عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣١ - ایضاً
و کان الصدیق یزور صدیق
بشرب المدام و عذب البیان
فصار الصدیق یزور صدیق
لبث الهموم و شکوی الزمان
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٢ - ترجمه
پیش ازین گر دوستی رفتی بپیش دوستی
بهر آن رفتی که تا از زندگانی بر خورند
وینزمان نزدیک یکدیگر برای آن روند
تا دمی با هم غم ایام دون پرور خورند
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٣ - ایضاً
لئن عشت و الایام اعطنی المنی
لقد خطت ذیلا شقه البین و الهجر
و ان مت فاعذرنی فیارب منیه
تراها ترابا لیس یذکرها الدهر
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣۴ - ترجمه
گر بمانیم زنده بر دوزیم
دامنی کز فراق چاک شده است
ور بمردیم عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده است
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴۴ - ترجمه
کردگار اگر طمع نتوان بوصلش داشتن
وز فراق دیر باز او نباشم رستگار
غمزه جادوی او را ده ز بیماری شفا
خوبی رخسار او را زیر خط پوشیده دار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در شکایت
اندیشه دل دراز می بینم
بر دل در درد باز می بینم
بر بود فلک امید من یک یک
یارب که چه ترکتاز می بینم
بر من که برهنه تن تر از سیرم
ده تو شده چون پیاز می بینم
هر جا که ستمگریست خونخواری
بر دست شهی چو باز می بینم
بر عرصه خاک مهره طبعم
در ششدره نیاز می بینم
زخم از پی زر همیخورد سندان
بس زر بدهان گاز می بینم
در کفه روزگار ناموزون
سرهای تهی فراز می بینم
شمع هنرم بکشته ام زیراک
ز افروختنش گداز می بینم
از نعمت آن بروزه می باشم
کش طاعت چون نماز می بینم
از خوان کسی چه چشم شاید داشت
کش گرسنه تر زآز می بینم
زین سگ صفتان آدمی صورت
اولی تر احتراز می بینم
هم وعده شان خلاف می یابم
هم گفته شان مجاز می بینم
این در که ز بخل باز بستستند
هرگز نشود فراز می بینم
من اینهمه شعبده که می بینی
زین حقه مهره باز می بینم
گر در همه عمر دوستی گیرم
هم هیچ بود چو باز می بینم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - قصیده
دارم زعشق روی تو پیوسته ترمژه
وزخون دل زفرقت تو بارور مژه
پیوسته شد بهم همه مژگان من بخون
زینسان کسی نبیند پیوسته تر مژه
گوئی که رنگرز شده اند این دو چشم من
هردم کنند رنگ بخون جگر مژه
از آب چشم من که جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آنچنانک
برهم نمیزنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینک نظاره کن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
ازبسکه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
کردم غلط که سیخ کبابست هر مژه
این حیف بین که میرود اندر جهان عشق
جرم از دودیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه احداث روزگار
در غصه که بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر کنم گله نزدیک سروری
کز فخر خاک پایش روید بسر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
کز نور راش تیره شود سر بسر مژه
صاحبقران عصر محمد که رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خورمژه
ای صاحبی که چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر بر آرد گرد نظر مژه
باریک بین چنان شده ام در مدیح تو
کز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو کرته بدوخت
کش ابره خون دیده شد و آسترمژه
هرک او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی کین حشرمژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد همچون شمر مژه
دشمن زیان نکرد گه اشک ریختن
میریخت سیم تا که شدش همچو زرمژه
در دیده مخالف نوک سنان تو
اندر جهد چنانکه ندارد خبر مژه
گردر کمان و هم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت بگه فرصت گشاد
زان سوی سر کند بتراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیکوان زنند
از بهر صید دلها بر یکدیگر مژه
صید همای دولت تو باد نیکوئی
در چشم عدل و داد و بروزیب و فرمژه
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - سوزیان
خشمت آمد که من ترا گفتم
که ترا عاشقم خطا گفتم
شاید ارخون شود دلم تامن
با تو ناگفتنی چرا گفتم
من ز دست زبان برنج درم
سوزیان بین که تا ترا گفتم
گفتی از عشق جان نخواهیبرد
من خود این با تو بارها گفتم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - یکباره بکش
نه ترا رای که در من نگری
نه مرا زهره که در تو نگرم
خود بیکباره بکش تا برهیم
من زدست تو تو از درد سرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - کام دل
چند گوئی که روز برنائی
دستی آخر بکام دل برزن
من بدین معطیان و مخدومان
که نیرزند دانه ارزن
دست چون برزنم بکامه دل
بچه دلگرمی آخر ای غرزن
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - مرگ و سوگ
از مرگ تو نشست بهر گوشه ماتمی
وزسوگ تو بخاست زهر کلبه شیونی
زین سهمگین مصیبت وزین سهمناک مرگ
آتش فتاد دردل هر سنگ و آهنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲
آن رخ نگر کزومه گردون سپر شکست
وان خط نگر که بر ورق عمر در شکست
سوگند خورده بود که عهد تو نشکنم
این بار خود بر غم دلم بیشتر شکست
کارم چو زلف خود همه در یکدگر فکند
سازم چو عهد خود همه در یکدگر شکست
تو غافلی زآه من و غره بحسن
وین بس طلسم حسن که بر یکدگر شکست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷
بخوبی هیچکس چون یار ما نیست
ولیکن در دلش بوی وفا نیست
چه سود ار تنک شکر شد دهانش
که یک شکر ازان روزی ما نیست
نخواهم بست دل در وصلت ایماه
که وصل تو متاع هر گدا نیست
ز من بیگانه گشتستی و کوئی
که جز تو در جهانم آشنا نیست
تو خود دانی و من دانم ولیکن
که یارد گفت چونین هست یا نیست
بعشقت هم نیارم کرد دعوی
که زرخواهی و آن معنی مرا نیست
جفا کن تا توانی کرد زیراک
وفا در مذهب خوبان روانیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸
بس آه کم ز عشق تو از آسمان گذشت
بس اشک کم ز هجر تو از دیدگان گذشت
هم جانم از فراق توایجان بلب رسید
هم کاردم ز هجر تو از استخوان گذشت
در آب دیده غرقم و این از همه بتر
کآهی نمیتوان زد کآب از دهان گذشت
گفتی که چون گذشت ترا در فراق من
شرحش نمیتوان داد القصه آن گذشت
فی الجمله هم ترا بترست ارنه کار من
بر هر صفت که بود ز سود و زیان گذشت
هم لابه خوشترست ولی جای آن نماند
هم صبر بهترست ولی کار ازان گذشت
جان خواستی و پای بران سخت کرده
جهدی بکن مگر ز سرش در توان گذشت
هر جا که میروم همه این میرود سخن
کانچ از غم فراق فلان بر فلان گذشت
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خطت تا بر گل از عنبر نوشتست
غمت بر من خطی دیگر نوشتست
مگر بیداد تو دل را خوش آمد
که بر رویم بآب زر نوشتست
دمیده گرد لعلت سنبل سبز
زمرد بر عقیق تر نوشتست
ز بهر چشم بیمارت مگر زلف
فسون تب بشکر بر نوشتست
هنوز از عشق تو دل یک ورق خواند
ز تیمار تو صد دفتر نوشتست
ز دست این دل نا پای بر جای
ندانم تا چه ام بر سر نوشتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امروز بتم بطبع خود نیست
با ما سخنش بنیک و بد نیست
دلبر ز برم براند و آن کیست
کانداخته چنین لگد نیست
یکبوسه ازو بخواستم گفت
بس دل که درو بسی خرد نیست
کوچک دهنش بدید نتوان
چون بوسه دهم برانکه خود نیست
هرگز ندهد نشان ز شادی
هرکو بغم تو نامزد نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
دوش آن صنم ز زانو سر برنمیگرفت
با ما نفس نمیزد و ساغر نمیگرفت
در خشم رفته بود و ندانم سبب چه بود
کان ماه لب بخنده زهم برنمیگرفت
در عذر صد ترانه زدم تاکند قبول
آهنگ ازانچه بود فراتر نمیگرفت
چندین هزار لابه که کردم همی بدو
یک ذره خود دران دل کافر نمیگرفت
میگفتمش چه کرده ام آخر چه گفته ام
البته نیک و بد سخن از سر نمیگرفت
من پیش او بعذر بیک پای همچو سرو
او درگرفته بود و سخن در نمیگرفت
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چه عجب گر دلت زمن بگرفت
که مرا دل زخویشتن بگرفت
شدم از ضعف آنچنان که مرا
باد بربود و پیرهن بگرفت
سخنی با تو خواستم گفتن
گریه خود راه بر سخن بگرفت
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
عشقت ایدوست مرا همنفسست
بی تو بر من همه عالم قفسست
حلقه زلف تو دل می گیرد
در شب زلف تو حلقه عسست
من ز عشق تو کجا بگریزم
کاشگم از پیش و غم تو زپسست
غم تو میخورم و میگریم
چون باشگی و غمی دسترسست
مرگ نزدیک بمن چونان شد
که میان من و او یک نفسست
هر که گوید که فلان را بنواز
گوئی از خشم فلان خود چه کسست
خشم و دشنام تو در می باید
طعنه دشمنم آخر نه بسست؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چشمم از گریه دوش ناسودست
تا سحر گه سرشک پالودست
گر نخفتست چشم من شاید
چشم او باری از چه نغنودست
روزها شد که آن نگارین روی
بمن آن روی خوب ننمودست
بی سبب رخ ز من نهان دارد
می ندانم که این که فرمودست
گفتم از چشم بد نگه دارش
مگر آن چشم چشم من بودست
سرکشی بود عادتش همه عمر
خشم و دشنام نو در افزودست
راضیم گر چه پای بازگرفت
باری از درد سر بر آسودست