عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح ابونصر مملان
چون کمانم چفته دارد عشق بالائی چو تیر
مهر رخساری ز مهرم سوخته دارد چو تیر
لاله از رنگ رخ او بشکفد در ماه دی
باده از باد دل من بفسرد در ماه تیر
گونه گیرد برگ گل از روی او وقت بهار
رنگ خواهد با درنگ از روی من هنگام تیر
مردم اندازند دل زی نرگسان او از آنک
نرگسانش زی روان مردم اندازند تیر
مشکر از آن زلف قیمت باده را زان لب نصیب
سرو از آن قد مستقیم و ماه ازان خد مستنیر
روی رنگینش ربوده نور ماه و رنگ گل
زلف مشگینش گرفته بوی مشگ و رنگ قیر
بر زریر از مهر او هر ساعتی بارم عقیق
بر عقیق از چهر او هر ساعتی بارم زریر
گر من اندر هجر آن گلرخ فغان دارم رواست
بلبل اندر وصل گل باری چرا دارد نفیر
از نفیر او بنالد جان عاشق زار زار
از فروغ گل بماند چشم عاشق خیر خیر
شاخ گل بر کف نهاده رطلهای سرخ می
برگشیده هم بر او عندلیب آوای زیر
مرغزار از سبزه پوشیده است زنگاری پرند
کوهسار از لاله گسترده است شنگرفی حریر
ابر چون غواص بر صحرا همیبارد درر
باد چون عطار بر بستان همی ریزد عبیر
آب چون جوشن شده است اندر غدیر از فعل باد
باغ جوشن پوش گشت از بیم باد اندر غدیر
گشت مشگین بوستان و گشت رنگین گلستان
گشت پر قیر آسمان و گشت پر می آبگیر
ابر نوروزی بباران پرورد گل را همی
ابر چون دایه است و گل چون کودک و باران چو شیر
گاهی از قمری نوا و گاهی از ساری سرود
گاهی از بلبل فغان و گاهی از صلصل صفیر
چرخ تیره زابر چون از گرد لشگرگاه شاه
باغ لعل از لاله چون از باده مجلسگاه میر
میر ابونصر آنکه سالش خرد و فرهنگش بزرگ
میر مملان آن بتن برنا و فضل و عقل پیر
پیر از او گردد جوان غمخوار ازو یابد نشاط
زو قوی گردد ضعیف و زو غنی گردد فقیر
شیر بینی و شرر آنگه که باشد بر سمند
مهر بینی و سپهر آنگه که باشد بر سریر
گر مخالف دیو گردد هست خسرو دیوبند
ور معادی شیر گردد هست دارا شیرگیر
دشمنانرا جان بنالد چون کشد اسبش صهیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکش صریر
گر گذارد نظم بارد لفظ او در نظیم
ور نگارد نثر آرد کلک او در نثیر
کرد پنداری دلشرا ایزد از عقل خلیل
کرد پنداری تنشرا ایزد از جان جریر
از تف شمشیر او جزویست اصل صاعقه
وز دم بدخواه او بهریست باد زمهریر
جان مضطر گشته از گفتار او یابد قرار
چشم تاری گشته از دیدار او باشد قریر
لفظ او مانند الماس و دلش مانند موم
آن یکی دانش نگار و این یکی دانش پذیر
دشمنانشرا بود اصل مقر تحت الثری
دوستانشرا بود خاک قدم چرخ اثیر
زیر امر او جهان او زیر امر دست و دل
هست اسیر او سپهر و دست و دل را او اسیر
از خیال مهر او گردید پنداری بهشت
از مثال خشم او گردید پنداری سعیر
پست باشد پیش عالی رأی او چرخ بلند
خشگ باشد پیش کافی کف او بحر قعیر
یاد او کردن بکین با جان خطر کردن بود
وز خطر باشد گریزان خاطر مرد خطیر
نام و دست او بلند و لفظ و عقل او درست
فضل و جود او بزرگ و رأی و روی او طریر
ای خداوندی که ناوردت فلک از بن عدیل
ای جهانداریکه ناوردت جهان از بن نظیر
همچو جان بایسته ای همچون خرد شایسته ای
همچو دولت پاک رائی همچو نعمت ناگزیر
بحر با دستت سراب و ناز با خشمت عذاب
خلد با باغت خراب و چرخ با قصرت قصیر
خلق را ذمی گران باشد ز تو رنجی سبک
خلق را مدحی قلیل از تو بود گنجی کثیر
تا نشان و نعت یوسف هرکسی خواند زبر
تا حدیث و وصف قارون هرکسی خواند ز بیر
باد چون یوسف ولیت از بئر رفته سوی تخت
باد چون قارون عدوت از تخت رفته سوی پیر
مهر رخساری ز مهرم سوخته دارد چو تیر
لاله از رنگ رخ او بشکفد در ماه دی
باده از باد دل من بفسرد در ماه تیر
گونه گیرد برگ گل از روی او وقت بهار
رنگ خواهد با درنگ از روی من هنگام تیر
مردم اندازند دل زی نرگسان او از آنک
نرگسانش زی روان مردم اندازند تیر
مشکر از آن زلف قیمت باده را زان لب نصیب
سرو از آن قد مستقیم و ماه ازان خد مستنیر
روی رنگینش ربوده نور ماه و رنگ گل
زلف مشگینش گرفته بوی مشگ و رنگ قیر
بر زریر از مهر او هر ساعتی بارم عقیق
بر عقیق از چهر او هر ساعتی بارم زریر
گر من اندر هجر آن گلرخ فغان دارم رواست
بلبل اندر وصل گل باری چرا دارد نفیر
از نفیر او بنالد جان عاشق زار زار
از فروغ گل بماند چشم عاشق خیر خیر
شاخ گل بر کف نهاده رطلهای سرخ می
برگشیده هم بر او عندلیب آوای زیر
مرغزار از سبزه پوشیده است زنگاری پرند
کوهسار از لاله گسترده است شنگرفی حریر
ابر چون غواص بر صحرا همیبارد درر
باد چون عطار بر بستان همی ریزد عبیر
آب چون جوشن شده است اندر غدیر از فعل باد
باغ جوشن پوش گشت از بیم باد اندر غدیر
گشت مشگین بوستان و گشت رنگین گلستان
گشت پر قیر آسمان و گشت پر می آبگیر
ابر نوروزی بباران پرورد گل را همی
ابر چون دایه است و گل چون کودک و باران چو شیر
گاهی از قمری نوا و گاهی از ساری سرود
گاهی از بلبل فغان و گاهی از صلصل صفیر
چرخ تیره زابر چون از گرد لشگرگاه شاه
باغ لعل از لاله چون از باده مجلسگاه میر
میر ابونصر آنکه سالش خرد و فرهنگش بزرگ
میر مملان آن بتن برنا و فضل و عقل پیر
پیر از او گردد جوان غمخوار ازو یابد نشاط
زو قوی گردد ضعیف و زو غنی گردد فقیر
شیر بینی و شرر آنگه که باشد بر سمند
مهر بینی و سپهر آنگه که باشد بر سریر
گر مخالف دیو گردد هست خسرو دیوبند
ور معادی شیر گردد هست دارا شیرگیر
دشمنانرا جان بنالد چون کشد اسبش صهیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکش صریر
گر گذارد نظم بارد لفظ او در نظیم
ور نگارد نثر آرد کلک او در نثیر
کرد پنداری دلشرا ایزد از عقل خلیل
کرد پنداری تنشرا ایزد از جان جریر
از تف شمشیر او جزویست اصل صاعقه
وز دم بدخواه او بهریست باد زمهریر
جان مضطر گشته از گفتار او یابد قرار
چشم تاری گشته از دیدار او باشد قریر
لفظ او مانند الماس و دلش مانند موم
آن یکی دانش نگار و این یکی دانش پذیر
دشمنانشرا بود اصل مقر تحت الثری
دوستانشرا بود خاک قدم چرخ اثیر
زیر امر او جهان او زیر امر دست و دل
هست اسیر او سپهر و دست و دل را او اسیر
از خیال مهر او گردید پنداری بهشت
از مثال خشم او گردید پنداری سعیر
پست باشد پیش عالی رأی او چرخ بلند
خشگ باشد پیش کافی کف او بحر قعیر
یاد او کردن بکین با جان خطر کردن بود
وز خطر باشد گریزان خاطر مرد خطیر
نام و دست او بلند و لفظ و عقل او درست
فضل و جود او بزرگ و رأی و روی او طریر
ای خداوندی که ناوردت فلک از بن عدیل
ای جهانداریکه ناوردت جهان از بن نظیر
همچو جان بایسته ای همچون خرد شایسته ای
همچو دولت پاک رائی همچو نعمت ناگزیر
بحر با دستت سراب و ناز با خشمت عذاب
خلد با باغت خراب و چرخ با قصرت قصیر
خلق را ذمی گران باشد ز تو رنجی سبک
خلق را مدحی قلیل از تو بود گنجی کثیر
تا نشان و نعت یوسف هرکسی خواند زبر
تا حدیث و وصف قارون هرکسی خواند ز بیر
باد چون یوسف ولیت از بئر رفته سوی تخت
باد چون قارون عدوت از تخت رفته سوی پیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح ابوالخلیل جعفر و امیر مملان
دگر فکار نباشد دلم ز هجر نگار
دکر نباشد رویم ز خون دیده نگار
تنم ز خار رها گشت او فتاد بگل
دلم بنور بپیوست و دور گشت زنار
بوصل آن بت گلرخ کجا روا نبود
گلی بهیچ بهار و بتی بهیچ دیار
مقام من بدی اندر ز بوی او چو بهشت
بساط من بدی اندر ز روی او چو بهار
نثار مشگ ز زلفین او کنم چندان
که در فراقش کردم ز دیده در نثار
کنار من شده از روی او چو لاله و گل
که در جدائی کردم ز آب دیده کنار
سرای من شده از روی او چو لاله ستان
کنار من شده از موی او چو سنبل زار
بسی چشیدم درد و بسی کشیدم غم
بباده غم بکسارم ز دست باده گسار
بتی بروشنی مهر و دلستانی ماه
مهی بتیزی نار و بگونه گلنار
چه مهر مهری کورا بود نشاط فروغ
چه نار ناری کورا بود سرور شرار
جهان گرفته غبارش بروزگار ولیک
بساعتی نگرد خلق را بطبع غبار
بسی نیابد میخواره کام خویش چنان
که یافت شاه بتدبیر میر گیتی دار
خدایگان جهان بوالخلیل جعفر کو
بزهد و تقوی باشد چو جعفر طیار
بمهرش اندر شادی بکینش اندر غم
بصلحش اندر منبر بجنگش اندر دار
ز تخت تا بود او هیچکس نیابد بخت
ز ملک تا بود او هیچکس نیابد بار
بگاه داد چنان راست کردکار جهان
چنانکه هیچکس از هیچکس ندید آزار
ز رنج ناز پدید آورد ز غم شادی
ز درد دارو پیدا کند ز دود شرار
چنانکه با همه آفاق راست دارد دل
بداشت راست همه کارش ایزد دادار
جهان و خلق بزنهار میسپرد ولیک
درم نیابد نزدیک دست او زنهار
از آن شده است گرامی بنزد خلق که هست
ثنا گرامی نزدیک او و خواسته خوار
شود ز مهرش چون نوش زهر زود گزای
شود ز کینش چون زهر نوش زود گوار
بفضل هست تمام و بعقل هست تمام
بتیغ هست سوار و بکلک هست سوار
چو مصطفی است بخلق و چو مرتضی است بخلق
امیر مملان او را چو حیدار کرار
بمهر جوئی دارد همیشه مهر نمای
بکینه جوئی دارد همیشه کینه گذار
همیشه دشمن شان پست باد و دوست بلند
همیشه ناصح شان شاد باد و حاسد خوار
بخرمی بگذارند هر دو میر که هست
مدامشان خرد آموزگار و ایزد یار
جهان مساعد و گردون مطیع و بخت قرین
خدای پشت و خداوند بوالفوارس یار
نه روز کوشش او را پدید هست قیاس
نه روز بخشش او را پدید هست شمار
بدست ابر مثال و بتیغ صاعقه فعل
به رأی شهر گشای و به تیر شیر شکار
اگر بیابد خشمش چو کاه گردد کوه
وگر ببیند خشتش چو مور گردد مار
هر آن کسی که مر او را بدشمنی نگرد
شود بچشمش مژگان چو تافته مسمار
از آن گذشت بقدر از همه ملوک زمین
کجا ندارد نزدیک او درم مقدار
بمرد میش و بمردیش هرکسی خوشنود
براستیش و برادیش کرده خلق اقرار
نه جفت اوست بمردانگی کس از عالم
نه یار اوست بفرزانگی کس از دیار
چو شب کند بمعادی به رای عالی روز
چو گل کند بولی برد و کف کافی خار
همیشه تا بدمد گل بنوبهار بباغ
همیشه تا بکفد نار در خزان بر بار
رخان ناصح ایشان دمیده باد چو گل
دو چشم حاسد ایشان کفیده باد چو نار
خجسته باد ابر شاه نوجوان گیتی
مخالفانش خوار و معاندانش زار
عزیز باد چو دینار و دین بخاص و بعام
کز او برآید دین و فزون شود دینار
دکر نباشد رویم ز خون دیده نگار
تنم ز خار رها گشت او فتاد بگل
دلم بنور بپیوست و دور گشت زنار
بوصل آن بت گلرخ کجا روا نبود
گلی بهیچ بهار و بتی بهیچ دیار
مقام من بدی اندر ز بوی او چو بهشت
بساط من بدی اندر ز روی او چو بهار
نثار مشگ ز زلفین او کنم چندان
که در فراقش کردم ز دیده در نثار
کنار من شده از روی او چو لاله و گل
که در جدائی کردم ز آب دیده کنار
سرای من شده از روی او چو لاله ستان
کنار من شده از موی او چو سنبل زار
بسی چشیدم درد و بسی کشیدم غم
بباده غم بکسارم ز دست باده گسار
بتی بروشنی مهر و دلستانی ماه
مهی بتیزی نار و بگونه گلنار
چه مهر مهری کورا بود نشاط فروغ
چه نار ناری کورا بود سرور شرار
جهان گرفته غبارش بروزگار ولیک
بساعتی نگرد خلق را بطبع غبار
بسی نیابد میخواره کام خویش چنان
که یافت شاه بتدبیر میر گیتی دار
خدایگان جهان بوالخلیل جعفر کو
بزهد و تقوی باشد چو جعفر طیار
بمهرش اندر شادی بکینش اندر غم
بصلحش اندر منبر بجنگش اندر دار
ز تخت تا بود او هیچکس نیابد بخت
ز ملک تا بود او هیچکس نیابد بار
بگاه داد چنان راست کردکار جهان
چنانکه هیچکس از هیچکس ندید آزار
ز رنج ناز پدید آورد ز غم شادی
ز درد دارو پیدا کند ز دود شرار
چنانکه با همه آفاق راست دارد دل
بداشت راست همه کارش ایزد دادار
جهان و خلق بزنهار میسپرد ولیک
درم نیابد نزدیک دست او زنهار
از آن شده است گرامی بنزد خلق که هست
ثنا گرامی نزدیک او و خواسته خوار
شود ز مهرش چون نوش زهر زود گزای
شود ز کینش چون زهر نوش زود گوار
بفضل هست تمام و بعقل هست تمام
بتیغ هست سوار و بکلک هست سوار
چو مصطفی است بخلق و چو مرتضی است بخلق
امیر مملان او را چو حیدار کرار
بمهر جوئی دارد همیشه مهر نمای
بکینه جوئی دارد همیشه کینه گذار
همیشه دشمن شان پست باد و دوست بلند
همیشه ناصح شان شاد باد و حاسد خوار
بخرمی بگذارند هر دو میر که هست
مدامشان خرد آموزگار و ایزد یار
جهان مساعد و گردون مطیع و بخت قرین
خدای پشت و خداوند بوالفوارس یار
نه روز کوشش او را پدید هست قیاس
نه روز بخشش او را پدید هست شمار
بدست ابر مثال و بتیغ صاعقه فعل
به رأی شهر گشای و به تیر شیر شکار
اگر بیابد خشمش چو کاه گردد کوه
وگر ببیند خشتش چو مور گردد مار
هر آن کسی که مر او را بدشمنی نگرد
شود بچشمش مژگان چو تافته مسمار
از آن گذشت بقدر از همه ملوک زمین
کجا ندارد نزدیک او درم مقدار
بمرد میش و بمردیش هرکسی خوشنود
براستیش و برادیش کرده خلق اقرار
نه جفت اوست بمردانگی کس از عالم
نه یار اوست بفرزانگی کس از دیار
چو شب کند بمعادی به رای عالی روز
چو گل کند بولی برد و کف کافی خار
همیشه تا بدمد گل بنوبهار بباغ
همیشه تا بکفد نار در خزان بر بار
رخان ناصح ایشان دمیده باد چو گل
دو چشم حاسد ایشان کفیده باد چو نار
خجسته باد ابر شاه نوجوان گیتی
مخالفانش خوار و معاندانش زار
عزیز باد چو دینار و دین بخاص و بعام
کز او برآید دین و فزون شود دینار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح ابومنصور
رخ چو لاله شکفته بر گل سور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ز روزنامه شاهان چنین دهند خبر
چنین کنند بزرگان چیره دست هنر
که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان
امیر و سید و خورشید خسروان جعفر
اگرچه دیر همی داد داد او گردون
و گرچه دیر همی جست کام او اختر
کنون که دادش این داد و جست کامش آن
از او نتابد تأیید روی تا محشر
ز بهر خدمتش آورد شهریار اران
سپاه خویش برای نبرد بسته کمر
یکی بتیر فکندن بسان ارش نیو
یکی بدرع دریدن بسان رستم زر
بجای جامه بتنشان همیشه بر جوشن
بجای تاج بسرشان همیشه بر مغفر
بسال و ماه بود طرف زینشان بالین
بسال و ماه بود پشت اسبشان بستر
نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک
کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر
بتیغ مغز شکاف و بنیزه دیده گذار
بتیر شیر شکار و بگرز شاه شکر
بتن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان
بتک چو باد و لیکن بسم باد سپر
پناه ایشان در بیشه ای که بود همه
چو زلف خوبان کاندر شده بیکدیگر
بچاره کردی باد اندر او همیشه گذار
بباره کردی دیو اندر او همیشه گذر
بماه آذر از برق تیغ لشگر شاه
بغز و ایشان اندر فروختند آذر
بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک
بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود بلشگرش اندر شه اران و خزر
همی بفخر بخوانند جنگ بیژن و گیو
که او میان گرازی بزد بیک خنجر
بیک خدنگ ملک لشگری شکست کجا
گراز بود همیشه غذای آن لشگر
بتن موافق پیکار کین شاه جهان
بدل موافق گفتار دین پیغمبر
سپاهشان را کردند تار و مار همه
زمینشان را کردند پاک زیر و زبر
فراز نیزه اینان جگر بجای سنان
میان سینه آنان سنان بجای جگر
از آن زمینها چندان غنیمت آوردند
که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر
همی نداند کردن مهندس او را حد
همی نیارد کردن محاسب او را مر
عدو در اول آذر بجست کینه شاه
کشید کینه از او هم در اول آذر
همان عدوی خدا و خدایگان جهان
که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر
همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم
بخسروان و بشاهان دهر چون افسر
خدای داد بدست خدایگانش چنان
بجای افسر بر سر همی کند معجر
زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند
زهی مظفر و فیروز بخت و نیک اختر
از این ظفر که تو کردی بترک رفت نشان
از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر
شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان
عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر
سر مخالف در زیر چنبر ادب است
اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر
اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد
وگر رضات نجوید دگر برد کیفر
ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام
و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر
سنان تو اجل است و سپاه خصم امل
سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر
ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا
و یا ز رامش تو خون شرم گشته هدر
یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی
یکی فرا رود از نعمت تو تا محور
بشعرهای دگر مر ترا همی گفتم
که ملک دشمن خواهد شدن ترا یکسر
ببود هرچه بگفتم من و دگر باشد
پدید کشت نشان اندر این نخست سفر
همه کسان سخن من بفال نیک شمرد
تو نیز هم سخن من بفال نیک شمر
همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو
اگر زمانه شود چاکر ترا چاکر
همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا
همیشه شکر تو گوید اگرچه هست ایدر
هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت
اگر ز مدحت تو میکند دو صد دفتر
همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر
همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر
بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن
بکام حاسدت اندر چو زهر باد شکر
هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش
هزار شیر ببند و هزار صف بر در
چنین کنند بزرگان چیره دست هنر
که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان
امیر و سید و خورشید خسروان جعفر
اگرچه دیر همی داد داد او گردون
و گرچه دیر همی جست کام او اختر
کنون که دادش این داد و جست کامش آن
از او نتابد تأیید روی تا محشر
ز بهر خدمتش آورد شهریار اران
سپاه خویش برای نبرد بسته کمر
یکی بتیر فکندن بسان ارش نیو
یکی بدرع دریدن بسان رستم زر
بجای جامه بتنشان همیشه بر جوشن
بجای تاج بسرشان همیشه بر مغفر
بسال و ماه بود طرف زینشان بالین
بسال و ماه بود پشت اسبشان بستر
نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک
کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر
بتیغ مغز شکاف و بنیزه دیده گذار
بتیر شیر شکار و بگرز شاه شکر
بتن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان
بتک چو باد و لیکن بسم باد سپر
پناه ایشان در بیشه ای که بود همه
چو زلف خوبان کاندر شده بیکدیگر
بچاره کردی باد اندر او همیشه گذار
بباره کردی دیو اندر او همیشه گذر
بماه آذر از برق تیغ لشگر شاه
بغز و ایشان اندر فروختند آذر
بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک
بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود بلشگرش اندر شه اران و خزر
همی بفخر بخوانند جنگ بیژن و گیو
که او میان گرازی بزد بیک خنجر
بیک خدنگ ملک لشگری شکست کجا
گراز بود همیشه غذای آن لشگر
بتن موافق پیکار کین شاه جهان
بدل موافق گفتار دین پیغمبر
سپاهشان را کردند تار و مار همه
زمینشان را کردند پاک زیر و زبر
فراز نیزه اینان جگر بجای سنان
میان سینه آنان سنان بجای جگر
از آن زمینها چندان غنیمت آوردند
که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر
همی نداند کردن مهندس او را حد
همی نیارد کردن محاسب او را مر
عدو در اول آذر بجست کینه شاه
کشید کینه از او هم در اول آذر
همان عدوی خدا و خدایگان جهان
که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر
همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم
بخسروان و بشاهان دهر چون افسر
خدای داد بدست خدایگانش چنان
بجای افسر بر سر همی کند معجر
زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند
زهی مظفر و فیروز بخت و نیک اختر
از این ظفر که تو کردی بترک رفت نشان
از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر
شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان
عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر
سر مخالف در زیر چنبر ادب است
اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر
اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد
وگر رضات نجوید دگر برد کیفر
ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام
و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر
سنان تو اجل است و سپاه خصم امل
سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر
ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا
و یا ز رامش تو خون شرم گشته هدر
یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی
یکی فرا رود از نعمت تو تا محور
بشعرهای دگر مر ترا همی گفتم
که ملک دشمن خواهد شدن ترا یکسر
ببود هرچه بگفتم من و دگر باشد
پدید کشت نشان اندر این نخست سفر
همه کسان سخن من بفال نیک شمرد
تو نیز هم سخن من بفال نیک شمر
همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو
اگر زمانه شود چاکر ترا چاکر
همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا
همیشه شکر تو گوید اگرچه هست ایدر
هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت
اگر ز مدحت تو میکند دو صد دفتر
همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر
همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر
بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن
بکام حاسدت اندر چو زهر باد شکر
هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش
هزار شیر ببند و هزار صف بر در
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح ابومنصور وهسودان
شد ز فر ماه فروردین جهان فردوس وار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابونصر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح ابومنصور وهسودان
عشق دارد هر کسی را مستمند و خوار و زار
خوار باد آن کس که دارد عشق و کار عشق خوار
چون گرفتار آمد اندر عشق هاروت از فلک
در چه بابل شد آوخته بتار موی یار
عشق شیران را براندازد بکوه از نیستان
عشق غرمان را فرود آرد ز که در مرغزار
از بلای عاشقی گردد بسان کبک باز
وز برای عاشقی گردد بسان مور مار
با حدیث عشق ناید هیچ پندی سودمند
با کمند عشق ناید هیچ بندی استوار
پرده بدرید از زلیخا در دو داغ عاشقی
عاشقی داود را رنجور کرد و سوگوار
آرزوی یوسف گم گشته مر یعقوب را
دیده بگرفت از گرستن در جدائی زار زار
چون زلیخا باز برنا گردم از دیدار دوست
باز چون یعقوب بینا گردم از پیوند یار
بر من ز نابوده عاشق مردم آید سرزنش
مردم نابوده عاشق را بمردم کم شمار
خوش بود معشوق هرگه خاصه یار مهربان
سخت باشد هجر هرگه خاصه هنگام بهار
یار من در چشم من هر روز نو آئین تراست
تا بهشت آئین تراست از باد کوه و دشت و غار
شد پر از لعل بدخشانی ز لاله بوستان
پر ز یاقوت کبود است از بنفشه جویبار
بوستان بیجاده گون و گلستان بیجاده رنگ
ابر مروارید بیز و شاخ مروارید بار
رود زن را خیره کرد و نای زن را تیره کرد
بانگ کبک از کوه و بانگ بلبل از شاخ چنار
نرگس آمد چون زریر زر در سیمین قدح
لاله آمد همچو در جام عقیقی سوده قار
تا ز رنگ لاله و گل خوار شد یاقوت سرخ
شد ز بوی نرگس و شمشاد مشک ناب خوار
با نسیم باد ناید یاد مشگ تبتی
با سرشگ ابر ناید یاد در شاهوار
چون بصحرا بگذری یابی نسیم اندر نسیم
چون ببستان بنگری بینی نگار اندر نگار
باده روشن گشت همچون آب اندر ماه دی
همچو اندر ماه آبان باده گشته آبدار
برق هر ساعت همیتابد چو تیغ پادشاه
ابر هر ساعت همی بارد چو دست شهریار
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
ابر گاه باده خوردن ببرگاه کارزار
تا قیامت خلق فخر از روزگار او کنند
یکزمان بی روزگار او مبادا روزگار
روزگار تند هست آموزگار هرکسی
روزگار تند را هست او بتیغ آموزگار
از عطای او کنار دوستانش چون صدف
دشمنانشرا جز اشگ غم مبادا در کنار
هم سوار از تیغ او گردد پیاده روز جنگ
هم پیاده روز جود از دست او گردد سوار
بر بساط او همیشه خسروان گشته گروه
زی سرای او همیشه زائران گشته قطار
هدیه آنها سرایش کرده پر زر و گهر
بوسه اینها بساطش کرده بی گرد و غبار
یادگار است از ملوکان گذشته خلق را
این جهان از وی مبادا هیچکس را یادگار
آفتابش زیر پی بادا فلک زیر نگین
آسمانش پیشرو بادا زمانه پیشکار
چشم بد زو دور و دست هر بدی کوتاه ازو
روزگارش نیک و بختش نیک و فالش نیکبار
پیش آب آتش بود پیش سنانش هر سپاه
پیش آتش نی بود پیش حسامش هر حصار
خاکسار از تیغ او شاهان گیتی سر بسر
خاکبوس از پیش او میران عالم روزبار
تا نشان از خاک باشد همچنین باشد مدام
دوستانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
ای خداوندیکه با دست تو و شمشیر تو
نیل نبود آبدار و پیل نبود پایدار
دوستان از دیدن روی تو دائم شادکام
دشمنان از خواندن وصف تو دائم خوار و زار
مستعار است این جهان شاهان عالم جز تو را
عار دارد مردم دانا ز چیز مستعار
راست دارد کار تو یزدان چو کار خویش را
دشمنانت را تمامی بر نیاید هیچ کار
خسروان باشند در میدان شکار تیغ تو
همچو باشند آهوان دشت یوزت را شکار
شهریارا گر نگویم جز تو را هرگز مدیح
ای خداوند مبرا مر مرا معذور دار
من ترا گویم مدیح و کردگار پاک را
زانکه روزیم از تو است و جان پاک از کردگار
از همه میران عالم اختیار من توئی
زانکه یزدان از همه عالم ترا کرد اختیار
تا بود بی خار لاله تا بود بی خاک مشگ
وآندو را با هر دو باشد جاودانه افتخار
بهره تو باد مشگ و بهره خصم تو خاک
قسمت تو باد لاله قسمت بدخواه خار
خوار باد آن کس که دارد عشق و کار عشق خوار
چون گرفتار آمد اندر عشق هاروت از فلک
در چه بابل شد آوخته بتار موی یار
عشق شیران را براندازد بکوه از نیستان
عشق غرمان را فرود آرد ز که در مرغزار
از بلای عاشقی گردد بسان کبک باز
وز برای عاشقی گردد بسان مور مار
با حدیث عشق ناید هیچ پندی سودمند
با کمند عشق ناید هیچ بندی استوار
پرده بدرید از زلیخا در دو داغ عاشقی
عاشقی داود را رنجور کرد و سوگوار
آرزوی یوسف گم گشته مر یعقوب را
دیده بگرفت از گرستن در جدائی زار زار
چون زلیخا باز برنا گردم از دیدار دوست
باز چون یعقوب بینا گردم از پیوند یار
بر من ز نابوده عاشق مردم آید سرزنش
مردم نابوده عاشق را بمردم کم شمار
خوش بود معشوق هرگه خاصه یار مهربان
سخت باشد هجر هرگه خاصه هنگام بهار
یار من در چشم من هر روز نو آئین تراست
تا بهشت آئین تراست از باد کوه و دشت و غار
شد پر از لعل بدخشانی ز لاله بوستان
پر ز یاقوت کبود است از بنفشه جویبار
بوستان بیجاده گون و گلستان بیجاده رنگ
ابر مروارید بیز و شاخ مروارید بار
رود زن را خیره کرد و نای زن را تیره کرد
بانگ کبک از کوه و بانگ بلبل از شاخ چنار
نرگس آمد چون زریر زر در سیمین قدح
لاله آمد همچو در جام عقیقی سوده قار
تا ز رنگ لاله و گل خوار شد یاقوت سرخ
شد ز بوی نرگس و شمشاد مشک ناب خوار
با نسیم باد ناید یاد مشگ تبتی
با سرشگ ابر ناید یاد در شاهوار
چون بصحرا بگذری یابی نسیم اندر نسیم
چون ببستان بنگری بینی نگار اندر نگار
باده روشن گشت همچون آب اندر ماه دی
همچو اندر ماه آبان باده گشته آبدار
برق هر ساعت همیتابد چو تیغ پادشاه
ابر هر ساعت همی بارد چو دست شهریار
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
ابر گاه باده خوردن ببرگاه کارزار
تا قیامت خلق فخر از روزگار او کنند
یکزمان بی روزگار او مبادا روزگار
روزگار تند هست آموزگار هرکسی
روزگار تند را هست او بتیغ آموزگار
از عطای او کنار دوستانش چون صدف
دشمنانشرا جز اشگ غم مبادا در کنار
هم سوار از تیغ او گردد پیاده روز جنگ
هم پیاده روز جود از دست او گردد سوار
بر بساط او همیشه خسروان گشته گروه
زی سرای او همیشه زائران گشته قطار
هدیه آنها سرایش کرده پر زر و گهر
بوسه اینها بساطش کرده بی گرد و غبار
یادگار است از ملوکان گذشته خلق را
این جهان از وی مبادا هیچکس را یادگار
آفتابش زیر پی بادا فلک زیر نگین
آسمانش پیشرو بادا زمانه پیشکار
چشم بد زو دور و دست هر بدی کوتاه ازو
روزگارش نیک و بختش نیک و فالش نیکبار
پیش آب آتش بود پیش سنانش هر سپاه
پیش آتش نی بود پیش حسامش هر حصار
خاکسار از تیغ او شاهان گیتی سر بسر
خاکبوس از پیش او میران عالم روزبار
تا نشان از خاک باشد همچنین باشد مدام
دوستانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
ای خداوندیکه با دست تو و شمشیر تو
نیل نبود آبدار و پیل نبود پایدار
دوستان از دیدن روی تو دائم شادکام
دشمنان از خواندن وصف تو دائم خوار و زار
مستعار است این جهان شاهان عالم جز تو را
عار دارد مردم دانا ز چیز مستعار
راست دارد کار تو یزدان چو کار خویش را
دشمنانت را تمامی بر نیاید هیچ کار
خسروان باشند در میدان شکار تیغ تو
همچو باشند آهوان دشت یوزت را شکار
شهریارا گر نگویم جز تو را هرگز مدیح
ای خداوند مبرا مر مرا معذور دار
من ترا گویم مدیح و کردگار پاک را
زانکه روزیم از تو است و جان پاک از کردگار
از همه میران عالم اختیار من توئی
زانکه یزدان از همه عالم ترا کرد اختیار
تا بود بی خار لاله تا بود بی خاک مشگ
وآندو را با هر دو باشد جاودانه افتخار
بهره تو باد مشگ و بهره خصم تو خاک
قسمت تو باد لاله قسمت بدخواه خار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابونصر مملان
گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ابوالیسر سپهسالار اران
گلستان شد چون بهار از فر ابر نوبهار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح میر ابومنصور
گل شکفته نماند مگر بصورت حور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح لشگری
که را پشتی کند گردون چه باشد پشتی لشگر
چه باشد یاری لشگر که را دولت بود یاور
چه باید کشتن آن تخمی که بی کشتن ببار آید
چه باید کندن آن کانی که بی کندن دهد گوهر
چه باید مایه آن کس را که یابد سود بی مایه
چه باید داد آن کس را که یابد داد بی داور
چو بنده رنج بردارد چه باید رنج بر خسرو
چو کهتر کار بگذارد چه باید شغل بر مهتر
ملک چون لشگری باید بدارالملک آسوده
فرستاده بهر شهری سریری را یکی همسر
نشاط تازه هر روزه بروی لشگر تازه
سرور دیگرش هر دم بعزم دشمن دیگر
اگر بگذاشت از جیحون گروه ترکمانان را
ملک محمود زابل کرد او را گر بود سنجر
شگفتی نیست از محمود کایشان را بقهر آورد
بدان پیلان جنگ آرای و آن گردان جنگ آور
شگفت از حاجب خسرو که بی پیلان و بیگردان
سپاهی را بهقر آورد ازین کشور بآن کشور
بزخم تیر چون آرش بزخم خشت چون ماکان
بزخم گرز چون رستم بزخم تیغ چون نوذر
کجا خسرو چنین باشد نشاید جز چنان حاجب
کجا مهتر چنین باشد نشاید جز چنان کهتر
ایا شاهی که بر شاهان همی زیبد ترا نازش
ایا میری که بر میران همی زیبد ترا مفخر
بیک حاجب تو آن کردی که کرده نیست افریدون
بیک چاکر تو آن کردی که کرده نیست اسکندر
سپاهی را کجا بودند پر و بال دشمن را
بیاوردی بقهر او را شکسته بال و کنده پر
زمانی تازش ایشان بشروان اندرون بودی
زمانی حمله ایشان بآذربادگان اندر
نبود از تازش ایشان کسی بر جان خود ایمن
نبود از حمله ایشان کسی بر مال خود سرور
همیشه نازش دشمن از ایشان بود بر هرکس
کنون از طعنه ایشان نیارد بر کشیدن شر
کنون شد بار دشمن غم کنون شد روز دشمن شب
کنون شد نیک دشمن بد کنون شد خیر دشمن سر
تو چون جمشیدی و حاجب ترا ماننده آصف
تو چون پیغمبری حاجب ترا ماننده حیدر
اگر دیو و پری بودند فرمانبر سلیمان را
ترا فرمان برند آنان که شان چرخ است فرمانبر
نه با ایمان تو ماند بگیتی نقطه کفران
نه با معروف تو ماند بعالم ذره ای منکر
بگوهر بار کلک تو همی نازد دل مؤمن
ز جوهر دار تیغ تو همی سوزد دل کافر
اگر باشدت رأی روم با این لشگر دارا
وگر باشدت قصد هند با این لشگر قیصر
ز بیم تیغ تو گردد چو زندان خانه بر خاقان
ز هول تیغ تو گردد چو دوزخ قصر بر قیصر
الا تا سرخی گلنار باشد در مه نیسان
الا تا سبزی شمشاد باشد در مه آذر
وفا جویانت را همواره چون گلنار باشد رخ
ثناگویانت را همواره چون شمشاد باشد سر
چه باشد یاری لشگر که را دولت بود یاور
چه باید کشتن آن تخمی که بی کشتن ببار آید
چه باید کندن آن کانی که بی کندن دهد گوهر
چه باید مایه آن کس را که یابد سود بی مایه
چه باید داد آن کس را که یابد داد بی داور
چو بنده رنج بردارد چه باید رنج بر خسرو
چو کهتر کار بگذارد چه باید شغل بر مهتر
ملک چون لشگری باید بدارالملک آسوده
فرستاده بهر شهری سریری را یکی همسر
نشاط تازه هر روزه بروی لشگر تازه
سرور دیگرش هر دم بعزم دشمن دیگر
اگر بگذاشت از جیحون گروه ترکمانان را
ملک محمود زابل کرد او را گر بود سنجر
شگفتی نیست از محمود کایشان را بقهر آورد
بدان پیلان جنگ آرای و آن گردان جنگ آور
شگفت از حاجب خسرو که بی پیلان و بیگردان
سپاهی را بهقر آورد ازین کشور بآن کشور
بزخم تیر چون آرش بزخم خشت چون ماکان
بزخم گرز چون رستم بزخم تیغ چون نوذر
کجا خسرو چنین باشد نشاید جز چنان حاجب
کجا مهتر چنین باشد نشاید جز چنان کهتر
ایا شاهی که بر شاهان همی زیبد ترا نازش
ایا میری که بر میران همی زیبد ترا مفخر
بیک حاجب تو آن کردی که کرده نیست افریدون
بیک چاکر تو آن کردی که کرده نیست اسکندر
سپاهی را کجا بودند پر و بال دشمن را
بیاوردی بقهر او را شکسته بال و کنده پر
زمانی تازش ایشان بشروان اندرون بودی
زمانی حمله ایشان بآذربادگان اندر
نبود از تازش ایشان کسی بر جان خود ایمن
نبود از حمله ایشان کسی بر مال خود سرور
همیشه نازش دشمن از ایشان بود بر هرکس
کنون از طعنه ایشان نیارد بر کشیدن شر
کنون شد بار دشمن غم کنون شد روز دشمن شب
کنون شد نیک دشمن بد کنون شد خیر دشمن سر
تو چون جمشیدی و حاجب ترا ماننده آصف
تو چون پیغمبری حاجب ترا ماننده حیدر
اگر دیو و پری بودند فرمانبر سلیمان را
ترا فرمان برند آنان که شان چرخ است فرمانبر
نه با ایمان تو ماند بگیتی نقطه کفران
نه با معروف تو ماند بعالم ذره ای منکر
بگوهر بار کلک تو همی نازد دل مؤمن
ز جوهر دار تیغ تو همی سوزد دل کافر
اگر باشدت رأی روم با این لشگر دارا
وگر باشدت قصد هند با این لشگر قیصر
ز بیم تیغ تو گردد چو زندان خانه بر خاقان
ز هول تیغ تو گردد چو دوزخ قصر بر قیصر
الا تا سرخی گلنار باشد در مه نیسان
الا تا سبزی شمشاد باشد در مه آذر
وفا جویانت را همواره چون گلنار باشد رخ
ثناگویانت را همواره چون شمشاد باشد سر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح ابوالیسر سپهسالار
مگر نگارگر چین شده است باد بهار
کز او بنفش و نگار است بوستان چو بهار
همه کرانش لاله همه میانش گل
همه هواش نسیم و همه زمینش نگار
ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد
ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار
دمیده لاله بروز و چکیده ژاله بشب
بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار
فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله
چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار
بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه
چو جای جای پراکنده نیل بر زنگار
بسان مطرب قمری همی نوازد زیر
بسان عاشق بلبل همی خروشد زار
پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان
گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار
ز ابر قطره باران نشسته بر خیری
ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار
یکی چو اشگ ببارد بروی بر عاشق
یکی چو زلف گذارد بچهره بر دلدار
همی بباغی ماند شکفته آذرگون
که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار
گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج
بشبه آنکه بدینار برزنی غنجار
نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب
خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار
سپاه ابر سماطین زده است بر گردون
سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار
چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه
چو طوطیان بهم اندر شده قطار قطار
میان باغ بهم بر شده بنفشه و گل
بسان عاشق معشوق را گرفته کنار
هوا خوش است شب و روز و می شده صافی
چو طبع راد و دل روشن سپهسالار
پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش بادند بر یمین و یسار
نبود هم نبود با روان او اندوه
نرفت هم نرود بر زبان او آزار
همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو
همیشه بدکنشانرا تباه از او بازار
درم ندارد با دست راد او قیمت
گهر ندارد با رأی پاک او مقدار
همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است
که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار
میان بزم بود شمع صد هزار افراد
میان رزم بود پشت صد هزار سوار
ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است
که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار
اگر بخشم کند جسم بد سگال نگاه
و گر بکینهکند پیش چشم خصم گذار
چو مار گردد بر جسم بدگالش موی
مژه بدیده خصم اندرون شود مسمار
بروز بخشش چون باد بی قرار بود
کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار
ایا بدانش بی جفت و با سخاوت جفت
ایا بدولت بی یار و با سخاوت یار
نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش
نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار
همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی
کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار
کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز
که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار
ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم
که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار
ایا نوازش تو دعوت مرا معنی
ایا فصاحت تو دانش مرا معیار
نرفت نامم بی جاه تو بهیچ زمین
نبود جا هم بی نام تو بهیچ دیار
اگر بنزد تو باشم و گر بدیگر جای
بجز بدست تو دشخوار من نگردد خوار
بسوی چاکر خود استری فرستادی
گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار
بدو کشیدم دینار سیصد از آدم
بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار
همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو
همیشه تا بود اندر زمانه منبر و دار
سر ولی بولایت فراز منبر بر
سر عدو بعداوت فراز دار بدار
کز او بنفش و نگار است بوستان چو بهار
همه کرانش لاله همه میانش گل
همه هواش نسیم و همه زمینش نگار
ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد
ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار
دمیده لاله بروز و چکیده ژاله بشب
بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار
فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله
چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار
بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه
چو جای جای پراکنده نیل بر زنگار
بسان مطرب قمری همی نوازد زیر
بسان عاشق بلبل همی خروشد زار
پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان
گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار
ز ابر قطره باران نشسته بر خیری
ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار
یکی چو اشگ ببارد بروی بر عاشق
یکی چو زلف گذارد بچهره بر دلدار
همی بباغی ماند شکفته آذرگون
که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار
گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج
بشبه آنکه بدینار برزنی غنجار
نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب
خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار
سپاه ابر سماطین زده است بر گردون
سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار
چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه
چو طوطیان بهم اندر شده قطار قطار
میان باغ بهم بر شده بنفشه و گل
بسان عاشق معشوق را گرفته کنار
هوا خوش است شب و روز و می شده صافی
چو طبع راد و دل روشن سپهسالار
پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش بادند بر یمین و یسار
نبود هم نبود با روان او اندوه
نرفت هم نرود بر زبان او آزار
همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو
همیشه بدکنشانرا تباه از او بازار
درم ندارد با دست راد او قیمت
گهر ندارد با رأی پاک او مقدار
همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است
که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار
میان بزم بود شمع صد هزار افراد
میان رزم بود پشت صد هزار سوار
ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است
که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار
اگر بخشم کند جسم بد سگال نگاه
و گر بکینهکند پیش چشم خصم گذار
چو مار گردد بر جسم بدگالش موی
مژه بدیده خصم اندرون شود مسمار
بروز بخشش چون باد بی قرار بود
کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار
ایا بدانش بی جفت و با سخاوت جفت
ایا بدولت بی یار و با سخاوت یار
نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش
نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار
همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی
کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار
کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز
که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار
ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم
که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار
ایا نوازش تو دعوت مرا معنی
ایا فصاحت تو دانش مرا معیار
نرفت نامم بی جاه تو بهیچ زمین
نبود جا هم بی نام تو بهیچ دیار
اگر بنزد تو باشم و گر بدیگر جای
بجز بدست تو دشخوار من نگردد خوار
بسوی چاکر خود استری فرستادی
گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار
بدو کشیدم دینار سیصد از آدم
بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار
همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو
همیشه تا بود اندر زمانه منبر و دار
سر ولی بولایت فراز منبر بر
سر عدو بعداوت فراز دار بدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح ابوالیسر
نگار کرد رخ من بخون دیده نگار
کنار کرد بیکبارگی مرا ز کنار
من از جدائی آن دلبر فریشته خوی
ز خورد و خواب جدا مانده ام فریشته وار
ز بسکه هجر همی کاهدم چنان شده ام
که مهر بر سر دیوار و کاه بر دیوار
بسان نار کفیده شده است دیده من
وز او سرشگ رونده بسان دانه نار
گرفت از آن لب چون باده جان من مستی
گرفت از آن دل چون روی رای من زنگار
همیشه رنج مرا و دو زلف او پیچان
همیشه درد مرا و دو چشم او بیمار
نشاط من بربود و بخصم داد نشاط
قرار من بکسست و بهجر داد قرار
اگر شرنگ بداری بر ابر لب دوست
وگر زریر بداری مقابل رخ یار
بساعت اندر گردد شرنگ همچو شکر
بساعت اندر گردد زریر چون گلنار
ایا مهی که ز تو خوار شد مه گردون
ایا بتی که ز تو خوار شد بت فرخار
بقد سروی گر سر و ماه دارد بر
بروی ماهی گر ماه مشگ آرد بار
ز رنگ و روی تو من بی نیازم از بزاز
ز بوی زلف تو من بینیازم از عطار
که پیش روی تو مانند قار باشد قیر
که پیش زلف تو مانند قیر باشد قار
اگر ببویم زلفین تو کنی پرخاش
وگر ببوسم رخسار تو کنی پیکار
سپاسدار نه ای کآن ببویدت زلفین
پسند کار نه ای کان ببوسدت رخسار
که دیده باشد و بوسیده صد هزاران ره
رکاب عالی و مجلسگه سهپسالار
چراغ ناموران جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش هستند بر یمین و یسار
بجود بر سر گردون همی زند افسر
بجنگ بر سر شیران همی کند افسار
ولی همیشه فرازان بدو و دشمن پست
عدو همیشه فروزان بدو و خواسته خوار
ز بار انده تا رستخیز رسته شود
هر آن کسیکه بدیدار او بیابد بار
بطبع ناید چندان بصد قرون مردم
ز کان نخیزد چندان بصد قران دینار
که او بکشت گه کینه آختن یکراه
که او بداد گه بزم ساختن یکبار
ز بسکه کشت تهی کرد عالم از اعدا
ز بسکه داد تهی کرد عالم از دینار
بدستش اندر شادی بتیغش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
ز کین او ببهار اندرون همیشه خزان
ز مهر او به خزان اندرون همیشه بهار
ستاره گشت به فرهنگ و فضل او خوشنود
زمانه داد به تدبیر و رای او اقرار
ایا نشانده بباران جود گرد نیاز
و یا نموده بخورشید فضل روز وقار
سخا ز دست تو پیدا چو ذره از خورشید
وغا بتیغ تو پیدا چو نقطه از پرگار
تو چون میانه ای و دیگران همه چو در
تو چون فذالکی و دیگران همه چو شمار
ز بخشش تو نمانده است ذره ای خواهش
ز رامش تو نمانده است نقطه ای بیمار
همیشه تا نتوان کرد خار فرد از ورد
همیشه تا نتوان کرد نور دور از نار
ز نار باد ابر جان دوستان تو نور
ز ورد باد ابر چشم دشمنان تو خار
کنار کرد بیکبارگی مرا ز کنار
من از جدائی آن دلبر فریشته خوی
ز خورد و خواب جدا مانده ام فریشته وار
ز بسکه هجر همی کاهدم چنان شده ام
که مهر بر سر دیوار و کاه بر دیوار
بسان نار کفیده شده است دیده من
وز او سرشگ رونده بسان دانه نار
گرفت از آن لب چون باده جان من مستی
گرفت از آن دل چون روی رای من زنگار
همیشه رنج مرا و دو زلف او پیچان
همیشه درد مرا و دو چشم او بیمار
نشاط من بربود و بخصم داد نشاط
قرار من بکسست و بهجر داد قرار
اگر شرنگ بداری بر ابر لب دوست
وگر زریر بداری مقابل رخ یار
بساعت اندر گردد شرنگ همچو شکر
بساعت اندر گردد زریر چون گلنار
ایا مهی که ز تو خوار شد مه گردون
ایا بتی که ز تو خوار شد بت فرخار
بقد سروی گر سر و ماه دارد بر
بروی ماهی گر ماه مشگ آرد بار
ز رنگ و روی تو من بی نیازم از بزاز
ز بوی زلف تو من بینیازم از عطار
که پیش روی تو مانند قار باشد قیر
که پیش زلف تو مانند قیر باشد قار
اگر ببویم زلفین تو کنی پرخاش
وگر ببوسم رخسار تو کنی پیکار
سپاسدار نه ای کآن ببویدت زلفین
پسند کار نه ای کان ببوسدت رخسار
که دیده باشد و بوسیده صد هزاران ره
رکاب عالی و مجلسگه سهپسالار
چراغ ناموران جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش هستند بر یمین و یسار
بجود بر سر گردون همی زند افسر
بجنگ بر سر شیران همی کند افسار
ولی همیشه فرازان بدو و دشمن پست
عدو همیشه فروزان بدو و خواسته خوار
ز بار انده تا رستخیز رسته شود
هر آن کسیکه بدیدار او بیابد بار
بطبع ناید چندان بصد قرون مردم
ز کان نخیزد چندان بصد قران دینار
که او بکشت گه کینه آختن یکراه
که او بداد گه بزم ساختن یکبار
ز بسکه کشت تهی کرد عالم از اعدا
ز بسکه داد تهی کرد عالم از دینار
بدستش اندر شادی بتیغش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
ز کین او ببهار اندرون همیشه خزان
ز مهر او به خزان اندرون همیشه بهار
ستاره گشت به فرهنگ و فضل او خوشنود
زمانه داد به تدبیر و رای او اقرار
ایا نشانده بباران جود گرد نیاز
و یا نموده بخورشید فضل روز وقار
سخا ز دست تو پیدا چو ذره از خورشید
وغا بتیغ تو پیدا چو نقطه از پرگار
تو چون میانه ای و دیگران همه چو در
تو چون فذالکی و دیگران همه چو شمار
ز بخشش تو نمانده است ذره ای خواهش
ز رامش تو نمانده است نقطه ای بیمار
همیشه تا نتوان کرد خار فرد از ورد
همیشه تا نتوان کرد نور دور از نار
ز نار باد ابر جان دوستان تو نور
ز ورد باد ابر چشم دشمنان تو خار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
هم مساعد یار دارم هم مساعد روزگار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار
دانه های نار دارد در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف
طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او بطبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار
دانه های نار دارد در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف
طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او بطبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح ابوالخلیل جعفر
همیشه بد بود اندوه و درد فرقت یار
بتر بوقت گل و صبح روزگار بهار
کنونکه باد بهاری کنار پر گل کرد
تهی شده است مرا از گل و بنفشه کنار
بهار رویش بر من حصار کرد فراق
کنون که لاله و گل سر برون کند ز حصار
ز درد فرقت آن چون چنار قامت دوست
همی بنالم چون فاخته بشاخ چنار
ز هجر سی و دو لؤلؤ همی عقیقی گشت
مرا دو جزع چو دو شنبلید لؤلؤ بار
گل وصال دلم شاد کام داشت و کنون
همی خلد دل ریشم غم فراق بخار
وصال سالی نرزد بیکشبان فراق
چنانکه مستی نرزد به نیمروز خمار
چگونه باشد از این خسته تر بگیتی دل
چگونه باشد از این بسته تر بگیتی کار
ز دوست فرد شدن با غمانش گشتن جفت
ز یار دور شدن با بلاش گشتن یار
شدن ز یار جدا درد یار باشد صعب
چگونه باشد گشتن جدا ز یار و دیار
غم فراق تو دینار کرد گلنارم
فراق داند دینار کردن از گلنار
بوصلش اندر بسیار خرمی دیدم
بهجرش اندر خواهم گریستن بسیار
اگرچه هست تنم خسته از جدائی دوست
وگرچه هست دلم تافته ز فرقت یار
فراق یار فرامش کنم چو یاد آرم
ز رفتن ملک شهر بخش گیتی دار
ابوالخلیل خداوند خسروان جعفر
که نام جعفر بسترد دستش از دینار
چه سنک باشد در دست او چو سیم حلال
چه خاک باشد در دست او چو زر عیار
همیشه ترسد از او خصم ملک و دشمن دین
چننکه مردم غماز ترسد از عیار
کسی کجاش بود بی رضای او گفتن
کسی کجاش بود بی هوای او دیدار
بکامش اندر دندان شوند چون سوزن
بچشمش اندر مژگان شوند چون مسمار
اگر جهان بستاند همی نیارد فخر
وگر ببخشد سیصد خزانه دارد عار
از آنکه نیست جهان را بنزد او قیمت
از آنکه نیست درم را بنزد او مقدار
ز زر و گوهر زی او ثناگری خوشتر
سئوال خوشتر نزدیک او ز موسیقار
بکام حاسدش اندر چو قار گردد شیر
بجام ناصحش اندر چو شیر گردد قار
بسا که روز شمار ایستاده باید ماند
اگر کنند شمار عطاش روز شمار
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید فلک
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید سوار
ز سنگ روید از آن بر پی ولیش سمن
ز آب خیزد از این بر لب عدویش خار
ایا بمسطر تدبیر کرده ملکت راست
جهان بر اعدا کرده چون نقطه پرگار
بکف راد فزائی بجانور روزی
بلفظ خوب زدائی ز طبعها زنگار
ز آب ابر سخای تو قلزمست سرشگ
ز تف آتش تیغ تو دوزخ است شرار
بخواب نوشین اندر شدند خلق بدان
که هست رأی تو بیدار و بخت تو بیدار
بشادمانی هستند خلق مست که هست
دلت به مستی و هشیاری اندران هشیار
ایا بدیدن تو چشم خلق گشته قریر
ایا بدولت تو یافته زمانه قرار
همی روی بسعادت بدرگه سلطان
جهان روشن بر بنده کرد خواهی تار
بهار من چو تو آنجا بوی بود چو خزان
خزان من چو تو اینجا بوی بود چو بهار
اگرچه بر من دوزخ شود ز فرقت تو
شود سپاهان از مقدم تو جنت وار
اگرچه مارا تیمار بی نشاط رسد
رسد بسلطان از تو نشاط بی تیمار
از آن عزیزتر اندر جهان ندارم روز
که باز گردی تو شادمان و خصمان خوار
بجای زر بنهم روی پیش تو بر خاک
بجای در کنم دیده بر سر تو نثار
چنان نثار کنم در مدیح تو دل و جان
که تا جهان بود از نام تو بود آثار
همیشه تا بر دزدان ز دار یابد رنج
همیشه تا ملکان را ز تخت باشد دار
تن موافق تو باد دائم از بر تخت
بر مخالف تو باد دائم از بر دار
کسی که قدح تو گوید ز بخت برنخورد
همیشه باش تو از ملک خویش برخوردار
بتر بوقت گل و صبح روزگار بهار
کنونکه باد بهاری کنار پر گل کرد
تهی شده است مرا از گل و بنفشه کنار
بهار رویش بر من حصار کرد فراق
کنون که لاله و گل سر برون کند ز حصار
ز درد فرقت آن چون چنار قامت دوست
همی بنالم چون فاخته بشاخ چنار
ز هجر سی و دو لؤلؤ همی عقیقی گشت
مرا دو جزع چو دو شنبلید لؤلؤ بار
گل وصال دلم شاد کام داشت و کنون
همی خلد دل ریشم غم فراق بخار
وصال سالی نرزد بیکشبان فراق
چنانکه مستی نرزد به نیمروز خمار
چگونه باشد از این خسته تر بگیتی دل
چگونه باشد از این بسته تر بگیتی کار
ز دوست فرد شدن با غمانش گشتن جفت
ز یار دور شدن با بلاش گشتن یار
شدن ز یار جدا درد یار باشد صعب
چگونه باشد گشتن جدا ز یار و دیار
غم فراق تو دینار کرد گلنارم
فراق داند دینار کردن از گلنار
بوصلش اندر بسیار خرمی دیدم
بهجرش اندر خواهم گریستن بسیار
اگرچه هست تنم خسته از جدائی دوست
وگرچه هست دلم تافته ز فرقت یار
فراق یار فرامش کنم چو یاد آرم
ز رفتن ملک شهر بخش گیتی دار
ابوالخلیل خداوند خسروان جعفر
که نام جعفر بسترد دستش از دینار
چه سنک باشد در دست او چو سیم حلال
چه خاک باشد در دست او چو زر عیار
همیشه ترسد از او خصم ملک و دشمن دین
چننکه مردم غماز ترسد از عیار
کسی کجاش بود بی رضای او گفتن
کسی کجاش بود بی هوای او دیدار
بکامش اندر دندان شوند چون سوزن
بچشمش اندر مژگان شوند چون مسمار
اگر جهان بستاند همی نیارد فخر
وگر ببخشد سیصد خزانه دارد عار
از آنکه نیست جهان را بنزد او قیمت
از آنکه نیست درم را بنزد او مقدار
ز زر و گوهر زی او ثناگری خوشتر
سئوال خوشتر نزدیک او ز موسیقار
بکام حاسدش اندر چو قار گردد شیر
بجام ناصحش اندر چو شیر گردد قار
بسا که روز شمار ایستاده باید ماند
اگر کنند شمار عطاش روز شمار
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید فلک
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید سوار
ز سنگ روید از آن بر پی ولیش سمن
ز آب خیزد از این بر لب عدویش خار
ایا بمسطر تدبیر کرده ملکت راست
جهان بر اعدا کرده چون نقطه پرگار
بکف راد فزائی بجانور روزی
بلفظ خوب زدائی ز طبعها زنگار
ز آب ابر سخای تو قلزمست سرشگ
ز تف آتش تیغ تو دوزخ است شرار
بخواب نوشین اندر شدند خلق بدان
که هست رأی تو بیدار و بخت تو بیدار
بشادمانی هستند خلق مست که هست
دلت به مستی و هشیاری اندران هشیار
ایا بدیدن تو چشم خلق گشته قریر
ایا بدولت تو یافته زمانه قرار
همی روی بسعادت بدرگه سلطان
جهان روشن بر بنده کرد خواهی تار
بهار من چو تو آنجا بوی بود چو خزان
خزان من چو تو اینجا بوی بود چو بهار
اگرچه بر من دوزخ شود ز فرقت تو
شود سپاهان از مقدم تو جنت وار
اگرچه مارا تیمار بی نشاط رسد
رسد بسلطان از تو نشاط بی تیمار
از آن عزیزتر اندر جهان ندارم روز
که باز گردی تو شادمان و خصمان خوار
بجای زر بنهم روی پیش تو بر خاک
بجای در کنم دیده بر سر تو نثار
چنان نثار کنم در مدیح تو دل و جان
که تا جهان بود از نام تو بود آثار
همیشه تا بر دزدان ز دار یابد رنج
همیشه تا ملکان را ز تخت باشد دار
تن موافق تو باد دائم از بر تخت
بر مخالف تو باد دائم از بر دار
کسی که قدح تو گوید ز بخت برنخورد
همیشه باش تو از ملک خویش برخوردار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح ابونصر مملان
یاقوت سرخ شد ز می از ابر در بار
شاخ درخت دارد یاقوت و در بار
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار
گل بر زمین بخندد مانند روی دوست
ابر از هوا بگرید چون چشم من بزار
گوئی مشاطه گشت بباغ اندرون صبا
کز فعل او شدند درختان عروس وار
این را حریر پیرهن و حله روی بند
آن را عقیق مخنقه و زر گوشوار
چون ابر جای جای بمانده بر آسمان
برفست جای جای بر اطراف کوهسار
گردون چو چادریست مهش تار و میغ پود
هامون چو مطردیست گلش پود و سبزه تار
لاله شکفته سرخ و سیاهیش در میان
نرگس شکفته زرد و سپیدیش در کنار
این چون درون ساغر سیمین نبید زرد
آن چون میان آتش رخشنده دود تار
بلبل گهی بگرید و گه ناله سر کند
این از نشاط گل کند آن از فراق یار
سیمین شد از شکوفه همه باغ و بوستان
مشگین شد از بنفشه همه جوی و جویبار
زیر درخت پیش فکنده بنفشه سر
چون پیش داور اندر مرد گناه کار
چون در ریخته ز بر پرنیان سبز
بر سبزه اوفتاده شکوفه ز میوه دار
وان صدهزار لاله شکفته میان کشت
گوئی میان دریا شمع است صد هزار
بر برگ لاله قطره باران نگاه کن
چون بر عقیق ریخته لؤلؤی شاهوار
چون از بر تذروان پرواز کرده باز
ابر ایستاده از بر گلزار و لاله زار
بیرون رو از حصار و بصحرا فرو نشین
می خور سحر که لاله برون آمد از حصار
بین بر زمین گروه غزال از پی گروه
بین بر هوا قطار کلنک از پس قطار
این را ز بیم یوز بسبزه درون مقام
وان را ز هول باز بآب اندرون قرار
ما را شتاب کرده دل از آرزوی صید
جای قرار کرده از بویه نگار
خر خیز وار گشته که از گونه گونه رنگ
فرخار وار شد چمن از گونه گون نگار
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
آن ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار
آن پیش سرو بید خمیده بروز باد
چون پیش شهریار بزرگان روزگار
میر بزرگوار ابونصر کز ملوک
چون او نیافریده خدای بزرگوار
رادی و راستیش برآورده زیر دست
مردی و مردمیش بپرورده بر کنار
تا یک عدو بود نبود جز دغاش فعل
تا یکدرم بود نبود جز سخاش کار
گردون بود بنزد دل او چو پای مور
دریا بود بنزد کف او چو چشم مار
هرگز ز چار طبع نیاید چنو پدید
چونان که هیچ طبع نیفزاید از چهار
گوئی صراط مال جهان کف راد اوست
کش سوی هیچکس نبود جز بدو گذار
گردون بدور او نکند هیچ بند و رنگ
گیتی بدور او نکند هیچ مکر و چار
او هست سرفراز و همه خلق پی سپر
او هست پیشگاه و همه خلق پیشکار
گر برگ بخت خواهی کار و فاش کن
ور بار سعد خواهی تخم هواش کار
از بهر خواستار کند گرد خواسته
وز بهر آن شدند بزرگانش خواستار
بی عیب و بی عوار بود جاودان چو او
آن زر فضل را که سعادت نکرد عار؟
گر آب را جدا کند ازیم کسی بطبع
یا هیچ کس بر آب پدید آورد نگار
گردد جدا ز رادی آن میر تاجور
آید پدید آرزوی میر نامدار؟
ای آنکه چون تو در همه گیتی سوار نیست
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
چون تو جوان ندیدم با طبع و باهنر
چون تو سخی ندیدم بی کبر و بردبار
فخر آورد بطالع مولود تو فلک
کسر آورد بوعده عمر تو روزگار
زائر نماند جود تو نادیده چند ره
دشمن نماند هول تو ناخورده چند بار
ای با ولی برادی سازنده تر ز آب
ای با عدو بمردی سوزنده تر ز نار
هم دوستدار خویش بود دوستدار تو
کز دوستیت راست شود کار دوستدار
تا من بدوستیت بیاراستم روان
بر من بفر دولت تو راست گشت کار
اینم همی درم دهد و آن کند محل
آنم همی گهر دهد و این کند وقار
آنجا که هیچگونه ندارد دلم امید
چون نیکوئی ببخت تو گردد امیدوار
تا نار کفته باشد بر شاخ در خزان
تا گل شگفته باشد در باغ در بهار
خندان لب تو باد بسان شگفته گل
چشم عدوت باد بسان کفیده نار
شاخ درخت دارد یاقوت و در بار
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار
گل بر زمین بخندد مانند روی دوست
ابر از هوا بگرید چون چشم من بزار
گوئی مشاطه گشت بباغ اندرون صبا
کز فعل او شدند درختان عروس وار
این را حریر پیرهن و حله روی بند
آن را عقیق مخنقه و زر گوشوار
چون ابر جای جای بمانده بر آسمان
برفست جای جای بر اطراف کوهسار
گردون چو چادریست مهش تار و میغ پود
هامون چو مطردیست گلش پود و سبزه تار
لاله شکفته سرخ و سیاهیش در میان
نرگس شکفته زرد و سپیدیش در کنار
این چون درون ساغر سیمین نبید زرد
آن چون میان آتش رخشنده دود تار
بلبل گهی بگرید و گه ناله سر کند
این از نشاط گل کند آن از فراق یار
سیمین شد از شکوفه همه باغ و بوستان
مشگین شد از بنفشه همه جوی و جویبار
زیر درخت پیش فکنده بنفشه سر
چون پیش داور اندر مرد گناه کار
چون در ریخته ز بر پرنیان سبز
بر سبزه اوفتاده شکوفه ز میوه دار
وان صدهزار لاله شکفته میان کشت
گوئی میان دریا شمع است صد هزار
بر برگ لاله قطره باران نگاه کن
چون بر عقیق ریخته لؤلؤی شاهوار
چون از بر تذروان پرواز کرده باز
ابر ایستاده از بر گلزار و لاله زار
بیرون رو از حصار و بصحرا فرو نشین
می خور سحر که لاله برون آمد از حصار
بین بر زمین گروه غزال از پی گروه
بین بر هوا قطار کلنک از پس قطار
این را ز بیم یوز بسبزه درون مقام
وان را ز هول باز بآب اندرون قرار
ما را شتاب کرده دل از آرزوی صید
جای قرار کرده از بویه نگار
خر خیز وار گشته که از گونه گونه رنگ
فرخار وار شد چمن از گونه گون نگار
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
آن ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار
آن پیش سرو بید خمیده بروز باد
چون پیش شهریار بزرگان روزگار
میر بزرگوار ابونصر کز ملوک
چون او نیافریده خدای بزرگوار
رادی و راستیش برآورده زیر دست
مردی و مردمیش بپرورده بر کنار
تا یک عدو بود نبود جز دغاش فعل
تا یکدرم بود نبود جز سخاش کار
گردون بود بنزد دل او چو پای مور
دریا بود بنزد کف او چو چشم مار
هرگز ز چار طبع نیاید چنو پدید
چونان که هیچ طبع نیفزاید از چهار
گوئی صراط مال جهان کف راد اوست
کش سوی هیچکس نبود جز بدو گذار
گردون بدور او نکند هیچ بند و رنگ
گیتی بدور او نکند هیچ مکر و چار
او هست سرفراز و همه خلق پی سپر
او هست پیشگاه و همه خلق پیشکار
گر برگ بخت خواهی کار و فاش کن
ور بار سعد خواهی تخم هواش کار
از بهر خواستار کند گرد خواسته
وز بهر آن شدند بزرگانش خواستار
بی عیب و بی عوار بود جاودان چو او
آن زر فضل را که سعادت نکرد عار؟
گر آب را جدا کند ازیم کسی بطبع
یا هیچ کس بر آب پدید آورد نگار
گردد جدا ز رادی آن میر تاجور
آید پدید آرزوی میر نامدار؟
ای آنکه چون تو در همه گیتی سوار نیست
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
چون تو جوان ندیدم با طبع و باهنر
چون تو سخی ندیدم بی کبر و بردبار
فخر آورد بطالع مولود تو فلک
کسر آورد بوعده عمر تو روزگار
زائر نماند جود تو نادیده چند ره
دشمن نماند هول تو ناخورده چند بار
ای با ولی برادی سازنده تر ز آب
ای با عدو بمردی سوزنده تر ز نار
هم دوستدار خویش بود دوستدار تو
کز دوستیت راست شود کار دوستدار
تا من بدوستیت بیاراستم روان
بر من بفر دولت تو راست گشت کار
اینم همی درم دهد و آن کند محل
آنم همی گهر دهد و این کند وقار
آنجا که هیچگونه ندارد دلم امید
چون نیکوئی ببخت تو گردد امیدوار
تا نار کفته باشد بر شاخ در خزان
تا گل شگفته باشد در باغ در بهار
خندان لب تو باد بسان شگفته گل
چشم عدوت باد بسان کفیده نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح شاه ابونصر محمد در تهنیت عید
از غم هجر طراز همه خوبان طراز
زرد و باریکم و لرزانم چون تار طراز
بامید خبر یار و به طمع نظرش
بشبان سیه دیر و بروزان دراز
اگرم گوش بخارد نبرم دست بگوش
اگرم خواب بگیرد نکنم دیده فراز
ای برزم اندر لشگر شکن و رزم افروز
وی ببزم اندر شکر شکن و بزم طراز
چند کوشم که کنم راز تو از خلق نهان
گرچه دل جفت عذابست و روان جفت گداز
بتوان راز بوصل اندر پوشید ز خلق
بفراق اندر پوشیده کجا گردد راز
بحقیقت دل من بردی و رفتی بسفر
هر زمانم خبری باز فرستی بمجاز
خور و خواب از من شد تا تو ز چشمم بشدی
تا تو نائی باز این هر دو بمن ناید باز
همدمان را بهمه چیز نیاز است بسی
از همه چیز جهانی بتوام هست نیاز
چند از این تیر و کمان دست بباده کن و جام
چند از این رنج و ستم خیزد و بیاور می و ساز
که نیارامم تا شب ز فراق تو بروز
که نخسبم بشب از هجر تو تا بانک نماز
نه بوعد تو معول نه معول بخلاف
نه بنومیدی خط و نه بامید جواز
گرچه بندیم بغمخواری غمهای ترا
بگسارم بعطای ملک بنده نواز
میر ابونصر محمد که سر دولت او
هست چون دین محمد همه ساله بفراز
او به تبریز و شده نام بزرگیش بمصر
او بتبریز و شده هیبت تیغش بطراز
کر بخواهی که بتازد سوی تو دولت و بخت
بدل و جان بسوی درگه عالیش بتاز
ای هنرمند مکن عرض هنرهات برش
بر تازی فرسان خیره خر لنگ متاز
تن بدخواه بشمشیر چنان پاره کند
که کسی پاره کند برگ گل و بید بگاز
ای همه روی زمین یافته از روی تو نور
وی همه خلق جهان یافته از جود تو ساز
سرنگون مرد که یک روز ترا خدمت کرد
از عطای تو سرافراز شد و سینه فراز
هرکه او بر تو بدل جوید هوشش نبود
مردم بیهش بوید بدل مشگ پیاز
بهراسد ز تو هر چند هنر دارد مرد
بهراسد ز عقاب ار چه هنر دارد باز
باز از آن شد در دولت که کند خدمت تو
سوی او باز کند دولت فرخ صد باز؟
بشجاعت ز طرازی بسخاوت ز عرب
بلطافت ز عراقی بفصاحت ز حجاز
تو شهنشاه چو داماد و فلک همچو عروس
دولت و بختش پیرایه و گیتیش جهاز
تا بود شادی دهقانان از باده و باغ
تا بود خسته دل مزرعه داران ز گراز
باد خصمت بگداز غم و دلخسته مدام
تو بباغ اندر با باده و شادی بگراز
عید فرخنده فراز آمد حقش بگذار
چو بپرداختی از عید یکی بزم بساز
همه بر گاه نشین و همه با ماه خرام
همه با ساغر سوز و همه با دلبر ساز
زرد و باریکم و لرزانم چون تار طراز
بامید خبر یار و به طمع نظرش
بشبان سیه دیر و بروزان دراز
اگرم گوش بخارد نبرم دست بگوش
اگرم خواب بگیرد نکنم دیده فراز
ای برزم اندر لشگر شکن و رزم افروز
وی ببزم اندر شکر شکن و بزم طراز
چند کوشم که کنم راز تو از خلق نهان
گرچه دل جفت عذابست و روان جفت گداز
بتوان راز بوصل اندر پوشید ز خلق
بفراق اندر پوشیده کجا گردد راز
بحقیقت دل من بردی و رفتی بسفر
هر زمانم خبری باز فرستی بمجاز
خور و خواب از من شد تا تو ز چشمم بشدی
تا تو نائی باز این هر دو بمن ناید باز
همدمان را بهمه چیز نیاز است بسی
از همه چیز جهانی بتوام هست نیاز
چند از این تیر و کمان دست بباده کن و جام
چند از این رنج و ستم خیزد و بیاور می و ساز
که نیارامم تا شب ز فراق تو بروز
که نخسبم بشب از هجر تو تا بانک نماز
نه بوعد تو معول نه معول بخلاف
نه بنومیدی خط و نه بامید جواز
گرچه بندیم بغمخواری غمهای ترا
بگسارم بعطای ملک بنده نواز
میر ابونصر محمد که سر دولت او
هست چون دین محمد همه ساله بفراز
او به تبریز و شده نام بزرگیش بمصر
او بتبریز و شده هیبت تیغش بطراز
کر بخواهی که بتازد سوی تو دولت و بخت
بدل و جان بسوی درگه عالیش بتاز
ای هنرمند مکن عرض هنرهات برش
بر تازی فرسان خیره خر لنگ متاز
تن بدخواه بشمشیر چنان پاره کند
که کسی پاره کند برگ گل و بید بگاز
ای همه روی زمین یافته از روی تو نور
وی همه خلق جهان یافته از جود تو ساز
سرنگون مرد که یک روز ترا خدمت کرد
از عطای تو سرافراز شد و سینه فراز
هرکه او بر تو بدل جوید هوشش نبود
مردم بیهش بوید بدل مشگ پیاز
بهراسد ز تو هر چند هنر دارد مرد
بهراسد ز عقاب ار چه هنر دارد باز
باز از آن شد در دولت که کند خدمت تو
سوی او باز کند دولت فرخ صد باز؟
بشجاعت ز طرازی بسخاوت ز عرب
بلطافت ز عراقی بفصاحت ز حجاز
تو شهنشاه چو داماد و فلک همچو عروس
دولت و بختش پیرایه و گیتیش جهاز
تا بود شادی دهقانان از باده و باغ
تا بود خسته دل مزرعه داران ز گراز
باد خصمت بگداز غم و دلخسته مدام
تو بباغ اندر با باده و شادی بگراز
عید فرخنده فراز آمد حقش بگذار
چو بپرداختی از عید یکی بزم بساز
همه بر گاه نشین و همه با ماه خرام
همه با ساغر سوز و همه با دلبر ساز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در مدح ابوالیسر
بهشت وار شد از نوبهار گیتی باز
در بهشت بر او کرد چرخ گوئی باز
درم درم شده روی زمین چو پشت پلنگ
شکن شکن شده آب شمر چو سینه باز
سرشگ ابر کند هر فراز را چو نشیب
نسیم باد کند هر نشیب را چو فراز
اگر نگشت هوا جای آهوان ختن
وگر نگشت زمین جای بتگران طراز
چو آهوان ختن آن چراست مشگ فشان
چو بتگران طراز این چراست نقش طراز
ز نافه باد تهی کرد طبله عطار
ز حله ابر تهی کرد کلبه بزاز
سحاب گرد که اندر همی کشد پرده
شمال گرد گل اندر همی کند پرواز
کنون که سرخ گل از روی پرده باز گرفت
بتا گل رخت از من چرا گرفتی باز
همی ببندی خوابم بزلف عاشق بند
همی بتازی صبرم بچشم جا دو تاز
نژند کردی جانم بدان دو چشم نژند
دراز کردی عشقم بدان دو زلف دراز
تو خند خند همه سال و من گری گری
تو ناز ناز همه روز و من گداز گداز
مرا همی ننوازی مگر ندانی تو
که هست مهتر من اوستاد بنده نواز
سپهر دانش و دریای جود ابوالیسر آن
که جود و دانش یابند باز از او تک و تاز
بخشم جان آشوب و بمهر جان آرام
بتیغ جنگ انجام و بتیر جنگ آغاز
بطمع سود بداندیش او اسیر زیان
به طمع ناز بداندیش او اسیر نیاز
بساط او ز لب مهتران گرفته نگار
رکاب او ز رخ سرکشان گرفته طراز
ز عدل او بجهان اندرون نماند جور
ز جود او بجهان اندرون نماند آز
ایا همیشه ولی را بکف جان پرور
ایا همیشه عدو را بتیغ جان پرداز
روان شود بهوای تو با خرد همراه
خرد شود بمدح تو با هنر انباز
سپهر هست سرای تو و زمینش بساط
زمانه هست عروس تو و جهانش جهاز
ندیده هیچ حصاری چو تو حصار گشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه طراز
برزم رزم گشائی ببزم بزم آرای
بتیغ تیغ گذاری به تیر تیرانداز
ستاره پیش تو اندر برد بطوع سجود
سپهر پیش تو اندر برد بطبع نماز
موالیان تو همواره با نشاط و سرور
معادیان تو همواره با گزند و گداز
تو ایدری و نهیب تو هست در بلغار
تو ایدری ونهیب تو هست در ابخاز
اگر نبوده بدانی شگفت نیست بدانک
زمانه از دل و از رأی تو نپوشد راز
همیشه تا ز پی هر گزند باشد سود
همیشه تا ز پی هر نیاز باشد ناز
تو جفت سود و بداندیش تو عدیل گزند
تو جفت ناز و بداندیش تو عدیل نیاز
در بهشت بر او کرد چرخ گوئی باز
درم درم شده روی زمین چو پشت پلنگ
شکن شکن شده آب شمر چو سینه باز
سرشگ ابر کند هر فراز را چو نشیب
نسیم باد کند هر نشیب را چو فراز
اگر نگشت هوا جای آهوان ختن
وگر نگشت زمین جای بتگران طراز
چو آهوان ختن آن چراست مشگ فشان
چو بتگران طراز این چراست نقش طراز
ز نافه باد تهی کرد طبله عطار
ز حله ابر تهی کرد کلبه بزاز
سحاب گرد که اندر همی کشد پرده
شمال گرد گل اندر همی کند پرواز
کنون که سرخ گل از روی پرده باز گرفت
بتا گل رخت از من چرا گرفتی باز
همی ببندی خوابم بزلف عاشق بند
همی بتازی صبرم بچشم جا دو تاز
نژند کردی جانم بدان دو چشم نژند
دراز کردی عشقم بدان دو زلف دراز
تو خند خند همه سال و من گری گری
تو ناز ناز همه روز و من گداز گداز
مرا همی ننوازی مگر ندانی تو
که هست مهتر من اوستاد بنده نواز
سپهر دانش و دریای جود ابوالیسر آن
که جود و دانش یابند باز از او تک و تاز
بخشم جان آشوب و بمهر جان آرام
بتیغ جنگ انجام و بتیر جنگ آغاز
بطمع سود بداندیش او اسیر زیان
به طمع ناز بداندیش او اسیر نیاز
بساط او ز لب مهتران گرفته نگار
رکاب او ز رخ سرکشان گرفته طراز
ز عدل او بجهان اندرون نماند جور
ز جود او بجهان اندرون نماند آز
ایا همیشه ولی را بکف جان پرور
ایا همیشه عدو را بتیغ جان پرداز
روان شود بهوای تو با خرد همراه
خرد شود بمدح تو با هنر انباز
سپهر هست سرای تو و زمینش بساط
زمانه هست عروس تو و جهانش جهاز
ندیده هیچ حصاری چو تو حصار گشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه طراز
برزم رزم گشائی ببزم بزم آرای
بتیغ تیغ گذاری به تیر تیرانداز
ستاره پیش تو اندر برد بطوع سجود
سپهر پیش تو اندر برد بطبع نماز
موالیان تو همواره با نشاط و سرور
معادیان تو همواره با گزند و گداز
تو ایدری و نهیب تو هست در بلغار
تو ایدری ونهیب تو هست در ابخاز
اگر نبوده بدانی شگفت نیست بدانک
زمانه از دل و از رأی تو نپوشد راز
همیشه تا ز پی هر گزند باشد سود
همیشه تا ز پی هر نیاز باشد ناز
تو جفت سود و بداندیش تو عدیل گزند
تو جفت ناز و بداندیش تو عدیل نیاز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - قصیده
خسروا بیم است کز گیتی برآید رستخیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر ابونصر مملان
صبر من کوتاه گشت از عشق آنزلف دراز
کو گهی با گل بسیر است و گهی با مل براز
تا ندیدم زلف او کژدم ندیدم گل سپر
تا ندیدم چشم او نرکس ندیدم مهره باز
آن همی آزار دم دل کش خریدارم بجان
وین همی رنجاندم جان کش بپروردم بناز
او مرا شیرین چو جان است و گرامی چون جهان
از جهان و جان ندارد کس ببازی دست باز
گرچه غمگینم ز عشق آن دو زلف سرنگون
شادمان گردم ز مدح شهریار سرفراز
میر بونصر بن وهسودان بن مملان که هست
روز کین لشکر شکن روز طرب مجلس نواز
یک زمان خالی نباشد مجلس و میدان او
از سواران چگل وز ماهرویان طراز
خسروان ترسان ازو برسان بازان از عقاب
مهتران لرزان ازو ماننده کبکان ز باز
دست گوهر بار او بر خاتم رادی نگین
تیغ گوهر دارا و بر جامه مردی طراز
هم بتیغ او خداوندان مشرق را امید
هم بدست او خداوندان مغرب را نیاز
زو برآمد رایت جود و فروشد خیل بخل
زو تهی شد گنج دینار و ملا شد کان آز
هرکه یک ره دور شد از خدمت درگاه او
خیر و روزی دور شد از نزد او هفتاد باز
گر همی خواهی که دولت سوی تو تازان شود
گرد در کاهش بگرد و سوی ایوانش بتاز
مردم بی برگ را یک خدمتش صد ساله برگ
مردم بی ساز را یک مدحتش صد ساله ساز
با وفای او بگیتی در نبیند کس جفا
با سخای او بعالم در نیابد کس نیاز
نه فراز دوستان با مهر او گردد نشیب
نه نشیب دشمنان با کین او گردد فراز
زخم گاز از مهر او بر دوستان چون برگ گل
برگ گل با کین او بر دشمنان چون زخم گاز
همچو زور مور پیش زور او زور هژبر
همچو زخم پشه پیش زخم او زخم گراز
جود هر شاهی تکلف باشد آن تو بطبع
قول تو دائم حقیقت قول هر میری مجاز
هیچ میری نیست نابرده عطا از کف تو
هیچ شاهی نیست نابرده بدرگاهت نماز
تا ز بانک نوحه کر دائم روان باشد نفور
تا همیشه دل ببانک رود و ساز آید بساز
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود و ساز
کو گهی با گل بسیر است و گهی با مل براز
تا ندیدم زلف او کژدم ندیدم گل سپر
تا ندیدم چشم او نرکس ندیدم مهره باز
آن همی آزار دم دل کش خریدارم بجان
وین همی رنجاندم جان کش بپروردم بناز
او مرا شیرین چو جان است و گرامی چون جهان
از جهان و جان ندارد کس ببازی دست باز
گرچه غمگینم ز عشق آن دو زلف سرنگون
شادمان گردم ز مدح شهریار سرفراز
میر بونصر بن وهسودان بن مملان که هست
روز کین لشکر شکن روز طرب مجلس نواز
یک زمان خالی نباشد مجلس و میدان او
از سواران چگل وز ماهرویان طراز
خسروان ترسان ازو برسان بازان از عقاب
مهتران لرزان ازو ماننده کبکان ز باز
دست گوهر بار او بر خاتم رادی نگین
تیغ گوهر دارا و بر جامه مردی طراز
هم بتیغ او خداوندان مشرق را امید
هم بدست او خداوندان مغرب را نیاز
زو برآمد رایت جود و فروشد خیل بخل
زو تهی شد گنج دینار و ملا شد کان آز
هرکه یک ره دور شد از خدمت درگاه او
خیر و روزی دور شد از نزد او هفتاد باز
گر همی خواهی که دولت سوی تو تازان شود
گرد در کاهش بگرد و سوی ایوانش بتاز
مردم بی برگ را یک خدمتش صد ساله برگ
مردم بی ساز را یک مدحتش صد ساله ساز
با وفای او بگیتی در نبیند کس جفا
با سخای او بعالم در نیابد کس نیاز
نه فراز دوستان با مهر او گردد نشیب
نه نشیب دشمنان با کین او گردد فراز
زخم گاز از مهر او بر دوستان چون برگ گل
برگ گل با کین او بر دشمنان چون زخم گاز
همچو زور مور پیش زور او زور هژبر
همچو زخم پشه پیش زخم او زخم گراز
جود هر شاهی تکلف باشد آن تو بطبع
قول تو دائم حقیقت قول هر میری مجاز
هیچ میری نیست نابرده عطا از کف تو
هیچ شاهی نیست نابرده بدرگاهت نماز
تا ز بانک نوحه کر دائم روان باشد نفور
تا همیشه دل ببانک رود و ساز آید بساز
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود و ساز