عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
تو
درد پایان‌ناپذیر عشق در جانم تویی
لذت و لطف غزل‌های پریشانم تویی
من کهستان زادهٔ آب و هوای ‌عاشقی
سرزمین کوچک خورشید و بارانم تویی
من صدایی بیشتر در گریه‌هایم نیستم
رمز پنهان سرور آتشستانم تویی
درخموشی، در سخن، در تابناکی، در سقوط
معنی بیتابی و مفهوم عرفانم تویی
ای که چون آیینه خود را از تو می‌خوانم همیش
دستگاه دین و دست‌آویز ایمانم تویی
پاییز ١٣٧٩ _ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
یا علی
من و ذکرِ نامِ تو یا علی، که کشانی‌ام به هدایتی
مگر از تو چشمِ عنایتی، برسانَدَم به ولایتی
همه‌تن خلوص و ارادتم، به مقامِ فضل و کرامتت
که ز جمعِ خاصِ محمّدی، تو نمونه‌ای تویی آیتی
سرِ راهِ بادِ سحر منم، بِنِشسته دیدهٔ تر منم
که ز باغِ فضلِ تو بو برم، به اشارتی به کنایتی
سر و پا امیدم و آرزو، سر و پا تپیدن و جست‌و‌جو
که از آستانِ جلالِ تو، رسدم پیامِ حمایتی
بر و دوشِ بامِ فلک علی، پر و بالِ مرغ و ملَک علی
به سخا و لطف محک علی، چه حدوده ای، چه نهایتی!
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۴
گیرم که چمن‌چمن بهار آرَد گل
بشکفته‌قیامتی به بار آرَد گل
شایستهٔ گورِ عاشقی گر نشود
ای سبزه جوانی به چه کار آرَد گل؟
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
باعی شمارۀ ۱۱
حق پشتی و مرتضا علی مولایت
طغرایِ‌محمّدی لواآرایت
روحِ همه اولیات خشنود ای بلخ!
من صدقه شوم ادهم و مولانایت
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲
عشق آیتی از کعبه و دَیر و حرمش
شمس آینهٔ تمام‌قدِّ صنمش
سالارِ‌قلندرانِ‌بلخ آمده‌است
ای قونیه جان نثار کن در قدمش
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۵
خون از بر و دوشِ آسمان گل بدهد
آتش ز زمین قیامتِ کل بدهد
دوزخ چه قَدَر بلند باید سوزد
تا تشبِهِ کوچکی ز کابل بدهد
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۲
تا ژندهٔ عشق حق بر افراخته‌ایم
از مخمل خون به تن کفن ساخته‌ایم
ما مفت نه سهم می‌بریم از خورشید
دامن‌دامن ستاره پرداخته‌ایم
عبدالقهّار عاصی : مثنوی‌ها
ساقی‌نامه
بیا ساقی آن‌کینه‌کش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
همان‌شعشعِ شیشهٔ سور را
همان‌مرهمِ زخمِ ناسور را
به من عرضه کن آن‌طلایی‌گلاب
که بسیار سردم و بی‌حد خراب
بیا ساقی آن‌رحمتِ عور را
همان‌مایعِ نور در نور را
به من ده از آن‌جوهرِ نابِ تلخ
از آن‌دردپیمایِ بی‌تابِ تلخ
از آن‌پیکِ صافیِّ موعود رنگ
از آن‌آفتابِ شب‌اندود رنگ
همان‌مشعلِ روشنِ سوده را
همان‌باهنر تلخِ باهوده را
بنوشان و مگذار جام از کفم
که نفتد کلافهٔ کلام از کفم
بیا ای سروشِ دیارِ سبو
به من ده کلیدِ درِ گفت‌و‌گو
که با دردِ خویش آشنا سازمت
به قانونِ غم،‌نغمه پردازمت
که این‌جا در این‌عرصهٔ خون‌چکان
از انسانیت می‌نیابم نشان
همش می‌کشند و همش می‌برند
همش می‌زنند و همش می‌درند
به هر سوی ابلیس بنشانده‌اند
خدا را از این‌خاکدان رانده‌اند
نیاورده‌اند این‌خسان غیرِ غم
نباریده‌اند این‌طرف جز ستم
نبردند غیر از جفا،‌کار پیش
نماندند گامی جز آزار پیش
ز دستِ‌غلامانِ رسوا‌شده
مسلمان به کیشِ نصارا شده
ز دین آن‌چه دارند ریش است و بس
از انصاف،‌چورِ همیش است و بس
به بیگانگی چون پلنگی شده
ز بیگانه همچون تفنگی شده
نه پروایِ حق‌شان،‌نه پروایِ داد
که لعنت به این‌قومِ کمزاد باد
هر آن‌چه به نامِ جهادی شده
فرومایگی را فسادی شده
گریزان گریزانم از این‌سرای
توأم روزنی،‌روشنایی گشای
در این‌جا بجز کشت‌و‌کشتار نیست
در این‌شهر غیر از بلا بار نیست
چنان بی‌محابا شر افکنده‌اند
که بنیادِ دوزخ برافکنده‌اند
کسی نیست تا دستِ شدّادها
دمی باز دارد ز بیدادها
ز مرداریِ کارِ ارباب‌ها
به هم خورده رویایِ مرداب‌ها
عفونت گرفته‌ست این‌بام و در
لجنزار گردیده این بوم و بر
چراغی ز شادی فرادید نیست
به پایانِ این‌غصّه امّید نیست
هوایی ز کشتارگه می‌وزد
که اندامِ نمرود را می‌گزد
ولی گوشِ اینان بدهکار نیست
ولی چشمشان را از آن عار نیست
شکسته‌ست دیوارِ ایمانشان
سلامت نمانده به وجدانشان
تو ای یار زین‌روزگارِ خراب
پناهم بده در جوارِ شراب
که در اوجِ مستی دعایی کنم
به دادارِ عادل ثنایی کنم
به خون‌خواهیِ‌مردمِ بی‌گناه
شفیع آورم روحِ شهرِ‌تباه
بُوَد که خدا هم خدایی کند
به سرمنزلی رهگشایی کند
۱۳ حوت ۱۳۷۲
فریدون مشیری : تشنه طوفان
فردای ما
تویی تویی به خدا، این که از دریچه ‌ی ماه؛ نگاه می ‌کند از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نوگلی شاداب، میان چشمهٔ مهتاب بوسه‌گاه من است
تویی تویی به خدا، این تویی که در دل شب، مرا به بال محبت به ماه می خوانی،
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت، گَهی به نام و گَهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا، این دگر خیال تو نیست؛ خیال نیست به این روشنی و زیبایی.
تویی که آمده‌ای تا کنار بستر من، برای این که نمیرم ز درد تنهایی،
تویی تویی به خدا این حرارت لب توست، به روی گونهٔ سوزان و دیدهٔ تر من،
گَهی به سینهٔ پُر اضطراب من سر تو، گَهی به سینهٔ پر التهاب تو سر من !
تویی تویی به خدا، دلنشین چو رویایی، تویی تویی به خدا، دلربا چو مهتابی،
تویی تویی که ز امواج چشمهٔ مهتاب؛ به آتش دلم از لطف می‌زنی آبی،
تویی تویی به خدا، عشق و آرزوی منی، به سینه تا نفسی هست بی قرار توام!
تویی تویی به خدا، جان و عمر و هستی من؛ بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام،
منم منم به خدا، این منم که در همه حال، چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام!
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق؛ «در آن نفس بمیرم که در آرزوی تو ام»
منم منم به خدا، اینکه در لباس نسیم، برای بردن تو باز می‌کند آغوش،
من آن ستارهٔ صبحم که دیدگان تو را، به خواب تا نسپارم، نمی‌شوم خاموش
منم منم به خدا، که شب همه شب، به بام قصر تو پا می‌نهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم، چه جای غم است؛ در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا، سایهٔ تو نیست منم؛ نگاه کن، منم ای گل، که با تو همراهم!
منم که گِرد تو پَر می‌زنم چو مرغ خیال، ز درد عشق تو تا ماه می‌رود آهم،
منم منم به خدا، این منم که سینهٔ کوه؛ به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه، هر چه بپرسی جواب می‌گوید؛ گواه نالهٔ شب‌های بی قراری من
من و توایم که در اشتیاق می‌سوزیم؛ من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد، دگر آن روز...، من و تو نیست میان من و تو این‌: ماییم!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
زندگی
چه می‌ جویم در این تاریکی ژرف‌؟، چه می ‌گویم میان زاری و آه
چه می‌نالم‌، نه درمان دارد این درد، چه می‌پویم‌، نه پایان دارد این راه
در این صحرای هول‌انگیز و تاریک، به دنبال چه می‌گردم شب و روز؟
چه می‌خواهم در این دریای ظلمت، از این امواج سرد عافیت‌سوز؟
به دستم‌: شمع خاموش جوانی، به پایم‌: داغ‌های ناتوانی...
به جانم‌: آتش بی‌ همزبانی، به دوشم‌: بار رنج زندگانی...
نه از کوی محبت رد پایی، نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی، نه آهنگ صدای آشنایی
چه می‌پویم‌؟ - ره بی انتهایی، چه می‌جویم‌؟! - بهشت آرزو را
چه می‌نالم‌؟! - ز درد بی دوایی، چه می‌گویم‌؟! - حدیث عشق او را
فریدون مشیری : تشنه طوفان
دلخسته
ای دل‌، این‌جا دگر جای ما نیست
با غم ما کسی آشنا نیست
ای بلاکش! چه جویی، چه خواهی‌؟
در دیاری که رسم وفا نیست
مهربانی ندارد خریدار
عشق و حسن و هنر را بها نیست
هر چه بینی، فریب است و نیرنگ
روی دل‌ها به سوی خدا نیست
*
*
این منم بی نصیب از جوانی،این منم کشته‌ ی مهربانی
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنهٔ بادهٔ مرگ
این منم سیر از زندگانی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی
*
*
ای خدا‌، یار من با‌وفا بود
با غم آشنا‌، آشنا بود
آیت رحمت آسمان‌ها
مظهر عشق و لطف و صفا بود
از رخش پرتو مهر می‌ تافت
در نگاهش جمال خدا بود
غنچهٔ حسن او جلوه‌ها داشت
بلبل طبع من خوش نوا بود
*
*
دیگر آن نازنین در برم نیست
سایهٔ مهر او بر سرم نیست
عشق و حسن و هنر را چه حاصل
این گنه بس که سیم و زرم نیست
نیک داند که بی او به جز مرگ
بی گمان چارهٔ دیگرم نیست
آن همه آرزو رفت بر باد‌؟
ای خدا، ای خدا‌، باورم نیست
*
*
ای دل خسته‌، با درد خو کن
اشک غم را نهان در گلو کن
غنچهٔ آرزوی تو پژمرد
بعد از این مرگ را آرزو کن
سر به دریای حیرت فرو بر
گوهر عشق را جست‌وجو کن
گرچه آن گل تو را برد از یاد
هر نفس یاد او ، یاد او کن
فریدون مشیری : گناه دریا
معراج
گفت: «آنجا چشمه خورشیدهاست، آسمان‌ها روشن از نور و صفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست.»؛ باز من گفتم که: «بالاتر کجاست؟»
گفت: «بالاتر، جهانی دیگر است، عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی‌انتهاست»؛ باز من گفتم که: «بالاتر کجاست؟»
گفت: «بالاتر از آنجا راه نیست، زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست»!؛ باز من گفتم که: «بالاتر کجاست»
لحظه‌ای در دیدگانم خیره شد، گفت:‌ «این اندیشه‌ها بس نارساست»!
گفتمش:‌ «از چشم شاعر کن نگاه، تا نپنداری که گفتاری خطاست؛
دورتر از چشمه خورشیدها؛ برتر از این عالم بی‌انتها؛
باز هم بالاتر از عرش خدا، عرصه پرواز مرغ فکر ماست»
فریدون مشیری : گناه دریا
پرستش
ای شب، به پاس صحبت دیرین، خدای را، با او بگو حکایت شب زنده داری‌ام
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق، شاید وفا کند، بشتابد به یاری‌ام
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین؛ آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جدایی چه می ‌کند، کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو به جز ناله برنخاست، راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش؛ کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه، مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستاره‌ها، رحمی به حال عاشق خونین‌جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی‌درنگ، یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من، زین آه و ناله راه به جایی نمی‌ برم
جز ناله‌ای تلخ نریزد ز ساز من، از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من، عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من، او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است، داند من آن نی‌ام که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند، اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری...
فریدون مشیری : گناه دریا
سکوت
دلا شب‌ها نمی نالی به زاری؛ سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن، خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت، ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت؛ نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را، بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یاری فریادت نمانده است؛ چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل‌ها ز درد است
دل بی‌درد همچون گور سرد است
فریدون مشیری : ابر و کوچه
لال
ز تحسینم، خدا را، لب فروبند! نه شعر است این، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ــ ای دوست؟ ــ بسوزان این دل خوش باورم را.
سخن تلخ است، اما گوش میدار، که در گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد ازین شعری نگویند؛ کسی هم پیش ازین شعری نگفته است!
مرا دیوانه می خوانی؟ دریغا؛ ولی من بر سر گفتار خویشم،
فریب است این سخن سازی، فریب است! که من خود شرمسار کار خویشم.
مگر احساس گنجد در کلامی؟ مگر الهام جوشد با سرودی؟
مگر دریا نشیند در سبویی؟ مگر پندار گیرد تار و پودی؟
چه شوق است این، چه عشق است این، چه شعر است؟ که جان احساس کرد، اما زبان گفت!
چه حال است این، که در شعری توان خواند؟ چه درد است این، که در بیتی توان گفت؟
اگر احساس می گنجید در شعر، به جز خاکستر از دفتر نمی ماند!
وگر الهام می جوشید با حرف؛ زبان از ناتوانی در نمی ماند.
شبی، همراه این اندوه جانکاه، مرا با شوخ چشمی گفتگو بود.
نه چون من، های و هوی شاعری داشت ولی، شعر مجسّم: چشم او بود!
به هر لبخند، یک «حافظ» غزل داشت. به هر گفتار، یک «سعدی» سخن بود.
من از آن شب خموشی پیشه کردم، که شعر او، خدای شعر من بود!
ز تحسینم خدا را، لب فرو بند. نه شعر است این، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ـــ ای دوست؟ ــ بسوزان این دل خوش باورم را.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

ــ مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است ــ

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا
« هرکه را زر در ترازو ،زور در بازوست»
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید؟!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
غریو
سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیمم گل به سر ریزد که برخیز
زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
سبو چشمک‌زنان از گوشه‌ ی طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که هان گر برنخیزی،
غریو مرگ برخیزد که برخیز
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سرگردان
دلم سوزد به سرگردانی ماه
که شب تا روز پوید این همه راه
سحر خواهد درآمیزد به خورشید
نداند چون کند با بخت کوتاه
فریدون مشیری : ابر و کوچه
چراغ میکده
چو آفتاب در‌آی از درم شراب بنوش
شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش
چراغ میکده دیوان حافظ است بیا
‌شبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوش
زمانه جام گلاب تو را گل آب کند
بیا شراب بیامیز و با گلاب بنوش
چو گل به چشمهٔ خورشید رو کن ای دریا
نه تلخ کاسه‌ وارونه حباب بنوش
به گریه گفتمش از بوسه‌ای دریغ مدار
به خنده گفت که این باده را به خواب بنوش
فریدون مشیری : ابر و کوچه
از خدا صدا نمی رسد
ای ستاره‌ها که از جهان دور
چشم‌تان به چشم بی‌فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده‌اید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده‌اید؟

این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی‌تباهی شماست!

گوش‌تان اگر به نالهٔ من آشناست،
‌از سفینه‌ای که می‌رود به سوی ماه،
از مسافری که می‌رسد ز گرد راه،
‌از زمین فتنه‌گر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست

ای ستاره‌ای که پیش دیدهٔ منی
باورت نمی‌شود که در زمین،
هرکجا به هر که می‌رسی،
خنجری میان پشت خود نهفته است!
پشت هر شکوفهٔ تبسمی،
خار جانگزای حیله‌ای شکفته است!

آن‌که با تو می‌زند صلای مهر،
جز به فکر غارت دل تو نیست!
گر چراغ روشنی به راه توست،
چشم گرگ جاودان گرسنه‌ای است!

ای ستاره
ما سلام‌مان بهانه است
عشق‌مان دروغ جاودانه است!
در زمین زبان حق بریده‌اند،
حق، زبان تازیانه است!
وانکه با تو صادقانه درد‌دل کند،
‌های های گریهٔ شبانه است!

ای ستاره باورت نمی‌شود:
در میان باغ بی‌ترانهٔ زمین
ساقه‌های سبز آشتی شکسته است
لاله‌های سرخ دوستی فسرده است
غنچه‌های نورس امید
لب به خنده وانکرده، مرده است!
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!

‌ای ستاره، باورت نمی‌شود:
‌آن سپیده‌دم که با صفا و ناز
در فضای بی‌کرانه می‌دمید،
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده‌ها سپیده نیست
رنگ چهرهٔ زمین پریده است!

آن شقایق شفق که می‌شکفت
عصر‌ها میان موج نور،
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است!
دود و آتش به آسمان رسیده است!

ابرهای روشنی که چون حریر،
‌بستر عروس ماه بود،
پنبه‌های داغ‌های کهنه است!

ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
‌از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعرهٔ گلوله‌های آتشین
از صفای گونه‌های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه‌های دردناک
از زوال چهره‌های نازنین مپرس
‌پیش چشم کودکان بی‌پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیدهٔ خداست
از لهیب کوره‌ها و کوه نعش‌ها
از غریو زنده‌ها میان شعله‌ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس

ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!

ما اگر ز خاطر خدا نرفته‌ایم
پس چرا به داد ما نمی‌رسد؟
ما صدای گریه‌مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمی‌رسد؟

بگذریم ازین ترانه‌های درد
بگذریم ازین فسانه‌های تلخ
بگذر از من ای ستاره، شب گذشت
قصهٔ سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می‌گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی‌نیاز تو!

ای که دست من به دامنت نمی‌رسد
اشک من به دامن تو می‌چکد

با نسیم دلکش سحر
‌چشم خستهٔ تو بسته می‌شود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده‌های گریهٔ شبانه‌ام
‌در گلو شکسته می‌شود
شب به خیر...!