عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶۵
مرا بلبل طبع شیرین نفس
کز آواز او عقل مدهوش گشت
زبانی که وقت نوا میگشاد
فرو بست و یکسر از آن گوش گشت
که اندر خزان مشیب اوفتاد
بهار شبابش فراموش گشت
نبیند گل خرمی ز آنسبب
زبانرا فرو بست و خاموش گشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣۴
اول نظرم کامد بر دنبه لرزانش
گفتم که ازو هرگز یک موی کجا روید
چون پشم دمید از وی گفتم که چه شد گفتا
هر جا که رود آبی ناچار گیا روید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٩٧
زین پیشتر برین لب آب و کنار جوی
آزادگان چو سوسن و چون سرو بوده اند
هر یک ز روی نخوت و از راه افتخار
بر فرق فرقدین قدمها بسوده اند
زینگلستان چو باد صبا در گذشته اند
آثار خلق خویش بخلقان نموده اند
بگشای چشم عبرت و هشدار کان گروه
رفتند اگر ستوده و گر ناستوده اند
در کشتزار دهر بر آب حیات خویش
تخمی که کشته اند بر آن دروده اند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٢٣
فلک آنست که یکروز بپایان نبرد
تا دلم را ببلای چو شبی نسپارد
روز روشن ز شب تیره سیه تر گردد
گر ز حالم رقمی عقل بر او بنگارد
کرده روزم چو شب تیره ولی صبح دلم
گر همه خود شب یلداست بروزش آرد
طمعم هست که روزی بدمد صبح امید
وز شب تیره حرمان اثری نگذارد
روز روشن چو بر آرد ز افق رایت نور
پرچم شب ز سر جمله جهان بر دارد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧٣
هر بلا کز قضای بد باشد
ببزرگان روزگار رسد
می نبینی که صرصر ار بورزد
چون بر اطراف جویبار رسد
سروهای کهن ز جا بکند
کی ازو سبزه را غبار رسد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩٧
ای همای همت عالی تو
کر کسان چرخ را کرده شکار
از هوای مجلست باز آمدم
انزوا کردم چو سیمرغ اختیار
همچو صعوه دم زدم بر رنگ از آن
شد حریفت عندلیب آسا هزار
یک بطی می هست چون چشم خروس
جلوه ئی کن سوی من طاووس وار
تا بشادی هردو چون زاغ کمان
گوشه ئی گیریم رغم روزگار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١۴
تا شدست این قصر خرم بزمگاه شهریار
ای بسا خجلت که دارد زو بهشت کردگار
جنه المأوی که بودی پیش ازین پنهان ز خلق
در میان آب کوثر گشت اکنون آشکار
تا فروغ جام گوناگون بصحنش اوفتاد
شد زمین او چو سقف آسمان گوهر نگار
فرق نتوان کرد او را ز آسمان الابد آنک
باشد آن پیوسته سرگردان و هست این برقرار
از تفاخر زیبدش گر سرفرازد بر فلک
چون نهد بر آستانش پای شاه کامکار
شهریار جمله آفاق تاج ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
صدهزاران نوبهار و مهرگان با کام دل
اینهمایون قصر بادا جشنگاه شهریار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٨
زمستان و پیری و بیحاصلی
بدینصورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٩
صاحب اعظم جلال ملک و دین یونس که باد
انجم و افلاک را گرد مدار او مدار
پنجه زرپاش و کلک در فشانش میدهد
خجلت باد خزان ورشک ابر نوبهار
عالمی در بحر احسانش غریقند آنچنانک
ز آن میان ابن یمین را بینم و بس بر کنار
ای کریمی کز نهیب جودت استادان صنع
ساخته از سنگ خارا بهر سیم و زر حصار
چون ز بهر عرض بخشیدن غرض ذاتی تست
تا کرم ماند بگیتی از کریمان یادگار
دوستانرا دلنوازی کن برغم دشمنان
و ز رهی این بیت تضمین را بدل تو گوش دار
باد رنگینست شعر و خاک رنگین است زر
باد رنگین میستان و خاک زرین می سپار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵١
مجلس نوئین اعظم خسرو جمشید فر
سرور گیتی ایسن قتلغ امیر بحر و بر
هست چون باغ ارم از گلرخان سرو قد
هست چون خلد برین از دلبران سیمبر
مجلسی زینسان و صاحب مجلسی زآنسان که اوست
هر که بیند روضه رضوانش آید در نظر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٠
حبذا شهر علائیه و شهرستانش
خرما نزهت باغ خوش و باغستانش
این نه شهریست بهشتیست پر از ناز و نعیم
خازنی نیست سزاوارتر از رضوانش
قهرمان وی اگر سوی فلک حکم کند
از پی کسب شرف ممتثل فرمانش
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل
همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش
طاق قوس قزح ار چند بلندی دارد
هست چون خاک زمین پست بر ایوانش
چون به بنیانش نظر بر فکنی خود دانی
همت عالی بانی وی از بنیانش
کیست بانیش علاء دول و دین که بود
نآورد مثل بصد قرن و بصد دورانش
آنکه بر خط وی ار سر ننهد کاتب چرخ
شاه انجم ندهد راه سوی دیوانش
هر کرا بخت مساعد بود و دولت یار
کار دشوار برین گونه بود آسانش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۶۶
تریاق و ارقمست مرا بر سر زبان
این قسم دشمنان بود آن حظ دوستان
کمتر ز نحل می نتوان بود کان ضعیف
هم نوش را محل شد و هم نیش را مکان
بحریست خاطرم که چو برخاست موج او
گاهی نهنگ و گه صدف افکند بر کران
طبع من ار نه ابر بهارست پس چرا
کردند با هم آتش و آب اندرو قران
ابرست در حقیقت ازان رو که ابر وار
هم در فشانش بینم و هم صاعقه جهان
در باغ عمر خویش کسی کو بنام من
تخمی فشاند ز آب سخن دادمش روان
گر تخم بد فشاند همه خار و خس درود
ور تخم نیک بود گلش رست و ضیمران
دارم زبان سنان وش و بر کس نمیزنم
خود را مزن گرت خردی هست بر سنان
من خود گرفتم ابن یمین گشت در ثبات
کوهی کش از مکان نبرد صدمت زمان
آخر نه هر ندا که بکهسار در دهی
آید بگوش تو هم از آنسان صدای آن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٧١
خرم اینقصر دلفروز که بر روی زمین
ارم و خلد برین نیست اگر هست جز این
نی چه جای ارم و خلد برینست کز او
هم ارم تیره همی گردد و هم خلد برین
خاصه آندم که در او پادشه تاجوران
باشد از بهر تماشا و طرب تخت نشین
شاه یحیی جوانبخت که در هیچ هنر
خرد پیر ندیدش بجهان هیچ قرین
آنکه خاک در این کاخ ز عکس رایش
آمد از روی صفا رشک ده ماء معین
وانکه از تربیتش بانی اینقصر مشید
سر ز شعری گذرانید چو اینشعر متین
فخر عالم هبه الله که در دولت شاه
بهزارش به ازین بخت جوان هست ضمین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨٠
غیر این اصطرخ پر ماء معین
کس نشان داد آسمانی بر زمین
میوزد از روی آبش باد صبح
میفشاند روح قدسی آستین
میدهد از سدره و طوبی نشان
بر کنار او درخت صف نشین
مطربانش بر درختان میزنند
شادی دلرا نواهای حزین
همچو جنت زیر اشجارش روان
جویهای شیر و خمر و انگبین
گر هوای خلد و کوثر بایدت
خیز و علیا باد و اصطرخش ببین
در هوا و در صفا هر چند نیست
خلد و کوثر آنچنان و اینچنین
ای بسا ایام کاین خرم مقام
بود و خواهد بود بی ابن یمین
ز اقتضای دور گردون چون شدیم
چند روزی در مکان او مکین
اینکه گویم آفرین بر اولین
باد بر ما آفرین هم ز آخرین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٢
حبذا باغ و راغ علیا باد
و آن ریاض چو اطلس و خز او
ز اعتدال هوا عجب نبود
همچو نی گر شکر دهد گز او
کرم قز برگ توتش ار بخورد
حلقه سیم و زر شود قز او
سردی آب او کند احساس
تشنه بالای چاه صد گز او
هوش ارباب عقل برباید
چون کند جلوه دختر رز او
چون نقاب بلور بر بندد
آن عقیق تر زبان گز او
گوئیا آتشی گداخته اند
کرده از آب بسته مرکز او
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢۵
سحرگه که در گوش گردون فتاد
خروش خروس و نوای چکاو
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی نا روا ماند مانند چاو
گذشتم بناکام از آن بحر جود
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو
من از ابر جودش طمع داشتم
که چون گل کنم کیسه پر زر ساو
ولی در قمار هوا داریش
مرا گشت الحق درین دور داو
ببختش مسیح و فریدون شدم
بخر رفتم و باز گشتم بگاو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٢
ای تو هر نقش که با خویش مصور کرده
نقشبند قدرش صورت دیگر گرده
دی تو در مدرسه آز بر استاد امل
درسها خوانده و دانسته و از بر کرده
مگسی کرده قی آنرا تو لقب کرده عسل
وز تنعم خورشی زان خوش و در خور کرده
کفن کرم قز آورده و پوشیده بناز
نام آن برد یمن دیبه ششتر کرده
عقدهای صدف آویخته از گردن و گوش
زان گهر ساخته و مایه زیور کرده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠۴
بحر جود و کرم جمال الدین
ای برخ فرخ و مبارک پی
نشر صیت سخاوتت بجهان
کرد منسوخ جود حاتم و طی
با جوادی تو عجب نبود
گر نماید بخیل حاتم طی
در بیان علو تو سخنم
بسپرد زیر پای فرق جدی
التماسی همیکنم از تو
بشنو و گوی و الضمان علی
نوبهار حیات من گشتست
بی نم آب رز چو موسم دی
ز آب رز باشدم حیات بلی
و من الماء کل شیء حی
سخن اینست آن همیخواهم
که یکی باشد از قوافی وی
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١ - در تعریف بهار و مدح تاج الدین علی سربداری
باز فراش چمن یعنی نسیم نوبهار
بر چمن گسترده فرشی از پرند هفتکار
بر زمین گوئی که عکس آسمان افتاد باز
شد زمین چون آسمان در کسوت گوهر نگار
ز امتزاج خاک یابی باد را مشکین نفس
در مزاج لاله بینی آب را آتش شعار
گل سلیمانست پنداری بدار الملک باغ
ز آنکه تختش را بهر سو میبرد باد بهار
لاله گوئی مجمری لعلست کاندر وی صبا
نافه های مشک میریزد ز سرو جویبار
سر بر آرد از کمینگه گربه بید از بهر صید
چون همی بیند که پای بط بر آمد از چنار
طبع استاد طبیعت بین که از تأثیر او
غنچه شد پیکان نما و بید شد خنجر گذار
بار دیگر در زمین از صنع رب العالمین
همچو بزم خسرو آفاق تاج ملک و دین
بر چمن چون کرد باد نوبهاری گلفشان
شد چمن در باغ چون بر چرخ راه کهکشان
حبذا فصلی که نرگس بی می از تأثیر او
میکند مستی و مخموری چو چشم مهوشان
صبحدم باد سحر سرمست در بستان جهد
طره شمشاد گیرد میبرد هر سو کشان
چون صبا عنبر نسیم و خاک مشک آمیز شد
خیز و تاب آتش غم را بآب رز نشان
اندرین موسم که آید چون نسیم نو بهار
اهل عالم را دهد از روضه طوبی نشان
عشرت ار خواهی که رانی همچو بلبل با نوا
بر مثال تازه گل برگی که داری برفشان
ور همیخواهی که دائم خوش بر آئی همچو سرو
عقل ناصح پیشه را در بزم صاحب بینشان
خسروی کاندر کفش باشد بروز رزم و کین
لاله چون بر رمح مینا گون سنان بسدین
چون دم عیسی عهد آمد نسیم صبحگاه
شاید ار جان یابد از لطفش تن مردم گیاه
ز آنکه باد صبحگاهی از طریق خاصیت
شد چو آب زندگی راحت فزای و رنج کاه
در شگفتم از بنفشه تا چرا شد قد او
در جوانی بر مثال قامت پیران دو تاه
شکل نرگس بین که چون از سیم میتا بدزرش
گوئیا خورشید تابانست بر رخسار ماه
گوئیا جرمی ازین ازرق لباس آمد پدید
شد دو تا چون صوفیان تا عذر خواهد از گناه
ابر نیسانی چو جام سرخ گل پر مل کند
توبه پرهیزکاران شاید ار گردد تباه
ای بت گلرخ بیا و بیدق عشرت بران
تا شوم فرزین صفت از باده دستور شاه
آنکه از بحر کفش گه ابر گردد خوشه چین
پر گهر آید کنون دست چنار از آستین
آنکه بهر نصرتش دائم بصد گرمی و تاب
خنجر زرین کشد بر روی خصمش آفتاب
طره هندوی شب را از برای رایتش
آسمان پرچم کند بر رمح زرین شهاب
در جهان ازیمن عدلش بر نمیگیرد کسی
تیغ بران جز خطیب و هست آنهم در قراب
تا ز باغ عدل او خوردست فتنه کو کنار
بر نمیگیرد چو بخت حاسدانش سر ز خواب
از سموم خشم ظالم سوز او بیند خرد
آنکه شیر شرزه میافتد ز تب در سوز و تاب
گر شراری ز آتش قهرش بدریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
ور نسیم لطف او یکره وزد بر گرزه مار
مهره گردد در بن دندان او یکسر لعاب
گر ارادت یکزمان با قدرتش گردد قرین
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
گر گذر یابد ز خلق او نسیمی بر چمن
گل زغیرت تا بپای از سر بدرد پیرهن
روز رزم و گاه بزم آید ز لطف و عنف او
زندگانرا تن بجان و مردگان را جان بتن
ذره ئی از نور رایش کرد خورشید اقتباس
تا جهان افروز شد شمعی برین نیلی لگن
فی المثل گر اطلس گردون بپوشد دشمنش
همچو کرم قز نخستین کسوتش باشد کفن
گر نرفتی در ضمان روزی خلقانرا کفش
کی شدندی منتظم ارکان بهم در یک قرن
قرنها باید که آید همچو او صاحبقران
بشنو اندر صورت تضمین مثال او زمن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
خون لعل اندر عروق کان همی گردد نگین
تا شود با خاتم گیتی ستانش همنشین
ای شده بر ذات پاکت ختم کار سروری
همچو بر ذات محمد کسوت پیغمبری
آسمان سرگشته و حیران ز رشک رأی تست
ور نه پا بر جا روا بودی سپهر چنبری
پیش قدت گر فلک لاف سرافرازی زند
عقل داند معجز موسی ز سحر سامری
شاید ار ناهید و بهرامت بگاه رزم و بزم
آن شود خنجر گذار و این کند خنیا گری
خسرو عالیجنابت را جهان گفتی خرد
گر نبودی بر جهان گردون دون را سروری
خاکپایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هرگز بنقص مشتری
چون توئی را کی تواند گفت مدحت چون منی
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
انوری شد آفتاب و ازرقی چرخ برین
تا ثنای حضرتت گویند چون ابن یمین
خسروا چون ابر دستت رسم زر پاشی نهاد
در کف دریا بماند حسرتش پیوسته باد
آفتاب جود تو چون سایه بر گیتی فکند
شد جهانرا ذکر جود حاتم طائی زیاد
زر بحصن کان درون بندی گران بر پای داشت
کلک دربارت میان بر بست و بندش را گشاد
یافتند انعام عامت اهل عالم جز دو کس
من بگویم کز چه حرمان بهره ایشان فتاد
آن یک از گیتی برون شد پیشتر از عهد تو
وین دگر در نوبت دورانت از ما در نزاد
تا بخندد نوبهار از گریه مژگان ابر
تا نگردد شام هرگز همنشین بامداد
باد خندان نوبهارت تازه از آبحیات
بامداد عشرتت را شام غم در پی مباد
بر ثنای حضرتت گوید سپهرم آفرین
در دعای دولتت آمین کند چرخ برین
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٢ - ترکیب بند خزانیه در مدح علاءالدین محمد وزیر
تا نسیم مهرگانرا زرگری آئین شدست
لعبتان باغ را زیور همه زرین شدست
نارون از برف همچون قبه کافور گشت
ابر از باران بسان گنج در آگین شدست
ابر چون کافور سوده میفشاند بر چمن
عقل داند کز چه نفس نامیه عنین شدست
گر نه مردی میکند باد خزان با هرکسی
پس چرا از آمد شدش روی شمر پر چین شدست
شعر زنگاری صبا از فرق بستان در کشید
با عروسان چمن گوئی که اندر کین شدست
قطره باران ز بس کافسرده شد بر شاخسار
هر کجا شاخی تو گوئی مطلع پروین شدست
گشت بهمن همچو نمرود و خلایق چون خلیل
زانکه آتش هر یکی را چون گل و نسرین شدست
بعد از این با لشکر بهمن نکو شد آفتاب
تا ز بره پوستین در تن نپوشد آفتاب
چون سپاه بهمنی را بیم جان از آتش است
پشت گرمی خلایق اینزمان از آتش است
گوئیا آتشکدست اندر مه دی سینه ها
وین نفسها کزوی آید چون دخان از آتش است
در زمستان تا بخانه چون گلستانست لیک
جویبار از ساغر می و ارغوان از آتش است
گر نبودی آتش اندر تن بیفسردی روان
بس توان گفتن روان در تن روان از آتش است
گر چه از سرما ز سر تا پای شمع افسرده شد
شمع از آن زنده است کاندر تنش جان از آتش است
آتش آوردست آبی هم بروی کار شمع
بنگر اکنون چشمه ئی کابش روان از آتش است
گر چه باد دی بسان تیر میآید و لیک
اهل عالم را سپر از بهران از آتش است
اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است
زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است
از نم دائم زمین دریای بی پایاب شد
بار دیگر بر فلک یارب چه فتح باب شد
گر نه مهر اندر کمان چون تیر مییابد و بال
پس چرا آن تاب گرمش سرد چون مهتاب شد
همچو سیماب معقد ژاله میبارد ز ابر
در زمستان ابر گوئی معدن سیماب شد
اینزمان چون ماه بهمن بر جهانی سرورست
خلق را همچون مغان آتشکده محراب شد
آب هم ز آتش نمییارد شکیبائی گزید
اینزمان در طبع او آتش قرین آب شد
چون ز فیض آسمان قاقم زمین را فرش گشت
از زمین بر آسمان هم کسوت سنجاب شد
نفس نامی بر چمن چون یافت از قاقم فراش
همچو بخت حاسد صدر جهان در خواب شد
بحر جود و معدن احسان علاء ملک و دین
صاحب سیف و قلم مشگل گشای ملک و دین
آنکه خورشید درخشان ذره رای ویست
اسمانرا چون زمین سر کوفته زیر پی است
آنکه حکمش عدل را بر میکند فرمانروا
گرچه عدل از بدو فطرت سخره طبع وی است
وانکه از رشک کف تشویر طبع راد او
بحر دائم در تب لرز و سحاب اندر خوی است
با سخای او کسی را هم نمیدانم از انک
کمترینه سایلش صد چون جوانمرد طی است
با سرو پای گوزن آید بعهد عدل او
گر دهد فرمان هر آنچ اندر کمان شاخ و پی است
حاسدش را چون رباب آسمان توان مالید گوش
زانکه تن پر زخم و اندر بند مانند نی است
با تطاولهای رمحش کرد خون دشمن و لیک
گفت گرزگران این سرزنشها تا کی است
دشمنش چون جان بدو داد از غم ایام رست
اژدها چون سر نهاد از زخم گرز سام رست
از دل و دست کسی گر بحر و کان گردد خجل
از دل و دست وزیر شاه نشان گردد خجل
انکه خاک پای گرد و نسایش از بحر شرف
گر برفعت سرفرازد آسمان گردد خجل
تیر گردون گر بدعوی دم زند با کلک او
عقل میداند که پیش اختران گردد خجل
ذره ئی از روی و رای مملکت آرای او
گر بتابد بر جهان خورشید از آن گردد خجل
با وجودش گشت ذکر جود حاتم طی ازان
صد چو حاتم را ز جود او روان گردد خجل
از مسام ابر اگر آبحیات آید رواست
چون ز بحر طبع رادش هر زمان گردد خجل
گر ببیند زرفشانی کفش باد صبا
از چنان زر پاشی خود بیگمان گردد خجل
سائل از بحر کف رادش بیکدم کرد جمع
هر چه کان از خون دل در صد قران آورد جمع
صاحبا عمر تو در دولت مخلد باد و هست
پیش یاجوج ستم عدل تو چون سد باد و هست
مسند صدر وزارت از وجودت یافتست
با چنین فری مدام این صدر و مسند باد و هست
سائلان چون بازگردند از درت با کام دل
ذکر ایشان روز و شب العود احمد باد و هست
هر سبکساری که سر بر تابد از فرمان تو
اره بر فرقش چو بر حرف مشدد باد و هست
آن سنان آبدار برگ نی کردار تو
دائم از خون دل دشمن مورد باد و هست
دشمنانت را بجز تحت الثری منزل مباد
دوستانت را مکان بر فرق فرقد باد و هست
چون دعای دولتت گویم ملک آمین کند
چون مدیحت گسترم پیر فلک تحسین کند