عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
مژده وصل
گره از زلف خم اندر خم دلبر، وا شد
زاهد پیر چو عشّاق جوان رسوا شد
قطره باده ز جام کرمت نوشیدم
جانم از موج غمت، همقدم دریا شد
قصه دوست رها کن که در اندیشه او
آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد
مژده وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد
آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد
جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد
زاهد پیر چو عشّاق جوان رسوا شد
قطره باده ز جام کرمت نوشیدم
جانم از موج غمت، همقدم دریا شد
قصه دوست رها کن که در اندیشه او
آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد
مژده وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد
آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد
جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد
امام خمینی : غزلیات
معجز عشق
ناله زد دوست که راز دل او پیدا شد
پیش رندان خرابات چسان رسوا شد
خواستم راز دلم پیش خودم باشد و بس
در میخانه گشودند و چنین غوغا شد
سر خُم را بگشایید که یار آمده است
مژده ای میکده، عیش ازلی بر پا شد
سر زلف تو بنازم که به افشاندن آن
ذرّه خورشید شد و قطره همی دریا شد
لب گشودی و ز می گفتی و میخواره شدی
پیش ساقی، همه اسرار جهان افشا شد
گویی از کوچه میخانه گذر کرده، مسیح
که به درگاه خداوند بلند آوا شد
معجز عشق ندانی تو، زلیخا داند
که برش یوسف محبوب، چنان زیبا شد
پیش رندان خرابات چسان رسوا شد
خواستم راز دلم پیش خودم باشد و بس
در میخانه گشودند و چنین غوغا شد
سر خُم را بگشایید که یار آمده است
مژده ای میکده، عیش ازلی بر پا شد
سر زلف تو بنازم که به افشاندن آن
ذرّه خورشید شد و قطره همی دریا شد
لب گشودی و ز می گفتی و میخواره شدی
پیش ساقی، همه اسرار جهان افشا شد
گویی از کوچه میخانه گذر کرده، مسیح
که به درگاه خداوند بلند آوا شد
معجز عشق ندانی تو، زلیخا داند
که برش یوسف محبوب، چنان زیبا شد
امام خمینی : غزلیات
بهار
بهار آمد که غم از جان برد، غم در دل افزون شد
چه گویم کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوریّ گل، هر دم
به طرْف گلستان هر یک، به عشق خویش مفتون شد
حجاب از چهره دلدار ما، باد صبا بگرفت
چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند، مجنون شد
بهار آمد، ز گلشن برد زردیها و سردیها
به یُمن خور، گلستان سبز و بستان گرم و گلگون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گلعذار آمد
به میخواران عاشق گو: خمار از صحنه بیرون شد
چه گویم کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوریّ گل، هر دم
به طرْف گلستان هر یک، به عشق خویش مفتون شد
حجاب از چهره دلدار ما، باد صبا بگرفت
چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند، مجنون شد
بهار آمد، ز گلشن برد زردیها و سردیها
به یُمن خور، گلستان سبز و بستان گرم و گلگون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گلعذار آمد
به میخواران عاشق گو: خمار از صحنه بیرون شد
امام خمینی : غزلیات
خضر راه
چه شد که امشب از اینجا گذارگاه تو شد
مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟
بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش
نعوذ باللّه، گویی ز اشتباه تو شد
کنون که آمدی و با چو من صفا کردی
بساط فقر چو کاخ شه از پناه تو شد
شبی که ظلمتش از دود آه من، بُد بیش
چو روز، روشن از نور روی ماه تو شد
بگو به شیخ که امشب بهشت موعود است
نصیب من به عیان، خواه یا نخواه تو شد
تو شاه انجمنِ حُسن و هندی بیدل
هر آنچه هست ز جان، خاک بارگاه تو شد
مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟
بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش
نعوذ باللّه، گویی ز اشتباه تو شد
کنون که آمدی و با چو من صفا کردی
بساط فقر چو کاخ شه از پناه تو شد
شبی که ظلمتش از دود آه من، بُد بیش
چو روز، روشن از نور روی ماه تو شد
بگو به شیخ که امشب بهشت موعود است
نصیب من به عیان، خواه یا نخواه تو شد
تو شاه انجمنِ حُسن و هندی بیدل
هر آنچه هست ز جان، خاک بارگاه تو شد
امام خمینی : غزلیات
کتاب عمر
پیری رسید و عهد جوانی تباه شد
ایّام زندگی، همه صرف گناه شد
بیراهه رفته پشت به مقصد، همی روم
عمری دراز، صرف در این کوره راه شد
وارستگان، به دوست پناهنده گشتهاند
وابستهای چو من به جهان، بی پناه شد
خودخواهی است و خودسری و خودپسندی است
حاصل ز عمرِ آنکه خودش، قبلهگاه شد
دلدادگان، که روی سفیدند پیش یار
رنج مرا ندیده که رویم سیاه شد
افسوس بر گذشته، بر آینده صد فسوس
آن را که بسته در رسن مال و جاه شد
از نورْ رو به ظلمتم؛ ای دوست، دست گیر
آن را که رو سیه به سراشیب چاه شد
ایّام زندگی، همه صرف گناه شد
بیراهه رفته پشت به مقصد، همی روم
عمری دراز، صرف در این کوره راه شد
وارستگان، به دوست پناهنده گشتهاند
وابستهای چو من به جهان، بی پناه شد
خودخواهی است و خودسری و خودپسندی است
حاصل ز عمرِ آنکه خودش، قبلهگاه شد
دلدادگان، که روی سفیدند پیش یار
رنج مرا ندیده که رویم سیاه شد
افسوس بر گذشته، بر آینده صد فسوس
آن را که بسته در رسن مال و جاه شد
از نورْ رو به ظلمتم؛ ای دوست، دست گیر
آن را که رو سیه به سراشیب چاه شد
امام خمینی : غزلیات
دعوی اخلاص
گر تو آدمزاده هستی عَلّم اَلاَسما چه شد؟
قابَ قَوْسینت کجا رفته است؟ اَوْاَدْنی چه شد؟
بر فراز دار، فریاد اَنَا الحق میزنی
مدّعیِ حق طلب، اِنیّت و اِنّا چه شد؟
صوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر، آبروی خود مریز
زاهد ار هستی تو، پس اقبال بر دنیا چه شد؟
این عبادتها که ما کردیم، خوبش کاسبیاست
دعوی اخلاص با این خود پرستیها چه شد؟
مرشد از دعوت به سوی خویشتن، بردار دست
لا الهت را شنیدستم؛ ولی الاّ چه شد؟
ماعر بیمایه، بشکن خامه آلودهات
کم دلآزاری نما، پس از خدا پروا چه شد؟
قابَ قَوْسینت کجا رفته است؟ اَوْاَدْنی چه شد؟
بر فراز دار، فریاد اَنَا الحق میزنی
مدّعیِ حق طلب، اِنیّت و اِنّا چه شد؟
صوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر، آبروی خود مریز
زاهد ار هستی تو، پس اقبال بر دنیا چه شد؟
این عبادتها که ما کردیم، خوبش کاسبیاست
دعوی اخلاص با این خود پرستیها چه شد؟
مرشد از دعوت به سوی خویشتن، بردار دست
لا الهت را شنیدستم؛ ولی الاّ چه شد؟
ماعر بیمایه، بشکن خامه آلودهات
کم دلآزاری نما، پس از خدا پروا چه شد؟
امام خمینی : غزلیات
جلوه جمال
کوتاه سخن که یار آمد
با گیسوی مُشکبار آمد
بگشود در و نقاب برداشت
بی پرده نگر، نگار آمد
او بود و کسی نبود با او
یکتای و غریب وار آمد
بنشست و ببست در ز اغیار
گویی پی یار غار آمد
من محو جمال بیمثالش
او جلوهگر از کنار آمد
برداشت حجاب از میانه
تا بر سر میگسار آمد
دنباله صبح لیلة القدر
خور با رُخ آشکار آمد
بگذار چراغ، صبح گردید
خورشید جهانمدار آمد
بگذار قلم، بپیچ دفتر
کوتاه سخن که یار آمد
با گیسوی مُشکبار آمد
بگشود در و نقاب برداشت
بی پرده نگر، نگار آمد
او بود و کسی نبود با او
یکتای و غریب وار آمد
بنشست و ببست در ز اغیار
گویی پی یار غار آمد
من محو جمال بیمثالش
او جلوهگر از کنار آمد
برداشت حجاب از میانه
تا بر سر میگسار آمد
دنباله صبح لیلة القدر
خور با رُخ آشکار آمد
بگذار چراغ، صبح گردید
خورشید جهانمدار آمد
بگذار قلم، بپیچ دفتر
کوتاه سخن که یار آمد
امام خمینی : غزلیات
میلاد گل
میلاد گل و بهار جان آمد
برخیز که عید میکشان آمد
خاموش مباش، زیر این خرقه
بر جان جهان، دوباره جان آمد
برگیر به دستْ پرچم عشّاق
فرمانده ملکِ لامکان آمد
گلزارْ ز عیش، لاله باران شد
سلطانِ زمین و آسمان آمد
با یار بگو که پرده بردارد
هین! عاشق آخر الزّمان آمد
آماده امر و نهی و فرمان باش
هشدار، که منجی جهان آمد
برخیز که عید میکشان آمد
خاموش مباش، زیر این خرقه
بر جان جهان، دوباره جان آمد
برگیر به دستْ پرچم عشّاق
فرمانده ملکِ لامکان آمد
گلزارْ ز عیش، لاله باران شد
سلطانِ زمین و آسمان آمد
با یار بگو که پرده بردارد
هین! عاشق آخر الزّمان آمد
آماده امر و نهی و فرمان باش
هشدار، که منجی جهان آمد
امام خمینی : غزلیات
کاروان عمر
عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد
قصّهام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم
سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند
با که گویم: آخر آن معشوق جانپرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را اینچنین عاشق کشی باور نیامد
قصّهام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم
سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند
با که گویم: آخر آن معشوق جانپرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را اینچنین عاشق کشی باور نیامد
امام خمینی : غزلیات
لذت عشق
لذت عشق تو را جز عاشق محزون، نداند
رنج لذتبخش هجران را بجز مجنون، نداند
تا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانی
ناز پرورده، ره آورد دل پر خون نداند
خسرو از شیرینی شیرین، نیابد رنگ و بویی
تا چو فرهاد از درونش، رنگ و بو بیرون نداند
یوسفی باید که در دام زلیخا، دل نبازد
ورنه خورشید و کواکب در برش مفتون نداند
غرق دریا جز خروش موج بی پایان، نبیند
بادیه پیمای عشقت ساحل و هامون نداند
جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بی پایان ما جز آن چرا و چون، نداند
رنج لذتبخش هجران را بجز مجنون، نداند
تا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانی
ناز پرورده، ره آورد دل پر خون نداند
خسرو از شیرینی شیرین، نیابد رنگ و بویی
تا چو فرهاد از درونش، رنگ و بو بیرون نداند
یوسفی باید که در دام زلیخا، دل نبازد
ورنه خورشید و کواکب در برش مفتون نداند
غرق دریا جز خروش موج بی پایان، نبیند
بادیه پیمای عشقت ساحل و هامون نداند
جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بی پایان ما جز آن چرا و چون، نداند
امام خمینی : غزلیات
جام جم
با گلرخان بگویید ما را به خود پذیرند
از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند
دردی است در دلِ ما، درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده، کز شوقِ دل بمیرند
پا نه به محفلِ ما، تاراج کن دل ما
بنگر به باطل ما، کز آب و گِل خمیرند
سوداگرانِ مرگیم، یاران شاخ و برگیم
رندان پا برهنه، بر حال ما بصیرند
پاکند میفروشان، مستانِ دلخروشان
بربسته چشم و گوشان، پیران سر به زیرند
بردار جام می را، جم را گذار و کی را
فرزند ماه و دی را، کاینان چو ما اسیرند
از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند
دردی است در دلِ ما، درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده، کز شوقِ دل بمیرند
پا نه به محفلِ ما، تاراج کن دل ما
بنگر به باطل ما، کز آب و گِل خمیرند
سوداگرانِ مرگیم، یاران شاخ و برگیم
رندان پا برهنه، بر حال ما بصیرند
پاکند میفروشان، مستانِ دلخروشان
بربسته چشم و گوشان، پیران سر به زیرند
بردار جام می را، جم را گذار و کی را
فرزند ماه و دی را، کاینان چو ما اسیرند
امام خمینی : غزلیات
راز مستی
گشای در که یار ز خُم نوش جان کند
راز درون خویش ز مستی، عیان کند
با دوستان بگو که به میخانه رو کنند
تا یار از خماری خود، داستان کند
بردار پرده از دل غمدیدهات که دوست
اشک روانِ خویش ز دامن، روان کند
با گل بگو که چهره گشاید به بوستان
تا طیر قدس، راز نهان را بیان کند
جامی بیار بر در درویش بینوا
تا رازِ دل عیان، برِ پیر و جوان کند
بلبل به باغ، ناله کند همچو عاشقان
گویی که یاد از غم فصل خزان کند
بگذار دردمندِ فراقِ رُخ نگار
از درد خویش، ناله و آه و فغان کند
راز درون خویش ز مستی، عیان کند
با دوستان بگو که به میخانه رو کنند
تا یار از خماری خود، داستان کند
بردار پرده از دل غمدیدهات که دوست
اشک روانِ خویش ز دامن، روان کند
با گل بگو که چهره گشاید به بوستان
تا طیر قدس، راز نهان را بیان کند
جامی بیار بر در درویش بینوا
تا رازِ دل عیان، برِ پیر و جوان کند
بلبل به باغ، ناله کند همچو عاشقان
گویی که یاد از غم فصل خزان کند
بگذار دردمندِ فراقِ رُخ نگار
از درد خویش، ناله و آه و فغان کند
امام خمینی : غزلیات
پردهنشین
این قافله از صبح ازل، سوی تو رانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند
دلسوخته، هر ناحیه بی تاب و توانند
بگشای نقاب از رُخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رُخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
در میکده، رندان همه در یاد تو مستند
با ذکر تو در بتکدهها پرسه زنانند
ای دوست، دل سوختهام را تو هدف گیر
مژگان تو و ابروی تو، تیر و کمانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند
دلسوخته، هر ناحیه بی تاب و توانند
بگشای نقاب از رُخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رُخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
در میکده، رندان همه در یاد تو مستند
با ذکر تو در بتکدهها پرسه زنانند
ای دوست، دل سوختهام را تو هدف گیر
مژگان تو و ابروی تو، تیر و کمانند
امام خمینی : غزلیات
سایه لطف
بوی گل آید از چمن، گویی که یار آنجا بود
در باغ جشنی دلپسند از یاد او، بر پا بود
بر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگری
با صد زبان، با صد بیان، در ذکر او غوغا بود
آن سرو دل آرای من، آن روح جان افزای من
در سایه لطفش نشین کاین سایه دل آرا بود
این قفلها را باز کن، از این قفس پرواز کن
انجام را آغاز کن کآنجا ز یار آوا بود
این تارها را پاره کن و این دردها را چاره کن
آواره شو، آواره کن از هر چه هستیزا بود
بردار این ارقام را، بگذار این اوهام را
بستان ز ساقی جام را، جامی که در آن لا بود
در باغ جشنی دلپسند از یاد او، بر پا بود
بر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگری
با صد زبان، با صد بیان، در ذکر او غوغا بود
آن سرو دل آرای من، آن روح جان افزای من
در سایه لطفش نشین کاین سایه دل آرا بود
این قفلها را باز کن، از این قفس پرواز کن
انجام را آغاز کن کآنجا ز یار آوا بود
این تارها را پاره کن و این دردها را چاره کن
آواره شو، آواره کن از هر چه هستیزا بود
بردار این ارقام را، بگذار این اوهام را
بستان ز ساقی جام را، جامی که در آن لا بود
امام خمینی : غزلیات
دریای فنا
کاش، روزی به سر کوی توام منزل بود
که در آن شادی و اندوه، مراد دل بود
کاش، از حلقه زلفت، گرهی در کف بود
که گره بازکن عقده هر مشکل بود
دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت
یاد تو، شمع فروزنده آن محفل بود
دوستان میزده و مست و ز هوش افتاده
بی نصیب آنکه در این جمع، چو من عاقل بود
آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول
وآنکه از خویش و همه کون و مکان غافل بود
در بر دلشدگان، علمْ حجاب است، حجاب
از حجاب آنکه برون رفت، بحق جاهل بود
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بیخبر آنکه به ظلمتکده ساحل بود
چون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم
آنچه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود
که در آن شادی و اندوه، مراد دل بود
کاش، از حلقه زلفت، گرهی در کف بود
که گره بازکن عقده هر مشکل بود
دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت
یاد تو، شمع فروزنده آن محفل بود
دوستان میزده و مست و ز هوش افتاده
بی نصیب آنکه در این جمع، چو من عاقل بود
آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول
وآنکه از خویش و همه کون و مکان غافل بود
در بر دلشدگان، علمْ حجاب است، حجاب
از حجاب آنکه برون رفت، بحق جاهل بود
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بیخبر آنکه به ظلمتکده ساحل بود
چون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم
آنچه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود
امام خمینی : غزلیات
طریق عشق
فراق آمد و از دیدگان، فروغ ربود
اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟
طلوع صبح سعادت، فرا رسد که شبش
یگانه یار، به خلوت بداد اذن ورود
طبیبِ دردِ من، آن گلرخ جفا پیشه
به روی من دری از خانقاه خود نگشود
از آن دمی که دل از خویشتن فرو بستم
طریق عشق، به بتخانهام روانه نمود
به روز حشر که خوبان روند در جنّت
ز عاشقان طریقت کسی نخواهد بود
اگر ز عارف سالک، سخن بود روزی
یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود
اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟
طلوع صبح سعادت، فرا رسد که شبش
یگانه یار، به خلوت بداد اذن ورود
طبیبِ دردِ من، آن گلرخ جفا پیشه
به روی من دری از خانقاه خود نگشود
از آن دمی که دل از خویشتن فرو بستم
طریق عشق، به بتخانهام روانه نمود
به روز حشر که خوبان روند در جنّت
ز عاشقان طریقت کسی نخواهد بود
اگر ز عارف سالک، سخن بود روزی
یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود
امام خمینی : غزلیات
مستی نیستی
در محضر شیخ، یادی از یار نبود
در خانقه از آن صنم آثار نبود
در دیر و کلیسا و کنیس و مسجد
از ساقی گلعذار دیار نبود
سرّی که نهفته است در ساغر می
با اهل خِرد، جرأت گفتار نبود
دردی که ز عشق، در دلِ می زده است
با هشیاران مجال اظهار نبود
راهی است ره عشق که با رهرو آن
رمزی باشد که پیش هشیار نبود
زین مستی نیستی که در جان من است
در محکمه هیچ جای انکار نبود
هشیار مباش و راه مستان را گیر
کاندر صف هشیاران، دیدار نبود
در خانقه از آن صنم آثار نبود
در دیر و کلیسا و کنیس و مسجد
از ساقی گلعذار دیار نبود
سرّی که نهفته است در ساغر می
با اهل خِرد، جرأت گفتار نبود
دردی که ز عشق، در دلِ می زده است
با هشیاران مجال اظهار نبود
راهی است ره عشق که با رهرو آن
رمزی باشد که پیش هشیار نبود
زین مستی نیستی که در جان من است
در محکمه هیچ جای انکار نبود
هشیار مباش و راه مستان را گیر
کاندر صف هشیاران، دیدار نبود
امام خمینی : غزلیات
سلطان عشق
گر سوز عشق در دل ما رخنه گر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار دادهام
باید چه عذر خواست، متاع دگر نبود
آن سر که در وصال رخ او، به باد رفت
گر مانده بود، در نظر یار سر نبود
موسی اگر ندید به شاخ شجر رُخش
بیشک درخت معرفتش را ثمر نبود
گر بار عشق را به رضا میکشی، چه باک
خاور به جا نبود و یا باختر نبود
بلقیس وار گر در عشقش نمی زدیم
ما را به بارگاه سلیمان، گذر نبود
گر مرغ باغ قدس، به وصلش رسیده بود
در جمع عاشقان تو، بی بال و پر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار دادهام
باید چه عذر خواست، متاع دگر نبود
آن سر که در وصال رخ او، به باد رفت
گر مانده بود، در نظر یار سر نبود
موسی اگر ندید به شاخ شجر رُخش
بیشک درخت معرفتش را ثمر نبود
گر بار عشق را به رضا میکشی، چه باک
خاور به جا نبود و یا باختر نبود
بلقیس وار گر در عشقش نمی زدیم
ما را به بارگاه سلیمان، گذر نبود
گر مرغ باغ قدس، به وصلش رسیده بود
در جمع عاشقان تو، بی بال و پر نبود
امام خمینی : غزلیات
کعبه عشق
از دلبرم به بتکده، نام و نشان نبود
در کعبه نیز جلوهای از او عیان نبود
در خانقاه، ذکری از آن گلعذار نیست
در دیر و در کنیسه، کلامی از آن نبود
در مَدْرسِ فقیه به جز قیل و قال نیست
در دادگاه، هیچ از او داستان نبود
در محضر ادیب شدم، بلکه یابمش
دیدم کلام، جز ز معانی بیان نبود
حیرتزده شدم به صفوف قلندران
آنجا بجز مدیحتی از قلدران نبود
یک قطره می ز جام تو ای یار دلفریب
آن می دهد که در همه ملک جهان نبود
یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آن
در بارگاه قدس برِ قدسیان نبود
در کعبه نیز جلوهای از او عیان نبود
در خانقاه، ذکری از آن گلعذار نیست
در دیر و در کنیسه، کلامی از آن نبود
در مَدْرسِ فقیه به جز قیل و قال نیست
در دادگاه، هیچ از او داستان نبود
در محضر ادیب شدم، بلکه یابمش
دیدم کلام، جز ز معانی بیان نبود
حیرتزده شدم به صفوف قلندران
آنجا بجز مدیحتی از قلدران نبود
یک قطره می ز جام تو ای یار دلفریب
آن می دهد که در همه ملک جهان نبود
یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آن
در بارگاه قدس برِ قدسیان نبود
امام خمینی : غزلیات
گواه دل
ساغر از دست ظریف تو، گناهی نبود
جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود
درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جز در میکده امّید به راهی نبود
آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود
گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی
به نگاهت، که در آن حلقه، نگاهی نبود
جان فدای صنم باده فروشی که بَرَش
هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود
نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسرده گواهی نبود
جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود
درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جز در میکده امّید به راهی نبود
آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود
گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی
به نگاهت، که در آن حلقه، نگاهی نبود
جان فدای صنم باده فروشی که بَرَش
هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود
نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسرده گواهی نبود