عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ذرّه ای در نور
گلِ نگاه تو، در کار دلربایی بود.
فضای خانه پُر از عطر آشنایی بود

به رقص آمده بودم چو ذرّه ای در نور
ز شوق و شور،
که پرواز در رهایی بود.

چه جای گل، که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر، که خواب خوش طلایی بود!

هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود.

شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودیّ و روشنایی بود 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
هر که با ما نیست...
گفته می‌ شد: «هر که با ما نیست با ما دشمن است»!
گفتم: آری، این سخن فرموده اهریمن است!
اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند،
ای شما، با خلق دشمن! قلب تان از آهن است؟!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
هیچ و باد...
هیچ و باد است جهان؟
گفتی و باور کردی!؟
کاش، یک روز، به اندازه «هیچ»
غم بیهوده نمی‌خوردی!

کاش، یک لحظه، به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر م بردی!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
روح چمن
ای دوست چه پرسی تو که، سهراب کجا رفت
سهراب سپهری شد و سر وقت خدا رفت
او نور سحر بود کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق در افق تیره این شهر
تابید و به آنجا که قدر گفت و قضا، رفت
ناگاه چو پروانه سبک خیز و سبکبال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت
ای جامه شعرت نخ آواز قناری
رفتی تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
حصار
بیرون شدن نداند
این رهرو غریب
ازاین حصار سربی
این تنگه غروب 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آن سوی مرز بهت و حیرت
با برق اشکی در نگاه روشن خویش
ما را گذر می داد در احساس آهو
ما را خبر می داد از بیداد صیاد
من این میان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجیریان برج افسوس
در ما نظر می کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
می راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ویرانه جنگ
رنگین به خون بی گناهان
می خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبی صبح صفاهان
می بردمان از کوچه باغ
دور تاریخ
همراه خیل دادخواهان
یکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هایی جاودانی
از نو شنیدیم
محمود را در پیشگاه شاعر توس
بر تخت دیدیم
در هر قدم جان های ما شیداتر از پیش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسیقی رنگ
می زد به تار و پود ما چنگ
تالار می رقصید انگار
بر روی بال این همه آواو آهنگ
گفتم که این رسام مانی است
آورده نقشی تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوی مرز بهت و حیرت
ما مات از پا می نشستیم
در پیش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
می شکستیم
مبهوت آن همت هنر احساس نیرو
رسام بود و حاصل اندیشه او
بیرون ازین هنگامه های رنگ و تصویر
پیوند تار و پود جان ها پیشه او
دنبال این صیاد دلها
همراه آهو
ما با زبان بی زبانی
آفرین گو 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
مثل باران
من نمی گویم در عین عالم
گرم پو تابنده هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی پاک روشن مثل باران
مثل مروارید باش
ناگهان جوانه می کند
این درخت بارور که سالهاست
بی هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنوای دلپذیرشان
دورمانده است

آه اینک از نسیم تازه تبسمی
ناگهان جوانه میکند
از میان این جوانه ها
جان او چو مرغکی ترانه خوان
سر برون ز آشیانه میکند
در چنین فضای دلپذیر
دل هوای شعر عاشقانه می کند 
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
شادیِ خویش
من، که شب صدای بال ماهتاب را،
بانگ پر گشودن شهاب را،

من که شب، صدای پای خواب را؛
روشن و روان،
ــ به گوش جان ــ
شنیده ام؛
روزها و روزها
با همه گرسنگی و تشنگی
نشنوم چرا
این همه شکایت، این همه ملال
این همه فغان برای نان و آب را؟

شادیِ تو،
ای سرشت و سرنوشت!
ای روانِ ره شناس!
شادیِ تو،
با سپاس!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
یک لحظه آرامش ...
بید مجنون، زیر بال خود، پناهم داده بود!
در حریم خلوتی جان بخش، راهم داده بود.
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!
مسندی والاتر از ایوانِ شاهم داده بود.
شاه بودم، بر سرِ آن تخت، شاهِ وقتِ خویش
یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داده بود!
چتر گردون، سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود!
آسمان، دریای آبی،ابرها، قوهای مست!
شوقِ یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود...!
آه! ای آرامش جاوید! کی آیی به دست؟
آسمان، یک لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
ناخدا
تخته پاره های کشتی شکسته ای
در میان لای و گل نشسته بود
شعله های بی امان آفتاب
راهِ هر نگاه را
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی، به روی آب
*

ناگهان پرنده ای
از میان تخته پاره ها، به آسمان پرید
خطّ جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
ــ ناخدا کجاست؟
*

شاید این پرنده،
روحِ ناامید یک غریق بود؛
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها؟

شاید این صدا، همیشه جاری است
در تلاطمِ عظیم آب ها!
*

سال ها و سال هاست،
بازتابِ« ناخدا کجاست؟»
در میان تخته پاره های هستی من است.
مثل این که روح من،
با همان پرنده همنواست!
زانکه این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست. 
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
زمان...
اگرچه شب
شبِ روشن
چراغِ جان من است؛
گذر ز کویِ «غروب»
نه در توانِ من است
*

غروب، می کُشدم !
به ریشه می زندم !
ز پا می افکندم !
چگونه غم نخورم؟
مرگ روشنایی را،
به چشم می بینم !

غروب، تنگی زندان،
غروب، درد جدایی
غروب، غصّه و غم،
صدای گریهء خاموش،
مویه و ماتم !
غروب، سایه ی غم های بی کران من است .
*

شبم، شکفته به دیدار و مهر یاران است
شبم، ز صحبت یاران ستاره باران است
*


شب سیاهِ، فراوان گذشته از سر من
شبی که مرگ نشسته ست در برابر من
شب سیاه تر از مرگ و سرخ تر از جنگ
که آنچخه بر سرِ ما رفته نیست باور من
ــ همان نکوتر، کز نام آن کنم پرهیز
وزان ملال، ننالم به دوستان عزیز ــ
*

بسا شبا، که سفر می کنم،
سفر در خویش
به دوردست زمان
بسا شبا، که گذر می کنم،
چو روح نسیم
به بیکران جهان،

بسا شبا که سکوت و ستاره همدم من،
نشسته ام به تماشای این رواق بلند،
که دختران سخن، از دریچه الهام،
مرا به صحبت شیرین خویش می خوانند،
*

چه مایه، لذت ناب است، این نخفتن ها
شب شکفتن ها
به همربان قلم از نگفته، گفتن ها،
شب و لطافت و هستی،
شب و طبیعتِ رام

دل از سرودن یک شعر تازه و شیرین کام
که خواب، در رسد آرام و
گستراند دام!
*

سحر، دوباره مرا می رباید از این بند.
سحر، دوباره به من جان ِ تازه می بخشد
سحر، درآمدِ روز
سحر، تولد نور
سحر شکستن ظلمت،
گریز تاریکی
سحر تبسم مهر
سحر طلایهء صبح
شکوه و شادی آغاز،
پویه و پرواز.
همیشه بانگ رهایی ست،
در فضای سحر

غبارِ راهِ زمان را ز سینه می شویم
چو برکشم نفسی چند در هوای سحر.
*

چو آفتاب برآید،
ز در درآید روز.
دوباره روشنی ایزدی شود پیروز
به لطف نور، سرآید زمان تاریکی
من این میانه،
قلم برکشم ز ترکشِ مهر
چو تیغ صبح،
در افتم به جان تاریکی!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
بر صلیب
بر صلیبم،
میخکوب!
خون چکد از پیکرم، محکوم باورهای خویش.
بوده‌ام دیروز هم آگاه، از فردای خویش.

مهرورزی کم گناهی نیست! می‌دانم،
سزاوارم، رواست.

آنچه بر من می‌رسد، زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست.

مهرورزی کم گناهی نیست!
کم گناهی نیست عمری، عشق را،
چون برترین اعجاز، باور داشتن.

پرچم این آرمان پاک را
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، این زمان:
تن فرو آویخته!
با نای بی آوای خویش!

ساقة نیلوفری رویید در مرداب زهر!
ای همه گلهای عطر آگین رنگین!
این جسارت را ببخشایید بر او،
این جسارت را ببخشایید!

جرم نابخشودنی این است:
«ننشستی چرا بر جای خویش؟»

جای من بالای این دار است با این تاج خار!
در گذرگاه شما،
این تاج، تاج افتخار.
جای من، تا ساعتی دیگر، ازین دنیا جداست،
جای من دور از تباهی‌های دنیای شماست؛
ای همه رقصان
درون قصر باورهای خویش!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
داستان ابوالعلاء مُعَری
در شرحِ حال بوالعلا خواندم که آن پیر
بیش از نود سال
در شهرها با گونه گون مردم به سر برد
روز و شب از نامردمی‌ها خون دل خورد.
آخر به صحرا زد که می‌خواست
همصحبت هیچ آدمیزادی نباشد
می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد
نامی، نشانی، چهره‌ای، یادی نباشد
*
در آن بیابان‌های سوزان
بر خاک می‌خفت
غم‌های بی‌پایان خود را
تنهای تنها، با شتر، با باد می‌گفت

می‌خواند و می‌خواند:
ــ «صحرا به صحرا می روم، آزاد، آزاد
تا نشنوم دیگر صدای آدمیزاد !»
*
می‌راند و می‌خواند:
ــ «ای مردِ از اندوه لبریز
چندان که پایت می‌رود بگریز، بگریز!
در این بیابان‌های شن زار عطشناک
با خار، با خارا بپـیوند.،
با مار با عقرب بیامیز،
وز آدمیزادان بپرهیز!
*
جان را درین صحرا بر این خاک شرربار
در چنگ این خورشیدِ آتش ریز بسپار
وز سایهء شمشیر خشمِ حکمرانان در امان دار
*
آیا روان بوالعلا نازک‌تر از گل بود؟
آیا زبان مردمانِ شهر او سوزان‌تر از خار
آیا بشر، جای گلستانی دلاویز
دنیای خود را کرده خارستان خونریز؟

بی‌شک گریز از آفت نامردمی گر چاره‌گر بود
چون شهر صحرا نیز سرشار از بشر بود!
*
ای، هر که هستی، لحظه‌ای در خود نگر باش!
خوبی، ولی از آنچه هستی خوب‌تر باش! 
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
در چشم ستاره
در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پیِ آن قافله، گردی پیداست
فریاد زدم ـ «دوباره دیداری هست؟»
در چشم ستاره اشک سردی پیداست.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
با کاروان صبح
گم کرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمدیم
از دست داده همرهی کاروان صبح!

شب همچو کوه بر سر ما ریخت
آواری از سیاهی اندوه
ما سر به زیر بال کشیدیم
تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح

پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی
نطع گران گشود
تیغ گران کشید
تا چشم باز کردیم
خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.

گهگاه، آه، انگار
چشم ستاره‌ای
از دوردست‌ها
پیغام می‌فرستاد
خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید

خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید
از خواب بگذرید
از خواب بگذرید
ای عاشقان صبح!

هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب
بر ما گذشت تلخ‌تر از صد هزار شب
من، با یقین روشن،
بیدار، پایدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
بوی محبوبه شب
ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا
نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا
گفت:« خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:
بوی « محبوبه شب » می برَد از هوش مرا
بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق
وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا
بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف
که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا
بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست
مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا
بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست
آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
به سوی جان
ای مرغ به سوی آشیانت برگرد!
ای دوست به سوی دوستانت برگرد
جان تو در آنجاست کجا می گردی
آه ای همه تن به سوی جانت برگرد! 
فریدون مشیری : از دریچه ماه
رستگاری
از تو می‌پرسم، ای اهورا
ــ می توان در جهان جاودان زیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- هر که را نام نیکو بماند،
جاودانی است

از تو می‌پرسم، ای اهورا
ــ تا به دست آورم نام نیکو
بهترین کار در این جهان چیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- دل به فرمان یزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوی جان‌های تاریک بردن

از تو می‌پرسم، ای اهورا
ــ چیست سرمایه رستگاری؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- دل به مهر پدر آشنا کن
دین خود را به مادر ادا کن

ای پدر، ای گرانمایه مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سر و زر چه گویم
هستی من فدای شما باد!
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من که باشم؟ بقای شما باد!
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پرتو تابان
در آن ستاره کسی ست
که نیمه شب‌ها همراه قصه‌های من است
ستاره‌های سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟

در آن ستاره کسی‌ست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته ‌بال‌تر از ما نیافریده هنوز!

در آن ستاره کسی‌ست
که نیک می‌ بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغ‌های کین جاری‌ست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعله‌وار به سرتاسر زمین جاری‌ست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن به‌تن است

همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمی‌شود خاموش
که تیغ‌ها همه تازه ا‌ست و
کینه‌ها کهن است.

هجوم وحشی اهریمنان تاریکی‌ست
ز بام و در، که به خشم و خروش می ‌بندند
به روی شب‌زدگان روزن رهایی را
سیه‌دلان سمتگر به قهر تکیه زدند

به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک می‌شود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را

میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم می‌کشدم
چگونه باز نفس می‌کشم، نمی‌دانم.

چگونه در دل مرداب‌های حیرت خویش
صبور و ساکت و دل‌مرده، زنده می‌مانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسی‌ست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمی‌دهد از آسمان جواب مرا

به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز

در آن ستاره کسی‌ست
که نیک می‌داند
سپیده‌دم‌ها شرمنده‌اند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دل‌سنگ است
یکی نمی‌برد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمی‌کند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است

در آن ستاره کسی‌ست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداخته‌ای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شب‌ها همراه غصه‌های من است
در آن ستاره، من احساس می‌کنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است. 
فریدون مشیری : از دریچه ماه
توضیحات
۱۴ ــ از دریچه ماه ــ ۱۳۸۴
.
رستگاری
ای اهورا
پوزش: در پاسخ به شعر دوستی سروده شده است.
پرتو تابان
البرز
با خون شعرهایم
.
afasoft.ir