عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس
چو آگه گشت شاهنشاه موبد
که پیدا کرد رامین گوهر بد
دگر باره بشد با ویس بنشست
گسسته مهر دیگر ره بپیوست
دل رام آنگهی بشکیبد از ویس
که از کردار بد بشکیبد ابلیس
اگر خر گوش روزی شیر گردد
دل رامین ز ویسه سیر گردد
و گر گنجشک روزی باز گردد
دل رامین ازین خو باز گردد
همان گه شاه شد تا پیش مادر
به دلتنگی گله کرد از برادر
مرو را گفت نیکه باشد این کار
نگه کن تا پسندد هیچ هشیار
که رامین با زنم جوید تباهی
کند بدنام بر من گاه شاهی
یکی زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زین ننگ بدتر
دلم یکباره بُر گشت از مدارا
ازیرا کردم این راز آشکارا
من این ننگ از تو بسیاری نهفتم
چو بیچاره شدم با تو بگفتم
بدان تا تو بدانی حال رامین
نخوانی مر مرا بیهوده نفرین
که من زان ساک کشم او را به زاری
که گردد چشم تو ابر بهاری
مرا تو دوزخی هم تو بهشتی
تو نپسندی به من این نام زشتی
سپید آنگه شود از ننگ رویم
که رویم را به خون وی بضویم
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هیچ گربز
مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نیست دیگر
نه در رزمت بود انبار و یاور
نه در بزمت بود خورشیدانور
چو بی رامین شود بی کس بمانی
نه خوش باشدت بی او زندگانی
چو بنشینی نباشد همنشینت
همان انباز و پشت راستینت
ترا ایزد ندادست ایچ فرزند
که روزی بر جهان باشد خداوند
بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جایگاهت
نباشد عمر مردم جاودانی
برو روزی سر آید زندگانی
چو فرمان خدا آید به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت
همان بهتر که او بر جای باشد
مگر چون تو جهان آرای باشد
مگر شاهی درین گوهر بماند
نژاد ما درین کضور بماند
برادر را مکش زن را گسی کن
کلید مهر در دست کسی کن
بتان و خوبرویان بی شمارند
که زلف از مشک و بر ازسیم دارند
یکی را بت گزین و دل برو نه
کلید گنجها در دست او ده
مگر کت زان صدف دری بیاید
که شاهی را و شادی را بشاید
چه داری از نژاد ویسه امید
جز آن کاو آمدست از تخم جمشید
نژادش گرچه شگوارست و نیکوست
ابا این نیکوی صد گونه آهوست
مکن شاها خود را کار فرمای
روانت را بدین کینه میالای
هزاران جفت همچون ویس یابی
چرا دل زان بلایه برنتابی
من این را آگهی دیگر شنیدم
چنان دانم که من بدتر شنیدم
شنیدستم که آن بدمهر بدخو
دگر باره شد اندر بند ویرو
به خوردن روز و شب با او نشستست
ز می گه هوشیار و گاه مستست
همیشه ویس از بختش همی خواست
کنون چون دید درد دلش بر خاست
تو از رامین بیچاره چه خواهد
کت از ویرو همی آید تباهی
آگر رامین به همدانست ازانست
که او بر ویسه چون تو مهربانست
و لیکن زین سخن آنجا بماندست
که ویسه مهر او از دل براندستص
همین آهوست ویس بد نشان را
بدو هر روز دیگر دوستان را
چنان زیبایی و خوبی چه باید
که مهرش بر کسی ماهی نپاید
به گل ماند که چه خوب رنگست
نپاید دیر و مهرش ی در نگست
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختی بر برادر
چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد
همان گه نزد ویرو کرد نامه
ز تندی کرد چون شمشیر خامه
بدو گفت این که فرمودت نگویی
که بر من بیشی و بیداد جویی ؟
پناهت کیست یا پشتت کدامست
که رایت بس بلند و خویش کامست
نگویی تا که دادت این دلیری
که روباهی و طبع شیر گیری
تو با شیران چرا شیری نمایی
که با گور دمنده بر نیایی
تو از من بانوم را چون ستانی
بدین بیچارگی و ناتوانی
اگر چه هست ویسه خواهر تو
زن من چون نشیند در بر تو
چرا داری مرو را تو به خانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه
کجا دیدی یکی زن جفت دو شوی
دو پیل کینه ور بسته به یک موی
مگر تا من ندیدم جایگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت
همی تا تو دلیر و شیر مردی
ندیدم در جهان نامی که کردی
نه روزی پادشاهی را ببستی
نه روزی بد سگالی را شکستی
نه باجی بر یکی کضور نهادی
نه شهری را به پیروزی گشادی
هنرهای ترا هر گز ندیدم
نه نیز از دوست وز دشمن شنیدم
نژاد خویشتن دانی که چونست
به هنگام بلندی سر نگونست
تو از گوهر همی مانی به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر
ترا تیر افگند بپنم به هر کار
به نخچیر و به بازی نه به پیکار
به میدان اسپ تازی نیک تازی
همیدون گوی تنها نیک بازی
همی تا در شبستان و سرایی
هنرهای یلان نیکو نمایی
چو در میدان شوی با هم نبردان
گریزی چون زنان از پیش مردان
همی شیری کنی در کضور ماه
ازو رفته زبون داردت روباه
همانا زخم من کردی فراموش
که از جانت خود برد از تنت هوش
همیدون زخمهای نامداران
ستوده مرغزی چابک سواران
به کینه همچو شیر مرغزاری
به کوشش همچو رعد نوبهاری
هنوز از مرزهای کضور ماه
همی آید همانا آوخ و آه
مرا آن تیغ و آن باز و به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
چو این نامه بخوانی گوش من دار
که شمشیرم خون تست ناهار
شنیدم هر چه تو گفتی ازین پیش
ننودی مردمان را مردی خویش
همی گفتی که شاه آمد ز ناگاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ازیرا برد ویسم را ز گوراب
که من بودم به سان مست در خواب
اگر من بودمی در کضور ماه
نبردی ویس را هر گز شهنشاه
کنون باری نه مستی هوشیاری
به جای خویش فرخ شهریاری
ز کار خود ترا آگاه کردم
به پیگار تو دل یکتاه کردم
به هر راه برون کن دیدبانی
به هر مرزی همیدون مرزبانی
به گرد آور سپاه بوم ایران
از آذربایگان و ری و گیلان
همی کن ساز لشکر تا من آیم
که من خود زود بندت بر گشایم
برافشان تو به باد کینه گنجت
که همچون باد بهاشد یافته رنجت
به جنگی نه چنان آیم من این بار
که تو یابی به جان از جنگ زنهار
کنم از کشتگان کضورت هامون
به هامون بر برانم دجلهء خون
بیارم ویس را بی کفش و چادر
پیاده چون سگان در پیش لشکر
چنان رسوا کنم وی را کزین پس
نجوید دشمنی با مهتران کس
چو شاه این نامه زی ویرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهی داد
ز راه ماه وز پیگار ویرو
همه کردند ساز خویش نیکو
سحرگاهان بر آمد نالهء نای
روان شد همچو دریا لشکر از جای
تو گفتی رود جیحون از خراسان
همی آمد دمان سوی کهستان
هر آن جایی که لشکر گه زدی شاه
نیارستی گذشتن بر سرش ماه
زمین از بار لشکر بود بستوه
که می رفتند همچون آهنین کوه
تو گفتی سد یأجوجست لشکر
هم ایشان باز چون مأجوج بی مر
همی شد پیگ در پیش شهنشاه
شهنشاه از قفای پیگ در راه
چو پیگ آمد به نزد شاه ویرو
بشد وی را ز دست و فای نیرو
جهان بر چشم ویرو تیره گون شد
ز خشم شاه چشمش نمچو خون شد
همه گفت ای عجب چندین سخن چیست
مرو را این همه پرخاش با کیست
نشانده خواهرم را در شبستان
برون کرده به دی ماه زمستان
هم او زد پس هنو برداشت فریاد
بدان تا باشد از دو گونه بیداد
گزیده خواهرم اکنون زن اوست
تو گویی بدسگال و دشمن اوست
به صد خواری ز پیش خود براندش
به یک نامه دگر باره نخواندش
گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت
چنین باشد کسی کز داد بر گشت
نه سنگینست شاهنشه نه رویین
چه بایستش بگفتن لاف چندین
سپاه آورد یک بار و مرا دید
چنان کم دید دانم کم پسندید
ز پیش من به بدروزی چنان شد
که از خواری به گیتی داستان شد
نه پنهان بود چنگ ما دو سالار
که دیگر گون توان کردن به گفتار
از آن پس کاو ز دست ما بیفتاد
چرا پینود بر ما این همه باد
عجبتر زین ندیدم داستانی
دو تن ترسد ز بشکسته کمانی
چه ترساند مرا کاو بود ترسان
ندارد هیچ بخرد جنگم آسان
که پیدا کرد رامین گوهر بد
دگر باره بشد با ویس بنشست
گسسته مهر دیگر ره بپیوست
دل رام آنگهی بشکیبد از ویس
که از کردار بد بشکیبد ابلیس
اگر خر گوش روزی شیر گردد
دل رامین ز ویسه سیر گردد
و گر گنجشک روزی باز گردد
دل رامین ازین خو باز گردد
همان گه شاه شد تا پیش مادر
به دلتنگی گله کرد از برادر
مرو را گفت نیکه باشد این کار
نگه کن تا پسندد هیچ هشیار
که رامین با زنم جوید تباهی
کند بدنام بر من گاه شاهی
یکی زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زین ننگ بدتر
دلم یکباره بُر گشت از مدارا
ازیرا کردم این راز آشکارا
من این ننگ از تو بسیاری نهفتم
چو بیچاره شدم با تو بگفتم
بدان تا تو بدانی حال رامین
نخوانی مر مرا بیهوده نفرین
که من زان ساک کشم او را به زاری
که گردد چشم تو ابر بهاری
مرا تو دوزخی هم تو بهشتی
تو نپسندی به من این نام زشتی
سپید آنگه شود از ننگ رویم
که رویم را به خون وی بضویم
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هیچ گربز
مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نیست دیگر
نه در رزمت بود انبار و یاور
نه در بزمت بود خورشیدانور
چو بی رامین شود بی کس بمانی
نه خوش باشدت بی او زندگانی
چو بنشینی نباشد همنشینت
همان انباز و پشت راستینت
ترا ایزد ندادست ایچ فرزند
که روزی بر جهان باشد خداوند
بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جایگاهت
نباشد عمر مردم جاودانی
برو روزی سر آید زندگانی
چو فرمان خدا آید به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت
همان بهتر که او بر جای باشد
مگر چون تو جهان آرای باشد
مگر شاهی درین گوهر بماند
نژاد ما درین کضور بماند
برادر را مکش زن را گسی کن
کلید مهر در دست کسی کن
بتان و خوبرویان بی شمارند
که زلف از مشک و بر ازسیم دارند
یکی را بت گزین و دل برو نه
کلید گنجها در دست او ده
مگر کت زان صدف دری بیاید
که شاهی را و شادی را بشاید
چه داری از نژاد ویسه امید
جز آن کاو آمدست از تخم جمشید
نژادش گرچه شگوارست و نیکوست
ابا این نیکوی صد گونه آهوست
مکن شاها خود را کار فرمای
روانت را بدین کینه میالای
هزاران جفت همچون ویس یابی
چرا دل زان بلایه برنتابی
من این را آگهی دیگر شنیدم
چنان دانم که من بدتر شنیدم
شنیدستم که آن بدمهر بدخو
دگر باره شد اندر بند ویرو
به خوردن روز و شب با او نشستست
ز می گه هوشیار و گاه مستست
همیشه ویس از بختش همی خواست
کنون چون دید درد دلش بر خاست
تو از رامین بیچاره چه خواهد
کت از ویرو همی آید تباهی
آگر رامین به همدانست ازانست
که او بر ویسه چون تو مهربانست
و لیکن زین سخن آنجا بماندست
که ویسه مهر او از دل براندستص
همین آهوست ویس بد نشان را
بدو هر روز دیگر دوستان را
چنان زیبایی و خوبی چه باید
که مهرش بر کسی ماهی نپاید
به گل ماند که چه خوب رنگست
نپاید دیر و مهرش ی در نگست
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختی بر برادر
چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد
همان گه نزد ویرو کرد نامه
ز تندی کرد چون شمشیر خامه
بدو گفت این که فرمودت نگویی
که بر من بیشی و بیداد جویی ؟
پناهت کیست یا پشتت کدامست
که رایت بس بلند و خویش کامست
نگویی تا که دادت این دلیری
که روباهی و طبع شیر گیری
تو با شیران چرا شیری نمایی
که با گور دمنده بر نیایی
تو از من بانوم را چون ستانی
بدین بیچارگی و ناتوانی
اگر چه هست ویسه خواهر تو
زن من چون نشیند در بر تو
چرا داری مرو را تو به خانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه
کجا دیدی یکی زن جفت دو شوی
دو پیل کینه ور بسته به یک موی
مگر تا من ندیدم جایگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت
همی تا تو دلیر و شیر مردی
ندیدم در جهان نامی که کردی
نه روزی پادشاهی را ببستی
نه روزی بد سگالی را شکستی
نه باجی بر یکی کضور نهادی
نه شهری را به پیروزی گشادی
هنرهای ترا هر گز ندیدم
نه نیز از دوست وز دشمن شنیدم
نژاد خویشتن دانی که چونست
به هنگام بلندی سر نگونست
تو از گوهر همی مانی به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر
ترا تیر افگند بپنم به هر کار
به نخچیر و به بازی نه به پیکار
به میدان اسپ تازی نیک تازی
همیدون گوی تنها نیک بازی
همی تا در شبستان و سرایی
هنرهای یلان نیکو نمایی
چو در میدان شوی با هم نبردان
گریزی چون زنان از پیش مردان
همی شیری کنی در کضور ماه
ازو رفته زبون داردت روباه
همانا زخم من کردی فراموش
که از جانت خود برد از تنت هوش
همیدون زخمهای نامداران
ستوده مرغزی چابک سواران
به کینه همچو شیر مرغزاری
به کوشش همچو رعد نوبهاری
هنوز از مرزهای کضور ماه
همی آید همانا آوخ و آه
مرا آن تیغ و آن باز و به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
چو این نامه بخوانی گوش من دار
که شمشیرم خون تست ناهار
شنیدم هر چه تو گفتی ازین پیش
ننودی مردمان را مردی خویش
همی گفتی که شاه آمد ز ناگاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ازیرا برد ویسم را ز گوراب
که من بودم به سان مست در خواب
اگر من بودمی در کضور ماه
نبردی ویس را هر گز شهنشاه
کنون باری نه مستی هوشیاری
به جای خویش فرخ شهریاری
ز کار خود ترا آگاه کردم
به پیگار تو دل یکتاه کردم
به هر راه برون کن دیدبانی
به هر مرزی همیدون مرزبانی
به گرد آور سپاه بوم ایران
از آذربایگان و ری و گیلان
همی کن ساز لشکر تا من آیم
که من خود زود بندت بر گشایم
برافشان تو به باد کینه گنجت
که همچون باد بهاشد یافته رنجت
به جنگی نه چنان آیم من این بار
که تو یابی به جان از جنگ زنهار
کنم از کشتگان کضورت هامون
به هامون بر برانم دجلهء خون
بیارم ویس را بی کفش و چادر
پیاده چون سگان در پیش لشکر
چنان رسوا کنم وی را کزین پس
نجوید دشمنی با مهتران کس
چو شاه این نامه زی ویرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهی داد
ز راه ماه وز پیگار ویرو
همه کردند ساز خویش نیکو
سحرگاهان بر آمد نالهء نای
روان شد همچو دریا لشکر از جای
تو گفتی رود جیحون از خراسان
همی آمد دمان سوی کهستان
هر آن جایی که لشکر گه زدی شاه
نیارستی گذشتن بر سرش ماه
زمین از بار لشکر بود بستوه
که می رفتند همچون آهنین کوه
تو گفتی سد یأجوجست لشکر
هم ایشان باز چون مأجوج بی مر
همی شد پیگ در پیش شهنشاه
شهنشاه از قفای پیگ در راه
چو پیگ آمد به نزد شاه ویرو
بشد وی را ز دست و فای نیرو
جهان بر چشم ویرو تیره گون شد
ز خشم شاه چشمش نمچو خون شد
همه گفت ای عجب چندین سخن چیست
مرو را این همه پرخاش با کیست
نشانده خواهرم را در شبستان
برون کرده به دی ماه زمستان
هم او زد پس هنو برداشت فریاد
بدان تا باشد از دو گونه بیداد
گزیده خواهرم اکنون زن اوست
تو گویی بدسگال و دشمن اوست
به صد خواری ز پیش خود براندش
به یک نامه دگر باره نخواندش
گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت
چنین باشد کسی کز داد بر گشت
نه سنگینست شاهنشه نه رویین
چه بایستش بگفتن لاف چندین
سپاه آورد یک بار و مرا دید
چنان کم دید دانم کم پسندید
ز پیش من به بدروزی چنان شد
که از خواری به گیتی داستان شد
نه پنهان بود چنگ ما دو سالار
که دیگر گون توان کردن به گفتار
از آن پس کاو ز دست ما بیفتاد
چرا پینود بر ما این همه باد
عجبتر زین ندیدم داستانی
دو تن ترسد ز بشکسته کمانی
چه ترساند مرا کاو بود ترسان
ندارد هیچ بخرد جنگم آسان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
سرزنش کردن موبد ویس را
چو در مرو گزین شد شاه شاهان
دلش خرم به روی ماه ماهان
ز روی ویس بودی آفتابش
ز موی ویس بودی مشک نابش
نشسته شاد روزی با دلارام
سخن گفت از هوای ویس با رام
که بنشستی به بوم ماه چندین
ز بهر آنکه جفتت بود رامین
اگر رامین نبودی غمگسارت
نبودی نیم روز آنجا قرارت
جوابش داد خورشید سمن بر
مبر چندین گمان بد به من بر
گهی گویی که با تو بود ویرو
کنی دیدار ویرو بر من آهو
گهی گویی که با تو بود رامین
چرا بر من زنی بیغاره چندین
مدان دوزخ بدان گرمی که گویند
نه اهریمن بدان زشتی که جویند
اگر چه دزد را دزدی بود کار
دروغش نیز هم گویند بسیار
تو خود دانی که ویرو چون جوانست
به دشت و کوه بر نخچیر گانست
نداند کار جز نخچیر کردن
نشستن با بزرگان باده خوردن
به عادت نیز رامین همچنین است
مرو را دوستدار راستین است
به هم بودند هر دو چون برادر
نشسته روز و شب با رود و ساغر
جوان را هم جوان باشد دلارام
کجا باشد جوانی خوشترین کام
جوانی ایزد از مینو سرشتست
مرو را بوی چون بوی بهشتست
چو رامین آمد اندر کضور ماه
به رامش جفت ویرو بود شش ماه
به ایوان و به میدان و به نخچیر
به اندوه و به شادی و به تدبیر
اگر ویروست او را بد برادر
و گر شهروست او را بود مادر
نه هر کاو دوستی ورزید جایی
به زیر دوستی بودش خطایی
نه هر کاو جایگاهی مهربانی
کند، دارد به دل در بد گمانی
نه هر دل چون دلت ناپاک باشد
نه هر مردی چو تو بی باک باشد
شهنشه گفت نیکست ار چنینست
دل رامین سزای آفرینست
بدین پیمان توانی حورد سوگند
که رامین را نبودش با تو پیوند
اگر سوگند بتوانی بدین خورد
نباشد در جهان چون تو جوانمرد
جوابش داد ویس و گفت سوگند
خورم شاید بدین نابوده پیوند
چرا ترسم ز ناکرده گناهی
به سوگندان نمایم خوب راهی
نپیچد جرم ناکرده روانی
نگندد سیر ناخورده دهانی
به پیمان و به سوگندم مترساد
که دارد بی گنه سوگند آسان
چو در زیرش نباشد ناصوابی
چه سوگندی خوری چه سرد آبی
شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد
به پا کی خود جزین در خورچه باشد
بخور سوگند وز تهمت برستی
روان را از ملامتا بشستی
کنون من آتشی روشن فروزم
برو بسیار مشک و عود سوزد
تو آنجا پیش دینداران عالم
بدان آتش بخور سوگند محکم
هر آن گاهی که تو سوگند خوردی
روان را از گنه پاکیزه کردی
مرا با تو نباشد نیز گفتار
نه پرخاش و نه پیگار و آزاد
ازین پس تو مرا جان و جهانی
برابر دارمت با زندگانی
چو پیدا گردد از تو پرسایی
ترا بخشم سراسر پادشایی
چه باشد خرشید زان پادشایی
که بپسندد مرو را پارسایی
مرو را گفت ویسه همچنین کن
مرا و حویشتن را پاک دید کن
همی تا به من بربد گمانی
از آن در مر ترا باشد زیانی
گناه بوده بر مردم نهفتن
باسی نیکوتر از نابوده گفتن
شهنشه خواند یکسر موبدان را
ز لشکر سروران و کهبدان را
به آتشگاه چیزی بی کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر یاد
ز دینار و ز گوهرهای شهوار
زمین و آسیا و باغ بسیار
گزیده مادیانان تگاور
همیدون گوسفند و گاو بی مر
ز آتشگاه لختی آتش آورد
به میدان آتشی چون کوه بر کرد
بسی از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد
ز میدان آتش سوزان بر آمد
که با گردون گردان همبر آمد
چو زرّین گنبدی بر چرم یازان
شده لرزان و زرّش پاک ریزان
به سان دلبری در لعل و ملحم
گرازان و خورشان مست و خرّم
چو روز وصلت او را روشنایی
هنو سوزنده چون روز جدایی
ز چهره نور در گیتی فگنده
ز نورش باز تاریکی رمنده
نبود آگاه در گیتی زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد
چو از میدان برآمد آتش شاه
همی سود از بلندی سرش با ماه
ز بام گوشک موبد ویس و رامین
بدیدند آتشی یازان به پروین
بزرگان خراسان ایستاده
سراسر روی زی آتش نهاده
ز چندان مهتران یک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه
همان گه ویس در رامین نگاه کرد
مرو را گفت بنگر حال این مرد
که آتش چون بلند افروخت مارا
بدین آتش بخواهد سوخت مارا
بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر
بسوزانیم او را هم به آذر
مرا بفریفت موبد دی به سوگند
به شیرینی سخنها گفت چون قند
مرو را نیز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام او فتادم
بدو گفتم خورم صد باره سوگند
که رامین را نبد با ویس پیوند
چو زین با وی سخن گفتم فراوان
دلش بفریفتم ناگه به دستان
کنون در پاش شهری و سپاهی
ز من خواهد ننودن بی گناهی
مرا گوید به آتش بر گذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن
بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ویس و رامین بدگمانند
بیا تا پیش ازین کاومان بخواند
ورا این راستی در دل بماند
پس آنگه دایه را گفتا چه گویی
وزین آتش مرا چاره چه جویی
تو دانی کاین نه هنگام ستیزاست
که این هنگام هنگام گریزست
تو چاره دانی و نیرنگ بازی
نگر در کار ما چاره چه سازی
کجا در جای چونین چاره بهتر
که در جای دگر مردی و لشکر
جوابش داد رنگ آمیز دایه
نیفتادست کار خوار مایه
من این را چاره چون دانم نهاد
سر این بند چون دانم گشادن
مگر مارا دهد دادار یاری
برافروزد چراغ بختیاری
کنون افتاد کار، ایدر مپایید
کجو من میروم با من بیایید
پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان
فراوان زر و گوهر بر گرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند
رهی از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهی که از هر کس نهان بود
بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلی پرداغ رفتند
سبک بر رفت رامین روی دیوار
فرو هشت از سر دیوار دستار
به جاره بر کشید آن هر دوان را
به دیگر سو فرو هشت این و آن را
پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار
به چادر هر سه بربستند رخسار
چو دیوان چهره از مردم نهفتند
به آیین زنان هر سه برفتند
همی دانست رامین بوستانی
بدو در کار دیده باغبانی
همان گه پیش مرد باغبان شد
بیارامید چون در بوستان شد
فرستادش به حانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را
بفرمودش که رو اسپان بیاور
گزیده هر چه آن باشد تگاور
همیدون خوردنی چیزی که داری
سلاحم با همه ساز شکاری
بیاوردند آن چیزی که او خواست
نماز شام رفتن را بیاراست
ز مرو اندر بیابان رفت چون باد
ندیده روی او را آدمی زاد
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود
ز روی ویس و رامین گشته فرخار
ز بوی هر دوان چون طبل عطار
کویر و شوره و ریگ رونده
سنوم جانکش و شیر دمنده
دو عاشق را شده چون باغ خرم
از آن شادی کجا بودند باهم
ز گرما و کویر آنگه نبودند
تو گفتی شب در ره نبودند
به چین اندر به سنگی برنبشتست
که دوزخ عاشقان را چون بهشتست
چو باشد مرد عاشق در بر دوست
همه زشتی به چشمش سخت نیکوست
کویر و کوه او را بوستانست
فراز برف گمچون گلستانست
کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستی غم و شادی نداند
به ده روز آن بیابان را بریدند
ز مرو شاهجان زی ری رسیدند
به روی در رامین را یکی دوست
به گاه مردمی با او ز یک پوست
جوانمرد هنرمند و بی آهو
مرو را دستگاهی سخت نیکو
به بهروزی بداده بخت کامش
که خود بهروز شیرو بود نامش
ز خوشی چون بهشتی خان و مانش
همیشه شاد از وی دوستانش
شبی تاریک بود و با مهر
ز بیننده نهفته اختران چهر
جهان چون چاه سیصد باز گشته
هوا با تیرگی انباز گشته
همی شد رام تا درگاه بهروز
به کام خویش فرخ بخت و پیروز
چو رامین را بدید آن مهر پرور
نبودش دیده را دیدار باور
همی گفت ای عجب هنگام چونین
که باید نیک مهمانی چو رامین
مرو را گفت رامین ای برادر
بپوش این راز ما در زیر چادر
مگو کس را که رامین آمد از راه
مکن کس را ز مهمانانت آگاه
جوابش داد بهروز جوانمرد
ترا بختم به مهمان من آورد
خداوندی و من پیش تو چاکر
نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر
ترا فرمان برم تا زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
اگر فرمان دهی تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بیرون
سرای و سرایم مر ترا باد
یکی خشنودی جانت مرا باد
پس آنگه ویس با رامین و بهروز
به کام خویش بنشستند هر روز
گشاده دل به کام و در ببسته
به می گرد از رخان خویش شسته
به روز اندر نشط و شادمانی
به شب در خرّمی و کامرانی
گهی می بر کف و گه دوست در بر
شده می نوش بر رخسار دلبر
چراغ نیکوان ویس گل اندر
به شادی و به رامش با دلارام
به شب چون زهره شبگیران بر آمد
به بنگ مطرب از خواب اندر آمد
هنوز از باده بودی مست و در خواب
نهادندیش بر کف بادهء ناب
نشسته پیش او رامین دلبر
گهی طنبور و گاهی چنگ در بر
همی گفتی سرود مهربازان
به دستان و نوای دلنوازان
همی گفتی که دو نیک یاریم
به یاری یکدگر را جان سپاریم
به هنگام وفا گنج وفاییم
به چشم دشمنان تیز جفاییم
چو ما را خرّمی و شاد خواریست
بد اندیشان ما را رنج و زریست
به رنج از دوستی سیری نیابیم
ز راه مهربانی رخ نتابیم
به مهر اندر چو دو روشن چراغیم
به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم
ز مهر خویش جز شادی نبینیم
که از پیروزی ارزانی بدینیم
خوشا ویسا نشسته پیش رامین
چنان کبگ دری در پیش شاهین
خوشا ویسا نشسته جام بر دست
هم از باده هم از خوبی شده مست
خوشا ویسا به کام دل نشسته
امید اندر دل موبد شکسته
خوشا ویسا به خنده لب گشاده
لب آنگه بر لب رامین نهاده
خوشا ویسا به مستی پیش رامین
ز عشقش کیش همچون کیش رامین
زهی رامین نکو تدبیر کردی
که چون ویسه یکی نخچیر کردی
زهی رامین به کام دل همی ناز
که داری کام دل را نیک انباز
زهی رامین که در باغ بهشتی
همیشه با گل اردبهشتی
زهی رامین که جفت آفتابی
به فروش هر چه تو خواهی بیابی
هزاران آفرین بر کضور ماه
که چون ویس آمدست یکی ماه
هزاران آفرین بر جان شهرو
که دختش ویسه بود و پور بیرو
هزاران آفرین بر جان قارن
که از پشت آمدش این ماه روشن
هزاران آفرین بر خندهء ویس
که کردست این جهان را بندهء ویس
بسیار ای ویس جام خسروانی
درو می چون رخانت ارغوانی
چو از دست تو گیرم جام مستی
مرا مستی نیارد هیچ سستی
ندارم مست چون گشتم به کامت
ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت
گر از دست تو جام هوش گیرم
چنان دانم که جام نوش گیرم
نشط من ز تو آرام یابد
غمان من ز تو انجام یابد
دلم درج است و در وی گوهری تو
کنارم برج و در وی اختری تو
ابی گوهر مبادا هر گز این درج
ابی اختر مبادا هر گز این برج
همیشه باد باغ رویت آباد
دو دست من به باغت باغبان باد
بسا روزا که نام ما بخوانند
خردمندان شکفت از ما بمانند
چنان خوبی و چونین مهربانی
سزد گر نام دارد جاودانی
دلا بسیار درد و ریش دیدی
کنون از دوست کام خویش دیدی
دلی چون خویشن دیدی پر از مهر
و یا این گل رخی تابان از مهر
تو روز و شب بدین چهره همی ناز
نبرد بد سگالان را همی ساز
که خرما در جهان با خار باشد
نشاط عشق با تیمار باشد
کنون اژز جان کنی در کار مهرش
نباشد در خور دیدار مهرش
روان از بهر چونین یار باید
جهان از بهر چونین کار باید
تو اکنون می خور از فردا میندیش
که جز فرمان یزدان نایدت پیش
مگر کارت بود در مهر کاری
ازان بهتر که تو امید داری
هران گاهی که رامین باده خوردی
جنین گفتارها را یاد کردی
ازین سو ویس با کام و هوا بود
وزان سو شاه با رنج و بلا بود
گرایشان را به ناز اندر خوشی بود
شهنشه را شتاب و ناخوشی بود
که او سوگند ویسه خواست دادن
دل از بند گمانی بر گشادن
چو ویس ماه پیکر را طلب کرد
زمانه روز او را تیره شب کرد
همی جستش ز هر سو یک شبانروز
به دل آتشی مانده خردسوز
دلش خرم به روی ماه ماهان
ز روی ویس بودی آفتابش
ز موی ویس بودی مشک نابش
نشسته شاد روزی با دلارام
سخن گفت از هوای ویس با رام
که بنشستی به بوم ماه چندین
ز بهر آنکه جفتت بود رامین
اگر رامین نبودی غمگسارت
نبودی نیم روز آنجا قرارت
جوابش داد خورشید سمن بر
مبر چندین گمان بد به من بر
گهی گویی که با تو بود ویرو
کنی دیدار ویرو بر من آهو
گهی گویی که با تو بود رامین
چرا بر من زنی بیغاره چندین
مدان دوزخ بدان گرمی که گویند
نه اهریمن بدان زشتی که جویند
اگر چه دزد را دزدی بود کار
دروغش نیز هم گویند بسیار
تو خود دانی که ویرو چون جوانست
به دشت و کوه بر نخچیر گانست
نداند کار جز نخچیر کردن
نشستن با بزرگان باده خوردن
به عادت نیز رامین همچنین است
مرو را دوستدار راستین است
به هم بودند هر دو چون برادر
نشسته روز و شب با رود و ساغر
جوان را هم جوان باشد دلارام
کجا باشد جوانی خوشترین کام
جوانی ایزد از مینو سرشتست
مرو را بوی چون بوی بهشتست
چو رامین آمد اندر کضور ماه
به رامش جفت ویرو بود شش ماه
به ایوان و به میدان و به نخچیر
به اندوه و به شادی و به تدبیر
اگر ویروست او را بد برادر
و گر شهروست او را بود مادر
نه هر کاو دوستی ورزید جایی
به زیر دوستی بودش خطایی
نه هر کاو جایگاهی مهربانی
کند، دارد به دل در بد گمانی
نه هر دل چون دلت ناپاک باشد
نه هر مردی چو تو بی باک باشد
شهنشه گفت نیکست ار چنینست
دل رامین سزای آفرینست
بدین پیمان توانی حورد سوگند
که رامین را نبودش با تو پیوند
اگر سوگند بتوانی بدین خورد
نباشد در جهان چون تو جوانمرد
جوابش داد ویس و گفت سوگند
خورم شاید بدین نابوده پیوند
چرا ترسم ز ناکرده گناهی
به سوگندان نمایم خوب راهی
نپیچد جرم ناکرده روانی
نگندد سیر ناخورده دهانی
به پیمان و به سوگندم مترساد
که دارد بی گنه سوگند آسان
چو در زیرش نباشد ناصوابی
چه سوگندی خوری چه سرد آبی
شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد
به پا کی خود جزین در خورچه باشد
بخور سوگند وز تهمت برستی
روان را از ملامتا بشستی
کنون من آتشی روشن فروزم
برو بسیار مشک و عود سوزد
تو آنجا پیش دینداران عالم
بدان آتش بخور سوگند محکم
هر آن گاهی که تو سوگند خوردی
روان را از گنه پاکیزه کردی
مرا با تو نباشد نیز گفتار
نه پرخاش و نه پیگار و آزاد
ازین پس تو مرا جان و جهانی
برابر دارمت با زندگانی
چو پیدا گردد از تو پرسایی
ترا بخشم سراسر پادشایی
چه باشد خرشید زان پادشایی
که بپسندد مرو را پارسایی
مرو را گفت ویسه همچنین کن
مرا و حویشتن را پاک دید کن
همی تا به من بربد گمانی
از آن در مر ترا باشد زیانی
گناه بوده بر مردم نهفتن
باسی نیکوتر از نابوده گفتن
شهنشه خواند یکسر موبدان را
ز لشکر سروران و کهبدان را
به آتشگاه چیزی بی کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر یاد
ز دینار و ز گوهرهای شهوار
زمین و آسیا و باغ بسیار
گزیده مادیانان تگاور
همیدون گوسفند و گاو بی مر
ز آتشگاه لختی آتش آورد
به میدان آتشی چون کوه بر کرد
بسی از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد
ز میدان آتش سوزان بر آمد
که با گردون گردان همبر آمد
چو زرّین گنبدی بر چرم یازان
شده لرزان و زرّش پاک ریزان
به سان دلبری در لعل و ملحم
گرازان و خورشان مست و خرّم
چو روز وصلت او را روشنایی
هنو سوزنده چون روز جدایی
ز چهره نور در گیتی فگنده
ز نورش باز تاریکی رمنده
نبود آگاه در گیتی زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد
چو از میدان برآمد آتش شاه
همی سود از بلندی سرش با ماه
ز بام گوشک موبد ویس و رامین
بدیدند آتشی یازان به پروین
بزرگان خراسان ایستاده
سراسر روی زی آتش نهاده
ز چندان مهتران یک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه
همان گه ویس در رامین نگاه کرد
مرو را گفت بنگر حال این مرد
که آتش چون بلند افروخت مارا
بدین آتش بخواهد سوخت مارا
بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر
بسوزانیم او را هم به آذر
مرا بفریفت موبد دی به سوگند
به شیرینی سخنها گفت چون قند
مرو را نیز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام او فتادم
بدو گفتم خورم صد باره سوگند
که رامین را نبد با ویس پیوند
چو زین با وی سخن گفتم فراوان
دلش بفریفتم ناگه به دستان
کنون در پاش شهری و سپاهی
ز من خواهد ننودن بی گناهی
مرا گوید به آتش بر گذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن
بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ویس و رامین بدگمانند
بیا تا پیش ازین کاومان بخواند
ورا این راستی در دل بماند
پس آنگه دایه را گفتا چه گویی
وزین آتش مرا چاره چه جویی
تو دانی کاین نه هنگام ستیزاست
که این هنگام هنگام گریزست
تو چاره دانی و نیرنگ بازی
نگر در کار ما چاره چه سازی
کجا در جای چونین چاره بهتر
که در جای دگر مردی و لشکر
جوابش داد رنگ آمیز دایه
نیفتادست کار خوار مایه
من این را چاره چون دانم نهاد
سر این بند چون دانم گشادن
مگر مارا دهد دادار یاری
برافروزد چراغ بختیاری
کنون افتاد کار، ایدر مپایید
کجو من میروم با من بیایید
پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان
فراوان زر و گوهر بر گرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند
رهی از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهی که از هر کس نهان بود
بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلی پرداغ رفتند
سبک بر رفت رامین روی دیوار
فرو هشت از سر دیوار دستار
به جاره بر کشید آن هر دوان را
به دیگر سو فرو هشت این و آن را
پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار
به چادر هر سه بربستند رخسار
چو دیوان چهره از مردم نهفتند
به آیین زنان هر سه برفتند
همی دانست رامین بوستانی
بدو در کار دیده باغبانی
همان گه پیش مرد باغبان شد
بیارامید چون در بوستان شد
فرستادش به حانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را
بفرمودش که رو اسپان بیاور
گزیده هر چه آن باشد تگاور
همیدون خوردنی چیزی که داری
سلاحم با همه ساز شکاری
بیاوردند آن چیزی که او خواست
نماز شام رفتن را بیاراست
ز مرو اندر بیابان رفت چون باد
ندیده روی او را آدمی زاد
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود
ز روی ویس و رامین گشته فرخار
ز بوی هر دوان چون طبل عطار
کویر و شوره و ریگ رونده
سنوم جانکش و شیر دمنده
دو عاشق را شده چون باغ خرم
از آن شادی کجا بودند باهم
ز گرما و کویر آنگه نبودند
تو گفتی شب در ره نبودند
به چین اندر به سنگی برنبشتست
که دوزخ عاشقان را چون بهشتست
چو باشد مرد عاشق در بر دوست
همه زشتی به چشمش سخت نیکوست
کویر و کوه او را بوستانست
فراز برف گمچون گلستانست
کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستی غم و شادی نداند
به ده روز آن بیابان را بریدند
ز مرو شاهجان زی ری رسیدند
به روی در رامین را یکی دوست
به گاه مردمی با او ز یک پوست
جوانمرد هنرمند و بی آهو
مرو را دستگاهی سخت نیکو
به بهروزی بداده بخت کامش
که خود بهروز شیرو بود نامش
ز خوشی چون بهشتی خان و مانش
همیشه شاد از وی دوستانش
شبی تاریک بود و با مهر
ز بیننده نهفته اختران چهر
جهان چون چاه سیصد باز گشته
هوا با تیرگی انباز گشته
همی شد رام تا درگاه بهروز
به کام خویش فرخ بخت و پیروز
چو رامین را بدید آن مهر پرور
نبودش دیده را دیدار باور
همی گفت ای عجب هنگام چونین
که باید نیک مهمانی چو رامین
مرو را گفت رامین ای برادر
بپوش این راز ما در زیر چادر
مگو کس را که رامین آمد از راه
مکن کس را ز مهمانانت آگاه
جوابش داد بهروز جوانمرد
ترا بختم به مهمان من آورد
خداوندی و من پیش تو چاکر
نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر
ترا فرمان برم تا زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
اگر فرمان دهی تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بیرون
سرای و سرایم مر ترا باد
یکی خشنودی جانت مرا باد
پس آنگه ویس با رامین و بهروز
به کام خویش بنشستند هر روز
گشاده دل به کام و در ببسته
به می گرد از رخان خویش شسته
به روز اندر نشط و شادمانی
به شب در خرّمی و کامرانی
گهی می بر کف و گه دوست در بر
شده می نوش بر رخسار دلبر
چراغ نیکوان ویس گل اندر
به شادی و به رامش با دلارام
به شب چون زهره شبگیران بر آمد
به بنگ مطرب از خواب اندر آمد
هنوز از باده بودی مست و در خواب
نهادندیش بر کف بادهء ناب
نشسته پیش او رامین دلبر
گهی طنبور و گاهی چنگ در بر
همی گفتی سرود مهربازان
به دستان و نوای دلنوازان
همی گفتی که دو نیک یاریم
به یاری یکدگر را جان سپاریم
به هنگام وفا گنج وفاییم
به چشم دشمنان تیز جفاییم
چو ما را خرّمی و شاد خواریست
بد اندیشان ما را رنج و زریست
به رنج از دوستی سیری نیابیم
ز راه مهربانی رخ نتابیم
به مهر اندر چو دو روشن چراغیم
به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم
ز مهر خویش جز شادی نبینیم
که از پیروزی ارزانی بدینیم
خوشا ویسا نشسته پیش رامین
چنان کبگ دری در پیش شاهین
خوشا ویسا نشسته جام بر دست
هم از باده هم از خوبی شده مست
خوشا ویسا به کام دل نشسته
امید اندر دل موبد شکسته
خوشا ویسا به خنده لب گشاده
لب آنگه بر لب رامین نهاده
خوشا ویسا به مستی پیش رامین
ز عشقش کیش همچون کیش رامین
زهی رامین نکو تدبیر کردی
که چون ویسه یکی نخچیر کردی
زهی رامین به کام دل همی ناز
که داری کام دل را نیک انباز
زهی رامین که در باغ بهشتی
همیشه با گل اردبهشتی
زهی رامین که جفت آفتابی
به فروش هر چه تو خواهی بیابی
هزاران آفرین بر کضور ماه
که چون ویس آمدست یکی ماه
هزاران آفرین بر جان شهرو
که دختش ویسه بود و پور بیرو
هزاران آفرین بر جان قارن
که از پشت آمدش این ماه روشن
هزاران آفرین بر خندهء ویس
که کردست این جهان را بندهء ویس
بسیار ای ویس جام خسروانی
درو می چون رخانت ارغوانی
چو از دست تو گیرم جام مستی
مرا مستی نیارد هیچ سستی
ندارم مست چون گشتم به کامت
ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت
گر از دست تو جام هوش گیرم
چنان دانم که جام نوش گیرم
نشط من ز تو آرام یابد
غمان من ز تو انجام یابد
دلم درج است و در وی گوهری تو
کنارم برج و در وی اختری تو
ابی گوهر مبادا هر گز این درج
ابی اختر مبادا هر گز این برج
همیشه باد باغ رویت آباد
دو دست من به باغت باغبان باد
بسا روزا که نام ما بخوانند
خردمندان شکفت از ما بمانند
چنان خوبی و چونین مهربانی
سزد گر نام دارد جاودانی
دلا بسیار درد و ریش دیدی
کنون از دوست کام خویش دیدی
دلی چون خویشن دیدی پر از مهر
و یا این گل رخی تابان از مهر
تو روز و شب بدین چهره همی ناز
نبرد بد سگالان را همی ساز
که خرما در جهان با خار باشد
نشاط عشق با تیمار باشد
کنون اژز جان کنی در کار مهرش
نباشد در خور دیدار مهرش
روان از بهر چونین یار باید
جهان از بهر چونین کار باید
تو اکنون می خور از فردا میندیش
که جز فرمان یزدان نایدت پیش
مگر کارت بود در مهر کاری
ازان بهتر که تو امید داری
هران گاهی که رامین باده خوردی
جنین گفتارها را یاد کردی
ازین سو ویس با کام و هوا بود
وزان سو شاه با رنج و بلا بود
گرایشان را به ناز اندر خوشی بود
شهنشه را شتاب و ناخوشی بود
که او سوگند ویسه خواست دادن
دل از بند گمانی بر گشادن
چو ویس ماه پیکر را طلب کرد
زمانه روز او را تیره شب کرد
همی جستش ز هر سو یک شبانروز
به دل آتشی مانده خردسوز
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد
بدان گاهی که شاهنشاه موبد
برون رفت از نگارین کاخ و گنبد
دل از شاهی و شهر خوثش برداشت
بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت
بدان زاری و بد روزی همی گشت
چو ماهی پنج و شش بگذشت بر گشت
ز ری رامین به مادر نامه ای کرد
ز شادی جان او را جامه ای کرد
کجا رامین و شه گر دو برادر
به هم بودند ازین پاکیزه مادر
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندو گهر بود
فرستاده به مرو آمد نهانی
شتابان تر ز باد مهرگانی
همی تا شاه رفته بود و رامین
همیشه اشک مادر بود خونین
گهی بر روی خون دیده راندی
گهی از درد دل فریاد خواندی
کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند
ازو یکباره بگسستند پیوند
زنی را از دو گیتی بر گزیدند
هم از مادر هم از شاهی بریدند
چو آگه شد ز رامین شادمان شد
تنش را آن خبر همتای جان شد
به نامه گفته بود ای نیک مادر
مرا ببرید از گیتی برادر
کجا او را به جان من ستیزست
به من بر سال و مه چون تیغ تیزست
هم از ویس است آزرده هم از من
همی جوید به ما بع کام دشمن
مرا یک موی ویس ماه پیکر
گرامی تر از چون او صد برادر
مرا از ویس باری جز خوشی نیست
ازو جز بع تری و سر کشی نیست
هر آن گاهی که از وی دور مانم
بجز خوشی و کام دل نرانم
هر آن گاهی که بر در گاه باشم
ز بیمش گویی اندر چاه باشم
نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا بامن هم از یک مام و بابست
به هر نامی که خواهی زو نکاهم
به میدان در چنو پنجا خواهم
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودم ز بازی و ز خنده
به مرو اندر چنان بودم شب وروز
که گفتی آهوم در پنجهء یوز
نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام
که آتش نیز بایستش به فرجام
به آتش مان چه سوزد نه خدایست
که دوزخ دار و پادافره نمایست
کنون اینجا که هستم تندرستم
ز ویسه شادم و از باده مستم
فرستادم به تونامه نهانی
بدان تا حال و کار من بدانی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
که تیمار جهان باشد گذاری
ننودم حال خویشم و روز و جایم
وزین پس هر چه باشد هم نمایم
همی گردم به گیهان تا بدان گاه
که گردد جایگاه شاه بی شاه
چو تخت موبد از وی باز ماند
مرا خود بخت بر تختن نشاند
نه او را جان به کوهی باز بستند
و یا در چشمهء حیوان بشستست
و گر زین بماند چند گاهی
به جان من که گرد آرم سپاهی
فرود آرم مرو را از سرتخت
نشینم با دلارامم بر تخت
نباشد دیر، باشد زود این کام
تو گفتار مرا در دل نگه دار
چو گفتارم پدید آید تو گو زه
نباشد هیچ دانایی ز تو به
درود ویس جان افزای بپذیر
بسی خوشتر ز بوی گل به شبگیر
چو مادر نامهء فرزند بر خواند
ز شادی دل بر آن نامه برافشاند
چو از ره ندر آمد نامه آن روز
شهنشه نیز باز آمد دگر روز
دل مادر برست از رنج دیدن
تو گفتی خواست از شادی پریدن
جهان را کارها چونین شگفتست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست
نماید چند بازی بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی
نگر تا از هوای او ننازی
که گر نازی ز نازش بر مجازی
چو شاهنشه یکی هفته بیاسود
ز تنهایی همیشه تنگدل بود
چو دستورش ز پیش او برفتی
مرو را دیو اندیشه گرفتی
شبی مادر بدو گفت ای نیازی
چرا از رنج و انده می گدازی
چنین غمگین و در مانده چرایی
نه بر ایران و توران پادشایی؟
نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و دیده بفرمان تو دارند
جهان از قیروان تا چین داری
به هر کامی که خواهی کامگاری
چرا هنواره چونین مستمندی
جرا این سست جانت را پسندی
به پیری هر کسی نیکی فزایند
کجا از خواب برنایی در آیند
دگر بر راه ناخوبی نپیوند
ز پیری کام برنایی نجویند
کجا پیریش باشد سخترین بند
همن موی سپیدش بهترین پند
ترا تا پیر گشتی آز بیش است
دلم زین آز تو بسیار ریش است
شهنشه گفت ای مادر چنین است
دلم گویی که هم با من به کین است
زنی را بر گزیدم از جهانی
همی از وی نیارامم زمانی
نه فر پندش دهم پندم پذیرد
نه با شادی و ناز آرام گیرد
مرا شش ماه در گیتی دوانید
چه مایه رنج زی جانم رسانید
کنون غمگین و آشفته بدان است
که او بی یار زنده در جهان است
همی تا باشد این دل در تن من
نپردازم به جنگ هیچ دشمن
اگر جانم ز ویس آگاه گشتی
دراز اندوه من کوتاه گشتی
پذیرفتم که گر رویش ببینم
به دست او دهم تاج و نگینم
ز فرمانش دگر بیرون نیایم
چنان دارم که فرمان خدایم
گناه رفته را اندر گذارم
دگر هر گز به روی او نیارم
به رامین نیز جز نیکی نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم
چو این گفتار ازو بشنید مادر
تو گویی در دلش افتاد آذر
ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت
تو گفتی ناردان بر زعفران ریخت
گرفتش دست آن پر مایه فرزند
بخور گفتار برین گفتار سوگند
که خون ویس و رامینم نریزی
نه هر گز نیز با ایشان ستیزی
به جا آری سختنهایی که گفتی
چنان کاندر وفا نایدت زفتی
کجا من دارم آگاهی ازیشان
بگویم چون بیابم راست پیمان
چو مادر با شهنشه این سخن گفت
ز شادی روی او چون لاله بشکفت
به دست او پای مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همی داد
همی گفت ای مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان بر آور
به نیکویی بکن یک کار دیگر
روانم باز ده یک بار دیگر
که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هر گز بر ندارم
بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دین روشن و جان خردمند
به یزدان جهان و دین پاکان
به روشن جان نیکان و نیکان
به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد
که بر رامین ازین پس بد نجویم
دل از آزار و کردارش بضویم
نخواهم بر تن و جانش زیانی
ز دل ننمایش جز مهربانی
شبستان مرا بانو بود ویس
دل و جان مرا دارو بود ویس
گناه رفته را زو در گذارم
دگر هر گز به رویش باز نارم
چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند
به کار ویس دل را کرد خرسند
همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته یک به یک یاد
سخنها گفت نیکوتر ز گوهر
به گاه طعب شیرین تر ز شکر
به نامه گفته بود ای جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر
ز فرمانم نگر تا سر نتابی
که از دادار جز دوزخ نیابی
چو این نامه بخوانی زود بشتاب
مرا یک بار دیگر زنده دریاب
که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همی از جان گسستن
چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد
همی تا روی تو بینم چنینم
به پیش دادگر رخ بر زمانم
ترا خواهم که بینم در جهان بس
که بر من نیست فرخ تر ز تو کس
شهنشه نیز همچون من نوانست
تنش گویی ز یادت بی روانست
چو بی تو گشت او قدرت بدانست
به گیتی گشت چندان کاوتوانست
چه مایه در جهان رنج و بلا دید
نگر چه روزگار ناسزاد دید
کنون بر گشت و باز آمد پشیمان
بجز دیدارت او را نیست درمان
بخورد از راستی پاکیزه سوگند
که هر گز نشکند در مهر پیوند
گرامی داردت چون جان و دیده
وزین دیگر برادر بر گزیده
ترا باشد ز بیرون داد و فرمان
چنان چون ویسه را اندر شبستان
هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد
نباشد نیز هر گز خشم و آزار
دلت جوید به گفتار و به کردار
تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز
مکن تندی و چونین سخت مستیز
که از بیگانگی سودی نیاری
وگرچه مایهء بسیار داری
چو داری در خراسان مرزبانی
چرا جویی دگر جا ایرمانی
حراسانی که چون خرم بهشتست
ترا ایزد ز حاک او سرشتست
ترا دادست بر وی پادشایی
چرا جویی همی ازوی جدایی
درین بیگانگی و رنج بی مر
چه خواهی جستن از شاهی فزونتر
به طبع اندر چه داری به ز امید
به چرخ اندر چه یابی به ز خورشید
چو در پیشت بود کانی ز گوهر
چرا جویی به سختی کان دیگر
چو آمد پاسخ نامه به پایان
ببردندش به پشت بادپایان
دل رامین از آن نامه بتفسید
ز حال مادر و موبد بپرسید
چو از پیمان و سوگند آگهی یافت
عنان از ری به سوی مرو برتافت
نشانده دلبرش را در عماری
چه اندر تاخ در شاهواری
ز بوی زلف و رنگ روی آن ماه
چه مشک و لاله شد خاک همه راه
اهر چه بود در پرده نهفته
همی تابید چون ماه دو هفته
و گرچه بود در ره کاروانی
چه سروی بود رسته حسروانی
هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروین گسسته
به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه
شده از ناز کی چون قطرهء آب
ز تری همچو سروی سبز و شاداب
یکی خوبیش را سد برفزوده
نه کس دیده چو او نه خود شنوده
چو چشم شاه موبد بر وی افتاد
همه شغل جهان او را شد از یاد
چنان کان خوبی ویسه فزون بود
مرو را نیز مهر دل بیفزود
فراموش کرد آزار گذشته
تو گفتی دیو موبد شد فرشته
دگر باره به رامش دست بردند
جهان را بازی و سخره شمردند
به کام دل همی بودند خرم
ز می دادند کشت کام را نم
برون رفت از نگارین کاخ و گنبد
دل از شاهی و شهر خوثش برداشت
بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت
بدان زاری و بد روزی همی گشت
چو ماهی پنج و شش بگذشت بر گشت
ز ری رامین به مادر نامه ای کرد
ز شادی جان او را جامه ای کرد
کجا رامین و شه گر دو برادر
به هم بودند ازین پاکیزه مادر
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندو گهر بود
فرستاده به مرو آمد نهانی
شتابان تر ز باد مهرگانی
همی تا شاه رفته بود و رامین
همیشه اشک مادر بود خونین
گهی بر روی خون دیده راندی
گهی از درد دل فریاد خواندی
کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند
ازو یکباره بگسستند پیوند
زنی را از دو گیتی بر گزیدند
هم از مادر هم از شاهی بریدند
چو آگه شد ز رامین شادمان شد
تنش را آن خبر همتای جان شد
به نامه گفته بود ای نیک مادر
مرا ببرید از گیتی برادر
کجا او را به جان من ستیزست
به من بر سال و مه چون تیغ تیزست
هم از ویس است آزرده هم از من
همی جوید به ما بع کام دشمن
مرا یک موی ویس ماه پیکر
گرامی تر از چون او صد برادر
مرا از ویس باری جز خوشی نیست
ازو جز بع تری و سر کشی نیست
هر آن گاهی که از وی دور مانم
بجز خوشی و کام دل نرانم
هر آن گاهی که بر در گاه باشم
ز بیمش گویی اندر چاه باشم
نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا بامن هم از یک مام و بابست
به هر نامی که خواهی زو نکاهم
به میدان در چنو پنجا خواهم
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودم ز بازی و ز خنده
به مرو اندر چنان بودم شب وروز
که گفتی آهوم در پنجهء یوز
نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام
که آتش نیز بایستش به فرجام
به آتش مان چه سوزد نه خدایست
که دوزخ دار و پادافره نمایست
کنون اینجا که هستم تندرستم
ز ویسه شادم و از باده مستم
فرستادم به تونامه نهانی
بدان تا حال و کار من بدانی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
که تیمار جهان باشد گذاری
ننودم حال خویشم و روز و جایم
وزین پس هر چه باشد هم نمایم
همی گردم به گیهان تا بدان گاه
که گردد جایگاه شاه بی شاه
چو تخت موبد از وی باز ماند
مرا خود بخت بر تختن نشاند
نه او را جان به کوهی باز بستند
و یا در چشمهء حیوان بشستست
و گر زین بماند چند گاهی
به جان من که گرد آرم سپاهی
فرود آرم مرو را از سرتخت
نشینم با دلارامم بر تخت
نباشد دیر، باشد زود این کام
تو گفتار مرا در دل نگه دار
چو گفتارم پدید آید تو گو زه
نباشد هیچ دانایی ز تو به
درود ویس جان افزای بپذیر
بسی خوشتر ز بوی گل به شبگیر
چو مادر نامهء فرزند بر خواند
ز شادی دل بر آن نامه برافشاند
چو از ره ندر آمد نامه آن روز
شهنشه نیز باز آمد دگر روز
دل مادر برست از رنج دیدن
تو گفتی خواست از شادی پریدن
جهان را کارها چونین شگفتست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست
نماید چند بازی بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی
نگر تا از هوای او ننازی
که گر نازی ز نازش بر مجازی
چو شاهنشه یکی هفته بیاسود
ز تنهایی همیشه تنگدل بود
چو دستورش ز پیش او برفتی
مرو را دیو اندیشه گرفتی
شبی مادر بدو گفت ای نیازی
چرا از رنج و انده می گدازی
چنین غمگین و در مانده چرایی
نه بر ایران و توران پادشایی؟
نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و دیده بفرمان تو دارند
جهان از قیروان تا چین داری
به هر کامی که خواهی کامگاری
چرا هنواره چونین مستمندی
جرا این سست جانت را پسندی
به پیری هر کسی نیکی فزایند
کجا از خواب برنایی در آیند
دگر بر راه ناخوبی نپیوند
ز پیری کام برنایی نجویند
کجا پیریش باشد سخترین بند
همن موی سپیدش بهترین پند
ترا تا پیر گشتی آز بیش است
دلم زین آز تو بسیار ریش است
شهنشه گفت ای مادر چنین است
دلم گویی که هم با من به کین است
زنی را بر گزیدم از جهانی
همی از وی نیارامم زمانی
نه فر پندش دهم پندم پذیرد
نه با شادی و ناز آرام گیرد
مرا شش ماه در گیتی دوانید
چه مایه رنج زی جانم رسانید
کنون غمگین و آشفته بدان است
که او بی یار زنده در جهان است
همی تا باشد این دل در تن من
نپردازم به جنگ هیچ دشمن
اگر جانم ز ویس آگاه گشتی
دراز اندوه من کوتاه گشتی
پذیرفتم که گر رویش ببینم
به دست او دهم تاج و نگینم
ز فرمانش دگر بیرون نیایم
چنان دارم که فرمان خدایم
گناه رفته را اندر گذارم
دگر هر گز به روی او نیارم
به رامین نیز جز نیکی نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم
چو این گفتار ازو بشنید مادر
تو گویی در دلش افتاد آذر
ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت
تو گفتی ناردان بر زعفران ریخت
گرفتش دست آن پر مایه فرزند
بخور گفتار برین گفتار سوگند
که خون ویس و رامینم نریزی
نه هر گز نیز با ایشان ستیزی
به جا آری سختنهایی که گفتی
چنان کاندر وفا نایدت زفتی
کجا من دارم آگاهی ازیشان
بگویم چون بیابم راست پیمان
چو مادر با شهنشه این سخن گفت
ز شادی روی او چون لاله بشکفت
به دست او پای مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همی داد
همی گفت ای مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان بر آور
به نیکویی بکن یک کار دیگر
روانم باز ده یک بار دیگر
که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هر گز بر ندارم
بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دین روشن و جان خردمند
به یزدان جهان و دین پاکان
به روشن جان نیکان و نیکان
به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد
که بر رامین ازین پس بد نجویم
دل از آزار و کردارش بضویم
نخواهم بر تن و جانش زیانی
ز دل ننمایش جز مهربانی
شبستان مرا بانو بود ویس
دل و جان مرا دارو بود ویس
گناه رفته را زو در گذارم
دگر هر گز به رویش باز نارم
چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند
به کار ویس دل را کرد خرسند
همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته یک به یک یاد
سخنها گفت نیکوتر ز گوهر
به گاه طعب شیرین تر ز شکر
به نامه گفته بود ای جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر
ز فرمانم نگر تا سر نتابی
که از دادار جز دوزخ نیابی
چو این نامه بخوانی زود بشتاب
مرا یک بار دیگر زنده دریاب
که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همی از جان گسستن
چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد
همی تا روی تو بینم چنینم
به پیش دادگر رخ بر زمانم
ترا خواهم که بینم در جهان بس
که بر من نیست فرخ تر ز تو کس
شهنشه نیز همچون من نوانست
تنش گویی ز یادت بی روانست
چو بی تو گشت او قدرت بدانست
به گیتی گشت چندان کاوتوانست
چه مایه در جهان رنج و بلا دید
نگر چه روزگار ناسزاد دید
کنون بر گشت و باز آمد پشیمان
بجز دیدارت او را نیست درمان
بخورد از راستی پاکیزه سوگند
که هر گز نشکند در مهر پیوند
گرامی داردت چون جان و دیده
وزین دیگر برادر بر گزیده
ترا باشد ز بیرون داد و فرمان
چنان چون ویسه را اندر شبستان
هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد
نباشد نیز هر گز خشم و آزار
دلت جوید به گفتار و به کردار
تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز
مکن تندی و چونین سخت مستیز
که از بیگانگی سودی نیاری
وگرچه مایهء بسیار داری
چو داری در خراسان مرزبانی
چرا جویی دگر جا ایرمانی
حراسانی که چون خرم بهشتست
ترا ایزد ز حاک او سرشتست
ترا دادست بر وی پادشایی
چرا جویی همی ازوی جدایی
درین بیگانگی و رنج بی مر
چه خواهی جستن از شاهی فزونتر
به طبع اندر چه داری به ز امید
به چرخ اندر چه یابی به ز خورشید
چو در پیشت بود کانی ز گوهر
چرا جویی به سختی کان دیگر
چو آمد پاسخ نامه به پایان
ببردندش به پشت بادپایان
دل رامین از آن نامه بتفسید
ز حال مادر و موبد بپرسید
چو از پیمان و سوگند آگهی یافت
عنان از ری به سوی مرو برتافت
نشانده دلبرش را در عماری
چه اندر تاخ در شاهواری
ز بوی زلف و رنگ روی آن ماه
چه مشک و لاله شد خاک همه راه
اهر چه بود در پرده نهفته
همی تابید چون ماه دو هفته
و گرچه بود در ره کاروانی
چه سروی بود رسته حسروانی
هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروین گسسته
به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه
شده از ناز کی چون قطرهء آب
ز تری همچو سروی سبز و شاداب
یکی خوبیش را سد برفزوده
نه کس دیده چو او نه خود شنوده
چو چشم شاه موبد بر وی افتاد
همه شغل جهان او را شد از یاد
چنان کان خوبی ویسه فزون بود
مرو را نیز مهر دل بیفزود
فراموش کرد آزار گذشته
تو گفتی دیو موبد شد فرشته
دگر باره به رامش دست بردند
جهان را بازی و سخره شمردند
به کام دل همی بودند خرم
ز می دادند کشت کام را نم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس
چو رامین آمد از گرگان سوی مرو
تهی بد باغ شادی از گل و سرو
ندید آن قد ویس اندر شبستان
بهشتی سرو و بار او گلستان
نه هلگون دید طارم را ز رویش
نه مشکین یافت ایوان را ز مویش
بدان خوشی و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی
تو گفتی همچو رامین باغ و ایوان
ز بهر آن صنم بودند گریان
چو رامین دید جای دوست بی دوست
چو ناری بشکفید اندر تنش پوست
فرو بارید چشمش ناردانه
چو قطر باده ریزان از چمانه
بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید
نگارین رو بر آن بومش بمالید
صچنان بلبل که نالد زار بر جفت
همی نالید و در ناله همی گفتص
سرایا تو همان خرم سرایی
که بودم آن صنم کبگ سرایی
تو گردون بودی و خوبان ستاره
ولیکن مشرق ایشان را نظاره
صروان بد در میان شان آفتابی
خرد را فتنه ای دل را عذابیص
صزمین از روی او بت روی گشته
هوا از بوی او خوشبوی گشتهص
بهر کنجی همی نالیدرودی
سرایان لعبتی با او سرودی
به در گاه تو بر شیران رزمی
بر ایوان تو بر گوران بزمی
کنون در تو نبینم آن حصاره
کزو آمد همی ماه و ستاره
نه شیرانند بر جا و نه گوران
نه چندانی سپاه و خنگ و بوران
نه آنی آنگه من دیدم نه آنی
کزین گیتی به رامین خود تومانی
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام
ز تو بردست روز شادمانی
ز رامین برده روز کامرانی
دریغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادی بود مارا
نپندارم که روزی باز بینم
ترا شادان و بر تختت نشینم
صکه روز کامرانی گر بدان حال
از آن بهتر که بی کامی به صد سالص
چو بسیاری بگفت و گشت نومید
ز روی آن جهان آرای خورشید
برون آمد ز دروازه غریوان
نهاده روی زی اشکفت دیوان
بیابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزاد
صبه راه اندر شب و روشن یکی بود
که جانش را صبوری اند کی بودص
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش دیدار دلبر را سبب بود
صندیدندی به روزش دیده بانام
ندیدندی به شب در پاسبانانص
همی دانست خود رامین گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
بدان سو شد که جای دلبرش بود
به تاری شب نشان خویش بننود
نبود اندر جگان چون او کمان ور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور
خدنگ چار پر بر زه بپیوست
چو برق تیز بگشادش ازو دست
بدو گفت ای خجسته مرغ بیجان
رسول من توی نزدیک جانان
تو هر جایی بری پیغام فرقت
ببر اکنون ز من پیغام وصلت
چنان کاو خواست تیرش همچنان شد
به بام آفتاب نیکوان شد
فرود آمد ز بام اندر سرایش
نشست اندر سرین شیر پایش
سبک دایه برفت و تیر برداشت
ز شادی تیره شب را روز پنداشت
ببرد آن تیر پیش ویس دلبر
بدو این همایون تیر بنگر
رسول است این ز رامین خجسته
ازان رویین کمان او بجسته
کجا فرخ نشان رام دارد
همش فروخندگی زین نام دارد
سروش آمد سوی اشکفت دیوان
ازو روش شد این تاریک ایوان
بر آمد آفتاب نیکبختی
ببرد از ما شب اندوه و سختی
صازین پس با هوای دل نشینی
بجز شادی و کام دل نه بینیص
چو ویسه دید تیر دوستگان را
برو نامش نگاریده نشان را
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهی بررخ نهاد و گه به دل بر
گهی گفت ای خجسته تیر رامین
گرامی تر مرا از دو جهان بین
صهمه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگی کردی تو رستهص
رسولی تو از آن دست و کف راد
که تا جاوید طوق گردنم باد
کنم پیکانت از یاقوت سوده
چو سوفارت ز درّ نابسوده
صکنم از سینه ام سیمینه تر کش
خداوندت بدان تر کش بود گشص
دل از هجران رامین ریش دارم
درو صد تیر چون تو بیش دارم
ولیکن تا تو نزد من رسیدی
همه پیکانم از دل بر کشیدی
جز از تو تیر پیکان کش ندیدم
پیامی چون پیامت خوش ندیدم
چو رامین تیر پرتابش بینداخت
سپاه دیو اندیشه برو تاخت
که تیر من کنون یارب کجا شد
روا شد کام من یا ناروا شد
اگر ویسه شدی از حالم آگاه
بصد جاره بجستی مرمرا راه
پس آنگه گفت با دل کای دل من
بده جان و مررس از هیچ دشمن
به یزدان جهان و ماه و خورشید
بدان مینو کجا داریم امثد
کزین دز برنگردم تا بدان گاه
که یابم سوی کام خویشتن راه
اگر دیوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من
صبه گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیرص
سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم او شد ناشکیبا
صبدو در مردمش هنواره جادو
یکایک برق چنگ و کوه بازوص
صدمان باد سنوم از زهر ایشان
میان باد زهر آلوده پیکانص
دل از مردی درو هم راه لستی
در و دیوار او در هم شکستی
نترسیدی دلم زان مار جادو
به فر کرد گار و زور بازو
برون آوردمی زو دلبرم را
زمانه سجده کردی خنجرم را
ببوسیدی دلیری هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم
مرا تا جان شیرین یار باشد
وفای ویس جستن کار باشد
نترسم گر چه بینم یک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
منم کیوان گر ایشانند سرکش
منم دریا گر گر ایشانند آتش
ز یک تخمیم در هنگام گوهر
بداند هر کسی به را ز بدتر
از این سو مانده در اندیشه در رام
وازان سو ویس بانو مانده در دام
زبان از دوستداری رام گویان
روان از مهربانی رام جویان
صبر آتش روی اندیشه همی شست
و صال دوست را در چاره میجستص
فسون گر دایه گفت ای جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ یاور
صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان هنواره چون بفسرده دریاستص
کنون از دست سرمای زمستان
نشیند دیدبان در خانه لرزان
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دو بار آید به شب از خانه بیرون
چو مرد پاسبانت نیست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
کجا رامین درین نزدیکی ماست
اگر چه او ز تاریکی نه پیداست
همی داند که ما در دز کجاییم
نشسته در سرای پادشاییم
بسی بود او درین دز با شهنشاه
به هر سنگی بر او داند دو صد راه
فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوی دیوار دز در بر نهاده ست
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنمای رامین را یکی روز
کجا چون او ببیند روشنایی
دلش یابد از اندیشه رهایی
دوان آید ز هامون سوی دیوار
بر آوردنش را آنگه کنم چار
بگفت این دایه آنگه همچنین کرد
به تنبل دیو را زیر نگین کرد
چو رامین روشنایی دید و آتش
به پیش روشنایی ماه دلکش
بدانست او که آن خانه کجایست
وز آتش مهربانش را چه رایست
چو زرین دید از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
نرفتی غرم پیونده در آن جای
تو گفتی گشت پران مرغ را پای
چنین باشد دل اندر مهربانی
نه از سختی بنالد نه زیانی
ز آن وصل دیگر کیش گیرد
غم عالم به جان خویش گیرد
درازی راه را کوته شمارد
چو شیر تند را روبه شمارد
بیابانش چو کاخ و گلشن آید
سرابش همچو دشت سوسن آید
چه پر از شیر نر بیند نیستان
چه پر طاووس نر بیند گلستان
چه دریا پیش او آید چه جویی
چه کهسارش به پیش آید چه موی
هوا او را دهم چندان دلیری
که گویی از جهان آمدش سیری
هوا را بهتر از دل مشتری نیست
ازیرا بر دل کس داوری نیست
هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چثسی یافت ارزان
هوا زشتی و نیکی را نداند
خرد زیرا هوا را کور خواند
اگر بودی هوا را نور دیدار
نبودی هیچ زشتی را خریدار
چو رامین تنگ شد در پای دیوار
بدیدش ویسه از بالای دیوار
چهل دیبای چینی بسته در هم
دو تو بر هم فگنده سخت محکم
فرو هشتند بر دل خسته رامین
برو بر رفت رامین همچو شاهین
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قرار بود
به یک جام اندر آمد شیر با مل
به یک باغ اندر آمد سوسن و گل
بهم آمیخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و غنبر
جهان نوش و گلابی در هم آمیخت
تو گفتی عشق و خوبی بر هم آویخت
شب تیره درخشان گشت و روشن
مه دی گشت چون هنگام گلشن
دو عاشق را دل از ناله بیاسود
دو بیجاده لب از بوسه بفرسود
دو دیبا روی چون فرخار و نوشاد
بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد
بشادی هر دو در کاشانه رفتند
به سیمین دست جام زر گرفتند
بیفگندند بار فرقنت از دوش
ز می دادند کشت عشق را نوش
گهی مرجان به بوسه شاد کردند
گاهی حال گذشته یار کردند
گهی رامین بگفتی زاری خویش
ز درد عشق و هم بیماری خویش
گهی ویسه بگفتی آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد
شبدی ماه و گیتی در سیاهی
چو دیوی گشته از مه تا به ماهی
سه گونه آتش از سه جای رخشان
به حانه در گل افشان بود ازیشان
یکی آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدّین او را زبانه
دگر آتش ز جام می فروزان
نشاط او چو بخت نیک روزان
سیم آتش ز روی ویس و رامین
نشان دود آتش زلف مشکین
سه یار پاک دل با هم نشسته
در کاشانها چون سنگ بسته
نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه
نشاط و عیش را بسته شود راه
نه بیم آنکه روزی دور گردند
ز روی یکدگر مهجور گردند
شبی چونان، به از عمری نه چونان
چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان
چو رامین روی ویس دلستان دید
به کام خویش هنگام چنان دید
سرودی گفت خوش بر رود طنبور
به آوازی که بر کندی دل حور
چه باشد عاشقا گر رنج دیدی
بلا بردی و ناکامی کشیدی
به آسانی نیابی شادکامی
به بی رنجی نیابی نیکنامی
به هجر دوست گر دریا بریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی
دلا گر در جدایی رنج بردی
ز رنج خویش اکنون بر بخوردی
ترا گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود فرجام دوری
زمستان را بود فرجام نوروز
چنانچون تیره شب را عاقبت روز
چو در دست جدایی بیش مانی
ز وصلت بیش باشد شادمانی
هر آن کاری که چارش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی
منم از آتش دوزخ برسته
بهشتی گشته با حوران نشسته
مرا خانه ز رویت بوستانست
به دی مه از رخسانت گلفشانست
وفا کشتم مرا شادی بر آورد
مه تابان به مهرم سر در آورد
وفاداری پسندیدم به هر کار
ازیرا شد جهان با من وفادار
چو بشنید این سخنها ویس دلبر
به یاد دوست پر می کرد ساغر
چو نرگس داشت زرین جام بردست
چو شمشاد روان از جای برجست
بگفت این باده فردم یاد رامین
وفادار و وفاجوی و وفا بین
امیدم را فزون از پادشایی
دو چشمم را فزون از روشنایی
برو دارد دلم حان بیش امید
که دارد مردم گیتی به خورشید
بود تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداریش را باشم پرستار
به یادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروی دل
پس آنگه نوش کرد آن جام پر می
ز رامین جام را صد بوسه در پی
هر آن گاهی که جام می کشیدی
به نقل از بوسگان شکر چشیدی
چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکین زلف جانان لب ستردن
چو می خوردی لبش زی خود کشیدی
پس می شکر میگون چشیدی
گهی مستان غنودی در بر یار
میان مشک و سیم و نارو گلنار
بدین سان بود نه مه پیش رامین
عقیق تلخ با یاقوت شیرین
عقیقش آوردی گنج مستی
چو یاقوتش بریدی رنج و سستی
عقیق از جام زرین گشته رخشان
چو یاقوتش ز پروین گشته خندان
به شادی بود هر شب تا سحن گاه
کنارش پر گل و بالینش پر ماه
سحر گاهان بجستندی از آرام
به رامش دست بردندی سوی جام
چو ویسه جام باده بر گرفتی
دلارامش سرودی خوش بگفتی
می خون رنگ بزداید ز دل رنگ
می رنگین به رخ باز آورد رنگ
هوا دردست و می درمان دردست
غمان گردست و می باران گردست
گراندوهست می انده ربایست
و گر شادیست می شادی فزایست
کجا انده بود اندوه سوزست
کجا شادی بود شادی فروزست
مرا امروز دولت پایدارست
نگارم پیش و کارم چون نگارست
گهی هستم میان سوسن و گل
گهی هستم میان مشک و سنبل
لبم را شکر میگون شکارست
چو باغم را گل میگون به بارست
ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر
من آن بازم که پروازم بلندست
شکارم آفتاب دل پسندست
تذور و کبگ نپسندم که گیرم
نباشد صید جز بدر منیرم
نشاط من چو شیر چنگ رویین
به کام دل گرفته گور سیمین
فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پای در بازار رامش
نباشد ساعتی بی کام جامام
نباشد ساعتی آسوده کامم
همه سال از رخ و زلف و لب یار
گل و مشک و شکر بینم به خروار
نخواهم باغ با رخشنده رویش
نخواهم مشک با خوش بوی مویش
مرا این جای فردوس برینست
که در وی حور با من همنشینست
ندیدم خور گشت و ساقیم ماه
چرا پس می نگیرم گاه و بیگاه
پس آنگه گفت با ویس سمنبر
به گفتاری بسی خوشتر ز شکر
بیار ای ماه جام نوش گلگون
چو رویت لعل و چون وصلت همایون
نه خویشتر زین بودمان روزگاری
نه نیکوتر ز رویت نوبهاری
بهانه چیست گر بی غم نباشیم
به روز خرمی خرم نباشیم
بیا تا ما کنون خرم نشینیم
که فردا هر چه باشد خود ببینیم
بیا تا بهره برداریم ازین روز
که هر گز باز ناید روز امروز
نه تو خواهی ز روی من جدایی
نه من خواهم ز عشق تو رهایی
چنین باید وفا و مهربانی
چنین باید نشاط و زندگانی
اگر بخشش چنین راندست دادار
ببینیم آنچه او راندست ناچار
ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا یبیمار در گرگان بماندند
چو یزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو
که داند کرد این جز کردگاری
که یاور نیستش در هیچ کاری
وزان پس همچنین مانند نه ماه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
گهی مست و گهی مخنور بودند
در آسایش همان رنجور بودند
نهاده خوردنی صد ساله افزون
نبایست هیچ چیزی شان بیرون
بدیدند از همه کامی روایی
بکندند از جگر خار جدایی
نه دل بگرفت رامین را ز رامش
نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش
دو تم در مهربانی همچو یک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
گهی می در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر
به رامش برده گوی مهربانی
به می پرورده شاخ زندگانی
در دز با در اندوه بسته
سر خم با سر تو به شکسته
سه کس در خرمی انباز گشته
ز گیتی کار ایشان راز گشته
ندانست هیچ دشمن راز ایشان
مگر در مرو زرین گیس خاقان
به گوهر دختر خاقان مهتر
به پیکر مهتر خوبان کضور
رخش خورشید گشته نیکوی را
دلش استاد گشته جادوی را
چنان در جادوی او بود استاد
که لاله بشکفانیدی ز فولاد
چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سرای و گلشن شاه
غریوان از همه سو ویس را جست
به رود دجله روی خویش را شست
نه چشمش دید جان افزای رویش
نه مغزش یافت مهر انگیز بویش
به یاد ویس گریان و نوان بود
چو دیوانه به هر گنجی دوان بود
پس آنگه سود رفت از مرو بیرون
چو راه خستگان راهش پر از خون
عنان بر تافت از راه بیابان
به راه کوه بیرون شد شتابان
پلنگی بود گفتی جفت جویان
به ویرانی در آن کهسار پویان
نشیبش را کشیده بن به قارون
فرازش را کشیده سر به گردون
چنان دشتی که با وی بادیه باغ
چنان کوهی که با وی طور چون راغ
گهی رامین چو یوسف بود در چاه
گهی مننده عیسی بود بر ماه
همی دانست زرین گیس جادو
که درد رام را ویس است دارو
به یاد ویس گریان و نوانست
چو دیوانه به کوه اندر دوانست
گرفته راه صعب و دور در پیش
نیاید تا نیاید داروی خویش
تهی بد باغ شادی از گل و سرو
ندید آن قد ویس اندر شبستان
بهشتی سرو و بار او گلستان
نه هلگون دید طارم را ز رویش
نه مشکین یافت ایوان را ز مویش
بدان خوشی و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی
تو گفتی همچو رامین باغ و ایوان
ز بهر آن صنم بودند گریان
چو رامین دید جای دوست بی دوست
چو ناری بشکفید اندر تنش پوست
فرو بارید چشمش ناردانه
چو قطر باده ریزان از چمانه
بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید
نگارین رو بر آن بومش بمالید
صچنان بلبل که نالد زار بر جفت
همی نالید و در ناله همی گفتص
سرایا تو همان خرم سرایی
که بودم آن صنم کبگ سرایی
تو گردون بودی و خوبان ستاره
ولیکن مشرق ایشان را نظاره
صروان بد در میان شان آفتابی
خرد را فتنه ای دل را عذابیص
صزمین از روی او بت روی گشته
هوا از بوی او خوشبوی گشتهص
بهر کنجی همی نالیدرودی
سرایان لعبتی با او سرودی
به در گاه تو بر شیران رزمی
بر ایوان تو بر گوران بزمی
کنون در تو نبینم آن حصاره
کزو آمد همی ماه و ستاره
نه شیرانند بر جا و نه گوران
نه چندانی سپاه و خنگ و بوران
نه آنی آنگه من دیدم نه آنی
کزین گیتی به رامین خود تومانی
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام
ز تو بردست روز شادمانی
ز رامین برده روز کامرانی
دریغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادی بود مارا
نپندارم که روزی باز بینم
ترا شادان و بر تختت نشینم
صکه روز کامرانی گر بدان حال
از آن بهتر که بی کامی به صد سالص
چو بسیاری بگفت و گشت نومید
ز روی آن جهان آرای خورشید
برون آمد ز دروازه غریوان
نهاده روی زی اشکفت دیوان
بیابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزاد
صبه راه اندر شب و روشن یکی بود
که جانش را صبوری اند کی بودص
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش دیدار دلبر را سبب بود
صندیدندی به روزش دیده بانام
ندیدندی به شب در پاسبانانص
همی دانست خود رامین گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
بدان سو شد که جای دلبرش بود
به تاری شب نشان خویش بننود
نبود اندر جگان چون او کمان ور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور
خدنگ چار پر بر زه بپیوست
چو برق تیز بگشادش ازو دست
بدو گفت ای خجسته مرغ بیجان
رسول من توی نزدیک جانان
تو هر جایی بری پیغام فرقت
ببر اکنون ز من پیغام وصلت
چنان کاو خواست تیرش همچنان شد
به بام آفتاب نیکوان شد
فرود آمد ز بام اندر سرایش
نشست اندر سرین شیر پایش
سبک دایه برفت و تیر برداشت
ز شادی تیره شب را روز پنداشت
ببرد آن تیر پیش ویس دلبر
بدو این همایون تیر بنگر
رسول است این ز رامین خجسته
ازان رویین کمان او بجسته
کجا فرخ نشان رام دارد
همش فروخندگی زین نام دارد
سروش آمد سوی اشکفت دیوان
ازو روش شد این تاریک ایوان
بر آمد آفتاب نیکبختی
ببرد از ما شب اندوه و سختی
صازین پس با هوای دل نشینی
بجز شادی و کام دل نه بینیص
چو ویسه دید تیر دوستگان را
برو نامش نگاریده نشان را
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهی بررخ نهاد و گه به دل بر
گهی گفت ای خجسته تیر رامین
گرامی تر مرا از دو جهان بین
صهمه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگی کردی تو رستهص
رسولی تو از آن دست و کف راد
که تا جاوید طوق گردنم باد
کنم پیکانت از یاقوت سوده
چو سوفارت ز درّ نابسوده
صکنم از سینه ام سیمینه تر کش
خداوندت بدان تر کش بود گشص
دل از هجران رامین ریش دارم
درو صد تیر چون تو بیش دارم
ولیکن تا تو نزد من رسیدی
همه پیکانم از دل بر کشیدی
جز از تو تیر پیکان کش ندیدم
پیامی چون پیامت خوش ندیدم
چو رامین تیر پرتابش بینداخت
سپاه دیو اندیشه برو تاخت
که تیر من کنون یارب کجا شد
روا شد کام من یا ناروا شد
اگر ویسه شدی از حالم آگاه
بصد جاره بجستی مرمرا راه
پس آنگه گفت با دل کای دل من
بده جان و مررس از هیچ دشمن
به یزدان جهان و ماه و خورشید
بدان مینو کجا داریم امثد
کزین دز برنگردم تا بدان گاه
که یابم سوی کام خویشتن راه
اگر دیوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من
صبه گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیرص
سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم او شد ناشکیبا
صبدو در مردمش هنواره جادو
یکایک برق چنگ و کوه بازوص
صدمان باد سنوم از زهر ایشان
میان باد زهر آلوده پیکانص
دل از مردی درو هم راه لستی
در و دیوار او در هم شکستی
نترسیدی دلم زان مار جادو
به فر کرد گار و زور بازو
برون آوردمی زو دلبرم را
زمانه سجده کردی خنجرم را
ببوسیدی دلیری هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم
مرا تا جان شیرین یار باشد
وفای ویس جستن کار باشد
نترسم گر چه بینم یک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
منم کیوان گر ایشانند سرکش
منم دریا گر گر ایشانند آتش
ز یک تخمیم در هنگام گوهر
بداند هر کسی به را ز بدتر
از این سو مانده در اندیشه در رام
وازان سو ویس بانو مانده در دام
زبان از دوستداری رام گویان
روان از مهربانی رام جویان
صبر آتش روی اندیشه همی شست
و صال دوست را در چاره میجستص
فسون گر دایه گفت ای جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ یاور
صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان هنواره چون بفسرده دریاستص
کنون از دست سرمای زمستان
نشیند دیدبان در خانه لرزان
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دو بار آید به شب از خانه بیرون
چو مرد پاسبانت نیست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
کجا رامین درین نزدیکی ماست
اگر چه او ز تاریکی نه پیداست
همی داند که ما در دز کجاییم
نشسته در سرای پادشاییم
بسی بود او درین دز با شهنشاه
به هر سنگی بر او داند دو صد راه
فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوی دیوار دز در بر نهاده ست
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنمای رامین را یکی روز
کجا چون او ببیند روشنایی
دلش یابد از اندیشه رهایی
دوان آید ز هامون سوی دیوار
بر آوردنش را آنگه کنم چار
بگفت این دایه آنگه همچنین کرد
به تنبل دیو را زیر نگین کرد
چو رامین روشنایی دید و آتش
به پیش روشنایی ماه دلکش
بدانست او که آن خانه کجایست
وز آتش مهربانش را چه رایست
چو زرین دید از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
نرفتی غرم پیونده در آن جای
تو گفتی گشت پران مرغ را پای
چنین باشد دل اندر مهربانی
نه از سختی بنالد نه زیانی
ز آن وصل دیگر کیش گیرد
غم عالم به جان خویش گیرد
درازی راه را کوته شمارد
چو شیر تند را روبه شمارد
بیابانش چو کاخ و گلشن آید
سرابش همچو دشت سوسن آید
چه پر از شیر نر بیند نیستان
چه پر طاووس نر بیند گلستان
چه دریا پیش او آید چه جویی
چه کهسارش به پیش آید چه موی
هوا او را دهم چندان دلیری
که گویی از جهان آمدش سیری
هوا را بهتر از دل مشتری نیست
ازیرا بر دل کس داوری نیست
هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چثسی یافت ارزان
هوا زشتی و نیکی را نداند
خرد زیرا هوا را کور خواند
اگر بودی هوا را نور دیدار
نبودی هیچ زشتی را خریدار
چو رامین تنگ شد در پای دیوار
بدیدش ویسه از بالای دیوار
چهل دیبای چینی بسته در هم
دو تو بر هم فگنده سخت محکم
فرو هشتند بر دل خسته رامین
برو بر رفت رامین همچو شاهین
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قرار بود
به یک جام اندر آمد شیر با مل
به یک باغ اندر آمد سوسن و گل
بهم آمیخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و غنبر
جهان نوش و گلابی در هم آمیخت
تو گفتی عشق و خوبی بر هم آویخت
شب تیره درخشان گشت و روشن
مه دی گشت چون هنگام گلشن
دو عاشق را دل از ناله بیاسود
دو بیجاده لب از بوسه بفرسود
دو دیبا روی چون فرخار و نوشاد
بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد
بشادی هر دو در کاشانه رفتند
به سیمین دست جام زر گرفتند
بیفگندند بار فرقنت از دوش
ز می دادند کشت عشق را نوش
گهی مرجان به بوسه شاد کردند
گاهی حال گذشته یار کردند
گهی رامین بگفتی زاری خویش
ز درد عشق و هم بیماری خویش
گهی ویسه بگفتی آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد
شبدی ماه و گیتی در سیاهی
چو دیوی گشته از مه تا به ماهی
سه گونه آتش از سه جای رخشان
به حانه در گل افشان بود ازیشان
یکی آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدّین او را زبانه
دگر آتش ز جام می فروزان
نشاط او چو بخت نیک روزان
سیم آتش ز روی ویس و رامین
نشان دود آتش زلف مشکین
سه یار پاک دل با هم نشسته
در کاشانها چون سنگ بسته
نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه
نشاط و عیش را بسته شود راه
نه بیم آنکه روزی دور گردند
ز روی یکدگر مهجور گردند
شبی چونان، به از عمری نه چونان
چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان
چو رامین روی ویس دلستان دید
به کام خویش هنگام چنان دید
سرودی گفت خوش بر رود طنبور
به آوازی که بر کندی دل حور
چه باشد عاشقا گر رنج دیدی
بلا بردی و ناکامی کشیدی
به آسانی نیابی شادکامی
به بی رنجی نیابی نیکنامی
به هجر دوست گر دریا بریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی
دلا گر در جدایی رنج بردی
ز رنج خویش اکنون بر بخوردی
ترا گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود فرجام دوری
زمستان را بود فرجام نوروز
چنانچون تیره شب را عاقبت روز
چو در دست جدایی بیش مانی
ز وصلت بیش باشد شادمانی
هر آن کاری که چارش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی
منم از آتش دوزخ برسته
بهشتی گشته با حوران نشسته
مرا خانه ز رویت بوستانست
به دی مه از رخسانت گلفشانست
وفا کشتم مرا شادی بر آورد
مه تابان به مهرم سر در آورد
وفاداری پسندیدم به هر کار
ازیرا شد جهان با من وفادار
چو بشنید این سخنها ویس دلبر
به یاد دوست پر می کرد ساغر
چو نرگس داشت زرین جام بردست
چو شمشاد روان از جای برجست
بگفت این باده فردم یاد رامین
وفادار و وفاجوی و وفا بین
امیدم را فزون از پادشایی
دو چشمم را فزون از روشنایی
برو دارد دلم حان بیش امید
که دارد مردم گیتی به خورشید
بود تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداریش را باشم پرستار
به یادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروی دل
پس آنگه نوش کرد آن جام پر می
ز رامین جام را صد بوسه در پی
هر آن گاهی که جام می کشیدی
به نقل از بوسگان شکر چشیدی
چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکین زلف جانان لب ستردن
چو می خوردی لبش زی خود کشیدی
پس می شکر میگون چشیدی
گهی مستان غنودی در بر یار
میان مشک و سیم و نارو گلنار
بدین سان بود نه مه پیش رامین
عقیق تلخ با یاقوت شیرین
عقیقش آوردی گنج مستی
چو یاقوتش بریدی رنج و سستی
عقیق از جام زرین گشته رخشان
چو یاقوتش ز پروین گشته خندان
به شادی بود هر شب تا سحن گاه
کنارش پر گل و بالینش پر ماه
سحر گاهان بجستندی از آرام
به رامش دست بردندی سوی جام
چو ویسه جام باده بر گرفتی
دلارامش سرودی خوش بگفتی
می خون رنگ بزداید ز دل رنگ
می رنگین به رخ باز آورد رنگ
هوا دردست و می درمان دردست
غمان گردست و می باران گردست
گراندوهست می انده ربایست
و گر شادیست می شادی فزایست
کجا انده بود اندوه سوزست
کجا شادی بود شادی فروزست
مرا امروز دولت پایدارست
نگارم پیش و کارم چون نگارست
گهی هستم میان سوسن و گل
گهی هستم میان مشک و سنبل
لبم را شکر میگون شکارست
چو باغم را گل میگون به بارست
ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر
من آن بازم که پروازم بلندست
شکارم آفتاب دل پسندست
تذور و کبگ نپسندم که گیرم
نباشد صید جز بدر منیرم
نشاط من چو شیر چنگ رویین
به کام دل گرفته گور سیمین
فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پای در بازار رامش
نباشد ساعتی بی کام جامام
نباشد ساعتی آسوده کامم
همه سال از رخ و زلف و لب یار
گل و مشک و شکر بینم به خروار
نخواهم باغ با رخشنده رویش
نخواهم مشک با خوش بوی مویش
مرا این جای فردوس برینست
که در وی حور با من همنشینست
ندیدم خور گشت و ساقیم ماه
چرا پس می نگیرم گاه و بیگاه
پس آنگه گفت با ویس سمنبر
به گفتاری بسی خوشتر ز شکر
بیار ای ماه جام نوش گلگون
چو رویت لعل و چون وصلت همایون
نه خویشتر زین بودمان روزگاری
نه نیکوتر ز رویت نوبهاری
بهانه چیست گر بی غم نباشیم
به روز خرمی خرم نباشیم
بیا تا ما کنون خرم نشینیم
که فردا هر چه باشد خود ببینیم
بیا تا بهره برداریم ازین روز
که هر گز باز ناید روز امروز
نه تو خواهی ز روی من جدایی
نه من خواهم ز عشق تو رهایی
چنین باید وفا و مهربانی
چنین باید نشاط و زندگانی
اگر بخشش چنین راندست دادار
ببینیم آنچه او راندست ناچار
ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا یبیمار در گرگان بماندند
چو یزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو
که داند کرد این جز کردگاری
که یاور نیستش در هیچ کاری
وزان پس همچنین مانند نه ماه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
گهی مست و گهی مخنور بودند
در آسایش همان رنجور بودند
نهاده خوردنی صد ساله افزون
نبایست هیچ چیزی شان بیرون
بدیدند از همه کامی روایی
بکندند از جگر خار جدایی
نه دل بگرفت رامین را ز رامش
نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش
دو تم در مهربانی همچو یک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
گهی می در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر
به رامش برده گوی مهربانی
به می پرورده شاخ زندگانی
در دز با در اندوه بسته
سر خم با سر تو به شکسته
سه کس در خرمی انباز گشته
ز گیتی کار ایشان راز گشته
ندانست هیچ دشمن راز ایشان
مگر در مرو زرین گیس خاقان
به گوهر دختر خاقان مهتر
به پیکر مهتر خوبان کضور
رخش خورشید گشته نیکوی را
دلش استاد گشته جادوی را
چنان در جادوی او بود استاد
که لاله بشکفانیدی ز فولاد
چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سرای و گلشن شاه
غریوان از همه سو ویس را جست
به رود دجله روی خویش را شست
نه چشمش دید جان افزای رویش
نه مغزش یافت مهر انگیز بویش
به یاد ویس گریان و نوان بود
چو دیوانه به هر گنجی دوان بود
پس آنگه سود رفت از مرو بیرون
چو راه خستگان راهش پر از خون
عنان بر تافت از راه بیابان
به راه کوه بیرون شد شتابان
پلنگی بود گفتی جفت جویان
به ویرانی در آن کهسار پویان
نشیبش را کشیده بن به قارون
فرازش را کشیده سر به گردون
چنان دشتی که با وی بادیه باغ
چنان کوهی که با وی طور چون راغ
گهی رامین چو یوسف بود در چاه
گهی مننده عیسی بود بر ماه
همی دانست زرین گیس جادو
که درد رام را ویس است دارو
به یاد ویس گریان و نوانست
چو دیوانه به کوه اندر دوانست
گرفته راه صعب و دور در پیش
نیاید تا نیاید داروی خویش
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
سپردن موبد ویس را به ذایه و آمدن رامین در باغ
شب دوشنبه و روز بهاری
که شد باز آمد از گرگان و ساری
سرای خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
کلید رومی و قفل الانی
ز پولادی زده هندوستانی
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استواری خانهء شاه
کجا در وی نبودی باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت ای فسونگر دیو استاد
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردی بجا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهی
در رنگ من بود کم بیش ماهی
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانی که در زنهار داری
نه بس فرخ بود زنهار خواری
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکی کنی نیکی نمودن
همی دانم که رنج خود فزایم
که چیزی آزموده آزمایم
ولیکن من ترا زان بر گزیدم
کجا از زیر کان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپاری
ازیشان بیش یابی استواری
چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار
کلید خانه وی را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادی رفت بیرون
به لشکر گه فرود آمد یکی روز
به دل بر گشته یاد ویس پیروز
غم دوری و تیمار جدایی
برو بر تلخ کرده پادشایی
به لشکر گاه رامین بود با شاه
نهان از وی به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا می خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
برانست تا ببیند روی دلبر
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همی گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با یوبهء جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
یکی بر طرف بام آی و مرا بین
ز غم دستی به دل دستی به بالین
شب تاریک پنداری که دریاست
کنار و غعر او هر دو نه پیداست
منم غرقه درین دریای منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همی گریم به زاری
که از خالم تو آگاهی نداری
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بسوزم این سرای و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وی جای دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وی را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمان ور
نشستستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندست
خیالت سال و مه با من بماندست
گهی خوابم همی از دیده راند
گهی خونم همی بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زیرا یکی ساعت بیاسود
که بوی باغ بودی دلبرش بود
شه بی دل به باغ اندر غنوده
نگارش روی مه پیکر شخوده
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همی دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بی او تفته داغست
به زاری دایه را خواهش همی کرد
که بر گیر از دلم دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشای
شب تیره مرا خورشید بنمای
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس در های بسته سخت چون سنگ
تو گویی هست راهم شصت فرسنگ
دریغا کاش بودی راه دشوار
نبودی در میان این بند بسیار
بیا ای دایه بر جانم ببخشای
کلید در بیاور بند بگشای
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهای عشق خویشم
دری بسته چه باید نیز پیشم
دلی بستهچو در بر وی ببستند
تنی خسته دگر باره بخستند
نگارم تا دو زلفش بر شکستست
به مشکین سلسله جانم ببستست
چو از پیشم برفت آن روی زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبینم نا جوانمردی من کس
خداوندی چو شه زین برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشایم
چو چشم آورد با او چون بر آیم
اگر پیشم هزاران لشکر آینده
نپندارم که با موبد بر آینده
خود این جست او ز من زنهارداری
نگویی چون کنم زنهار خواری
به رامین ار تو صد چندین شتابی
ز من این ناجوانمردی نیابی
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانی گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدی تیز
به تیمار این یکی شب صابری کن
وزان پس تا توانی داوری کن
که من امشب همی ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وی یکی بد
یکی امشبمرا فرمان کن ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همی گفت و همی زد دست بربر
نه روزی دید و رخنه جایگاهی
نه بر بام سرایش دید راهی
چو تاب مهر جانش راهمی تافت
ز دانش خویشتن را چاره ای یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکی سر بر زمین دیگر به کیوان
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگنده از پای کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
برهنه سر برهنه پای مانده
گسسته عقد و درّش بر فشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابی زیور بمانده روی نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشه ای بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
گسسته بند کستی بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
برهنده پای گرد باغ گردان
به هر مرزی دوان و دوست جویان
هم از چشمش روان خونو هم از پای
همی گفتی ازین بخت نگون وای
کجا جویم نگار سعتری را
کجا جویم بهار دلبری را
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای من زمانی رنج بر گیر
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای
که پایت گر جهانی بر نوردد
چو نازک پای من خونین نگردد
نه راهی دور می بایدت رفتی
نه رنجی سخت ناخوش بر گرفتن
گغر کن بر دو نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته
نگه کن تا کجا یابی کسی را
که رسول کرد همچون من بسی را
هزاران پردگی را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگغاشت
هزاران دل بخشم از جای بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببین حال مرا در مهر کاری
بدین سختی و رسوایی و زاری
به صد گونه بلا بی هوش و بی کام
به صد گونه جفا بی صبر و آرام
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلای
ز من عنبر بر و بر سنبلش سای
بگو ای نوبهار بوستانی
سزای خرمی و شادمانی
بگو ای آفتاب دلربایی
به خوبی یافته فرمان روایی
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاری شب به بام و در فگنده
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
مرا بخت بد از گیتی برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هر گز نه همچون مردمانم
کنم از بیدلی و بخت فریاد
مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد
مرا گفتی چرا ایدر نیایی
من اینک آمدستم تو کجایی
چرا پیشم نیایی از که ترسی
چرا بیمار هجران را نپرسی
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جای روی تو گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
به جای زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
به جای دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توی نه مشک و غنبر
مرا درمان توی نه نوش و شکر
دلم را مار زلفینت گزیدست
خلیده جان من بر لب رسیدست
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجایی
چرا ببریدی از من آشنایی
ببخشاید به من بر دوست و دشمن
چرا هر گز نبخشایی تو بر من
کجایی ای مه تابان کجایی
چرا از بختر بر می نیایی
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاوری کن
به نور خویش ما را رهبری کن
تو ماهی وان نگارم نیز ماهست
جهان بی رویتان بر من سیاهست
خدایا بر من مسکین ببخشای
مرا دیدار آن دو ماه بنمای
یکی مه را فروخ و روشنایی
یکی مه را شکوه و پادشایی
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را چای تخت و زین و میدان
چو یک نیمه سپاه شب در آمد
مه تابنده از خاور بر آمد
چو سیمین زروقی در ژرف دریا
چو دست ابر نجنی در دست حورا
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل بسان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرین روی رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهاری باد مشکین از گلستان
ز بوی ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروی یاسمین بار
نجست از جای و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
بهم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهی از زلف او عنبر فشان کرد
گهی از لعل و شکر فشان کرد
لب هر دو بسان میم بر میم
بر هر دو بسان سیم بر سیم
بپیچیدند بر هم دو سمن بوی
چو دو دیبا نهاده روی بر روی
تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت
ز روی هر دوشان شب روز گشته
ز شادی رزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
ز شادی شان همی خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
گرفته گل ازیشان زیب و خوشی
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی
چو راز دوستی با هم گشادند
به خوشی کام یکدیگر بدادند
زمانه زشت روی خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
سحر گه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کاری
چرا زو مهربانی گوش داری
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم
که شد باز آمد از گرگان و ساری
سرای خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
کلید رومی و قفل الانی
ز پولادی زده هندوستانی
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استواری خانهء شاه
کجا در وی نبودی باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت ای فسونگر دیو استاد
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردی بجا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهی
در رنگ من بود کم بیش ماهی
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانی که در زنهار داری
نه بس فرخ بود زنهار خواری
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکی کنی نیکی نمودن
همی دانم که رنج خود فزایم
که چیزی آزموده آزمایم
ولیکن من ترا زان بر گزیدم
کجا از زیر کان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپاری
ازیشان بیش یابی استواری
چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار
کلید خانه وی را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادی رفت بیرون
به لشکر گه فرود آمد یکی روز
به دل بر گشته یاد ویس پیروز
غم دوری و تیمار جدایی
برو بر تلخ کرده پادشایی
به لشکر گاه رامین بود با شاه
نهان از وی به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا می خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
برانست تا ببیند روی دلبر
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همی گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با یوبهء جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
یکی بر طرف بام آی و مرا بین
ز غم دستی به دل دستی به بالین
شب تاریک پنداری که دریاست
کنار و غعر او هر دو نه پیداست
منم غرقه درین دریای منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همی گریم به زاری
که از خالم تو آگاهی نداری
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بسوزم این سرای و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وی جای دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وی را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمان ور
نشستستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندست
خیالت سال و مه با من بماندست
گهی خوابم همی از دیده راند
گهی خونم همی بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زیرا یکی ساعت بیاسود
که بوی باغ بودی دلبرش بود
شه بی دل به باغ اندر غنوده
نگارش روی مه پیکر شخوده
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همی دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بی او تفته داغست
به زاری دایه را خواهش همی کرد
که بر گیر از دلم دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشای
شب تیره مرا خورشید بنمای
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس در های بسته سخت چون سنگ
تو گویی هست راهم شصت فرسنگ
دریغا کاش بودی راه دشوار
نبودی در میان این بند بسیار
بیا ای دایه بر جانم ببخشای
کلید در بیاور بند بگشای
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهای عشق خویشم
دری بسته چه باید نیز پیشم
دلی بستهچو در بر وی ببستند
تنی خسته دگر باره بخستند
نگارم تا دو زلفش بر شکستست
به مشکین سلسله جانم ببستست
چو از پیشم برفت آن روی زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبینم نا جوانمردی من کس
خداوندی چو شه زین برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشایم
چو چشم آورد با او چون بر آیم
اگر پیشم هزاران لشکر آینده
نپندارم که با موبد بر آینده
خود این جست او ز من زنهارداری
نگویی چون کنم زنهار خواری
به رامین ار تو صد چندین شتابی
ز من این ناجوانمردی نیابی
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانی گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدی تیز
به تیمار این یکی شب صابری کن
وزان پس تا توانی داوری کن
که من امشب همی ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وی یکی بد
یکی امشبمرا فرمان کن ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همی گفت و همی زد دست بربر
نه روزی دید و رخنه جایگاهی
نه بر بام سرایش دید راهی
چو تاب مهر جانش راهمی تافت
ز دانش خویشتن را چاره ای یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکی سر بر زمین دیگر به کیوان
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگنده از پای کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
برهنه سر برهنه پای مانده
گسسته عقد و درّش بر فشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابی زیور بمانده روی نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشه ای بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
گسسته بند کستی بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
برهنده پای گرد باغ گردان
به هر مرزی دوان و دوست جویان
هم از چشمش روان خونو هم از پای
همی گفتی ازین بخت نگون وای
کجا جویم نگار سعتری را
کجا جویم بهار دلبری را
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای من زمانی رنج بر گیر
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای
که پایت گر جهانی بر نوردد
چو نازک پای من خونین نگردد
نه راهی دور می بایدت رفتی
نه رنجی سخت ناخوش بر گرفتن
گغر کن بر دو نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته
نگه کن تا کجا یابی کسی را
که رسول کرد همچون من بسی را
هزاران پردگی را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگغاشت
هزاران دل بخشم از جای بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببین حال مرا در مهر کاری
بدین سختی و رسوایی و زاری
به صد گونه بلا بی هوش و بی کام
به صد گونه جفا بی صبر و آرام
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلای
ز من عنبر بر و بر سنبلش سای
بگو ای نوبهار بوستانی
سزای خرمی و شادمانی
بگو ای آفتاب دلربایی
به خوبی یافته فرمان روایی
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاری شب به بام و در فگنده
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
مرا بخت بد از گیتی برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هر گز نه همچون مردمانم
کنم از بیدلی و بخت فریاد
مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد
مرا گفتی چرا ایدر نیایی
من اینک آمدستم تو کجایی
چرا پیشم نیایی از که ترسی
چرا بیمار هجران را نپرسی
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جای روی تو گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
به جای زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
به جای دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توی نه مشک و غنبر
مرا درمان توی نه نوش و شکر
دلم را مار زلفینت گزیدست
خلیده جان من بر لب رسیدست
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجایی
چرا ببریدی از من آشنایی
ببخشاید به من بر دوست و دشمن
چرا هر گز نبخشایی تو بر من
کجایی ای مه تابان کجایی
چرا از بختر بر می نیایی
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاوری کن
به نور خویش ما را رهبری کن
تو ماهی وان نگارم نیز ماهست
جهان بی رویتان بر من سیاهست
خدایا بر من مسکین ببخشای
مرا دیدار آن دو ماه بنمای
یکی مه را فروخ و روشنایی
یکی مه را شکوه و پادشایی
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را چای تخت و زین و میدان
چو یک نیمه سپاه شب در آمد
مه تابنده از خاور بر آمد
چو سیمین زروقی در ژرف دریا
چو دست ابر نجنی در دست حورا
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل بسان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرین روی رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهاری باد مشکین از گلستان
ز بوی ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروی یاسمین بار
نجست از جای و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
بهم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهی از زلف او عنبر فشان کرد
گهی از لعل و شکر فشان کرد
لب هر دو بسان میم بر میم
بر هر دو بسان سیم بر سیم
بپیچیدند بر هم دو سمن بوی
چو دو دیبا نهاده روی بر روی
تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت
ز روی هر دوشان شب روز گشته
ز شادی رزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
ز شادی شان همی خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
گرفته گل ازیشان زیب و خوشی
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی
چو راز دوستی با هم گشادند
به خوشی کام یکدیگر بدادند
زمانه زشت روی خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
سحر گه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کاری
چرا زو مهربانی گوش داری
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نصیحت کردن به گوى رامین را
چو سر برزد خور تابان دگر روز
فروزان روی او شد گیتی افروز
هوا مانند تیغی شد زدوده
زمین چون ز عفرانی گشت سوده
یکی فرزانه بود اندر خراسان
در آن کشور مه اختر شناسان
سختگویی که نامش بود به گوی
نبودی مثل او دانا و نیکوی
گه و بیگاه با رامین نشستی
به آب پند جانش را بشستی
همی گفتی که تو یک روز شاهی
به چنگ آری هر کامی که خواهی
درخت کام تو گردد برومند
تو باشی در جهان مهتر خداوند
چو آمد پیش رامین بامدادان
مرو را دید بس دلتنگ و گریان
بپرسیدش که درمانده چرایی
چرا شادی و رامش نه فزایی
جوانی داری و اورنگ شاهی
چواین هر دو بود دیگرچه خواهی
خرد را در هوا چندین مر نجان
روان را در بلا چندین مپیچان
ترا خصمی کند چان پیش دادار
ز بس کاو را همی داری به تیمار
بدین مایه درنگ وزندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده بردن از ما بر نگردد
چه باید بیهده اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
چو بشنید این سخن رامین
بدو گفت ای مرا چشم جهان بین
نکو گفتی تو با من هر چه فگتی
ولیکن چون نماید چرخ زفتی
دل مردم نه از سنگست و پولاد
که گر غمگین شود باشد ازو شاد
تنی را چند باشد سازگاری
دلی را چند باشد بردباری
جهان را زشت کاری بیش از آنست
که ما را کوشش و صبر و توان است
قصا بر هر کسی بارید باران
ولیکن بر دلم بارید طوفان
نه بر من بگذرد هر گزیکی روز
که ننماید مرا داغ جگر سوز
اگر روزی مرا کامی نماید
به زیر کام در دامی نماید
جهان گر بر سر من گل فشاند
ز هر گل بر دلم خاری نشاند
به کام خویش جامی می نخوردم
که جام زهرش اندر پی نخوردم
به چونین حال و چونین زندگانی
کرا از دل بر آید شادمانی
اگر خواری همین یک راه دیدم
که دی از خشم شاهنشاه دیدم
سزد گر من نصیحت نه پذیرم
به بخت خویش گریم تا بمیرم
پس آنگه کرد با او یک بیک یاد
که دیگر باره ایشان را چه افتاد
چه خواری کرد با من شاه شاهان
به پیش ویس بانو ماه ماهان
دو چشم من چنین پتیاره دیده
چرا پر خون ندارم هر دو دیده
به آید مردن از خواری کشیدن
صبوری کردن و تلخی چشیدن
به هر دردی شکیبم جز به خواری
مجو از من به خواری بردباری
چو حال خود به به گو گفت رامین
جگرریش و دو چشم از گریه خونین
نگر تا پاسخس چون داد به گوی
نو نیز ار پاسخی گویی چنان گوی
بدو گفت ای ز بخت خویش نالان
تو شیری چند نالی از شغالان
ترا دولت رست روزی به فریاد
ازان پس کت نماید چند بیداد
ترا تا باشد اندر دل هوا خوش
تن تو همچنین باشد بلا کش
به جانان دل نبایستی سپردن
چو نتوانستی اندوهانش خوردن
ندانستی که هر چون مر کاری
به روی آید ترا هر گونه خواری
هر آن گاهی که داری گل چدن کار
روا باشد که دستت را خلد خار
به مهر اندر تو چون بازارگانی
ازو گه سود بینی گه زیانی
تو گفتی بی زیانی سود بینی
ویا نه آتشی بی دود بینی
کسی کاو تخم کشتن پیشه دارد
همیشه دل در آن اندیشه دارد
ز کشتن تا برستن تا درودن
بسا رنجا که باید آزمودن
تو تخم عاشقی در دل بکشتی
که بار آید ترا حور بهشتی
ندانستی کزو تا بار یابی
بسی رنج و بسی آزار یابی
مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش
مکن بیداد بر نازک تن خویش
ترا تا دوست باشد ماه ماهان
همان دشمنت باشد شاه شاهان
تو دردل کن که بینی رنج و خواری
کنی نا کام صبر و بردباری
تنت باشد همیشه جای آزار
دلت همواره باشد جای تیمار
تو با پیل دمان در کارزاری
ندانم چونت باشد رستگاری
تو با شیر ژیان اندر نبردی
ندانم چونت باشد شیر مردی
تو بی کشتی همی دریا گذاری
ازو جوینده در شاهواری
ندانم چون بود فرجام کارت
چه نیک و بد نماید روزگارت
تو سال و ماه با آن اژدهایی
که از وی نیست دشمن را رهایی
مگر یک روز بر تو راه گیرد
ز کین دل ترا ناگاه گیرد
تو خانه کرده ای بر راه سیلاب
درو خفته بسان مست در خواب
مگر یکروز طوفانی در آید
ترا با خانه ناگه در رباید
تو صد باره به دام اندر نشستی
چو بختت یار بود از دام جستی
مگر یک روز نتوانی بجستی
روانت را نباشد روی رستی
بس آن خواری از یان خواری بود بیش
کجا خونت بود در گردن خویش
روان را بیش از این خواری چه دانی
که در دوزخ بمانی جاودانی
بدین سر باشدت حسرت سر انجام
بدان سر باشدت وارونه فرجام
اگر فرمان بری پندم نیوشی
شکیبایی کنی در صبر کوشی
نباشد هیچ مردی چون صبوری
بخاصه روز هجر و وقت دوری
اگر مردی کنی و صبر جویی
به صبر این زنگ را از دل بشویی
اگر رو ویس را سالی نبینی
به دل جویی برو دیگر گزینی
به گاه هجر تیمارش نداری
چنان گردی که خود یادش نیاری
چو بر دل چیر گردد مهر جانان
به از دوری نباشد هیچ دومان
همه مهری ز نادیدن بکاهد
کرا دیده نبیند دل نخواهد
بسا عشقا که نادیدن زدودست
چنان کتدش که گفتی خود نبودست
بسا روزا که تو بینی دل خویش
نمانده یاد ویس او را کم و بیش
به روی مردمان آید همه کار
به دست آرند کام خویش ناچار
به شمشیر و به دینار و به فرهنگ
به تدبیر و به دستان و به نیرنگ
ترا کاری به روی آید به گیهان
نه تدبیرش همی دانی نه درمان
فسانه گشته ای در هفت کشور
همیشه خوار بر چشم برادر
که و مه چون به مجلس جام گیرند
ترا در ناحفاظان نام گیرند
ز گیتی بد گمان چون تو ندانند
همی جز نا جوانمردت نخوانند
همی گویند چون او کس چه باید
که در گوهر برادر را نشاید
اگر خود ویسه بودی ماه و خورشید
خرد را کام و جان را ناز و امید
نباستی که رامین خردمند
ابا ویسه بکردی مهر و پیوند
مبادا در جهان آن شادی و کام
کزو آید روان را زشتی نام
چو رامین شیرمرد نام گستر
به نام بد بیالودست گوهر
چو آلوده شود گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا ازو زنگ
چو جان ماکه جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند
همانا نیست رامین را یکی یار
که او را باز دارد از چنین کار
رفیقی نیک رای از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به
تو کام دل ز ویسه بر گرفتی
ز شاخ مهربانی بر گرفتی
اگر صد سال بینی او همانست
نه حورالعین و ماه آسمانست
ازو بهتر به پاکی و نکویی
هزاران بیش یابی گر بجویی
بدین بی مایگی عمر و جوانی
بسر بردن به یک زن چون توانی
اگر تو دیگری را یار گیری
به دل پیوند او را خوار گیری
تو در گیتی جز او دلبر ندیدی
ازیرا بر بتانش بر گزیدی
ستاره نزد تو دارد روایی
که با ماهت نبودست آشنایی
هوا را از دل گمره برون کن
یکی ره خویشتن را آزمون کن
جهان از هند و چین تا روم و بربر
به پیروزی تو داری با برادر
نه جز مرز خراسان کشوری نیست
و یا جز ویس بانو دلبری نیست
نشست خویش را مرز دگر جوی
ز هر شهری نگاری سیم بر جوی
همی بین دلبران را تا بدان گاه
که یابی دلبری نیکو تر از ماه
نگارینی که با آن روی نیکوش
شود ویسه ز یاد تو فراموش
ز دولت بر خور و از زندگانی
بران همواره کام ایجهانی
بدین غمخوارگی تا کی نشینی
نهیب جان شیرین چند بینی
گه آمد کز بزرگان شرم داری
برادر را تو نیز آزرم داری
گه آمد کز جوانی کام جویی
ز بزم و رزم کردن نام جویی
گه آمد کز بزرگی یاد گیری
به فال نیک راه داد گیری
تو اکنون پادشایی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی
به گرد دایه و ویسه چه گردی
کزیشان آب روی خود ببردی
همالان جویان جاه و پایه
تو سال و ماه جویان ویس و دایه
رفیقان تو جویان پادشایی
تو جویان بازی و ناپارسایی
شد از تو روزگار لهو و بازی
تو در میدان بازی چند تازی
چه دیوست ایآکه بر جانت فسون کرد
ترا یکبارگی چونین زبون کرد
تو اندر خدمت وارونه دیوی
نه اندر طاعت گیهان خدیوی
همی ترسم که کار تو به فرجام
چنان گردد که یابد دشمنت کام
اگر پند رهی را کار بندی
شوی رستی ز چندین مستمندی
غمت شادی شود سختیت رامش
بلا خوشی و نادانیت دانش
اگر سیریت نامد زانگه دیدی
نه من گفتم سخن نه تو شنیدی
همی کن همچنین تا خود چه اید
جهان بازیت را بازی نماید
تو باشی در میان ما بر کناره
نباشد جز درودی بر نظاره
چو بشنید این سخن رامین بیدل
تو گفتی چون خری شدمانده در گل
گهی چون لاله شد ز تشویر
گهی چون زعفران و گاه چون قیر
بدو گفت این که تو گویی چنینست
دل من با روان من به کینست
شنیدم پند خوبت را شنیدم
بریدم زین دل نادان بریدم
نبینی تو مرا زین پس هوا جوی
نراند نیز بر رویم هوا جوی
منم فردا و راه ماه آباد
بگردم در جهان چون گور آزاد
نیایم در میان مهر جویان
نورزم نیز مهر ماهرویان
چنان کاری چرا ورزم به امید
که جانم را از او ننگست جاوید
فروزان روی او شد گیتی افروز
هوا مانند تیغی شد زدوده
زمین چون ز عفرانی گشت سوده
یکی فرزانه بود اندر خراسان
در آن کشور مه اختر شناسان
سختگویی که نامش بود به گوی
نبودی مثل او دانا و نیکوی
گه و بیگاه با رامین نشستی
به آب پند جانش را بشستی
همی گفتی که تو یک روز شاهی
به چنگ آری هر کامی که خواهی
درخت کام تو گردد برومند
تو باشی در جهان مهتر خداوند
چو آمد پیش رامین بامدادان
مرو را دید بس دلتنگ و گریان
بپرسیدش که درمانده چرایی
چرا شادی و رامش نه فزایی
جوانی داری و اورنگ شاهی
چواین هر دو بود دیگرچه خواهی
خرد را در هوا چندین مر نجان
روان را در بلا چندین مپیچان
ترا خصمی کند چان پیش دادار
ز بس کاو را همی داری به تیمار
بدین مایه درنگ وزندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده بردن از ما بر نگردد
چه باید بیهده اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
چو بشنید این سخن رامین
بدو گفت ای مرا چشم جهان بین
نکو گفتی تو با من هر چه فگتی
ولیکن چون نماید چرخ زفتی
دل مردم نه از سنگست و پولاد
که گر غمگین شود باشد ازو شاد
تنی را چند باشد سازگاری
دلی را چند باشد بردباری
جهان را زشت کاری بیش از آنست
که ما را کوشش و صبر و توان است
قصا بر هر کسی بارید باران
ولیکن بر دلم بارید طوفان
نه بر من بگذرد هر گزیکی روز
که ننماید مرا داغ جگر سوز
اگر روزی مرا کامی نماید
به زیر کام در دامی نماید
جهان گر بر سر من گل فشاند
ز هر گل بر دلم خاری نشاند
به کام خویش جامی می نخوردم
که جام زهرش اندر پی نخوردم
به چونین حال و چونین زندگانی
کرا از دل بر آید شادمانی
اگر خواری همین یک راه دیدم
که دی از خشم شاهنشاه دیدم
سزد گر من نصیحت نه پذیرم
به بخت خویش گریم تا بمیرم
پس آنگه کرد با او یک بیک یاد
که دیگر باره ایشان را چه افتاد
چه خواری کرد با من شاه شاهان
به پیش ویس بانو ماه ماهان
دو چشم من چنین پتیاره دیده
چرا پر خون ندارم هر دو دیده
به آید مردن از خواری کشیدن
صبوری کردن و تلخی چشیدن
به هر دردی شکیبم جز به خواری
مجو از من به خواری بردباری
چو حال خود به به گو گفت رامین
جگرریش و دو چشم از گریه خونین
نگر تا پاسخس چون داد به گوی
نو نیز ار پاسخی گویی چنان گوی
بدو گفت ای ز بخت خویش نالان
تو شیری چند نالی از شغالان
ترا دولت رست روزی به فریاد
ازان پس کت نماید چند بیداد
ترا تا باشد اندر دل هوا خوش
تن تو همچنین باشد بلا کش
به جانان دل نبایستی سپردن
چو نتوانستی اندوهانش خوردن
ندانستی که هر چون مر کاری
به روی آید ترا هر گونه خواری
هر آن گاهی که داری گل چدن کار
روا باشد که دستت را خلد خار
به مهر اندر تو چون بازارگانی
ازو گه سود بینی گه زیانی
تو گفتی بی زیانی سود بینی
ویا نه آتشی بی دود بینی
کسی کاو تخم کشتن پیشه دارد
همیشه دل در آن اندیشه دارد
ز کشتن تا برستن تا درودن
بسا رنجا که باید آزمودن
تو تخم عاشقی در دل بکشتی
که بار آید ترا حور بهشتی
ندانستی کزو تا بار یابی
بسی رنج و بسی آزار یابی
مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش
مکن بیداد بر نازک تن خویش
ترا تا دوست باشد ماه ماهان
همان دشمنت باشد شاه شاهان
تو دردل کن که بینی رنج و خواری
کنی نا کام صبر و بردباری
تنت باشد همیشه جای آزار
دلت همواره باشد جای تیمار
تو با پیل دمان در کارزاری
ندانم چونت باشد رستگاری
تو با شیر ژیان اندر نبردی
ندانم چونت باشد شیر مردی
تو بی کشتی همی دریا گذاری
ازو جوینده در شاهواری
ندانم چون بود فرجام کارت
چه نیک و بد نماید روزگارت
تو سال و ماه با آن اژدهایی
که از وی نیست دشمن را رهایی
مگر یک روز بر تو راه گیرد
ز کین دل ترا ناگاه گیرد
تو خانه کرده ای بر راه سیلاب
درو خفته بسان مست در خواب
مگر یکروز طوفانی در آید
ترا با خانه ناگه در رباید
تو صد باره به دام اندر نشستی
چو بختت یار بود از دام جستی
مگر یک روز نتوانی بجستی
روانت را نباشد روی رستی
بس آن خواری از یان خواری بود بیش
کجا خونت بود در گردن خویش
روان را بیش از این خواری چه دانی
که در دوزخ بمانی جاودانی
بدین سر باشدت حسرت سر انجام
بدان سر باشدت وارونه فرجام
اگر فرمان بری پندم نیوشی
شکیبایی کنی در صبر کوشی
نباشد هیچ مردی چون صبوری
بخاصه روز هجر و وقت دوری
اگر مردی کنی و صبر جویی
به صبر این زنگ را از دل بشویی
اگر رو ویس را سالی نبینی
به دل جویی برو دیگر گزینی
به گاه هجر تیمارش نداری
چنان گردی که خود یادش نیاری
چو بر دل چیر گردد مهر جانان
به از دوری نباشد هیچ دومان
همه مهری ز نادیدن بکاهد
کرا دیده نبیند دل نخواهد
بسا عشقا که نادیدن زدودست
چنان کتدش که گفتی خود نبودست
بسا روزا که تو بینی دل خویش
نمانده یاد ویس او را کم و بیش
به روی مردمان آید همه کار
به دست آرند کام خویش ناچار
به شمشیر و به دینار و به فرهنگ
به تدبیر و به دستان و به نیرنگ
ترا کاری به روی آید به گیهان
نه تدبیرش همی دانی نه درمان
فسانه گشته ای در هفت کشور
همیشه خوار بر چشم برادر
که و مه چون به مجلس جام گیرند
ترا در ناحفاظان نام گیرند
ز گیتی بد گمان چون تو ندانند
همی جز نا جوانمردت نخوانند
همی گویند چون او کس چه باید
که در گوهر برادر را نشاید
اگر خود ویسه بودی ماه و خورشید
خرد را کام و جان را ناز و امید
نباستی که رامین خردمند
ابا ویسه بکردی مهر و پیوند
مبادا در جهان آن شادی و کام
کزو آید روان را زشتی نام
چو رامین شیرمرد نام گستر
به نام بد بیالودست گوهر
چو آلوده شود گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا ازو زنگ
چو جان ماکه جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند
همانا نیست رامین را یکی یار
که او را باز دارد از چنین کار
رفیقی نیک رای از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به
تو کام دل ز ویسه بر گرفتی
ز شاخ مهربانی بر گرفتی
اگر صد سال بینی او همانست
نه حورالعین و ماه آسمانست
ازو بهتر به پاکی و نکویی
هزاران بیش یابی گر بجویی
بدین بی مایگی عمر و جوانی
بسر بردن به یک زن چون توانی
اگر تو دیگری را یار گیری
به دل پیوند او را خوار گیری
تو در گیتی جز او دلبر ندیدی
ازیرا بر بتانش بر گزیدی
ستاره نزد تو دارد روایی
که با ماهت نبودست آشنایی
هوا را از دل گمره برون کن
یکی ره خویشتن را آزمون کن
جهان از هند و چین تا روم و بربر
به پیروزی تو داری با برادر
نه جز مرز خراسان کشوری نیست
و یا جز ویس بانو دلبری نیست
نشست خویش را مرز دگر جوی
ز هر شهری نگاری سیم بر جوی
همی بین دلبران را تا بدان گاه
که یابی دلبری نیکو تر از ماه
نگارینی که با آن روی نیکوش
شود ویسه ز یاد تو فراموش
ز دولت بر خور و از زندگانی
بران همواره کام ایجهانی
بدین غمخوارگی تا کی نشینی
نهیب جان شیرین چند بینی
گه آمد کز بزرگان شرم داری
برادر را تو نیز آزرم داری
گه آمد کز جوانی کام جویی
ز بزم و رزم کردن نام جویی
گه آمد کز بزرگی یاد گیری
به فال نیک راه داد گیری
تو اکنون پادشایی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی
به گرد دایه و ویسه چه گردی
کزیشان آب روی خود ببردی
همالان جویان جاه و پایه
تو سال و ماه جویان ویس و دایه
رفیقان تو جویان پادشایی
تو جویان بازی و ناپارسایی
شد از تو روزگار لهو و بازی
تو در میدان بازی چند تازی
چه دیوست ایآکه بر جانت فسون کرد
ترا یکبارگی چونین زبون کرد
تو اندر خدمت وارونه دیوی
نه اندر طاعت گیهان خدیوی
همی ترسم که کار تو به فرجام
چنان گردد که یابد دشمنت کام
اگر پند رهی را کار بندی
شوی رستی ز چندین مستمندی
غمت شادی شود سختیت رامش
بلا خوشی و نادانیت دانش
اگر سیریت نامد زانگه دیدی
نه من گفتم سخن نه تو شنیدی
همی کن همچنین تا خود چه اید
جهان بازیت را بازی نماید
تو باشی در میان ما بر کناره
نباشد جز درودی بر نظاره
چو بشنید این سخن رامین بیدل
تو گفتی چون خری شدمانده در گل
گهی چون لاله شد ز تشویر
گهی چون زعفران و گاه چون قیر
بدو گفت این که تو گویی چنینست
دل من با روان من به کینست
شنیدم پند خوبت را شنیدم
بریدم زین دل نادان بریدم
نبینی تو مرا زین پس هوا جوی
نراند نیز بر رویم هوا جوی
منم فردا و راه ماه آباد
بگردم در جهان چون گور آزاد
نیایم در میان مهر جویان
نورزم نیز مهر ماهرویان
چنان کاری چرا ورزم به امید
که جانم را از او ننگست جاوید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
عروسى کردن رامین با گل
پس آنگه نامداران را بخواندند
دگر ره در و گوهر بر فشاندند
جهان افروز رامین کرد پیمان
به سو گندی که بود آئین ایشان
که تا جانم بماند در تن من
گل خورشید رخ باشد زن من
نجویم نیز ویس بدگمان را
نه جز وی نیکوان این جهان را
مرا تا من زیم گل یار باشد
دلم از دیگران بیزار باشد
گل گلبوی باشد دل گشایم
زمین کشور بود گوراب جایم
مرا تا گل بود سوسن نبویم
همین تا مه بود اختر نجویم
پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد
همه کس را ازین کار آگهی داد
ز گرگان و ری و قم و صفاهان
ز خوزستان و کوهستان و ارّان
ز هر شهری بیامد شهریاری
ز هر مرزی بیامد مرز داری
شبستان پر شد از انبوه ماهان
هم ایوان پر شد از انبوه شاهان
سراسر دل به رامش بر گشادند
به شادی ماه را بر شاه دادند
چهل فرسنگ آذینها ببستند
همه جایی به می خوردن نشستند
ز بس بر دستها پُر مر پیاله
تو گفتی بود یکسر دشت لاله
چو روز آمد به هر دشتی و رودی
به گوش آمد ز هر گونه سرودی
چو شب بودی به هر دشتی و راغی
به هر دستی ز جام می چراغی
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران
ز بس بر راغ دیدند لهد بازی
بیامختند گوران لعب سازی
ز بس بر کوه دیدند شاد خواری
بدانستند مرغان می گساری
ز بس بر روی صحرا مشک و دیبا
همه خرخیز و ششتر گشت صحرا
ز بس در مرغها دستان نوایی
همه مرغان شده چنگی و نایی
ز بس می ریختن در کوهساران
ز می سیل آمد اندر جویباران
بخار بوی خوش چون ابر بسته
به می گرد از همه گیتی بشسته
که و مه پاک مرد و زن یکی ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
گهی ژوپین زدند و گاه طنبور
گهی مستان بُدند و گاه مخمور
گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان
گهی آهو رمانیدند از کوه
گهی از دل زداییدند اندوه
گهی غرم و گوزن و رنگ کهسار
ز بالا سوی هامون رفت ناچار
گهی آهو و گور از روی صحرا
ز دست یوز و سگ رگته به بالا
جهان بی غم نباشد گاه و بی گاه
در آن کشور نبود اندوه یک ماه
جهانی عاشق و معشوق با هم
نشسته روز و شب بی رنج و بی غم
گشاده دل بهبخشش مهتران را
روایی خاسته را مشگران را
سرایان هر یکی بر نام رامین
سرودی نغز و دستانی بآیین
همی گفتند راما شاد و خرم
بزی تو جاودان دور از همه غم
به هر کامی که داری کامگاری
به هر نامی که جویی نامداری
به پیروزی فزوده گشت کامت
به بهروزی ستوده گشت نامت
به نخچیر آمدی با بس شگفتی
چو گل بایسته نخچیری گرفتی
به نیکی آفتاب آمد شکارت
گل خوبی شکفت اندر کنارت
کنون همواره گل در پیش داری
همیشه گل پرستی کیش داری
بهشتی گل نباشد چون گل تو
که گلزار آمد این گل را دل تو
گلی کش بوستان ماه دو هفتست
کدامین گل چو او بر مه شکفتست
به دی ماهان تو گل بر بار داری
نکوتر آنکه گل بی خار داری
گلش با گلستان سرو روانست
کجا دانی که چونین گلستانست
گلستانی که با تو گاه و بی گاه
گهی در باغ باشد گاه بر گاه
به شادی باش با وی کاین گلستان
نه تابستان بریزد نه زمستان
گلی کش خار زلف مشک سایست
عجبتر آنکه مشکش دلربایست
گلی کاو را دو کژدم باغبانست
گلی کاو را دو نرگس پاسبانست
گلی کز رنگ او آید جوانی
چنان کز بویش آید زندگانی
گلی کاو را به دل باید که جویی
گلی کاو را به جان باید که بویی
گلی با بوی مشک و رنگ باده
فرسته کشته رصوان آب داده
گلی کاو خاص گشت و هر گلی عام
نهاده فتنه گردش عنبرین دام
گلی عنبر فروشان بر کنارش
گلی شکر فروشان بر گذارش
بماناد این گل اندر دست رامین
و با او می بر دست رامین
چنین بادا به پیروزی چنین باد
جهان یکسر به کام آن و این باد
چو ماهی خرمی کردند هموار
به چوگان و شراب و رود و اشکار
به پایان شد عروسی نوبهاران
برفتند آن ستوده نامداران
گل و رامین آسایش گرفتند
به شادی بر دز گوراب رفتند
دگر باره فراز آمد بت آرای
نگارید آن سمن بر را سراپای
از آرایش چنان شد ماه گوراب
که از دیده او دیده گرفت آب
رخش گفتی نگار اندر نگارست
بنا گوشش بهار اندر بهارست
اگر چه بود مویش زنگیانه
چنان چون بود چشمش آهوانه
مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد
چو سرمه در دو چشم آهوان کرد
دو زلف و ابروانش را بپیراست
بناگوش و رخانش را بیاراست
گل گل بوی شد چون گل شکفته
چو سروی در زر و گوهر گرفته
چکان از هر دو رخ آب جوانی
روان از دو لب آب زندگانی
نگارین روی او چون قبلهء چین
نگارین دست مثل زلف پر چین
چو رامین روی یار دلستان دید
رُخش را چون شکفته گلستان دید
چو ابری دید زلف مشکبارش
به ابر اندر ستاره گوشوارش
دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم
رخانش چون ز لاله توده بر هم
به گردن برش مروارید چندان
چو بر سوسن چکیده قطر باران
لبس خندان چو یاقوت سخنگوی
دهانش تنگ چون گلاب خوش بوی
اگر پیدا بدی در روز اختر
چنان بودی که بر گردنش گوهر
بدو گفت ای به خوبی ماه گوراب
ببرده ماه رویت ماه را آب
مرا امروز تو درمان جانی
که ویس دلستان را نیک مانی
تو چون ویسی لب از نوش و بر از سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دو نیم
گل آشفته شد از گفتار رامین
بدو گفت ای بد اندیش و بد آیین
چنین باشد سخن آزادگان را
ویا قول زبان شهزادگان را
مبادا در جهان چون ویس دیگر
بد آغاز و بد انجام و بد اختر
مبادا در جهان چون دایه جادو
کزو گیرد همه سرمایه جادو
ترا ایشان چنین خود کام کردند
ز خود کامی ترا بد نام کردند
نه تو هرگز خوری از خویشتن بر
نه از تو بر خورد یک یار دیگر
ترا کردست دایه سخت بیهوش
نیاری سوی پند دیگران گوش
دگر ره در و گوهر بر فشاندند
جهان افروز رامین کرد پیمان
به سو گندی که بود آئین ایشان
که تا جانم بماند در تن من
گل خورشید رخ باشد زن من
نجویم نیز ویس بدگمان را
نه جز وی نیکوان این جهان را
مرا تا من زیم گل یار باشد
دلم از دیگران بیزار باشد
گل گلبوی باشد دل گشایم
زمین کشور بود گوراب جایم
مرا تا گل بود سوسن نبویم
همین تا مه بود اختر نجویم
پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد
همه کس را ازین کار آگهی داد
ز گرگان و ری و قم و صفاهان
ز خوزستان و کوهستان و ارّان
ز هر شهری بیامد شهریاری
ز هر مرزی بیامد مرز داری
شبستان پر شد از انبوه ماهان
هم ایوان پر شد از انبوه شاهان
سراسر دل به رامش بر گشادند
به شادی ماه را بر شاه دادند
چهل فرسنگ آذینها ببستند
همه جایی به می خوردن نشستند
ز بس بر دستها پُر مر پیاله
تو گفتی بود یکسر دشت لاله
چو روز آمد به هر دشتی و رودی
به گوش آمد ز هر گونه سرودی
چو شب بودی به هر دشتی و راغی
به هر دستی ز جام می چراغی
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران
ز بس بر راغ دیدند لهد بازی
بیامختند گوران لعب سازی
ز بس بر کوه دیدند شاد خواری
بدانستند مرغان می گساری
ز بس بر روی صحرا مشک و دیبا
همه خرخیز و ششتر گشت صحرا
ز بس در مرغها دستان نوایی
همه مرغان شده چنگی و نایی
ز بس می ریختن در کوهساران
ز می سیل آمد اندر جویباران
بخار بوی خوش چون ابر بسته
به می گرد از همه گیتی بشسته
که و مه پاک مرد و زن یکی ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
گهی ژوپین زدند و گاه طنبور
گهی مستان بُدند و گاه مخمور
گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان
گهی آهو رمانیدند از کوه
گهی از دل زداییدند اندوه
گهی غرم و گوزن و رنگ کهسار
ز بالا سوی هامون رفت ناچار
گهی آهو و گور از روی صحرا
ز دست یوز و سگ رگته به بالا
جهان بی غم نباشد گاه و بی گاه
در آن کشور نبود اندوه یک ماه
جهانی عاشق و معشوق با هم
نشسته روز و شب بی رنج و بی غم
گشاده دل بهبخشش مهتران را
روایی خاسته را مشگران را
سرایان هر یکی بر نام رامین
سرودی نغز و دستانی بآیین
همی گفتند راما شاد و خرم
بزی تو جاودان دور از همه غم
به هر کامی که داری کامگاری
به هر نامی که جویی نامداری
به پیروزی فزوده گشت کامت
به بهروزی ستوده گشت نامت
به نخچیر آمدی با بس شگفتی
چو گل بایسته نخچیری گرفتی
به نیکی آفتاب آمد شکارت
گل خوبی شکفت اندر کنارت
کنون همواره گل در پیش داری
همیشه گل پرستی کیش داری
بهشتی گل نباشد چون گل تو
که گلزار آمد این گل را دل تو
گلی کش بوستان ماه دو هفتست
کدامین گل چو او بر مه شکفتست
به دی ماهان تو گل بر بار داری
نکوتر آنکه گل بی خار داری
گلش با گلستان سرو روانست
کجا دانی که چونین گلستانست
گلستانی که با تو گاه و بی گاه
گهی در باغ باشد گاه بر گاه
به شادی باش با وی کاین گلستان
نه تابستان بریزد نه زمستان
گلی کش خار زلف مشک سایست
عجبتر آنکه مشکش دلربایست
گلی کاو را دو کژدم باغبانست
گلی کاو را دو نرگس پاسبانست
گلی کز رنگ او آید جوانی
چنان کز بویش آید زندگانی
گلی کاو را به دل باید که جویی
گلی کاو را به جان باید که بویی
گلی با بوی مشک و رنگ باده
فرسته کشته رصوان آب داده
گلی کاو خاص گشت و هر گلی عام
نهاده فتنه گردش عنبرین دام
گلی عنبر فروشان بر کنارش
گلی شکر فروشان بر گذارش
بماناد این گل اندر دست رامین
و با او می بر دست رامین
چنین بادا به پیروزی چنین باد
جهان یکسر به کام آن و این باد
چو ماهی خرمی کردند هموار
به چوگان و شراب و رود و اشکار
به پایان شد عروسی نوبهاران
برفتند آن ستوده نامداران
گل و رامین آسایش گرفتند
به شادی بر دز گوراب رفتند
دگر باره فراز آمد بت آرای
نگارید آن سمن بر را سراپای
از آرایش چنان شد ماه گوراب
که از دیده او دیده گرفت آب
رخش گفتی نگار اندر نگارست
بنا گوشش بهار اندر بهارست
اگر چه بود مویش زنگیانه
چنان چون بود چشمش آهوانه
مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد
چو سرمه در دو چشم آهوان کرد
دو زلف و ابروانش را بپیراست
بناگوش و رخانش را بیاراست
گل گل بوی شد چون گل شکفته
چو سروی در زر و گوهر گرفته
چکان از هر دو رخ آب جوانی
روان از دو لب آب زندگانی
نگارین روی او چون قبلهء چین
نگارین دست مثل زلف پر چین
چو رامین روی یار دلستان دید
رُخش را چون شکفته گلستان دید
چو ابری دید زلف مشکبارش
به ابر اندر ستاره گوشوارش
دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم
رخانش چون ز لاله توده بر هم
به گردن برش مروارید چندان
چو بر سوسن چکیده قطر باران
لبس خندان چو یاقوت سخنگوی
دهانش تنگ چون گلاب خوش بوی
اگر پیدا بدی در روز اختر
چنان بودی که بر گردنش گوهر
بدو گفت ای به خوبی ماه گوراب
ببرده ماه رویت ماه را آب
مرا امروز تو درمان جانی
که ویس دلستان را نیک مانی
تو چون ویسی لب از نوش و بر از سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دو نیم
گل آشفته شد از گفتار رامین
بدو گفت ای بد اندیش و بد آیین
چنین باشد سخن آزادگان را
ویا قول زبان شهزادگان را
مبادا در جهان چون ویس دیگر
بد آغاز و بد انجام و بد اختر
مبادا در جهان چون دایه جادو
کزو گیرد همه سرمایه جادو
ترا ایشان چنین خود کام کردند
ز خود کامی ترا بد نام کردند
نه تو هرگز خوری از خویشتن بر
نه از تو بر خورد یک یار دیگر
ترا کردست دایه سخت بیهوش
نیاری سوی پند دیگران گوش
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس
چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
طراز جامهء شادی بفرسود
چو آب چشمهء خوشی بیالود
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نوبود آب
چو می بد مهر گل رامین چو میخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
نخواهد می و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
به رامین داد یک دسته بنفشه
بیادم دار گفت این را همیشه
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینی ابر تیره در بهاران
که اورا بیش باشد سیل باران
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
به دل هردم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان ومان و دوستان دور
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زار واری
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی بر آیی
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
بلا در تو مجاور گشت و بشست
در امیدواری را فرو بست
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو بر گشتم بر آوردی ز من گرد
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت نا شکیبی کرد شیدا
پشیمانی چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو می بینم خود اکنون بسته گشتی
توی در مانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
چرا کان چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سرد گر من چنین باشم گرفتار
که خودنادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار وانده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گرانده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کهون با دل ربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
چه شو خم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ گرزند
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
رفیدا هر چه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سو کواران
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
نه تو رامینه ای تاج سواران
برادرت آفتاب شهریاری
اگر چه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
مکن بر بخت چندین نا پسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
اگر چه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامی تر زصد شادی یکی دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز نهر دوستان خواهم همه کام
مرار شکست بر تو گاه گاهی
چو از دشتی در آیی یا ز راهی
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته درهم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویس و پیوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردی
چه خوش بود آنکه هر روزی دو دس بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهی زلفش دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز حرمی بود
گمان بردم که روز در همی بود
مرا گه گه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
بجز عشقم نبودی در جهان کان
بجز یارم نبودی بر روان بار
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
چنین بودم گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
گهی گفتی که من در عشق زارم
گهی گفتی که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زاری نماندست
کنون خوارم که ان خواری نماندست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
طراز جامهء شادی بفرسود
چو آب چشمهء خوشی بیالود
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نوبود آب
چو می بد مهر گل رامین چو میخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
نخواهد می و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
به رامین داد یک دسته بنفشه
بیادم دار گفت این را همیشه
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینی ابر تیره در بهاران
که اورا بیش باشد سیل باران
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
به دل هردم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان ومان و دوستان دور
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زار واری
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی بر آیی
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
بلا در تو مجاور گشت و بشست
در امیدواری را فرو بست
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو بر گشتم بر آوردی ز من گرد
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت نا شکیبی کرد شیدا
پشیمانی چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو می بینم خود اکنون بسته گشتی
توی در مانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
چرا کان چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سرد گر من چنین باشم گرفتار
که خودنادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار وانده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گرانده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کهون با دل ربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
چه شو خم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ گرزند
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
رفیدا هر چه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سو کواران
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
نه تو رامینه ای تاج سواران
برادرت آفتاب شهریاری
اگر چه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
مکن بر بخت چندین نا پسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
اگر چه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامی تر زصد شادی یکی دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز نهر دوستان خواهم همه کام
مرار شکست بر تو گاه گاهی
چو از دشتی در آیی یا ز راهی
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته درهم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویس و پیوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردی
چه خوش بود آنکه هر روزی دو دس بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهی زلفش دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز حرمی بود
گمان بردم که روز در همی بود
مرا گه گه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
بجز عشقم نبودی در جهان کان
بجز یارم نبودی بر روان بار
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
چنین بودم گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
گهی گفتی که من در عشق زارم
گهی گفتی که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زاری نماندست
کنون خوارم که ان خواری نماندست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن رامین به مرو نزد ویس
خوشا مروا نشست شهریاران
خوشا مروا زمین شاد خواران
خوشا مروا به تابستان و نیسان
خوشا مروا به پاییز و زمستان
کسی کاو بود در مرو دلارای
چگونه زیستن داند دگر جای
به خاصه چون بود در مرو یارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
چنان چون بود رامین دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار
هم از یاران و خویشان دور گشته
هم از یار کهی مهجور گشته
نباشد جای چون جای نخستین
نه یک معشوق چون معشوق پیشین
چو رامین آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گیاهی بود چون سرو
زمینش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غالیه برگش چو کافور
در آن کشور چنان بدجان رامین
که در ماه بهاران شاخ نسرین
تو گفتی در زمین مرو شهجان
در مینو برو بگشاد رصوان
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک بر دیده شد آگاه
فرود آمد همان گه مرد دیده
به شادی رام را بر رخش دیده
یکایک دایه را زو آگهی داد
دل دایه شد از اندیشه آزاد
دوان شد تا به پیش ویس بانو
بگفت آمد به دردت نوش دارو
پلنگ خسروی آمد گرازان
هزبر شاهی آمد سر فرازان
نسیم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان
درخت شادکامی بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد
به بار آورد شاخ مهر نو بر
پدید آورد کان وصل گوهر
دمیده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام
امید فرخی آمد ز دولت
نوید خرمی آمد ز صلت
نبینی شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن
نبینی شاخ شادی بشکفیده
نبینی شاخ انده پژمریده
نبینی خاک دیبا روی گشته
نبینی باد عنبر بوی گشته
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
جهان خندان شده از روی رامین
هوا مشکین شده از بوی رامین
به فال نیک رامین آمد از راه
همی پیوست خواهد مهر با ماه
بیا تا روی آن دلبند بینی
تو گویی ماه را فرزند بینی
به درگاه ایستاده بار خواهان
ز کین و خشم تو زنهار خواهان
ترا دل خسته او را دل شکسته
میان هر دوان درهای بسته
درت بر دلگشای خویش بگشای
امید جان فزای خویش بفزای
سمن بر ویس گفتا شاه خفتست
بلا در زیر خواب او نهفتست
گر او زین خواب خوش بیدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد
یکی چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت برگاه
چو مستان خواب نوشین در ربودش
چنان کز گیتی آگاهی نبودش
پس آنگه ویس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن
ز روزن روی رامین دید چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر
و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهی کاندرو داشت
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای سمند کوه پیکر
ترا من داشتم همتای فرزند
چرا ببرید از من مهر و پیوند
نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابریشم فسار و پالهنگت
نه از سیم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر
چرا دل ز اخر من بر گرفتی
برفتی آخر دیگر گرفتی
ترا نیکی نسازد چون بدیدم
دریغ آن رنجها کز تو کشیدم
ترا آخر چنان سازد که دیدی
تو خود دانی چه سختیها کشیدی
کرا خرما نسازد خار سازی
کرا منبر نسازد دار سازی
خوشا مروا زمین شاد خواران
خوشا مروا به تابستان و نیسان
خوشا مروا به پاییز و زمستان
کسی کاو بود در مرو دلارای
چگونه زیستن داند دگر جای
به خاصه چون بود در مرو یارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
چنان چون بود رامین دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار
هم از یاران و خویشان دور گشته
هم از یار کهی مهجور گشته
نباشد جای چون جای نخستین
نه یک معشوق چون معشوق پیشین
چو رامین آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گیاهی بود چون سرو
زمینش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غالیه برگش چو کافور
در آن کشور چنان بدجان رامین
که در ماه بهاران شاخ نسرین
تو گفتی در زمین مرو شهجان
در مینو برو بگشاد رصوان
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک بر دیده شد آگاه
فرود آمد همان گه مرد دیده
به شادی رام را بر رخش دیده
یکایک دایه را زو آگهی داد
دل دایه شد از اندیشه آزاد
دوان شد تا به پیش ویس بانو
بگفت آمد به دردت نوش دارو
پلنگ خسروی آمد گرازان
هزبر شاهی آمد سر فرازان
نسیم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان
درخت شادکامی بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد
به بار آورد شاخ مهر نو بر
پدید آورد کان وصل گوهر
دمیده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام
امید فرخی آمد ز دولت
نوید خرمی آمد ز صلت
نبینی شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن
نبینی شاخ شادی بشکفیده
نبینی شاخ انده پژمریده
نبینی خاک دیبا روی گشته
نبینی باد عنبر بوی گشته
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
جهان خندان شده از روی رامین
هوا مشکین شده از بوی رامین
به فال نیک رامین آمد از راه
همی پیوست خواهد مهر با ماه
بیا تا روی آن دلبند بینی
تو گویی ماه را فرزند بینی
به درگاه ایستاده بار خواهان
ز کین و خشم تو زنهار خواهان
ترا دل خسته او را دل شکسته
میان هر دوان درهای بسته
درت بر دلگشای خویش بگشای
امید جان فزای خویش بفزای
سمن بر ویس گفتا شاه خفتست
بلا در زیر خواب او نهفتست
گر او زین خواب خوش بیدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد
یکی چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت برگاه
چو مستان خواب نوشین در ربودش
چنان کز گیتی آگاهی نبودش
پس آنگه ویس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن
ز روزن روی رامین دید چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر
و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهی کاندرو داشت
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای سمند کوه پیکر
ترا من داشتم همتای فرزند
چرا ببرید از من مهر و پیوند
نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابریشم فسار و پالهنگت
نه از سیم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر
چرا دل ز اخر من بر گرفتی
برفتی آخر دیگر گرفتی
ترا نیکی نسازد چون بدیدم
دریغ آن رنجها کز تو کشیدم
ترا آخر چنان سازد که دیدی
تو خود دانی چه سختیها کشیدی
کرا خرما نسازد خار سازی
کرا منبر نسازد دار سازی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پشیمان شدن رامین از رفتن ویس و از پس ویس شدن
چو ویس دلبر از رامین جدا شد
هوا همچون دمنده اژدها شد
چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که در ساعت همی بفسرد ازو دل
سیه ابری بر آمد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فرو بست
همی زد برف إرا بر چشم و بر روی
چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی
ببسته راه رامین بی محابا
چو بندد راه کشتی موج دریا
تنش در برف بود و دل در آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش
پشیمان گشت از گفتار بی بر
ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر
خروشی ناگهان از وی رها شد
که گتی جان وی از تن جدا شد
عنان رخس را چون باد برتافت
سمنبر ویس را در راه دریافت
چو مستی بیهش از رخش اندر افتاد
بسان بیدلان در بست فریاد
همی گفت ای صنم بر من ببخشای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
گناه من ز نادانی دو تو شد
که نا نیکو به چشم من نکو شد
من آن زشتی که دانستم بکردم
دو باره آب خود پیشت ببرد
کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو رای گفتار
دلم از شرو تو مستست گویی
زبانم را گره بستست گویی
نه در پوزش سخن گفتن توانم
نه بی تو ره به کار خویش دانم
نماندستم کنون بی چارو بی یار
دل از صبر و تن از آرام بیزار
زبان از شرو تو خاموش گشته
روان از مهر تو بی هوش گشته
ببرد از ره دلم را دیو تندی
به مهر اندر پدید آورد کندی
کنون گردیدم از کرده پشیمان
ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان
چنان دلجوی ففرمان بر بوم من
که پیشت کنترین چاکر بوم من
اگر کین آورد مهر مرا پیش
به خنجر بر شکافم سینهء خویش
بگیرم من ترا در برف دامن
بدارم تا نه تو مانی و نه من
مرا کس نیست جز تو در جهان نیز
چو من مانده نباشم تو ممان نیز
اگر شاید که من پیشت بمیرم
چرا در مرگ دامانت نگیرم
به گاه مرگ جویم چون تو یاری
در آن گیتی به هم خیزیم باری
هر آن گاهی که چون تو یار دارم
نهیب راه محشرخوار دارم
براهم تو بهشتی هم تو حوری
که جوید در جهان زین هر دو دوری
منم با تو تو با من تا به جاوید
نبرم هرگز از مهر رو اومید
همی گفر این سخن دلخسته رامین
روان از دیده بر بر رود خونین
سخنهایی که صد باره بگفتند
دگر باره همان از سر گرفتند
جفاهای کهیرا تازه کردند
دگر باره یکایک بر شمردند
بگفتند آن جفا کز هم بدیدند
سخنهای جفا کز هم شنیدند
دراز آهنگ شد گفتار ایشان
جهان مانده شگفت از کار ایشان
دل ویسه چو کوهی بود سنگین
رخش همچون بهاری بود رنگین
نه از گفرار رامین نرم شد سنگ
نه از سرما بهارش گشت بی رنگ
چو تنگ آمد به خاور لشکر شام
بر آمد چون در فشی پیکر بام
دل رامین ز شیدایی بترسید
دل ویسه ز رسوایی بتفسید
کجا رامین شدی از هجر شیدا
کجا ویسه شدی از روز رسوا
چو بام آمد سخنها گشت کوتاه
دل گمراهشان آمد سوی راه
همان گه دست یکدیگر گرفتند
ز نیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند
سرای و گوشک را درها ببستند
ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند
میان قاقم و دیبا بخفتند
تو گفتی آسمانی گشت بستر
نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر
یکی تن بود در بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر در یکی کان
همه بالین پر از مه بود و پروین
همه بستر پر از گلنار و نسرین
ز روی و موی ایشان در شبستان
نگارستان بُد و خرم گلستان
نهاده چون دو دیبا روی بر روی
چو دو زنجیر مشکین موی بر موی
چه از بستر چه زان دوروی نیکو
بهم بر خز و دیبا بوده ده تو
چنین بودند یک مه دو نیازی
نیاسودند روز و شب ز بازی
همیشه راست کرده بر نشان تیر
به مه آمیخته مثل می و شیر
گهی پر باده جام زر گرفتند
گهی سرو سهی در بر گرفتند
گهی کافور و گل بر هم نهادند
گهی بر ریش هم مرهم نهادند
اگر چه بود دلهاشان پر آزار
به بوسه خواستندش عذر بسیار
نشسته شاه بر اورنگ زرین
نبود آگه ز کار ویس و رامین
نداانست او که رامین در سرایش
نشسته روز و شب با دلربایش
همی با او خورد آب از یکی جام
به تیغ ننگ ببریده سر نام
بپالوده دل از اندوه دوران
بیاگنده به عشق روی جانان
به کام خویش در دام اوفتاده
دو گیتی را به یک دلبر بداده
یکی ماهه نشاط و نیک بختی
ببردی یادشان ششمایه سختی
مبادا عشق و گر بادا چنین باد
که یابد عاشق از بخت جوان داد
چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال
گر آید مرد عاشق را چنین فال
به عشق اندر چنین بختی بباید
که تا پس کار عشق آسان بر آید
بسا روزا که من عشق آزمودم
چنین یک روز ازو خرم نبودم
زمانه زانکه بود اکنون بگشتست
مگر روز بهیش اندر گذشتست
هوا همچون دمنده اژدها شد
چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که در ساعت همی بفسرد ازو دل
سیه ابری بر آمد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فرو بست
همی زد برف إرا بر چشم و بر روی
چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی
ببسته راه رامین بی محابا
چو بندد راه کشتی موج دریا
تنش در برف بود و دل در آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش
پشیمان گشت از گفتار بی بر
ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر
خروشی ناگهان از وی رها شد
که گتی جان وی از تن جدا شد
عنان رخس را چون باد برتافت
سمنبر ویس را در راه دریافت
چو مستی بیهش از رخش اندر افتاد
بسان بیدلان در بست فریاد
همی گفت ای صنم بر من ببخشای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
گناه من ز نادانی دو تو شد
که نا نیکو به چشم من نکو شد
من آن زشتی که دانستم بکردم
دو باره آب خود پیشت ببرد
کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو رای گفتار
دلم از شرو تو مستست گویی
زبانم را گره بستست گویی
نه در پوزش سخن گفتن توانم
نه بی تو ره به کار خویش دانم
نماندستم کنون بی چارو بی یار
دل از صبر و تن از آرام بیزار
زبان از شرو تو خاموش گشته
روان از مهر تو بی هوش گشته
ببرد از ره دلم را دیو تندی
به مهر اندر پدید آورد کندی
کنون گردیدم از کرده پشیمان
ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان
چنان دلجوی ففرمان بر بوم من
که پیشت کنترین چاکر بوم من
اگر کین آورد مهر مرا پیش
به خنجر بر شکافم سینهء خویش
بگیرم من ترا در برف دامن
بدارم تا نه تو مانی و نه من
مرا کس نیست جز تو در جهان نیز
چو من مانده نباشم تو ممان نیز
اگر شاید که من پیشت بمیرم
چرا در مرگ دامانت نگیرم
به گاه مرگ جویم چون تو یاری
در آن گیتی به هم خیزیم باری
هر آن گاهی که چون تو یار دارم
نهیب راه محشرخوار دارم
براهم تو بهشتی هم تو حوری
که جوید در جهان زین هر دو دوری
منم با تو تو با من تا به جاوید
نبرم هرگز از مهر رو اومید
همی گفر این سخن دلخسته رامین
روان از دیده بر بر رود خونین
سخنهایی که صد باره بگفتند
دگر باره همان از سر گرفتند
جفاهای کهیرا تازه کردند
دگر باره یکایک بر شمردند
بگفتند آن جفا کز هم بدیدند
سخنهای جفا کز هم شنیدند
دراز آهنگ شد گفتار ایشان
جهان مانده شگفت از کار ایشان
دل ویسه چو کوهی بود سنگین
رخش همچون بهاری بود رنگین
نه از گفرار رامین نرم شد سنگ
نه از سرما بهارش گشت بی رنگ
چو تنگ آمد به خاور لشکر شام
بر آمد چون در فشی پیکر بام
دل رامین ز شیدایی بترسید
دل ویسه ز رسوایی بتفسید
کجا رامین شدی از هجر شیدا
کجا ویسه شدی از روز رسوا
چو بام آمد سخنها گشت کوتاه
دل گمراهشان آمد سوی راه
همان گه دست یکدیگر گرفتند
ز نیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند
سرای و گوشک را درها ببستند
ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند
میان قاقم و دیبا بخفتند
تو گفتی آسمانی گشت بستر
نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر
یکی تن بود در بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر در یکی کان
همه بالین پر از مه بود و پروین
همه بستر پر از گلنار و نسرین
ز روی و موی ایشان در شبستان
نگارستان بُد و خرم گلستان
نهاده چون دو دیبا روی بر روی
چو دو زنجیر مشکین موی بر موی
چه از بستر چه زان دوروی نیکو
بهم بر خز و دیبا بوده ده تو
چنین بودند یک مه دو نیازی
نیاسودند روز و شب ز بازی
همیشه راست کرده بر نشان تیر
به مه آمیخته مثل می و شیر
گهی پر باده جام زر گرفتند
گهی سرو سهی در بر گرفتند
گهی کافور و گل بر هم نهادند
گهی بر ریش هم مرهم نهادند
اگر چه بود دلهاشان پر آزار
به بوسه خواستندش عذر بسیار
نشسته شاه بر اورنگ زرین
نبود آگه ز کار ویس و رامین
نداانست او که رامین در سرایش
نشسته روز و شب با دلربایش
همی با او خورد آب از یکی جام
به تیغ ننگ ببریده سر نام
بپالوده دل از اندوه دوران
بیاگنده به عشق روی جانان
به کام خویش در دام اوفتاده
دو گیتی را به یک دلبر بداده
یکی ماهه نشاط و نیک بختی
ببردی یادشان ششمایه سختی
مبادا عشق و گر بادا چنین باد
که یابد عاشق از بخت جوان داد
چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال
گر آید مرد عاشق را چنین فال
به عشق اندر چنین بختی بباید
که تا پس کار عشق آسان بر آید
بسا روزا که من عشق آزمودم
چنین یک روز ازو خرم نبودم
زمانه زانکه بود اکنون بگشتست
مگر روز بهیش اندر گذشتست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن رامین به کهندز به مکر
چو دود شب بماند از آتش روز
فلک بنوشت هیری مفرش روز
بشد بر پشت اشقر آفتابی
چو باز آمد بر ادهم ماهتابی
ز لشکر گه به راه افتاد رامین
ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین
رسول پیش ویس با چهل کس
که بودی لشکری را هر یکی بس
گهی تازان گهی پویان چو گرگان
به یک هفته به مرو آمد ز گرگان
چو رامین از بیابان رفت بیرون
نماندش رنج ره یکروز افزن
رسول و ویس را از ره گسی کرد
ز بهر ویس اندرزش بسی کرد
که او را آگاهی از من نهان ده
کجا این بار کار ما نهان به
مگو این راز جز با ویس و دایه
که خود دایه ستمارا سود و مایه
بگو کاین بار کار ما چنان شد
کجا در هر زبانی داستان شد
نشاید دید ازین پس روی موبد
و گر بینم سزاوارم به هر بد
تو فردا شب به دزبر باش هشیار
ز شب یک نیمه رفته گوش من دار
بکن چاری که من پیش تو آیم
به پیروزی ترا راهی نمایم
نهان دار این سخن تا من رسیدن
کجا این پرده من خواهم دریدن
فرستاده برفت از پیش رامین
به راهاندر شتابان تر ز شاهین
بدان گه سیم بر ویس گل اندام
به مرو اندر کهندز داشت آرام
همیدون گنجهای شاه گربز
نهاده بود همواره در آن دز
سپهبد زرد نامی کوتوالش
که بیش از مال موبد بود مالش
گزین شاه و دستور و برادر
به گنج و خواسته قارون دیگر
نگهبان بود ویس دلستان را
همیدون داد فرمان جهان را
فرستاده چو باز آمد ز گرگان
ز دروازه شد اندر شهر پنهان
پس آنگه چون زنان پوشید چادر
به پیش ویس بانو شد بر استر
کجا خود ویس را آیین چنان بود
که هر روزش یکی سور زنان بود
زنان مهتران زی او شدندی
به شادی هفته ای با او بدندی
بدین نیرنگ زیبا مرد جادو
نهان از زرد شد تا پیش بانو
بگفتش سر بسر پیغام رامین
بسان در و شکر خوب و شیرین
که دند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگر باره روان یافت
همان گه سوی زردش کس فرستاد
که بختم دوش در خواب آگهی داد
که ویرو یافت لختی درد و سستی
کنون باز آمدش حال درستی
به آتشگاه خواهم رفتن امروز
به کار نیک بودن آتش افروز
خورش بفزایم آتش را ببخشش
به نیکو و به پاکی و به رامش
سپهبد گفت شاید همچنین کن
همیشه نام نیک و کار دین کن
همان گه ویس شد با دوستداران
زنان مهتران و نامداران
به ددروازه به آتشگاه خورشید
که بود از کردهای شاه جمشید
چه مایه ریخت خون گوسفندان
ببخشید آن همه بر مستمندان
چه مایه جامه و گوهر برافشاند
چه مایه سیل شیم و زر ز کف راند
چو شب بروی گردون سایه گسترد
فرستاده شد و رامین در آورد
ز بیگانه تهی کردند ایوان
زبون شد مشتری را پیر کیوان
بماند آن راز در گیتی نهفته
نیامد باد بر شاخ شکفته
اگر چه کار باشد سهمگین سخت
به آسانی بر آید چون بود بخت
چنان چون ویس و رامین را بر آمد
درخت رنج را شادی بر آمد
زنان مهتران یکسر برفتند
همه بیگانگان از در برفتند
کسان ویس با رامین بماندند
همان گه جنگیان را بر نشاندند
چهل جنگی همه گرد دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر
بدین چاره ز دروازه برفتند
وز آتشگه ره کندز گرفتند
به پیش اندر گروهی شمعداران
گروهی خادمان و پیشکاران
همی راندند مردی را ز راهش
نهفته ماند زین چاره گناهش
بدین نیرنگ رامین را به دز برد
نهفته زیر چادر با چهل گرد
چو در دز شد کندز ببستند
به باره پاسبانان بر نشستند
خروش و های هویی بر کشیدند
سرای ویس پر دشمن ندیدند
چو شب تاریک شد چون جان بد مهر
تو گفتی دود و قیر اندود بر چهر
هوا از قعر دریا تیره تر شد
فلک چون قعر دریا پر گهی شد
بر آمد لشکر گردون ز خاور
چنان کامد ز تاریکی سکندر
دلیران از کمین بیرون دویدند
چو برگ مرد خنجر بر کشیدند
چو سوزان آتش اندر دز فتادند
همه شمشیر در مردی نهادند
چو خفته کش پلنگ آید به بالین
به بالین برادر رفت رامین
فلک بنوشت هیری مفرش روز
بشد بر پشت اشقر آفتابی
چو باز آمد بر ادهم ماهتابی
ز لشکر گه به راه افتاد رامین
ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین
رسول پیش ویس با چهل کس
که بودی لشکری را هر یکی بس
گهی تازان گهی پویان چو گرگان
به یک هفته به مرو آمد ز گرگان
چو رامین از بیابان رفت بیرون
نماندش رنج ره یکروز افزن
رسول و ویس را از ره گسی کرد
ز بهر ویس اندرزش بسی کرد
که او را آگاهی از من نهان ده
کجا این بار کار ما نهان به
مگو این راز جز با ویس و دایه
که خود دایه ستمارا سود و مایه
بگو کاین بار کار ما چنان شد
کجا در هر زبانی داستان شد
نشاید دید ازین پس روی موبد
و گر بینم سزاوارم به هر بد
تو فردا شب به دزبر باش هشیار
ز شب یک نیمه رفته گوش من دار
بکن چاری که من پیش تو آیم
به پیروزی ترا راهی نمایم
نهان دار این سخن تا من رسیدن
کجا این پرده من خواهم دریدن
فرستاده برفت از پیش رامین
به راهاندر شتابان تر ز شاهین
بدان گه سیم بر ویس گل اندام
به مرو اندر کهندز داشت آرام
همیدون گنجهای شاه گربز
نهاده بود همواره در آن دز
سپهبد زرد نامی کوتوالش
که بیش از مال موبد بود مالش
گزین شاه و دستور و برادر
به گنج و خواسته قارون دیگر
نگهبان بود ویس دلستان را
همیدون داد فرمان جهان را
فرستاده چو باز آمد ز گرگان
ز دروازه شد اندر شهر پنهان
پس آنگه چون زنان پوشید چادر
به پیش ویس بانو شد بر استر
کجا خود ویس را آیین چنان بود
که هر روزش یکی سور زنان بود
زنان مهتران زی او شدندی
به شادی هفته ای با او بدندی
بدین نیرنگ زیبا مرد جادو
نهان از زرد شد تا پیش بانو
بگفتش سر بسر پیغام رامین
بسان در و شکر خوب و شیرین
که دند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگر باره روان یافت
همان گه سوی زردش کس فرستاد
که بختم دوش در خواب آگهی داد
که ویرو یافت لختی درد و سستی
کنون باز آمدش حال درستی
به آتشگاه خواهم رفتن امروز
به کار نیک بودن آتش افروز
خورش بفزایم آتش را ببخشش
به نیکو و به پاکی و به رامش
سپهبد گفت شاید همچنین کن
همیشه نام نیک و کار دین کن
همان گه ویس شد با دوستداران
زنان مهتران و نامداران
به ددروازه به آتشگاه خورشید
که بود از کردهای شاه جمشید
چه مایه ریخت خون گوسفندان
ببخشید آن همه بر مستمندان
چه مایه جامه و گوهر برافشاند
چه مایه سیل شیم و زر ز کف راند
چو شب بروی گردون سایه گسترد
فرستاده شد و رامین در آورد
ز بیگانه تهی کردند ایوان
زبون شد مشتری را پیر کیوان
بماند آن راز در گیتی نهفته
نیامد باد بر شاخ شکفته
اگر چه کار باشد سهمگین سخت
به آسانی بر آید چون بود بخت
چنان چون ویس و رامین را بر آمد
درخت رنج را شادی بر آمد
زنان مهتران یکسر برفتند
همه بیگانگان از در برفتند
کسان ویس با رامین بماندند
همان گه جنگیان را بر نشاندند
چهل جنگی همه گرد دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر
بدین چاره ز دروازه برفتند
وز آتشگه ره کندز گرفتند
به پیش اندر گروهی شمعداران
گروهی خادمان و پیشکاران
همی راندند مردی را ز راهش
نهفته ماند زین چاره گناهش
بدین نیرنگ رامین را به دز برد
نهفته زیر چادر با چهل گرد
چو در دز شد کندز ببستند
به باره پاسبانان بر نشستند
خروش و های هویی بر کشیدند
سرای ویس پر دشمن ندیدند
چو شب تاریک شد چون جان بد مهر
تو گفتی دود و قیر اندود بر چهر
هوا از قعر دریا تیره تر شد
فلک چون قعر دریا پر گهی شد
بر آمد لشکر گردون ز خاور
چنان کامد ز تاریکی سکندر
دلیران از کمین بیرون دویدند
چو برگ مرد خنجر بر کشیدند
چو سوزان آتش اندر دز فتادند
همه شمشیر در مردی نهادند
چو خفته کش پلنگ آید به بالین
به بالین برادر رفت رامین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ
سر سال و خجسته روز نوروز
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت هاروت و ماروت
شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت
که بودند خادم درگاه لاهوت
از اول بر فلک بودند فرشته
شدند آخر چو دیو از غم سرشته
ز حرص و آز و شهوت دور بودند
ز مستی بی خبر مستور بودند
چوآدم را به عالم میفرستاد
بجان هردوشان آتش درافتاد
به درگاه خدا رفتند و گفتند
هر آن رازی که در دل مینهفتند
از اول کرده بودند این حکایت
که بر ما هست اولی تر ولایت
فساد و خون کنند اولاد آدم
پر از آشوب دارند کار عالم
چو خود را بهتر از آدم بدیدند
از آن پس روی بهبودی ندیدند
خداوند جهان فرمانشان داد
بدارالملک دنیاشان فرستاد
چو روی زهرهٔ زهرا بدیدند
رقم را بر صلاح خود کشیدند
برو عاشق شدند از خود برفتند
نه روز آرامشان نی شب بخفتند
درآمد زهره گوش هر دو بگرفت
بگوش هر دوشان پوشیده میگفت
شما را گربه من میلی تمام است
بجز فرمان من بردن حرام است
لباس عاصیان بر خود بپوشید
فساد و خون کنید و میبنوشید
مرا گر ز آنکه میخواهند همدم
درآموزید ما را اسم اعظم
فساد و خون نکردند می بخوردند
چو میخوردند فساد و خون بکردند
به زهره اسم اعظم را بدادند
چو سنگ ایشان بچاه غم فتادند
چو زهره اسم اعظم را بیاموخت
در آتش یکسر مویش نمیسوخت
بخواند آن اسم را بر آسمان شد
مهش دربان و مهرش پاسبان شد
فرو ماندند ایشان بر سر خاک
به کام دشمنان سرمست و بی باک
ز مستی هر دو چون هشیار گشتند
وز آن خواب گران بیدار گشتند
قضا چون اقتضای نیک و بد کرد
نداند هیچ کس تدبیر خود کرد
برآورند آهی آتش اندود
چو کار افتاد آهش کی کند سود
ستاده پای با جان عذر خواهان
گناه از بنده عفو از پادشاهان
چنان از کردهٔ خود شرمساریم
که روی عذر خواهی هم نداریم
عذاب ما هم اینجا ده که اینجا
نه دی باشد نه امروز و نه فردا
عذاب این جهان دوران سرآرد
عذاب آن جهان پایان ندارد
به بابل سرنگون در چاه آیند
ولیک از آب جز حسرت نیابند
روند مردم به بابل در سر چاه
به سحر آموختن وقت سحرگاه
بیاموزند از ایشان هرچه خواهند
کنند برخود از ایشان هرچه خواهند
تو هاروت خودی در چاه هستی
همیشه از شراب حرص مستی
تو اول برتر از افلاک بودی
ز گرد خاک تیره پاک بودی
سرای خاکدانت آرزو کرد
بفرش از عرش جانت سر فرو کرد
ز اصل خویشتن ببریدهٔ تو
تو آنجا را از این جا دیدهٔ تو
مثالی خوش بگویم با تو بشنو
اگر تو بشنوی بر من به یک جو
ز گرد تو دو عالم نور دیده
که دیده کی بود همچون شنیده
جهان چاه است و آتش مال دنیا
مثال زهره چون آمال دنیا
تو زین جا چون از آنجاباز گردی
شوی کبک دری یا باز گردی
اگر میلت بود با حشمت و جاه
همیشه سرنگون باشی درین چاه
بجان تشنه لب و تو بر سر آب
ز سر بگذشته آب و آب نایاب
بمانی دایماً جوینده بر در
ز دنیا دور دائم دل پر آذر
بمانی دایماً در محنت و غم
نیابی در دو عالم هیچ محرم
بمانی دایماً مجروح و دلتنگ
بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ
که بودند خادم درگاه لاهوت
از اول بر فلک بودند فرشته
شدند آخر چو دیو از غم سرشته
ز حرص و آز و شهوت دور بودند
ز مستی بی خبر مستور بودند
چوآدم را به عالم میفرستاد
بجان هردوشان آتش درافتاد
به درگاه خدا رفتند و گفتند
هر آن رازی که در دل مینهفتند
از اول کرده بودند این حکایت
که بر ما هست اولی تر ولایت
فساد و خون کنند اولاد آدم
پر از آشوب دارند کار عالم
چو خود را بهتر از آدم بدیدند
از آن پس روی بهبودی ندیدند
خداوند جهان فرمانشان داد
بدارالملک دنیاشان فرستاد
چو روی زهرهٔ زهرا بدیدند
رقم را بر صلاح خود کشیدند
برو عاشق شدند از خود برفتند
نه روز آرامشان نی شب بخفتند
درآمد زهره گوش هر دو بگرفت
بگوش هر دوشان پوشیده میگفت
شما را گربه من میلی تمام است
بجز فرمان من بردن حرام است
لباس عاصیان بر خود بپوشید
فساد و خون کنید و میبنوشید
مرا گر ز آنکه میخواهند همدم
درآموزید ما را اسم اعظم
فساد و خون نکردند می بخوردند
چو میخوردند فساد و خون بکردند
به زهره اسم اعظم را بدادند
چو سنگ ایشان بچاه غم فتادند
چو زهره اسم اعظم را بیاموخت
در آتش یکسر مویش نمیسوخت
بخواند آن اسم را بر آسمان شد
مهش دربان و مهرش پاسبان شد
فرو ماندند ایشان بر سر خاک
به کام دشمنان سرمست و بی باک
ز مستی هر دو چون هشیار گشتند
وز آن خواب گران بیدار گشتند
قضا چون اقتضای نیک و بد کرد
نداند هیچ کس تدبیر خود کرد
برآورند آهی آتش اندود
چو کار افتاد آهش کی کند سود
ستاده پای با جان عذر خواهان
گناه از بنده عفو از پادشاهان
چنان از کردهٔ خود شرمساریم
که روی عذر خواهی هم نداریم
عذاب ما هم اینجا ده که اینجا
نه دی باشد نه امروز و نه فردا
عذاب این جهان دوران سرآرد
عذاب آن جهان پایان ندارد
به بابل سرنگون در چاه آیند
ولیک از آب جز حسرت نیابند
روند مردم به بابل در سر چاه
به سحر آموختن وقت سحرگاه
بیاموزند از ایشان هرچه خواهند
کنند برخود از ایشان هرچه خواهند
تو هاروت خودی در چاه هستی
همیشه از شراب حرص مستی
تو اول برتر از افلاک بودی
ز گرد خاک تیره پاک بودی
سرای خاکدانت آرزو کرد
بفرش از عرش جانت سر فرو کرد
ز اصل خویشتن ببریدهٔ تو
تو آنجا را از این جا دیدهٔ تو
مثالی خوش بگویم با تو بشنو
اگر تو بشنوی بر من به یک جو
ز گرد تو دو عالم نور دیده
که دیده کی بود همچون شنیده
جهان چاه است و آتش مال دنیا
مثال زهره چون آمال دنیا
تو زین جا چون از آنجاباز گردی
شوی کبک دری یا باز گردی
اگر میلت بود با حشمت و جاه
همیشه سرنگون باشی درین چاه
بجان تشنه لب و تو بر سر آب
ز سر بگذشته آب و آب نایاب
بمانی دایماً جوینده بر در
ز دنیا دور دائم دل پر آذر
بمانی دایماً در محنت و غم
نیابی در دو عالم هیچ محرم
بمانی دایماً مجروح و دلتنگ
بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
یکی شاگرد احول داشت استاد
مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست
بیاور زود آن شاگرد برخاست
چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت
قرابه چون دو دید احول عجب داشت
بر استاد آمد گفت ای پیر
دو میبینم قرابه من چه تدبیر
ز خشم استاد گفتش ای بد اختر
یکی بشکن دگر یک را بیاور
چو او در دیدن خود شک نمیدید
بشد این شکست آن یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش
توهم آن احول خویشی بیندیش
تو هر چیزی که میبینی تو آنی
ولی چون در غلط ماندی چه دانی
مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست
بیاور زود آن شاگرد برخاست
چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت
قرابه چون دو دید احول عجب داشت
بر استاد آمد گفت ای پیر
دو میبینم قرابه من چه تدبیر
ز خشم استاد گفتش ای بد اختر
یکی بشکن دگر یک را بیاور
چو او در دیدن خود شک نمیدید
بشد این شکست آن یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش
توهم آن احول خویشی بیندیش
تو هر چیزی که میبینی تو آنی
ولی چون در غلط ماندی چه دانی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که غولی روستایی
بشهر آمد بدست بی نوایی
ندیده بود اندر ده مناره
تعجب کرد و آمد در نظاره
یکی را گفت این نیکو درختیست
همانا دست کشت نیک بختیست
بگو تیمار دار کار این کیست
کجا شد برگ این و بار این چیست
جواب او چنین گفتند در حال
که این بارآورد طنگی بهر سال
کسی را دردسرگرهست و سخت است
همه داروش طنگ این درخت است
بسی بگریست مرد از بی نوایی
که مرد از دردسر این روستایی
برو گفتند برشو طنک کن باز
که تا بی دردسر گردی سرافراز
سلیم القلب بر روی مناره
روان شد عالمی در وی نظاره
چو نیمی بر شد آن بی پا و بی دست
فرو افتاد و گردن خرد بشکست
بنادانی چنین پاکیزه استاد
ز بهر درد سر سرداد برباد
ز بس کان بی سر و بن درد سر برد
سر دردش نبود از دردسرمرد
از آن سر داد بر باد آشکاره
که مسجد برد برتر از مناره
الا ای چون الف افتاده بر هیچ
برونت چون مناره اندرون هیچ
میان بستی چو موری لنگ در راه
که برمویی روان گردی سوی ماه
ترا در راه چندان تفت و بادست
که پیل از وی بگردن برفتادست
چنین بادیت در راه و تو چون مور
بمویی میشوی برمه زهی کور
چه اگر اعمی بسی از خود بلافد
بشب در چاه مویی چون شکافد
چه جوی چون نیابی خویش را باز
چه بنشینی بجوی از خویشتن راز
همه بر تو تو برهیچی زهی کار
بگو چونست بر هیچ این همه بار
توی و تو نه آن طرفه معجون
نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون
بشهر آمد بدست بی نوایی
ندیده بود اندر ده مناره
تعجب کرد و آمد در نظاره
یکی را گفت این نیکو درختیست
همانا دست کشت نیک بختیست
بگو تیمار دار کار این کیست
کجا شد برگ این و بار این چیست
جواب او چنین گفتند در حال
که این بارآورد طنگی بهر سال
کسی را دردسرگرهست و سخت است
همه داروش طنگ این درخت است
بسی بگریست مرد از بی نوایی
که مرد از دردسر این روستایی
برو گفتند برشو طنک کن باز
که تا بی دردسر گردی سرافراز
سلیم القلب بر روی مناره
روان شد عالمی در وی نظاره
چو نیمی بر شد آن بی پا و بی دست
فرو افتاد و گردن خرد بشکست
بنادانی چنین پاکیزه استاد
ز بهر درد سر سرداد برباد
ز بس کان بی سر و بن درد سر برد
سر دردش نبود از دردسرمرد
از آن سر داد بر باد آشکاره
که مسجد برد برتر از مناره
الا ای چون الف افتاده بر هیچ
برونت چون مناره اندرون هیچ
میان بستی چو موری لنگ در راه
که برمویی روان گردی سوی ماه
ترا در راه چندان تفت و بادست
که پیل از وی بگردن برفتادست
چنین بادیت در راه و تو چون مور
بمویی میشوی برمه زهی کور
چه اگر اعمی بسی از خود بلافد
بشب در چاه مویی چون شکافد
چه جوی چون نیابی خویش را باز
چه بنشینی بجوی از خویشتن راز
همه بر تو تو برهیچی زهی کار
بگو چونست بر هیچ این همه بار
توی و تو نه آن طرفه معجون
نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک میبرد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذرهای نیست
هزاران بحر اینجا قطرهای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین میدان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک میبرد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذرهای نیست
هزاران بحر اینجا قطرهای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین میدان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر دیوانهٔ میشد براهی
سر خر دید بر پالیز گاهی
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب
چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز
چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی
شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی
مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار
تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید
اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی
وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
سر خر دید بر پالیز گاهی
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب
چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز
چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی
شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی
مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار
تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید
اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی
وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
براهی بود چاهی بس خجسته
رسن را در دو سر در دلوبسته
چو از بالا تهی دلوی درآمد
ز شیب او یکی پر بر سرآمد
مگر میشد یکی سرگشته روباه
در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چودید آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
یکی گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه دید افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مایی
فرو آیم بگو یا تو برآیی
اگر از چه برون آیی ترا به
درین صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کایی برلنگ
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تیر از کمان زود
همی چندان که میشد دلو در چاه
ببالا می برآمد نیز روباه
میان راه چون درهم رسیدند
بره هم روی یک دیگر بدیدند
زبان بگشاد آن گرگ ستم کار
که ای روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو میرو من اینک آمدم باش
امان کی یافت آن گرگ دغل باز
که با روبه کند گرگ آشتی ساز
چنان آن دلو او را زود میبرد
که گفتی باد صرصر دود میبرد
همی تا گرگ را در چه خبر بود
نگه میکرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نیست این سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی
رهایی یافت روباه سخن گوی
تنت چاهیست جان در وی فتاده
ز گرگ نفس از سر پی فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بلا رست
سگیست این نفس در گلخن بمانده
ز بهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کیبویی تو
مباش ایمن سگی در پهلویی تو
رسن را در دو سر در دلوبسته
چو از بالا تهی دلوی درآمد
ز شیب او یکی پر بر سرآمد
مگر میشد یکی سرگشته روباه
در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چودید آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
یکی گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه دید افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مایی
فرو آیم بگو یا تو برآیی
اگر از چه برون آیی ترا به
درین صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کایی برلنگ
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تیر از کمان زود
همی چندان که میشد دلو در چاه
ببالا می برآمد نیز روباه
میان راه چون درهم رسیدند
بره هم روی یک دیگر بدیدند
زبان بگشاد آن گرگ ستم کار
که ای روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو میرو من اینک آمدم باش
امان کی یافت آن گرگ دغل باز
که با روبه کند گرگ آشتی ساز
چنان آن دلو او را زود میبرد
که گفتی باد صرصر دود میبرد
همی تا گرگ را در چه خبر بود
نگه میکرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نیست این سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی
رهایی یافت روباه سخن گوی
تنت چاهیست جان در وی فتاده
ز گرگ نفس از سر پی فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بلا رست
سگیست این نفس در گلخن بمانده
ز بهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کیبویی تو
مباش ایمن سگی در پهلویی تو
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر آن گربه در بریانی آویخت
ربود از سفره بریانی و بگریخت
یکی شد تا ز پیشش ره بگیرد
مگر آن گربه را ناگه بگیرد
عزیزی آن بدید از دور ناگاه
که میزد گربه را آن مرد در راه
بدو گفت ای ز دل رفته قرارت
بیفتادست با این گربه کارت
تو آن سگ را زن ای سگ طبع ناساز
که بریانی ستاند گربه را باز
زهی خوش با سگی تازی نشسته
بپیش سگ بدمسازی نشسته
بپیش سگ بسوزن دادن آیند
چو سوزن داده شد تیغ آزمایند
بکار سگ بسی گردی تو شیری
هنوز این سگ نیاوردست سیری
تو سگ را بند کن روزی نهاست
که گردن بستهٔ با سگ گشادست
فرو ماندی همی چون مبتلایی
که چون قوتی بدست آری ز جایی
تو بر رزاق ایمن باش آخر
صبوری ورز وساکن باش آخر
ز کافر مینگیرد رزق خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
ربود از سفره بریانی و بگریخت
یکی شد تا ز پیشش ره بگیرد
مگر آن گربه را ناگه بگیرد
عزیزی آن بدید از دور ناگاه
که میزد گربه را آن مرد در راه
بدو گفت ای ز دل رفته قرارت
بیفتادست با این گربه کارت
تو آن سگ را زن ای سگ طبع ناساز
که بریانی ستاند گربه را باز
زهی خوش با سگی تازی نشسته
بپیش سگ بدمسازی نشسته
بپیش سگ بسوزن دادن آیند
چو سوزن داده شد تیغ آزمایند
بکار سگ بسی گردی تو شیری
هنوز این سگ نیاوردست سیری
تو سگ را بند کن روزی نهاست
که گردن بستهٔ با سگ گشادست
فرو ماندی همی چون مبتلایی
که چون قوتی بدست آری ز جایی
تو بر رزاق ایمن باش آخر
صبوری ورز وساکن باش آخر
ز کافر مینگیرد رزق خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که فردوسی طوسی
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند