عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
گنج نهان
بر در میکده با آه و فغان آمده‏ام
از دغل‏بازی صوفی به امان آمده‏ام
شیخ را گو که درِ مدرسه بربند که من
زین همه قال و مقال تو، به جان آمده‏ام
سر خم باز کن ای پیر که در درگه تو
با شعف، رقص کنان دست فشان آمده‏ام
گرهی باز نگردد، مگر از غمزه یار
بر درش با تن شوریده، روان آمده‏ام
همه جا خانه یار است که یارم همه جاست
پس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمده‏ام؟
راز بگشا و گره باز و معما حل کن
که از این بادیه، بی تاب و توان آمده‏ام
تا که از هیچ کنم کوچ به سوی همه چیز
بوالهوس در طمع گنج نهان، آمده‏ام
امام خمینی : غزلیات
نیم‌غمزه
پروانه وار بر در میخانه، پر زدم
در بسته بود با دل دیوانه در زدم
خوابم ربود، آن بت دلدار تا به صبح
چون رغ حق، ز عشق ندا تا سحر زدم
دیدار یار گر چه میسر نمی شود
من در هوای او، به همه بام و بر زدم
در هر چه بنگری، رخ او جلوه‏گر بُوَد
لوح رُخش به هر در و هر رهگذر زدم
در حال مستی، از غم آن یار دلفریب
گاهی به سینه، گاه به رُخ، گه به سر زدم
جان عزیز من، بت من چهره باز کرد
طعنه به روی شمس و به روی قمر زدم
یارم به نیم غمزه چنان جان من بسوخت
کآتش به ملک خاور و هم، باختر زدم
امام خمینی : غزلیات
چشم بیمار
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می‏آلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
امام خمینی : غزلیات
آرزوها
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
بی‏خبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بر درِ پیرِ خرابات نهم روی نیاز
تا به این طایفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خویش کنم، خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رسته از کوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیب
همچنان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پای به سر هوش شوم
کز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفا راه بیابم به سوی دار فنا
در وفا یار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است
تا برِ دوست مکرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
امام خمینی : غزلیات
کعبه مقصود
هر جا که شدم، از تو ندایی نشنیدم
جز از بت و بتخانه، اثر هیچ ندیدم
آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز
با گوش کر خود به صدایی نرسیدم
دنیا همه دریای حیات و من مسکین
یک قطره از این موج خروشان، نچشیدم
رفتند حریفان به سوی کعبه مقصود
با محملی از نور و به گردش نرسیدم
این خرقه پوسیده، رها کرده و رفتند
من شاد به این پوسته در خرقه خزیدم
صاحبدل آشفته گذشت از پل و من باز
دنبال خسان پشت به پل کرده دویدم
مرغان همه بشکسته قفس را و پریدند
من در قفس افتاده، به خود تار تنیدم
یا رب! شود آن روز که در جمع حریفان
بینم که از این لانه گندیده پریدم؟
امام خمینی : غزلیات
نسیم عشق
به من نگر که رخی همچو کهربا دارم
دلی به سوی رخ یار دلربا دارم
ز جام عشق چشیدم شراب صدق و صفا
به خمّ میکده با جان و دل، وفادارم
مرا که مستی عشقت، ز عقل و زهد رهاند
چه ره به مدرسه یا مسجد ریا دارم؟
غلام همّت جام شراب ساقی باش
که هر چه هست از آن روی با صفا دارم
نسیم عشق ، به آن یار دلربا برگو
ز جای خیز که من درد بی‏دوا دارم
چه رازهاست در این خمّ و ساقی و دلبر
به جان دوست ز درگاه کبریا دارم
سخن ز تخت سلیمان و جام جم نزنید
که تاج خسروِ کی را منِ گدا دارم
امام خمینی : غزلیات
محفل رندان
آید آن روز که خاک سر کویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویَش باشم
ساغر روح‏فزا از کف لطفش گیرم
غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم
سر نهم بر قدمش، بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش، همه عمر
محو چون می‏زده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست
راز دار همه اسرار مگویش باشم
یوسفم، گر نزند بر سر بالینم سر
همچو یعقوب، دل آشفته بویش باشم
امام خمینی : غزلیات
سراپرده عشق
باید از رفتن او جامه به تن، پاره کنم
درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم؟
در میخانه گشایید به رویم که دمی
درد دل را به می و ساقی میخواره، کنم
مگذارید که درد دل من فاش شود
که دل پیر خرابات ز غم، پاره کنم
سر خُم باد سلامت که به غمخواری آن
ذرّه در پرده عشق تو، چو خمپاره کنم
از سراپرده عشقِش به در آیم، روزی
ساکنان سر کویش همه آواره کنم
رخ نما، ای بت هر جایی بی نام و نشان
تا ز سیلی دل خود همسر رخساره کنم
امام خمینی : غزلیات
شمع وجود
آید آن روز که من، هجرت از این خانه کنم؟
از جهان پرزده، در شاخ عدم لانه کنم؟
رسد آن حال که در شمعِ وجود دلدار
بال و پر سوخته، کارِ شب پروانه کنم؟
روی از خانقه و صومعه برگردانم
سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم؟
حال، حاصل نشد از موعظه صوفی و شیخ
رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم
گیسو و خال لبت دانه و دامند، چسان
مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟
شود آیا که از این بتکده، بر بندم رخت
پر زنان، پشت بر این خانه بیگانه کنم؟
امام خمینی : غزلیات
خلوتگه عشاق
فرّخ آن روز که از این قفس آزاد شوم
از غم دوری دلدار رهم، شاد شوم
سر نهم بر قدم دوست، به خلوتگه عشق
لب نهم بر لب شیرین تو، فرهاد شوم
طی کنم راه خرابات و به پیری برسم
از دم پیر خرابات دل آباد شوم
یاد روزی که به خلوتگه عشاق روم
طرب انگیز و طرب خیز و طرب‏زاد شوم
نه به میخانه مرا راه، نه در مسجد جا
یار را گو: سببی ساز که ارشاد شوم
امام خمینی : غزلیات
شرح پریشانی
درد خواهم، دوا نمی‏خواهم
غصّه خواهم، نوا نمی‏خواهم
عاشقم، عاشقم، مریض توام
زین مرض، من شفا نمی‏خواهم
من جفایت به جان خریدارم
از تو ترک جفا، نمی‏خواهم
از تو جانا، جفا وفا باشد
پس دگر، من وفا نمی‏خواهم
تو صفای منی و مروه من
مروه را با صفا نمی‏خواهم
صوفی از وصل دوست، بی‏خبر است
صوفی بی صفا، نمی‏خواهم
تو دعای منی، تو ذکر منی
ذکر و فکر و دعا نمی‏خواهم
هر طرف رو کنم، تویی قبله
قبله، قبله نما نمی‏خواهم
هر که را بنگری، فدایی تو است
من فدایم، فدا نمی‏خواهم
همه آفاق، روشن از رُخ تو است
ظاهری، جای پا نمی‏خواهم
امام خمینی : غزلیات
همّت پیر
رازی است مرا، رازگشایی خواهم
دردی است به جانم و دوایی خواهم
گر طور ندیدم و نخواهم دیدن
در طور دل از تو، جای پایی خواهم
گر صوفی صافی نشدم در ره عشق
از همّت پیر ره، صفایی خواهم
گر دوست وفایی نکند بر درویش
با جان و دلم از او جفایی خواهم
بردار حجاب از رخ، ای دلبر حسن
در ظلمت شب، راهنمایی خواهم
از خویش برون شو، ای فرو رفته به خود
من عاشقِ از خویش رهایی خواهم
در جان منیّ و می نیابم رخ تو
در کنز عیان، کنز خفایی خواهم
این دفتر عشق را بِبَند ای درویش
من غرقم و دستِ ناخدایی خواهم
امام خمینی : غزلیات
جام جان
در دلم بود که جان در ره جانان بدهم
جان ز من نیست که در مقدم او، جان بدهم
جام می ده که در آغوش بتی جا دارم
که از آن جایزه بر یوسف کنعان بدهم
تا شدم خادم درگاه بت باده فروش
به امیران دو عالم همه فرمان بدهم
از پریشانی جانم ز غمش، باز مپرس
سر و جان در ره آن زلف پریشان بدهم
زاهد، از روضه رضوان و رخ حور مگوی
خَم زلفش نه به صد روضه رضوان بدهم
شیخ محراب ، تو و وعده گلزار بهشت
غمزه دوست نشاید که من ارزان بدهم
امام خمینی : غزلیات
صاحب درد
ما زاده عشقیم و فزاینده دردیم
با مدّعیِ عاکفِ مسجد، به نبردیم
با مدعیان، در طلبش عهد نبستیم
با بی‏خبران، سازش بیهوده نکردیم
در آتش عشق تو، خلیلانه خزیدیم
در مسلخ عشاق تو، فرزانه و فردیم
در میکده با می‏زدگان، بیهش و مستیم
در بتکده با بت زده، هم‏عهد چو مردیم
در حلقه خود باختگان، چون گل سرخیم
در جرگه زالوصفتان، با رخِ زردیم
در زمره آشفته دلان، زار و نزاریم
در حوزه صاحبنظران، چون یخ سردیم
با صوفی و درویش و قلندر به ستیزیم
با می زدگان، گمشدگان، بادیه گردیم
با کس ننماییم بیان، حال دل خویش
ما خانه به دوشان، همگی صاحب دردیم
امام خمینی : غزلیات
کعبه دل
تا از دیار هستی، در نیستی خزیدیم
از هر چه غیر دلبر، از جان و دل بریدیم
با کاروان بگویید: از راه کعبه برگرد
ما یار را به مستی، بیرون خانه دیدیم
لبّیک از چه گویید، ای رهروان غافل ؟
لَبیّک او به خلوت، از جامِ می شنیدیم
تا چند در حجابید، ای صوفیان محجوب؟
ما پرده خودی را در نیستی دریدیم
ای پرده دار کعبه، بردار پرده از پیش
کز روی کعبه دل، ما پرده را کشیدیم
ساقی، بریز باده در ساغر حریفان
ما طعم باده عشق، از دست او چشیدیم
امام خمینی : غزلیات
سرّ عشق
ما ز دلبستگی حیله گران، بی‏خبریم
از پریشانی صاحبنظران، بی‏خبریم
عاقلان از سر سودایی ما بی‏خبرند
ما ز بیهودگی هوشوران بی‏خبریم
خبری نیست ز عشاق رُخش در دو جهان
چه توان کرد که از بی‏خبران بی‏خبریم؟
سرّ عشق از نظر پرده دران پوشیده است
ما ز رسوایی این پرده دران بی‏خبریم
راز بیهوشی و مستی و خراباتی عشق
نتوان گفت که از راهبران بی‏خبریم
ساغری از کف خود بازده، ای مایه عیش
ما که از شادی و عیش دگران بی‏خبریم
امام خمینی : غزلیات
جام ازل
مازاده عشقیم و پسرخوانده جامیم
در مستی و جانبازی دلدار تمامیم
دلداده میخانه و قربانی شربیم
در بارگه پیرمغان، پیر غلامیم
همبستر دلدار و زهجرش به عذابیم
در وصل غریقیم و به هجران مدامیم
بی رنگ و نواییم؛ ولی بسته رنگیم
بی نام ونشانیم و همی در پی نامیم
با صوفی و با عارف و درویش، به جنگیم
پرخاشگر فلسفه و علم کلامیم
از مدرسه مهجور و ز مخلوق کناریم
مطرود خرد پیشه و منفور عوامیم
با هستی و هستی طلبان، پشت به پشتیم
با نیستی از روز ازل گام به گامیم
امام خمینی : غزلیات
وادی ایمن
من در این بادیه صاحبنظری می‏جویم
راه گم کرده‏ام و راهبری می‏جویم
از ورق پاره عرفان، خبری حاصل نیست
از نهانخانه رندان، خبری می‏جویم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رُخ او، ثمری می‏جویم
ایمنی نیست در این وادی ایمن، ما را
من در این وادی ایمن، شجری می‏جویم
ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم
در ره عشقِ رُخت، رهگذری می‏جویم
سفر از هیچ به سوی همه چیزم، در پیش
لنگ لنگن روم و همسفری می‏جویم
گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری است
عاشقم من که ره پر خطری می‏جویم
اندر این دیر کهن، ریخته شد بال و پرم
بهر منزلگه خود، بال و پری می‏جویم
امام خمینی : غزلیات
بت یکدانه
خرّم آن روز که ما عاکف میخانه شویم
از کف عقل، برون جسته و دیوانه شویم
بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را
از صنمخانه این قافله، بیگانه شویم
فارغ از خانقه و مدرسه و دیر شده
پشت پایی زده بر هستی و فرزانه شویم
هجرت از خویش نموده، سوی دلدار رویم
واله شمع رُخش گشته و پروانه شویم
از همه قید بریده، ز همه دانه رها
تا مگر بسته دام بت یکدانه شویم
مستی عقل ز سر برده و آییم به خویش
تا بهوش از قدح باده مستانه شویم
امام خمینی : غزلیات
میِ چاره‌ساز
ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بی‏نیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشته‏ام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن