عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای فرشته صفتی کز سر تعظیم و جلال
زیر ران شدست ابلق شام و سحرت
معنی بکر به دور تو چو نی سر بفراشت
از چه از همدمی لفظ خوش چون شکرت؟
بر سر آمد ز جهان ذات تو چون موی و مباد
که برد تا به ابد حادثه مویی ز سرت
بگسلد کفه و شاهین ترازوی فلک
گر بسنجند بدان کفه و شاهین هنرت
ای سکندر صفتی ملک سخن را که ببرد
چشمه حضر حیات ابد از خاک درت
عذر بپذیر ز من بنده که مرغ سخنم
بر سر سدره نشست از مدد بال و پرت
زانکه آورده ام از سردی و ناموزونی
دو سه گونه خورش نامتناسب به برت
آن یکی در خور ریش پدرم و آن دیگر
خایه و آنچه بد اندر شکم او پدرت
زیر ران شدست ابلق شام و سحرت
معنی بکر به دور تو چو نی سر بفراشت
از چه از همدمی لفظ خوش چون شکرت؟
بر سر آمد ز جهان ذات تو چون موی و مباد
که برد تا به ابد حادثه مویی ز سرت
بگسلد کفه و شاهین ترازوی فلک
گر بسنجند بدان کفه و شاهین هنرت
ای سکندر صفتی ملک سخن را که ببرد
چشمه حضر حیات ابد از خاک درت
عذر بپذیر ز من بنده که مرغ سخنم
بر سر سدره نشست از مدد بال و پرت
زانکه آورده ام از سردی و ناموزونی
دو سه گونه خورش نامتناسب به برت
آن یکی در خور ریش پدرم و آن دیگر
خایه و آنچه بد اندر شکم او پدرت
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷
بزرگ جهان خواجه شاه قدر
که بر عالم مکرمت پادشاست
وزیری که خورشید بر اوج خویش
بر او کم از دانه آسیاست
قوام کرم فخر دین کز کفش
طمع را همه کار کژ گشت راست
تماشاگه همت عالیش
از آن سوی دروازه کبرییاست
زمین تا بدین گونه بر هم نشست
چنویی ز پشت زمین بر نخاست
چه فتوی کند در حق بنده ای
که در شیوه بندگی بی ریاست
که او را ز ناگه به هنگام کوچ
غلامی در افزود و اسبی بکاست
که بر عالم مکرمت پادشاست
وزیری که خورشید بر اوج خویش
بر او کم از دانه آسیاست
قوام کرم فخر دین کز کفش
طمع را همه کار کژ گشت راست
تماشاگه همت عالیش
از آن سوی دروازه کبرییاست
زمین تا بدین گونه بر هم نشست
چنویی ز پشت زمین بر نخاست
چه فتوی کند در حق بنده ای
که در شیوه بندگی بی ریاست
که او را ز ناگه به هنگام کوچ
غلامی در افزود و اسبی بکاست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
زهی شکسته رواق سپهر نیلی را
صدای صیت بلندت که در جهان عام است
بگویم و بزه این سخن به گردن من
که خاص حلقه بگوش در تو ایام است
به چشم تو که مرا در ثنای تو دستی است
ز پشت پای تو تا ساق عرش یک گام است
ز بحر کلک دو شاخ گهر ده تو محیط
اگر چه هست یکی شاخ هم به اندام است
مقر شد از بن دندان سپهر لایعلم
که جای در سر این خامه شبه فام است
تو خاتم الفضلایی مشو شکسته بدانک
کژی چو نقش نگین منکر تو مادام است
تو در خطی ز زمانه چو جام جم دل تست
که در خطست چو تو هر چه در جهان جام است
تو در عراق و خراسان پر از حکایت تست
که صبح را اثر آه سرد در شام است
تو آن کسی که بر امثال من اگر چه کم اند
ترا هر آینه بسیار دست انعام است
وقوم خط تو دامی است مرغ معنی را
بدان نشان که درو میم حلقه دام است
من آن کسم که مرا نیست هفت قطعه نو
چو هفت هیکل من حرز هفت اندام است
تو شمس و خانه گردون رواق تست اسد
مرا درو که چو بهرام نحسم آرام است
چو زو بلند شدم مشتریم نامم کن
از آن سبب که اسد جای اوج بهرام است
غلام خاص توام خود نپرسی از پی چه؟
از آنکه طبع ترا توسن سخن رام است
به آسمان برسد نام من ز بندگیت
چو خواجه تاش من این سقف آسمان نام است
همین و بس چو ز ابرامم احترازی هست
اگر چه گفته و ناگفته عین ابرام است
صدای صیت بلندت که در جهان عام است
بگویم و بزه این سخن به گردن من
که خاص حلقه بگوش در تو ایام است
به چشم تو که مرا در ثنای تو دستی است
ز پشت پای تو تا ساق عرش یک گام است
ز بحر کلک دو شاخ گهر ده تو محیط
اگر چه هست یکی شاخ هم به اندام است
مقر شد از بن دندان سپهر لایعلم
که جای در سر این خامه شبه فام است
تو خاتم الفضلایی مشو شکسته بدانک
کژی چو نقش نگین منکر تو مادام است
تو در خطی ز زمانه چو جام جم دل تست
که در خطست چو تو هر چه در جهان جام است
تو در عراق و خراسان پر از حکایت تست
که صبح را اثر آه سرد در شام است
تو آن کسی که بر امثال من اگر چه کم اند
ترا هر آینه بسیار دست انعام است
وقوم خط تو دامی است مرغ معنی را
بدان نشان که درو میم حلقه دام است
من آن کسم که مرا نیست هفت قطعه نو
چو هفت هیکل من حرز هفت اندام است
تو شمس و خانه گردون رواق تست اسد
مرا درو که چو بهرام نحسم آرام است
چو زو بلند شدم مشتریم نامم کن
از آن سبب که اسد جای اوج بهرام است
غلام خاص توام خود نپرسی از پی چه؟
از آنکه طبع ترا توسن سخن رام است
به آسمان برسد نام من ز بندگیت
چو خواجه تاش من این سقف آسمان نام است
همین و بس چو ز ابرامم احترازی هست
اگر چه گفته و ناگفته عین ابرام است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
سپهر قدرا در قبضه کفایت تست
نظام هر چه برون از سراچه قدم است
چو چاه خصم تو سر در نشیب از آن دارد
که او به دامن تر همچو آب متهم است
نظیر تو خرد اندر وجود جست و نیافت
وجود چه که وجود اختلاف در عدم است؟
نگویمت که تو چون منصفی همین می دان
که با حضور تو در ملک برستم ستم است
به پیش رای تو صبح دوم سیه روی است
در ان مپیچ که نامش چرا سپیده دم است؟
بدان طمع که مگر چون تو گردنی زاید
سپهر پشت به خم کرده جمله تن شکم است
تو آن شهاب فلک صولتی که با قلمت
خطاب گنبد پیروزه اصغر الخدم است
خرد به سورت ن و القلم خورد سوگند
که پشت چرخ چون نون از نهیب آن قلم است
قسم به خاک قدمهای آسمان سایت
که ربع خاک بر همت تو یک قدم است
نشست راست ز رای تو جمله موجودات
مگر فلک که هم از بهر خدمتت بخم است
مرا جوار تو در امن، آشیان رجاست
مرا فنای تو در خوف، بیضه حرم است
چو چنگ اگر رگم از تن برون کشند رواست
از آنکه مدح تو بروی به جان زیر و بم است
کسی که زر مدیح تو بی عیار زند
مخر به یک درمش کو دو روی چون درم است
منم که با نکت من هر آنچه بیش بهاست
گه نثار سخن چون نثار کم ز کم است
و گر خسم هم از اعداد بندگان شمرم
که صفر در عدد هندویی هم از رقم است
سخن مراست ترا تحفه ساختم ز سخن
کرم تراست تو آن کن که موجب کرم است
نظام هر چه برون از سراچه قدم است
چو چاه خصم تو سر در نشیب از آن دارد
که او به دامن تر همچو آب متهم است
نظیر تو خرد اندر وجود جست و نیافت
وجود چه که وجود اختلاف در عدم است؟
نگویمت که تو چون منصفی همین می دان
که با حضور تو در ملک برستم ستم است
به پیش رای تو صبح دوم سیه روی است
در ان مپیچ که نامش چرا سپیده دم است؟
بدان طمع که مگر چون تو گردنی زاید
سپهر پشت به خم کرده جمله تن شکم است
تو آن شهاب فلک صولتی که با قلمت
خطاب گنبد پیروزه اصغر الخدم است
خرد به سورت ن و القلم خورد سوگند
که پشت چرخ چون نون از نهیب آن قلم است
قسم به خاک قدمهای آسمان سایت
که ربع خاک بر همت تو یک قدم است
نشست راست ز رای تو جمله موجودات
مگر فلک که هم از بهر خدمتت بخم است
مرا جوار تو در امن، آشیان رجاست
مرا فنای تو در خوف، بیضه حرم است
چو چنگ اگر رگم از تن برون کشند رواست
از آنکه مدح تو بروی به جان زیر و بم است
کسی که زر مدیح تو بی عیار زند
مخر به یک درمش کو دو روی چون درم است
منم که با نکت من هر آنچه بیش بهاست
گه نثار سخن چون نثار کم ز کم است
و گر خسم هم از اعداد بندگان شمرم
که صفر در عدد هندویی هم از رقم است
سخن مراست ترا تحفه ساختم ز سخن
کرم تراست تو آن کن که موجب کرم است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
ای آنکه لطیفه های طبعت
اجرا ده صد هزار جان است
کلک تو به شکل هست ماری
کش آب حیات در دهان است
با همت تو چهار طاقی است
این سقف که نامش آسمان است
در هر چه همی کنم تأمل
قدر سخنت ورای آن است
طبعم چو ز بهر مدحت تو
ماننده گل همه دهان است
شاید که ز من گلاب خواهی
یعنی که وجود در میان است
با این همه از مجیر جان خواه
چه جای گلاب اصفهان است؟
اجرا ده صد هزار جان است
کلک تو به شکل هست ماری
کش آب حیات در دهان است
با همت تو چهار طاقی است
این سقف که نامش آسمان است
در هر چه همی کنم تأمل
قدر سخنت ورای آن است
طبعم چو ز بهر مدحت تو
ماننده گل همه دهان است
شاید که ز من گلاب خواهی
یعنی که وجود در میان است
با این همه از مجیر جان خواه
چه جای گلاب اصفهان است؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
کرم پناه جهان عز دین تویی که ز تو
بها و عزت دین هر زمان برافزونست
خدای داند و او عالم الخفیاتست
که بر کمال بزرگیش عقل مفتوست
که دوستداری و اخلاص من به حضرت تو
به غایتی است که از حد وهم بیرونست
به تیغ، مهر تو از من جدا نشاید کرد
از آنکه مهر تو با خون و گوشت معجونست
که از ثنای تو نثرم چو صنعت صنعاست
که از مدیح تو نظمم چو در مکنونست
ثنا بلطف کرامت مدام مسموعست
دعا به حسن اجابت همیشه مقرونست
تویی که بر من و امثال من اگر چه کمند
ترا به فیض عطا منتی دگرگونست
هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد
مه منیر که از گردنان گردونست
بگویم این و ترا دم نمی دهم بالله
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمونست
عطاست کز تو و از طبع تست ناموزون
بجز عطا حرکات تو جمله موزونست
چرا ز حال من و رنج من نمی پرسی؟
که هر شبی ز عرض بر تنم شبیخونست
هزار بار دلم زخمهای حادثه خورد
ولیک هرگز ازین سان نبود کاکنونست
گرفته ام که نگویی مرا که تو چونی؟
که این شرف نه سزاوار قدر هر دونست
مرا که وقت کرم سر جریده فرمایی
درین میانه فراموش کرده ای چونست؟
دعاست اینکه شب و روز تو همایون باد
برین حدیث چه حاجت که خود همایونست؟
بها و عزت دین هر زمان برافزونست
خدای داند و او عالم الخفیاتست
که بر کمال بزرگیش عقل مفتوست
که دوستداری و اخلاص من به حضرت تو
به غایتی است که از حد وهم بیرونست
به تیغ، مهر تو از من جدا نشاید کرد
از آنکه مهر تو با خون و گوشت معجونست
که از ثنای تو نثرم چو صنعت صنعاست
که از مدیح تو نظمم چو در مکنونست
ثنا بلطف کرامت مدام مسموعست
دعا به حسن اجابت همیشه مقرونست
تویی که بر من و امثال من اگر چه کمند
ترا به فیض عطا منتی دگرگونست
هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد
مه منیر که از گردنان گردونست
بگویم این و ترا دم نمی دهم بالله
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمونست
عطاست کز تو و از طبع تست ناموزون
بجز عطا حرکات تو جمله موزونست
چرا ز حال من و رنج من نمی پرسی؟
که هر شبی ز عرض بر تنم شبیخونست
هزار بار دلم زخمهای حادثه خورد
ولیک هرگز ازین سان نبود کاکنونست
گرفته ام که نگویی مرا که تو چونی؟
که این شرف نه سزاوار قدر هر دونست
مرا که وقت کرم سر جریده فرمایی
درین میانه فراموش کرده ای چونست؟
دعاست اینکه شب و روز تو همایون باد
برین حدیث چه حاجت که خود همایونست؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
شاها بدان خدای که آثار صنع او
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات
بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نباید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گر چه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو
تا پیشه زمانه جافی ستمگریست
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات
بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نباید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گر چه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو
تا پیشه زمانه جافی ستمگریست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
مرا دوای دل خسته ساخت خواجه رفیع
به گوهری شبه صورت که کم ز لؤلؤ نیست
مسیح وار لب جان خوش بدان دل داد
که در جهان فراخ ایچ تنگ ترزو نیست
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
از آنکه مایه عیسی دمست دارو نیست
ز سینه در حق من نافه های مشگ گشاد
چگونه مشگی از آنسان که هیچش آهو نیست؟
دل مرا که شد انگشت کش به شیدایی
بجز نتیجه آن دست حرز بازو نیست
سیاه دل ترم از چشم لعبتان ختن
کزو به وقت سخن همچو غمزه جادو نیست
به سر بر آمده و پای بوس چون گیسوست
ز فضل و خوی خوش ار چه سرست و گیسو نیست
چو عارض حبشی داغ وار سوخته باد
دلی که بر در فضلش غلام هندو نیست
بگو که هست نظیرش فلان و جفته منه
که نون به چشم خرد جفت طاق ابرو نیست
قسم به کعبه که هم چارسو و هم یکتاست
که مثلش از بر این کعبتین شش سو نیست
به کلک لاغر او سینه کرد دانی که؟
زمانه کو ز حریفان چرب پهلو نیست
چو تیر خود را بر در نهاده ام زیرا
مرا سزای کمان ثناش نیرو نیست
ز بیم خاطر او دورتر نشینم ازو
که جلوه خانه شهباز جای تیهو نیست
عروس طبع من از من به نقد نظم بخواست
بدادمش که چنو هیچکس درین تو نیست
برو که خاطر من ناز کم کند زانست
که نقد بیش بها و عروس نیکو نیست
دل مجیر چو زر زخم خورده باد اگر
معلق از غم هجرانش چون ترازو نیست
مسلم است که در حق او به نظم و به نثر
به از مجیر درین خطه آفرین گو نیست
به گوهری شبه صورت که کم ز لؤلؤ نیست
مسیح وار لب جان خوش بدان دل داد
که در جهان فراخ ایچ تنگ ترزو نیست
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
از آنکه مایه عیسی دمست دارو نیست
ز سینه در حق من نافه های مشگ گشاد
چگونه مشگی از آنسان که هیچش آهو نیست؟
دل مرا که شد انگشت کش به شیدایی
بجز نتیجه آن دست حرز بازو نیست
سیاه دل ترم از چشم لعبتان ختن
کزو به وقت سخن همچو غمزه جادو نیست
به سر بر آمده و پای بوس چون گیسوست
ز فضل و خوی خوش ار چه سرست و گیسو نیست
چو عارض حبشی داغ وار سوخته باد
دلی که بر در فضلش غلام هندو نیست
بگو که هست نظیرش فلان و جفته منه
که نون به چشم خرد جفت طاق ابرو نیست
قسم به کعبه که هم چارسو و هم یکتاست
که مثلش از بر این کعبتین شش سو نیست
به کلک لاغر او سینه کرد دانی که؟
زمانه کو ز حریفان چرب پهلو نیست
چو تیر خود را بر در نهاده ام زیرا
مرا سزای کمان ثناش نیرو نیست
ز بیم خاطر او دورتر نشینم ازو
که جلوه خانه شهباز جای تیهو نیست
عروس طبع من از من به نقد نظم بخواست
بدادمش که چنو هیچکس درین تو نیست
برو که خاطر من ناز کم کند زانست
که نقد بیش بها و عروس نیکو نیست
دل مجیر چو زر زخم خورده باد اگر
معلق از غم هجرانش چون ترازو نیست
مسلم است که در حق او به نظم و به نثر
به از مجیر درین خطه آفرین گو نیست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
شاها تویی آنکه از بزرگی
بر سقف سپهرت آستانه ست
دست ستم زمانه بکشست
تا دست تو بر سر زمانه ست
از دور فلک نصیبه تو
اقبال و بقای جاودانه ست
هر تیر که هیبت تو انداخت
آنرا دل دشمن نشانه ست
چون بنده رای تست خورشید
شک نیست که چرخ بنده خانه ست
از رشک تو دشمنت که کم باد
پرخون شده دل چو نار دانه ست
می خواست کمینه بنده تو
کاندر ره بندگی یگانه ست
شعری گفتن به رسم نوروز
زان شکل و نمط که در خزانه ست
لیکن چو بدید روز نوروز
واپس تر و کوچ در میانه ست
خود راست بگوید این چه شوخیست!
زیرا که دروغ خوش فسانه ست
با یاد تو داد خویشتن را
نوروزی و تهنیت بهانه ست
بر سقف سپهرت آستانه ست
دست ستم زمانه بکشست
تا دست تو بر سر زمانه ست
از دور فلک نصیبه تو
اقبال و بقای جاودانه ست
هر تیر که هیبت تو انداخت
آنرا دل دشمن نشانه ست
چون بنده رای تست خورشید
شک نیست که چرخ بنده خانه ست
از رشک تو دشمنت که کم باد
پرخون شده دل چو نار دانه ست
می خواست کمینه بنده تو
کاندر ره بندگی یگانه ست
شعری گفتن به رسم نوروز
زان شکل و نمط که در خزانه ست
لیکن چو بدید روز نوروز
واپس تر و کوچ در میانه ست
خود راست بگوید این چه شوخیست!
زیرا که دروغ خوش فسانه ست
با یاد تو داد خویشتن را
نوروزی و تهنیت بهانه ست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
زهی ملک بخشی که از روی قدرت
سهپر از حوادث امانت فرستد
تو سلطان نشانی و هر روز دولت
به سلطان نشانی نشانت فرستد
زحل را فلک با همه شیر طاقی
به سگ داری پاسبانت فرستد
مجیرست و جانی اگر زو بخواهی
سوی بنده بندگانت فرستد
به شکرانه آنکه جان خواهی از وی
دعای عزیزان به جانت فرستد
مجیر گران از سگان که باشد؟
که تحفه سبک یا گرانت فرستد
نهاد از تو گنج درم همچو ماهی
کنون ماهی از بهرت آنت فرستد
زبانش چو عاجز شد از عذرت آن به
که هم ماهی بی زبانت فرستد
تو فرمودی ار نه که یارد که چیزی؟
که از جان سوی آستانت فرستد
خجل باشد این طارم کاسه پیکر
اگر نسر طایر به خوانت فرستد
مه اندر عرق غرق گردد چو دریا
اگر ماهی آسمانت فرستد
از آن آبدان کوست پر آب حیوان
خضر شربت جاودانت فرستد
چنان باد الطاف حق در حق تو
که ماهی از آن آبدانت فرستد
سهپر از حوادث امانت فرستد
تو سلطان نشانی و هر روز دولت
به سلطان نشانی نشانت فرستد
زحل را فلک با همه شیر طاقی
به سگ داری پاسبانت فرستد
مجیرست و جانی اگر زو بخواهی
سوی بنده بندگانت فرستد
به شکرانه آنکه جان خواهی از وی
دعای عزیزان به جانت فرستد
مجیر گران از سگان که باشد؟
که تحفه سبک یا گرانت فرستد
نهاد از تو گنج درم همچو ماهی
کنون ماهی از بهرت آنت فرستد
زبانش چو عاجز شد از عذرت آن به
که هم ماهی بی زبانت فرستد
تو فرمودی ار نه که یارد که چیزی؟
که از جان سوی آستانت فرستد
خجل باشد این طارم کاسه پیکر
اگر نسر طایر به خوانت فرستد
مه اندر عرق غرق گردد چو دریا
اگر ماهی آسمانت فرستد
از آن آبدان کوست پر آب حیوان
خضر شربت جاودانت فرستد
چنان باد الطاف حق در حق تو
که ماهی از آن آبدانت فرستد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
ای صدر شاه رتبت قطب فلک جلالت
کایام تحفه تو فتح و ظفر فرستد
بس مدتی نماند کین چار طاق ازرق
هر دم به بارگاهت نزلی دگر فرستد
گردون به مجلس تو از بهر شمع و سفره
هم جرم مه فشاند هم قرص خور فرستد
آخر رسید روزی کز بهر بندگانت
حورا عبیر ساید جوزا کمر فرستد
از بهر تیر ایشان یک ره اشارتی کن
تا سدره شاخ ریزد سیمرغ پر فرستد
نی شد مجیر عمدا تا در ثنات چون نی
از دل نوا سراید وز لب شکر فرستد
زحمت نداد اگر نه می خواست تا به خدمت
جانی شکسته بسته پیشت بدر فرستد
ایمه چه زهره دارد سیمرغ عزلتی کو
پیش هزار عیسی یک سم خر فرستد
دانی که کیست بنده آنکو به چون تو خواجه
یا جان خشک بخشد یا شعر تر فرستد
در زر گرفت مدحت لیکن نه از پی آنک
یا خلق مدح گوید یا خواجه زر فرستد
او بود و نیم جانی با خاطری که از وی
هر لحظه ای به بزمت گنج گهر فرستد
زان طمع در فرستاد این قطعه تا بخوانی
جان ماند و گر بخواهی آن نیز در فرستد
کایام تحفه تو فتح و ظفر فرستد
بس مدتی نماند کین چار طاق ازرق
هر دم به بارگاهت نزلی دگر فرستد
گردون به مجلس تو از بهر شمع و سفره
هم جرم مه فشاند هم قرص خور فرستد
آخر رسید روزی کز بهر بندگانت
حورا عبیر ساید جوزا کمر فرستد
از بهر تیر ایشان یک ره اشارتی کن
تا سدره شاخ ریزد سیمرغ پر فرستد
نی شد مجیر عمدا تا در ثنات چون نی
از دل نوا سراید وز لب شکر فرستد
زحمت نداد اگر نه می خواست تا به خدمت
جانی شکسته بسته پیشت بدر فرستد
ایمه چه زهره دارد سیمرغ عزلتی کو
پیش هزار عیسی یک سم خر فرستد
دانی که کیست بنده آنکو به چون تو خواجه
یا جان خشک بخشد یا شعر تر فرستد
در زر گرفت مدحت لیکن نه از پی آنک
یا خلق مدح گوید یا خواجه زر فرستد
او بود و نیم جانی با خاطری که از وی
هر لحظه ای به بزمت گنج گهر فرستد
زان طمع در فرستاد این قطعه تا بخوانی
جان ماند و گر بخواهی آن نیز در فرستد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای یازده امهات و نه آب
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
ای جهان کرم سلام علیک
کز سلامت سلامت افزاید
وهم مساح پیشه تا ابد
طول و عرض دلت نپیماید
دفتر مردمی و مردی را
با تو یک حرف در نمی باید
هیبت تو چو همت اندر تست
گره روزگار بگشاید
با فراخای عرصه هنرت
فلک المستقیم تنگ آید
دست تست آب خواه و دست بشوی
که ازو عاجزی بر آساید
آسیای سپهر جوجو باد
گر سر حاسدت نمی ساید
مادر روز و شب سترون باد
گر مراد دلت نمی زاید
ذوالجلال ای جلال می داند
که ترا کس چو بنده نستاید
سدره و طوبی ثنای ترا
طوطی خاطر من آراید
در صمیم شتا به باغ سخن
بلبلی چون مجیر نسراید
عرض حالی همی کنم بشنو
نادر آن رای تو چه فرماید؟
کرده ام پوستین وآنگه چه؟
نیفه نو که جان بیفزاید
صاحبا! جز به پشتی کرمت
روی آن نیفه روی ننماید
پوستینم کنی همی دانم
کان چنان و چنین چه می خاید
روی این پوستین بکن ز نخست
آنگه ار پوستین کنی شاید
کز سلامت سلامت افزاید
وهم مساح پیشه تا ابد
طول و عرض دلت نپیماید
دفتر مردمی و مردی را
با تو یک حرف در نمی باید
هیبت تو چو همت اندر تست
گره روزگار بگشاید
با فراخای عرصه هنرت
فلک المستقیم تنگ آید
دست تست آب خواه و دست بشوی
که ازو عاجزی بر آساید
آسیای سپهر جوجو باد
گر سر حاسدت نمی ساید
مادر روز و شب سترون باد
گر مراد دلت نمی زاید
ذوالجلال ای جلال می داند
که ترا کس چو بنده نستاید
سدره و طوبی ثنای ترا
طوطی خاطر من آراید
در صمیم شتا به باغ سخن
بلبلی چون مجیر نسراید
عرض حالی همی کنم بشنو
نادر آن رای تو چه فرماید؟
کرده ام پوستین وآنگه چه؟
نیفه نو که جان بیفزاید
صاحبا! جز به پشتی کرمت
روی آن نیفه روی ننماید
پوستینم کنی همی دانم
کان چنان و چنین چه می خاید
روی این پوستین بکن ز نخست
آنگه ار پوستین کنی شاید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۷
به جان آفرینی که نزد جلالش
ثناهای بی حد و احصا فرستم
شب تیره چون صبح صادق بر او
نفس های خاموش گویا فرستم
که من بنده چون دیده دلتنگ باشم
اگر جان به صدر تو تنها فرستم
مرا مرغ جان از خوشی پر فشاند
چو من دانه دل به دانا فرستم
ولیکن نخواهم که این شعر کژ مژ
بدان حضرت شعری آسا فرستم
من از طوطیان فصاحت که باشم؟
که منقار زاغی به عنقا فرستم
ز طورم گرانجان تر ار ژاژ طیان
به تحفه بر پور سینا فرستم
سپاهان و شعر من آخر نه کورم
که سرمه سوی چشم حورا فرستم
نه طرفه است اگر ثور مقلوب خوانم
چو ظرفی شکسته به جوزا فرستم
نه چون سایه در خاک باید نشستن
که ذره به خورشید والا فرستم
نه چون کوهم افسرده چون مست خفته
که یک جرعه ای سوی دریا فرستم
نه زراق باشم که چون ره نشینان
همی شاف اخضر به زرقا فرستم
ز خر بترم حاش لله وحده
اگر آب جو زی مسیحا فرستم
سخن نیک خواهی من اینجا ندارم
وزین بد نیارم که آنجا فرستم
یکی چاره مانده ست با عجز خاطر
که هم شعر تو سوی تو وا فرستم
سخن راست چون ماه نو کژ نماید
هر آنگه کزین طبع شیدا فرستم
ثناهای بی حد و احصا فرستم
شب تیره چون صبح صادق بر او
نفس های خاموش گویا فرستم
که من بنده چون دیده دلتنگ باشم
اگر جان به صدر تو تنها فرستم
مرا مرغ جان از خوشی پر فشاند
چو من دانه دل به دانا فرستم
ولیکن نخواهم که این شعر کژ مژ
بدان حضرت شعری آسا فرستم
من از طوطیان فصاحت که باشم؟
که منقار زاغی به عنقا فرستم
ز طورم گرانجان تر ار ژاژ طیان
به تحفه بر پور سینا فرستم
سپاهان و شعر من آخر نه کورم
که سرمه سوی چشم حورا فرستم
نه طرفه است اگر ثور مقلوب خوانم
چو ظرفی شکسته به جوزا فرستم
نه چون سایه در خاک باید نشستن
که ذره به خورشید والا فرستم
نه چون کوهم افسرده چون مست خفته
که یک جرعه ای سوی دریا فرستم
نه زراق باشم که چون ره نشینان
همی شاف اخضر به زرقا فرستم
ز خر بترم حاش لله وحده
اگر آب جو زی مسیحا فرستم
سخن نیک خواهی من اینجا ندارم
وزین بد نیارم که آنجا فرستم
یکی چاره مانده ست با عجز خاطر
که هم شعر تو سوی تو وا فرستم
سخن راست چون ماه نو کژ نماید
هر آنگه کزین طبع شیدا فرستم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۱
خسروا! بر بساط خدمت تست
قدم طبع آسمان سایم
چون وطن بر ستانه تو کنم
سر چرخ برین سزد جایم
شکر یزدان که عقد مدحت تست
گوهر نظم عالم آرایم
پهن بگشای چشم ونقد ببین
تا کیم من چه نقد را شایم؟
از تو در سایه همای آمد
طوطی خاطر شکر خایم
فلکم نی گزاف میرانم
عالمم نی به هرزه می لایم
تو بهاری و من چمن چه شود؟
گر مطرز کنی سر و پایم
چونکه شایسته خزانه تست
هر گهر کز ضمیر پیرایم
تو هم از جنس اصطناع و صداع
آنچه بنمودنی است بنمایم
باسخای تو دی همی گفتم
که به تقدیر می کند رایم
آنکه دفع خزان بارد را
در حریم لباچه آرایم
گفت سهل است من به نیمچه ای
زینت و جاه تو بیفزایم
گفتمش در مصاف دشمن و دوست
چون علم نیمه ای میارایم
نیمه را نیمگان فرو آیند
من تمامم تمام فرمایم
باغبان بهشت مدح تو باد
وهم چالاک سحر پیمایم
قدم طبع آسمان سایم
چون وطن بر ستانه تو کنم
سر چرخ برین سزد جایم
شکر یزدان که عقد مدحت تست
گوهر نظم عالم آرایم
پهن بگشای چشم ونقد ببین
تا کیم من چه نقد را شایم؟
از تو در سایه همای آمد
طوطی خاطر شکر خایم
فلکم نی گزاف میرانم
عالمم نی به هرزه می لایم
تو بهاری و من چمن چه شود؟
گر مطرز کنی سر و پایم
چونکه شایسته خزانه تست
هر گهر کز ضمیر پیرایم
تو هم از جنس اصطناع و صداع
آنچه بنمودنی است بنمایم
باسخای تو دی همی گفتم
که به تقدیر می کند رایم
آنکه دفع خزان بارد را
در حریم لباچه آرایم
گفت سهل است من به نیمچه ای
زینت و جاه تو بیفزایم
گفتمش در مصاف دشمن و دوست
چون علم نیمه ای میارایم
نیمه را نیمگان فرو آیند
من تمامم تمام فرمایم
باغبان بهشت مدح تو باد
وهم چالاک سحر پیمایم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۳
دین پناها! دم جانبخش ترا
نفس روح امین می گویم
وز سخن های تو یک نادره را
رشگ صد در ثمین می گویم
نیست مثل تو نه در صوب عراق
در همه روی زمین می گویم
آسمان پیش تو بر خاک نهد
به سر تو که جبین می گویم
بر مگیر این به گران روی ز من
علم الله که یقین می گویم
تا بدیدم قلم و دست ترا
صفت هر دو چنین می گویم
دست را خواجه کان می خوانم
کلک را شحنه دین می گویم
این سخن مختصر اولیتر از آنک
در سخن غث و سمین می گویم
تو مشو سرد که در صفه به شب
سخت سرد است همین می گویم
نفس روح امین می گویم
وز سخن های تو یک نادره را
رشگ صد در ثمین می گویم
نیست مثل تو نه در صوب عراق
در همه روی زمین می گویم
آسمان پیش تو بر خاک نهد
به سر تو که جبین می گویم
بر مگیر این به گران روی ز من
علم الله که یقین می گویم
تا بدیدم قلم و دست ترا
صفت هر دو چنین می گویم
دست را خواجه کان می خوانم
کلک را شحنه دین می گویم
این سخن مختصر اولیتر از آنک
در سخن غث و سمین می گویم
تو مشو سرد که در صفه به شب
سخت سرد است همین می گویم