عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۱ - ایضاً در تاریخ آئینه کاری حرم مطهر حضرت امام زاده حمزه علیه السلام
ایزد بخشنده در پناه شهنشاه
میر زمن را دهاد عمر مؤبد
گشت به دوران شهریار مؤید
ملت اسلام را اساس مشیّد
ماحی آثار کفر و ظلم و ظلالت
حامی شرع مبین متقن احمد
سایه ی یزدان خدیو عادل باذِل
فخر سلاطین غلام آل محمد
ناصر دین شاه بی همال که او را
دولت جاوید بادو ملک مخلد
یافت به دوران زدادگستری او
ملت بیضا شکوه فر مجدد
هریک از چاکران درگه شاهی
پیشه نمودند کسب دولت سرمد
این حرم محترم که تربت پاکش
صد ره بهتر بود ز روح مجرّد
سال هزار و دویست و نود و یک
چون به شد از هجرت رسول مسدّد
کرد خجسته بنای آینه اش را
صِهر شهنشه امیر اکرم امجد
فخر خوانین سپهر شوکت و حشمت
خان معیر جهان همت و سودّد
زاده ی گنجور شاه دوست محمد علی خان
خازن خسرو و امیر دوست محمد
وارد این بقعه چون شوی که بروبد
خاک درش حور عین ز زلف مجعّد
آن چه به خواهی طلب نما که خداوند
هیچ دعا را درین مکان نکند رد
سجده کن و خاک را به بوس که اینجا
آمده مدفون سلسل اطهر احمد
زاده ی هفتم امام حمزه که هر دم
بادا بوی درود و رحمت بی حد
روز قیامت سفید رو بود و شاد
هرکه بساید به خاک درگه او خّد
در حرمش مهر و مه بود چو دو قندیل
روز شبش خادمان ابیض و اسود
عارف او ناجی است و صالح و مؤمن
منکر وی هالک است و طالح و مرتد
آل پیمبر همه مظاهر حقند
مدحتشان چون ثنای حق شده بیعد
نیست چو ممکن مدیح حضرت حمزه
ختم سخن بر دعا نمود محمد
میر زمن را دهاد عمر مؤبد
گشت به دوران شهریار مؤید
ملت اسلام را اساس مشیّد
ماحی آثار کفر و ظلم و ظلالت
حامی شرع مبین متقن احمد
سایه ی یزدان خدیو عادل باذِل
فخر سلاطین غلام آل محمد
ناصر دین شاه بی همال که او را
دولت جاوید بادو ملک مخلد
یافت به دوران زدادگستری او
ملت بیضا شکوه فر مجدد
هریک از چاکران درگه شاهی
پیشه نمودند کسب دولت سرمد
این حرم محترم که تربت پاکش
صد ره بهتر بود ز روح مجرّد
سال هزار و دویست و نود و یک
چون به شد از هجرت رسول مسدّد
کرد خجسته بنای آینه اش را
صِهر شهنشه امیر اکرم امجد
فخر خوانین سپهر شوکت و حشمت
خان معیر جهان همت و سودّد
زاده ی گنجور شاه دوست محمد علی خان
خازن خسرو و امیر دوست محمد
وارد این بقعه چون شوی که بروبد
خاک درش حور عین ز زلف مجعّد
آن چه به خواهی طلب نما که خداوند
هیچ دعا را درین مکان نکند رد
سجده کن و خاک را به بوس که اینجا
آمده مدفون سلسل اطهر احمد
زاده ی هفتم امام حمزه که هر دم
بادا بوی درود و رحمت بی حد
روز قیامت سفید رو بود و شاد
هرکه بساید به خاک درگه او خّد
در حرمش مهر و مه بود چو دو قندیل
روز شبش خادمان ابیض و اسود
عارف او ناجی است و صالح و مؤمن
منکر وی هالک است و طالح و مرتد
آل پیمبر همه مظاهر حقند
مدحتشان چون ثنای حق شده بیعد
نیست چو ممکن مدیح حضرت حمزه
ختم سخن بر دعا نمود محمد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح سلطان سعید شهید ناصرالدین شاه
فرخنده باد نوروز بر شهریار آفاق
بوالنّصر ناصرالدین شاه خجسته اخلاق
خورشید تاجداران فرخنده ظلّ یزدان
فرمانده ی سلاطین مولی الملوک آفاق
گر ظلّ کردگارش خواندم بود سزاوار
باشد خدیو عادل بر خلق ظلّ خلّاق
در جمع خسروانش نتوان نظیر جستن
این بی همال خسرو باشد زخسروان طاق
باشد فروغ رویش بهتر زچارمین نجم
باشد اساس قدرش برتر زهفتمین طاق
چون مفلساتن به دولت خستگان به راحت
دل ها به او است راغب جان ها به او است مشتاق
تیغ خجسته ی او است مفتاح هفت کشور
با این خجسته مفتاح مفتوح گردد آفاق
جستم زنکته دانی مصداق سوره ی فتح
گفتا که رایت او این آیه راست مصداق
برهان فیض سرمد ذات ستوده ی او است
که آسوده عالمی را دارد زفرط اشفاق
هر روز او چو نوروز فیروز باد تا هست
روز وصال معشوق عید سعید عشاق
دیوان نظم من گشت حِرز شهان محیطا
تا نام نیک شاهش گردیده زیب اوراق
بوالنّصر ناصرالدین شاه خجسته اخلاق
خورشید تاجداران فرخنده ظلّ یزدان
فرمانده ی سلاطین مولی الملوک آفاق
گر ظلّ کردگارش خواندم بود سزاوار
باشد خدیو عادل بر خلق ظلّ خلّاق
در جمع خسروانش نتوان نظیر جستن
این بی همال خسرو باشد زخسروان طاق
باشد فروغ رویش بهتر زچارمین نجم
باشد اساس قدرش برتر زهفتمین طاق
چون مفلساتن به دولت خستگان به راحت
دل ها به او است راغب جان ها به او است مشتاق
تیغ خجسته ی او است مفتاح هفت کشور
با این خجسته مفتاح مفتوح گردد آفاق
جستم زنکته دانی مصداق سوره ی فتح
گفتا که رایت او این آیه راست مصداق
برهان فیض سرمد ذات ستوده ی او است
که آسوده عالمی را دارد زفرط اشفاق
هر روز او چو نوروز فیروز باد تا هست
روز وصال معشوق عید سعید عشاق
دیوان نظم من گشت حِرز شهان محیطا
تا نام نیک شاهش گردیده زیب اوراق
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۳ - در ولادت میرزا کاظم فرزند سعادتمند میرزا حسن
فروغ بزم جهان نمود وجه حسن
جمال دولت اسلام کاظم بن حسن
سپهر شوکت و حشمت جهان عز و جلال
مه سپهر مهی شمع خاندان کهن
گرانبها گهر بحر دولت ایران
که نقد جان بودش کمترین بها و ثمن
سلیل فرخ مستوفی الممالک راد
وزیر کافی روشن دل نکو دیدن
به فرخی حسبش چون نسب بود عالی
بسان گوهر جان باشدش مبارک تن
بدند جمله نیاکان باب و مام او را
شهان روی زمین صدور اهل زمن
نیای امی او هست ناصرالدین شاه
غریق رحمت حق خسرو جنان مسکن
مهین نیای ابی صدر اعظم ماضی
عزیز مصر شرف خواجه یوسف بن حسن
جلیله مادر وی عصمت الملوک بود
که شرح منقبتش را زبان بود الکن
به روز دوم عشر سوم مه شوال
زجلوه بزم جهان کرد غیرت گلشن
ز روز جمعه دو ساعت گذشته در طهران
فروغ بزم جهان را نمود وجه حسن
مکان به برج حمل داشت مهر و ماه به جدی
زآفتاب رخش گشت چون جهان روشن
به فرق منتظران گشت آن همایون فال
به سال نیک تخافوی ئیل سایه فکن
قرین طالع مسعود گشت چون مولود
به مجمعی پی تاریک سال رفت سخن
به فرّخی پی تاریخ او سرود محیط
دهد به ملک جهان زیب کاظم بن حسن
همیشه تا بود از گل طراوت گلزار
مدام تا که زسرو سهی است زیب چمن
قرین مام و پدر در پناه حجّت عصر
به کامرانی ماناد سالم و ایمن
به هرچه رأی نماید مدد رسد او را
زلطف حق ملک العرش ایزد ذوالمنّ
جمال دولت اسلام کاظم بن حسن
سپهر شوکت و حشمت جهان عز و جلال
مه سپهر مهی شمع خاندان کهن
گرانبها گهر بحر دولت ایران
که نقد جان بودش کمترین بها و ثمن
سلیل فرخ مستوفی الممالک راد
وزیر کافی روشن دل نکو دیدن
به فرخی حسبش چون نسب بود عالی
بسان گوهر جان باشدش مبارک تن
بدند جمله نیاکان باب و مام او را
شهان روی زمین صدور اهل زمن
نیای امی او هست ناصرالدین شاه
غریق رحمت حق خسرو جنان مسکن
مهین نیای ابی صدر اعظم ماضی
عزیز مصر شرف خواجه یوسف بن حسن
جلیله مادر وی عصمت الملوک بود
که شرح منقبتش را زبان بود الکن
به روز دوم عشر سوم مه شوال
زجلوه بزم جهان کرد غیرت گلشن
ز روز جمعه دو ساعت گذشته در طهران
فروغ بزم جهان را نمود وجه حسن
مکان به برج حمل داشت مهر و ماه به جدی
زآفتاب رخش گشت چون جهان روشن
به فرق منتظران گشت آن همایون فال
به سال نیک تخافوی ئیل سایه فکن
قرین طالع مسعود گشت چون مولود
به مجمعی پی تاریک سال رفت سخن
به فرّخی پی تاریخ او سرود محیط
دهد به ملک جهان زیب کاظم بن حسن
همیشه تا بود از گل طراوت گلزار
مدام تا که زسرو سهی است زیب چمن
قرین مام و پدر در پناه حجّت عصر
به کامرانی ماناد سالم و ایمن
به هرچه رأی نماید مدد رسد او را
زلطف حق ملک العرش ایزد ذوالمنّ
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیر دوست محمد خان معیّر الممالک دام مَجده
خجسته طلعت والای ناصرالدین شاه
خجسته باد به بالای میر کیوان جاه
امیر دوست محمد سرآمد امرا
ستوده خازن و داماد ناصرالدین شاه
بر غم دشمنش از بهر حرز جان بخشید
زمهر خلعت تن پوش شاه مهر کلاه
بزرگوار امیری که از کمال و جلال
فلک ندید نظیر و نبیندش اشتباه
سپهر صورت و معنی جهان مجد و شرف
که آستان جلالش زمانه راست پناه
زعدل او نه به جز بر درخت بارگران
به عهد او نه به جز شب کسی برور سیاه
زسروری و بزرگی بر آستانه ی او
سران ملک بسایند از انکسار جباه
زهی به مرتبه داماد خاص شاهنشاه
خهی زنام نکو دوست با رسول الله
به پای اسب جلالش تو پیل گردون مور
به جنب فر و شکوه تو کوه آهن کاه
به راه جاه تو دشمن فکند چاه و به عکس
زلطف دوست اثر بر حلاف شد ناگاه
چو آفتاب فلک ای عزیز مصر شرف
برآمد اختر بختت چو یوسف از تک چاه
ببین که دور فلک کرده خسته و پیرم
نهاده بر دلم از بس که محنت جانکاه
غم زمانه چنانم زپا درآورده
که نیست قوت آن کز جگر برآرم آه
تو شاه کشور جودی و من گدای درت
یکی به جانب فرزین بکن زمهر نگاه
به بار بر سر من ای سحاب جود و کرم
نسوخته مرا تا زبرق فاقه گیاه
به بخش نان رهی سال و مه به استمرار
که در پناه تو باشم چو بندگان به رفاه
اشاره ای است کفایت کنون به دولت تو
دعا کنم که شود دشمنت ذلیل و تباه
همیشه تا که بود رستگاری مؤمن
به ذکر طیّبه ی لا اله الّا الله
به کامرانی و عشرت بمان به کوری خصم
در آفتاب جهان تاب ظلّ ظلّ الله
خجسته باد به بالای میر کیوان جاه
امیر دوست محمد سرآمد امرا
ستوده خازن و داماد ناصرالدین شاه
بر غم دشمنش از بهر حرز جان بخشید
زمهر خلعت تن پوش شاه مهر کلاه
بزرگوار امیری که از کمال و جلال
فلک ندید نظیر و نبیندش اشتباه
سپهر صورت و معنی جهان مجد و شرف
که آستان جلالش زمانه راست پناه
زعدل او نه به جز بر درخت بارگران
به عهد او نه به جز شب کسی برور سیاه
زسروری و بزرگی بر آستانه ی او
سران ملک بسایند از انکسار جباه
زهی به مرتبه داماد خاص شاهنشاه
خهی زنام نکو دوست با رسول الله
به پای اسب جلالش تو پیل گردون مور
به جنب فر و شکوه تو کوه آهن کاه
به راه جاه تو دشمن فکند چاه و به عکس
زلطف دوست اثر بر حلاف شد ناگاه
چو آفتاب فلک ای عزیز مصر شرف
برآمد اختر بختت چو یوسف از تک چاه
ببین که دور فلک کرده خسته و پیرم
نهاده بر دلم از بس که محنت جانکاه
غم زمانه چنانم زپا درآورده
که نیست قوت آن کز جگر برآرم آه
تو شاه کشور جودی و من گدای درت
یکی به جانب فرزین بکن زمهر نگاه
به بار بر سر من ای سحاب جود و کرم
نسوخته مرا تا زبرق فاقه گیاه
به بخش نان رهی سال و مه به استمرار
که در پناه تو باشم چو بندگان به رفاه
اشاره ای است کفایت کنون به دولت تو
دعا کنم که شود دشمنت ذلیل و تباه
همیشه تا که بود رستگاری مؤمن
به ذکر طیّبه ی لا اله الّا الله
به کامرانی و عشرت بمان به کوری خصم
در آفتاب جهان تاب ظلّ ظلّ الله
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۸ - مختوم به مدح قنبر علی مرتضی علیه السلام
بشنو پند من ای خواجه بسی سود بری
پرده بر عیب کسان پوش و مکن پرده دری
باده نوشیدن در پرده شب های دراز
خوشتر از پرده دری باشد و ورد سحری
ای که دور تو به آزار کسان می گذرد
چشم داریم که این دور به پایان نبری
آن چنان طبع بهیمی شده غالب بر نفس
که فراموش شدش یک سره خوی بشری
هیچ دانی زچه درویش زشاهی به گذشت
عار می آیدش از شغل بدین مختصری
راستی تاج شهی گرچه بسی نغز و نکو است
می نیرزد به دمی دردسر، این تاجوری
آدمی زاده ندیدم که تواند جز تو
نگه آهوی وحشی، روش کبک دری
من همان روز که خط تو بدیدم گفتم
دور بر هم زند این آفت دور قمری
دور چون با تو بود داد دل از جام بگیر
که بناچار شدن دور تو خواهد سپری
دل منه خواجه بر این خانه خاکی که به باد
در رود هرچه زخاک آمده تا درنگری
حامل بار گرانی شدم از همت عشق
که شود کوه قوی پشت زحملش کمری
به خیال لب نوشین تو تا غرق شدم
شد سراپای وجودم چو لبانت شکری
بعد احمد که بود راهبر راه نجات
از علی آید و اولاد علی، راهبری
توشه برگیر زمهر علی و آل «محیط»
پیشتر زانکه از این مرحله گردی سفری
پرده بر عیب کسان پوش و مکن پرده دری
باده نوشیدن در پرده شب های دراز
خوشتر از پرده دری باشد و ورد سحری
ای که دور تو به آزار کسان می گذرد
چشم داریم که این دور به پایان نبری
آن چنان طبع بهیمی شده غالب بر نفس
که فراموش شدش یک سره خوی بشری
هیچ دانی زچه درویش زشاهی به گذشت
عار می آیدش از شغل بدین مختصری
راستی تاج شهی گرچه بسی نغز و نکو است
می نیرزد به دمی دردسر، این تاجوری
آدمی زاده ندیدم که تواند جز تو
نگه آهوی وحشی، روش کبک دری
من همان روز که خط تو بدیدم گفتم
دور بر هم زند این آفت دور قمری
دور چون با تو بود داد دل از جام بگیر
که بناچار شدن دور تو خواهد سپری
دل منه خواجه بر این خانه خاکی که به باد
در رود هرچه زخاک آمده تا درنگری
حامل بار گرانی شدم از همت عشق
که شود کوه قوی پشت زحملش کمری
به خیال لب نوشین تو تا غرق شدم
شد سراپای وجودم چو لبانت شکری
بعد احمد که بود راهبر راه نجات
از علی آید و اولاد علی، راهبری
توشه برگیر زمهر علی و آل «محیط»
پیشتر زانکه از این مرحله گردی سفری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۱ - مزیّن به منقبت حضرت ولایت پناه
بگذار خواجه زسر، خواب خوش سحری
به گذشت عمر عزیز تا چند بی خبری
دنیا و هرچه در اوست، هیچ است و تو همه چیز
تا چند ای همه چیز، غم بهر هیچ خوری
ای شیخ طعنه مزن، بر می کشان که بود
در پرده باده کشی، بهتر ز پرده دری
ناید ز نوع بشر، چون تو بدیع جمال
روحی تو یا ملکی، شمسی تو یا قمری
خوبی چنان که اگر، در آینه رخ خویش
بینی به جلوه گری، از خویش دل ببری
با دوستان علی است، محکم ارادت من
وز دشمنان علی، هستم همیشه بری
نخل وجود مرا، حب علی ثمر است
برهان خوبی نخل، باشد زنکو ثمری
دویم تجلی حق، اول وصی نبی
که آموخت خضر از او، آیین راهبری
یا رب نصیب «محیط» به نمای خاک نجف
روزی که دور حیات، خواهد شدن سپری
به گذشت عمر عزیز تا چند بی خبری
دنیا و هرچه در اوست، هیچ است و تو همه چیز
تا چند ای همه چیز، غم بهر هیچ خوری
ای شیخ طعنه مزن، بر می کشان که بود
در پرده باده کشی، بهتر ز پرده دری
ناید ز نوع بشر، چون تو بدیع جمال
روحی تو یا ملکی، شمسی تو یا قمری
خوبی چنان که اگر، در آینه رخ خویش
بینی به جلوه گری، از خویش دل ببری
با دوستان علی است، محکم ارادت من
وز دشمنان علی، هستم همیشه بری
نخل وجود مرا، حب علی ثمر است
برهان خوبی نخل، باشد زنکو ثمری
دویم تجلی حق، اول وصی نبی
که آموخت خضر از او، آیین راهبری
یا رب نصیب «محیط» به نمای خاک نجف
روزی که دور حیات، خواهد شدن سپری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۳ - در منقبت شاه ولایت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
خوشا دمی که لبم را به لب چو جام نهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۷ - و له ایضاً علیه الرحمة
صدف دیده شد از اشک روان دریایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
جوی خون گر رود از دیده، به دامان شاید
که به رفت از نظر سرو سهی بالایی
غم عشق تو خریدیم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازین خوبترک سودایی
غرقه ی بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نیست زطوفان بلا پروایی
طی وادی خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بی مدد راهبر بینایی
دوش در میکده در عالم مستی می گفت
با دل از کف شده ی خویش بت ترسایی
می توان یافتن از حالت امروزی شیخ
کین سیه دل نبود معتقد فردایی
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علی نیست مرا راهبر و مولایی
تا قوی دل به تولّای علی گشته «محیط»
نیست از دشمنی نه فلکش پروایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
جوی خون گر رود از دیده، به دامان شاید
که به رفت از نظر سرو سهی بالایی
غم عشق تو خریدیم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازین خوبترک سودایی
غرقه ی بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نیست زطوفان بلا پروایی
طی وادی خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بی مدد راهبر بینایی
دوش در میکده در عالم مستی می گفت
با دل از کف شده ی خویش بت ترسایی
می توان یافتن از حالت امروزی شیخ
کین سیه دل نبود معتقد فردایی
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علی نیست مرا راهبر و مولایی
تا قوی دل به تولّای علی گشته «محیط»
نیست از دشمنی نه فلکش پروایی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۸ - مختوم به مدح و منقبت حضرت شاه مردان علیه السلام
عشق بخشنده مرا حشمت و جاه عجبی
از دل و آه سحر ملک و سپاه عجبی
رهنما عشق بود راه طلب ملک فنا
رهنمای عجبی دارم و راه عجبی
شرف خدمت درویش گرت دست دهد
مده از کف که بود حشمت و جاه عجبی
تخت درویش بود عرش و کله سایه ی دوست
دارد این بی سر و پا، تخت و کلاه عجبی
تاک سر سبز نماناد که ای فرخ شاخ
دفع آفات ریا راست پناه عجبی
شرق تا غرب بگیرد، به یکی آه سحر
دارد این شاه جهان گیر، سپاه عجبی
پیر روشن دل ما گفت ز زاهد بگریز
کین تبه حال بود نامه سیاه عجبی
دعوی پاک دلی دارم بر صدق مقال
هست آلودگی خرقه گواه عجبی
شد کدر آیینه ی روی تو زآه دل من
برکشیدم زدل سوخته آه عجبی
مهر من گشت فزونتر به تو خطت چو دمید
رست در باغ رخت مهر گیاه عجبی
رخت در سایه ی الطاف شه مردان کش
که بود سایه ی این شاه پناه عجبی
شه مردان علی است و سپهش درویشان
چشم بد دور بود شاه و سپاه عجبی
پیش دارد سفر عشق و ره دیر «محیط»
خوش مبارک سفری باشد و راه عجبی
از دل و آه سحر ملک و سپاه عجبی
رهنما عشق بود راه طلب ملک فنا
رهنمای عجبی دارم و راه عجبی
شرف خدمت درویش گرت دست دهد
مده از کف که بود حشمت و جاه عجبی
تخت درویش بود عرش و کله سایه ی دوست
دارد این بی سر و پا، تخت و کلاه عجبی
تاک سر سبز نماناد که ای فرخ شاخ
دفع آفات ریا راست پناه عجبی
شرق تا غرب بگیرد، به یکی آه سحر
دارد این شاه جهان گیر، سپاه عجبی
پیر روشن دل ما گفت ز زاهد بگریز
کین تبه حال بود نامه سیاه عجبی
دعوی پاک دلی دارم بر صدق مقال
هست آلودگی خرقه گواه عجبی
شد کدر آیینه ی روی تو زآه دل من
برکشیدم زدل سوخته آه عجبی
مهر من گشت فزونتر به تو خطت چو دمید
رست در باغ رخت مهر گیاه عجبی
رخت در سایه ی الطاف شه مردان کش
که بود سایه ی این شاه پناه عجبی
شه مردان علی است و سپهش درویشان
چشم بد دور بود شاه و سپاه عجبی
پیش دارد سفر عشق و ره دیر «محیط»
خوش مبارک سفری باشد و راه عجبی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۹ - ترجیع بند در مدح ابوالائمه شاه ولایت علیه السلام
ای دل شده عاشقان بشارت
از دوست به وصل شد اشارت
به گرفت نقاب، شاهد غیب
از چهره ی ایزدی نظارت
گلزار نشاط عاشقان را
آمد گه نصرت و خضارت
افتاد به چنگ عشق بازان
سرمایه ی سود بی خسارت
در خانه ی کعبه پای به نهاد
معمار ازل پی عمارت
زآلایش غیر خانه را پاک
به نمود و فزود بر طهارت
جبریل ورود مقدمش را
چون داد به قدسیان بشارت
از عرش شدند جانب فرش
کردند قدوم او زیارت
بردند برای زینت عرش
گرد ره فرخش بغارت
سلطان قدم به ملک امکان
به نهاد قدم پی سفارت
شاهنشه دین علی که او راست
بر جمله ی ماسوی امارت
در مدحت او زبیم اغیار
گفتن نتوان جز این عبارت
اوّل وصی نبیّ مُطلق
دوم اثر تجلّی حق
آید بوجود مظهر عشق
مرآت جمال داور عشق
شاگر نبی املح حسن
استاد فنون بی مر عشق
فرخنده در مدینه ی علم
کشاف رموز دفتر عشق
گوینده ی لو کشف که دیده است
بی پرده جمال دلبر عشق
شاهی که به دعوی سلونی
بگشود زبان به منبر عشق
سلطان چهار بالش علم
فرمانده ی هفت کشور عشق
از نام خوش علی به کونین
رایج شده جعفری زر عشق
از آدم تا مسیح را او است
هادی طریق و رهبر عشق
هر چیز که داشت در ره عشق
در داده شده توانگر عشق
والا در گنج کُنتُ کنزاً
بی شبه و نظیر گوهر عشق
وجه الله باقی شه حسن
عین الله و دست داور عشق
با او است حساب یار و اغیار
بر پای شود چو محشر عشق
سر حلقه ی می کشان وحدت
ساقی زلال کوثر عشق
هادی امم ابوالائمه
پرورده ی مهد مادر عشق
موقوف به خاتم ولایش
حق کرده قبول محضر عشق
لبریز بود زپای تا سر
جسمش زخدای اکبر عشق
فرخنده ثنای حضرت او
اکنون شده ثبت دفتر عشق
این مذهب من بود نترسم
خوانندم اگر مکفر عشق
اوّل وصی نبیّ مُطلق
دوم اثر تجلّی حق
از دوست به وصل شد اشارت
به گرفت نقاب، شاهد غیب
از چهره ی ایزدی نظارت
گلزار نشاط عاشقان را
آمد گه نصرت و خضارت
افتاد به چنگ عشق بازان
سرمایه ی سود بی خسارت
در خانه ی کعبه پای به نهاد
معمار ازل پی عمارت
زآلایش غیر خانه را پاک
به نمود و فزود بر طهارت
جبریل ورود مقدمش را
چون داد به قدسیان بشارت
از عرش شدند جانب فرش
کردند قدوم او زیارت
بردند برای زینت عرش
گرد ره فرخش بغارت
سلطان قدم به ملک امکان
به نهاد قدم پی سفارت
شاهنشه دین علی که او راست
بر جمله ی ماسوی امارت
در مدحت او زبیم اغیار
گفتن نتوان جز این عبارت
اوّل وصی نبیّ مُطلق
دوم اثر تجلّی حق
آید بوجود مظهر عشق
مرآت جمال داور عشق
شاگر نبی املح حسن
استاد فنون بی مر عشق
فرخنده در مدینه ی علم
کشاف رموز دفتر عشق
گوینده ی لو کشف که دیده است
بی پرده جمال دلبر عشق
شاهی که به دعوی سلونی
بگشود زبان به منبر عشق
سلطان چهار بالش علم
فرمانده ی هفت کشور عشق
از نام خوش علی به کونین
رایج شده جعفری زر عشق
از آدم تا مسیح را او است
هادی طریق و رهبر عشق
هر چیز که داشت در ره عشق
در داده شده توانگر عشق
والا در گنج کُنتُ کنزاً
بی شبه و نظیر گوهر عشق
وجه الله باقی شه حسن
عین الله و دست داور عشق
با او است حساب یار و اغیار
بر پای شود چو محشر عشق
سر حلقه ی می کشان وحدت
ساقی زلال کوثر عشق
هادی امم ابوالائمه
پرورده ی مهد مادر عشق
موقوف به خاتم ولایش
حق کرده قبول محضر عشق
لبریز بود زپای تا سر
جسمش زخدای اکبر عشق
فرخنده ثنای حضرت او
اکنون شده ثبت دفتر عشق
این مذهب من بود نترسم
خوانندم اگر مکفر عشق
اوّل وصی نبیّ مُطلق
دوم اثر تجلّی حق
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۵
گذشت آن که روی لاله خیمه بر گلزار
شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار
گذشت آن که چنان گرم بود مجمر باغ
که سوختی شررش چون سپند جان هزار
رسید اینک فصلی که وقت آمدنش
ز بیم خشک کند پوست بر تن اشجار
رسید فصلی کز بیم حمله ی سرما
نخیزد از سر آتش به ضرب چون شرار
چنار دستی کز تاب وی برد به بغل
برون نیارد دیگر مگر به فصل بهار
بگو که آتش بهر چه سر به بالا کرد
اگر نخواهد زنهار از ایزد جبّار
کنون به مهر پناهنده خلق و مهر پناه
برد به سایه ی خورشید آسمان مقدار
سها ببیند در روز کور مادرزاد
بدان ضمیر منیر ار نماید استظهار
سفینه که درو مجمع معانی اوست
سفینه نیست که بحریست برد رز خار
بسی نماند که از آبداری شعرش
حباب وار شود نقطه اندر او سیار
زیمن عدلش عالم مرفه است چنان
که لاله زین پس بی داغ روید از گلزار
شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار
گذشت آن که چنان گرم بود مجمر باغ
که سوختی شررش چون سپند جان هزار
رسید اینک فصلی که وقت آمدنش
ز بیم خشک کند پوست بر تن اشجار
رسید فصلی کز بیم حمله ی سرما
نخیزد از سر آتش به ضرب چون شرار
چنار دستی کز تاب وی برد به بغل
برون نیارد دیگر مگر به فصل بهار
بگو که آتش بهر چه سر به بالا کرد
اگر نخواهد زنهار از ایزد جبّار
کنون به مهر پناهنده خلق و مهر پناه
برد به سایه ی خورشید آسمان مقدار
سها ببیند در روز کور مادرزاد
بدان ضمیر منیر ار نماید استظهار
سفینه که درو مجمع معانی اوست
سفینه نیست که بحریست برد رز خار
بسی نماند که از آبداری شعرش
حباب وار شود نقطه اندر او سیار
زیمن عدلش عالم مرفه است چنان
که لاله زین پس بی داغ روید از گلزار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
چنان گریستم از درد دوری دلبر
که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر
جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم
از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر
سپندوار بر آتش نشسته ام دایم
میانه من و او نیست هیچ فرق دگر
جز این که من نتوانم ز ضعف خواست زجا
سپند داند بر خواست از سر آذر
گهی دواجم خاکستر است چون آتش
گهی ز آتش بستر کنم چو خاکستر
زدی بتر بود امروز من نمیدانم
که گفته بود که روزت ز روز باد بتر
زبس که ضبط نمودم سرشک خونین را
برای آن که مبادا شوم به شهر سمر
چو خانه که فتد آب در اساس او را
اساس خانه عمرم شد است زیر و زبر
ز بس که باد رو دیوار حال خود گفتم
اگر بپرسی یک یک تو را دهند خبر
به خاطر آمد از گفته های مسعودم
غریب بیتی احوال من در و مضمر
ز بس که گویم این بلا بود
تمام نام بلاها مرا شداست از بر
زبس شکستم در سینه ناله گر به غلط
نفس برآرم خود هم نمیکنم باور
زآفتاب اگر بر سر افتدم بر تو
ز ناتوانی از هم بریزدم پیکر
دوتا کند قد من وانگهم بگریاند
خمیده قامت گردون دون دون پرور
بلی چو رشته زبون شد ز بیم بگسستن
دو تاکنند و پس آن گه درو کشند گهر
من آن چه دیدم از دوستان خود دیدم
وگرنه هرگز دشمن به من نکرد ضرر
چه طالع ست که هرکس که برگرفت را
برای خوردن خون برگرفت چون ساغر
سیه گلیم منم ورنه هرگز از شیراز
به اختیار که کرد است اختیار سفر
علی الخصوص به راهی که از مهابت او
گذر نکرده از آن سمت بر فلک اختر
به ارتفاعش بوسیده آفتاب زمین
به عرض و طول فکنده برش سپهر سپر
برو چو بخت هنرمند روزگار سیه
چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر
شدی گداخته چون کاه کوهش از سردی
اگر ز برف نمی بود بر سرش چادر
چه پشت گرمی از آتش مرا که از سرما
نشسته آتش خود در میان خاکستر
ز بیم سیلی بادش که رخ کبود کند
نخیزد از سر آتش به ضرب چوب شرر
به پای آتش اگر کنده ننهی از هیزم
رود به گردون تا گرم سازد او را خور
چنان که ریزد برگ از درخت باد خزان
نسیم سروش ریز انداز کبوتر پر
چگونه روید در وی گیا که کوه درو
ز دست سرما در خاک رفته تا به کمر
فراز او ز فلک برگذشته است از آن
بدو نمی رسد از نور آفتاب اثر
نشیب او را فضل تموز دریابد
چو در زمستان گردد جدا از ابر مطر
هم از نشیبش راضی ترند راه روان
که دست کرم توان کرد که گهی به سفر
عجب مدار اگر ریگ او روان باشد
که ریگ خود نتواند درو تموز مقر
کسی به چشم ندیده در آن زمین سیه
سفیدی به جز از چشم شخص راه سپر
زبس که تیره بود همچو روز من روزش
گمان برند چو شب شد که روزگشت مکر
شدی ز دیدن او آب زهره ام بی اشک
گرم نبستی راه نگاه لخت جگر
اگر به جنگ فتد کار کاروانی را
هوای تیره او بسته مظلم است و کدر
نه تیر میرود از خانه کمان بیرون
نه از نیام قدم می نهد برون خنجر
چو آب چشمم شورابه ی در و جاری
به شوری که نمک ریخت دیدش به بصر
خیال لعل لب یار و در دل عاشق
چنان گدازد از آن آب کاندر آب شکر
عجب تر آن که من این ره کنم نه اسبی طی
که چون سوارش بدبخت زاده از مادر
ز حادثات کند زخم پشت و پهلویش
چو آن مریض که بسیار خفته بر بستر
چو پر صرعی دایم لب و دهان پر کف
چو طفل بدخو پیوسته چشمهایش تر
درین بیابان دریا به هم رسند از بس
عرق کنیم من از شرم و او ز ضعف کمر
زناتوانی برهم نمی زند مژگان
اگر فرو بری اندر دو چشم خود نشتر
به سوی خود کشدش همچو کاه کاه ربا
از آن چون که هم زرد کشت و هم لاغر
چنان ضعیف که از استخوان پهلویش
کشیده پوست بر اندام او قضا مسطر
سبک چو سایه و چون بر زمین نهد پهلو
هزار کس نکندش جدا پو نقش حجر
زبس که هست گران خیز حک نشاید کرد
اگر نویسی نامش به سهود در دفتر
اگرفتد بمثل بر مزار سایه او
نخیزد از جامیّت به صور در محشر
کلاغ چشمش رو زنخست میکندی
اگر نبودی از گند لشت او به حذر
جلش رزیم و ز خون رنگ رنگ چون خرقه
طیور دوخته بر وی ز هر کنار نظر
به گوشه گیر ریاضت کشیده ماند
که در میان مریدان فکنده خرقه ببر
اگر نه جانش عزم خروج کرده چرا
ز زاغ و کرکس جمع اند بر سرش لشکر
رفیق هر که شوم گرچه سایه ام باشد
مرا بماند تنها به ماتم و مضطر
فلک بسان زمین بازماند از حرکت
کشند صورت او بر فلک ملائک اگر
بسان محضر چرخش سپرده دست بدست
هزار داغش بر تن چو مهر بر محضر
گهی میان عرق همچو کاغذ اندر آب
گهی به خاک طپان همچو ماهی اندر بر
ز تازیانه بر اعضای او نمانده نشان
که جاده هاست بر حادثات کرده گذر
به صد هزار مشقت اگر دوکام رود
رود به عرض چو تیری که برکنندش بر
معلم فلکش گفته ام که میگوید
ببارگونه روی درس چرخ بدگوهر
شده چو میخ زمین گیر و خاک راه نشین
به میخ کوبش از بسکه کوفته مهتر
زهیچ چیز نترسد که جسم کوفته اش
نمی شود متاثر ز تیر و تیغ.....
پس از مسافرت این مرده ریگ خاک چراست
مسافرت را گویند به چنگت است ثمر
بسر در به در آید هرگام گوییا داند
که این رهی است که طی بایدش نمود به سر
رهی است این که نماید مسافران را ره
به آستان علی ابن موسی جعفر
امام هشتم سلطان نه رواق فلک
سمّی و نایب و فرزند ساقی کوثر
شه سریر امامت مه سپهر سخا
که آفتاب ز خاک درش کند افسر
شهی که گر نکند مهر سجده ی رایش
برون کند فلک خیبریش از چنبر
بسی بچرید هرگاه آسمان سنجد
غلامی او بر پادشاهی سنجر
چه سان قضا و قدر را مسخرست جهان
چنان مسخر امرش بود قضا و قدر
به قصد نسبت بارای پاکش ار بودی
به جز سجده آتش نسوختی میقر
وگر نبودی از اهل کفر قاتل او
خدا حرام نکردی بهشت بر کافر
وراست عرصه ی جاهی که چرخ پردرد
تمام عمر سفر کرد و ره نبرد به در
دهند بیضه ی زرین آفتاب خراج
به گنبد حرمش هفت گنبد اخضر
از آن زمان که من این روضه دیده ام جزوی
به هرچه دیده گشودم برون برفت نظر
چو بوسه دادم بر آستانش دانستم
که خضر نیز غلط کرده ره چو اسکندر
در آن زمان که فرستاد جبرئیل خدا
که سوی کعبه کند روی افتخار بشر
بنای کعبه این آستان نبود هنوز
وگرنه کردی ازین سوی روی پیغمبر
زیمن شرکت اسمی شمه وی دان
که شمس باشد بر دیگر اختران سرور
اگرچه کس نکند اعتبار این مذهب
که مهر دیگر هر روز تابد از خاور
مسلم ست مرا ز آن که گر یکی بودی
ز شرم شمه ی او برنیامدی دیگر
سپهر خواهد بوسه درش وزین غافل
که تن به بوسه هر سفله درنداد این در
در انتظار که کی رخصتش دهد خادم
به عزم بوسه دو تا ایستاده تا محشر
ماول است حدیث رسول گر نه بهشت
نکرده خلق در افلاک ایزد داور
از آن که کردم من خود نظاره و دیدم
بهشت سده ی را او را ز سدره بالاتر
رواق عالی او کز فلک گذشته سرش
به رنگ بود مشابه به چرخ حیلت گر
بزرگرفتش تقدیرتا غلط نکند
جماعتی که ندانند خیر را از شر
چگونه خشت زر و سیم مهر و ماه برو
فلک به تحفه بدرگاه آن سلیمان فر
مگر خرف شده اکنون و رفته از یادش
حکایت جم و بلقیس و خشت نقره و زر
درین عمارت هم رخنه نیست حیرانم
که تا چه خواهد کردن فلک به شمس و قمر
خدایگانا مداحیت زمن ناید
به چون منی نرسد کار خالق اکبر
خجسته نامت خواهم که ثبت گردانم
به دفتر اندر از بهر زینت دفتر
همیشه تا که درین کارگاه مینایی
پیاله گیر بود ماه و زهره خنیاگر
سرای خصمت پرهای های نوحه گران
دلش زخون چو سفالی پر از می احمر
قلم بدست نگیرم اگر دگر زین شعر
نبشته باشم بر چوب دست بر چوب
که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر
جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم
از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر
سپندوار بر آتش نشسته ام دایم
میانه من و او نیست هیچ فرق دگر
جز این که من نتوانم ز ضعف خواست زجا
سپند داند بر خواست از سر آذر
گهی دواجم خاکستر است چون آتش
گهی ز آتش بستر کنم چو خاکستر
زدی بتر بود امروز من نمیدانم
که گفته بود که روزت ز روز باد بتر
زبس که ضبط نمودم سرشک خونین را
برای آن که مبادا شوم به شهر سمر
چو خانه که فتد آب در اساس او را
اساس خانه عمرم شد است زیر و زبر
ز بس که باد رو دیوار حال خود گفتم
اگر بپرسی یک یک تو را دهند خبر
به خاطر آمد از گفته های مسعودم
غریب بیتی احوال من در و مضمر
ز بس که گویم این بلا بود
تمام نام بلاها مرا شداست از بر
زبس شکستم در سینه ناله گر به غلط
نفس برآرم خود هم نمیکنم باور
زآفتاب اگر بر سر افتدم بر تو
ز ناتوانی از هم بریزدم پیکر
دوتا کند قد من وانگهم بگریاند
خمیده قامت گردون دون دون پرور
بلی چو رشته زبون شد ز بیم بگسستن
دو تاکنند و پس آن گه درو کشند گهر
من آن چه دیدم از دوستان خود دیدم
وگرنه هرگز دشمن به من نکرد ضرر
چه طالع ست که هرکس که برگرفت را
برای خوردن خون برگرفت چون ساغر
سیه گلیم منم ورنه هرگز از شیراز
به اختیار که کرد است اختیار سفر
علی الخصوص به راهی که از مهابت او
گذر نکرده از آن سمت بر فلک اختر
به ارتفاعش بوسیده آفتاب زمین
به عرض و طول فکنده برش سپهر سپر
برو چو بخت هنرمند روزگار سیه
چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر
شدی گداخته چون کاه کوهش از سردی
اگر ز برف نمی بود بر سرش چادر
چه پشت گرمی از آتش مرا که از سرما
نشسته آتش خود در میان خاکستر
ز بیم سیلی بادش که رخ کبود کند
نخیزد از سر آتش به ضرب چوب شرر
به پای آتش اگر کنده ننهی از هیزم
رود به گردون تا گرم سازد او را خور
چنان که ریزد برگ از درخت باد خزان
نسیم سروش ریز انداز کبوتر پر
چگونه روید در وی گیا که کوه درو
ز دست سرما در خاک رفته تا به کمر
فراز او ز فلک برگذشته است از آن
بدو نمی رسد از نور آفتاب اثر
نشیب او را فضل تموز دریابد
چو در زمستان گردد جدا از ابر مطر
هم از نشیبش راضی ترند راه روان
که دست کرم توان کرد که گهی به سفر
عجب مدار اگر ریگ او روان باشد
که ریگ خود نتواند درو تموز مقر
کسی به چشم ندیده در آن زمین سیه
سفیدی به جز از چشم شخص راه سپر
زبس که تیره بود همچو روز من روزش
گمان برند چو شب شد که روزگشت مکر
شدی ز دیدن او آب زهره ام بی اشک
گرم نبستی راه نگاه لخت جگر
اگر به جنگ فتد کار کاروانی را
هوای تیره او بسته مظلم است و کدر
نه تیر میرود از خانه کمان بیرون
نه از نیام قدم می نهد برون خنجر
چو آب چشمم شورابه ی در و جاری
به شوری که نمک ریخت دیدش به بصر
خیال لعل لب یار و در دل عاشق
چنان گدازد از آن آب کاندر آب شکر
عجب تر آن که من این ره کنم نه اسبی طی
که چون سوارش بدبخت زاده از مادر
ز حادثات کند زخم پشت و پهلویش
چو آن مریض که بسیار خفته بر بستر
چو پر صرعی دایم لب و دهان پر کف
چو طفل بدخو پیوسته چشمهایش تر
درین بیابان دریا به هم رسند از بس
عرق کنیم من از شرم و او ز ضعف کمر
زناتوانی برهم نمی زند مژگان
اگر فرو بری اندر دو چشم خود نشتر
به سوی خود کشدش همچو کاه کاه ربا
از آن چون که هم زرد کشت و هم لاغر
چنان ضعیف که از استخوان پهلویش
کشیده پوست بر اندام او قضا مسطر
سبک چو سایه و چون بر زمین نهد پهلو
هزار کس نکندش جدا پو نقش حجر
زبس که هست گران خیز حک نشاید کرد
اگر نویسی نامش به سهود در دفتر
اگرفتد بمثل بر مزار سایه او
نخیزد از جامیّت به صور در محشر
کلاغ چشمش رو زنخست میکندی
اگر نبودی از گند لشت او به حذر
جلش رزیم و ز خون رنگ رنگ چون خرقه
طیور دوخته بر وی ز هر کنار نظر
به گوشه گیر ریاضت کشیده ماند
که در میان مریدان فکنده خرقه ببر
اگر نه جانش عزم خروج کرده چرا
ز زاغ و کرکس جمع اند بر سرش لشکر
رفیق هر که شوم گرچه سایه ام باشد
مرا بماند تنها به ماتم و مضطر
فلک بسان زمین بازماند از حرکت
کشند صورت او بر فلک ملائک اگر
بسان محضر چرخش سپرده دست بدست
هزار داغش بر تن چو مهر بر محضر
گهی میان عرق همچو کاغذ اندر آب
گهی به خاک طپان همچو ماهی اندر بر
ز تازیانه بر اعضای او نمانده نشان
که جاده هاست بر حادثات کرده گذر
به صد هزار مشقت اگر دوکام رود
رود به عرض چو تیری که برکنندش بر
معلم فلکش گفته ام که میگوید
ببارگونه روی درس چرخ بدگوهر
شده چو میخ زمین گیر و خاک راه نشین
به میخ کوبش از بسکه کوفته مهتر
زهیچ چیز نترسد که جسم کوفته اش
نمی شود متاثر ز تیر و تیغ.....
پس از مسافرت این مرده ریگ خاک چراست
مسافرت را گویند به چنگت است ثمر
بسر در به در آید هرگام گوییا داند
که این رهی است که طی بایدش نمود به سر
رهی است این که نماید مسافران را ره
به آستان علی ابن موسی جعفر
امام هشتم سلطان نه رواق فلک
سمّی و نایب و فرزند ساقی کوثر
شه سریر امامت مه سپهر سخا
که آفتاب ز خاک درش کند افسر
شهی که گر نکند مهر سجده ی رایش
برون کند فلک خیبریش از چنبر
بسی بچرید هرگاه آسمان سنجد
غلامی او بر پادشاهی سنجر
چه سان قضا و قدر را مسخرست جهان
چنان مسخر امرش بود قضا و قدر
به قصد نسبت بارای پاکش ار بودی
به جز سجده آتش نسوختی میقر
وگر نبودی از اهل کفر قاتل او
خدا حرام نکردی بهشت بر کافر
وراست عرصه ی جاهی که چرخ پردرد
تمام عمر سفر کرد و ره نبرد به در
دهند بیضه ی زرین آفتاب خراج
به گنبد حرمش هفت گنبد اخضر
از آن زمان که من این روضه دیده ام جزوی
به هرچه دیده گشودم برون برفت نظر
چو بوسه دادم بر آستانش دانستم
که خضر نیز غلط کرده ره چو اسکندر
در آن زمان که فرستاد جبرئیل خدا
که سوی کعبه کند روی افتخار بشر
بنای کعبه این آستان نبود هنوز
وگرنه کردی ازین سوی روی پیغمبر
زیمن شرکت اسمی شمه وی دان
که شمس باشد بر دیگر اختران سرور
اگرچه کس نکند اعتبار این مذهب
که مهر دیگر هر روز تابد از خاور
مسلم ست مرا ز آن که گر یکی بودی
ز شرم شمه ی او برنیامدی دیگر
سپهر خواهد بوسه درش وزین غافل
که تن به بوسه هر سفله درنداد این در
در انتظار که کی رخصتش دهد خادم
به عزم بوسه دو تا ایستاده تا محشر
ماول است حدیث رسول گر نه بهشت
نکرده خلق در افلاک ایزد داور
از آن که کردم من خود نظاره و دیدم
بهشت سده ی را او را ز سدره بالاتر
رواق عالی او کز فلک گذشته سرش
به رنگ بود مشابه به چرخ حیلت گر
بزرگرفتش تقدیرتا غلط نکند
جماعتی که ندانند خیر را از شر
چگونه خشت زر و سیم مهر و ماه برو
فلک به تحفه بدرگاه آن سلیمان فر
مگر خرف شده اکنون و رفته از یادش
حکایت جم و بلقیس و خشت نقره و زر
درین عمارت هم رخنه نیست حیرانم
که تا چه خواهد کردن فلک به شمس و قمر
خدایگانا مداحیت زمن ناید
به چون منی نرسد کار خالق اکبر
خجسته نامت خواهم که ثبت گردانم
به دفتر اندر از بهر زینت دفتر
همیشه تا که درین کارگاه مینایی
پیاله گیر بود ماه و زهره خنیاگر
سرای خصمت پرهای های نوحه گران
دلش زخون چو سفالی پر از می احمر
قلم بدست نگیرم اگر دگر زین شعر
نبشته باشم بر چوب دست بر چوب
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
دامنم دریای خون زین چشم خون پالاستی
هرکه چشمش ابر باشد دامنش دریاستی
ابر می گویند برمی خیزد از دریا و بس
در غمت ما را ز ابر دیده دریاخاستی
در سفال چرخ بینند اشک گلگون مرا
از برون کرّوبیان چون می که در میناستی
داشت دل در سر که روزی چند پیماید جهان
خون شد از جوری که رسم گنبد میناستی
این همان خون است کز مژگان تر میریزدم
اشک خونینم ازین معنی جهان پیماستی
از درستی صد شکست آمد مرا در عهد ما
راستی را نیست چیزی بهتر از دریاستی
باورت ناید به بین اینک هلال بدر را
کز کجی افزونی آید وز درستی کاستی
خوف دریا گرنه سنگ راه گردیدی مرا
سال ها بودی که هندم مسکن و ما واستی
چون نباشد خوفم از دریا که تا من بوده ام
جمله محنتهای من زین چشم چون دریاستی
ای که می گویی وفا و کیمیا عنقا بود
کاش عنقا بود ممکن بودی از عنقاستی
گر برت آشفته گفتم حال دل از من مرنج
من نمی دانم چه می گویم خدا داناستی
موسی کاظم امام هفتمین کز مهر او
سینه ام روشن چو طور از آتش موسی ستی
مردمان گویند آتش الطف ارکان بود
زین سبب او را زارکان جای بر بالاستی
من چنین دانم که می ماند برای روشنش
فرق او از فخر این پیوسته گردون ساستی
این چنین کین سفله طبعان رنگند و بوی
در زمان ما که گردون دشمن داناستی
کافرم گر با چنین دانش کشش می برد نام
گرنه لفظ بوی جزء بوعلی سیناستی
مجملاً نگذاشت بخت بد که بردارم قدم
وین زمان اندر کفم نه این و نه دنیاستی
هرکه چشمش ابر باشد دامنش دریاستی
ابر می گویند برمی خیزد از دریا و بس
در غمت ما را ز ابر دیده دریاخاستی
در سفال چرخ بینند اشک گلگون مرا
از برون کرّوبیان چون می که در میناستی
داشت دل در سر که روزی چند پیماید جهان
خون شد از جوری که رسم گنبد میناستی
این همان خون است کز مژگان تر میریزدم
اشک خونینم ازین معنی جهان پیماستی
از درستی صد شکست آمد مرا در عهد ما
راستی را نیست چیزی بهتر از دریاستی
باورت ناید به بین اینک هلال بدر را
کز کجی افزونی آید وز درستی کاستی
خوف دریا گرنه سنگ راه گردیدی مرا
سال ها بودی که هندم مسکن و ما واستی
چون نباشد خوفم از دریا که تا من بوده ام
جمله محنتهای من زین چشم چون دریاستی
ای که می گویی وفا و کیمیا عنقا بود
کاش عنقا بود ممکن بودی از عنقاستی
گر برت آشفته گفتم حال دل از من مرنج
من نمی دانم چه می گویم خدا داناستی
موسی کاظم امام هفتمین کز مهر او
سینه ام روشن چو طور از آتش موسی ستی
مردمان گویند آتش الطف ارکان بود
زین سبب او را زارکان جای بر بالاستی
من چنین دانم که می ماند برای روشنش
فرق او از فخر این پیوسته گردون ساستی
این چنین کین سفله طبعان رنگند و بوی
در زمان ما که گردون دشمن داناستی
کافرم گر با چنین دانش کشش می برد نام
گرنه لفظ بوی جزء بوعلی سیناستی
مجملاً نگذاشت بخت بد که بردارم قدم
وین زمان اندر کفم نه این و نه دنیاستی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱
ای خداوندی که پیر چرخ با چندین چراغ
خاک پایت را طلبکارست بهر توتیا
هست روشن نزد عقل دوربینت هرچه هست
آری آری از ازل غفلت قدر شد با قضا
گر بخواهد راست بینی های فکر صایبت
می برد از قامت گردون گردان انحنا
گر به صورت دیگری بر خویش بندد طرز تو
کی به معنی چون تو گردد ای کفت کان سخا
گرچه می گردد به صورت آسیا چون آسمان
آسمانی برنمی آید ز دست آسیا
ای ز تو رونق گرفته کار دولت همچنان
کز نصیر المله جدّت دین جدّم مرتضا
ماجرایی داشتم با عقل دوراندیش دوش
گرچه گستاخی ست اما گوش کن این ماجرا
گفتمش ای از تو روشن خانه ی دل را چراغ
گفتمش ای از تو حاصل عالم جان را ضیا
با وجود التجا یارب خدا کارم نساخت
آن که کار خلق می سازد بدون التجا
آن که هرگز جز وفای وعده از وی کس ندید
با وفاداران خلاف آن به فعل آرد چرا
یارب از کم طالعی های من است این گفت نه
گفتم از بسیاری شغل وی است این گفت لا
گفتمش پس چیست گفتا لطف عامش می کنند
وعده های خوب و خوبان را نمی باشد وفا
بیش ازین تصدیق نیکو نیست هنگام دعا
کز دعاگویان دعا خوشتر ز عرض مدعا
تا نباشد در زمانه از غم و شادی گریز
دوستت بیگانه ی غم با دو دشمن آشنا
در جهان باشی به عیش و خرّمی ضرب المثل
تا مثل باشد که یار بی کسان باشد خدا
مطلب دنیا و دینت باد حسب المدعا
خاک پایت را طلبکارست بهر توتیا
هست روشن نزد عقل دوربینت هرچه هست
آری آری از ازل غفلت قدر شد با قضا
گر بخواهد راست بینی های فکر صایبت
می برد از قامت گردون گردان انحنا
گر به صورت دیگری بر خویش بندد طرز تو
کی به معنی چون تو گردد ای کفت کان سخا
گرچه می گردد به صورت آسیا چون آسمان
آسمانی برنمی آید ز دست آسیا
ای ز تو رونق گرفته کار دولت همچنان
کز نصیر المله جدّت دین جدّم مرتضا
ماجرایی داشتم با عقل دوراندیش دوش
گرچه گستاخی ست اما گوش کن این ماجرا
گفتمش ای از تو روشن خانه ی دل را چراغ
گفتمش ای از تو حاصل عالم جان را ضیا
با وجود التجا یارب خدا کارم نساخت
آن که کار خلق می سازد بدون التجا
آن که هرگز جز وفای وعده از وی کس ندید
با وفاداران خلاف آن به فعل آرد چرا
یارب از کم طالعی های من است این گفت نه
گفتم از بسیاری شغل وی است این گفت لا
گفتمش پس چیست گفتا لطف عامش می کنند
وعده های خوب و خوبان را نمی باشد وفا
بیش ازین تصدیق نیکو نیست هنگام دعا
کز دعاگویان دعا خوشتر ز عرض مدعا
تا نباشد در زمانه از غم و شادی گریز
دوستت بیگانه ی غم با دو دشمن آشنا
در جهان باشی به عیش و خرّمی ضرب المثل
تا مثل باشد که یار بی کسان باشد خدا
مطلب دنیا و دینت باد حسب المدعا
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
خداوند آگهی کایم به خدمت
از آن آیم که آن دیدار بینم
نه زان آیم که هم چون حلقه ی در
نشینم بر در و دیوار بینم
درین مجلس که صاحب مجلش را
ز نخل عمر برخوردار بینم
اگرچه کمتر از من کم توان یافت
کم از خود بینم و بسیار بینم
مرا بر دل همین یارست ورنه
نیایم بیش چون کم بار بینم
بدا داری که در جنب عزیزیش
عزیزان جهان را خوار بینم
که گر آسان نیایم باز پیشت
ازین پس زندگی دشوار بینم
تو خورشیدی ولی مه نیستم من
چرا در هرمهت، یکبار بینم
از آن آیم که آن دیدار بینم
نه زان آیم که هم چون حلقه ی در
نشینم بر در و دیوار بینم
درین مجلس که صاحب مجلش را
ز نخل عمر برخوردار بینم
اگرچه کمتر از من کم توان یافت
کم از خود بینم و بسیار بینم
مرا بر دل همین یارست ورنه
نیایم بیش چون کم بار بینم
بدا داری که در جنب عزیزیش
عزیزان جهان را خوار بینم
که گر آسان نیایم باز پیشت
ازین پس زندگی دشوار بینم
تو خورشیدی ولی مه نیستم من
چرا در هرمهت، یکبار بینم
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷