عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
دانی که چرا نمی توان دید ای دوست
ذاتی که اگر تو را وجودیست ازوست
نزدیکتر از ماست به ما حضرت حق
قزب مفرط علت نادیدن اوست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
آن را که به ایزد سر و کاری باشد
رنجش از خلق سخت کاری باشد
اول دل پاک دارد آخر دامن
گر بر دل و دامنت غباری باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
روزی که ز روح بند تن بردارم
دانی ز چه باز دیده تر دارم
تا بهر نثار تو ز نو جان یابم
من چشم براه روز محشر دارم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای سر نامه نام تو عقل گره گشای را
ذکر تو مطلع غزل طبع سخن سرای را
آینه وار یافته یکنظر از جمال تو
دل که فروغ میدهد جام جهان نمای را
نسخه ی سحر سامری کاغذ توتیا شود
گر بکرشمه سر دهی نرگس سرمه سای را
در طلب تو دیده ام کاسه ی آب جغد شد
منکه زمغز استخوان طعمه دهم همای را
تیغ زبان عارفان گرد گرفت و همچنان
عشق تو جلوه میدهد خنجر سرزدای را
غایت دستگیری است آنکه چو طایر حرم
بر سر کعبه ره دهی رند برهنه پای را
من زکجا و حالت صوت و سماع صوفیان
گوش نهاده ام همین زمزمه ی درای را
کیست فغانی حزین مست سیاه نامه یی
تا بزبان عارفان وصف کند خدای را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای از لب تو خطبه کلام قدیم را
باعث، رسوم شرع تو امید و بیم را
اول عظیم داشته شأن ترا خدای
وانگاه برفراشته عرش عظیم را
چرخ اثیر تا شرف از گوهرت نیافت
درهم نریخت اینهمه در یتیم را
بر شاهراه عقل نهادی چراغ شرع
تا خلق پی برند ره مستقیم را
قول تو هر کجا که دلیل آورد فقیه
دیگر مجال بحث نماند حکیم را
دارد چنان دمی که بمعجز فرود برد
شمشیر خطبه ی تو عصای کلیم را
روی تو در سلامت خلقست وین سخن
روشن بود چون آینه طبع سلیم را
آن دم که فخر داشت بدان سالها مسیح
در گلشن تو گشت کرامت نسیم را
بر حرف زلف و خال، فغانی قلم کشید
وز دفتر تو خواند الف لام میم را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
عید شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
آن گل از طرف کشت می آید
وه چه عنبر سرشت می آید
بسته زنار و دل دگر کرده
مست سوی کنشت می آید
شب کجا باده خودرویی ایگل
کز تو بوی بهشت می آید
از سرم پا کشیدی و گفتم
که سر من بخشت می آید
بدعای فرشته رد نشود
آنچه از سرنوشت می آید
ای فغانی سزای تست بکش
آنچه از خوب و زشت می آید
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را
ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را
چون روی تو نشکفته گلی گلشن جان را
دل گرم می وصل تو در ساغر خورشید
یک ذره چه تاب آورد این رطل گران را
هر وقت سحر، غنچه ی سیراب ز شبنم
شوید جهت گفتن نام تو دهان را
گر از نفس گل نشود بوی تو ظاهر
بلبل نکند این همه فریاد و فغان را
نقش خم ابروی تو در منظر دلها
محراب دعا بسته کران تا بکران را
باد سحر آورد ز لعلت دم عیسی
تا غنچه ی دلتنگ نشاند خفقان را
مرغ سحر از بلبل گلزار تو آموخت
این نغمه که تعلیم بود اهل بیان را
تا سیر کند رخش تو در گلشن گردون
جاروب زند صبح ره کاهکشان را
ای نزل عطای تو ز خوان انا املح
عیسی نفسان مایده خوار این لب نان را
ذات تو همان مصدر علمست که هرگز
فرسوده ی تعلیم نفرموده نشان را
دست تو همان دست بلندست که از قدر
جز بر ورق ماه نیازرده بنان را
گر در گذر حادثه خاری بنشانی
رخصت نبود در چمن دهر خزان را
ور حامی بازار جهان حفظ تو گردد
در بسته نگردد دگر این هفت دکان را
خور کز اثر اوست عیار زر و گوهر
از نور چراغ تو فروزد دل کان را
تأثیر سحاب کرمت در دل آذر
سازد چو صدف، حامل گوهر سرطان را
هر پشه که از عرصه ی میدان تو خیزد
از پای درآرد نفسی پیل دمان را
جز موجد امر تو دگر کیست که آرد
از پرده ی اعجاز برون شیر ژیان را
فردوس حریمت که بهشتیست مخلد
خارش گل صد برگ دهد امن و امان را
در ناصیه ی حاجب و دربان تو چین نیست
اینجا همه بارست چه خاقان و چه خان را
مستان ره عشق تو در چشم نیارند
سامان سکندر منش ملک ستان را
بی پرتو مهر تو کم از ذره شمارند
خوبان قمر طلعت خورشید و شان را
کی رخش فلک جلوه ی طاووس نماید
از داغ تو صد بار نیفروخته ران را
در دور تو بر جدول احکام کواکب
غیر از نظر سعد نیابند قران را
ماهیت دیدار تو در دیده ی کافر
آیینه ی مقصود کند نقش بتان را
ان را که به سرچشمه ی تحقیق درآری
از تخته ی تعلیم بشوید هذیان را
از میمنت گوهر تسبیح تو راهب
خالی کند از رشته ی زنار میان را
گویند فسان تیز کند تیغ ز جوهر
تیغ تو از الماس کند تیز فسان را
آنروز که در عرصه ی صحرای قیامت
با حسن عمل کار فتد خلق جهان را
بگشاده ملک، نامه ی اعمال خلایق
بر پیر و جوان عرض کند جرم نهان را
یاد غضب و لطف کند خافی و راجی
جانهای سراسیمه و دلهای تپان را
هر جزو ز اجزای بدن وقت شهادت
تقریر کند نیک و بد سود و زیان را
هر کس بجزای عمل خود رسد آنجا
خصمان بدل خصم نگیرند ضمان را
از شرم گرانباری دیوان مظالم
نه وزن سبکباری و نی تاب گران را
در چشم دل اهل گنه مالک دوزخ
از نار و دخان تیز کند تیغ و سنان را
در وادی جسم و جسد اهل معاصی
از قطع منازل نبود هون و هوان را
سیلاب ندامت نشود موجب تسکین
از گرمی صحرای قیامت عطشان را
دست همه در حلقه ی فتراک تو آن روز
آه ار نکشد فارس قهر تو عنان را
روشن کند از ناصیه ی مومن و کافر
پروانه ده خلد و سقر نار و دخان را
لطف تو ببخشد گنه ذره و خورشید
ضایع نگذارند چه خیزان چه فتان را
سرسبزی و آزادی از احسان تو باشد
هم سبزه ی افتاده و هم سرو روان را
با مهر تو فغفور بود نرگس مخمور
گر سرمه کند خاک خرابات مغان را
شاها منم آن بلبل آزرده درین باغ
کز خار ستم برده جفان حدثان را
وقتست که در طوف حریم حرم انس
آزاده پر و بال گشاید طیران را
خاک قدم آل عبا باش فغانی
در روی زمین گر طلبی عزت و شان را
چندان که بود در چمن هفت و سه و چار
سرسبزی هر شاخ گل شاه نشان را
تا جلوه کند نسترن و برگ وسه برگه
همخانه بود عقد ثریا دبران را
در نظم گلستان بقا نام تو بادا
جز بر گذر قافیه بهمان و فلان را
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام
بود پیوسته نیت در ریاض روضه روان را
که بوسد آستان روضه ی شاه خراسان را
مه ایوان یثرب افتاب مشرق و مغرب
که سقف مشهدش همسایه آمد عرش رحمان را
سجود آستانش دولت دنیا و دین بخشد
همین دولت بسست از دین و دنیا اهل ایمان را
نظر در صورت قندیل محراب مزارش کن
اگر از چشمه ی خورشید جویی آب حیوان را
غبار آستانش دیده ها را می کند روشن
صفای مرقدش بخشد صفا آیینه ی جان را
ملایک رو نهند از حلقه ی اهل صفا اینجا
که در این کعبه دریابند اجر عید قربان را
نموداری نمود از لاجوردی گنبد سلطان
قلم روزی که طرح انداخت این فیروزه ایوان را
کسی کز روی عزت آستان بوسند شاهانش
بسر آید درین کعبه که بوسد پای دربان را
سلاطین چشم آن دارند از بهر سرافرازی
که گاهی خاکروب این زمین سازند مژگان را
وصال کعبه خواهی سوی ایوان رضا رونه
چه حاجت از تف دل تافتن ریگ بیابان را
خدا با دوستان چندین کرم دارد که کرد آسان
به راه این حرم دشواری خار مغیلان را
بهر مژگان زدن چون دولت حجی برد سالک
سزد کز دیده ها سازد قدم این راه آسان را
ز طوف این حرم گردی چو در پیراهنی گیرد
بگو بر روضه ی فردوس افشان طرف دامان را
برای نکهت شاخ گل باغ رضا رضوان
دمی صدره بطرف روضه بگشاید گریبان را
چنان کز آسمان قرآن فرود آورد در کعبه
برد روح الامین زین در ثواب ختم قرآن را
دلی کز پرتو شمع شبستانش شود روشن
به خلوتخانه ی گردون رساند نور عرفان را
تعالی الله زهی مهمانسرا کز غایت رحمت
نعیم هشت جنت پیش راه آرند مهمان را
اگر جمعیت دل بایدت زین درمشو غایب
که اینجا جمع می سازند دلهای پریشان را
درین خلوتسرا هر کو برافروزد چراغ دل
ببیند آشکارا روی چندین راز پنهان را
هوا و آب این ارض مقدس جذبه یی دارد
که گرد غفلت از دل می برد گبر و مسلمان را
چو شمع وصل روشن کردی اینجا سوختن اولی
چرا باید کشیدن دور ازین در داغ هجران را
ستم آن بود کز انگور مأمون بر امام آمد
نه آن تلخی که بود از میوه ی دل پیر کنعان را
چه انگوری که در بزم سقیهم ربهم سازد
به زهر آلوده عیش کام سرمستان حیران را
فروغ شمع دولتخانه ی موسی بود کاظم
گلی کانشب چراغ راه شد موسی عمران را
از آن روزی که این انگور زهرآلود پیدا شد
دگر تلخی نرفت از آب و خاک این باغ ویران را
طلوع کوکب اثنا عشر همراه یوسف شد
صفای مطلع خورشید داد ایوان زندان را
نبردی اهرمن انگشترینش بیخبر از کف
اگر نام علی نقش نگین بودی سلیمان را
اگر نوح از برای حفظ کشتی نام او بردی
بیک نادعلی گفتن نشاندی شور طوفان را
گلستانیست پر برگ و نوا خاک در سلطان
که آبش رنگ و خاکش بو دهد نسرین و ریحان را
در آن روزی که هر مرغی بگلزاری مقرر شد
فغانی بلبل دستانسرا شد این گلستان را
خدایا تا بود در دفتر آل عبا ثابت
بروی صفحه ی هستی نشان و نام، سلطان را
سرم در سجده ی درگاهش آن مقدار مهلت ده
که از لوح جبین معدوم سازم خط عصیان را
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقبت امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
منم پیوسته در بزم سقیهم ربهم شارب
ز جام ساقی کوثر علی بن ابی طالب
به دوران گر نصیب خضر گشتی جرعه یی زان می
به آب چشمه ی حیوان نگشتی تا ابد راغب
گدایان قلندر شیوه ی ملک ولایت را
بود نزل بقا از خوان شاه اولیا راتب
در آن مجلس که می نوشند مستان ره عشقش
خضر آنجا بود ساقی و افلاطون بود مطرب
به تخت اصطفا شاهی چو شاه اولیا باید
که سلطان رسالت را بود در ملک دین نایب
در ایوان حریم حرمتش روح الامین محرم
بگرد بارگاه عزتش فهم و خرد حاجب
ز یمن دست گوهر بخش و زور بازوی همت
در فردوس را فاتح لوای فتح را ناصب
کشد گوی فصاحت در خم چوگان اندیشه
براق برق رفتار خیالش چون شود لاعب
بهر صورت که خورشید جمالش جلوه گر آمد
چراغ چشم حاضر گشت و نور دیده ی غایب
سحاب قهر او هرگه که باران بلا بارد
خراب آباد عالم را بود سیل فنا خارب
دو بخش از بحر فضل آمد زبان خامه اش گویا
علوم اولین و آخرین را هر یکی سایب
ز لوح آفرینش در معلمخانه ی وحدت
به یک تعلیم او شد آتش از روح الامین هارب
شود روشن ز نور شمع ایمان قبله ی ترسا
اگر نامش برآید در عبادتخانه ی راهب
ز مرآت جهان جز واحد مطلق ندید الحق
چو بر ذات وحیدش نشأة توحید شد غالب
نبی آنروز عرض گوهر او کرد از رفعت
که هر دو گوشوار عرش را جا داد بر منکب
چو زخم تیغ خورشید ولایت کارگر آمد
ز مشرق رفت موج بحر خون تا دامن مغرب
ز برق ذوالفقار عالم افروزش هویدا شد
فروغ آتش لامع طلوع کوکب ثاقب
حساب ضرب و قسمت بین که از تیغ دو سر صدره
بضربی چاربخش راست کردی مرکب و راکب
ثواب کشتن عنتر نیاید راست در دفتر
فرشته گر شود تا حشر با اهل قلم کاتب
عدو گر فی المثل پولاد باشد در صف هیجا
چو موم از آتش برق حسام او شود ذایب
چنان کز فیض دستش بارها خاک سیه زر شد
به دریا گوهر جان یافت از امرش گل لازب
ز تاب قهر چون روی عرقناکش برافروزد
شود روشن میان آب ساکت آتش لاهب
ز نعل دلدل صحرا نوردش تا دم محشر
صفای مطلع خورشید دارد مکه و یثرب
چه باشد خارجی دور از حریم کعبه ی وصلش؟
سگ دیوانه یی گم کرده راه خانه ی صاحب
به صورت گرچه غایب شد به معنی حاضرست آری
کمال شاه انجم را چه نقصان گر شود غارب
زهی چون دین لازم طاعتت بر اهل دین لازم
زهی چون فرض واجب سجده ات بر مرد و زن واجب
زهی نور یقینت چشمه ی تحقیق را رهبر
زهی ذات وحیدت نشأة توحید را غالب
ترا تخت خلافت جا و جن و انس و خدمت
تو بر دلدل سوار و خلق شرق و غرب در موکب
سلیمان گر به تخت سلطنت مشغول دنیا شد
تو بر سجاده ی دین ملک عقبی راشدی کاسب
ز نوری گر شنید از دور موسی نکته ی وحدت
خدا خود از زبان بیزبانی با تو شد خاطب
به عمری کرد عیسی مرده یی را زنده از معجز
تو کشتی خلق را و زنده کردی از دم جاذب
جهانی دیگر از نور ولایت ساختی روشن
بهر وقتی که چون خورشید گشتی از نظر غایب
ترا بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندی
که واجب ساخت تعظیمت بر ارباب خرد واجب
ترا از آستین آنجا یدالله آشکارا شد
که بر سلمان نمودی دسته ی گل از کف صارب
چو پیش آرد شهید کربلا پیراهن خونین
بود رنگ قمیص از خون یوسف شهرتی کاذب
سماع بزم گردون از دم سبطین زهرا دان
نه از صورت صدای ارغنون زهره ی لاعب
به صحرای قیامت روی آن ظالم سیه بادا
که شد میراث زین العابدین را از همه غاصب
بشوید قطره ی آب وضوی باقر از رحمت
خطای امت عاصی گناه بنده ی مذنب
بود نسبت به علم و حکمت کهف امم جعفر
معری شافعی از فقه و عاری بوعلی از طب
کمال حلم کاظم بین که از دست جفاکیشان
چنان رطل گرانی را فرو خورد و نشد غاضب
طواف روضه ی هشتم کسی را فرض عین آمد
که باشد در طریق کعبه ی صدق و صفا ذاهب
به قربان تقی گردم که در آیینه ی هستی
خدا بین و خدا دان شد دلش از فکرت صایب
نقی را تا فرح بخشد مه نو بر سپهر دین
بفال سعد همچون قرعه می گردد بهر جانب
بحرب خارجی باید ز بعد صاحب دلدل
سواری همچو شاه عسکری در راه دین حارب
بخاک درگه صاحب زمان چون خسرو انجم
مسیح از منظر چارم نهد رو از پی منصب
نه حد من بود شاها بوصفت گوهر افشانی
مرا این موهبت آمد ز بحر رحمت واهب
فغانی بلبل دستانسرای آل یس شد
بوصف غیر آمد از گلستان ازل تایب
ز ابر صبح تا چون پیکر بیضای حورالعین
بقدر گوهر شهوار گردد قطره یی ساکب
در نظم ثنایت زیور گوش جهان بادا
که هست این گوهر منظوم را کون و مکان طالب
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست
تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست
گوهر بحر سخن مدحت شاه نجفست
والی ملک عرب سرور اشراف قریش
آنکه تشریف قدومش دو جهان را شرفست
شمع جمعست چو در گوشه ی محراب دعاست
آفتابیست فروزنده چو در پیش صفست
نغمه ی مهر علی از دل پر درد شنو
کاین نه صوتیست که در زمزمه ی چنگ و دفست
کن فکان امر و قضا حکم و یدالله خطاب
آسمان رفعت و دریا دل و خورشید کفست
سامع مدح علی باش نه افسانه ی غیر
صدف گوهر شهوار نه جای خزفست
نقد عمری که نه در طاعت او صرف شود
گر بود زندگی خضر سراسر تلفست
هر که گردن کشد از بندگی آل علی
فی المثل گر پسر نوح بود ناخلفست
ای سرافراز که از گرمی روز عرصات
خلق را سایه ی الطاف عمیمت کنفست
حاصل بحر ازل گوهر یکدانه ی اوست
صورت انجم و اشکال فلک جوش و کفست
قرص خاور صدف گوهر اسرار علیست
روشن آن گوهر شهوار که اینش صدفست
علم او نور شناسایی خورشید بقاست
سر او آینه ی لو کشف و من عرفست
نشود منبسط از بوی علی گلشن او
حیوانی که دلش بسته ی آب و علفست
گر خسی را بریاست بگزینند خسان
نتوان در ره او رفت که قول سلفست
فارغ از موت و حیاتم بتمنای علی
نی ز موتم حذر و نی ز حیاتم شفعست
شمع ایوان تو ایمن زدم باد صباست
ماه اقبال تو ایمن ز کسوف و کلفست
ذکر تسبیح تو مقبل بود وقت رکوع
از کمان تیر دعای تو روان بر هدفست
بر تو از احمد مختار صلوتست و سلام
بر تو از مبدأ فیاض درود و تحفست
قصر اقبال تو جاییست که از رفعت و قدر
لمعه ی شمس و قمر پرتو نور غرفست
سوز گفتار فغانی دل کوه آبله ساخت
این هنوز از جگر سوخته اش تاب و تفست
تا ز نور نظر سعد برین طاق بلند
اختر بخت تو پیوسته ببرج شرفست
سیه از سنگ بلا باد بگرداب اجل
روی ادبار یزیدی که چو پشت کشفست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - بر کاینات آنچه یقین فرض و واجبست
بر کاینات آنچه یقین فرض و واجبست
مهر و محبت اسدالله غالبست
انسان ندانمش که نداند بهین قوم
آنرا که هل اتی علی الانسان مناقبست
فرقست از آنکه زاده ی دین آمد از ازل
با آن نو اعتقاد که ده روزه طالبست
با آنکه آفتاب بحکمش کند عمل
صدق دروغ کج نظران صبح کاذبست
قدر علی ز صاحب معراج بازپرس
تا روشنت شود که در اعلی مراتبست
گر افضلیتست اتم افاضلست
ور اقربیتست اقر اقاربست
خواند از وفا حبیب خدایش حبیب خویش
اخلاص تا کجاست که مطلوب طالبست
دست بریده کرد درست این غریب نیست
بخشید سر بخصم خود این از غرایبست
نبود عجب گر از همه شانی کند ظهور
ذات علی که مظهر کل عجایبست
علمش خبر دهد که سعیدست یا شقی
از هر چه در میانه ی صلب و ترایبست
یک گام صوریش ز مدینه ست تا تبوک
یک سیر معنیش به ثریا ز یثربست
در بارگاه شاه نجف هر صباح و شام
پروانه افتاب و مه بدر حاجبست
امرش بر امتان نبی دین و لازمست
مهرش به بندگان خدا فرض و واجبست
نیک اختری که یافت فروغ چراغ او
نزد خدا و خلق سعید العواقبست
نسبت بطاق روضه سرای امیر نحل
این پرده های سبز چو بیت عناکبست
خدام شاه را ز تف آتش جحیم
پروانه ی نجات و برات مواجبست
اصحاب صفه را عوض جیفه ی فنا
هر بامداد عمر ابد نزل راتبست
آن خس که خار خار دل اهل بیت خواست
رگ در تنش بقصد چو نیش عقاربست
آن بد گمان که با اسدالله کینه باخت
گو دیده باز کن که به خواب ارانبست
دیگر مکن مناظره با غاصب فدک
او را همین بسست که گویند غاصبست
در حیف نخل باغ جگر گوشه ی رسول
از جویبار دیده روان دمع ساکبست
شایسته ی مصیبت و رنجست ناصبی
کو دشمن امام زحب مناصبست
زخم زبان که هست بدل نقش فی الحجر
بر قلب رو سیاه خوارج مناسبست
نور علی ز ارض نجف می رسد بعرش
باشد چراغ دل اگر از دیده غایبست
صوت نهان و معنی مقصود در حضور
جان واله مشاهده و تن مراقبست
تعداد رشحه ی قلم فیض بخش او
یبرون ز جذر و مد رقوم محاسبست
در صورت ار نهانست بمعنی بود عیان
خورشید را چه نقص که گویند غاربست
یک پرتو از فروغ رخش مهر لامعست
یک شعله از چراغ دلش نجم قاقبست
نادعلی چو ورد زبان ساخت متقی
آسوده از بلا و مصون از نوایبست
دانش و بال و زهد ریا، بی قبول او
گر شیخ خانقاه و گر پیر راهبست
عین علیست آینه ی اعتقاد مرد
روی کسی سفید که پاک از معایبست
زاندم که خواست تافت بر اهل شک آفتاب
دامن بخون دل زده در چاه معزبست
ساغر ز دست ساقی کوثر کشد مدام
آن کز زلال چشمه ی تحقیق شاربست
اشیا به آستین یدالله داده دست
چون اختیار بنده که در دست صاحبست
ای شسته از مطالب ارباب جیفه دست
دامان شاه گیر که ذیل مآربست
بر خود مساز مذهب هفتاد و دو دراز
یک رنگ آل باش که اصل مذاهبست
در مدح حیدر آنچه خدا و رسول گفت
راجع به ذات مهدی صاحب مواهبست
هم نشأه ی بنی و ولی صاحب الزمان
شاهی که فتح و نصرتش از این دو جا نبست
خلقش عظیم و طبع کریم و دلش رحیم
این موهیت تمام ز توفیق واهیست
با شرع و دین ز جنبش اولیست توأمان
با عقل کل ز غیب هویت مصاحبست
تسبیح کرده ز اختر و دفتر ز ماه و مهر
تا روز همدم شب مشکین ذوایبست
اینست بندگی که بود خاصه بهر حق
نه طاعتی که بهر وصول کواعبست
زهدش شفیع قهقهه ی صبح ضاحکست
علمش مزیل شعبده ی چرخ لاعبست
دشمن گداز و دوست نوازست روز رزم
در میمنه ست جاذب و بر قلب حاربست
آنجا که عرض لشکر نصرت شعار اوست
اجرام سبعه گرد نعال مراکبست
شاها بقادری که وضیع و شریف را
ازوی امید لطف نجات از مصایبست
کاین بنده تا بشارع هستی مجال یافت
همراه این جناب و پی این مواکبست
واثق بعفوتست فغانی که از خطا
عنوان نامه ی عملش عبد مذنبست
ظل علی و آل علی مستدام باد
اینست مطلبی که اهم مطالسبت
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت سبطین علیهماالسلام و مدح شاه اسمعیل صفوی
تا بآیینه دل طوطی جان در سخنست
همدم جان و دلم ذکر حسین و حسنست
آن دو خورشید جهانتاب که از روی شرف
نور هر یک سبب روشنی جان و تنست
سبزه ی نار خلیلست خط سبز حسن
که رقم یافته بر صفحه ی برگ سمنست
لاله ی وادی طورست گل روی حسین
که چراغ حرم شاه نجف در سخنست
در حریم حرم دل الف قد حسن
سرو نازیست که سرسبزی این نه چمنست
در سراپرده ی دل نخل دلاویز حسین
شمع آهیست که در جلوه ی نور حسنست
آن دو آیینه ی مقصود که نور دلشان
خلق را جلوه گه صورت سر و علنست
آن دو اختر که فروغ و اثر مردمکند
عرش را گوهر تاج سر و حرز بدنست
آن دو نخل گل صد برگ که ماهیتشان
سر بر آورده درین باغ ز یک پیرهنست
قطره ی اشک یکی رخنه گر سد بلاست
شعله ی آه یکی آفت ظلم و فتنست
نور این هر دو مه چارده در دیده و دل
تا دم صبح ابد روشنی جان و تنست
تا شد از باغ جهان سرو سرافراز حسین
لرزه در قامت شمشاد و قد نسترنست
از برافروختن روی چو گلنار حسین
شعله در خرمن اوراق گل و یاسمنست
صبح را در طلب گوهر منظوم حسن
صدف دیده ی پر از دانه ی در عدنست
تلخی زهر جگرگوشه ی زهرا ز ازل
تا ابد در دهن طوطی شکر شکنست
در غم تشنگی غنچه ی سیراب حسین
داغها بر جگر لاله ی خونین کفنست
یا حسن پرده برانداز که بی شمع رخت
عالم از اشک محبان تو بیت الحزنست
در دل سنگ ز خونابه ی پنهان حسین
اشک چون لعل بدخشان و عقیق یمنست
ای دو سر دفتر اسلام که فرمان شما
شرع دین را رقم دفتر فرض و سننست
مهر مهر تو بود خاصه ی ارباب یقین
این نگینیست که بیرون ز کف اهرمنست
یوسف از بندگی حسن تو در مصر جمال
به ترازوی نظر همره مشک ختنست
طالب کعبه ی وصلت نکشد منت غیر
بنده ی عشق ترا موهبت از ذوالمننست
یا حسین از الم لعل تو تا روز جزا
دیده ی اهل دل از خون جگر موج زنست
چرخ تا آب روان بر لب جانبخش تو بست
در دلم صد گره از دلو ثریا رسنست
کوه دردیم ولی در گذر سیل فنا
مردم دیده ی ما را صفت کوهکنست
زخم پیکان خسان چند دل غمزده را
خود کمان فلک از حادثه ناوک فگنست
لله الحمد که پروانه ی دیوان نجات
حفظ فرمان خداوند زمین و زمنست
حافظ مرکز نه دایره شاه اسمعیل
ایکه ظل علمت بر دو جهان پرده تنست
در نگین نام تو القاب سلاطین جهان
خاتم دست تو فیروزه ی جوهر شکنست
دولت از خیمه ی اقبال تو بیرون نرود
جای دیگر نکند میل که حب الوطنست
هر که جان باخت به راه تو برافروخت چو شمع
وان کزین شعله برافروخته شد جان منست
آنکه رخ تافت ز پروانه ی حکمت چو قلم
کج نهادیست که در قصد سر خویشتنست
عقل تا جرعه کش ساغر احکام تو شد
صافی از تهمت آلودگی درد دنست
طوطی ناطقه را در چمن مدحت تو
شهد در غنچه ی منقار و شکر در دهنست
مدت عمر تو خواهند سپهر و مه و مهر
وین دعاییست که مقصود دل مرد و زنست
تا درین طاق زبرجد رقم لعل طراز
هر سحر جلوه ی این شمع مرصع لگنست
عندلیب چمنت باد فغانی بدعا
تا صبا در سخن سرو و گل و نسترنست
نور سبطین نبی شمع شبستان تو باد
تا بر آیینه ی مه جلوه ی عقد پرنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در منقبت امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
بعد از نبی که آینه ی حی دایمست
عالم بذات بی بدل شاه قایمست
در رؤیت احد سهر و نوم او یکیست
بیدار بخت او که بدین دیده نایمست
ذاتش که آفتاب نمودار لطف اوست
مانند آب و آینه پاک از جرایمست
از ابتداء دور زمان تا بانتهی
بر هر چه می رود ز بد و نیک عالمست
صد چون کلیم بر شجر کبریای او
از بهر یک فروغ هدایت مکالمست
از عهد انبیای سلف تا بانتهی
بر جمله ی ادله ی ادیان محاکمست
در طی ارض بهر صلاحیت عباد
مادام بر طریق اولولعزم عازمست
بر شرق و غرب تا بابد حکم حکم اوست
بر جن و انس بر نهج شرع حاکمست
در هر صفت مناسب اسمست فعل او
در حرب قاتل آمد و در صلح راحمست
عمری ز هرچه غیر خدا بود روزه داشت
فرخنده عید او که بدین صوم صایمست
بسی ابتدا به ترجمه ی خطبة البیان
با صد هزار علم و عمل بنده آثمست
بیگانه یی که با سگ او آشنا نشد
در حلقه سباع رین بهایمست
مرغ حریم حلقه ی دارالسلام او
چون طایر حریم ز بد خلق سالمست
رو سوی کربلا و نجف از دو کون کرد
آنکو بطوف کعبه ی تحقیق جازمست
ماییم و خاک مقدم خدام خاندان
مخدوم ماست هر که درین روضه خادمست
بر عود سوز مرقد و قندیل مشهدش
روز آفتاب حاجب و شب مه ملازمست
ای کرده در مقابل هفتاد فرقه بحث
تا چند بر زبانت لم و لانسلمست
قانون شرع چارده معصوم گیر و خیز
کاین منطقت ز فکر پراکنده عاصمست
علم علی ز مغلطه ی بوعلی جداست
این آفتاب روشن و آن نار مظلمست
از مرتضی حدیث رسول آنکه نقل کرد
دارم مسلمش که به اخلاص مسلمست
بر هر زبان که ذکر محبان او رود
نام عدو معاینه بردن چه لازمست
ورنه بگفتمی که به دیوان باز خواست
فردا کدام سفله سیه روی و مجرمست
هر یک شرر ز سینه ی مظلوم کربلا
تا روز حشر آبله ی جان ظالمست
هنگام حاجتست فغانی بر اردست
خود کیست آنکه اهل دعا را مزاحمست
یا رب که خضر راه شود یا دلیل خیر
ما را که سر گران ز شراب مظالمست
نور دوازده مه تابان کزان یکی
شمع سرای پرده ی موسی کاظمست
کهف امم غریب خراسان ابوالحسن
کز فرق تا قدم همه لطف و مکارمست
تا وضع دهر ماضی و مستقبلست و حال
فعل زمانه تا متعدی و لازمست
صرف ثنای آل علی باد عمر من
کاین دولت عظیم ز انعام منعمست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح مولای متقیان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
باغ جهان و هر چه درین قصر نه درست
یکسر طفیل حیدر و اولاد حیدرست
آثار لوح و خامه ی قدرت نگار اوست
مجموعه صورتی که ز الوان مصورست
از جلوه ی جمال علی دارد آب و رنگ
هر گل که در ریاض بقا سایه گسترست
مرآت دل که جلوه گر نور کبریاست
از مهر روی شاه ولایت منورست
این روشنی که مهر دهد روز و ماه شب
نور چراغ دولت شبیر و شبرست
تسبیح بلبلان چمن هر صباح و شام
حمد و ثنای قاضی باز و کبوترست
آیینه ضمیر منیرش مه تمام
پروانه ی چراغ دلش مهر انورست
از ابر دست حیدر کرار قطره هاست
آن دانه ها که حاصل این بحر اخضرست
تیغش وبال شعشه ی ماه نخشبست
کلکش مزیل صورت اصنام آزرست
لب تشنگان بادیه ی اشتیاقرا
مهرش به سوی چشمه ی تحقیق رهبرست
از تاب آفتاب قیامت چه اضطراب
آنرا که سایه ی اسدالله بر سرست
باشد محیط خاطر دریا نثار او
بحری که نظم معرفتش عقد گوهرست
بر علم نه مجلد گردون بود محیط
لوح دلش که حامل این چار دفترست
بهر بیان گوهر توحید خامه اش
پیوسته در محیط معانی شناورست
تا جبرییل ناد علی بر نبی نخواند
ظاهر نشد بخلق خدا کوچه مظهرست
کشف ضمیر و سیر مقامات و طی ارض
بیرون ز گردش فلک و سیر اخترست
گر پیش ازو عدو بنیابت رسد چه شد
اینها علامت فلک سفله پرورست
شاهی که چند بار سر خود بخصم داد
او را کجا خیال سر و یاد افسرست
اسباب زیورش عمل و دانشست و بس
آنرا که ترک زیور و اسباب زیورست
خوانده در مدینه ی علمش همی رسول
دولت دران سری که هواخواه این درست
ارض مقدس نجف از طیب خلق او
چون خاک کعبه آب رخ هفت کشورست
بهر عیار بوته گدازان کوی فقر
مهر علی و آل چو گوگرد احمرست
بر انتقام خون جگرگوشه های او
باشد خدا گواه چه حاجت بمحضرست
بس ناخوشست عیش جهان بر جهانیان
زیرا که در پیش الم فتنه و شرست
بر آب زندگی نگشاید دهان خشک
آنرا که دیده از ستم کربلا ترست
فرقست ازان شراب که آتش سزای اوست
تا آب ما که از کف ساقی کوثرست
باشد میان جمع موالی و خارجی
فرقی که در میان مسلمان و کافرست
ای صفدری که شعله ی برق حسام تو
فتاح رزم خندق و مفتاح خیبرست
از طاعت دو کون فزونتر نهاده اند
فضلی که در محاربه ی عمر و عنترست
سر دفتر سپاه ظفر پیکر ترا
حرف کتابه ی علم، الله اکبرست
دارد خدا میان تو و ابن عم تو
سری که در میان کلیم و برادرست
یکذره مهر روی تو در صورت عمل
با صد هزار ساله عبادت برابرست
مهریست با خیال تو پیوسته خلق را
این کز خیال می نروی مهر دیگرست
کمتر ز ذره یی نتوان شد در اعتقاد
در هر که نیست مهر تو از ذره کمترست
باید ز نور صیقل مهر تو روشنی
آیینه ی دلی که ز عصیان مکدرست
نام تو بعد نام خدا و رسول اوست
حرفی که بر کتابه ی این هفت منظرست
در بحر کبریای تو رفتن ز روی عقل
تمثیل آب خضر و خیال سکندرست
فقر و فنای خاک نشینان کوی تو
برتر ز جاه و حشمت خاقان و قیصرست
فراش آستان سراپرده ی ترا
ز انجم گل چراغ وز شب دود مجمرست
طاووس مرغزار ترا قرص آفتاب
همچون هلال یکشبه در دل شهپرست
تازی صید گیر ترا خون خارجی
صد بار سازگارتر از شیر مادرست
شاها بگیر دست فغانی و جمع ساز
اجزای هستیش که پریشان و ابترست
او را چه حد لاف غلامی ولی ز صدق
خاک ره بلال و هواخواه قنبرست
چون صبح تا ز مهر رخت میزنم نفس
لوح دلم چو خامه ی مشکین معطرست
هر بیت ازین قصیده که شمعیست دلفروز
پروانه ی خلاصیم از هول محشرست
تا بر زبان خامه ی ارباب علم و فضل
تحریر نسبت عرض و بحث جوهرست
بعد از ادای نام خدا و رسول باد
نام بزرگوار تو کان سکه برزست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح تاج الفقراء شاه حسن
این چه مجلس چه بهشت این چه شریف انجمنست
که چو اقصای حرم قبله گه مرد و زنست
جنت عدن ز بس معنی انهار و عیون
رشک صد گلشن آزاد ز سرو و سمنست
معنی آیت نورش چمن لاله و گل
صفت عارض حورش ورق نسترنست
لحن داود درین روضه بود نغمه ی مرغ
دم عیسی بدل نکهت مشک ختنست
نقل این انجمن احوال بهشتست تمام
نقل اینجا همه از سیرت و خلق حسنست
راستی قلزم مواج ز الفاظ روان
نی غلط گنج معانی همه دُر عدنست
طایر قدس درین زمره بود نغمه سرای
این کرامت نه به اندازه ی مرغ چمنست
منزل اهل صفا صفه ی ارباب یقین
مجلس وعظ سرافراز زمین و زمنست
مهبط فیض ازل مطلع خورشید ابد
جامع علم و عمل حامی شرع و سننست
قطب نه دایره تاج الفقرا شاه حسن
آنکه یک نکته ز کلکش دو جهانرا سخنست
خبر از طور تجلی دهد و نار شجر
نور توحید که از جبهه او شعله زنست
دلش از نور صفا آینه ی غیب نماست
نطقش از راه ادا طوطی شکر شکنست
یکنظر وقت شهودش ز سمک تا بسماست
یکقدم وقت ظهورش ز حرم تا یمنست
نظر مرحمتش بر دل درویش و گداست
سایه ی تربیتش عامر بیت الحزنست
مهر او در دل اصحاب چو در کعبه صفا
عشق او در دل احباب چو جان در بدنست
فقر را بارگه همت او غایت سیر
جود را خاک در خانقه او وطنست
گو باخلاص درآ در کنف سایه ی او
هر که را یکسر مو دوستی خویشتنست
چشم بد دور که دارد دو جهان زیر نگین
خاتم او که مصون از حیل اهرمنست
ای دعای تو ملک را همه دم ورد زبان
ذکر خیر تو بشر را همه جا در دهنست
عشق با طبع لطیف تو ز یک سلسله است
عقل با ذات شریف تو به یک پیرهنست
سخن معرفت آمیز تو منشور نجات
پند دلبند تو تعویذ دل و حرز تنست
یک میان بسته ازین سلسله آمد سلمان
خرقه پوشی ز مرید تو اویس قرنست
آستان تو محیطست کز آنجا همه کس
فیض یابند اگر عابد اگر برهمنست
شرف جاه تو از تست نه از انجم و چرخ
بزم خورشید چه محتاج به شمع و لگنست
نفس لطف تو چون باد صبا روح فزاست
شعله ی قهر تو چون باد صبا خانه کنست
نامه ی فضل ترا مهر ابد پیوندست
جوهر نظم ترا مدت دوران رسنست
با حدیث تو مخالف چه کند فکر جواب
سخن از منطق سیمرغ نه حد زغنست
دین پناها گذر قافیه تنگست و مرا
قدم فکر بسی سست و شکن در شکنست
در خور قدر تو گر مدح نگفتم چه عجب
خرد اینجا قلم انداخت کجا حد منست
عقل فعال گر اینجا بکشد رشته ی نظم
عنکبوتیست که بر تار فلک پرده تنست
تا به محراب دعا ذکر نبی هست و ولی
تا در ایوان بقا نام حسین و حسنست
خطبه ی عشق به نام تو و اولاد تو باد
که درین سلسله دایم مدد ذوالمننست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت مولای متقیان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
ای آمده در گلشن جان نخل تو واحد
اثبات دویی بر الف قد تو زاید
آنی که پی روشنی کار دو عالم
شد نور تو از مشرق و مغرب متصاعد
روی تو بود در نظر بنده ی مؤمن
چون جلوه ی معبود در آیینه ی عابد
دارند محبان تو چون عقد لآلی
از شایبه ی گرد ریا، پاک عقاید
هر گوهر مقصود که در پرده نهان بود
بر لوح ضمیر تو یکایک شده وارد
جایی که قلم نام تو بر لوح نویسد
آنجا چه نماید رقم کلک عطارد؟
سلطان سراپرده ی عزت که ز عصمت
از هر چه بود غیر خدا آمده زاید
خورشیدی و در مطلع انوار امامت
آثار بود عصمت ذات تو شواهد
تسبیح تو آزاد کند در صف طاعت
از دام هوی مرغ دل راکع و ساجد
از نور تو شد مشرق انوار سعادت
در صبح ازل گوشه ی محراب مساجد
سیر تو بود در چمن عالم علوی
شرح شب معراج بدین واقعه شاهد
بی نور ولایت نبود شمع نبوت
هم قول رسولست درین نکته مؤید
در آینه ی نور خدا نقش دویی نیست
هیهات که شد دیده ی احول متردد
گر پرتو خورشید به صد آینه تابد
یک عین بود در نظر دید موحد
در دیده ی غیر تو خیال تو نگنجد
یعنی که برونست ازین پرده زواید
در یک نظر از ذره بخورشید برد راه
آنرا که شود جذبه مهر تو مساعد
عیسی نفسان بر سر خوان انا املح
از چاشنی نطق تو گیرند فواید
در نیت کاری که رضای تو نباشد
گر عقد نمازست بود نیت فاسد
در گردن جان حجله نشینان سخن را
از سلسله ی گوهر وصف تو قلاید
تا چند بود پرتو خورشید ولایت
در پرده نهان از حسد دیده ی حاسد
شد وقت که خورشید عنایت بدرخشد
از اوج یقین کوری این جمع مقلد
آنروز بود اول نوروز هدایت
کاین باغ کهن را شود امر تو مجدد
با سوز دل و دیده ی خونبار، فغانی
شد در طلب گوهر وصف تو مجاهد
تا اهل صفا در طلب گوهر بینش
آرند بجا در حرمت شرط قواعد
گرد قدمت سرمه ی ارباب یقین باد
کاین گوهر مقصود بود اصل مقاصد
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - ای چشمه ی مهر از کف نعلین تو ظاهر
ای چشمه ی مهر از کف نعلین تو ظاهر
چون آب روان گرد رهت طیب و طاهر
سلطان خراسان علی موسی جعفر
ای مهر رخت شمع سراپرده ی باقر
تابنده ز لوح دلت اسرار الهی
زانگونه که در آب روان عقد جواهر
در هر بصری مهر رخت کرده ظهوری
نور احدست آن رخ و انوار مظاهر
از روی تو شد مطلع انوار تجلی
در حالت نظاره دل و دیده ی ناظر
ای نخل تو زیبنده ی تشریف امامت
زیباست به بالای تو این خلعت فاخر
پروانه صفت گرد سر شمع جمالت
مرغان اولی الاجنحه بستند دوایر
در گردش پرگار قضا گشت بیکدم
نه دایره ی چرخ ز انفاس تو دایر
ذکر تو بحدیست که در بحر تذکر
مستغرق مذکور بود هستی ذاکر
هر چشم زدن می شود از عین تجلی
انوار جمال تو بهر آینه ظاهر
در گلشن جان همچو گل آتش موسی
بشکفت گل روی تو و نخل عناصر
ای چون شکر از دست چنان زهره چشیده
وز چاشنی شهد شهادت شده شاکر
آنروز که نقش اسد از پرده ی صورت
زد چنگ بفرمان تو در پرده ی ساحر
لطفت طرف خصم نگهداشت وگرنه
در سینه چرا آب نشد زهره ی منکر
هر کس که بطوف درت از دیده قدم ساخت
انوار ازل دید، زهی دولت وافر
کر مهر ز دیوان تو پروانه نیابد
تا حشر بود بر در این روضه مجاور
از شوق جمال تو که باشم ارنی کوی
رویم اثر مهر تو آرد بمآثر
از پرتو دیدار تو در بتکده ی چین
انوار یقین شعله کشد از دل کافر
هر جا که نمودی به دعا دست ولایت
مؤمن متحیر شد و کافر متأثر
اول طلب مهر رخت داشت فغانی
باشد به همان حسن طلب تا دم آخر
تا هر گل صبح از طرف گلشن خاور
گردد به هوای حرمت مهر مسافر
مهر رخت آئینه ی ارباب یقین باد
این است جمالی که نگردد متغیر
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای کعبه را ز وقفه ی عید تو افتخار
قربانی تو هستی ابنای روزگار
در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید
بازست همچو دیده ی قربانی فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
ای جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عیدیست خلق را
فرخنده روز وصل تو ای عید روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد برای طوف حریم تو خار خار
دارد طواف روضه ی مشهد ثواب حج
نزدیک گشته از تو ره خلق این دیار
ان کعبه راست خار مغیلان بجای گل
وین روضه راست لاله و ریحان بجای خار
آوازه ی جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بدیده نگیرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذار
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
ای مهر و مه ز گرد رهت یکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تویی
ای قبله ی قبایل و ای کعبه ی تبار
وقت دعا سفینه ی نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گیرد فضای ملک دو عالم پیک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پیران مو سفید و جوانان گلعذار
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند
قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
ای راز مخفی دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب رای تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عین صفا توتیا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ی وقار
مرغ حریم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع این مزار
هر ذره بی که خاست بمهر تو از زمین
پهلو بر آفتاب زد از عین افتخار
گاهی که التفات بکار جهان کنی
دیگر سپهر را نرسد دخل هیچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو می داد اختیار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ی علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختیار
از لاف خصم روشنی مهر کم نشد
بیشست از ملایمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ی انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وی از زردی رخش
آری دلیل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجی
فریاد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغانی از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه میدمد گل و نوروز می شود
چندانکه عید می رسد و می رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفیع تو مستدام
کاین نخل نو ز گلشن آلست یادگار
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در منقبت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام
ای نور اله از مه رخسار تو لامع
مهر ازل از آینه ی روی تو طالع
رویت که بود آینه ی صنع الهی
بینند دران اهل نظر جلوه ی صانع
از شوق گل روی تو شد آدم خاکی
در آب و هوای چمن دهر مزارع
بر آینه ی چهره ی مقصود نماندست
رنگی که شود در نظر قدر تو مانع
هر چند که انوار تجلی بدرخشید
در ذات تو گنجید ز هی قدرت جامع
از بهر ظهور تو جهان خلق شد آری
این جلوه غرض بود ز ترکیب طبایع
ماهیت دیدار تو بر زاهد خودبین
ظاهر نشود تا نکند دفع موانع
خلق از جهت رونق و معموری عالم
نام تو نویسند بر ایوان مواضع
ماه مدنی شاه خراسان که ز نورش
شد مطلع خورشید قدم کشور رابع
ای بر سر سجاده ی محراب امامت
متبوع جناب تو و اشیا همه تابع
یک لمعه ز انوار چراغ نظر تست
آن نور که جویند بجان اهل صوامع
زان پیش که این طارم فیروزه بدین وضع
موضوع شود از اثر قدرت واضع
در خلوت ابداع بصد جلوه عیان بود
آثار بدیع تو ز آیینه ی مبدع
از شمسه ی ایوان جلال تو درخشید
یک لمعه که شد روشنی طارم تاسع
پیش تو کم از ذره بود خصم بد اختر
با نور الهی چکند کوکب طالع
در معرض اثبات سیه رویی دشمن
آیینه ی روی تو بود حجت قاطع
ای شکر نطق تو ز خوان انا املح
عیسی نفسان از شکر خوان تو قانع
در صف نعال تو فلک با همه رفعت
پیوسته بود همچو مه یکشبه راکع
هستند مدام اهل طواف حرم تو
از فیض کف ساقی کوثر متجرع
مستان ره عشق تو دارند فراغت
از هر چه شود در گذر حادثه واقع
فردا چه بود تحفه ی آن بنده که امروز
در خدمت این در نکند کسب منافع
با نامه ی عصیان چکند روز قیامت
آن را که نباشد قلم عفو تو شافع
از کشت تولای تو رفتند تهیدست
آنها که نگشتند درین مزرعه زارع
در بندگی روی تو گلها به شهادت
از غنچه درین باغ برآورده اصابع
از طور دلت تا حرم طارم اعلی
بر هر درج از نور تو پیوسته لوامع
چون آب حیات ابدی تشنه لبان را
در کشت بقا شبنم احسان تو نافع
قدر تو ازان پایه فزونست که مردم
باشند بصد دفتر از اوصاف تو قانع
یک حرف ز وصف تو به پایان نرساند
تا حشر اگر قطره زند خامه ی مسرع
ای بر سر بازار سخن ذکر جمیلت
مقصود دل مشتری و مقصد بایع
چیند ز ثنایت گل مقصود فغانی
آری نشود اجر کسی پیش تو ضایع
تا در صفت شمع جمالت قلم صنع
روی سخن آراید از انواع صنایع
اوصاف تو آرایش نظم دو جهان باد
کاین طرز سخن جلوه دهد حسن بدایع
در وصف تو آوازه ی این نظم دلاویز
تا روز جزا گوهر گوش دل سامع