عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بسودای پریشانیست یا رب کار من هر شب
که در دست رقیبانست زلف یار من هر شب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شب آویز افغان کار من هر شب
مسلمانان زکفر ممن همه بیزار و هر روزه
به ننگ و عار کفارند از کردار من هر شب
سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی
که رهن باده باید خرقه و دستار من هر شب
اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یا رب
رود تا گنبد گردون شرار نار من هر شب
حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد
بکعبه جلوه گر گردد بت فرخار من هر شب
جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را
بکوی میفروشان وعده دیدار من هر شب
صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا
که در می هست پیدا پرتو رخسار من هر شب
کدامین بحر زخار است اندر سینه ام پنهان
که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هر شب
زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش
بسر گر تیغ راند دشمن خونخوار من هر شب
که در دست رقیبانست زلف یار من هر شب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شب آویز افغان کار من هر شب
مسلمانان زکفر ممن همه بیزار و هر روزه
به ننگ و عار کفارند از کردار من هر شب
سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی
که رهن باده باید خرقه و دستار من هر شب
اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یا رب
رود تا گنبد گردون شرار نار من هر شب
حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد
بکعبه جلوه گر گردد بت فرخار من هر شب
جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را
بکوی میفروشان وعده دیدار من هر شب
صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا
که در می هست پیدا پرتو رخسار من هر شب
کدامین بحر زخار است اندر سینه ام پنهان
که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هر شب
زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش
بسر گر تیغ راند دشمن خونخوار من هر شب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
اگر این نکهت از آن طره چین در چینست
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
وه که جز جور و جفا رسم نکورویان نیست
بیوفا هست گل باغ و چه گل رویان نیست
کیمیائیست وفا گرچه در این دور زمان
کیست کز جان و دل اکسیر مرا جویان نیست
بس سکندر زپی چشمه حیوان جا داد
نتوان گفت که کس در طلبش پویان نیست
هر کرا بار بود در حرم خلوت یار
غمش از سرزنش گفته بدگویان نیست
گر کسی یار نکو روی در آغوش کشید
فارغ از شنعت پی در پی بدجویان نیست
عاقلش آدمی آشفته نخواند هرگز
هر که دیوانه زنجیر پریرویان نیست
در بر اهل ادب صاحب دیوان نبود
هر کرا نام علی زیب ده دیوان نیست
بیوفا هست گل باغ و چه گل رویان نیست
کیمیائیست وفا گرچه در این دور زمان
کیست کز جان و دل اکسیر مرا جویان نیست
بس سکندر زپی چشمه حیوان جا داد
نتوان گفت که کس در طلبش پویان نیست
هر کرا بار بود در حرم خلوت یار
غمش از سرزنش گفته بدگویان نیست
گر کسی یار نکو روی در آغوش کشید
فارغ از شنعت پی در پی بدجویان نیست
عاقلش آدمی آشفته نخواند هرگز
هر که دیوانه زنجیر پریرویان نیست
در بر اهل ادب صاحب دیوان نبود
هر کرا نام علی زیب ده دیوان نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گره زکار چو نگشود زاهدا زعبادت
زخاک میکده جوئیم کیمیای سعادت
بکی باده فروشان اگر خرند فروشم
بیک کرشمه ساقی هزار ساله عبادت
نماز روی ارادت نمودن است بجانان
که این قیام و قعودت بود طبیعت و عادت
بآن امید که دامان قاتلم بکف افتد
مرا بعرضه محشر ضرورتست اعادت
هزار بنده تو خواجه گر خرد همه روزه
ببر کهن نشود بنده را لباس ارادت
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر فتاده
کسی زآهوی وحشی ندیده است جلادت
بدر کن این دل آشفته را زحلقه زلفت
که هر نفس شود آشفتگی بموت زیادت
نبرد نام علی در اذان که واجب نیست
بگو بحشر باسلام تو دهد که شهادت
زخاک میکده جوئیم کیمیای سعادت
بکی باده فروشان اگر خرند فروشم
بیک کرشمه ساقی هزار ساله عبادت
نماز روی ارادت نمودن است بجانان
که این قیام و قعودت بود طبیعت و عادت
بآن امید که دامان قاتلم بکف افتد
مرا بعرضه محشر ضرورتست اعادت
هزار بنده تو خواجه گر خرد همه روزه
ببر کهن نشود بنده را لباس ارادت
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر فتاده
کسی زآهوی وحشی ندیده است جلادت
بدر کن این دل آشفته را زحلقه زلفت
که هر نفس شود آشفتگی بموت زیادت
نبرد نام علی در اذان که واجب نیست
بگو بحشر باسلام تو دهد که شهادت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ساقی قدحی در ده از باده انگورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
تو را که یوسف اندر چه زنخدانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
بدشت عشق زبس تشنه کام گردیدم
سراب دیم و گفتم که آب حیوانست
تو رفتی و نبود بینشم بچشم بصبر
اگر بدیده بود بینشی زانسانست
زعرش میگذرد آهم و بتو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان بکیوانست
دلیل بر ستم و بیوفائی خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانست
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون زچار ارکانست
بعیش خلوت صوفی چو رند شاهد باز
نمود خرقه بمی رنگ و پاکدامانست
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
زواجبش چه خبر پای بند امکانست
اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت
ادیبش ار تو نه ای کودک دبستانست
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابانست
بداغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمانست
چه غم خوری تو زدیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیب بخش دیوانست
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته وپریشانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
بدشت عشق زبس تشنه کام گردیدم
سراب دیم و گفتم که آب حیوانست
تو رفتی و نبود بینشم بچشم بصبر
اگر بدیده بود بینشی زانسانست
زعرش میگذرد آهم و بتو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان بکیوانست
دلیل بر ستم و بیوفائی خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانست
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون زچار ارکانست
بعیش خلوت صوفی چو رند شاهد باز
نمود خرقه بمی رنگ و پاکدامانست
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
زواجبش چه خبر پای بند امکانست
اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت
ادیبش ار تو نه ای کودک دبستانست
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابانست
بداغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمانست
چه غم خوری تو زدیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیب بخش دیوانست
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته وپریشانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ساقیا می که سلخ شبان است
شب تودیع می پرستان است
زاهدان میکنند استهلال
ساغر می چوبدر تابان است
مطرب امشب بزن تو پرده عیش
کاخرین بزم عیش مستان است
در میخانه امشبی باز است
بعد از این می بشیشه پنهان است
هر که امشب نخورد باده صاف
چو بفردا رسد پشیمان است
صبح بینی که شیخ در مسجد
هر طرف باز کرده دکان است
پهن کرده بساط سالوسی
زینتش سبحه است و قرآن است
هر خطیبی بمنبری بنوا
گوئیش مرغکی نواخوان است
آن یکی در فروغ درمانده
و آن دگر در اصول حیران است
و آن دگر از بهشت گوید و حور
و آن یکی از جحیم ترسان است
شعر گوید که مبطل صوم است
حاش لله کس ار غزلخوان است
می کشی هر کجاست با لب خشک
چشم او همچو شیشه گریان است
خندد آشفته و بخواند شعر
آنکه مدح علی عمرانست
شب تودیع می پرستان است
زاهدان میکنند استهلال
ساغر می چوبدر تابان است
مطرب امشب بزن تو پرده عیش
کاخرین بزم عیش مستان است
در میخانه امشبی باز است
بعد از این می بشیشه پنهان است
هر که امشب نخورد باده صاف
چو بفردا رسد پشیمان است
صبح بینی که شیخ در مسجد
هر طرف باز کرده دکان است
پهن کرده بساط سالوسی
زینتش سبحه است و قرآن است
هر خطیبی بمنبری بنوا
گوئیش مرغکی نواخوان است
آن یکی در فروغ درمانده
و آن دگر در اصول حیران است
و آن دگر از بهشت گوید و حور
و آن یکی از جحیم ترسان است
شعر گوید که مبطل صوم است
حاش لله کس ار غزلخوان است
می کشی هر کجاست با لب خشک
چشم او همچو شیشه گریان است
خندد آشفته و بخواند شعر
آنکه مدح علی عمرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آنچه در مذهب رندان طریقت گنه است
میگساری نه که آزار دل مرد ره است
خوردن خون رزان را تو گنه میدانی
خوردن خون کسن هیچ نگوئی گنه است
لافد از جامه و عمامه اسپید از شخی
آفتش باده گلناری و چشم سیه است
داد منصور چه سر بر سر دار عبرت
میتوان گفت که او خسرو صاحب کله است
گو مخوانند بفردوس برینش زنهار
هر که را خاک در میکده آرامگه است
از گدایان ره عشق گرفته کسوت
آنکه در مملکت حسن کنون پادشه است
نگه مست تو کافیست پی مستی عشق
سرخوش آشفته و مست تو از آن یک نگه است
گر تو را روی بیار است تفاوت نکند
اگرت جای بدیر است و یا خانقه است
ای بسا قاصد آهم که بکویت آمد
خبری باز نیاورده و چشمم بره است
رحمی ای نوح بساحل برسانم زکرم
که مرا کشتی امید بدریا تبه است
چون توئی دست خداوند بیا دستم گیر
دوستت از گنه آشفته اگر روسیه است
میگساری نه که آزار دل مرد ره است
خوردن خون رزان را تو گنه میدانی
خوردن خون کسن هیچ نگوئی گنه است
لافد از جامه و عمامه اسپید از شخی
آفتش باده گلناری و چشم سیه است
داد منصور چه سر بر سر دار عبرت
میتوان گفت که او خسرو صاحب کله است
گو مخوانند بفردوس برینش زنهار
هر که را خاک در میکده آرامگه است
از گدایان ره عشق گرفته کسوت
آنکه در مملکت حسن کنون پادشه است
نگه مست تو کافیست پی مستی عشق
سرخوش آشفته و مست تو از آن یک نگه است
گر تو را روی بیار است تفاوت نکند
اگرت جای بدیر است و یا خانقه است
ای بسا قاصد آهم که بکویت آمد
خبری باز نیاورده و چشمم بره است
رحمی ای نوح بساحل برسانم زکرم
که مرا کشتی امید بدریا تبه است
چون توئی دست خداوند بیا دستم گیر
دوستت از گنه آشفته اگر روسیه است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
باد دی در بوستا اظهار شوکت میکند
گلستان را خاروش در قید ذلت میکند
من سرا پا دردم از این نخوت دی ساقیا
داروی میخانه تو رفع علت میکند
آتش می پخته کرده صوفیان خام را
نار نمرودی بلی تکمیل خلت می کند
بت پرست ار بنگرد زنار زلفینت برخ
بگذرد زآئین ولابد ترک ملت میکند
ترک مال و جاه گفتم لیک هستم منفعل
گر سر و جان داد عاشق رفع خجلت میکند
یوسف آسا آخر از چاهت برد بر اوج ماه
گر برادروار دوران با تو حیلت میکند
فضل حیدر مینگارد چون نهان و آشکار
لاجرم آشفته دعوی فضیلت میکند
گلستان را خاروش در قید ذلت میکند
من سرا پا دردم از این نخوت دی ساقیا
داروی میخانه تو رفع علت میکند
آتش می پخته کرده صوفیان خام را
نار نمرودی بلی تکمیل خلت می کند
بت پرست ار بنگرد زنار زلفینت برخ
بگذرد زآئین ولابد ترک ملت میکند
ترک مال و جاه گفتم لیک هستم منفعل
گر سر و جان داد عاشق رفع خجلت میکند
یوسف آسا آخر از چاهت برد بر اوج ماه
گر برادروار دوران با تو حیلت میکند
فضل حیدر مینگارد چون نهان و آشکار
لاجرم آشفته دعوی فضیلت میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
گرد عسلی لعل تو مور و مگسانند
یا خط نظر بند بصاحب هوسانند
ما هیچکسان جز تو کس ایعشق نداریم
این طایفه را از چه نپرسی چه کسانند
لیلا تو بمحمل درو مجنون تو عالم
رحمی تو که این قافله از باز پسانند
از پرتو رخسار تو دودی قبس طور
از نور تو خورشید و قمر مقتبسانند
آنان که مسلمان و بدل منکر عشق اند
کافر همه از قلب و مسلمان بلسانند
ایشمع تو از آه سحرخیز بپرهیز
زیرا که در این سلسله صاحب نفسانند
عشاق کدامند و چه نامند بکویت
در رهگذر جلوه ات ای برق خسانند
در کوی تو آشفته و اغیار هم آواز
با بلبل و با زاغ و زغن هم قفسانند
اندیشه نداریم دلا زآتش دوزخ
ما را بدرشاه نجف گر برسانند
یا خط نظر بند بصاحب هوسانند
ما هیچکسان جز تو کس ایعشق نداریم
این طایفه را از چه نپرسی چه کسانند
لیلا تو بمحمل درو مجنون تو عالم
رحمی تو که این قافله از باز پسانند
از پرتو رخسار تو دودی قبس طور
از نور تو خورشید و قمر مقتبسانند
آنان که مسلمان و بدل منکر عشق اند
کافر همه از قلب و مسلمان بلسانند
ایشمع تو از آه سحرخیز بپرهیز
زیرا که در این سلسله صاحب نفسانند
عشاق کدامند و چه نامند بکویت
در رهگذر جلوه ات ای برق خسانند
در کوی تو آشفته و اغیار هم آواز
با بلبل و با زاغ و زغن هم قفسانند
اندیشه نداریم دلا زآتش دوزخ
ما را بدرشاه نجف گر برسانند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
آنان که حجاب تن و جان را بدریدند
در پرده بجز شاهد جانانه ندیدند
پیمانه بدادند و قدح باز گرفتند
گفتند هنیئا لک و پاسخ بشنیدند
یک طایفه ی رشته تسبیح گرفتند
یک سلسله زنار و چلیپا بگزیرند
جمعی بخرابات بجامی شده آباد
قومی بمناجات مرادند و مریدند
بی سعی گروهی همه در کعبه مجاور
یک قوم طلبکار و بکعبه نرسیدند
اکسیر زخاک در میخانه گرفتیم
بیهوده کسان از زر و زیبق طلبیدند
نازم بخرابات که مستان خرابش
پیمانه و ساغر نه که خمخانه کشیدند
آنان که زدی دست ملامت بزلیخا
یوسف چو بدیدند همه دست بریدند
فوجی بتجمل کمر و تاج ستاندند
قومی زتغافل زسر خویش رمیدند
صد سلسله دل داشت بزلف تو نشیمن
مرغ دل آشفته چو دیدند پریدند
بر کس نسزد کسوت والای ولایت
این جامه ببالای تو از ناز بریدند
آنان که به تو دست خدا دست ندادند
رفتند و سر انگشت بحسرت بگزیدند
قومی که زتو روی باغیار نمودند
از کعبه به بتخانه آزر گرویدند
در پرده بجز شاهد جانانه ندیدند
پیمانه بدادند و قدح باز گرفتند
گفتند هنیئا لک و پاسخ بشنیدند
یک طایفه ی رشته تسبیح گرفتند
یک سلسله زنار و چلیپا بگزیرند
جمعی بخرابات بجامی شده آباد
قومی بمناجات مرادند و مریدند
بی سعی گروهی همه در کعبه مجاور
یک قوم طلبکار و بکعبه نرسیدند
اکسیر زخاک در میخانه گرفتیم
بیهوده کسان از زر و زیبق طلبیدند
نازم بخرابات که مستان خرابش
پیمانه و ساغر نه که خمخانه کشیدند
آنان که زدی دست ملامت بزلیخا
یوسف چو بدیدند همه دست بریدند
فوجی بتجمل کمر و تاج ستاندند
قومی زتغافل زسر خویش رمیدند
صد سلسله دل داشت بزلف تو نشیمن
مرغ دل آشفته چو دیدند پریدند
بر کس نسزد کسوت والای ولایت
این جامه ببالای تو از ناز بریدند
آنان که به تو دست خدا دست ندادند
رفتند و سر انگشت بحسرت بگزیدند
قومی که زتو روی باغیار نمودند
از کعبه به بتخانه آزر گرویدند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
رندان خرابات در میکده بستند
رفتند بپای خم و آسوده نشستند
دیدند خمار من و یک جرعه ندادند
چون تو به دل عهد محبت بشکستند
در بند تعین همه بالاف تجرد
آزاد زخلقند و نه از خویش برستند
بشکسته بت و سبحه و زنار گسسته
چون نیک به بینی همه خود را بپرستند
از جام می سرخ ندیدند چو مستی
آن سبز گیا را زپی نشئه بجستند
درخرمن عقل و خرد و دین زده آتش
دود است که پیوسته بر افلاک فرستند
ابلیس به بینند و بگویند خدائی
زین قوم بپرهیز که مردود الستند
بیزار بود پیر خرابات ازینان
کازباده خرابند وز توحید نه مستند
آشفته تو و میکده و سر سلونی
غم نیست اگر بر تو در میکده بستند
رفتند بپای خم و آسوده نشستند
دیدند خمار من و یک جرعه ندادند
چون تو به دل عهد محبت بشکستند
در بند تعین همه بالاف تجرد
آزاد زخلقند و نه از خویش برستند
بشکسته بت و سبحه و زنار گسسته
چون نیک به بینی همه خود را بپرستند
از جام می سرخ ندیدند چو مستی
آن سبز گیا را زپی نشئه بجستند
درخرمن عقل و خرد و دین زده آتش
دود است که پیوسته بر افلاک فرستند
ابلیس به بینند و بگویند خدائی
زین قوم بپرهیز که مردود الستند
بیزار بود پیر خرابات ازینان
کازباده خرابند وز توحید نه مستند
آشفته تو و میکده و سر سلونی
غم نیست اگر بر تو در میکده بستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تنگست حرم سر زخرابات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
مغبچگان گرد مغان صف زنید
نغمه سرائید و بکف دف زنید
زاهد اگر لشکر زهد آورد
با سپه غمزه بر آن صف زنید
برهمنان را بچلیپا کشید
هم ره اسلام بمصحف زنید
خشکی تریاک سرم خیره کرد
آتش تر ساغر قرقف زنید
تکیه بر این قصر مقرنس دهید
پای بر این کاخ مسقف زنید
ساغر باده زکف ساده گان
می زکف ترک مزلف زنید
تا که بشوئی زکثافت دهان
جامی از آن آب ملطف زنید
تا چو خضر عمر مضاعف کنید
نوبت من دور مضاعف زنید
گر ندهد ساقی میخانه می
شکوه او بر در آصف زنید
تا بدهد خلعت آشفته را
تهنیت خلعت او دف زنید
عید همایون زقفا میرسد
تهنیت صاحب رفرف زنید
بار به بندید زشیراز و باز
خیمه بر آن ارض مشرف زنید
نغمه سرائید و بکف دف زنید
زاهد اگر لشکر زهد آورد
با سپه غمزه بر آن صف زنید
برهمنان را بچلیپا کشید
هم ره اسلام بمصحف زنید
خشکی تریاک سرم خیره کرد
آتش تر ساغر قرقف زنید
تکیه بر این قصر مقرنس دهید
پای بر این کاخ مسقف زنید
ساغر باده زکف ساده گان
می زکف ترک مزلف زنید
تا که بشوئی زکثافت دهان
جامی از آن آب ملطف زنید
تا چو خضر عمر مضاعف کنید
نوبت من دور مضاعف زنید
گر ندهد ساقی میخانه می
شکوه او بر در آصف زنید
تا بدهد خلعت آشفته را
تهنیت خلعت او دف زنید
عید همایون زقفا میرسد
تهنیت صاحب رفرف زنید
بار به بندید زشیراز و باز
خیمه بر آن ارض مشرف زنید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
مستان تو از جام ازل باده خورانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
این قوم که غارتگر عقل و دل و دینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
دوستان زود از این شهر کناری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
معاشران دغل صاف عشق مینوشند
بهتک پرده اصحاب راز میکوشند
نه صاحبان نظر راست بینشی کامل
لباس عشق هوس پیشه گان چه میپوشند
صبو صفت بفغان مدعی ولی عشاق
چو خم لبالب و در جوش صاف و خاموشند
بکیش اهل هوس کامجوئی است روا
که عاشقان تو از یاد خود فراموشند
مده شراب بمستان عشق ایساقی
که این گروه از آغاز مست و مدهوشند
زهوشمندی خود ای حکیم مغروری
نه آن دو جادوی عیار رهزن هوشمند
همه اسیر چو آشفته در خم موئی
کدام سلسله این قوم حلقه در گوشند
چه کم زتو اگرت عیبجو بود منکر
تو آفتابی و این کور دیدگان موشند
تو شاه کشور معنی علی و مظهر حق
که بندگان تو با پادشاه همدوشند
بهتک پرده اصحاب راز میکوشند
نه صاحبان نظر راست بینشی کامل
لباس عشق هوس پیشه گان چه میپوشند
صبو صفت بفغان مدعی ولی عشاق
چو خم لبالب و در جوش صاف و خاموشند
بکیش اهل هوس کامجوئی است روا
که عاشقان تو از یاد خود فراموشند
مده شراب بمستان عشق ایساقی
که این گروه از آغاز مست و مدهوشند
زهوشمندی خود ای حکیم مغروری
نه آن دو جادوی عیار رهزن هوشمند
همه اسیر چو آشفته در خم موئی
کدام سلسله این قوم حلقه در گوشند
چه کم زتو اگرت عیبجو بود منکر
تو آفتابی و این کور دیدگان موشند
تو شاه کشور معنی علی و مظهر حق
که بندگان تو با پادشاه همدوشند