عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۲
دوش از آب چشم خود در موج خون بودم شنا
من چنین در خون و مردم بی خبر زین ماجرا
مردم چشم از سرشکم غرقهٔ دریای خون
شمع عمر از آهِ سردم بر ره باد فنا
گه ز سوز دل چو شمعم می دوید آتش به سر
گه چو صبح از دود چرخم بود تیغی در قفا
پای در گل بودم از سیلاب اشک و منتظر
تا چو سرو آخر چه آید بر سر من از هوا
شب همه شب من در این اندیشه تا وقتی که صبح
همچو اصحاب طریقت دم زد از صدق و صفا
سوخت تاب آتش خورشید شب را طیلسان
دوخت صبح از اطلس زربفت گردون را قبا
بار دیگر منهزم شد زنگی ازرق چشم شب
باز کوس سلطنت زد خسرو زرّین لوا
صبحدم آمد چو اسکندر ز تاریکی برون
در بغل بهر شرف آیینهٔ گیتی نما
رفت از روی زمین آثار ظلم و تیرگی
آمد از شمع فلک پروانهٔ نور و ضیا
از خروش صبحدم برخاست هرسو این خروش
بی خبر خیزان که از جانشان برآمد این ندا
کای گرفتار کمند دل شکار معصیت
وی اسیر حلقهٔ دام گلوگیر بلا
گر همی خواهی خلاص از درد و رنج و حزن خود
ور هوس داری نجات از ظلمت جور و خطا
پا مکش از راه امر ایزدی یعنی بنه
چون قلم سر بر خط فرمان شرع مصطفا
مالک ملک رسالت قلعه بند کن فکان
شهریار شهر دین سلطان تخت اصطفا
آن به قد سرو روان جویبار فاَستَقِم
وان به رخ خورشید تابان سپهر والضحا
پایهٔ ایوان قدرش از مکان تا لا مکان
عرصهٔ میدان جاهش از ثریّا تاثرا
مفتخر از خاک پایش تاج سرداران دین
روشن از پروانهٔ رایش چراغ انبیا
وقت جولان مرکبش را عرش کمتر مرتبت
شام خلوت مجلسش را در بر ذات خدا
سیر کرده بر طریق امتحان کونین را
در شب قربت براق برق سیرش جابه جا
ای چو خاک ره هوایت داده سرها را به باد
وی چو نعل افلاک را کرده براقت زیر پا
از کمالات تو رمزی رحمتة للعالمین
وز رقوم نقش توقیع تو حرفی هل اتا
پرتوی از مهر رویت شمع تابان صباح
تاری از زلف سیاهت تاب گیسوی دوتا
سائلان راه شوقت ملک دین را پادشاه
خسروان خطّهٔ دین بر در قدرت گدا
نوبت شاهی وحدت چون که ایزد با تو داد
تا زدی بر گوشهٔ ایوان الاّ کوس لا
حاصل از عمر گرامی دولت دیدار تست
آرزوی عشقباران تو محبوب خدا
تا تو فخر از فقر کردی در طریق نیستی
هست میر فقر را از فخر در گردن ردا
سایه بر خورشید تابان تو می انداخت نور
زان چو ارباب گنه غرق عرق ماند از حیا
قرص مه بر سفرهٔ سبز فلک کردی دو نیم
تا زخوان معجز تو کس نماند بی نوا
با وجود معجزت دشمن عصا بود و نبود
معجزت را تکیه چون اعجاز موسا بر عصا
دشمنان با تو جفا کرده ز عین گمرهی
تو به ایشان در جزای آن نکرده جز وفا
عاقبت روزی به محشر تا چه گل ها بشکفد
زان دو شاخ گل که بشکفت از ریاض لافتا
می رود لب خشک و کف بر روزبان پیوسته خشک
در غم و اندیشهٔ لب تشنگان کربلا
آسمان جامه کبود و شب سیه پوش از چه روست
گرنیند از ماتم آل عبا جفت عنا
آب را آن دم ز چشم انداختند اهل نظر
کز عطش خون شد دل نورین چشم مرتضا
یا شفیع المذنبین در آب چشم ما به لطف
بنگر و مگذار از راه کرم ما را به ما
با چه دست آویز رو آرم سر خجلت ز پیش
گر قبول تو نگیرد دست من روز جزا
پردهٔ جرم خیالی دفتر مدح تو بس
باشد آری عیب پوش عاصیان مدح و ثنا
تا نپنداری که تنها عندلیب خاطرم
می زند در گلشن شوق تو گلبانگ رضا
کز پی اثبات نعتت پیش از این هم گفته ام
یا جمیع المسلمین صلو علی خیر الورا
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۶
آنی که کمال پادشاهی داری
هر دولت سلطنت که خواهی داری
فتح و ظفر و نصرت و فرصت که تو راست
شک نیست که از فرّ الهی داری
خیالی بخارایی : قطعات
شمارهٔ ۱
تو را خدای بحمدالله آن کرم داده ست
که منشی فلکت مدح می کند انشا
بقای عمر توبادا که خود مدایح تو
همی کند کرمت بر سخنوران املا
خیالی بخارایی : دیوان اشعار
مسمط
چون صبح برگرفت ز رخ عنبرین نقاب
شد آشیان باز سحر منزل غراب
شاه حبش گسست سراپرده را طناب
بر ملک شام گشت شه روز کامیاب
در دست صبح تیغ زر اندود آفتاب
گویی که ذوالفقار شه اولیا علی ست
آمد بهار و تازه شد از سر روان باغ
صف برکشید لاله کران تا کران باغ
بلبل صلای عشق بزد در میان باغ
گل گوش گشت تا شنود داستان باغ
کز راه شوق شیوهٔ پیر و جوان باغ
مداحی شهنشه ملک فتا علی ست
آن را که دل ز جام می شوق بی خود است
رندیش لانهایت و مستیش بی حد است
یار و ندیم دولت و اقبال سرمد است
مُهر نگین خاتم دل مهر ایزد است
آرام جان مدایح آل محمّد است
ورد زبان مناقب شیر خدا علی ست
باب حریم علم علی رهنمای دین
سردار اهل معرفت و پیشوای دین
شاهی که اوست بانی خلوت سرای دین
زان شد قوی به تقویت او بنای دین
کز بعد سیّد عربی مقتدای دین
اسلام را ز راه یقین مقتدا علی ست
آن صفدری که پیشهٔ دین را غضنفر است
سقّای بزم جنّت و ساقی کوثر است
افضال را مدینه و اسلام را در است
شاهنشهی که صاحب شمشیر دو سر است
مقصود از آفرینش کونین حیدر است
مضمون شرح ترجمهٔ هل اتی علی ست
شاهی که عرش بارگه احتشام اوست
خورشید نعل دلدل گردون خرام اوست
آزاده یی که بخت چو قنبر غلام اوست
صدری که مهر لحمک لحمی بنام اوست
فرمان دهی که تخت خلافت مقام اوست
مسند نشین صدر صف کبریا علی ست
آن سروری که بابِ شهیدان کربلاست
داماد احمد است و پسر عمّ مصطفاست
با خاکِ پاش نسبت مشگ ختا خطاست
دست بریده را زدم لطف او شفاست
گر قاضی ممالک دین خوانمش رواست
چون پیشوای شرع پس از مصطفا علی ست
آن سالکی که از پی مردان راه خویش
در راه دین بباخت همه مال و جاه خویش
اهل گنه ز شرم رسوم تباه خویش
ز آن برده اند سوی جنابش پناه خویش
کاین زمره را به وقت حساب گناه خویش
فریاد رس شفیع امم مرتضا علی ست
سلطان ملک فقر و شهنشاه محتشم
حاضر جواب درس سلونی شه امم
روشن ز عکس خاطرش آیینهٔ قدم
لطفش دوای درد اسیران مستهم
لب تشنگان بادیهٔ خوف را چه غم
مجموع را چو شافی روز جزا علی ست
ای شاه دین چو چارهٔ ما لطف عام توست
بخشای بر خیالی خود کاو غلام توست
این عندلیب باغ سخن صید دام توست
بینی مرا که گوش خرد بر کلام توست
خطی که بر بیاض ضمیراست نام توست
نقشی که بر صحیفهٔ جان است یا علی ست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای تو ز آغاز و انتها همه دانا
قدرت تو کرده خاک مرده توانا
بال فروریخت مرغ و هم ز اوجت
لال به وصفت زبان فکرت دانا
قطره ی باران کجا و چشمه ی خورشید
قطره کجا می شود محیط به دریا
در رحم و در صدف ز قطره ی ناچیز
در سخنگو کنی و لؤلؤ لالا
وصف تو از وسمت عقول منزه
ذات تو زآلایش صفات مبرا
گه کنی از خاک کیمیای سعادت
لعل بدخش آوری ز صخره ی صما
می تند از کرم پیله تار بریشم
گلبن و آب آورد زخار و ز خارا
من که به کفران نعمت اندرم امروز
برنکنم سر زخجلت تو به فردا
چاشنی قدرتت دهد چه حلاوت
نوش ز نیش و ز خار آرد خرما
ساخته حلوا ز غوره ی مشک تر از خون
آورد از آب گنده صورت زیبا
حیف که ذرات عالمند چو خفاش
نور تو چون آفتاب بر همه پیدا
چون بپرد در هوای اوج جلالت
کسوت فقرت کند چو راست بر اعضا
تاج به سلطان دهد کرامت درویش
پشه ی لاغر کند شکار ز عنقا
در خور آشفته نیست ذکر مدیحت
کامده احمد به عجز معترف آنجا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲
پرده برافتاد از جمال محمد
شد ز علی ظاهر اعتدال محمد
درخور اکملت دینکم چه عمل کرد؟
شد به دو عالم عیان کمال محمد
اینکه طلب کار وصل شاهد غیبی
گو بطلب در جهان وصال محمد
عالم امکان و ماورای تو هم
سایه نشینند در ظلال محمد
صدرنشین گشته عرش در شب معراج
تا که جبین سود بر نعال محمد
قرص مه و خور که روشنی جهانند
آینه دارند از جمال محمد
فسحت امکان بود به جلوه ی او تنگ
ساحت واجب بود مجال محمد
این همه مجد و بزرگی که شهان راست
آمده یک پرتو از جلال محمد
آیت وحدت به گوش خلق نخوردی
گر نشنیدی کس از بلال محمد
تیغ دو پیکر که ذوالفقار علی بود
بود چو ابری چون هلال محمد
شاید اگر خانه خداش بخوانی
رخنه ی بد گر کند خیال محمد
همچو خضر جاودان زعمر خورد بر
هر که کشد دردی از زلال محمد
گر کنی آشفته میل مدح سرائی
مدح محمد بگوی و آل محمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر این کرشمه بود آن نگار ترسا را
سزد که سجده کم بعد از این کلیسا را
کشان کشان زحرم شیخ را بدیر آرد
دهد چه تاب خم طره چلیپا را
بحی چه جلوه کند با جمال جان افزا
بعشوه سازد مجنون خویش لیلا را
بمصر اگر گذرد با لب شکر افشان
زمهر یوسف دل برکند زلیخا را
به پرده دل وامق خیالش ار گذرد
زخویشتن طلبد عذر عشق عذرا را
زعکس رویش یک پرتو آتش موسی
زلعل اوست دم جان فزا مسیحا را
شکست رونق اسلام ابروان کجش
چو ذوالفقار دو سرپشت خیل اعدا را
چو ذوالفقار همان تیغ آبدار که بود
بکف بروز دغا شیر دشت هیبحا را
علی وصی رسول آنکه در صباح غدیر
نبی بشأنش فرمود کنت مولا را
از آن زمان که زمین حرم شدش مولد
شرق بگنبد خضراست سطح غبرا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ساقی بده آن جوهر یاقوت نسب را
مطرب بنواراست کن آن ساز طرب را
افسر دگر از سردی خون برگ و پی
گرمی بده از آتش سیاله عصب را
از آن آب که از کوثر و تسنیم بر درنگ
بر دوزخیان باز نشان نار غصب را
نوروز بزرگی بزن از پرده عشاق
نوروز کن از لحن عرب ماه رجب را
حوران بهشتی را بر بند تو زیور
بر قامت غلمان کن ززنار سلب را
پا بست بهر خاربنی چند در این باغ
آن نخله مریم ببر آور در طب را
امروز برآمد زحرم مظهر بیچون
امروز بود میلاد آن میر عرب را
امروز عیان کرد رخ آنشاهد غیبی
بر کون و مکان کرد عیان سر عجب را
شد خانه خدا ظاهر و بنشست بکعبه
شد روز که دیگر نکنی قصه شب را
هان دست خدا آمد تابت نگذارد
بر بام حرم نصب کند رایت رب را
این روز طرب خیز بود نوبت شادی
آشفته وداعی بکن آن رنج و تعب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مدعی پنداشتی دور ازدر جانان مرا
دور شد تن لیک مانده پیش جانان جان
با صبا هر صبحدم آیم بطوف کوی دوست
چشم اگر داری بجو در خاک آن ایوان
بشنوی گر هر سحر بانگ جرس از غافله
هست با هر کاروانی ناله پنهان
از پی در گر رود غواص اندر قعر بحر
هست اندر خاک کوی دوست بحر و کان
دیده طوفان میکند گر هر شب از موج سرشگ
نوح چون همره بود نبود غم از طوفان
پیکرم سر تا قدم راهست زان تابنده نور
گرچه چون خورشید بینی با تن عریان
از حبیبم زخم به تا نوشدارو و از طبیب
من خوشم با درد نبود حاجت درمان
نه بهشت جاودان خواهم نه غلمان و نه حور
کرده روی و کوی او فارغ از این و آن
گر بصورت دورم از طوس و درهشتم امام
مهر او جا کرده چون جا در رگ و شریان
مرغ روحم پرفشان دائم بگلزار رضاست
گرچه منزلگاه بشیراز است یا طهران
از گدایان درش آشفته انعامم رسید
نیست بر جان منتی از حاتم وقاآن
هم بجای نیکیش یا رب جزای نیک ده
زآنکه قدرت نیست بر پاداش آن احسان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
که بر زلف سنبل زد این تابها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بیا ساقی شراب خوشگواری کرده ام پیدا
شراب خوشگوار بیخماری کرده ام پیدا
زرنج باده دوشین حریف اردردسر دارد
بمیخانه حریف می گساری کرده ام پیدا
شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند
بقانون دگر در پرده تاری کرده ام پیدا
اگر صیاد ما را عار باشد از شکار ما
برای صید دلها جانشکاری کرده ام پیدا
دلا با مسافر شو ازین کشور بکش مفرش
کزین عالم برون شهر و دیاری کرده ام پیدا
خزان چندانکه میخواهد بتازد اسب در گلشن
برای خویشتن من نوبهاری کرده ام پیدا
بیا یعقوب خاک راه یوسف را بکن سرمه
که من این توتیا را از غباری کرده ام پیدا
اگر گم کرده ی قاتل بیا ای کشته پیش من
که خونت را من از دست نگاری کرده ام پیدا
نخواهم برد منت من زعطاران پی نافه
که من آهوی چین در مرغزاری کرده ام پیدا
رقیب زشت خو باید که باشد پاسبان او
برای حفظ گلشن طرفه خاری کرده ام پیدا
اگر تو حرف حق گفتی و راز از خلق ننهفتی
شدی منصور و از بهر تو داری کرده ام پیدا
سخن بی پرده گو آشفته از زاهد چه میترسی
که من سر خدا را پرده داری کرده ام پیدا
علی داماد پیغمبر در او سر خدا مضمر
که از نسلش شه گلگون سواری کرده ام پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر نه پرده بر بسته برخ آن شاهد رعنا
نمینالد چرا چنگ و نمی گرید چرا مینا
نه مطرب ماند نه ساقی نه می در مشربه باقی
نه گل در بوستان رعنا نه بلبل در چمن گویا
فتاده صوفی از وجد و مغنی از نواسنجی
نمی آید زمی مستی اثر بیرون شد از صهبا
چه دیده است این تماشائی که اندر ساحت گلشن
نه بیند لاله حمرا نبوید سنبل بویا
نه جام جم صفا دارد نه ملک کی بقا دارد
نماند آئینه اسکندر و نه کسوت دارا
زعشق روی عذرا عذر میخواهد زخود وامق
نمیخواند دگر مجنون حدیث از طره لیلا
فلاطون شد زخم بیزار و عیسی دارا را راغب
بجیب وآستین موسی نهان کرده ید و بیضا
بجای گوهر از عمان برآید لؤلؤ خونین
بگو غواص را بگذر تو خود از غوص این دریا
نه در آتشکده آتش نه رند میکده سرخوش
نه بلبل را نوا دلکش نه گل را چهره زیبا
بهاران خاصه در شیراز شورانگیز بدیارب
مگر از فتنه آخر زمان تبدیل شد سودا
مگر دست خدا آید بخل عقده مشکل
و گرنه مانده لا یعقل در این ره فکرت دانا
علی آن خواجه مطلق علی آن رهنمای حق
که آشفته است در مدحش چه در پنهان چه در پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مدد ای عشق که مغلوب هوائیم هوا
تو طبیب و همه محتاج دوائیم دوا
اسم اعظم توئی و دافع آفات و بلا
همتی زآن که گرفتار بلائیم بلا
ابر نیسان تو و ما کشته محتاج به آب
کان احسان تو و ما جمله گدائیم گدا
ره حی گم شده مجنون صفتم سرگردان
همگی گوش بر آواز درائیم درا
ما مریضیم و شفاخانه رحمت در تست
دردها مزمن و جویای شفائیم شفا
عملی کاو نبود بهر خدا عین ریاست
وه که از زمره ارباب ریائیم ریا
عشق آشفته کدام است علی دست خدا
دست بر دامن آن دست خدائیم خدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
سخت ببسته آسمان کار زشش جهت مرا
راه گریز بسته شد چون نقطه عاقبت مرا
هر طرفی که رو کنم کس نگشایدم دری
عشق چو گشت خضر ره کرده یکجهت مرا
غیر نوای عشق تو نیست بعضو عضو من
بند زبند اگر بری هر دم نی صفت مرا
خواند گدای خویشتن پیر مغان از کرم
گو بفلک ملک زند نوبت سلطنت مرا
رند شراب خواره ام جهد بکن بچاره ام
من چکنم که کرده ی زینسان تربیت مرا
عقل و خرد زیاد شد دین و دلم بباد شد
عشق بیا بسلطنت خالیست مملکت مرا
آشفته بر در علی روی امید کرده ام
زانکه بس است آن در از دنیی و آخرت مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دست ساقی آتش افکنده در آب
کاتشم بر جان زد این جام شراب
دفتر تقوی به آب می بشوی
نیست درس عشق محتاج کتاب
مستی و مستوری آتش دان و نی
می بده تا می بسوزانی حجاب
هر که سر خوش آمد از صهبای عشق
هست مستغنی ز مستی شراب
حیله و دستان او از من مپرس
بنگر از خون منش دستان خضاب
چشم خواب آلود مست رهزنت
برد از افسونگری از دیده خواب
باز کن آشفته از زلفش گره
تا نگوید کس حدیث از مشک ناب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
فکند آن پنجه داور گهی از راست گاهی چپ
زمرحب سر زخیبر درگهی از راست گاهی چپ
علی یکتن در آن غوغا ولی در عرصه هیجا
هزیمت کرد از او لشکرگهی از راست گاهی چپ
سهیل برق تک رخش و بدخشی ذوالفقار او
یکی برق و یکی تندر گهی از راست گاهی چپ
دو پیکر صارم تیزش بقلب لشکر کافر
نماید هر یکی نشتر گهی از راست گاهی چپ
سرانگشتان معجز زا برای بندگی خور را
زمغرب برد در خاور گهی از راست گاهی چپ
بروم وچین و بحر و بر اگر خاقان و گر قیصر
از آن سر برد وزین افسرگهی از راست گاهی چپ
حسام برق فام و نیزه اژدر خصال او
بلای جوشن و مغفر گهی از راست گاهی چپ
بر آن نیلوفری خرگه چه باشد تیر و ناهیدش
دبیرستی و خنیاگر گهی از راست گاهی چپ
قسیم دوزخ و جنت برای کافر و مؤمن
شفیع عرصه محشرگهی از راست گاهی چپ
فلک را گر دو قطب آمد منجم دیده را بگشا
بهر قطبی است او محور گهی از راست گاهی چپ
شها آشفته ات تنها میان یکجهان اعدا
بیفکن سایه اش بر سرگهی از راست گاهی چپ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
دل گمشد و معشوق دل من در سراغ او در طلب
گاهی بحی گه بادیه گه در عجمم گه در عرب
دل داشت رنگ خون ولی معشوق دلرا چون کنم
نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب
سنبل نروید از سمن زنارکی بندد شمن
خور سر زند در غالیه مه دیده مشکین سلب
سنگین دلست و سیم تن از ارغوان دارد بدن
شیرین دهان پیمان شکن جان از دهان او بلب
هم از نمک ریزد شکر در لعل او لؤلؤتر
تیرش بجانها کارگر دلها از او در تاب و تب
باریک مو تاریک دل روشن روان پیمانگسل
مهر و مهنداز وی خجل هم در حسب هم در نسب
دل آتش مجمر بود معشوق دل عنبر بود
دودش عیان بر سر بود در بزم سوزد روز و شب
آشفته دل معدوم شد معشوق دل مفهوم شد
معلوم شد معلوم شد حیدر بود هان بی ادب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
این چه غوغاست که در چنگ و ربابست امشب
وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
آفتاب طلعتت رازلف مشکین شد سحاب
عز من قال ان شمس قد توارت بالحجاب
گفتمش یا لیت بودی خاک راهت سر بگفت
قد یقول الکافر یا لیتنی کنت تراب
بی حساب این قوم تا کی خون مردم میخورند
انهم کانوا و لا یرجون من ربی حساب
کل من لم یعشق الوجه الحسن فی شرعنا
کافرو الکافر فی حقهم سوء العذاب
گر قرار دل بحرمان شد له بئس القرار
ور بقربان تو شد جانها لهم حسن المآب
زد سلیمان لاف حشمت با گدایان درت
رب اغفرلی زدعوی گفتی و ثم اناب
عاشقی چبود ولای شاه مردان مرتضی
مخزن علم لدنی آیت ام الکتاب
هر که اینجا بی بصیرت شد بود در حشر کور
جهد کن آشفته میلی کش بچشم ارتیاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
علی الصباح که ریزد بباغ اشک سحاب
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب