیست بچیزد گرش میل
وز شغل ملک نیست بچیز دگر فراغ
در باغ و راغ میر چمان باد جاودان
تا جای سرو باغ بود جای رنگ راغ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح ابونصر مملان
تا خزان آورد روی خویش سوی باغ و راغ
ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ
از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر
و آسمان از وی شود پر خیل گردو دود و داغ
سرخ شد در کوه از پس لاله چید منقار کبک
سم آهو سبز شد از بس گرازان شد براغ
از فروغ لاله و کل می شود رنگین دو چشم
از شمیم بان و سنبل می شود مشکین دماغ
تا سحرگه بشکند در بوستان نرکس خمار
لاله از ژاله بود چونان که پر از می ایاغ
برق هر ساعت بتابد همچو داغ تافته
آب ریزد از سحاب اندر میان دشت و باغ
تا حواصل عرض کرده طوطی و طاووس کوه
کهربا کرده بعرض بسد و پیروزه باغ
بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت
جای این نارنگ بستد جای آن بگرفت زاغ
طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج
گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ
تا نثار زر بشاخ سرو سر زی زاغ کرد؟
چون برآمد ماه روی رایت خسرو ز باغ
خسرو پیروزگر بو نصر مملان آنکه نیست
از سخا و جود او را از دگر شغلی فراغ
دست و جودش ابر و باران است و آز خلق خوید
تیغ و تیزش نار سوزان است و جسم خصم تاغ
هست دولت خاتم جاه وجلالش را نکین
هست نصرت مرکب قدر و کمالش را جناغ
شیر را ماند بروز جنگ و خصم اوست میش
باز را ماند بگاه رزم و دشمن چون کلاغ
مر ولی را قامت از مهرش فرازان چون چنار
مر عدو را سینه از کینش گدازان چون کناغ
روشن از برق حسامش چرخ همچون صدر باز
دشت از گرد سپاهش تیره همچون پشت ماغ
مهتری با بذل و جود او نیامد در جهان
خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ
سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد
پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ
تا بدشت اندر بروید لاله با داغ درون
همچو لاله دشمنش را باد دل پردرد و داغ
ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ
از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر
و آسمان از وی شود پر خیل گردو دود و داغ
سرخ شد در کوه از پس لاله چید منقار کبک
سم آهو سبز شد از بس گرازان شد براغ
از فروغ لاله و کل می شود رنگین دو چشم
از شمیم بان و سنبل می شود مشکین دماغ
تا سحرگه بشکند در بوستان نرکس خمار
لاله از ژاله بود چونان که پر از می ایاغ
برق هر ساعت بتابد همچو داغ تافته
آب ریزد از سحاب اندر میان دشت و باغ
تا حواصل عرض کرده طوطی و طاووس کوه
کهربا کرده بعرض بسد و پیروزه باغ
بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت
جای این نارنگ بستد جای آن بگرفت زاغ
طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج
گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ
تا نثار زر بشاخ سرو سر زی زاغ کرد؟
چون برآمد ماه روی رایت خسرو ز باغ
خسرو پیروزگر بو نصر مملان آنکه نیست
از سخا و جود او را از دگر شغلی فراغ
دست و جودش ابر و باران است و آز خلق خوید
تیغ و تیزش نار سوزان است و جسم خصم تاغ
هست دولت خاتم جاه وجلالش را نکین
هست نصرت مرکب قدر و کمالش را جناغ
شیر را ماند بروز جنگ و خصم اوست میش
باز را ماند بگاه رزم و دشمن چون کلاغ
مر ولی را قامت از مهرش فرازان چون چنار
مر عدو را سینه از کینش گدازان چون کناغ
روشن از برق حسامش چرخ همچون صدر باز
دشت از گرد سپاهش تیره همچون پشت ماغ
مهتری با بذل و جود او نیامد در جهان
خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ
سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد
پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ
تا بدشت اندر بروید لاله با داغ درون
همچو لاله دشمنش را باد دل پردرد و داغ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح ابراهیم ابن شریف
دوشم شبی خجسته بدو مجلسی ظریف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ای رخ رخشانت چون آئینه نادیده زنگ
زنگ بزدا از دل عاشق ببکمازی چو زنگ
آنکه رومی آرزو کرده عطایش چون عرب
آنکه ترکی آرزو کرده بساطش همچو زنگ
مادرش بوده است همچون زنگی زنگارگون
او بسان رومیان بر تن ندارد هیچ زنگ
در میان جام زرین چون گل اندر شنبلید
بر سرش کف ایستاده همچو سیم هفت رنگ
او برنگ و بوی همچون بهرمان و غالیه است
رنگ و بوی او ز دلها دور دارد بند و رنگ
بهرمان دیدی که همچون غالیه باشد ببوی
غالیه دیدی که همچون بهرمان باشد برنگ
آنکه کبک از بوی او گردد به نیروی عقاب
آنکه رنگ از زور او گردد بآهنگ پلنگ
گر بآذرمه چکانی قطره ای بر سنگ ازو
در مه دی آهوان سنبل چرند از روی سنگ
گر خورد زو زفت همچون میر گردد روز جود
ور خورد کم زهره زو چون شاه گردد روز جنگ
بوالخلیل آن چون خلیل اندر گه جود و سخا
جعفر آن ماننده هوشنگ گاه هوش و هنگ
گر پلنگان کین او ورزند و رنگان مهر او
کمترین رنگی برون آرد پلنگیر از سنگ
ای خداوند سخا کاندر جهان آئین تست
جامه بخشیدن بتخت و سیم بخشیدن بسنگ
مال گرد آورده هرکس تو گم کردی بدست
نعمت گم کرده هرکس تو آوردی بچنگ
چون بجنبانی عنان باره از خیل عدو
کس نداند زین ز پالان پاردم از پالهنگ
همچو تو دارند میران نام و نی شبه تواند
هم بمردم ماند و مردم نباشد استرنگ
روی خویشان تو باشد زین سپس چون ارغوان
روی خصمان تو باشد زین سپس چون با درنگ
غایبی از دوستان و حاضری زی دشمنان
دشمنان را آذری و دوستان را آذرنگ
دشت گشت از هول تو بر دشمنان همچون مزار
نوششان گشت از تو زهر و نامشان گشت از تو ننگ
گشتشان از گرد لشگر گشتشان از بانگ کوس
گشتشان از زخم زوبین گشتشان از ضرب سنگ
چشمها همواره کور و گوشها پیوسته کر
دستها پیوسته شل و پایها همواره لنگ
بس نماند تا تو باز آئی بدارالملک خویش
ملک بدخواهان دین آورده یکسر زیر چنگ
آوری دلخسته بطریقان روم و رو سرا
پای جفت پای بند و سر رفیق پا لهنگ
ای هوا بر دشمنان از هیبت تو گشته تار
وی زمین بر دوستان از فرقت تو گشته تنگ
تا به پیروزی برفتی دوستداران ترا
یکزمان خالی نباشد از غریو و از غرنگ
ساختی با تو خداوندا سفر چاکر بسی
گر بدانستی که سازی در سفر چندین درنگ
فتح آذربایجان امسال اینجا خوانده ام
فتح ترکستان و چین خوانم دگر سالت فرنک
تا نباشد خلق را هرگز غرنگ اندر نشاط
از شرنگ دهر بادا دشمنانت را غرنگ
تا بود گردنده گردون بزم تو خالی مباد
از بتان شنگ و شوخ و ساقیان شوخ و شنگ
زنگ بزدا از دل عاشق ببکمازی چو زنگ
آنکه رومی آرزو کرده عطایش چون عرب
آنکه ترکی آرزو کرده بساطش همچو زنگ
مادرش بوده است همچون زنگی زنگارگون
او بسان رومیان بر تن ندارد هیچ زنگ
در میان جام زرین چون گل اندر شنبلید
بر سرش کف ایستاده همچو سیم هفت رنگ
او برنگ و بوی همچون بهرمان و غالیه است
رنگ و بوی او ز دلها دور دارد بند و رنگ
بهرمان دیدی که همچون غالیه باشد ببوی
غالیه دیدی که همچون بهرمان باشد برنگ
آنکه کبک از بوی او گردد به نیروی عقاب
آنکه رنگ از زور او گردد بآهنگ پلنگ
گر بآذرمه چکانی قطره ای بر سنگ ازو
در مه دی آهوان سنبل چرند از روی سنگ
گر خورد زو زفت همچون میر گردد روز جود
ور خورد کم زهره زو چون شاه گردد روز جنگ
بوالخلیل آن چون خلیل اندر گه جود و سخا
جعفر آن ماننده هوشنگ گاه هوش و هنگ
گر پلنگان کین او ورزند و رنگان مهر او
کمترین رنگی برون آرد پلنگیر از سنگ
ای خداوند سخا کاندر جهان آئین تست
جامه بخشیدن بتخت و سیم بخشیدن بسنگ
مال گرد آورده هرکس تو گم کردی بدست
نعمت گم کرده هرکس تو آوردی بچنگ
چون بجنبانی عنان باره از خیل عدو
کس نداند زین ز پالان پاردم از پالهنگ
همچو تو دارند میران نام و نی شبه تواند
هم بمردم ماند و مردم نباشد استرنگ
روی خویشان تو باشد زین سپس چون ارغوان
روی خصمان تو باشد زین سپس چون با درنگ
غایبی از دوستان و حاضری زی دشمنان
دشمنان را آذری و دوستان را آذرنگ
دشت گشت از هول تو بر دشمنان همچون مزار
نوششان گشت از تو زهر و نامشان گشت از تو ننگ
گشتشان از گرد لشگر گشتشان از بانگ کوس
گشتشان از زخم زوبین گشتشان از ضرب سنگ
چشمها همواره کور و گوشها پیوسته کر
دستها پیوسته شل و پایها همواره لنگ
بس نماند تا تو باز آئی بدارالملک خویش
ملک بدخواهان دین آورده یکسر زیر چنگ
آوری دلخسته بطریقان روم و رو سرا
پای جفت پای بند و سر رفیق پا لهنگ
ای هوا بر دشمنان از هیبت تو گشته تار
وی زمین بر دوستان از فرقت تو گشته تنگ
تا به پیروزی برفتی دوستداران ترا
یکزمان خالی نباشد از غریو و از غرنگ
ساختی با تو خداوندا سفر چاکر بسی
گر بدانستی که سازی در سفر چندین درنگ
فتح آذربایجان امسال اینجا خوانده ام
فتح ترکستان و چین خوانم دگر سالت فرنک
تا نباشد خلق را هرگز غرنگ اندر نشاط
از شرنگ دهر بادا دشمنانت را غرنگ
تا بود گردنده گردون بزم تو خالی مباد
از بتان شنگ و شوخ و ساقیان شوخ و شنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح شمس الدین و ابوالمعالی
با درنگ از درد دل در بوستان دی داد رنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون تو زی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده تیر خدنگ؟
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ؟
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن بهنگام خزان
خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ
چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هرکه رازی وی بیاید دل بمهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت ز رنگ کذا
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستکار
عادت او بی تکلف وعده او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غارم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هرکه مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
از فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس بخلق
هم درم بخشی بگردون هم گهر بخشی بسنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو حنظل بکردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده بادا بر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هردوان خرم نشسته بر سریر و می بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون تو زی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده تیر خدنگ؟
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ؟
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن بهنگام خزان
خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ
چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هرکه رازی وی بیاید دل بمهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت ز رنگ کذا
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستکار
عادت او بی تکلف وعده او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غارم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هرکه مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
از فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس بخلق
هم درم بخشی بگردون هم گهر بخشی بسنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو حنظل بکردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده بادا بر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هردوان خرم نشسته بر سریر و می بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
کافور بار شد فلک و کوه سیمرنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر ز دوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد با درنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح بچنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر ز دوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد با درنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح بچنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح ابونصر محمد (مملان)
از پار مرا حال بسی خوشتر امسال
همواره بدینحال بماناد مرا حال
فرخنده تر امسال ز هر سال مرا عید
افزوده تر امسال ز هر سال مرا مال
من پار همین عید ز نادیدن سروی
باریک و نوان بودم چون وقت خزان نال
امسال بسی روز نشیند به بر من
آنسرو سیه زلف سیه جعد سیه خال
من پار همی روی بچنگال بکندم
زآنروی همی گل چنم امسال بچنگال
چون دال مرا پار شده بود ز غم پشت
وامسال ز زلفش گه الف سازم و گه دال
امسال طرب دیدم از آن ماه بیک روز
چندان که عنا دیدم ازو پار بیکسال
پار از غم او بال مرا بالین بودی
وامسال مرا بالداز دیدن او بال
ای مشتری و ماه بر روی تو تیره
وی غالیه و مشک بر خال تو آخال
ابدال بروز اندر اگر روی تو بیند
با روی تو روزه نگشاید به شب ابدال
ور جادوی محتال دو چشم تو ببیند
عاجز شود و توبه کند جادوی محتال
نامی تری از ملک و گرامی تری از جان
فرخ تری از دولت و شیرین تری از مال
ابروی تو ماند بمثل راست بمشمشیر
شمشیر خداوند جهاندار عدو مال
بو نصر محمد که بمردی و برادی
انگشت نمای است و چو ماه شب شوال
سوزنده اعدا و فروزنده احباب
داننده اسرار و شناسنده احوال
از صولت او در دل دریا فتد آسیب
وز هیبت او در تن کوه افتد زلزال
آجال اعادی است بشمشیرش اندر
بنوشته بشمشیرش گوئی خط آجال
آمال موالی است همی در کفش اندر
گوئی بکفش ثبت بود دفتر آمال
آن را که براند ز درش یابد ادبار
وآنرا که بخواهد به برش دارد اقبال
زو گشت یقین هرچه گمان بود باخبار
زو گشت عیان هرچه خبر بود بامثال
از خدمت او خلق خطر گیرد و اقبال
وز مدحت او مرد شرف یابد و اجلال
گر جرم بود با او صد سال بخروار
یک روز عقوبت نکند با تو به مثقال
ور مدح بمثقال بری او را یک روز
صد سال فزون یابی ازو مال بحمال
ای بار خدای همه بار خدایان
ای فال نکو بختی و ای بخت نکوفال
لفظ تو روان بر نعم است از همه الفاظ
شغل تو همه بر کرم است از همه اشغال
وصف پسر زال بمردی به بر تو
چون وصف زن زال بود با پسر زال
از خلق ثنامی بخری تو بزر و سیم
باشد دل پاکت بمیان اندر دلال
تا نام و نشان هست ز درویش و توانگر
این نالد از اندیشه و آن بالد از اموال
نالان دل اعدای تو چون نال ز اندوه
نازان تن احباب تو چون سرو ز اجلال
همواره بدینحال بماناد مرا حال
فرخنده تر امسال ز هر سال مرا عید
افزوده تر امسال ز هر سال مرا مال
من پار همین عید ز نادیدن سروی
باریک و نوان بودم چون وقت خزان نال
امسال بسی روز نشیند به بر من
آنسرو سیه زلف سیه جعد سیه خال
من پار همی روی بچنگال بکندم
زآنروی همی گل چنم امسال بچنگال
چون دال مرا پار شده بود ز غم پشت
وامسال ز زلفش گه الف سازم و گه دال
امسال طرب دیدم از آن ماه بیک روز
چندان که عنا دیدم ازو پار بیکسال
پار از غم او بال مرا بالین بودی
وامسال مرا بالداز دیدن او بال
ای مشتری و ماه بر روی تو تیره
وی غالیه و مشک بر خال تو آخال
ابدال بروز اندر اگر روی تو بیند
با روی تو روزه نگشاید به شب ابدال
ور جادوی محتال دو چشم تو ببیند
عاجز شود و توبه کند جادوی محتال
نامی تری از ملک و گرامی تری از جان
فرخ تری از دولت و شیرین تری از مال
ابروی تو ماند بمثل راست بمشمشیر
شمشیر خداوند جهاندار عدو مال
بو نصر محمد که بمردی و برادی
انگشت نمای است و چو ماه شب شوال
سوزنده اعدا و فروزنده احباب
داننده اسرار و شناسنده احوال
از صولت او در دل دریا فتد آسیب
وز هیبت او در تن کوه افتد زلزال
آجال اعادی است بشمشیرش اندر
بنوشته بشمشیرش گوئی خط آجال
آمال موالی است همی در کفش اندر
گوئی بکفش ثبت بود دفتر آمال
آن را که براند ز درش یابد ادبار
وآنرا که بخواهد به برش دارد اقبال
زو گشت یقین هرچه گمان بود باخبار
زو گشت عیان هرچه خبر بود بامثال
از خدمت او خلق خطر گیرد و اقبال
وز مدحت او مرد شرف یابد و اجلال
گر جرم بود با او صد سال بخروار
یک روز عقوبت نکند با تو به مثقال
ور مدح بمثقال بری او را یک روز
صد سال فزون یابی ازو مال بحمال
ای بار خدای همه بار خدایان
ای فال نکو بختی و ای بخت نکوفال
لفظ تو روان بر نعم است از همه الفاظ
شغل تو همه بر کرم است از همه اشغال
وصف پسر زال بمردی به بر تو
چون وصف زن زال بود با پسر زال
از خلق ثنامی بخری تو بزر و سیم
باشد دل پاکت بمیان اندر دلال
تا نام و نشان هست ز درویش و توانگر
این نالد از اندیشه و آن بالد از اموال
نالان دل اعدای تو چون نال ز اندوه
نازان تن احباب تو چون سرو ز اجلال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - فی المدیحه
ایا شهریاران پاکیزه دل
ز دست شما ابر و دریا خجل
بود ابر از دستتان شرمسار
بود بحر از طبعتان منفعل
ولی را وفای شما دلفروز
عدو را جفای شما جان کسل
خورد بی رضای شما هرکه آب
چو آتش شود در دلش مشتعل
کسی کو شما را بود بدسگال
بود با خدای جهان مستحل
کسی کو بقای شما را نخواست
شود زیر پای فنا مضمحل
کسی کز جهان بیندی بند او
ز ناکام کاری کندشان بحل؟
کرت باید آسایش اندر جهان
تو از دست دامان ایشان مهل
هزار آفرین باد بر جانتان
که هم کامگارید و هم محتمل
ز آسایش دهر و کام جهان
بود قسمت خصمتان دق و سل
کسی کو جدا ماند از رویتان
شود پایش از خون دل زیر گل
کسی کو ز فرمانتان سر بتافت
بتیغ زمانه همی قد قتل
زمانه بقای شما را بدهر
به پایندگی بر نوشته سجل
از آنگه که دورم ز روی شما
نداند دل من چهار از چهل
ز هجر شما شهریاران شهر
همم بیم جانست و هم درد دل
کمر بسته بادند پیش شما
شهان طراز و مهان چگل
ز دست شما ابر و دریا خجل
بود ابر از دستتان شرمسار
بود بحر از طبعتان منفعل
ولی را وفای شما دلفروز
عدو را جفای شما جان کسل
خورد بی رضای شما هرکه آب
چو آتش شود در دلش مشتعل
کسی کو شما را بود بدسگال
بود با خدای جهان مستحل
کسی کو بقای شما را نخواست
شود زیر پای فنا مضمحل
کسی کز جهان بیندی بند او
ز ناکام کاری کندشان بحل؟
کرت باید آسایش اندر جهان
تو از دست دامان ایشان مهل
هزار آفرین باد بر جانتان
که هم کامگارید و هم محتمل
ز آسایش دهر و کام جهان
بود قسمت خصمتان دق و سل
کسی کو جدا ماند از رویتان
شود پایش از خون دل زیر گل
کسی کو ز فرمانتان سر بتافت
بتیغ زمانه همی قد قتل
زمانه بقای شما را بدهر
به پایندگی بر نوشته سجل
از آنگه که دورم ز روی شما
نداند دل من چهار از چهل
ز هجر شما شهریاران شهر
همم بیم جانست و هم درد دل
کمر بسته بادند پیش شما
شهان طراز و مهان چگل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - قصیده
ای بهنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح شمس الدین
ای مشک فشان زلفین ای غالیه گون خال
با هر دو بود غالیه و مشک چون آخال
بندیست مرا بر دل هر ساعت از آن زلف
حالی است مرا در دل هر ساعت از آن خال
خیره شود از سنبل تو بوالعجب و نیز
عاجز شود از نرگس تو جادوی محتال
خواهی که نگردد چو شب تیره مرا روز
ز آن سنبل مفتون بکل رشته بمفتال
گر چهر تو بر قبله ابدال نگارند
خواند بنماز اندر شعر دری ابدال
دامست ترا زلف و چو دامست حقیقت
زیرا گه الف باشد و گه میم و گهی دال
کس بسته او را نتواند بگشادن
از بس که در او دائره و حلقه و اشکال
هرگه که ز رخسار دو زلف تو گشایم
زو مشک به چنگ آرم و گلنار به چنگال
قد تو چو سرو است میان تو چو جانست
از هر دو دل خلق به آرام و به زلزال
ماهی است بمشک اندر پیوسته بدان سرو
در است بزر اندر پیوسته بر آن خال
دیدار دل افروز تو چون مشتری آمد
از خوبی و رخشانی و از فرخی فال
بایسته تر از جانی و شایسته تر از عمر
نامی تری از ملک و گرامی تری از مال
جانی تو بچشم من و من خوار به چشمت
چون مال به چشم ملک راد عدو مال
شمس الدین فخرالامرا کاوست ز میران
کان گهر و گنج هنر قبله آمال
بخشند بزرگان جهان سیم به کیسه
بخشند بزرگان جهان زر به مثقال
او اسب نه وده دهد و جامه بصد تخت
او سیم بگردون دهد و زر بمکیال
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو در غال
بینا که لقای تو نبیند به شب و روز
گویا که مدیح تو نگوید به مه و سال
بینای چنان را نکند فرق کس از کور
گویای چنین را نکند فرق کس از لال
چون حلقه شود خم کمند تو ز فتراک
سر از بی این حلقه زند بر سر اینال
خواهنده ز دست تو همی بالد گوبال
بد خواه ز تیغ تو همی نالد گونال
آرامش و رامش فلک از بهر تو آرد
جز رامش مندیش و جز آرامش مسگال
با فر تر از توری و با جاه تر از جم
با سهم ترا ز سامی و با زهره تر از زال
آن سر که ز فرمان تو بیرون ببرد سر
وآن تن که ز فرمان تو بیرون بکشد یال
در حلق یکی طوق همی گردد چون غل
در پای یکی بند همی گردد خلخال
چندان ببری مال ز صد میر و ز صد شاه
گز گنج بروزی ببرد میر ترا مال
آن بار خدایی که برادی و بمردی
انگشت نمای است چو ماه مه شوال
با جام بصدر اندر ماننده یوسف
با تیغ بصف اندر ماننده ابطال
از بیم وی از دیده شاهان بپرد خواب
وز هیبت او از دل شیران برود حال
چون خواب رود تیرش در دیده شیران
وز دیده شیران بگشاید رگ قیفال
آن کو بیکی روز بمن چاکر بخشید
از خلعت و از صلت و از نعمت و اموال
گر نیمی از آن مال بمیری رسد از ملک
تا حشر بگویند به اخبار و به امثال
من بنده غنی گشتم و از رنج برستم
دیگر نکند بیش دل ریش من اهوال
زین پس نبود بنده من برده به نخاس
زین پس نبود جامه من برده بدلال
شاهی که مر او را پسری باشد چون تو
با او بجهان اندر گردون نکشد بال
ای شاه جهاندار مرا حال تو پرورد
پرورده اویند حکیمان بهمه حال
در نعمت تو شاه دو بهره است رهی را
بهری ز پی حکمت و بهری ز پی حال
تا بر سر تدبیر همی خندد تقدیر
تا بر سر آمال همی خندد آجال
تدبیر شما باد روان بر سر تقدیر
و آجال عدو باد روان بر سر آمال
با هر دو بود غالیه و مشک چون آخال
بندیست مرا بر دل هر ساعت از آن زلف
حالی است مرا در دل هر ساعت از آن خال
خیره شود از سنبل تو بوالعجب و نیز
عاجز شود از نرگس تو جادوی محتال
خواهی که نگردد چو شب تیره مرا روز
ز آن سنبل مفتون بکل رشته بمفتال
گر چهر تو بر قبله ابدال نگارند
خواند بنماز اندر شعر دری ابدال
دامست ترا زلف و چو دامست حقیقت
زیرا گه الف باشد و گه میم و گهی دال
کس بسته او را نتواند بگشادن
از بس که در او دائره و حلقه و اشکال
هرگه که ز رخسار دو زلف تو گشایم
زو مشک به چنگ آرم و گلنار به چنگال
قد تو چو سرو است میان تو چو جانست
از هر دو دل خلق به آرام و به زلزال
ماهی است بمشک اندر پیوسته بدان سرو
در است بزر اندر پیوسته بر آن خال
دیدار دل افروز تو چون مشتری آمد
از خوبی و رخشانی و از فرخی فال
بایسته تر از جانی و شایسته تر از عمر
نامی تری از ملک و گرامی تری از مال
جانی تو بچشم من و من خوار به چشمت
چون مال به چشم ملک راد عدو مال
شمس الدین فخرالامرا کاوست ز میران
کان گهر و گنج هنر قبله آمال
بخشند بزرگان جهان سیم به کیسه
بخشند بزرگان جهان زر به مثقال
او اسب نه وده دهد و جامه بصد تخت
او سیم بگردون دهد و زر بمکیال
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو در غال
بینا که لقای تو نبیند به شب و روز
گویا که مدیح تو نگوید به مه و سال
بینای چنان را نکند فرق کس از کور
گویای چنین را نکند فرق کس از لال
چون حلقه شود خم کمند تو ز فتراک
سر از بی این حلقه زند بر سر اینال
خواهنده ز دست تو همی بالد گوبال
بد خواه ز تیغ تو همی نالد گونال
آرامش و رامش فلک از بهر تو آرد
جز رامش مندیش و جز آرامش مسگال
با فر تر از توری و با جاه تر از جم
با سهم ترا ز سامی و با زهره تر از زال
آن سر که ز فرمان تو بیرون ببرد سر
وآن تن که ز فرمان تو بیرون بکشد یال
در حلق یکی طوق همی گردد چون غل
در پای یکی بند همی گردد خلخال
چندان ببری مال ز صد میر و ز صد شاه
گز گنج بروزی ببرد میر ترا مال
آن بار خدایی که برادی و بمردی
انگشت نمای است چو ماه مه شوال
با جام بصدر اندر ماننده یوسف
با تیغ بصف اندر ماننده ابطال
از بیم وی از دیده شاهان بپرد خواب
وز هیبت او از دل شیران برود حال
چون خواب رود تیرش در دیده شیران
وز دیده شیران بگشاید رگ قیفال
آن کو بیکی روز بمن چاکر بخشید
از خلعت و از صلت و از نعمت و اموال
گر نیمی از آن مال بمیری رسد از ملک
تا حشر بگویند به اخبار و به امثال
من بنده غنی گشتم و از رنج برستم
دیگر نکند بیش دل ریش من اهوال
زین پس نبود بنده من برده به نخاس
زین پس نبود جامه من برده بدلال
شاهی که مر او را پسری باشد چون تو
با او بجهان اندر گردون نکشد بال
ای شاه جهاندار مرا حال تو پرورد
پرورده اویند حکیمان بهمه حال
در نعمت تو شاه دو بهره است رهی را
بهری ز پی حکمت و بهری ز پی حال
تا بر سر تدبیر همی خندد تقدیر
تا بر سر آمال همی خندد آجال
تدبیر شما باد روان بر سر تقدیر
و آجال عدو باد روان بر سر آمال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - فی المدیحه
ای میر بی نظیر و خداوند بی عدیل
همنام خویش را بهمه بابها بدیل
نه گوش روزگار شنیده ترا نظیر
نه چشم کائنات بدیده ترا عدیل
شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ
میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل
هرگز بلند کرده جاهت نگشته پست
هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل
بر همت تو بخشش تو بس بود گوا
بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل
هم درد خلق را دم شافیت شد شفا
هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل
چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر
چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل
با حلم تو ز می است بسان هوا سبک
با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل
باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر
باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل
بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است
آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل
از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ
از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل
آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو
گردد مژه بچشم وی اندر نگه چو میل
گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه
گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل
در خلد سلسبیل نمایند خلق را
از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل
بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش
ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل
هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی
هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل
با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب
با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل
اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی
کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل
از تو عزیزتر بجهان کسی بیاورد
کاندر کف تو خواسته باشد همی دلیل
نزدیک او بجز کرم اوت نیست شغل
نزدیک او بجز نعم اوت نی دلیل
با او بزی بدولت و با او بمان بعز
بد خواهتان ذلیل بداندیشتان قتیل
همنام خویش را بهمه بابها بدیل
نه گوش روزگار شنیده ترا نظیر
نه چشم کائنات بدیده ترا عدیل
شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ
میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل
هرگز بلند کرده جاهت نگشته پست
هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل
بر همت تو بخشش تو بس بود گوا
بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل
هم درد خلق را دم شافیت شد شفا
هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل
چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر
چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل
با حلم تو ز می است بسان هوا سبک
با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل
باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر
باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل
بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است
آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل
از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ
از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل
آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو
گردد مژه بچشم وی اندر نگه چو میل
گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه
گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل
در خلد سلسبیل نمایند خلق را
از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل
بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش
ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل
هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی
هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل
با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب
با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل
اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی
کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل
از تو عزیزتر بجهان کسی بیاورد
کاندر کف تو خواسته باشد همی دلیل
نزدیک او بجز کرم اوت نیست شغل
نزدیک او بجز نعم اوت نی دلیل
با او بزی بدولت و با او بمان بعز
بد خواهتان ذلیل بداندیشتان قتیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در زلزلهٔ تبریز و مدح ابونصر مملان
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا شمر چون درع داودی شد از باد شمال
گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال
در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار
مشگ پالد بر زمین هر ساعتی باد شمال
کرد چون عمان زمین را اشگ ابر قطره بار
کرد چون تبت هوا را بوی باد مشگ پال
گشت چون آب زلال اندر خزان خون رزان
گشت چون خون رزان اندر خزان آب زلال
لاله اندر سبزه همچون رسته در مینا عقیق
ژاله اندر لاله چون پیوسته با مرجان لئال
بر سمن قمری همی خواند ز درد دل غزل
در چمن بستر ز برگ گل همی سازد غزال
بر درخت گل زند بلبل نوا وقت سحر
بر بنفشه گل فشاند شاخ گل وقت زوال
از شقایق کشت زار شنبلید و یاسمن
بر زمین پیداست همچون زر پنهان بوده سال
سوسنش سیم حلال و سوده کافور اندر او
فرش نیسان بر بساط باغ جلباب جمال
برق تابان از میان ابر تیره با مداد
چون دم زنگی فروزان آتش از روی زگال
همچو طاوس است گاه جلوه شاخ نسترن
گر بود طاوس را از در و مینا پر و بال
بوستان دارد کنون از دیبه رومی فراش
گلستان دارد کنون از پرنیان جین جلال
بوستان خلد برین است و درختان حور عین
می ز دست حور عین باشد بخلد اندر حلال
ای هلاک دل هلا آن ساغر از مل کن ملا
آن ملی کز خوردنش هرگز نگیرد دل ملال
بوی و طعمش پیر سیصد ساله را برنا کند
وز همه پیرانش افزون تر ز سیصد بار سال
صورت او جوهری و رنگ او همچون عرض
اصل جسمانی ولی دیدار روحانی مثال
زرد و لرزان در قدح چون روز کوشیدن بدشت
دشمن از تیغ شه دریا دل و نیکو خصال
میر میران پهلوان هفت کشور شمع دین
بوالخلیل جعفر آن رستم دل حاتم فعال
وصل او صوم و صلوة و هجر او شرک و نفاق
مهر او توحید و دین و کین او کفر و ضلال
عالم او را زیر دست و دشمن او را زیر تیغ
دست او بدخواه مال و تیغ او بدخواه مال
آفریننده مر او را آفرید از آفرین
ذوالجلال او را پدید آورد از عز و جلال
آنکه رویش دید نتواند چه بینا و چه کور
وانکه مدحش گفت نتواند چه گویا و چه لال
او همه جود است و نستایند کفش را بجود
زآنکه نستایند هندو را و زنگی را بخال
آسمان عاجز شود هنگام جود کف او
کآسمان باران فشاند کف او گوهر مثال
ز آتش شمشیر و از زخم دوال کوس او
خویش را در هم کشد دشمن چو در آتش دوال
دیگران از قلعه ها نازند و او از شهرها
لاجرم او شاه باشد دائم ایشان کوتوال
گاه بخشیدن بدست او زند دریا مثل
گاه کوشیدن ز تیغ او برد گردون مثال
گر شگالان مهر او ورزند و شیران کین او
از شگالان شیر سازد شرزه وز شیران شگال
از دو چیز او را نگردد سیر روز و شب دو چیز
دیده از دیدار سائل گوش از بانگ سئوال
بدسگال او نباشد خویشتن را نیک خواه
نیکخواه او نباشد خویشتن را بدسگال
زآنکه هرگز نیکخواهش را نیاید بد به پیش
زآنکه هرگز بدسگالش را نباشد نیک حال
آسمان با دست او حیران شود گاه عطا
روزگار از تیغ او عاجز شود روز قتال
شیر و پیل او را یکی باشند در روز نبرد
زر و سیم او را یکی سنجند با سنگ و سفال
هم بساطش را کنندی سجده میران بر جباه
هم رکابش را زنندی بوسه شاهان بر دوال؟
ای عدیل فضل و از همسر چو گردون بی عدیل
ای همال جود و از همتا چو یزدان بی همال
همچو تو کی بود کی فرخنده فال مشتری
مشتری فرخنده دارد دیدن رویت بفال
روزگار آورد باز و آسمان آورد باز
دشمنانت را و باو حاسدانت را وبال
از جهان مر دوستانت را نشاط آمد نصیب
از فلک مر دشمنانت را نصیب آمد نصال
کلک تو گنج شفای دوستان هنگام جود
تیغ تو کان بلای دشمنان روز جدال
فخر باشد تاج قیصر را نعال اسب تو
باز باشد پای اسبت را ز تاج او نعال
تا بود رنج و عنای عاشق از روز فراق
تا بود غنج و دلال بیدل از روز وصال
باد جان دشمنانت یار با رنج و عنا
باد طبع دوستانت جفت با غنج و دلال
گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال
در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار
مشگ پالد بر زمین هر ساعتی باد شمال
کرد چون عمان زمین را اشگ ابر قطره بار
کرد چون تبت هوا را بوی باد مشگ پال
گشت چون آب زلال اندر خزان خون رزان
گشت چون خون رزان اندر خزان آب زلال
لاله اندر سبزه همچون رسته در مینا عقیق
ژاله اندر لاله چون پیوسته با مرجان لئال
بر سمن قمری همی خواند ز درد دل غزل
در چمن بستر ز برگ گل همی سازد غزال
بر درخت گل زند بلبل نوا وقت سحر
بر بنفشه گل فشاند شاخ گل وقت زوال
از شقایق کشت زار شنبلید و یاسمن
بر زمین پیداست همچون زر پنهان بوده سال
سوسنش سیم حلال و سوده کافور اندر او
فرش نیسان بر بساط باغ جلباب جمال
برق تابان از میان ابر تیره با مداد
چون دم زنگی فروزان آتش از روی زگال
همچو طاوس است گاه جلوه شاخ نسترن
گر بود طاوس را از در و مینا پر و بال
بوستان دارد کنون از دیبه رومی فراش
گلستان دارد کنون از پرنیان جین جلال
بوستان خلد برین است و درختان حور عین
می ز دست حور عین باشد بخلد اندر حلال
ای هلاک دل هلا آن ساغر از مل کن ملا
آن ملی کز خوردنش هرگز نگیرد دل ملال
بوی و طعمش پیر سیصد ساله را برنا کند
وز همه پیرانش افزون تر ز سیصد بار سال
صورت او جوهری و رنگ او همچون عرض
اصل جسمانی ولی دیدار روحانی مثال
زرد و لرزان در قدح چون روز کوشیدن بدشت
دشمن از تیغ شه دریا دل و نیکو خصال
میر میران پهلوان هفت کشور شمع دین
بوالخلیل جعفر آن رستم دل حاتم فعال
وصل او صوم و صلوة و هجر او شرک و نفاق
مهر او توحید و دین و کین او کفر و ضلال
عالم او را زیر دست و دشمن او را زیر تیغ
دست او بدخواه مال و تیغ او بدخواه مال
آفریننده مر او را آفرید از آفرین
ذوالجلال او را پدید آورد از عز و جلال
آنکه رویش دید نتواند چه بینا و چه کور
وانکه مدحش گفت نتواند چه گویا و چه لال
او همه جود است و نستایند کفش را بجود
زآنکه نستایند هندو را و زنگی را بخال
آسمان عاجز شود هنگام جود کف او
کآسمان باران فشاند کف او گوهر مثال
ز آتش شمشیر و از زخم دوال کوس او
خویش را در هم کشد دشمن چو در آتش دوال
دیگران از قلعه ها نازند و او از شهرها
لاجرم او شاه باشد دائم ایشان کوتوال
گاه بخشیدن بدست او زند دریا مثل
گاه کوشیدن ز تیغ او برد گردون مثال
گر شگالان مهر او ورزند و شیران کین او
از شگالان شیر سازد شرزه وز شیران شگال
از دو چیز او را نگردد سیر روز و شب دو چیز
دیده از دیدار سائل گوش از بانگ سئوال
بدسگال او نباشد خویشتن را نیک خواه
نیکخواه او نباشد خویشتن را بدسگال
زآنکه هرگز نیکخواهش را نیاید بد به پیش
زآنکه هرگز بدسگالش را نباشد نیک حال
آسمان با دست او حیران شود گاه عطا
روزگار از تیغ او عاجز شود روز قتال
شیر و پیل او را یکی باشند در روز نبرد
زر و سیم او را یکی سنجند با سنگ و سفال
هم بساطش را کنندی سجده میران بر جباه
هم رکابش را زنندی بوسه شاهان بر دوال؟
ای عدیل فضل و از همسر چو گردون بی عدیل
ای همال جود و از همتا چو یزدان بی همال
همچو تو کی بود کی فرخنده فال مشتری
مشتری فرخنده دارد دیدن رویت بفال
روزگار آورد باز و آسمان آورد باز
دشمنانت را و باو حاسدانت را وبال
از جهان مر دوستانت را نشاط آمد نصیب
از فلک مر دشمنانت را نصیب آمد نصال
کلک تو گنج شفای دوستان هنگام جود
تیغ تو کان بلای دشمنان روز جدال
فخر باشد تاج قیصر را نعال اسب تو
باز باشد پای اسبت را ز تاج او نعال
تا بود رنج و عنای عاشق از روز فراق
تا بود غنج و دلال بیدل از روز وصال
باد جان دشمنانت یار با رنج و عنا
باد طبع دوستانت جفت با غنج و دلال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا عدیل دوست گشتم با طرب گشتم عدیل
بر جهان و جان بدیل آرم بدو نازم بدیل
گرچه باشم دور از او عشقش بمن باشد رفیق
گرچه باشم فرد از او مهرش بمن باشد عدیل
مهر آن مه بر دل من چون نشان آبله است
مهر دیگر نیکوان همچون نشان نقش نیل
در میان هر دو دل یک میل نبود راه بیش
در میان هر دو تن بوده است کم دریای نیل
زلف او گردان برخ همچون حساب هندوی
کش بدست اندر ز عاج و ساج باشد تخت و میل
او بماه و مشگ و نار و سیب با من هست زفت
من بملک و مال و جان و دل نیم با وی بخیل
از رخ و زلفینش بر من سوسن و سنبل مباح
وز لب و دندانش بر من شکر و لؤلؤ سبیل
بر کران سوسن او حلقه های غالیه
در میان شکر او چشمه های سلسبیل
از روان من سبیل داغ دوری گشت دور
تا بشادی یافتم بر سلسبیل او سبیل
روی پر غنجا و غنج و چشم پر تیر خدنگ
آن به نیکوئی منقش این بجادوئی کحیل
موی او تاری و تیره چون روان اهرمن
روی او تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
گر چنو بنگاشتی آزر نگاری داشتی
طاعت آزر بسان طاعت ایزد خلیل
زهر پا شد غمزه او مشک ساید زلف او
چون برزم و بزم و کین و مهر خسرو بوالخلیل
هم قلیل و هم کثیر است او بسان نوبهار
فضلهای او کثیر و سالهای او قلیل
چه نگری سالش کمالش بین کزو عاجز شوند
شهریاران جمال و پادشاهان جمیل
از فصیل باره نازیدند شاهان دگر
تا شد از سلطان بریده اصل میران اصیل
میر سلطانرا ز شهرش بر زخیل خویشتن
باز گردانید خشنود از عطایای جزیل
آنکه سیم خام و زر پخته داند فضل کرد
آهن پاره نداند کردن و روئین فضیل
با سپاه و خیل سلطان آنچنان گستاخ گشت
راست گوئی کرد سالی بیست با سلطان رحیل
همت و دستش طویل آمد برادی و هنر
عمر و ملکش باد همچون همت و دستش طویل
گر زمین نارد نبات و ور نبارد آسمان
رزق مردم را کف کافی او باشد کفیل
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد لطیف
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد ثقیل
مردمیش از قطره باران بیش و از نجم سما
جودش از برگ درختان بیش و از ریک مسیل
جان یارانش نباشد فارغ از رود و سرود
جان و خصمانش نباشد فارغ از ویل و عویل
رای او یار جلال و روی او جفت جمال
نطقهای او صواب و رسمهای او جمیل
ای نهنگ روز جنگ و پیل روز نام و ننگ
ای بمردی رسته از کام نهنگ و موج نیل
هر که زور و در کشیدی رنجها خواهد کشید
با غم و انده شود یار و شود خوار و ذلیل
چون منوچهری بچهر چون فریدونی بفر
عالمی همچون علی و عاقلی همچون عقیل
هر حدیث فضلهای مردمان قیلست و قال
فضل تو هرکس همی بیند نه قالست و نه قیل
آنکه میری چون تو دارد می نخواهد شد فقیر
آنکه شاهی چون تو دارد می نخواهد شد ذلیل
دوست شادان از تو همچون بیدل از دیدار دوست
خصم نالان از تو همچون عاشق از هجر خلیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکت صریر
دشمنانرا جان بکاهد چون کند اسبت صهیل
باد گنج و تیغ تو بر دوستان و دشمنان
این یکی دائم سبیل و آن یکی دائم سلیل
از جلالت بنده تخت تو میران جلال
از نبالت خادم خوان تو شاهان نبیل
خشک باشد با عنانت دجله و نیل و فرات
سست باشد با سنانت اژدها و شیر و پیل
تا علیل و کیل دارد عاشقانرا جان و پشت
آرزوی زلف کیل و بویه چشم علیل
باد جان دشمنان تو علیل از داغ و غم
باد پشت حاسدان تو ز بار درد کیل
دشمنانت را خلیده دل بخار درد و غم
بر تو فرخ روزگار دولت و روز خلیل
بر جهان و جان بدیل آرم بدو نازم بدیل
گرچه باشم دور از او عشقش بمن باشد رفیق
گرچه باشم فرد از او مهرش بمن باشد عدیل
مهر آن مه بر دل من چون نشان آبله است
مهر دیگر نیکوان همچون نشان نقش نیل
در میان هر دو دل یک میل نبود راه بیش
در میان هر دو تن بوده است کم دریای نیل
زلف او گردان برخ همچون حساب هندوی
کش بدست اندر ز عاج و ساج باشد تخت و میل
او بماه و مشگ و نار و سیب با من هست زفت
من بملک و مال و جان و دل نیم با وی بخیل
از رخ و زلفینش بر من سوسن و سنبل مباح
وز لب و دندانش بر من شکر و لؤلؤ سبیل
بر کران سوسن او حلقه های غالیه
در میان شکر او چشمه های سلسبیل
از روان من سبیل داغ دوری گشت دور
تا بشادی یافتم بر سلسبیل او سبیل
روی پر غنجا و غنج و چشم پر تیر خدنگ
آن به نیکوئی منقش این بجادوئی کحیل
موی او تاری و تیره چون روان اهرمن
روی او تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
گر چنو بنگاشتی آزر نگاری داشتی
طاعت آزر بسان طاعت ایزد خلیل
زهر پا شد غمزه او مشک ساید زلف او
چون برزم و بزم و کین و مهر خسرو بوالخلیل
هم قلیل و هم کثیر است او بسان نوبهار
فضلهای او کثیر و سالهای او قلیل
چه نگری سالش کمالش بین کزو عاجز شوند
شهریاران جمال و پادشاهان جمیل
از فصیل باره نازیدند شاهان دگر
تا شد از سلطان بریده اصل میران اصیل
میر سلطانرا ز شهرش بر زخیل خویشتن
باز گردانید خشنود از عطایای جزیل
آنکه سیم خام و زر پخته داند فضل کرد
آهن پاره نداند کردن و روئین فضیل
با سپاه و خیل سلطان آنچنان گستاخ گشت
راست گوئی کرد سالی بیست با سلطان رحیل
همت و دستش طویل آمد برادی و هنر
عمر و ملکش باد همچون همت و دستش طویل
گر زمین نارد نبات و ور نبارد آسمان
رزق مردم را کف کافی او باشد کفیل
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد لطیف
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد ثقیل
مردمیش از قطره باران بیش و از نجم سما
جودش از برگ درختان بیش و از ریک مسیل
جان یارانش نباشد فارغ از رود و سرود
جان و خصمانش نباشد فارغ از ویل و عویل
رای او یار جلال و روی او جفت جمال
نطقهای او صواب و رسمهای او جمیل
ای نهنگ روز جنگ و پیل روز نام و ننگ
ای بمردی رسته از کام نهنگ و موج نیل
هر که زور و در کشیدی رنجها خواهد کشید
با غم و انده شود یار و شود خوار و ذلیل
چون منوچهری بچهر چون فریدونی بفر
عالمی همچون علی و عاقلی همچون عقیل
هر حدیث فضلهای مردمان قیلست و قال
فضل تو هرکس همی بیند نه قالست و نه قیل
آنکه میری چون تو دارد می نخواهد شد فقیر
آنکه شاهی چون تو دارد می نخواهد شد ذلیل
دوست شادان از تو همچون بیدل از دیدار دوست
خصم نالان از تو همچون عاشق از هجر خلیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکت صریر
دشمنانرا جان بکاهد چون کند اسبت صهیل
باد گنج و تیغ تو بر دوستان و دشمنان
این یکی دائم سبیل و آن یکی دائم سلیل
از جلالت بنده تخت تو میران جلال
از نبالت خادم خوان تو شاهان نبیل
خشک باشد با عنانت دجله و نیل و فرات
سست باشد با سنانت اژدها و شیر و پیل
تا علیل و کیل دارد عاشقانرا جان و پشت
آرزوی زلف کیل و بویه چشم علیل
باد جان دشمنان تو علیل از داغ و غم
باد پشت حاسدان تو ز بار درد کیل
دشمنانت را خلیده دل بخار درد و غم
بر تو فرخ روزگار دولت و روز خلیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح ابومنصور
تنم بگونه نال و دلم بگونه نیل
جهان ز نیلم نال و روان ز نالم نیل
چو نیل چشم منست از گریستن شب و روز
چراست جای نهنگ اندر آن دو چشم کحیل
رفیق رنجم تا عشق با منست رفیق
عدیل در دم تا هجر با منست عدیل
دلم بسان هوا آمد از هوای حبیب
تنم بسان خیال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل
بروی خلد و بلب سلسبیل و من کردم
دل و تن از پی آن خلد و سلسبیل سبیل
بسان خضر پیمبر همیشه زنده بوم
اگر بیابم بر سلسبیل دوست سبیل
مرا بس است بدین درد روی زرد گواه
مرا بس است برین انده آب دیده دلیل
همی گریزد صبرم ز عشق آن بت روی
چنانکه خیل گریزد ز جنگ میر جلیل
جمال و جاه جهان شهریار ابومنصور
که روزگار بدیدار او شده است جمیل
بروز بخشش او و بروز کوشش او
چو قطره باشد نیل و چو پشه باشد پیل
بتیغ جان بستاند بدست باز دهد
بدین بعیسی ماند بدان بعزرائیل
رضای او بدل اندر برابر توحید
خلاف او بتن اندر برابر تعطیل
ایا زمانه تن و دولت تواش زیور
ایا سپهر سر و همت تواش اکلیل
بگاه جود ندانی که چون بود تاخیر
بگاه حلم ندانی که چون بود تعجیل
هزار زائر بر درگهت نزول کند
نکرده زائری از درگهت هنوز رحیل
اگر نبارد ابرو نبات نارد بر
برزق خلق پس آن کف کافی تو کفیل
بنزد ایزد مدح تو همچنان تسبیح
بنزد باری شکرت برابر تهلیل
اگر عدوت خورد نوش و وز تو یاد کند
بماند آن نوش اندر کلوش چون نشپیل
بهیچ دانش گردون نبوده با تو خسیس
بهیچ فضل ستاره نبوده با تو بخیل
ز دست و طبع و دل هرکسی سخاوت و فضل
بکرد سوی دل و دست طبع تو تحویل
ز بهر این همگان سائلند و تو معطی
همه کسیرا نقص آید و ترا تفضیل
بفضل و دانش پیری به رای و بخت جوان
بجود و فضل کثیری بسال و ماه قلیل
نهفته مال همه خسروان برافشاندی
درست گوئی بودند خسروانت و کیل
زمانه بر تو نیابد بهیچ باب عوض
ستاره با تو نیارد بهیچ روی بدیل
خدایگانا از آرزوی صورت تو
تنم شده است نحیف و دلم شده است علیل
همیشه مهر تو ورزم چو مؤبدان آتش
همیشه مدح تو خوانم چو راهبان انجیل
اگر بخدمت نایم بر تو معذورم
که مر مرا نگذارند از این زمین یکمیل
اگر فقیر مقصر شدم بخدمت تو
همیشه هست زبانم بمدحت تو طویل
همیشه تا خبر زهره باشد و هاروت
چنانکه قصه قابیل باشد و هابیل
عدوت باد چو هاروت و دوست چون زهره
ولیت باد چو هابیل و خصم چون قابیل
جهان ز نیلم نال و روان ز نالم نیل
چو نیل چشم منست از گریستن شب و روز
چراست جای نهنگ اندر آن دو چشم کحیل
رفیق رنجم تا عشق با منست رفیق
عدیل در دم تا هجر با منست عدیل
دلم بسان هوا آمد از هوای حبیب
تنم بسان خیال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل
بروی خلد و بلب سلسبیل و من کردم
دل و تن از پی آن خلد و سلسبیل سبیل
بسان خضر پیمبر همیشه زنده بوم
اگر بیابم بر سلسبیل دوست سبیل
مرا بس است بدین درد روی زرد گواه
مرا بس است برین انده آب دیده دلیل
همی گریزد صبرم ز عشق آن بت روی
چنانکه خیل گریزد ز جنگ میر جلیل
جمال و جاه جهان شهریار ابومنصور
که روزگار بدیدار او شده است جمیل
بروز بخشش او و بروز کوشش او
چو قطره باشد نیل و چو پشه باشد پیل
بتیغ جان بستاند بدست باز دهد
بدین بعیسی ماند بدان بعزرائیل
رضای او بدل اندر برابر توحید
خلاف او بتن اندر برابر تعطیل
ایا زمانه تن و دولت تواش زیور
ایا سپهر سر و همت تواش اکلیل
بگاه جود ندانی که چون بود تاخیر
بگاه حلم ندانی که چون بود تعجیل
هزار زائر بر درگهت نزول کند
نکرده زائری از درگهت هنوز رحیل
اگر نبارد ابرو نبات نارد بر
برزق خلق پس آن کف کافی تو کفیل
بنزد ایزد مدح تو همچنان تسبیح
بنزد باری شکرت برابر تهلیل
اگر عدوت خورد نوش و وز تو یاد کند
بماند آن نوش اندر کلوش چون نشپیل
بهیچ دانش گردون نبوده با تو خسیس
بهیچ فضل ستاره نبوده با تو بخیل
ز دست و طبع و دل هرکسی سخاوت و فضل
بکرد سوی دل و دست طبع تو تحویل
ز بهر این همگان سائلند و تو معطی
همه کسیرا نقص آید و ترا تفضیل
بفضل و دانش پیری به رای و بخت جوان
بجود و فضل کثیری بسال و ماه قلیل
نهفته مال همه خسروان برافشاندی
درست گوئی بودند خسروانت و کیل
زمانه بر تو نیابد بهیچ باب عوض
ستاره با تو نیارد بهیچ روی بدیل
خدایگانا از آرزوی صورت تو
تنم شده است نحیف و دلم شده است علیل
همیشه مهر تو ورزم چو مؤبدان آتش
همیشه مدح تو خوانم چو راهبان انجیل
اگر بخدمت نایم بر تو معذورم
که مر مرا نگذارند از این زمین یکمیل
اگر فقیر مقصر شدم بخدمت تو
همیشه هست زبانم بمدحت تو طویل
همیشه تا خبر زهره باشد و هاروت
چنانکه قصه قابیل باشد و هابیل
عدوت باد چو هاروت و دوست چون زهره
ولیت باد چو هابیل و خصم چون قابیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
چه بود بهتر و نیکوتر از این هرگز حال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح عمیدالملک ابونصر
نگارینا تو از نوری و دیگر نیکوان از گل
چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت
بچشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل
بزلفین کردیم بسته بمژگان کردیم خسته
گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مکسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد
نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل
چرا ایمه ترا منزل دل من گشته پیوسته
که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل
ندارد نیکوئی صد یک ز تو خلق همه خلخ
نداند جادوئی صد یک ز تو خلق همه بابل
ترا بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان
مرا بر زردگون رخسار سیل است از مژه سائل
یکی همچون بگاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون بگاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن
بهر فضل اندرون جامع بهر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل؟
سلاسل گردد از بیمش بتن بر موی دشمنرا
پدید آید بتنش اندر ز بیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
بجسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش با هر کس بتاخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس بعاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد او روزی بمردم هست پنداری
بروزی دادن مردم کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل
سم قاتل بیاران بر کند همچون نسیم گل
نسیم گل بحضمان برکند همچون سم قاتل
ز بیم قهر و خشم او و هول حمله های او
بشهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
بسوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت
نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی بتیغ و تیر و رای و روی و دست و دل
بدینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم
بمدح او زبان ماهر بمهر او روان مائل
الا تا سرخ باشد می بگاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی بماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان ز مل جام و ملامت کن بدو غمرا
هلاک جان دشمن را بجام اندر هلاهل هل
چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت
بچشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل
بزلفین کردیم بسته بمژگان کردیم خسته
گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مکسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد
نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل
چرا ایمه ترا منزل دل من گشته پیوسته
که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل
ندارد نیکوئی صد یک ز تو خلق همه خلخ
نداند جادوئی صد یک ز تو خلق همه بابل
ترا بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان
مرا بر زردگون رخسار سیل است از مژه سائل
یکی همچون بگاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون بگاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن
بهر فضل اندرون جامع بهر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل؟
سلاسل گردد از بیمش بتن بر موی دشمنرا
پدید آید بتنش اندر ز بیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
بجسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش با هر کس بتاخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس بعاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد او روزی بمردم هست پنداری
بروزی دادن مردم کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل
سم قاتل بیاران بر کند همچون نسیم گل
نسیم گل بحضمان برکند همچون سم قاتل
ز بیم قهر و خشم او و هول حمله های او
بشهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
بسوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت
نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی بتیغ و تیر و رای و روی و دست و دل
بدینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم
بمدح او زبان ماهر بمهر او روان مائل
الا تا سرخ باشد می بگاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی بماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان ز مل جام و ملامت کن بدو غمرا
هلاک جان دشمن را بجام اندر هلاهل هل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
تا جهان از گل خرم شده چون باغ ارم
آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم
از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید
چو پراکنده بمینا در دینار و درم
لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار
همچو آمیخته پیروزه و بیجاده بهم
سمن از باد همی جنبد چون پشت شمن
چمن از لاله همی خندد چون روی صنم
بوستان بر گل هر روز همی آرد گل
وآسمان بر گل هر روزه همی بارد نم
گر نخورد آب طبر خون و بقم لاله ستان
چون بیاراست چمن را بطبر خون و بقم
لاله نعمان مانند یکی جام عقیق
زده از غالیه اندر بن آن جام رقم
بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای
صلصل از عرعر با زیر بهم ساخته بم
چمن آراسته از دیبا چون کاخ قباد
گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم
ابر با کوس وعلم بسته مصاف از بر کوه
نعره رعدش کوس است و همی برق علم
گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ
همچو پیرامن تخت شه استاده خدم
خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن
که به نیکیش زند هرچه بنی آدم دم
بقلم بحر دمانست و همه موجش زر
بسنان ابر دمانست و همه سیلش دم
از بس جودش مردم نکند یاد نیاز
وز بس دادش مردم نبرد نام ستم
مهر او جان موالی بسپارد بنشاط
کین او طبع معادی بسپارد به الم
ز سخا و کرمش مردم نشناسند چه حرص
ز نشاط و طربش مردم نشناسند چه غم
الم از تیغش بر کرگدن و شیر و پلنگ
وز کفش بر درم و دیبه و دینار الم
گر دو صد شهر بگیرد نکند فخر بدان
گر دو صد گنج ببخشد نکند روی دژم
ای جهانگیر و جهانبخش بمردی و کرم
ای جگر سوز و دل افروز بشمشیر و قلم
با رضای تو ظلم گردد مانند ضیا
با خلاف تو ضیا گردد مانند ظلم
دل میران ز غم هیبت تو یافته رنج
قد شاهان ز پی خدمت تو یافته خم
آن شهانی که همی چرخ بسایند بپای
فخر دارند که سرشان تو بسائی بقدم
جان خویشان تو از ماه طرب یابد نور
چشم خصمان تو از دود بلا گیرد نم
عید فرخنده فراز آمد و نوروز بزرگ
هر دو بگذار بکام دل و غمها کن کم
ای بمردی و جوانمردی و نام از بر لوح
به ثنای تو قلم هرگز ننویسد قدتم
ای به پیمان شفیع تو خداوند عرب
وی بفرمان تو پیوسته خداوند عجم
تا نه چون سیم بود سنگ بمقدار و بلون
تا نه چون سم بود شهد بآثار و بشم
ناصحانت را هر جای حجر باد چو سیم
حاسدانت را هر جای عسل باد چو سم
آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم
از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید
چو پراکنده بمینا در دینار و درم
لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار
همچو آمیخته پیروزه و بیجاده بهم
سمن از باد همی جنبد چون پشت شمن
چمن از لاله همی خندد چون روی صنم
بوستان بر گل هر روز همی آرد گل
وآسمان بر گل هر روزه همی بارد نم
گر نخورد آب طبر خون و بقم لاله ستان
چون بیاراست چمن را بطبر خون و بقم
لاله نعمان مانند یکی جام عقیق
زده از غالیه اندر بن آن جام رقم
بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای
صلصل از عرعر با زیر بهم ساخته بم
چمن آراسته از دیبا چون کاخ قباد
گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم
ابر با کوس وعلم بسته مصاف از بر کوه
نعره رعدش کوس است و همی برق علم
گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ
همچو پیرامن تخت شه استاده خدم
خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن
که به نیکیش زند هرچه بنی آدم دم
بقلم بحر دمانست و همه موجش زر
بسنان ابر دمانست و همه سیلش دم
از بس جودش مردم نکند یاد نیاز
وز بس دادش مردم نبرد نام ستم
مهر او جان موالی بسپارد بنشاط
کین او طبع معادی بسپارد به الم
ز سخا و کرمش مردم نشناسند چه حرص
ز نشاط و طربش مردم نشناسند چه غم
الم از تیغش بر کرگدن و شیر و پلنگ
وز کفش بر درم و دیبه و دینار الم
گر دو صد شهر بگیرد نکند فخر بدان
گر دو صد گنج ببخشد نکند روی دژم
ای جهانگیر و جهانبخش بمردی و کرم
ای جگر سوز و دل افروز بشمشیر و قلم
با رضای تو ظلم گردد مانند ضیا
با خلاف تو ضیا گردد مانند ظلم
دل میران ز غم هیبت تو یافته رنج
قد شاهان ز پی خدمت تو یافته خم
آن شهانی که همی چرخ بسایند بپای
فخر دارند که سرشان تو بسائی بقدم
جان خویشان تو از ماه طرب یابد نور
چشم خصمان تو از دود بلا گیرد نم
عید فرخنده فراز آمد و نوروز بزرگ
هر دو بگذار بکام دل و غمها کن کم
ای بمردی و جوانمردی و نام از بر لوح
به ثنای تو قلم هرگز ننویسد قدتم
ای به پیمان شفیع تو خداوند عرب
وی بفرمان تو پیوسته خداوند عجم
تا نه چون سیم بود سنگ بمقدار و بلون
تا نه چون سم بود شهد بآثار و بشم
ناصحانت را هر جای حجر باد چو سیم
حاسدانت را هر جای عسل باد چو سم