عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سهراب سپهری : مرگ رنگ
دود میخیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ها :
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
وهم
جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش:
میان این همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار:
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
باغی در صدا
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
برخورد
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن‌های بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می‌خزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،
شاید از بیابانی می‌گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی‌ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می‌رفت؟
تنها دو جاپا دیده می‌شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
لحظه گمشده
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هایم می‌شنیدم.
زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌‌گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می‌کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهٔی بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌هایم از تپش افتاد.
همه رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنهٔی بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ‌هایم جابه‌جا می‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می‌نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:
آنی گم شده بود.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
نیلوفر
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.
من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود.
در رگ هایش ، من بودم که میدویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
یادبود
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و من روی شن‌های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می‌کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی‌ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می‌کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چه‌گونه می‌شد در رگ‌های بی‌فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگ‌هایش در ابدیت می‌تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می‌سوخت.
این‌بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن‌های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می‌دوید.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
گل کاشی
باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست.
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها،
درون شیشه های رنگی پنجره ها،
میان لک های دیوارها،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد:
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید.
قلب آبی کاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.
فروغ فرخزاد : اسیر
شراب و خون
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم ، خدا را ، زخمه ای
زخمه ای ، تا برکشم آواز خویش


برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجهٔ دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید


پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصهٔ افسون او


رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد


از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار بازوان آهنین


من چه می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من


آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنهٔ صحرای عشق
در شبی چون چهرهٔ بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه


مست بودم ، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کردم چه می دانم که بود


مستیم از سر پرید ، ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده ، خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
فروغ فرخزاد : اسیر
در برابر خدا
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیرهٔ این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ، ای خدای قادر بی همتا


یک دم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینهٔ من بینی
این مایهٔ گناه و تباهی را


دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده ، آه ، رهایش کن
یا خالی از هوا و هوس دارش
یا پایبند مهر و وفایش کن


تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من ، صفای نخستین را


آه ، ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم


از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را


عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو


یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشق تازه فتح رقیبش را


آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را


راضی مشو که بندهٔ ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد


از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیرهٔ این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ، ای خدای قادر بی همتا
فروغ فرخزاد : دیوار
گمشده
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گوییا (او) مُرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام


هر دم از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر ، به چشمت چیستم ؟
لیک در آینه می بینم که ، وای
سایه ای هم زآنچه بودم نیستم


همچو آن رقاصهٔ هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش


ره نمی جویم به سوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام


می روم ... اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست


(او) چو در من مرد ، نا گه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوییا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت


آه ... آری ... این منم ... اما چه سود
(او) که در من بود ، دیگر نیست ، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
(او) که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟
فروغ فرخزاد : دیوار
آبتنی
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را به گوش چشمه بگویم


آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را به سوی خویش کشیدند


بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونهٔ وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت


چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تن به علف های نرم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم


روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار و تشنه و تب دار
ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه کار
فروغ فرخزاد : دیوار
بر گور ِ لیلی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا


چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصهٔ چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست


در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفهٔ لبهای خامُشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق


در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد ... این لبان من ، این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !


آری ... چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی وفا
فروغ فرخزاد : دیوار
پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا


ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت


طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم


ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم


آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود


بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
فروغ فرخزاد : دیوار
دنیای سایه ها
شب به روی جادهٔ نمناک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند

شب به روی جادهٔ نمناک
در سکوت خاک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ...
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه می رانیم
زیر لب با شوق می خوانند

لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصهٔ دلبستگی هاشان
از جداییها و از پیوستگی هاشان
جسمهای خستهٔ ما در رکود خویش
زندگی را شکل می بخشند

شب به روی جادهٔ نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود
( زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟ )

ای هزاران روح سرگردان ،
گرد من لغزیده در امواج تاریکی ،
سایهٔ من کو ؟
( نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم )
سایهٔ من کو ؟
سایهٔ من کو ؟

من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بستهٔ درها ؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟!
آه ... ای خورشید
سایه ام را از چه از من دور می سازی ؟

از تو می پرسم :
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست ؟
شب ،
سایهٔ روح سیاه کیست ؟

او چه می گوید ؟
او چه می گوید ؟
خسته و سرگشته و حیران
می دوم در راه پرسش های بی پایان
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ( بندگی )
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز


گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی


نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها


چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر -
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !


سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی


جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان ِآتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در ِبسته


آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را
یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را


سالها در خویش افسردم ، ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم


دانم از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی


چیستم من ؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار
ناشناسی پیش می راند در این راهَم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم


کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه ، پای ِ خویش


من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم


روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت
ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو


کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمانهای دگر پر زد
نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد


می دویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را ، امّا
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست


راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش


عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،
چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟


از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟


گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟


ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ


سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا


می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )


خویش را ‌آیینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو


گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
مِی زده در گوشه ای آرام آسوده


می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .


آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی
این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی


مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد


هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد
عطر گلها شد به روی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد


موج شد بر دامن موّاج رقاصان
آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد
آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد


نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد


سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد


هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی


چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو


خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد
سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی


وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟
رشتهٔ تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی


چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید
تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم


گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی
زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟


تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی


چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟
در سرای خامُش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیافشانده


چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی


میل او کی مایهٔ این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟
گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی


ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند


شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا
گوشه ای می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد


ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست


خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم
من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم


دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد


دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنهٔ قربانیان بی حساب او


میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته
نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل


دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت


من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده


ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم


ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما
ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او
ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما
ای سراپا خنده های شادِ ما از او


ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟


ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم


ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد


ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما
( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )


ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم


ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد


ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد


باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟
( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم


ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست


شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟


ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟


این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد
بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد


خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی
مِی فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی


این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !


یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی
آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود


این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست


باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز
خرده می گیری که روزی کفرگو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم


کفه ای لبریز از بار ِ گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟


خود چه آسانست در آن روز هول انگیز
روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !


در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم


خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی


تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تک درختانش
از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش


در پس دیوارهایی سخت پا برجا
(هاویه) آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را


کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود
می چشیدم این شرابِ ارغوانی را
نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود


سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم


تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی


گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجّاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا
جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند


هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را
هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی


از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟
در بهشتت جویها از می روان باشد
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد


می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی


ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟


در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را


حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را


چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود ؟
چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟
کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز


کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها


آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده


سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل
حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل


قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج
تخت ها ، بر پایه هاشان دانهٔ الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس


ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را


آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت
در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود


هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :
( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )


پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم


تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟
تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی ، تا بندهٔ سر گشته ای سازی


تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟
جز یکی سدّی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما


تو چه هستی ؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش


برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی ، ظلمتِ گوری
شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم
تشنهٔ سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری


خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو
کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی - در دلم بنشین و پاکم کن


لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ( خدایی )
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها


چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشتِ زندان و برق حلقهٔ زنجیر
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا


سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریکِ بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِ خورشید ِ بیمار ِ تب آلودی


جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته


می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم ؟
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی ِ خدا باشم


گر خدا بودم ، خدایا ، زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مُرصّع پشت می کردم
بارگاهم خلوتِ خاموش دلها بود


گر خدا بودم ، خدایا ، لحظه ای از خویش
می گسستم ، می گسستم ، دور می رفتم
روی ویران جاده های این جهان ِ پیر
بی رَدا و بی عصای نور می رفتم


وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
عاصیان را وعدهٔ دوزخ نمی دادم
یا ره ِ باغ ارم کوتاه می کردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم


گر خدا بودم دگر این شعلهٔ عصیان
کی مرا ، تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت


سینه ها را قدرتِ فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی ِ من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم


مشتهایم ، این دو مشتِ سختِ بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که (هستی) در تن دیوارها می مرد


خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم


شمع مِی در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامهٔ پرهیز را بر تن
خود درون جام ِ مِی تطهیر می کردم


من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از بادهٔ هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند


من نوای چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم ، سینه ها جایم
مسجد و میخانهٔ این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم


من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام


می نهادم گاهگاهی در سرای ِ خویش
گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش ؟


گر خدا بودم ، درسولم نام ِ پاکم بود
این جلال از جامه های چاک چاکم بود
عشق شمشیر ِ من و مستی کتاب ِ من
باده خاکم بود ، آری باده خاکم بود


ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با تو اَم شوق ِ سلامی نیست


زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا وزین تن ِ خاکی جدایی ها
من کجا و این جهان ، این قتلگاه ِ شوم
ناگهان پرواز کردن ها ، رهایی ها


می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
آه ، حتی در پس دیوارهای عرش
هیچ جز ظلمت نمی بینم ، نمی بینم


ای خدا ، ای خندهٔ مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست ، دردا ، ناله های من
من تو را کافر ، تو را منکر ، تو را عاصی
کوری ِ چشم تو ، این شیطان ، خدای من
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ِ خدا
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند


نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت


می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند
خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند


بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند


خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را
فروغ فرخزاد : عصیان
بلور ِ رویا
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخهٔ سنگین ز بار و برگ
خامُش ، بر آستانهٔ محراب عشق بود


من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه می چکید ز مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید


گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ می زدند
درعطر عود و نالهٔ اسپند و ابر دود
محراب را زپاکی خود رنگ می زدند


پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی


من تشنهٔ صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش ِ دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنهٔ لبریز راز را


آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظهٔ درنگ


گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آفتاب می شود
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانیَم
فراتر از ستاره می نشانیَم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود