عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۲
در مدرسه ها مایهٔ گفتارم نیست
در بتکده ها صلیب و زنّارم نیست
سرتاسر بازار به هیچم نخرند
آخر چه متاعم که خریدارم نیست
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۳
در عالم دون دلِ کسی یافته نیست
کاندر تف غم به سالها تافته نیست
تا کی گویی سیه گلیم است فلان
مسکین چه کند به دست خود بافته نیست
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۲
گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور
بنیوش چنان که گویمت زان سان خور
بسیار مخور، فاش مکن، ورد مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۳
از خوان زمانه نیم نانی کم گیر
چون مایه بود سود و زیانی کم گیر
تا کی گویی حشمت اربل مگذار
ای هیچ ندیده کُرد خوانی کم گیر
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۰
از دوست به هر رهگذری می پرسم
وز هر که بیابم خبری می پرسم
تا دشمن بدسگال واقف نشود
در دل وی و من از دگری می پرسم
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۶
نه ما به سر رشته شدن بتوانیم
نه رشته به دیگری سپردن دانیم
هر یک به بهانه ای فرو می مانیم
قصه چه کنم که جمله سرگردانیم
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۷
به شرط آنکه هر کاو مست گردد
شود زاین تابخانه تا به خانه
وگر او با حریفی مست خسبد
گناه خود زخود داند زمانه
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۲
یا نیست شود یا همگی ما گردد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست
هست رنگی چو گل امّا ز وفا بویی نیست
حاصل این است که از روی نکوی تو مرا
حاصل عمر بجز طعنهٔ بدگویی نیست
با همه موی شکافی، خرد خرده شناس
واقف از سرّ دهان تو سر مویی نیست
تا به راه طلب ای دل ننهی روی نیاز
در میان تو و مقصود ره و رویی نیست
زاهدا گر چو خیالی سر رندی داری
ساکن کوی مغان شو که ریا کویی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
سریر فقر که با هیچ پادشا ندهند
عجب نباشد اگر با من گدا ندهند
بیا که آنچه به رندان ره نشین دادند
به محرمان درِبار کبریا ندهند
چو می دهند زکات از کرم به مسکینان
مرا که از همه مسکینترم چرا ندهند
نمی زنیم دم از آب روی تا در عشق
ز گریه غایت مقصودِ ما به ما ندهند
گمان مبر که بپرسند از گناه کسی
نخست مژدهٔ عفو گناه تا ندهند
گهی که خوان عنایت کشد خیالی عشق
مرا بگیر نصیبی اگر تو را ندهند
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای دوست دم از وفای دشمن درکش
با دوست نشین و باده روشن درکش
آمیختن آفتی ست در گوشه نشین
وز نا اهلان تمام دامن درکش
خیالی بخارایی : قطعات
شمارهٔ ۲
چه گویم گردش گردون دون را
که خس را سر بر اوج آسمان برد
خردمندان و مردم زادگان را
ز بهر نانشان آب از رخان برد
خسیسی چند را داده ست توفیق
که ننگ آید مرا خود نامشان برد
خیالی بخارایی : قطعات
شمارهٔ ۳
ای وزیری که ملک و جاه تو را
از سماوات و ارض بیرون ارض
از زمانه شکایتی دارم
بر ضمیر تو کرد خواهم عرض
که در ایّام دولت تو، یکی
که دعای تو باشد او را فرض
نخورَد هیچ چیز الاّ غم
نکند هیچ کار الاّ قرض
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
وقت صبوحست ای پسر برخیز و در ده جام را
تا فرصتی داری بدست از کف مده هنگام را
خیز ایغلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی بدف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را
زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
نفریبد از این دانه کس بردار از ره دام را
نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیزو ببر مژده زما آنشیخ نیکو نام را
چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی المثل
گر دیده تیغی چون بکف ترکان خون آشام را
امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را
آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یا رب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را
گیرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادوئی رونق برند اسلام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در آن سرا که برانند پادشاهی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک ‏
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلف جادو بگسلاند حلقه زنجیر را
عاقلان دیوانه ام کو چاره ی تدبیر را
تا که پیران عشق میورزند با این نوجوان
من نمیگویم دگر عیب جوان و پیر را
از کمان چرخ تیری کاید از شصت قضا
زابروی و مژگان تو دارد کمان و تیر را
افکند خود را سراسیمه زچین در دشت فارس
گر بچین طره ات چشم اوفتد نخجیر را
رسم این باشد که شیر آهو کند دایم شکار
آهوان تو کند نخجیر غمزه شیر را
تیغ بر دست تو و می آید از ره مدعی
جهد کن بر کشتنم کافت بود تأخیر را
سوختن در آتش دوزخ اگر تقدیر ماست
من گریزم در تو چون تو قادری تقدیر را
از پی تقصیر آشفته بکوی خود مپیچ
حاجی اندر کعبه لابد میکند تقصیر را
رشته مهر علی حبل المتین دین بود
زاهدا بردار از ره دانه تزویر را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر نه پرده بر بسته برخ آن شاهد رعنا
نمینالد چرا چنگ و نمی گرید چرا مینا
نه مطرب ماند نه ساقی نه می در مشربه باقی
نه گل در بوستان رعنا نه بلبل در چمن گویا
فتاده صوفی از وجد و مغنی از نواسنجی
نمی آید زمی مستی اثر بیرون شد از صهبا
چه دیده است این تماشائی که اندر ساحت گلشن
نه بیند لاله حمرا نبوید سنبل بویا
نه جام جم صفا دارد نه ملک کی بقا دارد
نماند آئینه اسکندر و نه کسوت دارا
زعشق روی عذرا عذر میخواهد زخود وامق
نمیخواند دگر مجنون حدیث از طره لیلا
فلاطون شد زخم بیزار و عیسی دارا را راغب
بجیب وآستین موسی نهان کرده ید و بیضا
بجای گوهر از عمان برآید لؤلؤ خونین
بگو غواص را بگذر تو خود از غوص این دریا
نه در آتشکده آتش نه رند میکده سرخوش
نه بلبل را نوا دلکش نه گل را چهره زیبا
بهاران خاصه در شیراز شورانگیز بدیارب
مگر از فتنه آخر زمان تبدیل شد سودا
مگر دست خدا آید بخل عقده مشکل
و گرنه مانده لا یعقل در این ره فکرت دانا
علی آن خواجه مطلق علی آن رهنمای حق
که آشفته است در مدحش چه در پنهان چه در پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای ترک پارسی گو ای ماه مجلس آرا
هی هی مکن تو غفلت برخیز و می بده ها
پرده ز رخ بیفکن بر گل گلاله بشکن
پائی بکوب و برخیز بزم طرب بیارا
زان بذله های شیرین زان نکته های رنگین
بر روی تلخکامان تنگ شکر تو بگشا
می نوش و گل برافشان برخیز و می بگردان
مرده به رقص آور زین راح روح افزا
ما کشته صحاری تو ابر نوبهاری
رحمی روان ببخشا ما مرده تو مسیحا
عیدی بود طرب خیز باده به ساغرم ریز
از محتسب میندیش می ریز بی محابا
از دست غاصب حق چون اوفتاد بیرق
خیز و لوای شادی برکش به طاق خضرا
آشفته را تولا بر مرتضی و آل است
وز غاصبین حقش اندر جهان تبرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
یا ندیمی هذه شیئی عجاب
قداتیت سائلان این الجواب
درمنی و نیستی در من عجب
عکس اندر آینه یا مه در آب
تا بکی ای چشمه خضری نهان
تشنه گان مردند در موج سراب
جان پروانه مقیم کوی شمع
چشم حربا وقف روی آفتاب
چون توئی کی گنجد اندر چون منی
کی بگنجد هفت دریا در حباب
لیک فیضی گر نمی بیند زبحر
کی تواند رشحه افشاند سحاب
ما حجاب راه و بی پرده است یار
شعله ی کو تا بسوزاند حجاب
از خمار زهد دارم بس صداع
ساقیا قم فاسقنی کاس الشراب
یکشبم پیرانه سر بر در برت
تا بیاد آرم زنو عهد شباب
تشنه یکجرعه زان لعل لبم
العطش ساقی زسوز التهاب
با خلوص مرتضی زآتش چه باک
پاک تر زآتش برآید زرناب
کیست این مطرب که در پرده نواخت
ارغنون و بربط و عود و رباب
بی طناب این خیمه نیلی بپاست
رشته مهر تو شد او را طناب
لاجرم ذرات عالم یک بیک
ذره اند و مهر رویت آفتاب
چون و چند آشفته در عشقش مزن
بس کن این ما و منی ما للتراب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
که باز در به رخ اهرمن گشاد امشب
که غیر پا به سر کوی تو نهاد امشب
زدی به نشتر مژگان رگ رقیب نهان
که جوی خون زرگ دیده ام گشاد امشب
اشاره های نهانی به چشم گو نکند
که از نهان و عیان پرده برفتاد امشب
نگارم آینه وای رقیب تو کوری
عبث مقابلت آیینه ایستاد امشب
نه مستی می امشب چه هر شبست ای شوخ
به دستت این می ممزوج تا که داد امشب
مخور فریب رقیبان که دیو و راهزنند
کنم نصیحت جانا تو را زیاد امشب
مکن که خرمن حسنت به آه می سوزد
بکن به گفته ی آشفته اعتقاد امشب
بخوان تو نادعلی بهر دفع اهرمنان
بکن تو حرز زتعویذ اوستاد امشب
تو شاه کشور حسنی درآی از در عدل
مباد بر در حیدر بریم داد امشب