عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - به مناسبت مراسم همسری و آتش بازی سروده است
فرید عالم و زیب جهان و زینت کشور
که کشور هنرش شد به نوک خامه مسخر
فروغ بزم هنر باشد آنکه محفل دانش
زنور شمع وجودش مزین است و منور
ملا ذو مفخر ارباب نظم آمده کورا
روان اعشی و جان جریر بنده و چاکر
سحاب قطره فشانی است کلک او که مر آنرا
همه بحار گهرزاست قطره های مقطر
گه نگارش دفتر مگر بجای مدادش
زنوک خامه تراود در معانی آذر
زکلک غالیه سا بهر من نگاشت پیامی
که بود هر ورقش از حروف غالیه پیکر
چو شاهدی که به عارض فکنده طره ی مشگین
ویابتی که زرویش دمیده خط معنبر
به دلبری است حروف خوشش ز صفحه ی دلکش
چنانکه دیده ی خوبان زطرف شقه ی چادر
نقاط آن به نکویی چو خال چهره ی خوبان
خطوط آن به رعونت چو خط عارض دلبر
به راستی الف آن و در خمی قد دالش
چو شاهدی است جوان و چو عاشقی است معمر
زلام آن بود ار خوی چکد ز طره ی سنبل
ز صاد آن سزد ار خون رود زدیده ی عبهر
به چشم عقل بود نون آن مه نوی اما
مه نوی که مقارن شود به زهره ی ازهر
زبس به زینت تر صیع سطر اوست مزین
زبس به زیور تذهیب خط اوست مزور
سطور آن همه گوئی فرنگسی است به حجله
خطوط آن همه گوئی سیاوشی است در آذر
نبود قابل گنجی چنین چو من کسی، آری
نه هر سری است سزاوار تاج و قابل افسر
به دست همچو منی گوهری چنین بود الحق
چنان عجب که به فرق گدای افسر قیصر
به رسم تحفه از آن بردمش به نزد خدیوی
که نزد بحر کفش بحر قطره ئیست محقر
سپهر جود محمد حسین خان که زبذلش
سزد که کان شود از زرتهی و بحر زگوهر
سپهر مرتبه وابر دست و بحر نوالی
کز ابر مرحمت اوست کشتزار امل تر
به گاه رزم تنش را سپهر آمده خفتان
به وقت کینه کفش را شهاب آمده خنجر
عجب نباشد اگر در زمان معدلت او
که یار هم شده گرگ قوی و بره ی لاغر
کنام صعوه بی پر بود به چنگل شاهین
منام آهوی لاغر بود به کام غضنفر
ز حفظ او که از او ایمن است عرصه ی گیتی
زعدل او که از آن خرم است ساحت کشور
به پاس بچه ی خود شیر را گماشته آهو
به حفظ بیضه ی خود بازر انشانده کبوتر
شگفت نیست گر از بیم احتساب تو زین پس
به جام زهره شود زرد رنگ باده ی احمر
زبان عقل زتذکار وصف او شده عاجز
دبیر چرخ زتدبیر مدح او شده مضطر
زهی نعال سمند تو طوق گردن گردون
خهی غبار قدوم تو کحل دیده ی اختر
به پیش پرتو رای تو تیره طلعت انجم
به جنب پایه ی جاه تو پست طارم اخضر
دو کشتی اند مخالف زمین و چرخ که دارد
یکی به حکم تو جنبش یکی ز حلم تو لنگر
نبود جود و سخا را وجود بی کفت، آری
عرض وجود نیابد مگر به بودن جوهر
روا نباشد اگر باغ طبع و ابر کفت را
کنم به باغ مقابل کنم به ابر برابر
کز ابر قطره همی ریزد وز دست تو لؤلؤ
زباغ میوه همی خیزد و زطبع تو گوهر
ستم خوش است ز خوبان اگر نه عدل تو بردی
قواعد ستم از یاد شاهدان ستمگر
ایا که نیست مرا جز خیال وصف تو در دل
ایا که نیست مرا جز هوای مدح تو در سر
چه جلوه نظم مرا در بر قصیده ی سلمان؟
سها چه جلوه کند پیش آفتاب منور
بلی زخار نخواهد کسی طراوت ریحان
بلی ز صبر نیابد کسی حلاوت شکر
چنان قصیده ای الحق زطبع من نتراود
که از سراب نجوشد زلال چشمه ی کوثر
چنین بدان که به هنگام نظم و نثر مراهم
زیمن تربیت و فیض تو است میسر
کز ابر کلک فشانم بسی جواهر رخشان
ز بحر طبع بر آرم بسی لئالی انور
رسیده بهره نه آخر زیمن تربیت تو
مرا به کلک سخن گسترد و به طبع سخنور
مرا بنان گهر بار طوطئی است که هر دم
به جای بیضه برآرد هزار دانه ی گوهر
چو روی دوست بود تا جمال شمع فروزان
چو زلف یار بود تا شمیم عود معطر
رخ حبیب تو تابان بود چو شمع به محفل
تن عدوی تو سوزان بود چو عود به مجمر
قضا و اختر و چرخت غلام و چاکر و بنده
خدا و طالع و بختت معین و ناصر و یاور
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
خط تو، که چون مشک شد از خامه حسن
طغرای ملاحتست و سر نامه حسن
خورشید، کزوست گرم هنگامه حسن
در نیل زد از رشک رخت جامه حسن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
بیا لطافت گل را ببین به وقت صبوح
که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم
یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق
هزار ناله برآرم من از دل مجروح
به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم
به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش
کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
تا چند حال ما را آشفته داری ای دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
دو زلف سرکشش پرتاب دیدم
دو طاق ابرویش محراب دیدم
بگردانید چشم و رو ز سویم
عظیمش با جهان در تاب دیدم
دلم خون شد به حال مردم چشم
که در خون دلش غرقاب دیدم
به عشقت دیده ی جان چون گشادم
دل مجروح پر خوناب دیدم
وفا در خوبرویان نیست ممکن
که روشن آن سخن چون آب دیدم
دری گفتم گشاد از وصل بر من
عنایت با منش زان باب دیدم
به بحر عشق او غوّاص گشتم
بسی دریای بی پایاب دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹
خواهم شبکی روی تو اندر مهتاب
تا از رخ خود نبینی اندر مه تاب
تاب است در آن زلف مسلسل باری
چون می تابی دو زلفت اندر مهتاب
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نقّاش ازل چه لطفها فرمودست
از روی مه و مهر ضیا بربودست
در صورت او کشیده بر نوک قلم
آنست که در حسن رخش موجودست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
تخت چمن جهان که آراست چو گل
در جمله جهان مگو که زیباست چو گل
گر در صف خوبان جهان بنشینی
رخسار دلارای تو پیداست چو گل
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح شاه ابوالحسن و شاه ابومنصور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
دلی دیدم بسی تیمار دیده
فراوان سختی و خواری کشیده
بغم پیوسته وز شادی گسسته
رمیده زان و با این آرمیده
خریده انده و شادی فرخته
فرخته راحت و زحمت خریده
بیند زلفک دلبند بسته
بخار غمزه خوبان خلیده
بپرسیدم کسی را کاین دل کیست
مرا گفت ای بلای عشق دیده
چنان گشتی که نشناسی دل خویش
دل تست اینکه هست از تو رمیده
بنالیدم چو نام دل شنیدم
بباریدم برخ بر آب دیده
چو من بیهوش و بی دل باشد آری
اگر چه عاشقی باشد شمیده
بورزم مهر خوبان تا توانم
ندارم تن برنج اندر خمیده
که من بسیار خوبان را گزیدم
ندیدم چون تو خوبی را گزیده
نداند تلخی هجران کسی کو
نباشد تلخی هجران کشیده
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۵
ای گهرپاک کز خزاین افلاک
بر سر بازار آخشیج فتادی
آب جواهر بلون چهره ببردی
داد طراوت به حسن و ملح بدادی
در دل یاقوت خون زغبن گره شد
چون تونقاب مشیمه باز گشادی
در شرف خاندان فضل فزودی
گر صدف دودمان ملک نزادی
روشنی سینه ها چو اختردینی
تا گذران جهان چو صورت دادی
درج ظهور تو گشاده ولایت
چشم جهان خیره ش ز پرتوزادی
از ورق تر فشاند شاخ ز نزهت
رقص طرب در گرفت بادرشادی
راستی الحق نگین خاتم دوران
جز تو نشائی که دُر پاک نهادی
زین پدرو مادر چوابر وچودریا
گرچه یتیم آمدی یتیم مبادی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
خدای داند و بس تا چه خرم است جهان
بدین نظام جهان را کسی نداد نشان
ز یمن تست مرفه زمانه شاکی
به آرزو نتوان جست این چنین دوران
رسید کار به جائی که راست پنداری
نه بر زمین قبه است و نه بر سما کیوان
بلای چرخ نگون سار حق بگرداند
از این زمانه که مرغان همی پرند ستان
کجاست بخل و ستم گو بیا و باز ببین
سرای حاتم طایی و عدل نوشروان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گذر کن از در گنبد بخشک رود که باز
نگارخانه مانی شده است آبادان
میان هر دو سه گامیت عشرت آبادی
چنانکه گوئی دل را دل است و جان را جان
ز دل گشائی چون باغ لیک روز بهار
ز زرفشانی چون شاخ لیک وقت خزان
ز نور شمسه او شمس کرده دریوزه
در آسمانه او آسمان شده حیران
فلک ز بدر و مه نو نواخته دف و چنگ
جهان چو شام و سحر کرده رنگ و بوی ارزان
بر این نشاط مگر بوده اند چندین گاه
ز حسن صبح و گل لاله و قدح خندان
ز چرخ گردان خندد ستاره ثابت
تو چرخ ثابت بین و ستاره گردان
مشعبدانی چون ابر گشته چادر باز
معاشرانی چون برق کرده زرافشان
ببند بازی چون چشم ساحر معشوق
به پای کوبی چون زلف درهم جانان
هزار گردون پر زهره نشاط انگیز
هزار طوبی پر طوطی شکر دستان
اگر نه غزنین دریاست چون از او برخاست
پر از عجایب دریا هزار فتنه جان
معز دولت و دین و مغیث ملک و ملک
که هست نور دل و چشم سایه یزدان
ابوالملوک خداوند زاده شاهنشه
که شد بدولتش آراسته زمین و زمان
ز نور رایش یکذره قبه خورشید
ز بحر طبعش یک قطره چشمه حیوان
بزرگوارا شاها ز حضرت شاهی
بکوشک رفتی بارای پیرو بخت جوان
چو آب صافی ز ابر و چو باد خوش ز یمن
چو درناب ز بحر و چو زر پاک ز کان
اگر تفاوت مرکز فتاد ذات ترا
ز محض تربیت شاه و حرمت خود دان
اگر چه نور ز خورشید یافت شش سیار
نه هر یکی را بر چرخ دیگر است مکان
هزار سال اگر بر درخت باشد شاخ
خدا نکرده نگردد نهال در بستان
نه دوری به کمال و نه نیز نزدیکی
که هر دو چون به نهایت رسد شود یکسان
نبینی آنکه دو دیده نبیند ابرو را
اگر چه بیند هفت آسمان و چار ارکان
هلال وار چو کردی ز چرخ ملک طلوع
شوی هر آینه بدری مسلم از نقصان
همیشه تا که بود اوج شمس در جوزا
هماره تا که بود خانه قمر سرطان
خدایگان سلاطین چو شمس قاهر باد
تو چون قمر شده از نور رای او تابان
رضای او به همه وقت مر ترا حاصل
که آن به از دو جهان وز هر چه هست در آن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح حسن احمد گوید
ای مبارک بنا چه خوش جائی
که همی سر به آسمان سائی
چشم را بس بلند بارگهی
طبع را برگشاده صحرائی
در خورد بوستان سرای ترا
زهره و مشتری تماشائی
جام گیتی نمای رامانی
که همی هر چه هست بنمائی
تا نبیند ترا کجا داند
مردم دیده قدر بینائی
اوج خورشید ملک منظر تست
نه بنائی که برج جوزائی
جای صاحب تو مانیا تا حشر
ای نظر گشته از تو هر جائی
نیک دلخواهی و چنین که توئی
خاص سلطان شرع را شائی
حسن احمد آنکه یک جودش
طی کند نام حاتم طائی
آنکه در باغ جود چون گل بخت
نه دو روئی کند نه رعنائی
صورت دولتش بدید چه گفت
گفت رو ماتوئیم و تو مائی
روزگارش باوج گردون برد
ای مخالف چرا نیاسائی
شرم بادت چو کلک و نی تاکی
آب سائی و باد پیمائی
ایکه چون ماه از میان نجوم
از بزرگان ملک پیدائی
زرچه بخشی اگر نه خورشیدی
در چه پاشی اگر نه دریائی
با بقای تو چرخ رهگذری
پیش رای تو عقل سودائی
بس رویها کند فلک تا شب
هر کرا بامداد پیش آئی
بولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشائی
سرو آزاد را توان پیراست
سرو آزادگی تو پیرائی
تا پذیرد بنای خانه جان
استواری بگاه برنائی
باد چندان بقای دولت تو
که چنین صد بنا بفرمائی
زره آبگیر باز کنی
گره روزگار بگشائی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گشت عنابی سرشکم زان لب عناب رنگ
هم نمی دارد دلم زان سنبل پر تاب رنگ
بی جمال جانفزای و بی خیال دلبرش
آردم از عمر سیری آیدم ازخواب رنگ
مه ز گلگون روی مهر و ماه رنگ آورده است
هم زرنگ است آنکه گل را می دهد مهتاب رنگ
عارضش آیینه حسن است و خطش رنگ او
بس عجب نبود برآیینه ز مشک ناب رنگ
در دهان تنگش آن سیمابگون دندان پر است
از برای آنکه ناید جای بر سیماب رنگ
عمر و دولت باشد اسباب نشاط و جز رخش
والله ار در چشم آرد هیچ از این اسباب رنگ
عارض و خطش چو آب و آتش سازنده اند
خود به آتش کی کند در عهد خسرو آب رنگ
شاه شاهان جهان بهرامشه شاهی که هست
خاک در گاهش ز عزت همچو در محراب رنگ
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای چشمه آب زندگانی
وی شعله آتش جوانی
ای تابش حسنت آفتابی
وز گردش طاق آسمانی
گر خر گه مه شود منقش
از قوس قزح تو عکس آنی
روی تو چو گلستان بخندد
زیرا که تو نو بهار جانی
جان با سبکی زتو نیاید
آرد برتو همی گرانی
چون طبع حسن ز آب و آتش
سرمایه راحت جهانی
زین روی چو روز کرده خوش
خوش باش که تا ابد بمانی
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حسین حسن گوید
ماهش از شب نقاب می بندد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لاف زد پیش رخت گلبن ز گلبرگ ترش
زد صبا از قهر گلبرگ ترش را بر سرش
پیش خورشید رخت گل را نمی بیند جمال
گر چه می بندد هوا از در شبنم ز یورش
گشت گل پروانه شمع جمالت ای پری
نیست هر سو برگ بگرفتست آتش در پرش
چند نازد با گل و بلبل چمن بگشای رخ
آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش
مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را
چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش
گل بحسن پنج روزه کرد دعوی با رخت
زود باشد زین گنه از هم بریزد پیکرش
برگ گل تلخست می گرداند از خورشید رنگ
چون کنم نسبت فضولی با لب جان پرورش