عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
میسر نیست آزادی ز تنها غیر تنها را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آن کآفرید روز اول اشتیاق را
کاش آفریده بود علاجی فراق را
ای دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسید و دل از هجر وارهید
وه وه هزار فایده بود اتفاق را
فرمود مفتی از می و معشوق توبه ام
یا رب چه سازم این همه تکلیف شاق را
با چشم بازگویی از آن رونظر ببند
این صورتی است معنی مالایطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقیب
آباد باد خانه ی دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتی که نیست
شایستگی به رسم سلوک این سیاق را
با ابروی توام سروکاری به قبله نیست
محراب سجده ساختم این جفت طاق را
بی مهر او چراغ صفایی خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزی وثاق را
کاش آفریده بود علاجی فراق را
ای دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسید و دل از هجر وارهید
وه وه هزار فایده بود اتفاق را
فرمود مفتی از می و معشوق توبه ام
یا رب چه سازم این همه تکلیف شاق را
با چشم بازگویی از آن رونظر ببند
این صورتی است معنی مالایطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقیب
آباد باد خانه ی دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتی که نیست
شایستگی به رسم سلوک این سیاق را
با ابروی توام سروکاری به قبله نیست
محراب سجده ساختم این جفت طاق را
بی مهر او چراغ صفایی خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزی وثاق را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زاهد مرا که بی می و شاهد حضور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نهادی بر دلم دردی که درماندم به درمانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ساقی بریز باده ی صافی به ساغرم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
چرا به دوش بود منتی ز باده فروشم
که ترک مست تو کافی است بهر غارت هوشم
ثواب طاعت سی ساله ام بخر به نگاهی
که رفته عمر به سودای این خرید و فروشم
کشیم تهمت جان چند در شکنجه هجران
به فرق تیغ زن و منتی گذار به دوشم
گواه خوش دلی این بس مرا به شوق شهادت
که تیغم از پی کشتن کشید و باز خموشم
به ترک عشق زبان بستم از جواب تو ناصح
که از حدیث تو حرفی فرو نرفت به گوشم
مدار چشم صبوری مکن شکیب تمنا
بدین تحمل و تسلیم و تاب و طاقت و توشم
کجا به من نظر انداختی ز چشم ترحم
بکوش اگر چه ترا بارها رسید خروشم
نخیزم از سر کوی تو جز به مژده وصلی
وگر بشارت رضوان رسد به صورت سروشم
صفایی از لب جانان به کوثرم چه فریبی
چه کار با لب حوض از کنار چشمه ی نوشم
که ترک مست تو کافی است بهر غارت هوشم
ثواب طاعت سی ساله ام بخر به نگاهی
که رفته عمر به سودای این خرید و فروشم
کشیم تهمت جان چند در شکنجه هجران
به فرق تیغ زن و منتی گذار به دوشم
گواه خوش دلی این بس مرا به شوق شهادت
که تیغم از پی کشتن کشید و باز خموشم
به ترک عشق زبان بستم از جواب تو ناصح
که از حدیث تو حرفی فرو نرفت به گوشم
مدار چشم صبوری مکن شکیب تمنا
بدین تحمل و تسلیم و تاب و طاقت و توشم
کجا به من نظر انداختی ز چشم ترحم
بکوش اگر چه ترا بارها رسید خروشم
نخیزم از سر کوی تو جز به مژده وصلی
وگر بشارت رضوان رسد به صورت سروشم
صفایی از لب جانان به کوثرم چه فریبی
چه کار با لب حوض از کنار چشمه ی نوشم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
الهی خاطرم فارغ ز قید ماسوا گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گویی را ز خوی خود سری و آخر
ز حق بی راهه پویی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و رویی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم و تمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خود خواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده اندر ماجرا گردان
ز دست نفس بدفرما حقوقی کز تو در باشد
فکن در پای و ز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری شرمساری سوگواری مسکنت زاری
شماری گر تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای ترا صدق و صفا شرط است می دانم
صفایی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گویی را ز خوی خود سری و آخر
ز حق بی راهه پویی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و رویی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم و تمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خود خواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده اندر ماجرا گردان
ز دست نفس بدفرما حقوقی کز تو در باشد
فکن در پای و ز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری شرمساری سوگواری مسکنت زاری
شماری گر تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای ترا صدق و صفا شرط است می دانم
صفایی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
الهی نفس را من چاره نتوانم تو یاری کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن
به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید
به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن
گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد
به استغنای خویش از بیش و کم آمرزگاری کن
کمالات تو بی پایان جهان نقص ما بی حد
به جاه و عزت خویشم نظر برفقر و خواری کن
ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید
ز ابر مکرمت برکشته ی ما آبیاری کن
به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر
به حلم خویش بربار گرانم بردباری کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما
به حفظ خویش از شر بدانم پاسداری کن
به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه می سنجی
صفایی سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن
به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید
به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن
گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد
به استغنای خویش از بیش و کم آمرزگاری کن
کمالات تو بی پایان جهان نقص ما بی حد
به جاه و عزت خویشم نظر برفقر و خواری کن
ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید
ز ابر مکرمت برکشته ی ما آبیاری کن
به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر
به حلم خویش بربار گرانم بردباری کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما
به حفظ خویش از شر بدانم پاسداری کن
به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه می سنجی
صفایی سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن
صفایی جندقی : انابتنامه
شمارهٔ ۱
الهی خاطرم فارغ ز قید ماسوی گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گوئی را ز خوی خودسری وآخر
ز حق بیراهه پوئی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و روئی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم وتمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خودخواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده از هر ماجرا گردان
ز دست نفس بد فرما حقوقی کز تو در پا شد
فکن در پای و وز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری، شرمساری، سوگواری مسکنت، زاری
شماری کز تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای تو را صدق و صفا شرط است می دانم
صفائی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گوئی را ز خوی خودسری وآخر
ز حق بیراهه پوئی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و روئی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم وتمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خودخواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده از هر ماجرا گردان
ز دست نفس بد فرما حقوقی کز تو در پا شد
فکن در پای و وز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری، شرمساری، سوگواری مسکنت، زاری
شماری کز تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای تو را صدق و صفا شرط است می دانم
صفائی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
صفایی جندقی : انابتنامه
شمارهٔ ۲
الهی نفس را من چاره نتوانم تو یاری کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن
به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید
به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن
گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد
به استغنای خود از بیش و کم آمرزگاری کن
کمالات تو بی پایان جهان نفس ما بی حد
به جاه و عزت خویشم نظر بر فقر و خواری کن
ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید
ز ابر مکرمت بر کشته ی ما آبیاری کن
به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر
به حلم خویش بر بار گرانم بردباری کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما
به حفظ خویش از شر بدانم پاسداری کن
به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه میسنجی؟
صفائی سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن
به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید
به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن
گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد
به استغنای خود از بیش و کم آمرزگاری کن
کمالات تو بی پایان جهان نفس ما بی حد
به جاه و عزت خویشم نظر بر فقر و خواری کن
ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید
ز ابر مکرمت بر کشته ی ما آبیاری کن
به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر
به حلم خویش بر بار گرانم بردباری کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما
به حفظ خویش از شر بدانم پاسداری کن
به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه میسنجی؟
صفائی سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۳
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۴
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۸
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۳۹
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۷- تاریخ وفات میرزا زین العابدین جندقی
شیخ شاکر جامع علم و عمل
پیر صابر صاحب عین الیقین
مرشد رهبر امام مقتدا
زیب بخش دین خیر المرسلین
زبده ی زهاد نخبه ی راستان
قدوه ی عباد قبله ی راستین
میرزا آئین گر یاسای شرع
سید ذوالمجد زین العابدین
روی رغبت یافت از ظلمت به نور
رخش همت تاخت بر عرش از زمین
رخت هستی بست از دنیای دون
باز شد بارش به فردوس برین
از نسای دنیوی ببرید انس
در جنان مألوف شد با حور عین
از اصاغر طاق و جفت افتاد فرد
با اکابر در بهشت آمد قرین
هجر خود بگماشت بر جان بنات
داغ خود بگذاشت بر قلب بنین
سال تحویلش صفائی برنگاشت
آه رونق رفت از اسلام و دین
۱۲۵۳ق
پیر صابر صاحب عین الیقین
مرشد رهبر امام مقتدا
زیب بخش دین خیر المرسلین
زبده ی زهاد نخبه ی راستان
قدوه ی عباد قبله ی راستین
میرزا آئین گر یاسای شرع
سید ذوالمجد زین العابدین
روی رغبت یافت از ظلمت به نور
رخش همت تاخت بر عرش از زمین
رخت هستی بست از دنیای دون
باز شد بارش به فردوس برین
از نسای دنیوی ببرید انس
در جنان مألوف شد با حور عین
از اصاغر طاق و جفت افتاد فرد
با اکابر در بهشت آمد قرین
هجر خود بگماشت بر جان بنات
داغ خود بگذاشت بر قلب بنین
سال تحویلش صفائی برنگاشت
آه رونق رفت از اسلام و دین
۱۲۵۳ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - من نوادر افکاره
عقلم بخیاط میکرد کنگاج
در رخت صوفی دامانش قیغاج
بند قبا تیر پیکانست دگمه
سوزن چو ناوک رختست آماج
از پادر آمد از دست شد دل
زان موزهای صغری و تیماج
از جبیبها کرد افشاندنت هست
چون دفع پنبه از ریش حلاج
از رخت حبری نبود گزیرم
نتوان گذشتن از بحر مواج
برگرد قاقم تسمه زقنه ز
چون آبنوس است بر تخته عاج
مدح عمامه میگوی (قاری)
تا بر سرآئی از خلق چون تاج
در رخت صوفی دامانش قیغاج
بند قبا تیر پیکانست دگمه
سوزن چو ناوک رختست آماج
از پادر آمد از دست شد دل
زان موزهای صغری و تیماج
از جبیبها کرد افشاندنت هست
چون دفع پنبه از ریش حلاج
از رخت حبری نبود گزیرم
نتوان گذشتن از بحر مواج
برگرد قاقم تسمه زقنه ز
چون آبنوس است بر تخته عاج
مدح عمامه میگوی (قاری)
تا بر سرآئی از خلق چون تاج