عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۱۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۲۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۲۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۲۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۲۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۲۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۲۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۲۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۲۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۳۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۳۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۳۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۳۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۴۰
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۹
در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۵
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بیزوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
دو عالم قدرت بی چون اویست
درون جانها در گفت و گویست
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا
ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست
ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده
ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست
نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش
همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او
دوعالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده
تعالی الله یکی بیمثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی
هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت
بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت
تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش
عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده
همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
تو مغزی در درون جان جمله
ازان پیدائی و پنهان جمله
ازان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی
ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی
ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه
یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری
دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله
مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی
توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی
دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده
زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر
زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار
تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی
تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره
برافگن برقع و دیدار بنمای
بجزو و کل یکی رخسار بنمای
دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو
همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود ازتو صاحب درد
چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم
کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی
که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی
گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود
گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت
گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید
گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه
ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی
بهر کسوة که میخواهی برآئی
زهر نقشی که میخواهی نمائی
تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پردهات پنهان حقیقت
چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم میدهی مان پاسخ خویش
تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک
تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان
تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم میشود گم
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو
تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی
تو آن نوری که اعیان وجودی
ازان پیدا و پنهان وجودی
تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار
تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی
تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی
ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا
چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک
بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آنش رنگهای بیشمارست
نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او زابر گوهر
بنفشه خرقهپوش خانقاهت
فگنده سر ببر از شوق راهت
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
ازان افراخت سر سوی جهانت
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد
همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند
هر آن وصفی که گویم بیش ازانی
یقین دانم که بیشک جانِ جانی
توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم
همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کَونَین پیوست
ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوّة روح
منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت
منم در وصالت را طلب گار
درین دریا بماندستم گرفتار
درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من
رهم بنمای تا درّ وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت
توئی گوهر درون بحر بیشک
توئی در عشق لطف و قهر بیشک
همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات
همه از عشقِ تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
نهان و آشکارائی تودر دل
همه جائی و بی جائی تو در دل
دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد
نمود جمله ذرّات تو آمد
دل اینجا خانهٔ راز تو باشد
ازان در سوز و در ساز تو باشد
تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا
گدای گنج عشق تست عطّار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار
تو میخواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت
تو میخواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری
تو میخواهد زتو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی
تو میخواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم
تو میخواهد ز تو تارخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی
تو میخواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت
تو میخواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند
تو میخواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا
تو میخواهد ز تو در کلّ اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار
تو میخواهد ز تو ای ذات بیچون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون
چنان درماندهام در حضرت تو
ندارم تابِ دید قربت تو
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده
طلب گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
دل عطّار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی
بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان
اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا
مرا هم دادهٔ امید فضلت
که بنمائی مرا در عشق وصلت
همان وصل تو میخواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو
تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم
نه، آخر سایهٔ خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری
دلم خون گشت در دریای امّید
بماندم زار و ناپروای امید
بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده
تو امّید منی درگاه و بیگاه
کنون از کردَها استغفرالله
تو امّید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت
تو امّید منی اندر قیامت
ندارم گرچه جز درد وندامت
تو امّید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم
تو امّید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان
چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی بدست باز مانده
مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افگار کردست
مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه
غم عشق تو خوردم هم تودانی
شب و روز اندرین دردم تودانی
ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقابِ خونم
دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را
در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید
مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای
بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم
درین سِر باش یا رب دستگیرم
چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بُردم از روی جهان تو
تو میدانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم
الهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بینیازی
الهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم
الهی من کیم اینجا، گدائی
میان دوستانت آشنائی
الهی این گدا بس ناتوانست
بدرگاه تو مشتی استخوانست
الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر
تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بیزوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
دو عالم قدرت بی چون اویست
درون جانها در گفت و گویست
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا
ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست
ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده
ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست
نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش
همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او
دوعالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده
تعالی الله یکی بیمثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی
هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت
بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت
تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش
عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده
همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
تو مغزی در درون جان جمله
ازان پیدائی و پنهان جمله
ازان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی
ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی
ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه
یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری
دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله
مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی
توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی
دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده
زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر
زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار
تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی
تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره
برافگن برقع و دیدار بنمای
بجزو و کل یکی رخسار بنمای
دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو
همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود ازتو صاحب درد
چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم
کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی
که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی
گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود
گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت
گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید
گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه
ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی
بهر کسوة که میخواهی برآئی
زهر نقشی که میخواهی نمائی
تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پردهات پنهان حقیقت
چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم میدهی مان پاسخ خویش
تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک
تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان
تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم میشود گم
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو
تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی
تو آن نوری که اعیان وجودی
ازان پیدا و پنهان وجودی
تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار
تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی
تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی
ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا
چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک
بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آنش رنگهای بیشمارست
نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او زابر گوهر
بنفشه خرقهپوش خانقاهت
فگنده سر ببر از شوق راهت
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
ازان افراخت سر سوی جهانت
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد
همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند
هر آن وصفی که گویم بیش ازانی
یقین دانم که بیشک جانِ جانی
توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم
همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کَونَین پیوست
ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوّة روح
منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت
منم در وصالت را طلب گار
درین دریا بماندستم گرفتار
درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من
رهم بنمای تا درّ وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت
توئی گوهر درون بحر بیشک
توئی در عشق لطف و قهر بیشک
همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات
همه از عشقِ تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
نهان و آشکارائی تودر دل
همه جائی و بی جائی تو در دل
دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد
نمود جمله ذرّات تو آمد
دل اینجا خانهٔ راز تو باشد
ازان در سوز و در ساز تو باشد
تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا
گدای گنج عشق تست عطّار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار
تو میخواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت
تو میخواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری
تو میخواهد زتو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی
تو میخواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم
تو میخواهد ز تو تارخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی
تو میخواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت
تو میخواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند
تو میخواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا
تو میخواهد ز تو در کلّ اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار
تو میخواهد ز تو ای ذات بیچون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون
چنان درماندهام در حضرت تو
ندارم تابِ دید قربت تو
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده
طلب گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
دل عطّار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی
بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان
اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا
مرا هم دادهٔ امید فضلت
که بنمائی مرا در عشق وصلت
همان وصل تو میخواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو
تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم
نه، آخر سایهٔ خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری
دلم خون گشت در دریای امّید
بماندم زار و ناپروای امید
بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده
تو امّید منی درگاه و بیگاه
کنون از کردَها استغفرالله
تو امّید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت
تو امّید منی اندر قیامت
ندارم گرچه جز درد وندامت
تو امّید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم
تو امّید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان
چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی بدست باز مانده
مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افگار کردست
مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه
غم عشق تو خوردم هم تودانی
شب و روز اندرین دردم تودانی
ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقابِ خونم
دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را
در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید
مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای
بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم
درین سِر باش یا رب دستگیرم
چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بُردم از روی جهان تو
تو میدانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم
الهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بینیازی
الهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم
الهی من کیم اینجا، گدائی
میان دوستانت آشنائی
الهی این گدا بس ناتوانست
بدرگاه تو مشتی استخوانست
الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر
تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
آغاز کتاب
الا ای مشک جان بگشای نافه
که هستی نایب دارالخلافه
چو روح امر ربّانی توداری
سریر ملک روحانی تو داری
جهان هر دو بهم یک مشت خاکست
فضای قدس دارالملک پاکست
همه عالم به کلی بستهٔ تست
زمین و آسمان پیوستهٔ تست
توئی پیوسته و أز ما بریده
ز دیده دور و اندر عین دیده
بهشت و دوزخ و روز قیامت
همه از بهر نامت یک علامت
ملایک را برمزی معرفت بخش
خلایق را بصد صورت صفت بخش
تو چون صد آفتابی گر بتابی
کند هر ذرّهات صد آفتابی
چو نور آفتابت در مزیدست
ز ذرّاتت یکی عرش مجیدست
چه نقشی،خاص قیّومی همیشه
چه گویم من که معلومی همیشه
عجب مرغی نمیدانم که چونی
که از اثبات و نفی ما برونی
چو نه در آسمان نه در زمینی
کجائی، نزد رب العالمینی
همه چیزی توئی و هیچ هم تو
چه گویم راستی و پیچ هم تو
برآر ازدل دمی مشکین باخلاص
که شد عمر از دم تو مجمر خاص
توئی شاه و خلیفه جاودانه
پسر داری شش و هر یک یگانه
پسر هر یک ترا صاحب قرانیست
که اندر فن خود هر یک جهانیست
یکی نفسست و در محسوس جایش
یکی شیطان و درموهوم رایش
یکی عقلست و معقولات گوید
یکی علمست و معلومات جوید
یکی فقرست و معدومات خواهد
یکی توحید و کل یک ذات خواهد
چو این هر شش بفرمان راه یابند
حضور جاودان آنگاه یابند
چو دایم تاابد هستی خلیفه
ز لطفت گشت عالم پر لطیفه
سیه پوش خلافت شو چوآدم
سفر در سینهٔ خود کن چو عالم
قدم چون خضر نه در راه مردان
که گردت در نیابد چرخ گردان
مکانت کشتی نوحست ای صدر
زمانت والضُّحی ولیلة القدر
سلیمان وش به مسند باز نه پشت
ولی انگشترین کرده در انگشت
جمال یوسفی را جلوهگر باش
چو ابرهیم هفت اعضا بصر باش
چو داود نبی این پرده بنواز
چو عیسی زن نَفَس در عشق دمساز
چو همدستی تو با موسی عمران
همی ازجام جان خور آب حیوان
دو پر در سایهٔ سیمرغ کن باز
بر ادریس بنشین کیمیا ساز
چو کردی جد و جهد بی عدد تو
ز نور مصطفی یابی مدد تو
چو در دین حاصل آمد این کمالت
سخن گفتن کنون باشد حلالت
به چشم خرد منگر در سخن هیچ
که خالی نیست دو گیتی ز کن هیچ
اساس هر دوعالم جز سخن نیست
که از کن هست گشت از لاتکن نیست
سخن ازحق تعالی مُنْزَل آمد
که فخر انبیای مرسل آمد
اگر موسی کلیم روزگارست
کلیم او کلام کردگارست
اگر عیسی نبودی کلمة حق
کجا بودی ز عزّت روح مطلق
محمد نیز کو مقصود کن بود
شب معراج سلطان سخن بود
سخن نقد دوعالم بیش و کم هست
نکاحست و طلاق و بیع هم هست
بوقت عرض ذُرّیّات عشّاق
سخن بودست اصل عهد و میثاق
اگر مبصر و گرمسموع جوئی
وگر محسوس وگر معقول گوئی
اگر ملموس وگر موهوم گیری
وگر محسوس وگر معلوم گیری
وگر قسمیست فکرت یا خیالت
وگر چیزیست ممکن یا محالت
همه محدود باشد جز که ملفوظ
محیط از لفظ آمد لوح محفوظ
اگر موجود و گر معدوم باشد
در انگشت سخن چون موم باشد
ازین هر قسم در ذوق و اشارت
بصد گونه توان کردن عبارت
ازین حجّت شود بر عقل پیدا
که او کل سخن آمد ز اسما
چو اصل آمد سخن اکنون تو میگوی
سخن خواه و سخن پرس و سخن گوی
که هستی نایب دارالخلافه
چو روح امر ربّانی توداری
سریر ملک روحانی تو داری
جهان هر دو بهم یک مشت خاکست
فضای قدس دارالملک پاکست
همه عالم به کلی بستهٔ تست
زمین و آسمان پیوستهٔ تست
توئی پیوسته و أز ما بریده
ز دیده دور و اندر عین دیده
بهشت و دوزخ و روز قیامت
همه از بهر نامت یک علامت
ملایک را برمزی معرفت بخش
خلایق را بصد صورت صفت بخش
تو چون صد آفتابی گر بتابی
کند هر ذرّهات صد آفتابی
چو نور آفتابت در مزیدست
ز ذرّاتت یکی عرش مجیدست
چه نقشی،خاص قیّومی همیشه
چه گویم من که معلومی همیشه
عجب مرغی نمیدانم که چونی
که از اثبات و نفی ما برونی
چو نه در آسمان نه در زمینی
کجائی، نزد رب العالمینی
همه چیزی توئی و هیچ هم تو
چه گویم راستی و پیچ هم تو
برآر ازدل دمی مشکین باخلاص
که شد عمر از دم تو مجمر خاص
توئی شاه و خلیفه جاودانه
پسر داری شش و هر یک یگانه
پسر هر یک ترا صاحب قرانیست
که اندر فن خود هر یک جهانیست
یکی نفسست و در محسوس جایش
یکی شیطان و درموهوم رایش
یکی عقلست و معقولات گوید
یکی علمست و معلومات جوید
یکی فقرست و معدومات خواهد
یکی توحید و کل یک ذات خواهد
چو این هر شش بفرمان راه یابند
حضور جاودان آنگاه یابند
چو دایم تاابد هستی خلیفه
ز لطفت گشت عالم پر لطیفه
سیه پوش خلافت شو چوآدم
سفر در سینهٔ خود کن چو عالم
قدم چون خضر نه در راه مردان
که گردت در نیابد چرخ گردان
مکانت کشتی نوحست ای صدر
زمانت والضُّحی ولیلة القدر
سلیمان وش به مسند باز نه پشت
ولی انگشترین کرده در انگشت
جمال یوسفی را جلوهگر باش
چو ابرهیم هفت اعضا بصر باش
چو داود نبی این پرده بنواز
چو عیسی زن نَفَس در عشق دمساز
چو همدستی تو با موسی عمران
همی ازجام جان خور آب حیوان
دو پر در سایهٔ سیمرغ کن باز
بر ادریس بنشین کیمیا ساز
چو کردی جد و جهد بی عدد تو
ز نور مصطفی یابی مدد تو
چو در دین حاصل آمد این کمالت
سخن گفتن کنون باشد حلالت
به چشم خرد منگر در سخن هیچ
که خالی نیست دو گیتی ز کن هیچ
اساس هر دوعالم جز سخن نیست
که از کن هست گشت از لاتکن نیست
سخن ازحق تعالی مُنْزَل آمد
که فخر انبیای مرسل آمد
اگر موسی کلیم روزگارست
کلیم او کلام کردگارست
اگر عیسی نبودی کلمة حق
کجا بودی ز عزّت روح مطلق
محمد نیز کو مقصود کن بود
شب معراج سلطان سخن بود
سخن نقد دوعالم بیش و کم هست
نکاحست و طلاق و بیع هم هست
بوقت عرض ذُرّیّات عشّاق
سخن بودست اصل عهد و میثاق
اگر مبصر و گرمسموع جوئی
وگر محسوس وگر معقول گوئی
اگر ملموس وگر موهوم گیری
وگر محسوس وگر معلوم گیری
وگر قسمیست فکرت یا خیالت
وگر چیزیست ممکن یا محالت
همه محدود باشد جز که ملفوظ
محیط از لفظ آمد لوح محفوظ
اگر موجود و گر معدوم باشد
در انگشت سخن چون موم باشد
ازین هر قسم در ذوق و اشارت
بصد گونه توان کردن عبارت
ازین حجّت شود بر عقل پیدا
که او کل سخن آمد ز اسما
چو اصل آمد سخن اکنون تو میگوی
سخن خواه و سخن پرس و سخن گوی
عطار نیشابوری : بخش اول
المقالة الاولی
جهان گر دیدهای گم کرده یاری
سراسیمه دلی آشفته کاری
خبر داد از کسی کان کس خبر داشت
که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت
همه همّت بلند افتاده بودند
ز سر گردن کشی ننهاده بودند
بهر علمی که باشد در زمانه
همه بودند در هر یک یگانه
چو هر یک ذوفنون عالمی بود
چو هر یک در دو عالم آدمی بود
پدر بنشاندشان یک روز با هم
که هر یک واقفید از علم عالم
خلیفه زادهاید و پادشاهید
شما هر یک ز عالم می چه خواهید
اگر صد آرزو دارید و گر یک
مرا فی الجمله برگوئید هر یک
چو از هر یک بدانم اعتقادش
بسازم کار هر یک بر مرادش
بنطق آورد اول یک پسر راز
که نقلست از بزرگان سرافراز
که دارد شاه پریان دختری بکر
که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر
به زیبایی عقل و لطف جانست
نکو روی زمین و آسمانست
اگر این آرزو یابم تمامت
مرادم بس بود این تا قیامت
کسی با این چنین صاحب جمالی
ورای این کجا جوید کمالی
کسی کو قربت خورشید دارد
بقرب ذرّه کی امّید دارد
مراد اینست وگر اینم نباشد
بجز دیوانگی دینم نباشد
سراسیمه دلی آشفته کاری
خبر داد از کسی کان کس خبر داشت
که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت
همه همّت بلند افتاده بودند
ز سر گردن کشی ننهاده بودند
بهر علمی که باشد در زمانه
همه بودند در هر یک یگانه
چو هر یک ذوفنون عالمی بود
چو هر یک در دو عالم آدمی بود
پدر بنشاندشان یک روز با هم
که هر یک واقفید از علم عالم
خلیفه زادهاید و پادشاهید
شما هر یک ز عالم می چه خواهید
اگر صد آرزو دارید و گر یک
مرا فی الجمله برگوئید هر یک
چو از هر یک بدانم اعتقادش
بسازم کار هر یک بر مرادش
بنطق آورد اول یک پسر راز
که نقلست از بزرگان سرافراز
که دارد شاه پریان دختری بکر
که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر
به زیبایی عقل و لطف جانست
نکو روی زمین و آسمانست
اگر این آرزو یابم تمامت
مرادم بس بود این تا قیامت
کسی با این چنین صاحب جمالی
ورای این کجا جوید کمالی
کسی کو قربت خورشید دارد
بقرب ذرّه کی امّید دارد
مراد اینست وگر اینم نباشد
بجز دیوانگی دینم نباشد
عطار نیشابوری : بخش دوم
المقالة الثانیة
پسر گفتش گر این شهوت نباشد
میان شوی و زن خلوة نباشد
نباشد خلق عالم را دوامی
نماند در همه گیتی نظامی
اگر این حکمت و ترکیب نبود
بساط ملک را ترتیب نبود
یکی باید هزار و یک تن آراست
که تا یک لقمه بنهی در دهان راست
بحکمت کارفرمایان این راه
ز ماهی کار میرانند تا ماه
زمین از کف فلک تابد ز دودی
که گر چیزی نبایستی نبودی
اگر شهوة نبودی در میانه
نه تو بودی و نه من در زمانه
تو شهوة می براندازی ز مردان
دلم را سر این معلوم گردان
میان شوی و زن خلوة نباشد
نباشد خلق عالم را دوامی
نماند در همه گیتی نظامی
اگر این حکمت و ترکیب نبود
بساط ملک را ترتیب نبود
یکی باید هزار و یک تن آراست
که تا یک لقمه بنهی در دهان راست
بحکمت کارفرمایان این راه
ز ماهی کار میرانند تا ماه
زمین از کف فلک تابد ز دودی
که گر چیزی نبایستی نبودی
اگر شهوة نبودی در میانه
نه تو بودی و نه من در زمانه
تو شهوة می براندازی ز مردان
دلم را سر این معلوم گردان